کامل شده رمان باوانِم بیت! |Zeynab کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

کیفت رمان از نظر شما در چه سطحی است؟

  • عالی

    رای: 27 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 58
صداها در سرش می‌پیچد، گیج‌تر از همیشه است و صدای "عروس‌خانم" آقای عاقد در سرش چرخ‌ها می‌خورد و آخر به نقطه "آیا بنده وکیلم؟" ختم می‌شود. نگاه گیج و دودو زنانش را در اتاق سفید_طلایی محضر می‌چرخاند. از کیان مشکی‌پوش و عمه‌هایش می‌گذرد و به الهه و جانیار و دوست‌های آرشاویر می‌رسد. نفس حبس شده‌اش را آرام بیرون می‌دهد و همان نگاه گنگش را تا آینه حاشیه طلایی پایین می‌کشد و جفت‌چشم‌های مشکی تنگ شده نافذ آرشاویر را خیره به خود می‌بیند. چقدر در این کت و شلوار مشکی شیک شده است. احساس کسی را دارد که در حبابی گیر افتاده و نمی‌داند کجاست. او و امیرش پای سفره عقد و عاقد که برای بار چهارم می‌خواند. سکوت، سکوت، سکوت... .
چه‌خبر شده؟ دست‌های چکاوک یخ‌زده است و رنگ سرخ رژ هم نتوانسته به صورت بی‌رنگش جان دهد. چکاوک، چشم می‌بندد؛ اما باز هم صدای رسای عاقد را می‌شنود:
- عروس‌خانم حالتون خوبه؟
حالش خوب بود؟ مگر آرزوی دیرینه‌اش بودن کنار امیر نبود؟ چیزی درون س*ی*نه‌اش می‌جوشد و اشک به پشت پرده‌ی بسته‌ی چشمش هجوم می‌آورد. بود؛ اما در کنار پدر و گ‌ بی‌بی‌اش، بود؛ اما نه این‌گونه غریبانه و بعد از گذشت دو روز از چهلم پدرش. بود؛ اما... .
آرشاویر با چشم‌های تنگ شده حالت پریشان چهره، ل*ب‌های لرزان و قطره‌ی اشک روی گونه‌ی چکاوک را زیر نظر دارد. دست‌های مردانه‌اش را روی دست‌های کوچک و لرزان چکاوک می‌گذارد. سر آرشاویر به سمت چادر سفید حریر چکاوک خم می‌شود و متین در گوش‌هایش پچ می‌زند:
- خسته‌ای بریم خونه؟
چکاوک آهسته پلک می‌گشاید، اشک پرده‌ی شفافی بر عسلی‌هایش انداخته و نگاهش را روشن‌تر از قبل کرده است. چکاوک به سمت آرشاویر سرش را بالا می‌کشد و با لبخند تلخی که کنج ل*بش می‌نشیند آهسته زمزمه می‌کند:
- بهم بگو بابات داره نگاهت می‌کنه منتظر توعه.
نفس آرشاویر در س*ی*نه حبس شد، غم به چشم‌های مشکی‌اش سرازیر می‌شود. چشم‌های چکاوک حال و هوای روزهای نبود مادر اوست. آرشاویر هم کم از این اشک‌ها نریخته، کم از این خواسته‌ها نداشته. آرشاویر به کیان محزون خیره می‌شود و چکاوک به سیبک برآمده گلوی آرشاویر.
چکاوک نگاه از آرشاویر می‌گیرد. دست‌های سفید و لرزانش را از زیر بازوی مردانه آرشاویر رد می‌کند و در حالی که گلویش را می‌مالد تا بغض لعنتی کوچک‌تر شود، آهسته زمزمه می‌کند:
- با اجازه‌ی عمو و پدر مرحومم، بله.
لبخند به صورت سبزه عاقد می‌نشیند و دستی به ریش‌های جوگندمی‌اش می‌کشد:
- خوشبخت شی دخترم.
نه صدای سوتی می‌آید و نه صدای دست زدنی. الهه لبخندزنان دکمه ویلچر برقی‌اش را می‌فشرد و به سمت چکاوک و آرشاویر می‌آید. کتایون و کرانه اشک چشم پاک می‌کنند و آبتین بیرون محضر نشسته و تکیه سرش را به دست‌های تکیه خورده به زانویش داده.
چکاوک وقتی به خود می‌آید که می‌بیند در لباس سفید ساده و زیبایش، مقابل آینه ایستاده و حلقه ساده با نگین‌های ریز ردیف زیبایش به روی دست ظریفش خود نمایی می‌کنند. چادر حریر سفیدش، با گل‌های صورتی ظریف، آهسته از روی شال ساتن سفیدش سر می‌خورد و پایین پایش سقوط می‌کند. آرشاویر دست در جیب، پشت چکاوک ایستاده و پیراهن جذب سفیدش، با آن دکمه‌ی باز بالا تنه‌اش، زیادی جذابش کرده. نگاه چکاوک به سمت رگ‌های ب*ر*جسته دست آرشاویر و آستین بالا زده‌اش سر می‌خورد و چقدر محتاج نوازش آن دست‌های مردانه است. آغوشی که شاید بتواند درد دوری پدرش را کاهش دهد؛ اما چگونه با کار او کنار بیاید. چکاوک کلافه چشم می‌بندد و نفسش را بیرون می‌دهد. صدای آرشاویر در حوالی گوشش، تنش را به نوازش می‌کشد و ناخواسته از آن حالت انقباض خارج می‌کند:
- استراحت کن.
چکاوک، آهسته دست‌هایش به بالا کشیده می‌شود و تن ظریف خود را در آ*غ*و*ش می‌کشد. کمی برایش سخت است، در خانه‌ی خودشان نیست و برای اولین بار وارد اتاق خواب آرشاویر شده. چکاوک گوشه‌ی ل*بش را به دندان می‌کشد و با نشستن طعم خوب رژ زیر زبانش، آهسته زمزمه می‌کند:
- الان چه اتفاقی افتاده؟
تای ابروی آرشاویر می‌رود و نگاه از ل*ب‌های سرخ لرزانش می‌گیرد. به خوبی گیجی چکاوک را درک می‌کند و این حال پریشانش. آ*غ*و*ش ظریف و کمر تنگ لباس ، وسوسه در آ*غ*و*شْ کشیدنش را هر لحظه بیشتر از قبل ت*ح*ریک می‌کرد؛ اما امان از غرور لعنتی.
آرشاویر خم می‌شود و از پشت، در حالی که پهلوهای چکاوک را در دست می‌گیرد، ل*ب کبودش را به گوش چکاوک نزدیک می‌کند و پچ می‌زند:
- اسمت رفت تو شناسنامه‌ام.
آرشاویر مکث می‌کند و کمی دست‌هایش را پایین‌تر می‌کشد که لرز به جان چکاوک می‌افتد و چیزی درون دلش فرو می‌ریزد. آرشاویر بی‌رحمانه ادامه می‌دهد و جسم و روح چکاوک را به بازی می‌گیرد و امان از هرم گرم نفس‌های آرشاویر و بازی ل*ب‌هایش روی لاله گوش چکاوک:
- یعنی مال من شدی.
چکاوک آهسته با خود زمزمه می‌کند " مال من شدی" بدنش سست شده و حرکت انگشت‌های کشیده آرشاویر به روی ران پایش آن‌هم از روی آن لباس ساتن دارد، کار دستش می‌دهد. خیسی ل*ب‌های آرشاویر که ب*وسه بر گوشش می‌نشاند، ناخواسته به بازوی آرشاویر چنگ می‌اندازد و آهسته زمزمه می‌کند:
- امیر.
آرشاویر چشم‌های خمارش را باز می‌کند و چهره‌ی درهم رفته از ل*ذت چکاوک را در آینه می‌بیند و با لبخند محوی بناگوش سفیدش را ب*وسه‌ی عمیقی می‌زند.
گَردن چکاوک ناخواسته جمع می شود. آرشاویر آهسته قدمی به سمت عقب برمی‌دارد و چکاوک را مخاطب قرار می‌دهد:
- استراحت کن.
{پایان فصل اول}
پی نوشت :معذرت میخوام بابت تاخیر 🤕
کد:
صداها در سرش می‌پیچد، گیج‌تر از همیشه است و صدای "عروس‌خانم" آقای عاقد در سرش چرخ‌ها می‌خورد و آخر به نقطه "آیا بنده وکیلم؟" ختم می‌شود. نگاه گیج و دودو زنانش را در اتاق سفید_طلایی محضر می‌چرخاند. از کیان مشکی‌پوش و عمه‌هایش می‌گذرد و به الهه و جانیار و دوست‌های آرشاویر می‌رسد. نفس حبس شده‌اش را آرام بیرون می‌دهد و همان نگاه گنگش را تا آینه حاشیه طلایی پایین می‌کشد و جفت‌چشم‌های مشکی تنگ شده نافذ آرشاویر را خیره به خود می‌بیند. چقدر در این کت و شلوار مشکی شیک شده است. احساس کسی را دارد که در حبابی گیر افتاده و نمی‌داند کجاست. او و امیرش پای سفره عقد و عاقد که برای بار چهارم می‌خواند. سکوت، سکوت، سکوت... .
چه‌خبر شده؟ دست‌های چکاوک یخ‌زده است و رنگ سرخ رژ هم نتوانسته به صورت بی‌رنگش جان دهد. چکاوک، چشم می‌بندد؛ اما باز هم صدای رسای عاقد را می‌شنود:
- عروس‌خانم حالتون خوبه؟
حالش خوب بود؟ مگر آرزوی دیرینه‌اش بودن کنار امیر نبود؟ چیزی درون س*ی*نه‌اش می‌جوشد و اشک به پشت پرده‌ی بسته‌ی چشمش هجوم می‌آورد. بود؛ اما در کنار پدر و گ‌ بی‌بی‌اش، بود؛ اما نه این‌گونه غریبانه و بعد از گذشت دو روز از چهلم پدرش. بود؛ اما... .
آرشاویر با چشم‌های تنگ شده حالت پریشان چهره، ل*ب‌های لرزان و قطره‌ی اشک روی گونه‌ی چکاوک را زیر نظر دارد. دست‌های مردانه‌اش را روی دست‌های کوچک و لرزان چکاوک می‌گذارد. سر آرشاویر به سمت چادر سفید حریر چکاوک خم می‌شود و متین در گوش‌هایش پچ می‌زند:
- خسته‌ای بریم خونه؟
چکاوک آهسته پلک می‌گشاید، اشک پرده‌ی شفافی بر عسلی‌هایش انداخته و نگاهش را روشن‌تر از قبل کرده است. چکاوک به سمت آرشاویر سرش را بالا می‌کشد و با لبخند تلخی که کنج ل*بش می‌نشیند آهسته زمزمه می‌کند:
- بهم بگو بابات داره نگاهت می‌کنه منتظر توعه.
نفس آرشاویر در س*ی*نه حبس شد، غم به چشم‌های مشکی‌اش سرازیر می‌شود. چشم‌های چکاوک حال و هوای روزهای نبود مادر اوست. آرشاویر هم کم از این اشک‌ها نریخته، کم از این خواسته‌ها نداشته. آرشاویر به کیان محزون خیره می‌شود و چکاوک به سیبک برآمده گلوی آرشاویر.
چکاوک نگاه از آرشاویر می‌گیرد. دست‌های سفید و لرزانش را از زیر بازوی مردانه آرشاویر رد می‌کند و در حالی که گلویش را می‌مالد تا بغض لعنتی کوچک‌تر شود، آهسته زمزمه می‌کند:
- با اجازه‌ی عمو و پدر مرحومم، بله.
لبخند به صورت سبزه عاقد می‌نشیند و دستی به ریش‌های جوگندمی‌اش می‌کشد:
- خوشبخت شی دخترم.
نه صدای سوتی می‌آید و نه صدای دست زدنی. الهه لبخندزنان دکمه ویلچر برقی‌اش را می‌فشرد و به سمت چکاوک و آرشاویر می‌آید. کتایون و کرانه اشک چشم پاک می‌کنند و آبتین بیرون محضر نشسته و تکیه سرش را به دست‌های تکیه خورده به زانویش داده.
چکاوک وقتی به خود می‌آید که می‌بیند در لباس سفید ساده و زیبایش، مقابل آینه ایستاده و حلقه ساده با نگین‌های ریز ردیف زیبایش به روی دست ظریفش خود نمایی می‌کنند. چادر حریر سفیدش، با گل‌های صورتی ظریف، آهسته از روی شال ساتن سفیدش سر می‌خورد و پایین پایش سقوط می‌کند. آرشاویر دست در جیب، پشت چکاوک ایستاده و پیراهن جذب سفیدش، با آن دکمه‌ی باز بالا تنه‌اش، زیادی جذابش کرده. نگاه چکاوک به سمت رگ‌های ب*ر*جسته دست آرشاویر و آستین بالا زده‌اش سر می‌خورد و چقدر محتاج نوازش آن دست‌های مردانه است. آغوشی که شاید بتواند درد دوری پدرش را کاهش دهد؛ اما چگونه با کار او کنار بیاید. چکاوک کلافه چشم می‌بندد و نفسش را بیرون می‌دهد. صدای آرشاویر در حوالی گوشش، تنش را به نوازش می‌کشد و ناخواسته از آن حالت انقباض خارج می‌کند:
- استراحت کن.
چکاوک، آهسته دست‌هایش به بالا کشیده می‌شود و تن ظریف خود را در آ*غ*و*ش می‌کشد. کمی برایش سخت است، در خانه‌ی خودشان نیست و برای اولین بار وارد اتاق خواب آرشاویر شده. چکاوک گوشه‌ی ل*بش را به دندان می‌کشد و با نشستن طعم خوب رژ زیر زبانش، آهسته زمزمه می‌کند:
- الان چه اتفاقی افتاده؟
تای ابروی آرشاویر می‌رود و نگاه از ل*ب‌های سرخ لرزانش می‌گیرد. به خوبی گیجی چکاوک را درک می‌کند و این حال پریشانش. آ*غ*و*ش ظریف و کمر تنگ لباس ، وسوسه در آ*غ*و*شْ کشیدنش را هر لحظه بیشتر از قبل ت*ح*ریک می‌کرد؛ اما امان از غرور لعنتی.
آرشاویر خم می‌شود و از پشت، در حالی که پهلوهای چکاوک را در دست می‌گیرد، ل*ب کبودش را به گوش چکاوک نزدیک می‌کند و پچ می‌زند:
- اسمت رفت تو شناسنامه‌ام.
آرشاویر مکث می‌کند و کمی دست‌هایش را پایین‌تر می‌کشد که لرز به جان چکاوک می‌افتد و چیزی درون دلش فرو می‌ریزد. آرشاویر بی‌رحمانه ادامه می‌دهد و جسم و روح چکاوک را به بازی می‌گیرد و امان از هرم گرم نفس‌های آرشاویر و بازی ل*ب‌هایش روی لاله گوش چکاوک:
- یعنی مال من شدی.
چکاوک آهسته با خود زمزمه می‌کند " مال من شدی" بدنش سست شده و حرکت انگشت‌های کشیده آرشاویر به روی ران پایش آن‌هم از روی آن لباس ساتن دارد، کار دستش می‌دهد. خیسی ل*ب‌های آرشاویر که ب*وسه بر گوشش می‌نشاند، ناخواسته به بازوی آرشاویر چنگ می‌اندازد و آهسته زمزمه می‌کند:
- امیر.
آرشاویر چشم‌های خمارش را باز می‌کند و چهره‌ی درهم رفته از ل*ذت چکاوک را در آینه می‌بیند و با لبخند محوی بناگوش سفیدش را ب*وسه‌ی عمیقی می‌زند.
گَردن چکاوک ناخواسته جمع می شود. آرشاویر آهسته قدمی به سمت عقب برمی‌دارد و چکاوک را مخاطب قرار می‌دهد:
- استراحت کن.
***
[/SPOILER][CODE]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
فصل دوم
{رهایت نمی کنم باوانم}


پارت 59
موزیک لایت دل‌نشینی از همایون شجریان در سالن کتاب‌خانه از گرامافون پخش می‌شود. بخار ماگ مشکی، روی میز چوبی چسبیده به پنجره، مِه به پنجره مستطيل شکل بزرگ می‌اندازد که پرده‌های سفیدش جمع شده‌اند و نور خورشید از بلندای درخت‌های باغ، به داخل سالن کمانه می‌زند. صدای جیر جیر صندلی گهواره‌ای و هر چند گاهی صدای ورق زدن کتاب. آرشاویر آرام پاروی پا انداخته و دارد جشن پیروزی‌اش را در این صبح جمعه با آرامش کامل سپری می‌کند.
چکاوک، در تراس سالن کتاب‌خانه نشسته و پاهایش را در آ*غ*و*ش گرفته است. بر می‌گردد به سمت آرشاویر که آرام و بی‌تفاوت دارد از صبح دل‌انگیزش ل*ذت می‌برد؛ اما او می‌خواهد حرف بزند. سکوت و این چه‌چه زدن پرندگان ل*ذت‌بخش است؛ اما چکاوک می‌خواهد حرف بزند. چکاوک، کلافه ل*ب بر می‌چیند و همان‌گونه که خود را در ب*غ*ل گرفته، بازوهایش را نوازش می‌کند:
- درس من چی میشه؟ من می‌خوام برم دوسال باقی موندم رو تموم کنم، بعدم برم بیمارستان امام‌خمینی سر کار.
آرشاویر بدون ذره‌ای جابه‌جا شدن، آهسته کتاب را ورق می‌زند:
- باشه.
چکاوک نگاه از او می‌گیرد و این آرامش دارد کلافه‌اش می‌کند. می‌خواهد یقه‌اش را بگیرد، می‌خواهد گوش‌هایش را گ*از بگیرد و بازویش را کبود کند که برای چه وارد همچین داستانی شده و تن به نان حرام داده که همچین بلایی سر الهه بیچاره بیاید. حرصی گوشه لَبش را به داخل د*ه*ان می‌فشارد. دنبال بهانه دیگری می‌گردد. فکر می‌کند چه چیزهایی معراج را عصبی می‌کرد تا بتواند با آن‌ها روی مخ آرشاویر رود:
- من می‌خوام شب با فاطمه بیرون بمونم تا هر وقت که دلمون خواست.
آرشاویر سرش را صاف می‌کند و فکش هم‌راستای تابش خورشید می‌شود. نگاهش خیره به باغ است و بدون نگاه کردن به چکاوک در کمال خونسردی، اندکی از نسکافه دل‌چسبش را مزه‌مزه می‌کند:
- باشه.
چکاوک حرصی دندان می‌سابد و دلش می‌خواهد سیبک بر آمده گَردن و آن کشیدگی مردانه گلویش را زیر دندان کَبود کند، سنگ را بزرگ‌تر بر می‌دارد و ممنوعه معراج را به ل*ب می‌راند:
- من می‌خوام برم پا*ر*تی.
چشم‌های آرشاویر می‌خندد؛ اما میمک صورتش همچنان بی‌تفاوت و آرام است:
- باشه.
چکاوک حرصی جیغ خفه‌ای می‌کشد و مشت‌هایش را به چمن مصنوعی بالکن می‌کوبد:
- باشه؟
چین ریزی پای چشم‌های آرشاویر می‌افتد. بلاخره چکاوک را نگاه می‌کند و باید اعتراف کند آن شومیز طوسی و دامن چین دار مشکی کوتاهش زیادی برازنده اوست. آرشاویر بی‌تفاوت شانه بالا می‌دهد، کمی سرش را کج می‌کند و متفکر به چکاوک خیره می‌شود:
- باشه، مشکلش کجاست؟
چکاوک با جیغ خفه‌ای از جا بلند می‌شود. به سمت در شیشه‌ای می‌آید و دست به کمر، حق به جانب وارد سالن می‌شود و روبه‌روی آرشاویر قرار می‌گیرد. کلافه پا زمین می‌کوبد و به جان آرشاویر بی‌نوا نق می‌زند:
- نمی‌خوای حرفی بزنی؟ امیر تو چرا وارد این بازی‌ها شدی؟ تو رو چه به خلاف امیر.
آرشاویر که با وسط کشیده شدن این بحث، در عرض چند ثانیه، حال خوبش گند کشیده شده بود، اخم در هم می‌کشد و از چشم‌ها و اخم چکاوک نگاه به کتاب قطورش می‌دهد:
- تموم شد دیگه، فکر کردم نیکی برات توضیح داده.
چکاوک بق می‌کند و نقاب از چهره‌اش برداشته می‌شود. سرش را به شانه پهن آرشاویر تکیه می‌دهد و به تیشرت طوسی‌اش چنگ می‌اندازد:
- من حالم خوب نیست، گیجم.
آرشاویر کلافه می‌شود و با بستن کتاب، دست راستش را به دور کمر چکاوک حلقه می‌کند و او را مجبور به نشستن در آغوشش:
- مجبور شدم.
چکاوک، سرش را به س*ی*نه آرشاویر می‌مالد و عطر تنش را به ریه‌هایش می‌فرستد و برای دقایقی م*ست و مدهوش می‌شود:
- دلایلت اصلا قانع کننده نیست؛ اما تنها تو من رو گیج نکردی، توی دوماه گذشته به اندازه تمام بیست‌ودوسال عمرم ماجرا داشتم.
می‌خواهد از مرگ پدرش بگوید که بغض مانع می‌شود و با صدای "هیس" آرام آرشاویر ل*ب بر هم می‌دوزد، مبادا دوباره هق‌هق کند. آرشاویر، فکش را بر موهای طلایی چکاوک می‌گذارد و چشم می‌بندد:
- آروم باش.
صدای آرام آرشاویر، مانند یک پرده حریر از دل چکاوک می‌گذرد و آرامش می‌کند. دست چکاوک تا گَردن کشیده آرشاویر بالا می‌آید و با حلقه زدن به گَردنش، آهسته چشم‌های عسلی‌اش را می‌بندد و غرق خلسه شیرین عطر تن و آغوشش می‌شود. چکاوک با صدای تحلیل رفته‌ای زمزمه می‌کند:
- خستم امیر، خسته.
***
کد:
موزیک لایت دل‌نشینی از همایون شجریان در سالن کتاب‌خانه از گرامافون پخش می‌شود. بخار ماگ مشکی، روی میز چوبی چسبیده به پنجره، مِه به پنجره مستطيل شکل بزرگ می‌اندازد که پرده‌های سفیدش جمع شده‌اند و نور خورشید از بلندای درخت‌های باغ، به داخل سالن کمانه می‌زند. صدای جیر جیر صندلی گهواره‌ای و هر چند گاهی صدای ورق زدن کتاب. آرشاویر آرام پاروی پا انداخته و دارد جشن پیروزی‌اش را در این صبح جمعه با آرامش کامل سپری می‌کند.
چکاوک، در تراس سالن کتاب‌خانه نشسته و پاهایش را در آ*غ*و*ش گرفته است. بر می‌گردد به سمت آرشاویر که آرام و بی‌تفاوت دارد از صبح دل‌انگیزش ل*ذت می‌برد؛ اما او می‌خواهد حرف بزند. سکوت و این چه‌چه زدن پرندگان ل*ذت‌بخش است؛ اما چکاوک می‌خواهد حرف بزند. چکاوک، کلافه ل*ب بر می‌چیند و همان‌گونه که خود را در ب*غ*ل گرفته، بازوهایش را نوازش می‌کند:
- درس من چی میشه؟ من می‌خوام برم دوسال باقی موندم رو تموم کنم، بعدم برم بیمارستان امام‌خمینی سر کار.
آرشاویر بدون ذره‌ای جابه‌جا شدن، آهسته کتاب را ورق می‌زند:
- باشه.
چکاوک نگاه از او می‌گیرد و این آرامش دارد کلافه‌اش می‌کند. می‌خواهد یقه‌اش را بگیرد، می‌خواهد گوش‌هایش را گ*از بگیرد و بازویش را کبود کند که برای چه وارد همچین داستانی شده و تن به نان حرام داده که همچین بلایی سر الهه بیچاره بیاید. حرصی گوشه لَبش را به داخل د*ه*ان می‌فشارد. دنبال بهانه دیگری می‌گردد. فکر می‌کند چه چیزهایی معراج را عصبی می‌کرد تا بتواند با آن‌ها روی مخ آرشاویر رود:
- من می‌خوام شب با فاطمه بیرون بمونم تا هر وقت که دلمون خواست.
آرشاویر سرش را صاف می‌کند و فکش هم‌راستای تابش خورشید می‌شود. نگاهش خیره به باغ است و بدون نگاه کردن به چکاوک در کمال خونسردی، اندکی از نسکافه دل‌چسبش را مزه‌مزه می‌کند:
- باشه.
چکاوک حرصی دندان می‌سابد و دلش می‌خواهد سیبک بر آمده گَردن و آن کشیدگی مردانه گلویش را زیر دندان کَبود کند، سنگ را بزرگ‌تر بر می‌دارد و ممنوعه معراج را به ل*ب می‌راند:
- من می‌خوام برم پا*ر*تی.
چشم‌های آرشاویر می‌خندد؛ اما میمک صورتش همچنان بی‌تفاوت و آرام است:
- باشه.
چکاوک حرصی جیغ خفه‌ای می‌کشد و مشت‌هایش را به چمن مصنوعی بالکن می‌کوبد:
- باشه؟
چین ریزی پای چشم‌های آرشاویر می‌افتد. بلاخره چکاوک را نگاه می‌کند و باید اعتراف کند آن شومیز طوسی و دامن چین دار مشکی کوتاهش زیادی برازنده اوست. آرشاویر بی‌تفاوت شانه بالا می‌دهد، کمی سرش را کج می‌کند و متفکر به چکاوک خیره می‌شود:
- باشه، مشکلش کجاست؟
چکاوک با جیغ خفه‌ای از جا بلند می‌شود. به سمت در شیشه‌ای می‌آید و دست به کمر، حق به جانب وارد سالن می‌شود و روبه‌روی آرشاویر قرار می‌گیرد. کلافه پا زمین می‌کوبد و به جان آرشاویر بی‌نوا نق می‌زند:
- نمی‌خوای حرفی بزنی؟ امیر تو چرا وارد این بازی‌ها شدی؟ تو رو چه به خلاف امیر.
آرشاویر که با وسط کشیده شدن این بحث، در عرض چند ثانیه، حال خوبش گند کشیده شده بود، اخم در هم می‌کشد و از چشم‌ها و اخم چکاوک نگاه به کتاب قطورش می‌دهد:
- تموم شد دیگه، فکر کردم نیکی برات توضیح داده.
چکاوک بق می‌کند و نقاب از چهره‌اش برداشته می‌شود. سرش را به شانه پهن آرشاویر تکیه می‌دهد و به تیشرت طوسی‌اش چنگ می‌اندازد:
- من حالم خوب نیست، گیجم.
آرشاویر کلافه می‌شود و با بستن کتاب، دست راستش را به دور کمر چکاوک حلقه می‌کند و او را مجبور به نشستن در آغوشش:
- مجبور شدم.
چکاوک، سرش را به س*ی*نه آرشاویر می‌مالد و عطر تنش را به ریه‌هایش می‌فرستد و برای دقایقی م*ست و مدهوش می‌شود:
- دلایلت اصلا قانع کننده نیست؛ اما تنها تو من رو گیج نکردی، توی دوماه گذشته به اندازه تمام بیست‌ودوسال عمرم ماجرا داشتم.
می‌خواهد از مرگ پدرش بگوید که بغض مانع می‌شود و با صدای "هیس" آرام آرشاویر ل*ب بر هم می‌دوزد، مبادا دوباره هق‌هق کند. آرشاویر، فکش را بر موهای طلایی چکاوک می‌گذارد و چشم می‌بندد:
- آروم باش.
صدای آرام آرشاویر، مانند یک پرده حریر از دل چکاوک می‌گذرد و آرامش می‌کند. دست چکاوک تا گَردن کشیده آرشاویر بالا می‌آید و با حلقه زدن به گَردنش، آهسته چشم‌های عسلی‌اش را می‌بندد و غرق خلسه شیرین عطر تن و آغوشش می‌شود. چکاوک با صدای تحلیل رفته‌ای زمزمه می‌کند:
- خستم امیر، خسته.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 60
بی‌حوصله تکه‌ی چوبی را درون حلب آتشی می‌اندازد و تکیه دست‌هایش را به زانویش می‌دهد. امید، با لبخندی گشاده، همراه با دوتا نسکافه به سمتش می‌آید و روی صندلی مسافرتی کنارش می‌نشیند. معراج، افسرده‌حال و پریشان، ماگ را از دستان امید می‌ستاند و به شعله‌های آتش خیره می‌شود:
- چی‌کار کردی امید، شیری یا روباه؟
امید با لبخند، اندکی از محتویات نسکافه‌اش را می‌نوشد و نیم‌نگاهی به چهره ی درهم و ریش‌های بلند معراج می‌اندازد:
- هیچی داداش، دیروز عقد کردن، خبر راسته.
معراج کلافه ماگ را روی علف‌های کوتاه و مرتب باغ می‌گذارد و عصبی از جا بر می‌خیزد. کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد و به ماه کامل خیره می‌شود. جنون‌وار، آهسته زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- عقد کردن، عقد کردن.
چشم می‌بندد و عصبی دندان می‌سابد:
- غلط کرده مر*تیکه حروم‌خور.
آن‌قدر در ذهن خود تشویش بر پا می‌کند که ناخواسته با ضربه‌ی محکمی حلب آتش را پخش زمین می‌کند و امید، شوکه داد می‌کشد و به هوا می‌پرد:
- روانی چه مرگته!
معراج، پر از خشم است و از درون می‌سوزد. به سمت امید می‌رود و یقه کت چرمش را اسیر می‌کند. امید با چشم‌های گرد شده به حالت جنون‌وار او خیره است. معراج یقه‌اش را به سمت خود می‌کشد و در صورتش فریاد می‌زند:
- اون حروم‌زاده تموم زندگی منو مال خودش کرده، میگی چه مرگته؟
یقه امید را رها می‌کند به سمت هیزم‌های نیمه‌سوخته پخش شده روی زمین می‌رود و با برداشتن یکی از کنده‌ها آن را محکم به سمت امید پرتاب می‌کند و در کسری از ثانیه، با عقب کشیدن و پرت شدن امید به روی زمین، کنده از بالای سرش عبور می‌کند. معراج پر از خشم غرش می‌کند:
- پس شما کدوم گوری بودین.
امید، ترس به جانش افتاده و جنون را در تک‌تک حرکات بی‌قرار معراج می‌دید:
- معراج آروم باش درستش می‌کنیم.
معراج، کلافه به تنه درخت نیمه‌خشک مشت می‌کوبد و وقتی شاخه نمی‌شکند، یکی پس دیگری مشت‌هایش را حواله‌اش می کند و فریاد می‌کشد:
- چجوری می‌خوای درستش کنی؟ یارو صدتای من و تو رو می‌خره.
امید دستش را تکیه‌گاه بدنش می‌کند و بعد از بلند شدن، خاک و خوله‌های تنش را می‌تکاند. آب دهانش را فرو می‌دهد و با دودلی می‌گوید:
- بی‌خیال، هرچی بزرگ باشه لابد یه دشمن بزرگ‌تر خودش داره که تشنه به خونشه.
معراج یک‌آن از حرکت می‌ایستد و مشت دردمندش را از تنه له شده درخت جدا نمی‌کند:
- دشمن.
امید از خدا خواسته وقتی می‌بیند حرف‌هایش دارد اثر می‌گذارد، از بین کنده‌هایی که دارند خاموش می‌شوند، می‌گذرد و با قرار گرفتن مقابل معراج، شانه‌هایش را از روی تیشرت خاکی‌اش می‌فشارد:
- آره پسر، دشمن. دو سوته میشه فاتحه‌شو خوند، فقط کافیه یکی ببینه تو دشمنی تنها نیست. می‌گردیم هر کس که با یارو مشکل داره جمع می‌کنیم، چکاوک ازش می‌گیریمف پسره رو هم به روزی می‌ندازیم آرزو مرگ کنه.
مکثی می‌کند و با اطمینان به چشم‌های براق معراج ل*ب می‌زند:
- تو فقط آروم باش.
***
="مخصوص کپیست
کد:
بی‌حوصله تکه‌ی چوبی را درون حلب آتشی می‌اندازد و تکیه دست‌هایش را به زانویش می‌دهد. امید، با لبخندی گشاده، همراه با دوتا نسکافه به سمتش می‌آید و روی صندلی مسافرتی کنارش می‌نشیند. معراج، افسرده‌حال و پریشان، ماگ را از دستان امید می‌ستاند و به شعله‌های آتش خیره می‌شود:
- چی‌کار کردی امید، شیری یا روباه؟
امید با لبخند، اندکی از محتویات نسکافه‌اش را می‌نوشد و نیم‌نگاهی به چهره ی درهم و ریش‌های بلند معراج می‌اندازد:
- هیچی داداش، دیروز عقد کردن، خبر راسته.
معراج کلافه ماگ را روی علف‌های کوتاه و مرتب باغ می‌گذارد و عصبی از جا بر می‌خیزد. کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد و به ماه کامل خیره می‌شود. جنون‌وار، آهسته زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- عقد کردن، عقد کردن.
چشم می‌بندد و عصبی دندان می‌سابد:
- غلط کرده مر*تیکه حروم‌خور.
آن‌قدر در ذهن خود تشویش بر پا می‌کند که ناخواسته با ضربه‌ی محکمی حلب آتش را پخش زمین می‌کند و امید، شوکه داد می‌کشد و به هوا می‌پرد:
- روانی چه مرگته!
معراج، پر از خشم است و از درون می‌سوزد. به سمت امید می‌رود و یقه کت چرمش را اسیر می‌کند. امید با چشم‌های گرد شده به حالت جنون‌وار او خیره است. معراج یقه‌اش را به سمت خود می‌کشد و در صورتش فریاد می‌زند:
- اون حروم‌زاده تموم زندگی منو مال خودش کرده، میگی چه مرگته؟
یقه امید را رها می‌کند به سمت هیزم‌های نیمه‌سوخته پخش شده روی زمین می‌رود و با برداشتن یکی از کنده‌ها آن را محکم به سمت امید پرتاب می‌کند و در کسری از ثانیه، با عقب کشیدن و پرت شدن امید به روی زمین، کنده از بالای سرش عبور می‌کند. معراج پر از خشم غرش می‌کند:
- پس شما کدوم گوری بودین.
امید، ترس به جانش افتاده و جنون را در تک‌تک حرکات بی‌قرار معراج می‌دید:
- معراج آروم باش درستش می‌کنیم.
معراج، کلافه به تنه درخت نیمه‌خشک مشت می‌کوبد و وقتی شاخه نمی‌شکند، یکی پس دیگری مشت‌هایش را حواله‌اش می کند و فریاد می‌کشد:
- چجوری می‌خوای درستش کنی؟ یارو صدتای من و تو رو می‌خره.
امید دستش را تکیه‌گاه بدنش می‌کند و بعد از بلند شدن، خاک و خوله‌های تنش را می‌تکاند. آب دهانش را فرو می‌دهد و با دودلی می‌گوید:
- بی‌خیال، هرچی بزرگ باشه لابد یه دشمن بزرگ‌تر خودش داره که تشنه به خونشه.
معراج یک‌آن از حرکت می‌ایستد و مشت دردمندش را از تنه له شده درخت جدا نمی‌کند:
- دشمن.
امید از خدا خواسته وقتی می‌بیند حرف‌هایش دارد اثر می‌گذارد، از بین کنده‌هایی که دارند خاموش می‌شوند، می‌گذرد و با قرار گرفتن مقابل معراج، شانه‌هایش را از روی تیشرت خاکی‌اش می‌فشارد:
- آره پسر، دشمن. دو سوته میشه فاتحه‌شو خوند، فقط کافیه یکی ببینه تو دشمنی تنها نیست. می‌گردیم هر کس که با یارو مشکل داره جمع می‌کنیم، چکاوک ازش می‌گیریمف پسره رو هم به روزی می‌ندازیم آرزو مرگ کنه.
مکثی می‌کند و با اطمینان به چشم‌های براق معراج ل*ب می‌زند:
- تو فقط آروم باش.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 61
تا به حال تجربه یک خواب عصر تابستانی با شلوارک نخی و پنکه را داشته‌اید؟ آغوشش همین‌قدر دل‌چسب و جذاب است. چکاوک خیره به میمک آرام صورت آرشاویر است و هیچ‌چیز نمی‌تواند آن لبخند محو کنج ل*ب‌های صورتی‌اش را محو کند. خیره است به مژه‌های پر پشت و درهم آمیخته آرشاویر و با شمردن دانه‌ی آخرش می‌بیند که پلک بالایی چشم چپ آرشاویر، نودوسه دانه، مژه‌ی دلبر دارد و چکاوک به قربان هر نودوسه دانه‌اش. انگشت‌های ظریف چکاوک، از زیر پتوی گلبافت بیرون می‌آید و با لمس کردن زبری ته‌ریش‌های آرشاویر تازه می‌بیند این موهای مشکی زیادم زبر نیست. دست‌هایش آهسته سر می‌خورد و بر سر دو راهی ل*ب بالا و زیرین آرشاویر مکث کند و چرا ل*ب‌های این مرد این‌قدر خوش‌فرم است؟ خدا چه حوصله‌ای به خرج داده. می‌ترسد دست به گرمای تابستان مانند ل*ب‌های آرشاویر بزند و از خواب برخیزد و برایش ماجرا شود؛ اما از طرفی آن حس شیرین باقی‌مانده از عشق‌بازی دیشب‌شان وسوسه‌اش می‌کرد. با این فکر و خیالات از شرم ل*ب می‌گزد و هجوم خون به گونه‌هایش صورتش را د*اغ می‌کند. می‌خواهد از آ*غ*و*ش آرشاویر بیرون بیاید که عضلات دست آرشاویر قفل می‌شود و رگ‌هایش برجسه.
- بخواب.
این مرد قلدر حتی صدای نیمه‌خمارش هم جذاب است. چکاوک ریز می‌خندد و با نگاهی به نور خورشید چمبره زده در اتاق، و منظره دل‌انگیزی که از پشت آن پرده‌های حریرِ سفید و شیشه‌ای که جایگزین دیوار شده دل‌نوازی می‌کنند، چشم می‌بندد و لَب می‌گزد.
- ظهر شد امیر.
آرشاویر بی‌توجه به حرف چکاوک، دست عقب رفته‌ی چکاوک را دوباره روی صورتش می‌گذارد و با تنگ کردن حلقه بازوانش او را به روی سینِه‌ی ستبرش باز می‌گرداند.
چکاوک، ریز می‌خندد و ضربه‌ی آرامی به س*ی*نه‌اش می‌کوبد:
- امیر.
و آرشاویر به قربان این صدای کش‌دار و پرناز برود وقتی که این‌گونه، امیر را تلفظ می‌کند. آرشاویر، اندکی چشم می‌گشاید و روشنایی اتاق، این پروسه باز کردن چشمش را طولانی‌تر می‌کند. چکاوک که به خیال خودش حالا که ارشاویر را بیدار کرده، می‌تواند بلند شود، می‌خواهد برخیزد که دوباره عرصه تنگ می‌شود و این‌بار فشار بیشتر است که "اخ" ریز چکاوک بلند می‌شود و امیر معترضی که از بین ل*ب‌هایش خارج می‌شود. آرشاویر نیم‌نگاهی به چشم‌های روشن و ل*ب‌های صورتی که غضب آلود به هم فشرده شده‌اند می‌اندازد و با گذشتن از کمان درهم رفته‌ی ابروی چکاوک، دوباره نگاه مشکی و جدی‌اش را در عسلی‌هایش می‌دوزد:
- صبح بخیر.
اخم‌های چکاوک ناخواسته باز می‌شود و ناخداگاه با یادآوری ب*وسه‌ها و گرمی نوازش‌های آرشاویر سرخ می‌شود و نگاه می‌گیرد:
- صبحت بخیر.
چکاوک ل*ب می‌گزد و آرشاویر در دل اعتراف می‌کند، لپ‌های گل انداخته و ل*ب‌های سرخ شده زیر دندان‌های مرتب و زیبای چکاوک، منظره‌ی صبحانه‌ی دل‌چسبی‌ست. آرشاویر، ناخواسته آهسته زمزمه می‌کند:
- با ل*ب سرخت مرا یاد خدا انداختی.
چکاوک، مشت آرامی به س*ی*نه آرشاویر می‌کوبد و با لبخند محوی که از حس خوب سخن آرشاویر زیر پوستش تزریق شده بود، از موقیت لس شدن بازوان آرشاویر استفاده می‌کند و آهسته بدنش را بالا می‌کشد:
- من برم سرویس.
و هنوز چکاوک کامل کمر راست نکرده که آرشاویر بازویش را می‌گیرد و با کشیدن هیکل نحیف چکاوک در آغوشش با چشم‌های مرموزی در چشم‌های براق چکاوک خیره می‌شود:
- صبح بخیر نمیگی؟
چکاوک، متعجب از حرف آرشاویر چشم گرد می‌کند و تا د*ه*ان می‌گشاید که بگوید گفته است، لَب‌هایش در خفا بسته می‌شوند و چشم‌های شوکه‌اش برای لحظه‌ای گشادتر. چند مین می‌گذرد تا بلاخره گرمای ل*ب‌های آرشاویر او را وادار به همکاری می‌کند و پنجه‌های ظریفش در سیاهی پریشان موهای آرشاویر به حرکت درمی‌آید. گرم در عشق بازی خویشند که در اتاق به طرز وحشیانه‌ای باز می‌شود و جیغ پر از هیجان آرام مو به تن هر دویشان سیخ می‌کند.
چکاوک به هوا می‌پرد و سرخ شده به چهره‌ی شیطانی آرام، در لباس‌خواب خرگوشی صورتی‌اش خیره می‌شود، آرشاویر؛ اما راحت است و بیشتر بخاطر بر هم زدن لعبتشان غضب‌آلود می‌شود که کفری به سمت آرام می‌چرخد و ابرو در هم می‌کشد:
- چه وضعشه.
آرام، پر از شیطنت است و با دیدن صح*نه‌ی چنددقیقه قبل، به اندازه‌ی یک‌ماه انرژی لازم را دارد. جیغ می‌کشد و با جمع کردن دست و پایش یک‌طرف بدنش چهره‌اش را مظلوم می‌کند و می‌گوید:
- آخرین صبحی که ما پیشتونیم، الهه هم ساعت یازده پرواز داره، گفتیم باهم باشیم صبحونه بخوریم.
چهره چکاوک درهم می‌رود و با یادآوری رفتن الهه، شرم از یادش می‌رود و غصه جایگزینش می‌شود. از روی تخت دو‌نفره‌ی سفیدشان پایین می‌آید و با مرتب کردن لباس‌خواب پشمالوی گل‌بهی‌اش، نیم‌نگاهی به آرام می‌اندازد:
- الان میایم آرام جان.
***
کد:
تا به حال تجربه یک خواب عصر تابستانی با شلوارک نخی و پنکه را داشته‌اید؟ آغوشش همین‌قدر دل‌چسب و جذاب است. چکاوک خیره به میمک آرام صورت آرشاویر است و هیچ‌چیز نمی‌تواند آن لبخند محو کنج ل*ب‌های صورتی‌اش را محو کند. خیره است به مژه‌های پر پشت و درهم آمیخته آرشاویر و با شمردن دانه‌ی آخرش می‌بیند که پلک بالایی چشم چپ آرشاویر، نودوسه دانه، مژه‌ی دلبر دارد و چکاوک به قربان هر نودوسه دانه‌اش. انگشت‌های ظریف چکاوک، از زیر پتوی گلبافت بیرون می‌آید و با لمس کردن زبری ته‌ریش‌های آرشاویر تازه می‌بیند این موهای مشکی زیادم زبر نیست. دست‌هایش آهسته سر می‌خورد و بر سر دو راهی ل*ب بالا و زیرین آرشاویر مکث کند و چرا ل*ب‌های این مرد این‌قدر خوش‌فرم است؟ خدا چه حوصله‌ای به خرج داده. می‌ترسد دست به گرمای تابستان مانند ل*ب‌های آرشاویر بزند و از خواب برخیزد و برایش ماجرا شود؛ اما از طرفی آن حس شیرین باقی‌مانده از عشق‌بازی دیشب‌شان وسوسه‌اش می‌کرد. با این فکر و خیالات از شرم ل*ب می‌گزد و هجوم خون به گونه‌هایش صورتش را د*اغ می‌کند. می‌خواهد از آ*غ*و*ش آرشاویر بیرون بیاید که عضلات دست آرشاویر قفل می‌شود و رگ‌هایش برجسه.
- بخواب.
این مرد قلدر حتی صدای نیمه‌خمارش هم جذاب است. چکاوک ریز می‌خندد و با نگاهی به نور خورشید چمبره زده در اتاق، و منظره دل‌انگیزی که از پشت آن پرده‌های حریرِ سفید و شیشه‌ای که جایگزین دیوار شده دل‌نوازی می‌کنند، چشم می‌بندد و لَب می‌گزد.
- ظهر شد امیر.
آرشاویر بی‌توجه به حرف چکاوک، دست عقب رفته‌ی چکاوک را دوباره روی صورتش می‌گذارد و با تنگ کردن حلقه بازوانش او را به روی سینِه‌ی ستبرش باز می‌گرداند.
چکاوک، ریز می‌خندد و ضربه‌ی آرامی به س*ی*نه‌اش می‌کوبد:
- امیر.
و آرشاویر به قربان این صدای کش‌دار و پرناز برود وقتی که این‌گونه، امیر را تلفظ می‌کند. آرشاویر، اندکی چشم می‌گشاید و روشنایی اتاق، این پروسه باز کردن چشمش را طولانی‌تر می‌کند. چکاوک که به خیال خودش حالا که ارشاویر را بیدار کرده، می‌تواند بلند شود، می‌خواهد برخیزد که دوباره عرصه تنگ می‌شود و این‌بار فشار بیشتر است که "اخ" ریز چکاوک بلند می‌شود و امیر معترضی که از بین ل*ب‌هایش خارج می‌شود. آرشاویر نیم‌نگاهی به چشم‌های روشن و ل*ب‌های صورتی که غضب آلود به هم فشرده شده‌اند می‌اندازد و با گذشتن از کمان درهم رفته‌ی ابروی چکاوک، دوباره نگاه مشکی و جدی‌اش را در عسلی‌هایش می‌دوزد:
- صبح بخیر.
اخم‌های چکاوک ناخواسته باز می‌شود و ناخداگاه با یادآوری ب*وسه‌ها و گرمی نوازش‌های آرشاویر سرخ می‌شود و نگاه می‌گیرد:
- صبحت بخیر.
چکاوک ل*ب می‌گزد و آرشاویر در دل اعتراف می‌کند، لپ‌های گل انداخته و ل*ب‌های سرخ شده زیر دندان‌های مرتب و زیبای چکاوک، منظره‌ی صبحانه‌ی دل‌چسبی‌ست. آرشاویر، ناخواسته آهسته زمزمه می‌کند:
- با ل*ب سرخت مرا یاد خدا انداختی.
چکاوک، مشت آرامی به س*ی*نه آرشاویر می‌کوبد و با لبخند محوی که از حس خوب سخن آرشاویر زیر پوستش تزریق شده بود، از موقیت لس شدن بازوان آرشاویر استفاده می‌کند و آهسته بدنش را بالا می‌کشد:
- من برم سرویس.
و هنوز چکاوک کامل کمر راست نکرده که آرشاویر بازویش را می‌گیرد و با کشیدن هیکل نحیف چکاوک در آغوشش با چشم‌های مرموزی در چشم‌های براق چکاوک خیره می‌شود:
- صبح بخیر نمیگی؟
چکاوک، متعجب از حرف آرشاویر چشم گرد می‌کند و تا د*ه*ان می‌گشاید که بگوید گفته است، لَب‌هایش در خفا بسته می‌شوند و چشم‌های شوکه‌اش برای لحظه‌ای گشادتر. چند مین می‌گذرد تا بلاخره گرمای ل*ب‌های آرشاویر او را وادار به همکاری می‌کند و پنجه‌های ظریفش در سیاهی پریشان موهای آرشاویر به حرکت درمی‌آید. گرم در عشق بازی خویشند که در اتاق به طرز وحشیانه‌ای باز می‌شود و جیغ پر از هیجان آرام مو به تن هر دویشان سیخ می‌کند.
چکاوک به هوا می‌پرد و سرخ شده به چهره‌ی شیطانی آرام، در لباس‌خواب خرگوشی صورتی‌اش خیره می‌شود، آرشاویر؛ اما راحت است و بیشتر بخاطر بر هم زدن لعبتشان غضب‌آلود می‌شود که کفری به سمت آرام می‌چرخد و ابرو در هم می‌کشد:
- چه وضعشه.
آرام، پر از شیطنت است و با دیدن صح*نه‌ی چنددقیقه قبل، به اندازه‌ی یک‌ماه انرژی لازم را دارد. جیغ می‌کشد و با جمع کردن دست و پایش یک‌طرف بدنش چهره‌اش را مظلوم می‌کند و می‌گوید:
- آخرین صبحی که ما پیشتونیم، الهه هم ساعت یازده پرواز داره، گفتیم باهم باشیم صبحونه بخوریم.
چهره چکاوک درهم می‌رود و با یادآوری رفتن الهه، شرم از یادش می‌رود و غصه جایگزینش می‌شود. از روی تخت دو‌نفره‌ی سفیدشان پایین می‌آید و با مرتب کردن لباس‌خواب پشمالوی گل‌بهی‌اش، نیم‌نگاهی به آرام می‌اندازد:
- الان میایم آرام جان.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 62
معراج پا روی پا می‌اندازد و از جین شیش جیبش نگاه می‌گیرد و به اخم‌های سودابه می‌دهد. امید مشغول صحبت با تلفن است و معراج با لبخند محوی به چهره‌ی شکسته‌ی سودابه نگاه می‌کند که سعی دارد عطوفت و مهر مادرانه‌اش را پنهان دارد.
معراج، سرش را کج می‌کند تا بتواند سودابه‌ای که رو گرفته را بهتر ببیند، سودابه رو در هم می‌کشد و خیره می‌شود به مجسمه کلاسیک گوشه‌ی سویت مجردی امید و نمی‌خواهد با خود بیندیشد که پسری را که با وضو شیر داده و با قرآن بزرگ کرده، با پسری نشست و برخواست دارد که با شیشه‌های نو*شی*دنی های حرام خانه‌اش را زینت داده و روی گل میزش پر است از ته‌سیگار و یک شیشه‌ی خالی نو*شی*دنی و داستان جایی برای سودابه دردناک می‌شود که دو لیوان نیمه‌خالی روی میز موجود است. سودابه پر از درد به لبخند شیرین روی ل*ب‌های معراج نگاه می‌کند و چه کند که مادر است و دلش قنج می‌رود برای تک پسری که چهل‌وپنج روز است او را ندیده بود. معراج دست‌هایش را زیر صورت شکسته‌ی سودابه می‌گذارد و نگاه او را به سمت خود می‌چرخاند و محو می‌خندد:
- مامان گلم با پسرش قهره؟
سودابه نمی‌خواهد به این زودی وا دهد؛ اما این دلش تنگ است و نمی‌داند چه کند که آن‌گونه کلافه صورتش را عقب می‌کشد:
- نکن معراج، تا وقتی نگی تو این خونه چی‌کار می‌کنی حرفی با تو ندارم.
معراج بی‌حوصله پوف می‌کشد و مادرش هیچ‌جوره قصد کوتاه آمدن ندارد:
- بی‌خیال سودابه، گفتم که امید این‌طوری نیست، به ظاهرش نگاه نکن.
سودابه با پوزخند به پیک‌های روی گل میز خیره می‌شود و با حرص زمزمه می‌کند:
- آره این‌طوری نیست.
معراج، کلافه پاهایش را به عرض شانه باز می‌کند و به پشتی مبل تکیه می‌دهد. نیم‌نگاهی به سودابه سیاه‌پوش می‌کند و بی‌خیال زمزمه می‌کند:
- تو چرا هنوز مشکی می‌پوشی؟
سودابه پرغیض به معراج خیره می‌شود تا که معراج لبخند دندان‌نمایی تحویلش دهد. نگذاشت سودابه موعظه بگیرد و بی‌طاقت سر اصل مطلب رفت:
- اینارو بی‌خیال مامان، میگم این خانواده یارو خان رو کجا میشه پیدا کرد.
سودابه متعجب به معراج خیره می‌شود و با نیم‌نگاه، به امیدی که در عالم هپروت است و بی‌توجه به آن‌ها با مخاطبش گرم گرفته، رو به معراج می‌کند و آروم ل*ب می‌زند:
- راجب چی حرف می‌زنی؟
معراج جمع و جور می‌شود و تکیه‌اش را به زانویش می‌دهد. قیافه‌اش در عرض صدم‌ثانیه جدی می‌شود و با نیم‌نگاهی به امید رو به سودابه زمزمه می‌کند:
- کاری ندارم، فقط می‌خوام برم شرشون رو کم کنم، بگم چکا عروسی کرده.
سودابه چشم گرد می‌کند و با تعجب می‌پرسد:
- تو از کجا فهمیدی؟
معراج لبخند کجی می‌زند و چشم می‌بندد:
- بله، ما اینیم.
سودابه کلافه دست‌های لرزانش را روی ل*ب می‌گذارد و با کمی فکر به زیر سیگاری پر از خاکستر خیره می‌شود:
- من زیاد خبر ندارم ازشون، فقط می‌فهمم سقز معدن سنگ دارن. داداش بزرگ رخساره، پسر بزرگش اسمش سرداره، خواهر کوچیک رخساره خارج از کشوره.
سودابه انگشتش را لبه‌ی گل میز می‌کشد و در حالی که خیره به چشم‌های قهوه‌ای معراج است، متفکر زمزمه می‌کند:
- معدن دست داداش رخساره بود که داداشش سه‌سال پیش فوت کرد و افتاد دست پسر بزرگش، فامیلیش ملکیه، سردار ملکی!
معراج متفکر به عقربه‌های ساعت خیره می‌شود و آهسته زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- ملکی.
سودابه آهسته سر تکان می‌دهد:
- اره دست سردار ملکی، اون پیگیر چکاوک شده. من مطمعنم فقط بحث انتقامه وگرنه من پسره رو دیدم، اصلا اهل عشق و عاشقی نیست.
لبخند معراج با این حرف سودابه کش می‌آید و محکم ب*وسه‌ای بر گونه‌ی سودابه نشاند.
***
کد:
معراج پا روی پا می‌اندازد و از جین شیش جیبش نگاه می‌گیرد و به اخم‌های سودابه می‌دهد. امید مشغول صحبت با تلفن است و معراج با لبخند محوی به چهره‌ی شکسته‌ی سودابه نگاه می‌کند که سعی دارد عطوفت و مهر مادرانه‌اش را پنهان دارد.
معراج، سرش را کج می‌کند تا بتواند سودابه‌ای که رو گرفته را بهتر ببیند، سودابه رو در هم می‌کشد و خیره می‌شود به مجسمه کلاسیک گوشه‌ی سویت مجردی امید و نمی‌خواهد با خود بیندیشد که پسری را که با وضو شیر داده و با قرآن بزرگ کرده، با پسری نشست و برخواست دارد که با شیشه‌های نو*شی*دنی های حرام خانه‌اش را زینت داده و روی گل میزش پر است از ته‌سیگار و یک شیشه‌ی خالی نو*شی*دنی و داستان جایی برای سودابه دردناک می‌شود که دو لیوان نیمه‌خالی روی میز موجود است. سودابه پر از درد به لبخند شیرین روی ل*ب‌های معراج نگاه می‌کند و چه کند که مادر است و دلش قنج می‌رود برای تک پسری که چهل‌وپنج روز است او را ندیده بود. معراج دست‌هایش را زیر صورت شکسته‌ی سودابه می‌گذارد و نگاه او را به سمت خود می‌چرخاند و محو می‌خندد:
- مامان گلم با پسرش قهره؟
سودابه نمی‌خواهد به این زودی وا دهد؛ اما این دلش تنگ است و نمی‌داند چه کند که آن‌گونه کلافه صورتش را عقب می‌کشد:
- نکن معراج، تا وقتی نگی تو این خونه چی‌کار می‌کنی حرفی با تو ندارم.
معراج بی‌حوصله پوف می‌کشد و مادرش هیچ‌جوره قصد کوتاه آمدن ندارد:
- بی‌خیال سودابه، گفتم که امید این‌طوری نیست، به ظاهرش نگاه نکن.
سودابه با پوزخند به پیک‌های روی گل میز خیره می‌شود و با حرص زمزمه می‌کند:
- آره این‌طوری نیست.
معراج، کلافه پاهایش را به عرض شانه باز می‌کند و به پشتی مبل تکیه می‌دهد. نیم‌نگاهی به سودابه سیاه‌پوش می‌کند و بی‌خیال زمزمه می‌کند:
- تو چرا هنوز مشکی می‌پوشی؟
سودابه پرغیض به معراج خیره می‌شود تا که معراج لبخند دندان‌نمایی تحویلش دهد. نگذاشت سودابه موعظه بگیرد و بی‌طاقت سر اصل مطلب رفت:
- اینارو بی‌خیال مامان، میگم این خانواده یارو خان رو کجا میشه پیدا کرد.
سودابه متعجب به معراج خیره می‌شود و با نیم‌نگاه، به امیدی که در عالم هپروت است و بی‌توجه به آن‌ها با مخاطبش گرم گرفته، رو به معراج می‌کند و آروم ل*ب می‌زند:
- راجب چی حرف می‌زنی؟
معراج جمع و جور می‌شود و تکیه‌اش را به زانویش می‌دهد. قیافه‌اش در عرض صدم‌ثانیه جدی می‌شود و با نیم‌نگاهی به امید رو به سودابه زمزمه می‌کند:
- کاری ندارم، فقط می‌خوام برم شرشون رو کم کنم، بگم چکا عروسی کرده.
سودابه چشم گرد می‌کند و با تعجب می‌پرسد:
- تو از کجا فهمیدی؟
معراج لبخند کجی می‌زند و چشم می‌بندد:
- بله، ما اینیم.
سودابه کلافه دست‌های لرزانش را روی ل*ب می‌گذارد و با کمی فکر به زیر سیگاری پر از خاکستر خیره می‌شود:
- من زیاد خبر ندارم ازشون، فقط می‌فهمم سقز معدن سنگ دارن. داداش بزرگ رخساره، پسر بزرگش اسمش سرداره، خواهر کوچیک رخساره خارج از کشوره.
سودابه انگشتش را لبه‌ی گل میز می‌کشد و در حالی که خیره به چشم‌های قهوه‌ای معراج است، متفکر زمزمه می‌کند:
- معدن دست داداش رخساره بود که داداشش سه‌سال پیش فوت کرد و افتاد دست پسر بزرگش، فامیلیش ملکیه، سردار ملکی!
معراج متفکر به عقربه‌های ساعت خیره می‌شود و آهسته زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- ملکی.
سودابه آهسته سر تکان می‌دهد:
- اره دست سردار ملکی، اون پیگیر چکاوک شده. من مطمعنم فقط بحث انتقامه وگرنه من پسره رو دیدم، اصلا اهل عشق و عاشقی نیست.
لبخند معراج با این حرف سودابه کش می‌آید و محکم ب*وسه‌ای بر گونه‌ی سودابه نشاند.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 63
صدای مسافرین منتظر همه‌جا را فرا گرفته و در این دم‌دمای عید، فرودگاه بسیار شلوغ است. هر طرف خانواده‌ای در حال وداع یا دیدار است و در این طرف سالن انتظار، الهه و چکاوک یک‌دیگر را در آ*غ*و*ش کشیده‌اند و الهه در حالی که سخت قلَبش از این دوری شش‌ماه تنگ می‌آید، آهسته در گوش چکاوک زمزمه می‌کند:
- مراقب امیر باش، از هارت و پورتش نترس، هیچی تو دلش نیست.
چکاوک، لبخند محزونی کنج لَب‌های رژ نشسته‌اش جا می‌گیرد و با چشمانی نم نشسته دقیق صورت الهه را بر انداز می‌کند و لبخند به روی چهره الهه اندکی از اضطرابش را می‌کاهد:
- چشم.
الهه با ب*وس*یدن گونه‌ی چکاوک، دست به روی کنترل ویلچرش می‌گذارد و به سمت آرشاویر می‌چرخد. آرشاویر، دست درشلوار جین مشکی‌اش برده که به خوبی روی کت تک اسپرت کرمش نشسته است و محو لبخند می‌زند. برای اطمینان خاطر الهه و جواب دادن به نگاه مضطرب او، نرم پلک می‌بندد و می‌گشاید. ارسلان برای آخرین‌بار آرشاویر را در آ*غ*و*ش می‌کشد. آرام پشت الهه قرار می‌گیرد و نرم شانه‌های الهه را می‌مالد، سرش را در گوش او خم می‌کند و آهسته با همان لبخندهای همیشگی‌اش زمزمه می‌کند:
- انشالله شیش‌ماه دیگه از اون پله‌ها می‌دوی و می‌پری ب*غ*ل داداش جونت.
آرام نیم‌نگاه ریزی به چکاوک می‌اندازد و با شیطنت ادامه می‌دهد:
- شایدم تو این مدت تصمیم گرفتن عمه‌ت کنن.
الهه نرم می‌خندد و با تاسف سر تکان می‌دهد. شماره پروازشان که در بلندگوی سالن انتظار پیج می‌شود ارسلان کنار آرام قرار می‌گیرد و در حالی که دست دور کمر آرام می‌اندازد، متین و مردانه رو به چکاوک نیم‌تعظیمی می‌کند:
- از آشنایی‌تون خیلی خوشحال شدم. امیدوارم که خوشبخت بشید.
و با آخرین خداحافظی‌هایی که صورت می‌گیرد، آرام و ارسلان و الهه به سمت فرودگاه حرکت می‌کنند. آرشاویر، نیم‌نگاهی به ساعت اسپرتش می‌اندازد و تای ابرو بالا می‌دهد:
- خشایار یه فرصت از دست داد.
چکاوک دست دور کمر ارشاویر می‌اندازد و می‌داند که چقدر این دوری برای او دشوار است. الهه سال‌هاست که کنار اوست و حالا این دوری شش‌ماه... . آرشاویر نیم‌نگاهی به چکاوکی که سرش را به بازوی او می‌فشارد، می‌کند و با لبخند محوی می‌گوید:
- بریم؟
چکاوک نیم‌نگاهی می‌اندازد و می‌بیند الهه و بچه‌ها از دیدشان محو شده‌اند. لبخند محزونی می‌زند:
- بریم.
بر می‌گردند که خشایار و نیکی را می‌بینند که با سرعت به سمتشان می‌دوند و خشایار، رسوای عالم است که این‌گونه رو به آرشاویر فریاد می‌زند:
- زنگ بزن خلبان بگو نپر، من گنجشک طاقت ندارم.
چکاوک، شوکه ریز می‌خندد و آرشاویر با تاسف سر تکان می‌دهد. تعدادی از حاضران سالن با تعجب به خشایار خیره می‌شوند. خشایار نفس‌زنان به مقابل آنها می‌رسد و با تاسف، در حالی که به صدایش تن بازیگران بالیوود را داده، رو به فرودگاه دست دراز می‌کند:
- آه، نرو.
آرشاویر، دستش را کنج ل*ب‌های کبودش می‌گذارد و چند ضربه به شانه خشایار می‌زند:
- آه، رفت.
خشایار چشم‌غره‌ای به لحن کنایه‌زن ارشاویر می‌رود و بغ کرده به سمت نیکی بر می‌گردد که نفس‌نفس‌زنان تازه رسیده است و با لحن مأیوسانه‌ای می‌گوید:
- آه، رفت، دیر رسیده‌ایم.
نیکی بی‌توجه به طبع طنز سخن خشایار ل*ب‌هایش به پایین کش می‌آید و بغض کرده به آرشاویر خیره می‌شود.
***
کد:
صدای مسافرین منتظر همه‌جا را فرا گرفته و در این دم‌دمای عید، فرودگاه بسیار شلوغ است. هر طرف خانواده‌ای در حال وداع یا دیدار است و در این طرف سالن انتظار، الهه و چکاوک یک‌دیگر را در آ*غ*و*ش کشیده‌اند و الهه در حالی که سخت قلَبش از این دوری شش‌ماه تنگ می‌آید، آهسته در گوش چکاوک زمزمه می‌کند:
- مراقب امیر باش، از هارت و پورتش نترس، هیچی تو دلش نیست.
چکاوک، لبخند محزونی کنج لَب‌های رژ نشسته‌اش جا می‌گیرد و با چشمانی نم نشسته دقیق صورت الهه را بر انداز می‌کند و لبخند به روی چهره الهه اندکی از اضطرابش را می‌کاهد:
- چشم.
الهه با ب*وس*یدن گونه‌ی چکاوک، دست به روی کنترل ویلچرش می‌گذارد و به سمت آرشاویر می‌چرخد. آرشاویر، دست درشلوار جین مشکی‌اش برده که به خوبی روی کت تک اسپرت کرمش نشسته است و محو لبخند می‌زند. برای اطمینان خاطر الهه و جواب دادن به نگاه مضطرب او، نرم پلک می‌بندد و می‌گشاید. ارسلان برای آخرین‌بار آرشاویر را در آ*غ*و*ش می‌کشد. آرام پشت الهه قرار می‌گیرد و نرم شانه‌های الهه را می‌مالد، سرش را در گوش او خم می‌کند و آهسته با همان لبخندهای همیشگی‌اش زمزمه می‌کند:
- انشالله شیش‌ماه دیگه از اون پله‌ها می‌دوی و می‌پری ب*غ*ل داداش جونت.
آرام نیم‌نگاه ریزی به چکاوک می‌اندازد و با شیطنت ادامه می‌دهد:
- شایدم تو این مدت تصمیم گرفتن عمه‌ت کنن.
الهه نرم می‌خندد و با تاسف سر تکان می‌دهد. شماره پروازشان که در بلندگوی سالن انتظار پیج می‌شود ارسلان کنار آرام قرار می‌گیرد و در حالی که دست دور کمر آرام می‌اندازد، متین و مردانه رو به چکاوک نیم‌تعظیمی می‌کند:
- از آشنایی‌تون خیلی خوشحال شدم. امیدوارم که خوشبخت بشید.
و با آخرین خداحافظی‌هایی که صورت می‌گیرد، آرام و ارسلان و الهه به سمت فرودگاه حرکت می‌کنند. آرشاویر، نیم‌نگاهی به ساعت اسپرتش می‌اندازد و تای ابرو بالا می‌دهد:
- خشایار یه فرصت از دست داد.
چکاوک دست دور کمر ارشاویر می‌اندازد و می‌داند که چقدر این دوری برای او دشوار است. الهه سال‌هاست که کنار اوست و حالا این دوری شش‌ماه... . آرشاویر نیم‌نگاهی به چکاوکی که سرش را به بازوی او می‌فشارد، می‌کند و با لبخند محوی می‌گوید:
- بریم؟
چکاوک نیم‌نگاهی می‌اندازد و می‌بیند الهه و بچه‌ها از دیدشان محو شده‌اند. لبخند محزونی می‌زند:
- بریم.
بر می‌گردند که خشایار و نیکی را می‌بینند که با سرعت به سمتشان می‌دوند و خشایار، رسوای عالم است که این‌گونه رو به آرشاویر فریاد می‌زند:
- زنگ بزن خلبان بگو نپر، من گنجشک طاقت ندارم.
چکاوک، شوکه ریز می‌خندد و آرشاویر با تاسف سر تکان می‌دهد. تعدادی از حاضران سالن با تعجب به خشایار خیره می‌شوند. خشایار نفس‌زنان به مقابل آنها می‌رسد و با تاسف، در حالی که به صدایش تن بازیگران بالیوود را داده، رو به فرودگاه دست دراز می‌کند:
- آه، نرو.
آرشاویر، دستش را کنج ل*ب‌های کبودش می‌گذارد و چند ضربه به شانه خشایار می‌زند:
- آه، رفت.
خشایار چشم‌غره‌ای به لحن کنایه‌زن ارشاویر می‌رود و بغ کرده به سمت نیکی بر می‌گردد که نفس‌نفس‌زنان تازه رسیده است و با لحن مأیوسانه‌ای می‌گوید:
- آه، رفت، دیر رسیده‌ایم.
نیکی بی‌توجه به طبع طنز سخن خشایار ل*ب‌هایش به پایین کش می‌آید و بغض کرده به آرشاویر خیره می‌شود.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
بریم با دلبر جذابم آشنا بشیم Kha&
پارت 64
پشت میز بیلیارد قرار گرفته است. پوک عمیقی به سیگار می‌زند و دودش را در فضای نیمه‌تاریک اتاق که فقط با یک لوستر روشن بود، بیرون می‌دهد و خاکسترش را در زیر سیگاری بلور می‌تکاند. چشم‌های عسلی‌اش را تا ابرو‌های بالا رفته فرد مقابلش بالا می‌کشد و کنج ل*بش کش می‌آید:
- انگار دکی ما کشتیاش غرق شده.
سهند بی‌حوصله چوب بیلیارد را رها می‌کند و به سمت مبل راحتی گوشه سالن می‌رود:
- بی‌خیال سردار.
سردار با پرستیژ خاص خود چوب را کنار توپ کوچک و سفید تنظیم می‌کند و دود سیگار صامت بین ل*ب‌هایش صورتش را محو و اتاق نیمه‌تاریک چهره‌اش را مخوف می‌کرد:
- نبینم خان‌زادمون بی‌حوصله‌ست.
سهند نیم‌نگاهی به تصویر محو صورت سردار می‌اندازد و بی‌حوصله سر سخن را می‌چرخاند:
- چند وقته دیگه دانشگاه رو ول کرده.
سردار اخم درهم می‌کشد و تای ابرو بالا می‌دهد:
- خبری ازش داری؟
سهند پوزخند می‌زند و کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد:
- ده نمی‌ذاری که، گفتم بریم جلو حالا که کاویان مرده سرپرستی چکاوک رو بگیریم، گفتی فعلا نه.
سهند مکثی می‌کند و نگاهش را به پیک سرخ روی گل میز می‌دهد:
- حالا بکش سردار خان.
سردار اخم درهم می‌کشد و با خم کردن کمرش ضربه‌ای به توپ وارد می‌کند و بعد صدای برخود توپ در اتاق می‌پیچد و با قل خوردن توپ قرمز رنگ، سردار با خیال راحت از افتادن آن، رو به سهند سر بلند می‌کند:
- جایی نمی‌تونه بره.
سهند عصبی پوزخند می‌زند و با دندان سابیدن پیک روی میز را در چنگ می‌کشد:
- اون معراج احمق از دختره خوشش میاد.
سردار قهقه‌ای می‌زند و چوب بیلیارد را روی میز می‌گذارد و با برداشتن زیر سیگاری به سمت سهند حرکت می‌کند:
- غلط کرده مردیکه پاپتی، در حد خاندان خان نیست.
سهند پوزخندی کنج ل*بش می‌نشیند و لیوان کوچک بلوری را به ل*ب نزدیک می‌کند و اندکی از محتویاتش را سر می‌کشد و تلخی گز نو*شی*دنی، چهره‌اش را در هم می‌کشد و بعد از دقایقی که سوزش گلویش کم می‌شود، با همان اخم‌های درهم به سرداری خیره می‌شود که با یک دست موبایلش را گرفته و با دست دیگرش سیگار را گوشه‌ی ل*بش نگه داشته:
- باور کن دیگه وقتشه، دست روی دست بذاریم، معراج هرگهی بخواد می‌خوره.
سردار کنج لَب‌هایش بالا می‌رود و بی‌توجه به حرف قبلی سهند، بدون این‌که به او نگاه کند، به او کنایه می‌زند:
- نخور دکی، معده‌ت به هم می‌ریزه رفلاکس می‌کنی.
سهند نیم‌نگاه کجی به سردار می‌اندازد و یک چشمش را تنگ می‌کند:
- تو یه چیزی می‌دونی وگرنه این‌قدر خونسرد لم نمی‌دادی.
سردار محو می‌خندد و اندکی از محتویات بی‌رنگ شیشه بلوری را درون لیوان خالی روی میز می‌ریزد و خاکستر سیگارش را می‌تکاند:
- خیلی عقبی دکی، یه پروژه مشترک با شوهر دختر عمه برداشتم.
و سهند، در حالی که هنوز لیوان را از دهانش فاصله نداده با شنیدن این حرف سردار، نو*شی*دنی‌اش به گلویش می‌پرد و به سرفه می‌افتد و رنگ از رخساره‌اش می‌رود. گلوی سهند به سوزش می‌افتد و سوزش قلبش بیشتر است، شوهر چکاوک.
سهند هنوز سرخ است و آن سوزش لعنتی گلویش صدایش را دورگه کرده، با ته‌سرفه‌هایش شوکه سردار را می‌نگرد:
- شوهر چکاوک!
کنج ل*ب‌های روشن سردار بالا می‌رود و به قیافه سرخ سهند خیره می‌شود:
- آره...
مکثی می‌کند و در حالی که تای ابرو بالا می‌دهد، کمی می‌خندد و دوباره به صحفه موبایلش خیره می‌شود:
- ماشالله دخترعمه خوش‌اشتها هم تشریف داره؛ اما از یارو خوشم میاد.
سهند دوباره به سرفه افتد و قطره‌ی اشکی که در چشمش جمع شده را بگذاریم پای سوزش گلویش وگرنه سوزش قلبش را قطره که سهل است، سیل هم آرام نمی‌کند.
***
پ. ن :آخ که این بشر چقد جذابه، قبول دارین؟ 🤤🤤🤤
سهند ملکی رو که یادتونه؟ 😂💜

کد:
پشت میز بیلیارد قرار گرفته است. پوک عمیقی به سیگار می‌زند و دودش را در فضای نیمه‌تاریک اتاق که فقط با یک لوستر روشن بود، بیرون می‌دهد و خاکسترش را در زیر سیگاری بلور می‌تکاند. چشم‌های عسلی‌اش را تا ابرو‌های بالا رفته فرد مقابلش بالا می‌کشد و کنج ل*بش کش می‌آید:
- انگار دکی ما کشتیاش غرق شده.
سهند بی‌حوصله چوب بیلیارد را رها می‌کند و به سمت مبل راحتی گوشه سالن می‌رود:
- بی‌خیال سردار.
سردار با پرستیژ خاص خود چوب را کنار توپ کوچک و سفید تنظیم می‌کند و دود سیگار صامت بین ل*ب‌هایش صورتش را محو و اتاق نیمه‌تاریک چهره‌اش را مخوف می‌کرد:
- نبینم خان‌زادمون بی‌حوصله‌ست.
سهند نیم‌نگاهی به تصویر محو صورت سردار می‌اندازد و بی‌حوصله سر سخن را می‌چرخاند:
- چند وقته دیگه دانشگاه رو ول کرده.
سردار اخم درهم می‌کشد و تای ابرو بالا می‌دهد:
- خبری ازش داری؟
سهند پوزخند می‌زند و کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد:
- ده نمی‌ذاری که، گفتم بریم جلو حالا که کاویان مرده سرپرستی چکاوک رو بگیریم، گفتی فعلا نه.
سهند مکثی می‌کند و نگاهش را به پیک سرخ روی گل میز می‌دهد:
- حالا بکش سردار خان.
سردار اخم درهم می‌کشد و با خم کردن کمرش ضربه‌ای به توپ وارد می‌کند و بعد صدای برخود توپ در اتاق می‌پیچد و با قل خوردن توپ قرمز رنگ، سردار با خیال راحت از افتادن آن، رو به سهند سر بلند می‌کند:
- جایی نمی‌تونه بره.
سهند عصبی پوزخند می‌زند و با دندان سابیدن پیک روی میز را در چنگ می‌کشد:
- اون معراج احمق از دختره خوشش میاد.
سردار قهقه‌ای می‌زند و چوب بیلیارد را روی میز می‌گذارد و با برداشتن زیر سیگاری به سمت سهند حرکت می‌کند:
- غلط کرده مردیکه پاپتی، در حد خاندان خان نیست.
سهند پوزخندی کنج ل*بش می‌نشیند و لیوان کوچک بلوری را به ل*ب نزدیک می‌کند و اندکی از محتویاتش را سر می‌کشد و تلخی گز نو*شی*دنی، چهره‌اش را در هم می‌کشد و بعد از دقایقی که سوزش گلویش کم می‌شود، با همان اخم‌های درهم به سرداری خیره می‌شود که با یک دست موبایلش را گرفته و با دست دیگرش سیگار را گوشه‌ی ل*بش نگه داشته:
- باور کن دیگه وقتشه، دست روی دست بذاریم، معراج هرگهی بخواد می‌خوره.
سردار کنج لَب‌هایش بالا می‌رود و بی‌توجه به حرف قبلی سهند، بدون این‌که به او نگاه کند، به او کنایه می‌زند:
- نخور دکی، معده‌ت به هم می‌ریزه رفلاکس می‌کنی.
سهند نیم‌نگاه کجی به سردار می‌اندازد و یک چشمش را تنگ می‌کند:
- تو یه چیزی می‌دونی وگرنه این‌قدر خونسرد لم نمی‌دادی.
سردار محو می‌خندد و اندکی از محتویات بی‌رنگ شیشه بلوری را درون لیوان خالی روی میز می‌ریزد و خاکستر سیگارش را می‌تکاند:
- خیلی عقبی دکی، یه پروژه مشترک با شوهر دختر عمه برداشتم.
و سهند، در حالی که هنوز لیوان را از دهانش فاصله نداده با شنیدن این حرف سردار، نو*شی*دنی‌اش به گلویش می‌پرد و به سرفه می‌افتد و رنگ از رخساره‌اش می‌رود. گلوی سهند به سوزش می‌افتد و سوزش قلبش بیشتر است، شوهر چکاوک.
سهند هنوز سرخ است و آن سوزش لعنتی گلویش صدایش را دورگه کرده، با ته‌سرفه‌هایش شوکه سردار را می‌نگرد:
- شوهر چکاوک!
کنج ل*ب‌های روشن سردار بالا می‌رود و به قیافه سرخ سهند خیره می‌شود:
- آره...
مکثی می‌کند و در حالی که تای ابرو بالا می‌دهد، کمی می‌خندد و دوباره به صحفه موبایلش خیره می‌شود:
- ماشالله دخترعمه خوش‌اشتها هم تشریف داره؛ اما از یارو خوشم میاد.
سهند دوباره به سرفه افتد و قطره‌ی اشکی که در چشمش جمع شده را بگذاریم پای سوزش گلویش وگرنه سوزش قلبش را قطره که سهل است، سیل هم آرام نمی‌کند.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 65
دم‌دمای عید است و مراکز خرید شلوغ‌تر از هر زمان دیگری. نیکی تکیه سرش را به شانه‌های خشایار داده که بر خلاف هروقت دیگری جدی است و گه‌گهداری با ذوق کردن نیکی لبخندی می‌زند و همراهی می‌کند. لباس‌هایشان باهم ست است و کت و اوور کت طوسی خشایار و نیکی با جین‌های سفید، هم‌گونی زیبایی دارد. آرشاویر و جانیار کمی دورتر از چکاوکی که بین خشایار و جانیار ایستاده سخت مشغول حرف زدن راجب کار هستند و چکاوک فقط اندکی آن ته‌بن‌های دلش حسرت می‌خورد و بغض ناخواسته ای از این‌که آرشاویر به او توجه نمی‌کند، گلوگیرش شده.
چکاوک دست به پافر مشکی‌اش می‌کشد و دست‌های ظریفش را روانه جیب شلوار لش سفیدش می‌کند و نیم‌نگاهی به آرشاویر که در جلیقه نخودی و پیراهن جذب سفیدش زیباتر همیشه است، می‌اندازد.
نیکی با دیدن مغازه‌ای که عروسک‌های بزرگش دلنوازی می‌کرد، جیغ خفیفی کشید و به بازوی خشایار چنگ انداخت تا او را متوجه مغازه کند و جیغ ناخواسته‌اش توجه ارشاویر و جانیار را نیز جلب کرد. چند تن از جوان‌های دیگری که در پاساژ حضور داشتند، متوجه آن‌ها شدند و این توجه لبخند به ل*ب خشایار نشاند و با تاسف سر تکان داد:
- خیلی‌خب نیکی خانم نیاز نبود پرده‌های همه رو بدری.
نیکی مظلومانه به خشایار خیره می‌شود که قهقه خشایار را بلند می‌کند. ارشاویر نگاهی به چکاوک می‌اندازد و چکاوک خیره می‌شود در مشکی جست‌وجوگر و تنگ شده نگاه آرشاویر، چکاوک ل*ب بر می‌چیند و مظلوم به ارشاویر خیره می‌شود بلکه از جانیار دل بکند و به کنار او بیاید؛ اما ارشاویر نگاه می‌گیرد و دوباره مشغول حرف زدن با جانیار می‌شود. چکاوک بغض می‌کند و دلش ترک کوچکی برمی‌دارد. همان یه ذره نگاه بادش کرده بود و حالا عجیب بادش خوابیده. بی‌توجه به ارشاویر و جانیار، پشت سر خشایار و نیکی وارد مغازه می‌شود و از بزرگی و تنوع عروسک‌های مغازه، چشم‌هایش برق می‌زنند. خشایار و نیکی با کشیدن‌های دست خشایار توسط نیکی به سمتی می‌روند و چکاوک با دیدن آن‌طرف سالن مغازه و آن اسب تک شاخ بزرگ رنگ‌رنگ م*ست و مدهوش به سمتش حرکت می‌کند. لاین‌های مغازه پر است از عروسک‌های بزرگ و کوچیک که جلوی دید را می‌گیرند و انگار که هر لاین یک‌دنیای جداگانه رنگارنگ است. دکور سفید و شیک مغازه با آن عروسک‌های رنگارنگ بزرگ، بیشتر به یک مکان بهشتی می‌ماند تا یک مغازه عروسک فروشی ساده.
فروشنده‌ی جوانی به سمت چکاوک می‌آید و چکاوک با شنیدن تن زیبای صدای جوان تازه به خود آمده و لبخند گشاده‌اش را جمع می‌کند:
- سلام خانوم زیبا، کمکی از دستم بر میاد؟
چکاوک لبخند محوی می‌زند و به اسب تک شاخی که در بالای قفسه‌ها قرار داشت و بخش بزرگی از شیشه ویترین مغازه را گرفته بود، خیره می‌شود. جوان م*ست زیبایی نچرال چکاوک، کنج ل*بش بالا می‌رود و دست در جیب جین مشکی‌اش می‌کند. چکاوک تره موهای طلایی پیچ خورده‌اش را پشت گوش می‌زند، کلاه سفیدش را مرتب می‌کند و لبخند پر از ذوقش را به جوان می‌دهد و بعد ازگذشتن از جلیقه‌ی مشکی و پیراهن جذب سفیدش به چشم‌های آبی‌اش می‌رسد:
- این عروسک رو می‌خواستم.
لبخند پر ذوق چکاوک ناخواسته جوان را می‌خنداند و تای ابرویش را بالا می‌دهد:
- عذر می‌خوام بابت این کنجکاوی؛ اما می‌تونم بپرسم چند سالتونه؟
چکاوک شرمگین ل*ب می‌گزد و با لبخند شیرینش دست‌هایش را یک طرف ب*دن جمع می‌کند و به بدنش را تاب می‌دهد:
- بیست‌وسه‌سالمه.
جوان قهقه‌ای به حالت کودکانه چکاوک می‌زند و تکیه آرنجش را به قفسه می‌دهد. لبخند جوان کش می‌آید و دستی به ته‌ريشش می‌کشد:
- فکر کردم شونزده، هفده باشید.
چکاوک ابرو بالا می‌دهد و ل*بش را به داخل د*ه*ان فرو می‌برد:
- نوچ.
جوان با نیم‌نگاهی به اسب تک شاخ بزرگ، لبخند زیبایی می‌زند و با تنگ کردن چشم‌های درشتش، مرموز می‌شود:
- تو انبار یه اسب داریم از این بزرگ‌تر و زیباتره، دوست داری ببینیش؟
چکاوک ذوق می‌کند و تا می‌خواهد دَهان باز کند، صدای خش‌دار ارشاویر تنش را می‌لرزاند:
- خیر، ممنون از لطف شما.
و بعد چشم‌های به خون نشسته‌اش را به چکاوکی می‌دهد که لبخند بر ل*بش ماسیده و لرز به جانش نشسته، خیره به اوست. دست‌های چکاوک توسط ارشاویر اسیر می‌شود و بدون هیچ حرف دیگری او را به سمت خروجی مغازه می‌کشاند.
***
هنوز هم سیاه‌چال غرق در خون ارشاویر از جلوی چشمش محو نشده و صدای عصبی‌اش وقتی که آن‌گونه بر سرش فریاد کشیده و مشت بر دیوار کوبیده و برای بارهزارم در سرش می‌پیچد و باعث می‌شود نگاه از صورت غرق در خواب آرشاویر بگیرد و با غلتی روی پهلوی دیگرش بخوابد. دست‌هایش را زیر سرش گذاشت و خیره به نور زیبای ماه شد که از پشت پرده حریر به دل اتاق می‌تابید. خیره می‌شود به گوشه قالی کوچک دست بافت سفید و کرم ابریشمی و غرق می‌شود در گذشته که آخرین‌بار کی امیرش این‌گونه بخاطر رفتارش بر سرش فریاد کشیده... .
***
چکاوک زنگ ورزش را پیچانده و هول‌هولکی از در پشتی مدرسه خارج می‌شود تا در کوچه تنگ میان مدرسه و کتاب‌خانه امیر را ملاقات کند، آن‌هم بعد از دوروز سخت و جان فرسایی که بدون او گذشته.
از پشت شاخه‌های آویزان بید مجنون از دیوار کوتاه مدرسه بیرون می‌پرد و با ذوق، جیغ خفیفی می‌کشد:
- من اومدم.
انتظار داشت امیر را تکیه زده به دیوار در پیراهن چهار خانه قرمز_سورمه‌ای جدیدش ببیند که دست در جیب جین مشکی‌اش برده و با لبخندهای محو و خاص خودش منتظر اوست؛ اما به جای او، جوانی هم سن و سال امیر را می‌بیند که سیگار بین ل*ب‌های کبودش دارد و با ابروی بالا رفته و لبخند کجی سر تا پای چکاوک را در یونیفورم قهوه‌ای راهنمای‌اش نظاره می‌کند. جوان لبخند می‌زند و در چشم‌های چکاوک تنگ می‌شود:
- خوش اومدی خوشگلم.
چکاوک ل*ب بر می‌چیند و اخم در هم می‌کشد. لحن کش‌دار جوان به مذاقش خوش نمی‌آید و تخس با ل*ب‌های بر چیده شده به او خیره می‌شود:
- من اومدم پیش آقام.
جوان قهقه می‌زند و با اشاره‌ای به پایین می‌گوید:
- نترس از مال اقات کوچک‌تر نیست.
صدای هیع شرمگین چکاوک و سر پایین انداختنش با صدای مشت که درزیر چشم جوان می‌نشیند، یکی می‌شود و چشم‌های به خون نشسته امیر برای لحظه‌ای با نگاه به چکاوک تن او را می‌لرزاند.
***
هنوز صدای داد ارشاویر را در خاطر دارد وقتی که آن‌گونه پر از خشم با رگ‌های بر آمده فریاد زده بود "حق نداری با هر سگ و سوتکی این‌جوری با ناز حرف بزنی" و چکاوک چه می‌دانست با ناز حرف زدن چیست.

کد:
دم‌دمای عید است و مراکز خرید شلوغ‌تر از هر زمان دیگری. نیکی تکیه سرش را به شانه‌های خشایار داده که بر خلاف هروقت دیگری جدی است و گه‌گهداری با ذوق کردن نیکی لبخندی می‌زند و همراهی می‌کند. لباس‌هایشان باهم ست است و کت و اوور کت طوسی خشایار و نیکی با جین‌های سفید، هم‌گونی زیبایی دارد. آرشاویر و جانیار کمی دورتر از چکاوکی که بین خشایار و جانیار ایستاده سخت مشغول حرف زدن راجب کار هستند و چکاوک فقط اندکی آن ته‌بن‌های دلش حسرت می‌خورد و بغض ناخواسته ای از این‌که آرشاویر به او توجه نمی‌کند، گلوگیرش شده.
چکاوک دست به پافر مشکی‌اش می‌کشد و دست‌های ظریفش را روانه جیب شلوار لش سفیدش می‌کند و نیم‌نگاهی به آرشاویر که در جلیقه نخودی و پیراهن جذب سفیدش زیباتر همیشه است، می‌اندازد.
نیکی با دیدن مغازه‌ای که عروسک‌های بزرگش دلنوازی می‌کرد، جیغ خفیفی کشید و به بازوی خشایار چنگ انداخت تا او را متوجه مغازه کند و جیغ ناخواسته‌اش توجه ارشاویر و جانیار را نیز جلب کرد. چند تن از جوان‌های دیگری که در پاساژ حضور داشتند، متوجه آن‌ها شدند و این توجه لبخند به ل*ب خشایار نشاند و با تاسف سر تکان داد:
- خیلی‌خب نیکی خانم نیاز نبود پرده‌های همه رو بدری.
نیکی مظلومانه به خشایار خیره می‌شود که قهقه خشایار را بلند می‌کند. ارشاویر نگاهی به چکاوک می‌اندازد و چکاوک خیره می‌شود در مشکی جست‌وجوگر و تنگ شده نگاه آرشاویر، چکاوک ل*ب بر می‌چیند و مظلوم به ارشاویر خیره می‌شود بلکه از جانیار دل بکند و به کنار او بیاید؛ اما ارشاویر نگاه می‌گیرد و دوباره مشغول حرف زدن با جانیار می‌شود. چکاوک بغض می‌کند و دلش ترک کوچکی برمی‌دارد. همان یه ذره نگاه بادش کرده بود و حالا عجیب بادش خوابیده. بی‌توجه به ارشاویر و جانیار، پشت سر خشایار و نیکی وارد مغازه می‌شود و از بزرگی و تنوع عروسک‌های مغازه، چشم‌هایش برق می‌زنند. خشایار و نیکی با کشیدن‌های دست خشایار توسط نیکی به سمتی می‌روند و چکاوک با دیدن آن‌طرف سالن مغازه و آن اسب تک شاخ بزرگ رنگ‌رنگ م*ست و مدهوش به سمتش حرکت می‌کند. لاین‌های مغازه پر است از عروسک‌های بزرگ و کوچیک که جلوی دید را می‌گیرند و انگار که هر لاین یک‌دنیای جداگانه رنگارنگ است. دکور سفید و شیک مغازه با آن عروسک‌های رنگارنگ بزرگ، بیشتر به یک مکان بهشتی می‌ماند تا یک مغازه عروسک فروشی ساده.
فروشنده‌ی جوانی به سمت چکاوک می‌آید و چکاوک با شنیدن تن زیبای صدای جوان تازه به خود آمده و لبخند گشاده‌اش را جمع می‌کند:
- سلام خانوم زیبا، کمکی از دستم بر میاد؟
چکاوک لبخند محوی می‌زند و به اسب تک شاخی که در بالای قفسه‌ها قرار داشت و بخش بزرگی از شیشه ویترین مغازه را گرفته بود، خیره می‌شود. جوان م*ست زیبایی نچرال چکاوک، کنج ل*بش بالا می‌رود و دست در جیب جین مشکی‌اش می‌کند. چکاوک تره موهای طلایی پیچ خورده‌اش را پشت گوش می‌زند، کلاه سفیدش را مرتب می‌کند و لبخند پر از ذوقش را به جوان می‌دهد و بعد ازگذشتن از جلیقه‌ی مشکی و پیراهن جذب سفیدش به چشم‌های آبی‌اش می‌رسد:
- این عروسک رو می‌خواستم.
لبخند پر ذوق چکاوک ناخواسته جوان را می‌خنداند و تای ابرویش را بالا می‌دهد:
- عذر می‌خوام بابت این کنجکاوی؛ اما می‌تونم بپرسم چند سالتونه؟
چکاوک شرمگین ل*ب می‌گزد و با لبخند شیرینش دست‌هایش را یک طرف ب*دن جمع می‌کند و به بدنش را تاب می‌دهد:
- بیست‌وسه‌سالمه.
جوان قهقه‌ای به حالت کودکانه چکاوک می‌زند و تکیه آرنجش را به قفسه می‌دهد. لبخند جوان کش می‌آید و دستی به ته‌ريشش می‌کشد:
- فکر کردم شونزده، هفده باشید.
چکاوک ابرو بالا می‌دهد و ل*بش را به داخل د*ه*ان فرو می‌برد:
- نوچ.
جوان با نیم‌نگاهی به اسب تک شاخ بزرگ، لبخند زیبایی می‌زند و با تنگ کردن چشم‌های درشتش، مرموز می‌شود:
- تو انبار یه اسب داریم از این بزرگ‌تر و زیباتره، دوست داری ببینیش؟
چکاوک ذوق می‌کند و تا می‌خواهد دَهان باز کند، صدای خش‌دار ارشاویر تنش را می‌لرزاند:
- خیر، ممنون از لطف شما.
و بعد چشم‌های به خون نشسته‌اش را به چکاوکی می‌دهد که لبخند بر ل*بش ماسیده و لرز به جانش نشسته، خیره به اوست. دست‌های چکاوک توسط ارشاویر اسیر می‌شود و بدون هیچ حرف دیگری او را به سمت خروجی مغازه می‌کشاند.
***
هنوز هم سیاه‌چال غرق در خون ارشاویر از جلوی چشمش محو نشده و صدای عصبی‌اش وقتی که آن‌گونه بر سرش فریاد کشیده و مشت بر دیوار کوبیده و برای بارهزارم در سرش می‌پیچد و باعث می‌شود نگاه از صورت غرق در خواب آرشاویر بگیرد و با غلتی روی پهلوی دیگرش بخوابد. دست‌هایش را زیر سرش گذاشت و خیره به نور زیبای ماه شد که از پشت پرده حریر به دل اتاق می‌تابید. خیره می‌شود به گوشه قالی کوچک دست بافت سفید و کرم ابریشمی و غرق می‌شود در گذشته که آخرین‌بار کی امیرش این‌گونه بخاطر رفتارش بر سرش فریاد کشیده... .
***
چکاوک زنگ ورزش را پیچانده و هول‌هولکی از در پشتی مدرسه خارج می‌شود تا در کوچه تنگ میان مدرسه و کتاب‌خانه امیر را ملاقات کند، آن‌هم بعد از دوروز سخت و جان فرسایی که بدون او گذشته.
از پشت شاخه‌های آویزان بید مجنون از دیوار کوتاه مدرسه بیرون می‌پرد و با ذوق، جیغ خفیفی می‌کشد:
- من اومدم.
انتظار داشت امیر را تکیه زده به دیوار در پیراهن چهار خانه قرمز_سورمه‌ای جدیدش ببیند که دست در جیب جین مشکی‌اش برده و با لبخندهای محو و خاص خودش منتظر اوست؛ اما به جای او، جوانی هم سن و سال امیر را می‌بیند که سیگار بین ل*ب‌های کبودش دارد و با ابروی بالا رفته و لبخند کجی سر تا پای چکاوک را در یونیفورم قهوه‌ای راهنمای‌اش نظاره می‌کند. جوان لبخند می‌زند و در چشم‌های چکاوک تنگ می‌شود:
- خوش اومدی خوشگلم.
چکاوک ل*ب بر می‌چیند و اخم در هم می‌کشد. لحن کش‌دار جوان به مذاقش خوش نمی‌آید و تخس با ل*ب‌های بر چیده شده به او خیره می‌شود:
- من اومدم پیش آقام.
جوان قهقه می‌زند و با اشاره‌ای به پایین می‌گوید:
- نترس از مال اقات کوچک‌تر نیست.
صدای هیع شرمگین چکاوک و سر پایین انداختنش با صدای مشت که درزیر چشم جوان می‌نشیند، یکی می‌شود و چشم‌های به خون نشسته امیر برای لحظه‌ای با نگاه به چکاوک تن او را می‌لرزاند.
***
هنوز صدای داد ارشاویر را در خاطر دارد وقتی که آن‌گونه پر از خشم با رگ‌های بر آمده فریاد زده بود "حق نداری با هر سگ و سوتکی این‌جوری با ناز حرف بزنی" و چکاوک چه می‌دانست با ناز حرف زدن چیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 66
خدمتکار جوان وسایل صبحانه را روی میز می‌چیند. دست‌های ضریف چکاوک به زیر چانه‌اش سر می‌خورند و با چشم‌های مظلوم و ل*ب‌های برچیده به چهره‌ی بی‌تفاوت آرشاویر در ست نایک مشکی خانگی‌اش خیره می‌شود. پیش‌دستی مقابل چکاوک قرار می‌گیرد، نگاه عسلی و مظلومش را بالا می‌کشد و تیله‌های سرد آرشاویر را که خود را بی‌تفاوت نشان می‌دهند، نشانه می‌گیرد:
- امیر.
ارشاویر دست‌هایش از حرکت می‌ایستد و درست کنار تخم مرغ آب‌پز شده و کرفس‌های رژیمی‌اش دست‌هایش را مشت می‌کند و اخم در هم می‌کشد.
دیشب هم این‌گونه با مردک ه*یز حرف زده بود؟ این حس لعنتی جدیدی که به جانش افتاده و او را از درون می‌خورد، چه بود؟ فکش را بالا می‌کشد و دندان‌های سخت شده از تصویر صح*نه دیشب را به هم می‌سابد و تمام توانش را برای کنترل خشمش به کار می‌گیرد؛ اما مگر یاد این‌که دیشب از پشت ویترین یک مغازه‌ای، همسر عقدی و شرعی‌اش را با مردک فروشنده‌ای دیده که مردک قهقه می‌زنند و دلبرش برایش خروار‌خروار ناز می‌آید و همسر احمقش خواسته به پیشنهاد غیرمستقیم مردک جواب مثبت دهد، او را آرام می‌گذاشت؟ نگاهش را به چهره مظلوم چکاوک می‌دهد و فقط برای لحظه‌ای حس منفوری در سرش فریاد می‌زند اگر ندیده بودی و با مردک رفته بود چه؟ اگر دست‌های مردک روی تن چکاوک می‌نشست چه؟ فکش سخت می‌شود و رگ‌هایش ب*ر*جسته. عصبی مشتی به میز می‌کوبد و کلافه بلند می‌شود:
- ساکت باش چکاوک.
بغض به گلوی چکاوک می‌نشیند و نم اشک در چشم‌هایش به لرزه در می‌آید تا سر بخورد و پو*ست مخمل گونش را خیس کند. خشایار و نیکی هر دو خندان وارد سالن می‌شوند و خشایار به رسم دیرینه‌اش صدایش را روی سر می‌اندازد و لودگی می‌کند:
- امیدوارم شب جمعه خوبی رو پشت سر گذاشته باشید.
چکاوک دستی به بغض در گلویش می‌گذارد و سر به زیر می‌اندازد تا پوزخند کنج ل*ب‌های ارشاویر را نبیند.
***
در ماشین باز می‌شود و جوان در لباس مرتبش روی صندلی کنار جانیار جا می‌گیرد و با لبخندهای گشاده با یک‌دیگر دست می‌دهند و سلام و احوال پرسی می‌کنند. جانیار، پوشه‌ی روی کاپوت را به سمت جوان می‌گیرد و جدی می‌شود:
- مشخصات کاملش تو پرونده هست.
و بعد نگاهش را به داف زیبایی که با سگ هاسکی‌اش دارد دلبری می‌کند و با راننده بنز ل*اس می‌زند، می‌اندازد:
- هرچه زودتر پیداش کن، نمی‌خوام دردسر بشه.
جوان پرونده را باز می‌کند و با دیدن عکس سه‌درچهار شخص فرا خوانده، کنج ل*بش بالا می‌رود:
- این یارو که... چند ماه پیشم زیر نظر داشتیم درسته؟
جانیار آهسته سر تکان می‌رود و دستی کنج لَبش می‌کشد:
- داره یاغی‌گری می‌کنه، بی‌صدا پیداش کنین، اشناست ، زنده می‌خوامش.
جوان سری به نشانه تایید تکان می‌دهد و آهسته در ماشین را باز می‌کند:
- خیالت راحت، یه هفته‌ای تو دستته.
و بعد بدون هیچ کلام اضافه‌ای بیرون می‌رود و درب را می‌بندد. جانیار کلافه است و مانده چگونه باید مسئولیت جدیدی که ارشاویر به دستش داده، راست و ریست کند.
***
کد:
خدمتکار جوان وسایل صبحانه را روی میز می‌چیند. دست‌های ضریف چکاوک به زیر چانه‌اش سر می‌خورند و با چشم‌های مظلوم و ل*ب‌های برچیده به چهره‌ی بی‌تفاوت آرشاویر در ست نایک مشکی خانگی‌اش خیره می‌شود. پیش‌دستی مقابل چکاوک قرار می‌گیرد، نگاه عسلی و مظلومش را بالا می‌کشد و تیله‌های سرد آرشاویر را که خود را  بی‌تفاوت نشان می‌دهند، نشانه می‌گیرد:
- امیر.
ارشاویر دست‌هایش از حرکت می‌ایستد و درست کنار تخم مرغ آب‌پز شده و کرفس‌های رژیمی‌اش دست‌هایش را مشت می‌کند و اخم در هم می‌کشد.
دیشب هم این‌گونه با مردک ه*یز حرف زده بود؟ این حس لعنتی جدیدی که به جانش افتاده و او را از درون می‌خورد، چه بود؟ فکش را بالا می‌کشد و دندان‌های سخت شده از تصویر صح*نه دیشب را به هم می‌سابد و تمام توانش را برای کنترل خشمش به کار می‌گیرد؛ اما مگر یاد این‌که دیشب از پشت ویترین یک مغازه‌ای، همسر عقدی و شرعی‌اش را با مردک فروشنده‌ای دیده که مردک  قهقه می‌زنند و دلبرش برایش خروار‌خروار ناز می‌آید و همسر احمقش خواسته به پیشنهاد غیرمستقیم مردک جواب مثبت دهد، او را آرام می‌گذاشت؟ نگاهش را به چهره مظلوم چکاوک می‌دهد و فقط برای لحظه‌ای حس منفوری در سرش فریاد می‌زند اگر ندیده بودی و با مردک رفته بود چه؟ اگر دست‌های مردک روی تن چکاوک می‌نشست چه؟ فکش سخت می‌شود و رگ‌هایش ب*ر*جسته. عصبی مشتی به میز می‌کوبد و کلافه بلند می‌شود:
- ساکت باش چکاوک.
بغض به گلوی چکاوک می‌نشیند و نم اشک در چشم‌هایش به لرزه در می‌آید تا سر بخورد و پو*ست مخمل گونش را خیس کند. خشایار و نیکی هر دو خندان وارد سالن می‌شوند و خشایار به رسم دیرینه‌اش صدایش را روی سر می‌اندازد و لودگی می‌کند:
- امیدوارم شب جمعه خوبی رو پشت سر گذاشته باشید.
چکاوک دستی به بغض در گلویش می‌گذارد و سر به زیر می‌اندازد تا پوزخند کنج ل*ب‌های ارشاویر را نبیند.
***
در ماشین باز می‌شود و  جوان در لباس مرتبش روی صندلی کنار جانیار جا می‌گیرد و با لبخندهای گشاده با یک‌دیگر دست می‌دهند و سلام و احوال پرسی می‌کنند. جانیار، پوشه‌ی روی کاپوت را به سمت جوان می‌گیرد و جدی می‌شود:
- مشخصات کاملش تو پرونده هست.
و بعد نگاهش را به داف زیبایی که با سگ هاسکی‌اش دارد دلبری می‌کند و با راننده بنز ل*اس می‌زند، می‌اندازد:
- هرچه زودتر پیداش کن، نمی‌خوام دردسر بشه.
جوان پرونده را باز می‌کند و با دیدن عکس سه‌درچهار شخص فرا خوانده، کنج ل*بش بالا می‌رود:
- این یارو که... چند ماه پیشم زیر نظر داشتیم درسته؟
جانیار آهسته سر تکان می‌رود و دستی کنج لَبش می‌کشد:
- داره یاغی‌گری می‌کنه، بی‌صدا پیداش کنین، اشناست ، زنده می‌خوامش.
جوان سری به نشانه تایید تکان می‌دهد و آهسته در ماشین را باز می‌کند:
- خیالت راحت، یه هفته‌ای تو دستته.
و بعد بدون هیچ کلام اضافه‌ای بیرون می‌رود و درب را می‌بندد. جانیار کلافه است و مانده چگونه باید مسئولیت جدیدی که ارشاویر به دستش داده، راست و ریست کند.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 67
نفسش را در سینِه حبس می‌کند و با نیم‌نگاهی به راه‌رو ساکت و آرام، سر به زیر می‌اندازد. از سفیدی پاهای خوش تراشش، صندل مشکی و دامن کوتاه مشکی‌اش می‌گذرد و با مرتب بودن شومیز کرم زیبایش، نفس حبس شده‌اش را بیرون می‌دهد. موی تیغ‌ماهی گیس شده‌اش را از روی شانه به پشت سرش رها می‌کند و با جابه‌جا کردن سینی حاشیه طلایی در دستانش، نیم‌نگاهی به محتویات لرزان آب پرتقال می‌اندازد و دل را به دریا می‌زد:
- امیر می‌تونم بیام داخل؟
سکوت که بر همه‌جا حکم فرما می‌شود. نگاهش را به پارکت‌های قهوه‌ای سوخته کف راه‌رو می‌دهد و ل*ب بر می‌چیند. می‌خواهد عقب‌گرد کند و برود که در سالن با صدای آرامی گشوده می‌شود و قلب چکاوک برای دقایقی فراموش می‌کند، چگونه باید تپید.
نفسش حبس می‌شود و کلمات از ذهنش می‌گریزند، همه‌چیز دست به دست هم می‌دهد و او را به خنگ‌ترین شکل ممکن، پشت کرده به با ابهت‌ترین و مرموزترین مرد این شهر تنها می‌گذارند. بزاق دهانش را فرو می‌دهد و روی پاشنه پا به سمت ارشاویر برمی‌گردد. لباس سفید جذبی بر تن دارد و آستین‌هایش را بالا داده تا دست‌های مردانه‌اش با آن رگ‌های برآمده، برای بارهزارم دل از چکاوک بربایند. چکاوک دست لرزانش را به سینی محکم می‌کند تا از لرزش محتویاتش جلوگیری کند. از تن مردانه و کشیده ارشاویر بالاتر می‌رود و بعد از گذشت از سیبک لعنتی گلویش، خیره می‌شود در چشم‌های بی روح مشکی‌اش.
"ماتم چرا گرفته‌ای جانان من؟ مگر نمی‌دانی آرام دل منی که احساس را سر بریده‌ای و بر چشم‌هایت رنگ مشکی پوشانده‌ای تا بگویی عزاداری."
دست لرزان چکاوک با بغض نشسته در گلویش جلو می‌آید و سینی را به سمت ارشاویر دراز می‌کند:
- میشه حرف بزنیم؟
اخم‌هایش در هم می‌روند و نگاهش رگه‌های سرخ می‌گیرد. ارشاویر سینی را از دست‌های لرزان و بی‌جان چکاوک می‌گیرد و به سمت سالن کتاب‌خانه عقب‌گرد می‌کند:
- بیرون کار دارم، کوتاه باشه.
چکاوک به پیروی از او، وارد سالن بزرگ و سبک نوستالژی جذاب کتاب‌خانه می‌شود و با دیدن کتاب‌های رنگارنگ قطور، در قفسه‌های طرح چوب با سبک قدیمی و گرامافون گوشه سالن، اندکی از استرسش کاسته می‌شود. نیم‌نگاهی به پنجره نیم‌دایره بزرگ سالن و بالکن زیبایش می‌اندازد و روبه‌روی آرشاویر روی مبل جا می‌گیرد. این کتاب‌خانه بوی آلمان در سده‌های جنگ جهانی دوم را می‌دهد.
چکاوک از محیط دل می‌کند و به آرشاویر که سینی را روی میز می‌گذارد، خیره می‌شود:
- معذرت می‌خوام، قصدی نداشتم.
ارشاویر بی‌حرف نیم‌نگاهی به چکاوک می‌اندازد و با شل کردن کراوات مشکی‌اش پشت میز قرار می‌گیرد:
- خوب؟
چکاوک لَب می‌گزد، سر به زیر می‌اندازد و مشغول ور رفتن با گوشه دامن کوتاهش می‌شود:
- اصلا قصدی نداشتم به خدا، من... من از اون دخترا نیستم که... .
سکوت می‌کند. سکوت چکاوک اخم‌های ارشاویر را باز می‌کند و تای ابرویش بالا می‌دهد:
- می‌دونم.
چکاوک، هول و ولای جانش را کنار می‌زند و با نم نشسته در چشم‌هایش سر بلند می‌کند و به آرشاویر که خیره به اوست مظلومانه زل می‌زند:
- قول میدم دیگه تکرار نشه.
آرشاویر حق داشت که از این لحن مظلومانه و چشم‌های نم نشسته‌ای که به زور بالا آمده، یاد بچه‌های دبستانی و مدیر سگ اخلاقشان بیفتد؟ لبخند می‌آید که روی ل*ب‌های کبود آرشاویر جا خوش کند؛ اما دست‌هایش مانع می‌شود و کنج لَبش می‌نشیند. چکاوک زانوهایش را بهم می‌چسباند و مچ پاهایش را از هم فاصله می‌دهد. اندکی خود را به سمت ارشاویر متمایل می‌کند و سر کج می‌کند. نمی‌داند این لبخند محو در چشم‌های آرشاویر سرابی زیباست یا آرزویی نادر، فقط می‌داند اندکی جرعت گرفته که مظلومانه لحنش را کودکانه می‌کند و اصلا گور پدر سن بالا رفته‌اش.
- ببخشید خب.
ارشاویر دستش را روی دهانش می‌گذارد، مبادا اندکی کش بیاید و دخترک سرتق، خیره‌سر شود. تکیه‌اش را از میز فاصله می‌دهد و یاد ایام نوجوانی می‌کند. قدیم‌الایام تنبیه کردن چکاوک موجب شادی روحش بود. خاطرات ریکاوری شده، چین ریزی پای چشم‌هایش می‌نشاند و شیطان در جلدش رخنه می‌کند که دوست دارد دوباره از همان تنبیه‌های شیطانی کند. به سمت چکاوک قدم بر می‌دارد و درست مقابلش، قامت رشیدش را خم می‌کند و تا یک‌وجبی ل*ب‌های پایین کشیده شده چکاوک می‌آید. خیره در نگاه هم می‌شوند و هرم نفس‌هایش، ناخواسته دارد هیزم‌کش می‌شود.
ارشاویر نگاهش را پایین می‌کشد و رژلب مخمل‌گون ل*ب‌های چکاوک زیادی توجه می‌خرند. تای ابرویش بالا می‌رود و خیره در نگاه عسلی چکاوک آهسته پچ می‌زند:
- تکرار نشه.
چکاوک مَست و مدهوش از گرمای نفس‌هایش، عضلاتش سست شده و از اعماق وجود خواستار پیش آمدن است. دوست دارد فاصله را بردارد. تنبیه‌های زمان یواشکی باهم بودنشان این‌گونه بود دگر. نیم‌نگاهی به سیاهی پرتب آرشاویر می‌اندازد. چشم‌های مخمورش را می‌بندد و با برداشتن فاصله، ریز لَب‌هایش را شکار می‌کند و آهسته عقب می‌آید. چشم‌های ارشاویر بسته‌اند و دست‌هایش حصار تن چکاوک شده‌اند. چکاوک نگاهش را در اجزای بی‌نقص صورت ارشاویر می‌چرخاند و این پسر از بچگی هم تا یخش آب شود، پدر چکاوک را در می‌آورد؛ اما وقتی آب می‌شد دگر پدر چکاوک هم چاره‌ساز نبود. کمی شیطنت که ایرادی نداشت، داشت؟

کد:
نفسش را در سینِه حبس می‌کند و با نیم‌نگاهی به راه‌رو ساکت و آرام، سر به زیر می‌اندازد. از سفیدی پاهای خوش تراشش، صندل مشکی و دامن کوتاه مشکی‌اش می‌گذرد و با مرتب بودن شومیز کرم زیبایش، نفس حبس شده‌اش را بیرون می‌دهد. موی تیغ‌ماهی گیس شده‌اش را از روی شانه به پشت سرش رها می‌کند و با جابه‌جا کردن سینی حاشیه طلایی در دستانش، نیم‌نگاهی به محتویات لرزان آب پرتقال می‌اندازد و دل را به دریا می‌زد:
- امیر می‌تونم بیام داخل؟
سکوت که بر همه‌جا حکم فرما می‌شود. نگاهش را به پارکت‌های قهوه‌ای سوخته کف راه‌رو می‌دهد و ل*ب بر می‌چیند. می‌خواهد عقب‌گرد کند و برود که در سالن با صدای آرامی گشوده می‌شود و قلب چکاوک برای دقایقی فراموش می‌کند، چگونه باید تپید.
نفسش حبس می‌شود و کلمات از ذهنش می‌گریزند، همه‌چیز دست به دست هم می‌دهد و او را به خنگ‌ترین شکل ممکن، پشت کرده به با ابهت‌ترین و مرموزترین مرد این شهر تنها می‌گذارند. بزاق دهانش را فرو می‌دهد و روی پاشنه پا به سمت ارشاویر برمی‌گردد. لباس سفید جذبی بر تن دارد و آستین‌هایش را بالا داده تا دست‌های مردانه‌اش با آن رگ‌های برآمده، برای بارهزارم دل از چکاوک بربایند. چکاوک دست لرزانش را به سینی محکم می‌کند تا از لرزش محتویاتش جلوگیری کند. از تن مردانه و کشیده ارشاویر بالاتر می‌رود و بعد از گذشت از سیبک لعنتی گلویش، خیره می‌شود در چشم‌های بی روح مشکی‌اش.
"ماتم چرا گرفته‌ای جانان من؟ مگر نمی‌دانی آرام دل منی که احساس را سر بریده‌ای و بر چشم‌هایت رنگ مشکی پوشانده‌ای تا بگویی عزاداری."
دست لرزان چکاوک با بغض نشسته در گلویش جلو می‌آید و سینی را به سمت ارشاویر دراز می‌کند:
- میشه حرف بزنیم؟
اخم‌هایش در هم می‌روند و نگاهش رگه‌های سرخ می‌گیرد. ارشاویر سینی را از دست‌های لرزان و بی‌جان چکاوک می‌گیرد و به سمت سالن کتاب‌خانه عقب‌گرد می‌کند:
- بیرون کار دارم، کوتاه باشه.
چکاوک به پیروی از او، وارد سالن بزرگ و سبک نوستالژی جذاب کتاب‌خانه می‌شود و با دیدن کتاب‌های رنگارنگ قطور، در قفسه‌های طرح چوب با سبک قدیمی و گرامافون گوشه سالن، اندکی از استرسش کاسته می‌شود. نیم‌نگاهی به پنجره نیم‌دایره بزرگ سالن و بالکن زیبایش می‌اندازد و روبه‌روی آرشاویر روی مبل جا می‌گیرد. این کتاب‌خانه بوی آلمان در سده‌های جنگ جهانی دوم را می‌دهد.
چکاوک از محیط دل می‌کند و به آرشاویر که سینی را روی میز می‌گذارد، خیره می‌شود:
- معذرت می‌خوام، قصدی نداشتم.
ارشاویر بی‌حرف نیم‌نگاهی به چکاوک می‌اندازد و با شل کردن کراوات مشکی‌اش پشت میز قرار می‌گیرد:
- خوب؟
چکاوک لَب می‌گزد، سر به زیر می‌اندازد و مشغول ور رفتن با گوشه دامن کوتاهش می‌شود:
- اصلا قصدی نداشتم به خدا، من... من از اون دخترا نیستم که... .
سکوت می‌کند. سکوت چکاوک اخم‌های ارشاویر را باز می‌کند و تای ابرویش بالا می‌دهد:
- می‌دونم.
چکاوک، هول و ولای جانش را کنار می‌زند و با نم نشسته در چشم‌هایش سر بلند می‌کند و به آرشاویر که خیره به اوست مظلومانه زل می‌زند:
- قول میدم دیگه تکرار نشه.
آرشاویر حق داشت که از این لحن مظلومانه و چشم‌های نم نشسته‌ای که به زور بالا آمده، یاد بچه‌های دبستانی و مدیر سگ اخلاقشان بیفتد؟ لبخند می‌آید که روی ل*ب‌های کبود آرشاویر جا خوش کند؛ اما دست‌هایش مانع می‌شود و کنج لَبش می‌نشیند. چکاوک زانوهایش را بهم می‌چسباند و مچ پاهایش را از هم فاصله می‌دهد. اندکی خود را به سمت ارشاویر متمایل می‌کند و سر کج می‌کند. نمی‌داند این لبخند محو در چشم‌های آرشاویر سرابی زیباست یا آرزویی نادر، فقط می‌داند اندکی جرعت گرفته که مظلومانه لحنش را کودکانه می‌کند و اصلا گور پدر سن بالا رفته‌اش.
- ببخشید خب.
ارشاویر دستش را روی دهانش می‌گذارد، مبادا اندکی کش بیاید و دخترک سرتق، خیره‌سر شود. تکیه‌اش را از میز فاصله می‌دهد و یاد ایام نوجوانی می‌کند. قدیم‌الایام تنبیه کردن چکاوک موجب شادی روحش بود. خاطرات ریکاوری شده، چین ریزی پای چشم‌هایش می‌نشاند و شیطان در جلدش رخنه می‌کند که دوست دارد دوباره از همان تنبیه‌های شیطانی کند. به سمت چکاوک قدم بر می‌دارد و درست مقابلش، قامت رشیدش را خم می‌کند و تا یک‌وجبی ل*ب‌های پایین کشیده شده چکاوک می‌آید. خیره در نگاه هم می‌شوند و هرم نفس‌هایش، ناخواسته دارد هیزم‌کش می‌شود.
 ارشاویر نگاهش را پایین می‌کشد و رژلب مخمل‌گون ل*ب‌های چکاوک زیادی توجه می‌خرند. تای ابرویش بالا می‌رود و خیره در نگاه عسلی چکاوک آهسته پچ می‌زند:
- تکرار نشه.
چکاوک مَست و مدهوش از گرمای نفس‌هایش، عضلاتش سست شده و از اعماق وجود خواستار پیش آمدن است. دوست دارد فاصله را بردارد. تنبیه‌های زمان یواشکی باهم بودنشان این‌گونه بود دگر. نیم‌نگاهی به سیاهی پرتب آرشاویر می‌اندازد. چشم‌های مخمورش را می‌بندد و با برداشتن فاصله، ریز لَب‌هایش را شکار می‌کند و آهسته عقب می‌آید. چشم‌های ارشاویر بسته‌اند و دست‌هایش حصار تن چکاوک شده‌اند. چکاوک نگاهش را در اجزای بی‌نقص صورت ارشاویر می‌چرخاند و این پسر از بچگی هم تا یخش آب شود، پدر چکاوک را در می‌آورد؛ اما وقتی آب می‌شد دگر پدر چکاوک هم چاره‌ساز نبود. کمی شیطنت که ایرادی نداشت، داشت؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا