.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
پارت 58
صداها در سرش میپیچد، گیجتر از همیشه است و صدای "عروسخانم" آقای عاقد در سرش چرخها میخورد و آخر به نقطه "آیا بنده وکیلم؟" ختم میشود. نگاه گیج و دودو زنانش را در اتاق سفید_طلایی محضر میچرخاند. از کیان مشکیپوش و عمههایش میگذرد و به الهه و جانیار و دوستهای آرشاویر میرسد. نفس حبس شدهاش را آرام بیرون میدهد و همان نگاه گنگش را تا آینه حاشیه طلایی پایین میکشد و جفتچشمهای مشکی تنگ شده نافذ آرشاویر را خیره به خود میبیند. چقدر در این کت و شلوار مشکی شیک شده است. احساس کسی را دارد که در حبابی گیر افتاده و نمیداند کجاست. او و امیرش پای سفره عقد و عاقد که برای بار چهارم میخواند. سکوت، سکوت، سکوت... .
چهخبر شده؟ دستهای چکاوک یخزده است و رنگ سرخ رژ هم نتوانسته به صورت بیرنگش جان دهد. چکاوک، چشم میبندد؛ اما باز هم صدای رسای عاقد را میشنود:
- عروسخانم حالتون خوبه؟
حالش خوب بود؟ مگر آرزوی دیرینهاش بودن کنار امیر نبود؟ چیزی درون س*ی*نهاش میجوشد و اشک به پشت پردهی بستهی چشمش هجوم میآورد. بود؛ اما در کنار پدر و گ بیبیاش، بود؛ اما نه اینگونه غریبانه و بعد از گذشت دو روز از چهلم پدرش. بود؛ اما... .
آرشاویر با چشمهای تنگ شده حالت پریشان چهره، ل*بهای لرزان و قطرهی اشک روی گونهی چکاوک را زیر نظر دارد. دستهای مردانهاش را روی دستهای کوچک و لرزان چکاوک میگذارد. سر آرشاویر به سمت چادر سفید حریر چکاوک خم میشود و متین در گوشهایش پچ میزند:
- خستهای بریم خونه؟
چکاوک آهسته پلک میگشاید، اشک پردهی شفافی بر عسلیهایش انداخته و نگاهش را روشنتر از قبل کرده است. چکاوک به سمت آرشاویر سرش را بالا میکشد و با لبخند تلخی که کنج ل*بش مینشیند آهسته زمزمه میکند:
- بهم بگو بابات داره نگاهت میکنه منتظر توعه.
نفس آرشاویر در س*ی*نه حبس شد، غم به چشمهای مشکیاش سرازیر میشود. چشمهای چکاوک حال و هوای روزهای نبود مادر اوست. آرشاویر هم کم از این اشکها نریخته، کم از این خواستهها نداشته. آرشاویر به کیان محزون خیره میشود و چکاوک به سیبک برآمده گلوی آرشاویر.
چکاوک نگاه از آرشاویر میگیرد. دستهای سفید و لرزانش را از زیر بازوی مردانه آرشاویر رد میکند و در حالی که گلویش را میمالد تا بغض لعنتی کوچکتر شود، آهسته زمزمه میکند:
- با اجازهی عمو و پدر مرحومم، بله.
لبخند به صورت سبزه عاقد مینشیند و دستی به ریشهای جوگندمیاش میکشد:
- خوشبخت شی دخترم.
نه صدای سوتی میآید و نه صدای دست زدنی. الهه لبخندزنان دکمه ویلچر برقیاش را میفشرد و به سمت چکاوک و آرشاویر میآید. کتایون و کرانه اشک چشم پاک میکنند و آبتین بیرون محضر نشسته و تکیه سرش را به دستهای تکیه خورده به زانویش داده.
چکاوک وقتی به خود میآید که میبیند در لباس سفید ساده و زیبایش، مقابل آینه ایستاده و حلقه ساده با نگینهای ریز ردیف زیبایش به روی دست ظریفش خود نمایی میکنند. چادر حریر سفیدش، با گلهای صورتی ظریف، آهسته از روی شال ساتن سفیدش سر میخورد و پایین پایش سقوط میکند. آرشاویر دست در جیب، پشت چکاوک ایستاده و پیراهن جذب سفیدش، با آن دکمهی باز بالا تنهاش، زیادی جذابش کرده. نگاه چکاوک به سمت رگهای ب*ر*جسته دست آرشاویر و آستین بالا زدهاش سر میخورد و چقدر محتاج نوازش آن دستهای مردانه است. آغوشی که شاید بتواند درد دوری پدرش را کاهش دهد؛ اما چگونه با کار او کنار بیاید. چکاوک کلافه چشم میبندد و نفسش را بیرون میدهد. صدای آرشاویر در حوالی گوشش، تنش را به نوازش میکشد و ناخواسته از آن حالت انقباض خارج میکند:
- استراحت کن.
چکاوک، آهسته دستهایش به بالا کشیده میشود و تن ظریف خود را در آ*غ*و*ش میکشد. کمی برایش سخت است، در خانهی خودشان نیست و برای اولین بار وارد اتاق خواب آرشاویر شده. چکاوک گوشهی ل*بش را به دندان میکشد و با نشستن طعم خوب رژ زیر زبانش، آهسته زمزمه میکند:
- الان چه اتفاقی افتاده؟
تای ابروی آرشاویر میرود و نگاه از ل*بهای سرخ لرزانش میگیرد. به خوبی گیجی چکاوک را درک میکند و این حال پریشانش. آ*غ*و*ش ظریف و کمر تنگ لباس ، وسوسه در آ*غ*و*شْ کشیدنش را هر لحظه بیشتر از قبل ت*ح*ریک میکرد؛ اما امان از غرور لعنتی.
آرشاویر خم میشود و از پشت، در حالی که پهلوهای چکاوک را در دست میگیرد، ل*ب کبودش را به گوش چکاوک نزدیک میکند و پچ میزند:
- اسمت رفت تو شناسنامهام.
آرشاویر مکث میکند و کمی دستهایش را پایینتر میکشد که لرز به جان چکاوک میافتد و چیزی درون دلش فرو میریزد. آرشاویر بیرحمانه ادامه میدهد و جسم و روح چکاوک را به بازی میگیرد و امان از هرم گرم نفسهای آرشاویر و بازی ل*بهایش روی لاله گوش چکاوک:
- یعنی مال من شدی.
چکاوک آهسته با خود زمزمه میکند " مال من شدی" بدنش سست شده و حرکت انگشتهای کشیده آرشاویر به روی ران پایش آنهم از روی آن لباس ساتن دارد، کار دستش میدهد. خیسی ل*بهای آرشاویر که ب*وسه بر گوشش مینشاند، ناخواسته به بازوی آرشاویر چنگ میاندازد و آهسته زمزمه میکند:
- امیر.
آرشاویر چشمهای خمارش را باز میکند و چهرهی درهم رفته از ل*ذت چکاوک را در آینه میبیند و با لبخند محوی بناگوش سفیدش را ب*وسهی عمیقی میزند.
گَردن چکاوک ناخواسته جمع می شود. آرشاویر آهسته قدمی به سمت عقب برمیدارد و چکاوک را مخاطب قرار میدهد:
- استراحت کن.
{پایان فصل اول}
پی نوشت :معذرت میخوام بابت تاخیر
صداها در سرش میپیچد، گیجتر از همیشه است و صدای "عروسخانم" آقای عاقد در سرش چرخها میخورد و آخر به نقطه "آیا بنده وکیلم؟" ختم میشود. نگاه گیج و دودو زنانش را در اتاق سفید_طلایی محضر میچرخاند. از کیان مشکیپوش و عمههایش میگذرد و به الهه و جانیار و دوستهای آرشاویر میرسد. نفس حبس شدهاش را آرام بیرون میدهد و همان نگاه گنگش را تا آینه حاشیه طلایی پایین میکشد و جفتچشمهای مشکی تنگ شده نافذ آرشاویر را خیره به خود میبیند. چقدر در این کت و شلوار مشکی شیک شده است. احساس کسی را دارد که در حبابی گیر افتاده و نمیداند کجاست. او و امیرش پای سفره عقد و عاقد که برای بار چهارم میخواند. سکوت، سکوت، سکوت... .
چهخبر شده؟ دستهای چکاوک یخزده است و رنگ سرخ رژ هم نتوانسته به صورت بیرنگش جان دهد. چکاوک، چشم میبندد؛ اما باز هم صدای رسای عاقد را میشنود:
- عروسخانم حالتون خوبه؟
حالش خوب بود؟ مگر آرزوی دیرینهاش بودن کنار امیر نبود؟ چیزی درون س*ی*نهاش میجوشد و اشک به پشت پردهی بستهی چشمش هجوم میآورد. بود؛ اما در کنار پدر و گ بیبیاش، بود؛ اما نه اینگونه غریبانه و بعد از گذشت دو روز از چهلم پدرش. بود؛ اما... .
آرشاویر با چشمهای تنگ شده حالت پریشان چهره، ل*بهای لرزان و قطرهی اشک روی گونهی چکاوک را زیر نظر دارد. دستهای مردانهاش را روی دستهای کوچک و لرزان چکاوک میگذارد. سر آرشاویر به سمت چادر سفید حریر چکاوک خم میشود و متین در گوشهایش پچ میزند:
- خستهای بریم خونه؟
چکاوک آهسته پلک میگشاید، اشک پردهی شفافی بر عسلیهایش انداخته و نگاهش را روشنتر از قبل کرده است. چکاوک به سمت آرشاویر سرش را بالا میکشد و با لبخند تلخی که کنج ل*بش مینشیند آهسته زمزمه میکند:
- بهم بگو بابات داره نگاهت میکنه منتظر توعه.
نفس آرشاویر در س*ی*نه حبس شد، غم به چشمهای مشکیاش سرازیر میشود. چشمهای چکاوک حال و هوای روزهای نبود مادر اوست. آرشاویر هم کم از این اشکها نریخته، کم از این خواستهها نداشته. آرشاویر به کیان محزون خیره میشود و چکاوک به سیبک برآمده گلوی آرشاویر.
چکاوک نگاه از آرشاویر میگیرد. دستهای سفید و لرزانش را از زیر بازوی مردانه آرشاویر رد میکند و در حالی که گلویش را میمالد تا بغض لعنتی کوچکتر شود، آهسته زمزمه میکند:
- با اجازهی عمو و پدر مرحومم، بله.
لبخند به صورت سبزه عاقد مینشیند و دستی به ریشهای جوگندمیاش میکشد:
- خوشبخت شی دخترم.
نه صدای سوتی میآید و نه صدای دست زدنی. الهه لبخندزنان دکمه ویلچر برقیاش را میفشرد و به سمت چکاوک و آرشاویر میآید. کتایون و کرانه اشک چشم پاک میکنند و آبتین بیرون محضر نشسته و تکیه سرش را به دستهای تکیه خورده به زانویش داده.
چکاوک وقتی به خود میآید که میبیند در لباس سفید ساده و زیبایش، مقابل آینه ایستاده و حلقه ساده با نگینهای ریز ردیف زیبایش به روی دست ظریفش خود نمایی میکنند. چادر حریر سفیدش، با گلهای صورتی ظریف، آهسته از روی شال ساتن سفیدش سر میخورد و پایین پایش سقوط میکند. آرشاویر دست در جیب، پشت چکاوک ایستاده و پیراهن جذب سفیدش، با آن دکمهی باز بالا تنهاش، زیادی جذابش کرده. نگاه چکاوک به سمت رگهای ب*ر*جسته دست آرشاویر و آستین بالا زدهاش سر میخورد و چقدر محتاج نوازش آن دستهای مردانه است. آغوشی که شاید بتواند درد دوری پدرش را کاهش دهد؛ اما چگونه با کار او کنار بیاید. چکاوک کلافه چشم میبندد و نفسش را بیرون میدهد. صدای آرشاویر در حوالی گوشش، تنش را به نوازش میکشد و ناخواسته از آن حالت انقباض خارج میکند:
- استراحت کن.
چکاوک، آهسته دستهایش به بالا کشیده میشود و تن ظریف خود را در آ*غ*و*ش میکشد. کمی برایش سخت است، در خانهی خودشان نیست و برای اولین بار وارد اتاق خواب آرشاویر شده. چکاوک گوشهی ل*بش را به دندان میکشد و با نشستن طعم خوب رژ زیر زبانش، آهسته زمزمه میکند:
- الان چه اتفاقی افتاده؟
تای ابروی آرشاویر میرود و نگاه از ل*بهای سرخ لرزانش میگیرد. به خوبی گیجی چکاوک را درک میکند و این حال پریشانش. آ*غ*و*ش ظریف و کمر تنگ لباس ، وسوسه در آ*غ*و*شْ کشیدنش را هر لحظه بیشتر از قبل ت*ح*ریک میکرد؛ اما امان از غرور لعنتی.
آرشاویر خم میشود و از پشت، در حالی که پهلوهای چکاوک را در دست میگیرد، ل*ب کبودش را به گوش چکاوک نزدیک میکند و پچ میزند:
- اسمت رفت تو شناسنامهام.
آرشاویر مکث میکند و کمی دستهایش را پایینتر میکشد که لرز به جان چکاوک میافتد و چیزی درون دلش فرو میریزد. آرشاویر بیرحمانه ادامه میدهد و جسم و روح چکاوک را به بازی میگیرد و امان از هرم گرم نفسهای آرشاویر و بازی ل*بهایش روی لاله گوش چکاوک:
- یعنی مال من شدی.
چکاوک آهسته با خود زمزمه میکند " مال من شدی" بدنش سست شده و حرکت انگشتهای کشیده آرشاویر به روی ران پایش آنهم از روی آن لباس ساتن دارد، کار دستش میدهد. خیسی ل*بهای آرشاویر که ب*وسه بر گوشش مینشاند، ناخواسته به بازوی آرشاویر چنگ میاندازد و آهسته زمزمه میکند:
- امیر.
آرشاویر چشمهای خمارش را باز میکند و چهرهی درهم رفته از ل*ذت چکاوک را در آینه میبیند و با لبخند محوی بناگوش سفیدش را ب*وسهی عمیقی میزند.
گَردن چکاوک ناخواسته جمع می شود. آرشاویر آهسته قدمی به سمت عقب برمیدارد و چکاوک را مخاطب قرار میدهد:
- استراحت کن.
{پایان فصل اول}
پی نوشت :معذرت میخوام بابت تاخیر
کد:
صداها در سرش میپیچد، گیجتر از همیشه است و صدای "عروسخانم" آقای عاقد در سرش چرخها میخورد و آخر به نقطه "آیا بنده وکیلم؟" ختم میشود. نگاه گیج و دودو زنانش را در اتاق سفید_طلایی محضر میچرخاند. از کیان مشکیپوش و عمههایش میگذرد و به الهه و جانیار و دوستهای آرشاویر میرسد. نفس حبس شدهاش را آرام بیرون میدهد و همان نگاه گنگش را تا آینه حاشیه طلایی پایین میکشد و جفتچشمهای مشکی تنگ شده نافذ آرشاویر را خیره به خود میبیند. چقدر در این کت و شلوار مشکی شیک شده است. احساس کسی را دارد که در حبابی گیر افتاده و نمیداند کجاست. او و امیرش پای سفره عقد و عاقد که برای بار چهارم میخواند. سکوت، سکوت، سکوت... .
چهخبر شده؟ دستهای چکاوک یخزده است و رنگ سرخ رژ هم نتوانسته به صورت بیرنگش جان دهد. چکاوک، چشم میبندد؛ اما باز هم صدای رسای عاقد را میشنود:
- عروسخانم حالتون خوبه؟
حالش خوب بود؟ مگر آرزوی دیرینهاش بودن کنار امیر نبود؟ چیزی درون س*ی*نهاش میجوشد و اشک به پشت پردهی بستهی چشمش هجوم میآورد. بود؛ اما در کنار پدر و گ بیبیاش، بود؛ اما نه اینگونه غریبانه و بعد از گذشت دو روز از چهلم پدرش. بود؛ اما... .
آرشاویر با چشمهای تنگ شده حالت پریشان چهره، ل*بهای لرزان و قطرهی اشک روی گونهی چکاوک را زیر نظر دارد. دستهای مردانهاش را روی دستهای کوچک و لرزان چکاوک میگذارد. سر آرشاویر به سمت چادر سفید حریر چکاوک خم میشود و متین در گوشهایش پچ میزند:
- خستهای بریم خونه؟
چکاوک آهسته پلک میگشاید، اشک پردهی شفافی بر عسلیهایش انداخته و نگاهش را روشنتر از قبل کرده است. چکاوک به سمت آرشاویر سرش را بالا میکشد و با لبخند تلخی که کنج ل*بش مینشیند آهسته زمزمه میکند:
- بهم بگو بابات داره نگاهت میکنه منتظر توعه.
نفس آرشاویر در س*ی*نه حبس شد، غم به چشمهای مشکیاش سرازیر میشود. چشمهای چکاوک حال و هوای روزهای نبود مادر اوست. آرشاویر هم کم از این اشکها نریخته، کم از این خواستهها نداشته. آرشاویر به کیان محزون خیره میشود و چکاوک به سیبک برآمده گلوی آرشاویر.
چکاوک نگاه از آرشاویر میگیرد. دستهای سفید و لرزانش را از زیر بازوی مردانه آرشاویر رد میکند و در حالی که گلویش را میمالد تا بغض لعنتی کوچکتر شود، آهسته زمزمه میکند:
- با اجازهی عمو و پدر مرحومم، بله.
لبخند به صورت سبزه عاقد مینشیند و دستی به ریشهای جوگندمیاش میکشد:
- خوشبخت شی دخترم.
نه صدای سوتی میآید و نه صدای دست زدنی. الهه لبخندزنان دکمه ویلچر برقیاش را میفشرد و به سمت چکاوک و آرشاویر میآید. کتایون و کرانه اشک چشم پاک میکنند و آبتین بیرون محضر نشسته و تکیه سرش را به دستهای تکیه خورده به زانویش داده.
چکاوک وقتی به خود میآید که میبیند در لباس سفید ساده و زیبایش، مقابل آینه ایستاده و حلقه ساده با نگینهای ریز ردیف زیبایش به روی دست ظریفش خود نمایی میکنند. چادر حریر سفیدش، با گلهای صورتی ظریف، آهسته از روی شال ساتن سفیدش سر میخورد و پایین پایش سقوط میکند. آرشاویر دست در جیب، پشت چکاوک ایستاده و پیراهن جذب سفیدش، با آن دکمهی باز بالا تنهاش، زیادی جذابش کرده. نگاه چکاوک به سمت رگهای ب*ر*جسته دست آرشاویر و آستین بالا زدهاش سر میخورد و چقدر محتاج نوازش آن دستهای مردانه است. آغوشی که شاید بتواند درد دوری پدرش را کاهش دهد؛ اما چگونه با کار او کنار بیاید. چکاوک کلافه چشم میبندد و نفسش را بیرون میدهد. صدای آرشاویر در حوالی گوشش، تنش را به نوازش میکشد و ناخواسته از آن حالت انقباض خارج میکند:
- استراحت کن.
چکاوک، آهسته دستهایش به بالا کشیده میشود و تن ظریف خود را در آ*غ*و*ش میکشد. کمی برایش سخت است، در خانهی خودشان نیست و برای اولین بار وارد اتاق خواب آرشاویر شده. چکاوک گوشهی ل*بش را به دندان میکشد و با نشستن طعم خوب رژ زیر زبانش، آهسته زمزمه میکند:
- الان چه اتفاقی افتاده؟
تای ابروی آرشاویر میرود و نگاه از ل*بهای سرخ لرزانش میگیرد. به خوبی گیجی چکاوک را درک میکند و این حال پریشانش. آ*غ*و*ش ظریف و کمر تنگ لباس ، وسوسه در آ*غ*و*شْ کشیدنش را هر لحظه بیشتر از قبل ت*ح*ریک میکرد؛ اما امان از غرور لعنتی.
آرشاویر خم میشود و از پشت، در حالی که پهلوهای چکاوک را در دست میگیرد، ل*ب کبودش را به گوش چکاوک نزدیک میکند و پچ میزند:
- اسمت رفت تو شناسنامهام.
آرشاویر مکث میکند و کمی دستهایش را پایینتر میکشد که لرز به جان چکاوک میافتد و چیزی درون دلش فرو میریزد. آرشاویر بیرحمانه ادامه میدهد و جسم و روح چکاوک را به بازی میگیرد و امان از هرم گرم نفسهای آرشاویر و بازی ل*بهایش روی لاله گوش چکاوک:
- یعنی مال من شدی.
چکاوک آهسته با خود زمزمه میکند " مال من شدی" بدنش سست شده و حرکت انگشتهای کشیده آرشاویر به روی ران پایش آنهم از روی آن لباس ساتن دارد، کار دستش میدهد. خیسی ل*بهای آرشاویر که ب*وسه بر گوشش مینشاند، ناخواسته به بازوی آرشاویر چنگ میاندازد و آهسته زمزمه میکند:
- امیر.
آرشاویر چشمهای خمارش را باز میکند و چهرهی درهم رفته از ل*ذت چکاوک را در آینه میبیند و با لبخند محوی بناگوش سفیدش را ب*وسهی عمیقی میزند.
گَردن چکاوک ناخواسته جمع می شود. آرشاویر آهسته قدمی به سمت عقب برمیدارد و چکاوک را مخاطب قرار میدهد:
- استراحت کن.
***
[/SPOILER][CODE]
آخرین ویرایش توسط مدیر: