کامل شده رمان باوانِم بیت! |Zeynab کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

کیفت رمان از نظر شما در چه سطحی است؟

  • عالی

    رای: 27 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 28
برای لحظه‌ای سکوت همه‌جا را در بر می‌گیرد؛ گویی که موجود زنده‌ای روی این کره خاکی نیست. فقط کوبش‌های بی‌قرار قلب چکاوک است که ریتم حیات را می‌نوازد. چشم‌های شب‌رنگ و مرموز، جلوی عسلی‌هایش زنده می‌شوند و جان می‌گیرند و سر می‌برند دلی را که سخت تنگ آمده برای یار قدیمی‌اش.
دوباره همان ریتم مردانه‌:
- چکاوک.
یکی بیاید و در گوشش بزند، بگوید که خودش نیست. اصلا بیایند و سیلی بر دل بی‌جنبه‌اش بکوبند، بگویند یک سوءتفاهم ساده است.
- باید برم، فقط...
آهسته سر بلند کرد. نیمی از شالش خاکی شده و از تماس با آن سنگ سرد، نیم صورتش رنگ باخته بود. آرشاویر قصد داشت جمله‌اش را کامل کند و دل بکند از دخترکی که در دلش جولان می داد؛ با آن کیف و مقنعه سورمه‌ای کج، ل*ب‌های سرخ و لپ‌های گل انداخته، ب*وسه‌های هوا بی‌هوا و آ*غ*و*ش‌های اغوا کننده، خرمن‌های مواج و رقصان طلایی، سفیدی اغوا کننده بنا گوش و گلویش. سعی دارد مردانگی که او را به سمت دخترک می‌کشند؛ مهار کند و سرد و جدی باشد. برخلاف چهره آرام و خونسرد، چشم‌های سرد و جست و جوگرش، دلش یاغی‌گری می‌کرد. تحمل نداشت آن ظرافت و دلبری‌های چشم‌هایش را ببیند و بماند.
ل*ب‌های چکاوک زیر دندان فشرده می‌شود و چه سخت است باور کردن این سراب رویایی.
آب دهانش را فرو می‌دهد. اندکی ترسیده است؛ اما خوب می‌داند اگر می‌خواست او را با خود ببرد هرگز رهایش نمی‌کرد. این مرد مرموز، با آن چشم‌های شب‌رنگش، چه از جان دخترک می‌خواست؟ می‌توانست لکنتش را کنترل کند؛ اگر آن نگاه نافذ و کنکاش‌گر آرشاویر نبود.
آرشاویر که اندک اندک، کنترل روی خود را برای شکار آن سرخ‌های لرزان و برطرف کردن دل‌تنگی دَه سال سخت می‌دید، ختم کلامش را گفت.
- منتظر تماسم باش.
باید می‌رفت، باید می‌رفت و از نگاه چکاوک، هرچند سخت؛ اما دل می‌کند. می‌رفت و از وسوسه در آ*غ*و*ش کشیدن و لمسش می‌گذشت و چه سخت است تاب‌آوری بعد از آن همه خاطره‌ی آ*غ*و*ش دخترک.
لرزی از جان چکاوک گذشت. این آشنای غریب که بود؟ او ماند و جوان رفت و سیاهی نگاهش پشت پلک‌های چکاوک هک شد. به همین سادگی توانسته بود دوباره کل روح و روانش را درگیر سازد. حقه‌ی آن چشم‌های شب‌رنگ مرموز، از این تنش‌های کوتاه و پر جنجال چیست؟ آخ، اگر معراج می‌آمد چه؟ اگر معراج این حوالی پرسه میزد چه؟ می‌خواست به دخترک زنگ بزند، برای چه؟ چکاوک کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد، به خود می‌آید و از جا بر می‌خیزد. از پای آن سرو بلند تا انتهای قطعه‌ای را که تک و توکی مهمان انسان‌های داغدار بود، می‌گذراند؛ اما نیست. گویی عقابی تیز بال شده و حالا که طعمه را زخمی و آماده برای شکار بعدی‌اش کرده، پرقدرت پر گشوده و قربانی را در حال ویران، به خود رها ساخته. حال و روز چکاوک حال و روز زنی‌ست که ملتمس به درب خانه نگاه می‌کند و وهم دارد از این‌که غریبه‌ای از راه برسد و به آبرویش چنگ بیاندازد. این کشش به سمت چشم‌هایش را، آغوشش را، مردانگی وجودش را درک نمی‌کرد. هدف از این رسوایی چیست؟ چکاوک دست‌های را لرزانش روی گلویش می‌گذارد. ترسیده است و قلبش دیوانه‌وار می‌کوبد، شاید مضحک بیاید؛ اما تنها کسی را که برای پناه یافتن داشت معراج بود. مضطرب جیب پالتوی‌اش را می‌گردد و به محض یافتن موبایل شماره معراج را می‌گیرد.
بوق‌های ممتد این‌بار بیشتر از همیشه طول می‌کشید. صدای" الو" ی معراج، برای سرازیر شدن اشکش کافی بود. حال خود را درک نمی‌کرد، فقط می‌دانست آغوشی می‌خواهد که در آن آرامش یابد و برای دقایقی به این غریبه مرموز فکر نکند. ترس ریشه در عمق جانش دوانده و او را به بیمار روانی شباهت می‌داد. بی‌توجه به ابراز نگرانی و ولوم بالا رفته معراج، میان هق‌هقش با صدای خش‌داری حرف معراج را شکست:
- معراج توروخدا بیا دنبالم من می‌ترسم... .
و دوباره هق‌هق‌هایش. این غریبه از جان او چه می‌خواست؟ همه‌ی این ضعف و ترس‌ها را از چشم معراجی می‌دید که ان‌قدر او را از عالم و آدم ترسانده بود.
کد:
برای لحظه‌ای سکوت همه‌جا را در بر می‌گیرد؛ گویی که موجود زنده‌ای روی این کره خاکی نیست. فقط کوبش‌های بی‌قرار قلب چکاوک است که ریتم حیات را می‌نوازد. چشم‌های شب‌رنگ و مرموز، جلوی عسلی‌هایش زنده می‌شوند و جان می‌گیرند و سر می‌برند دلی را که سخت تنگ آمده برای یار قدیمی‌اش.
دوباره همان ریتم مردانه‌:
- چکاوک.
یکی بیاید و در گوشش بزند، بگوید که خودش نیست. اصلا بیایند و سیلی بر دل بی‌جنبه‌اش بکوبند، بگویند یک سوءتفاهم ساده است.
- باید برم، فقط...
آهسته سر بلند کرد. نیمی از شالش خاکی شده و از تماس با آن سنگ سرد، نیم صورتش رنگ باخته بود. آرشاویر قصد داشت جمله‌اش را کامل کند و دل بکند از دخترکی که در دلش جولان می داد؛ با آن کیف و مقنعه سورمه‌ای کج، ل*ب‌های سرخ و لپ‌های گل انداخته،  ب*وسه‌های هوا بی‌هوا و آ*غ*و*ش‌های اغوا کننده، خرمن‌های مواج و رقصان طلایی، سفیدی اغوا کننده بنا گوش و گلویش. سعی دارد مردانگی که او را به سمت دخترک می‌کشند؛ مهار کند و سرد و جدی باشد. برخلاف چهره آرام و خونسرد، چشم‌های سرد و جست و جوگرش، دلش یاغی‌گری می‌کرد. تحمل نداشت آن ظرافت و دلبری‌های چشم‌هایش را ببیند و بماند.
ل*ب‌های چکاوک زیر دندان فشرده می‌شود و چه سخت است باور کردن این سراب رویایی.
آب دهانش را فرو می‌دهد. اندکی ترسیده است؛ اما خوب می‌داند اگر می‌خواست او را با خود ببرد هرگز رهایش نمی‌کرد. این مرد مرموز، با آن چشم‌های شب‌رنگش، چه از جان دخترک می‌خواست؟ می‌توانست لکنتش را کنترل کند؛ اگر آن نگاه نافذ و کنکاش‌گر آرشاویر نبود.
آرشاویر که اندک اندک، کنترل روی خود را برای شکار آن سرخ‌های لرزان و برطرف کردن دل‌تنگی دَه سال سخت می‌دید، ختم کلامش را گفت.
- منتظر تماسم باش.
باید می‌رفت، باید می‌رفت و از نگاه چکاوک، هرچند سخت؛ اما دل می‌کند. می‌رفت و از وسوسه در آ*غ*و*ش کشیدن و لمسش می‌گذشت و چه سخت است تاب‌آوری بعد از آن همه خاطره‌ی آ*غ*و*ش دخترک.
لرزی از جان چکاوک گذشت. این آشنای غریب که بود؟ او ماند و جوان رفت و سیاهی نگاهش پشت پلک‌های چکاوک هک شد. به همین سادگی توانسته بود دوباره کل روح و روانش را درگیر سازد. حقه‌ی آن چشم‌های شب‌رنگ مرموز، از این تنش‌های کوتاه و پر جنجال چیست؟ آخ، اگر معراج می‌آمد چه؟ اگر معراج این حوالی پرسه میزد چه؟ می‌خواست به دخترک زنگ بزند، برای چه؟ چکاوک کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد، به خود می‌آید و از جا بر می‌خیزد. از پای آن سرو بلند تا انتهای قطعه‌ای را که تک و توکی مهمان انسان‌های داغدار بود، می‌گذراند؛ اما نیست. گویی عقابی تیز بال شده و حالا که طعمه را زخمی و آماده برای شکار بعدی‌اش کرده، پرقدرت پر گشوده و قربانی را در حال ویران، به خود رها ساخته. حال و روز چکاوک حال و روز زنی‌ست که ملتمس به درب خانه نگاه می‌کند و  وهم دارد از این‌که غریبه‌ای از راه برسد و به آبرویش چنگ بیاندازد. این کشش به سمت چشم‌هایش را، آغوشش را، مردانگی وجودش را درک نمی‌کرد. هدف از این رسوایی چیست؟ چکاوک دست‌های را لرزانش روی گلویش می‌گذارد. ترسیده است و قلبش دیوانه‌وار می‌کوبد، شاید مضحک بیاید؛ اما تنها کسی را که برای پناه یافتن داشت معراج بود. مضطرب جیب پالتوی‌اش را می‌گردد و به محض یافتن موبایل شماره معراج را می‌گیرد.
بوق‌های ممتد این‌بار بیشتر از همیشه طول می‌کشید. صدای" الو" ی معراج، برای سرازیر شدن اشکش کافی بود. حال خود را درک نمی‌کرد، فقط می‌دانست آغوشی می‌خواهد که در آن آرامش یابد و برای دقایقی به این غریبه مرموز فکر نکند. ترس ریشه در عمق جانش دوانده و او را به بیمار روانی شباهت می‌داد. بی‌توجه به ابراز نگرانی و ولوم بالا رفته معراج، میان هق‌هقش با صدای خش‌داری حرف معراج را شکست:
- معراج توروخدا بیا دنبالم من می‌ترسم... .
و دوباره هق‌هق‌هایش. این غریبه از جان او چه می‌خواست؟ همه‌ی این ضعف و ترس‌ها را از چشم معراجی می‌دید که ان‌قدر او را از عالم و آدم ترسانده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 29
صدای خنده‌های سودابه و خانم پویانفر می‌آید و طبق معمول غرق در غیبت‌ها و تعریف خاطره‌هایشان هستند. چشم‌های چکاوک کلافه میان جزوه‌اش در گردش است. معراج در حالی که موهای چکاوک را شانه می‌کند، سخت احوال پریشانش را زیر نظر گرفته و بالاخره صبرش سر میرود:
- چت شده چکا؟
چکاوک کلافه جزوه‌اش را می‌بندد و به سمت معراج باز می‌گردد. بالا تنه عر*یا*نش را فاکتور می‌گیرد و سعی دارد نگاهش متمرکز به چشم‌های قهوه‌ای معراج باشد.
- گیجم معراج، نمی‌فهممت. می‌شینی با حوصله موی من رو شونه می‌کنی، نمی‌ذاری برم بیمارستان، اصلا نمی‌فهممت معراج. قصدت از این رفتارای ضد و نقیض چیه؟
لبخند روی ل*ب‌های معراج می‌نشیند و با دست، موهای پریشان روی پیشانی خود را بالا می‌زند. این بحث را دوست داشت، دوست داشت چکاوک بداند چند چند است، دوست داشت او مال خودش باشد و بس. از تمام نرهای خیابان واهمه داشت. غرق در تیله‌های شفاف‌ چکاوک، آهسته زمزمه کرد:
- بزودی همه‌چیز مشخص میشه. یه قرار داد شراکت عالی واسه کارگاه پیش‌ اومده، با یه شرکت معتبر بیزینس صحبت کردیم. اگه این قرار داد سر بگیره، همه‌چیز رو رسمی می‌کنم و از این سردرگمی رهات می‌کنم. فردا صبح می‌خوام برم کارگاه، می‌خوای بیای؟
کمی فکر می‌کند و می‌بیند حالا که خبری از دانشگاه و کارورزی‌اش نیست، کجا بهتر از کارگاه خیاطی با صفایشان.
***
زنگ را آهسته می‌فشرد و به دنبال کلید سر در کولی‌اش می‌برد. خواب رفته بود و مجبور شده بود تنهایی به کارگاه بیاید. با باز شدن در، دست از تلاش برای یافتن کلید می‌کشد و نق‌نق‌زنان و اخمو، بدون توجه به اطرافش وارد سالن می‌شود. صدای چرخ‌های خیاطی و شوخی و خنده‌های خانم‌ها می‌آید. راه‌رو را به سمت راست می‌پیچد، گلدان‌های سفید سفالی و قاب عکس‌های نمونه از مدل‌های برندشان، در دیوار راه‌رو چشم‌نوازی می‌کنند. سر به زیر و عصبی در اتاق معراج را باز می‌کند و غر میزد:
- چرا بیدارم نکردی معراج. تا رسیدم این‌جا یه دختر تو مترو مخمو تیلیت کرد، خیلی نامردی مثلا قو...
سر که بلند می‌کند با دیدن چشم‌های گرد شده معراج و چهره آرام و خونسرد آشنای مهمانش هنگ می‌کند. او، خودش بود؟ آن غریبه مرموز دوست داشتنی؛ اما ترسناک. با دیدن چشم‌های آرام و استایل خاصش، قلبش از حرکت ایستاده بود. صدای خش‌دار و شوکه معراج که اندکی چاشنی خنده داشت، استیصال قوی ایجاد‌شده بین نگاه‌هایشان را برید:
- عذر می‌خوام آقای صدر، دختر آقای سلمانی هستند.
معراج با چشم‌غره تیزی چکاوک را نشانه گرفت. چکاوک آن‌قدر شوکه بود که نمی‌دانست چه بگوید؛ اما آن غریبه مرموز، در آن کت طوسی خوش‌دوخت، خیلی آرام و مردانه نشسته بود. انگار می‌دانست که قرار است او را ببیند. قفل از د*ه*ان می‌گشاید:
- سـ... سلام، ببخشید نمی‌دونستم مهمان داریم.
قصد دارد از مهلکه جانش را نجات دهد؛ عقب‌گرد می‌کند و هنوز در را نبسته که صدای گرم و گیرای غریبه مرموز، پاهایش را قفل می‌کند:
- به توافق رسیدیم آقای مشیری.
شریک جدید؟ یعنی... . قلبش سر می‌خورد و نفس در س*ی*نه‌اش حبس می‌شود، این مرد چه از جانش می‌خواست؟ همان چندبار دیدنش، برای دیوانگی‌اش بس نبود؟

کد:
صدای خنده‌های سودابه و خانم پویانفر می‌آید و طبق معمول غرق در غیبت‌ها و تعریف خاطره‌هایشان هستند. چشم‌های چکاوک کلافه میان جزوه‌اش در گردش است. معراج در حالی که موهای چکاوک را شانه می‌کند، سخت احوال پریشانش را زیر نظر گرفته و بالاخره صبرش سر میرود:
- چت شده چکا؟
چکاوک کلافه جزوه‌اش را می‌بندد و به سمت معراج باز می‌گردد. بالا تنه عر*یا*نش را فاکتور می‌گیرد و سعی دارد نگاهش متمرکز به چشم‌های قهوه‌ای معراج باشد.
- گیجم معراج، نمی‌فهممت. می‌شینی با حوصله موی من رو شونه می‌کنی، نمی‌ذاری برم بیمارستان، اصلا نمی‌فهممت معراج. قصدت از این رفتارای ضد و نقیض چیه؟
لبخند روی ل*ب‌های معراج می‌نشیند و با دست، موهای پریشان روی پیشانی خود را بالا می‌زند. این بحث را دوست داشت، دوست داشت چکاوک بداند چند چند است، دوست داشت او مال خودش باشد و بس. از تمام نرهای خیابان واهمه داشت. غرق در تیله‌های شفاف‌ چکاوک، آهسته زمزمه کرد:
- بزودی همه‌چیز مشخص میشه. یه قرار داد شراکت عالی واسه کارگاه پیش‌ اومده، با یه شرکت معتبر بیزینس صحبت کردیم. اگه این قرار داد سر بگیره، همه‌چیز رو رسمی می‌کنم و از این سردرگمی رهات می‌کنم. فردا صبح می‌خوام برم کارگاه، می‌خوای بیای؟
کمی فکر می‌کند و می‌بیند حالا که خبری از دانشگاه و کارورزی‌اش نیست، کجا بهتر از کارگاه خیاطی با صفایشان.
***
زنگ را آهسته می‌فشرد و به دنبال کلید سر در کولی‌اش می‌برد. خواب رفته بود و مجبور شده بود تنهایی به کارگاه بیاید. با باز شدن در، دست از تلاش برای یافتن کلید می‌کشد و نق‌نق‌زنان و اخمو، بدون توجه به اطرافش وارد سالن می‌شود. صدای چرخ‌های خیاطی و شوخی و خنده‌های خانم‌ها می‌آید. راه‌رو را به سمت راست می‌پیچد، گلدان‌های سفید سفالی و قاب عکس‌های نمونه از مدل‌های برندشان، در دیوار راه‌رو چشم‌نوازی می‌کنند. سر به زیر و عصبی در اتاق معراج را باز می‌کند و غر میزد:
- چرا بیدارم نکردی معراج. تا رسیدم این‌جا یه دختر تو مترو مخمو تیلیت کرد، خیلی نامردی مثلا قو...
سر که بلند می‌کند با دیدن چشم‌های گرد شده معراج و چهره آرام و خونسرد آشنای مهمانش هنگ می‌کند. او، خودش بود؟ آن غریبه مرموز دوست داشتنی؛ اما ترسناک. با دیدن چشم‌های آرام و استایل خاصش، قلبش از حرکت ایستاده بود. صدای خش‌دار و شوکه معراج که اندکی چاشنی خنده داشت، استیصال قوی ایجاد‌شده بین نگاه‌هایشان را برید:
- عذر می‌خوام آقای صدر، دختر آقای سلمانی هستند.
معراج با چشم‌غره تیزی چکاوک را نشانه گرفت. چکاوک آن‌قدر شوکه بود که نمی‌دانست چه بگوید؛ اما آن غریبه مرموز، در آن کت طوسی خوش‌دوخت، خیلی آرام و مردانه نشسته بود. انگار می‌دانست که قرار است او را ببیند. قفل از د*ه*ان می‌گشاید:
- سـ... سلام، ببخشید نمی‌دونستم مهمان داریم.
قصد دارد از مهلکه جانش را نجات دهد؛ عقب‌گرد می‌کند و هنوز در را نبسته که صدای گرم و گیرای غریبه مرموز، پاهایش را قفل می‌کند:
- به توافق رسیدیم آقای مشیری.
شریک جدید؟ یعنی... . قلبش سر می‌خورد و نفس در س*ی*نه‌اش حبس می‌شود، این مرد چه از جانش می‌خواست؟ همان چندبار دیدنش، برای دیوانگی‌اش بس نبود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 30
تکیه‌اش را به دیوار پارکت شده سالن داده و منتظر اتمام مذاکره‌شان بود. صدای خنده‌های معراج نشان از رضایت بخشی قرارداد می‌داد. صدای پایشان به سمت در می‌آید. تکیه از دیوار برداشت، قلبش ضربان گرفته و سعی دارد خود را آرام کند. دستی به سر و رویش می‌کشد و نفس‌های عمیق پی‌درپی. در اتاق باز می‌شود. اول غریبه با چشم‌های خفه‌کننده‌اش و در نهایت معراج در حالی که تعارفات معمول را انجام می‌دهد. همه‌ی آن تمرین‌هایی که برای کنترل خودش کرده بود، با دیدن چشم‌های تنگ شده و مرموزش بر باد رفت. قلبش از حرکت ایستاد. آرشاویر با چشم‌های تنگ شده به هول و ولای افتاده به جان چکاوک می‌نگرد، متانت و مردانگی‌اش عقل و هوش معراج را برده و توجه‌ای به نگاه کردنش به چکاوک ندارد. آرشاویر روبهروی چکاوک می‌ایستد. متین، آرام و مردانه. به نشان احترام آهسته سر تکان می‌دهد:
- خوشبختم از آشنایی‌تون بانو.
دست‌هایش را که برای دست دادن با چکاوک دراز نمی‌کند، لبخند عمیقی روی ل*ب‌های معراج می‌نشیند و چکاوک آسوده نفس حبس شده‌اش را آزاد می‌کند.
- همچنین، شراکت خوبی داشته باشید.
نگاه نمی‌کند به چشم‌های غریبه، هنوز که از جانش سیر نشده. غریبه‌اش با معراج دست می‌دهد. چکاوک فرصت پیدا می‌کند، او را خوب دید بزند. چقدر از نزدیک، چهره‌اش مردانه و وسوسه‌انگیز است. مگر می‌شود چهره آرامش را دید و ترسید؟ آرشاویر نیم‌نگاهی به چکاوک می‌اندازد:
- به امید دیدار خانم سلمانی.
به امید دیدار! بارها و بارها این جمله کوتاه را با خود تکرار می‌کند. آن‌قدر تکرار کرد که نفهمید کی آن غریبه رفت. حالا دیگر مطمعن است، هدف اصلی این شراکت چکاوک است. خدا بخیر کند عاقبت کار را با این مرد مرموز. به راستی هدفش چه بود؟
***
جام را در دستانش تکان می‌دهد، از پس ر*ق*ص محتویات سرخش به گردهمایی مجلل‌شان خیره است و کنکاش کردن سران مهمانی، او را سرگرم کرده. شاهرخ به گونه‌ای با فخر او را در بالای مجلس نشانده که تعجب و نگاه استفهامی همه حاضرین از جمله دخترک جوان؛ اما دغل‌باز کامیاب برومند را به دنبال داشته است. آرشاویر و شاهرخ در کنارهم هستند و دختر کامیاب در سمت راستش. دختر در پس لنز آسمانی‌اش، جزبه‌جز چهره آرام و خونسرد جوان را زیر و رو می‌کند. دروغ نداده است؛ اگر بگویید عجیب وسوسه کارهای مثبت هیجده‌اش می‌کند. موهای بلوند مصری‌اش را پشت گوش می‌زند و با دلبری ماهرانه‌ای، قصد در نشان دادن پاهای خوش‌تراش برنزش دارد. آرشاویر؛ اما برایش ذره‌ای جذابیت ندارد و به راحتی از او نگاه می‌گیرد. چشمانش بیشتر میخ امیر برزگر است؛ فردی چرچیل، آرام و اهل سخن. سنش از سی‌و‌پنج نمی‌گذرد و چهره و اندام برازنده‌ای دارد. در میان حرف‌هایشان متوجه شد که یکی از آن کله‌گنده هاست که عجیب در حرف‌هایش بوی سیاست با پنبه سربریدن به گوش می‌رسید و بانوی جوانی که سنش بین بیست‌و‌هشت تا سی‌و‌سه بود؛ متین، آرام، مرموز. نمی‌دانست چرا؛ اما ذره‌ای پلیدی درونش نمی‌دید و کنجکاو بود دلیل در این جمع بودنش را بداند. شاهرخ دستی روی ران آرشاویر نهاد و نگاه براقش را به او دوخت. در واقع از او می‌خواست که کار را دست بگیرد و آرشاویر منتظر این لحظه بود. شاهرخ بعد از سخن کامیاب برومند در پی همکاری، سررشته کلام را دست می‌گیرد:
- کامیاب‌خان، فکر کنم اول باید پسرخونده‌ام، آرشاویر که از این به بعد قراره جای من رو بگیره، بهتون معرفی کنم.
با دست و لبخند گشاده‌ای به شانه‌ی آرشاویر می‌زند و رو به کامیاب می‌کند:
- آرشاویر، پسر خونده و همه‌کاره‌ی من، بعد مسیح، جونم بهش وصله.
کامیاب است که با آن کت و شلوار نخودی، با خنده‌ی خاص خودش ابرویی بالا می‌دهد. دستی به موهای جوگندمی خوش‌فرمش می‌کشد، جام در دستش را در هوا می‌گیرد و بالا می برد:
- به سلامتی عضو جدید.
آرشاویر نفسش را بیرون می‌دهد و دستش نامحسوس، مشت می‌‌شود. پسرخوانده؟ بلا به دور، از کی تا به حال پسرخوانده این کفتار شده بود؟ مشتاق‌تر از همه نگاه برسین، دختر کامیاب است. آرشاویر از جلیقه سورمه‌ای شاهرخ و موهای سفید بلند دم‌اسبی بسته‌اش می‌گذرد و با نگاهی که در جمع می‌اندازد. خونسرد، ذره از محتویات جام را مزه می‌کند.
- سوالی هست؟
برسین، لبخند دلربای بر ل*ب می‌راند و با عشوه کمی خود را به مبل تک‌نفره آرشاویر نزدیک می‌کند. حساب زیادی روی شگردهای دلبری‌اش و اندام خوش‌تراشش باز می‌کند:
- چند سالته آرشاویر جون؟
بدون ذره‌ای نگاه کردن، جام را روی عسلی می‌گذارد و پا روی پا می‌اندازد. نیم‌نگاهی به ساعتش می‌کند، یک‌ساعت دیگر باید خود را به کارگاه کاویان می‌رساند تا باهم برای ثبت قرار داد به محضر بروند و داشت دیر می‌شد.
- فکر نمی‌کنم ربطی به کار داشته باشه.
جوابش آن‌قدر دندان‌شکن بود که فک برسین با حرص فشرده شود و لبخند به ل*ب‌های امیر برزگر بنشیند. قصد دارد جمع شش‌نفریشان را ترک کند، نیم‌نگاهی به شاهرخ می‌اندازد و آهسته بر می‌خیزد:
- قرار کاری دارم.
بعد رو به جمع نیم‌نگاهی می‌کند. دیدن یک دختر آرام و سخت، در انجمنشان، آن هم به عنوان یک سردسته مامور خرید، کمی عجیب بنظر می‌رسید؛ اما باید اعتراف کند جذبه رفتار سنگین و متانتش او را تحت تاثیر قرار داده.
- منتظر جلسه بعدی هستم، با جانیار هماهنگ کنید.
و بدون هیچ توضیح اضافه‌ای می‌رود و برسین را در حیرت رها می‌کند. امیر برزگر عجیب با وجود پسرخوانده نامیده شده، احساس خطر می‌کرد و این احساس خطر، آغاز یک جنگ بود؛ یک جنگ تمام عیار میان دو مرد، از ج*ن*س قدرت... .
***
کد:
تکیه‌اش را به دیوار پارکت شده سالن داده و منتظر اتمام مذاکره‌شان بود. صدای خنده‌های معراج نشان از رضایت بخشی قرارداد می‌داد. صدای پایشان به سمت در می‌آید. تکیه از دیوار برداشت، قلبش ضربان گرفته و سعی دارد خود را آرام کند. دستی به سر و رویش می‌کشد و نفس‌های عمیق پی‌درپی. در اتاق باز می‌شود. اول غریبه با چشم‌های خفه‌کننده‌اش و در نهایت معراج در حالی که تعارفات معمول را انجام می‌دهد. همه‌ی آن تمرین‌هایی که برای کنترل خودش کرده بود، با دیدن چشم‌های تنگ شده و مرموزش بر باد رفت. قلبش از حرکت ایستاد. آرشاویر با چشم‌های تنگ شده به هول و ولای افتاده به جان چکاوک می‌نگرد، متانت و مردانگی‌اش عقل و هوش معراج را برده و توجه‌ای به نگاه کردنش به چکاوک ندارد. آرشاویر روبهروی چکاوک می‌ایستد. متین، آرام و مردانه. به نشان احترام آهسته سر تکان می‌دهد:
- خوشبختم از آشنایی‌تون بانو.
دست‌هایش را که برای دست دادن با چکاوک دراز نمی‌کند، لبخند عمیقی روی ل*ب‌های معراج می‌نشیند و چکاوک آسوده نفس حبس شده‌اش را آزاد می‌کند.
- همچنین، شراکت خوبی داشته باشید.
نگاه نمی‌کند به چشم‌های غریبه، هنوز که از جانش سیر نشده. غریبه‌اش با معراج دست می‌دهد. چکاوک فرصت پیدا می‌کند، او را خوب دید بزند. چقدر از نزدیک، چهره‌اش مردانه و وسوسه‌انگیز است. مگر می‌شود چهره آرامش را دید و ترسید؟ آرشاویر نیم‌نگاهی به چکاوک می‌اندازد:
- به امید دیدار خانم سلمانی.
به امید دیدار! بارها و بارها این جمله کوتاه را با خود تکرار می‌کند. آن‌قدر تکرار کرد که نفهمید کی آن غریبه رفت. حالا دیگر مطمعن است، هدف اصلی این شراکت چکاوک است. خدا بخیر کند عاقبت کار را با این مرد مرموز. به راستی هدفش چه بود؟
***
جام را در دستانش تکان می‌دهد، از پس ر*ق*ص محتویات سرخش به گردهمایی مجلل‌شان خیره است و کنکاش کردن سران مهمانی، او را سرگرم کرده. شاهرخ به گونه‌ای با فخر او را در بالای مجلس نشانده که تعجب و نگاه استفهامی همه حاضرین از جمله دخترک جوان؛ اما دغل‌باز کامیاب برومند را به دنبال داشته است. آرشاویر و شاهرخ در کنارهم هستند و دختر کامیاب در سمت راستش. دختر در پس لنز آسمانی‌اش، جزبه‌جز چهره آرام و خونسرد جوان را زیر و رو می‌کند. دروغ نداده است؛ اگر بگویید عجیب وسوسه کارهای مثبت هیجده‌اش می‌کند. موهای بلوند مصری‌اش را پشت گوش می‌زند و با دلبری ماهرانه‌ای، قصد در نشان دادن پاهای خوش‌تراش برنزش دارد. آرشاویر؛ اما برایش ذره‌ای جذابیت ندارد و به راحتی از او نگاه می‌گیرد. چشمانش بیشتر میخ امیر برزگر است؛ فردی چرچیل، آرام و اهل سخن. سنش از سی‌و‌پنج نمی‌گذرد و چهره و اندام برازنده‌ای دارد. در میان حرف‌هایشان متوجه شد که یکی از آن کله‌گنده هاست که عجیب در حرف‌هایش بوی سیاست با پنبه سربریدن به گوش می‌رسید و بانوی جوانی که سنش بین بیست‌و‌هشت تا سی‌و‌سه بود؛ متین، آرام، مرموز. نمی‌دانست چرا؛ اما ذره‌ای پلیدی درونش نمی‌دید و کنجکاو بود دلیل در این جمع بودنش را بداند. شاهرخ دستی روی ران آرشاویر نهاد و نگاه براقش را به او دوخت. در واقع از او می‌خواست که کار را دست بگیرد و آرشاویر منتظر این لحظه بود. شاهرخ بعد از سخن کامیاب برومند در پی همکاری، سررشته کلام را دست می‌گیرد:
- کامیاب‌خان، فکر کنم اول باید پسرخونده‌ام، آرشاویر که از این به بعد قراره جای من رو بگیره، بهتون معرفی کنم.
با دست و لبخند گشاده‌ای به شانه‌ی آرشاویر می‌زند و رو به کامیاب می‌کند:
- آرشاویر، پسر خونده و همه‌کاره‌ی من، بعد مسیح، جونم بهش وصله.
کامیاب است که با آن کت و شلوار نخودی، با خنده‌ی خاص خودش ابرویی بالا می‌دهد. دستی به موهای جوگندمی خوش‌فرمش می‌کشد، جام در دستش را در هوا می‌گیرد و بالا می برد:
- به سلامتی عضو جدید.
آرشاویر نفسش را بیرون می‌دهد و دستش نامحسوس، مشت می‌‌شود. پسرخوانده؟ بلا به دور، از کی تا به حال پسرخوانده این کفتار شده بود؟ مشتاق‌تر از همه نگاه برسین، دختر کامیاب است. آرشاویر از جلیقه سورمه‌ای شاهرخ و موهای سفید بلند دم‌اسبی بسته‌اش می‌گذرد و با نگاهی که در جمع می‌اندازد. خونسرد، ذره از محتویات جام را مزه می‌کند.
- سوالی هست؟
برسین، لبخند دلربای بر ل*ب می‌راند و با عشوه کمی خود را به مبل تک‌نفره آرشاویر نزدیک می‌کند. حساب زیادی روی شگردهای دلبری‌اش و اندام خوش‌تراشش باز می‌کند:
- چند سالته آرشاویر جون؟
بدون ذره‌ای نگاه کردن، جام را روی عسلی می‌گذارد و پا روی پا می‌اندازد. نیم‌نگاهی به ساعتش می‌کند، یک‌ساعت دیگر باید خود را به کارگاه کاویان می‌رساند تا باهم برای ثبت قرار داد به محضر بروند و داشت دیر می‌شد.
- فکر نمی‌کنم ربطی به کار داشته باشه.
جوابش آن‌قدر دندان‌شکن بود که فک برسین با حرص فشرده شود و لبخند به ل*ب‌های امیر برزگر بنشیند. قصد دارد جمع شش‌نفریشان را ترک کند، نیم‌نگاهی به شاهرخ می‌اندازد و آهسته بر می‌خیزد:
- قرار کاری دارم.
بعد رو به جمع نیم‌نگاهی می‌کند. دیدن یک دختر آرام و سخت، در انجمنشان، آن هم به عنوان یک سردسته مامور خرید، کمی عجیب بنظر می‌رسید؛ اما باید اعتراف کند جذبه رفتار سنگین و متانتش او را تحت تاثیر قرار داده.
- منتظر جلسه بعدی هستم، با جانیار هماهنگ کنید.
و بدون هیچ توضیح اضافه‌ای می‌رود و برسین را در حیرت رها می‌کند. امیر برزگر عجیب با وجود پسرخوانده نامیده شده، احساس خطر می‌کرد و این احساس خطر، آغاز یک جنگ بود؛ یک جنگ تمام عیار میان دو مرد، از ج*ن*س قدرت... .
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 31
آخرین ورقه‌ها امضا شده‌اند و حالا، معراج به همراه آرشاویر راه آمده از کارگاه تا محضر را بر می‌گردند. معراج در این بیست‌و‌هفت‌سال زندگی، مردی به متانت و آرامی آرشاویر ندیده و کم‌کم داشت به او اعتماد می‌کرد و این هدفی بود که آرشاویر برایش می‌کوشید. گرمای جاری در ماشین با سرمای استخوان‌سوز بیرون تضاد عجیبی داشت. شاخه‌های خشک، از برف دیشب اندکی سفید شده‌اند و آلودگی هوا کمتر شده و این زیبایی خیابان را دو چندان می‌کرد. معراج که آرشاویر را کلید موفقیت و ترقی خود می‌دید، سعی داشت با او گرم بگیرد؛ زیرا ترقی خود و جدا شدن از کاویان، انتهایش رسیدن به آرزو و عشق دیرینه‌اش چکاوک بود. معراج گلوی خود را صاف می‌کند و با لبخندی که از عصر، بر روی ل*بش جمع نمی‌شود، قصد دارد سر صحبت را باز کند:
- آقای صدر نظرتون راجب این‌که فردا شب شام رو در خدمتتون باشیم و یکم راجب مسائل کار صحبت کنیم و هم با آقای سلمانی و خانواده آشنا بشید چیه؟
آرشاویر کمی درجه سیستم حرارتی را کم می‌کند و با دست دیگرش، کراوات مشکی را لمس. نیم‌نگاهی به معراج می‌اندازد.
- در یک فرصت مزاحمتون خواهیم شد.
این یعنی محترمانه درخواستش را رد کرده بود؟ چرا این مرد آن‌قدر کم حرف بود؛ انگار باید کلمات منتش را می‌کشیدند. تا از او نمی‌پرسیدی سخن نمی‌گفت و اگر می‌پرسیدی مختصر جواب می‌داد. معراج نمی‌خواهد به این زودی‌ها تسلیم شود و وا دهد. با این‌که بین آن دو بیش از سه‌سال اختلاف نبود؛ اما معراج ناخواسته تحت تاثیر رفتارش به او احترام می‌گذاشت و نمی‌شود گفت که ثروت هنگفت آرشاویر هم در آن تاثیری نداشته.
آرشاویر رفتارها و نقطه ضعف‌هایش را زیر نظر گرفته؛ بلند پرواز، قدرت طلب و اندکی جاهل است. ادعا زیاده دارد و به دنبال سروریست. امثال او را زیاد دیده و خوب خصلت‌هایشان را از بر است. هر چه بیشتر بی‌محلیشان کرد، فرد را بزرگ‌تر خواهند دید و خود را محتاج او و به گمانم این یعنی، ساده‌ترین مانع برای رسیدن به چکاوک را در همین اول بازی کنار زده است، حالا می‌ماند کاویان سلمانی. مرد استوره‌ای و چشم‌نواز خاطرات کودکی‌اش. آخرین مکالمه‌شان را دقیق به خاطر دارد:
- در این خونه همیشه به روت بازه امیر، همیشه.
راهنما می‌زند و بلوار را می‌پیچید. دوست دارد اندکی بیشتر معراج را محک بزند که متین می‌پرسد:
- در چه رشته‌ای تحصیل کردید؟
برق از چشمان معراج می‌گذرد. سعی دارد متین رفتار کند و هول‌بازی درنیاورد؛ اما مگر می‌شود این شتر طلایی که پیدا کرده و به طرز مرموزی راضی شده با کارگاه و برند کوچکشان قرار داد ببند را از دست داد؟ لبخند گشاده‌اش را جمع می‌کند و سعی دارد شادی‌اش به بیرون بروز نکند:
- من مدیرت خوندم، البته بماند که دوسال هم حسابداری رفتم؛ ولی خوب رشته اصلیم مدیرت بود. بعد دانشگاه هم که آقای کاویان کارگاه رو بهم واگذار کرد و الان سه‌سالی هست که من می‌چرخونمش و پیشرفت زیادی در این سه‌سال داشتیم. مطمعن باشید از شراکت پشیمون نمی‌شید، شاید برند معروفی نباشیم؛ اما کیفیتمون بین رقبا ز*ب*ون‌زده.
زیاده‌گو هم که هست. چقدر مردان زیاده‌گو برای او خسته کننده‌اند. نزدیک‌های کارگاه هستند، باید تیر آخر خود را بزند:
- چهارشنبه، ساعت شش عصر.
معراج برق از سرش می‌پرد، بشاش به سمت آرشاویر برمی‌گردد و به نشان احترام سر تکان می‌دهد:
- حتما، خیلی خوشحال می‌شیم. آقای سلمانی خیلی مشتاق ملاقات با جنابتون هستند.
سری به نشان احترام تکان می‌دهد. به کوچه کارگاه که می‌رسند معراج درخواست می‌کند که نگه دارد و آرشاویر هم که اهل خاله‌بازی ها و تعارفات نیست، نگه می‌دارد. معراج پیاده شده، تشکر می‌کند و روز چهارشنبه عصر را یادآوری‌اش می‌کند و بعد یک‌سری تعارفات که جواب همه‌شان، یک متشکرم خشک و خالی از جانب آرشاویر بود، می‌رود.

کد:
آخرین ورقه‌ها امضا شده‌اند و حالا، معراج به همراه آرشاویر راه آمده از کارگاه تا محضر را بر می‌گردند. معراج در این بیست‌و‌هفت‌سال زندگی، مردی به متانت و آرامی آرشاویر ندیده و کم‌کم داشت به او اعتماد می‌کرد و این هدفی بود که آرشاویر برایش می‌کوشید. گرمای جاری در ماشین با سرمای استخوان‌سوز بیرون تضاد عجیبی داشت. شاخه‌های خشک، از برف دیشب اندکی سفید شده‌اند و آلودگی هوا کمتر شده و این زیبایی خیابان را دو چندان می‌کرد. معراج که آرشاویر را کلید موفقیت و ترقی خود می‌دید، سعی داشت با او گرم بگیرد؛ زیرا ترقی خود و جدا شدن از کاویان، انتهایش رسیدن به آرزو و عشق دیرینه‌اش چکاوک بود. معراج گلوی خود را صاف می‌کند و با لبخندی که از عصر، بر روی ل*بش جمع نمی‌شود، قصد دارد سر صحبت را باز کند:
- آقای صدر نظرتون راجب این‌که فردا شب شام رو در خدمتتون باشیم و یکم راجب مسائل کار صحبت کنیم و هم با آقای سلمانی و خانواده آشنا بشید چیه؟
آرشاویر کمی درجه سیستم حرارتی را کم می‌کند و با دست دیگرش، کراوات مشکی را لمس. نیم‌نگاهی به معراج می‌اندازد.
- در یک فرصت مزاحمتون خواهیم شد.
این یعنی محترمانه درخواستش را رد کرده بود؟ چرا این مرد آن‌قدر کم حرف بود؛ انگار باید کلمات منتش را می‌کشیدند. تا از او نمی‌پرسیدی سخن نمی‌گفت و اگر می‌پرسیدی مختصر جواب می‌داد. معراج نمی‌خواهد به این زودی‌ها تسلیم شود و وا دهد. با این‌که بین آن دو بیش از سه‌سال اختلاف نبود؛ اما معراج ناخواسته تحت تاثیر رفتارش به او احترام می‌گذاشت و نمی‌شود گفت که ثروت هنگفت آرشاویر هم در آن تاثیری نداشته.
آرشاویر رفتارها و نقطه ضعف‌هایش را زیر نظر گرفته؛ بلند پرواز، قدرت طلب و اندکی جاهل است. ادعا زیاده دارد و به دنبال سروریست. امثال او را زیاد دیده و خوب خصلت‌هایشان را از بر است. هر چه بیشتر بی‌محلیشان کرد، فرد را بزرگ‌تر خواهند دید و خود را محتاج او و به گمانم این یعنی، ساده‌ترین مانع برای رسیدن به چکاوک را در همین اول بازی کنار زده است، حالا می‌ماند کاویان سلمانی. مرد استوره‌ای و چشم‌نواز خاطرات کودکی‌اش. آخرین مکالمه‌شان را دقیق به خاطر دارد:
- در این خونه همیشه به روت بازه امیر، همیشه.
راهنما می‌زند و بلوار را می‌پیچید. دوست دارد اندکی بیشتر معراج را محک بزند که متین می‌پرسد:
- در چه رشته‌ای تحصیل کردید؟
برق از چشمان معراج می‌گذرد. سعی دارد متین رفتار کند و هول‌بازی درنیاورد؛ اما مگر می‌شود این شتر طلایی که پیدا کرده و به طرز مرموزی راضی شده با کارگاه و برند کوچکشان قرار داد ببند را از دست داد؟ لبخند گشاده‌اش را جمع می‌کند و سعی دارد شادی‌اش به بیرون بروز نکند:
- من مدیرت خوندم، البته بماند که دوسال هم حسابداری رفتم؛ ولی خوب رشته اصلیم مدیرت بود. بعد دانشگاه هم که آقای کاویان کارگاه رو بهم واگذار کرد و الان سه‌سالی هست که من می‌چرخونمش و پیشرفت زیادی در این سه‌سال داشتیم. مطمعن باشید از شراکت پشیمون نمی‌شید، شاید برند معروفی نباشیم؛ اما کیفیتمون بین رقبا ز*ب*ون‌زده.
زیاده‌گو هم که هست. چقدر مردان زیاده‌گو برای او خسته کننده‌اند. نزدیک‌های کارگاه هستند، باید تیر آخر خود را بزند:
- چهارشنبه، ساعت شش عصر.
معراج برق از سرش می‌پرد، بشاش به سمت آرشاویر برمی‌گردد و به نشان احترام سر تکان می‌دهد:
- حتما، خیلی خوشحال می‌شیم. آقای سلمانی خیلی مشتاق ملاقات با جنابتون هستند.
سری به نشان احترام تکان می‌دهد. به کوچه کارگاه که می‌رسند معراج درخواست می‌کند که نگه دارد و آرشاویر هم که اهل خاله‌بازی ها و تعارفات نیست، نگه می‌دارد. معراج پیاده شده، تشکر می‌کند و روز چهارشنبه عصر را یادآوری‌اش می‌کند و بعد یک‌سری تعارفات که جواب همه‌شان، یک متشکرم خشک و خالی از جانب آرشاویر بود، می‌رود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 32
ماشین مقابل نرده‌های مشکی- طلایی باغ توقف می‌کند. دستانش کلافه گَردنش را اسیر می‌کند و امروز هم یک‌روز خسته کننده دیگر بوده است. صدای بلند و پرانرژی آقا حیدر که به سمت در می‌دود، اندکی از خستگی‌هایش را می زداید:
- خوش اومدی ارباب، قدم به روی چشمم گذاشتی.
آقا حیدر در را باز می‌کند. وارد ویلایش می‌شود و از کنار آن دو قلچماق سیاه‌پوش که به عنوان بادیگارد در اتاقک نگهبان بودند، می‌گذرد. مسیر سنگ‌فرش و طولانی باغ که به پارکینگ ختم می‌شد، در تاریکی شب و درخت‌های خشک سر به فلک کشیده، با اندک نوری که توسط ترانس‌های کوچک ساطع می‌شد، کمی مهیب جلوه می‌کرد.
ماشین را پارک می‌کند و پیاده می‌شود، خسته است و درمان دردش جز ب*وسه‌ی شیرین الهه چه می‌تواند باشد؟ از کنار دو مجسمه شیر بزرگ ورودی ایوان می‌گذرد و سه پله مرمر را طی می‌کند. این ویلا را به ستون‌های عظیم و پنجره‌ها و طراحی فوق‌العاده زیبای ساختمان‌ش می‌شناسند. هنوز در را باز نکرده که جانیار لبخند به ل*ب با لودگی در را باز می‌کند، زانو خم می‌کند و خود را در آ*غ*و*ش آرشاویر می‌اندازد:
- وای عشقم برگشتی.
صدای نازک کرده‌اش لبخند محوی بر لبان آرشاویر می‌نشاند و تا می‌خواهد موعظه بگیرد، جانیار قامت راست می‌کند و با صاف کردن گلویش خیلی جدی قیافه می‌گیرد:
- بیخی ارشا.
بعد با دیدن لبخند محو و چهره مسکوت آرشاویر، چهره درهم می‌کشد:
- ایش، ببین چه خوششم اومده.
رو می‌گیرد و بی‌توجه به این‌که به استقبال آمده، راه آمده را بر می‌گردد.
آرشاویر با تاسف سر تکان می‌دهد و با چرخ دادن سیوچ بین انگشتانش وارد خانه می‌شود. دختری کم سن‌و‌سال و سر به زیر منتظرش ایستاده و کت و کفش را از او می‌گیرد. گرمای خانه، حال و هوایش را عوض می‌کند و حالا فقط دوش آبگرم می‌چسبد. می‌خواهد به سمت اتاقش برود که صدای ضعیف الهه او را متوقف می‌کند:
- داداشی؟
این مظلوم داداشی خواندنش، یعنی دوباره حاجتی دارد و نمی‌خواهد نه بشنود و آرشاویر صددرصد مطمعن است که قرار نیست این حاجت خوش‌آیند باشد.
راه آمده را بر می‌گردد و مقابلش، با همان ژیله طوسی و پیراهن سفید جذبش می‌ایستد. منتظر نگاهش می‌کند و ابرو بالا می‌دهد. وقتی که الهه سر به زیر می‌اندازد و با گوشه لباس صورتی عروسکی‌اش ور می‌رود، حساب کار دستش می‌آید و با اخم ناخواسته‌ای به جان چند دکمه بالای پیراهنش می‌افتد وجانیار غائب را مقصد قرار می دهد:
- باز این بچه رو پر کردی جانیار؟
دستی از پشت سر، روی شانه‌های پهنش می‌نشیند و توجه را به خودش می‌خواهد. تا بر‌می‌گردد صدای انفجار کوچک و ورقه‌های رنگ‌رنگ براق، چشمانش را گرد می‌کند. تمام دوستان نزدیکش که تعدادشان به پنج نفر می‌رسید، دور هم جمع شده بودند، یک‌صدا و پر انرژی باهم، هپی مپی تولدت مبارک، می‌گویند و در نهایت، حمله صوتیشان به دست و جیغ ختم می‌شود. ارسلان، پویا و خشایار همانند کودکان کلاه تولد به سر گذاشته و بادکنک‌های طلایی در دست داشتند و هرسه پیراهن‌های ست مشکی با رگه طلایی پوشیده بودند و بگذریم که با آن هیبت و آن کلاه‌های مسخره چقدر مردانگیشان را زیر سوال برده‌اند و همه‌ی این‌ها از گور جانیار و خشایار بی‌پدر، بلند می‌شود. با اشاره‌ی دست جانیار صدای موزیک بلند و پرانرژی هیولا از خلسه، فضا را در برگرفت. جانیار دست نیکی را می‌گیرد و هم‌زمانی که با اهنگ بلند می‌خواند با لودگی بین جمع می‌آید و ماهرانه روبه آرشاویر قر می‌دهد:
- داش سپی چی میگن اینا؟
و با دست اشاره می‌زند که به او بپیوندد. شوکه به سمت الهه بر می‌گردد که او را با لبخند عمیق و کیک مشکی- طلایی ساده؛ اما شیکی می‌بیند. ابرو بالا می‌دهد:
- داشتیم؟
هنوز در حال پردازش ماجراست که جانیار با یک صدای ناهنجاری به سمت الهه می دود، کیک را از دستش می‌ستاند و لحظه‌ای بعد آرشاویر هیچ دیدی ندارد و دهانش پر است از شیرینی کیک و چشمانش به زور از هم باز می‌شوند. قهقه‌شان به هوا بر می‌خیزد و آرشاویر دوست ندارد بداند که لباس گران‌قیمتش خامه‌ای شده و چقد قیافه‌اش با این خامه‌های مشکی، مضحک است. روزها را در ذهنش بالا و پایین می‌کند و با یادآوری این‌که امروز روز تولد اوست و این کار جانیار لبخند محوی بر ل*بش می‌نشیند، با تاسف سر تکان می‌دهد:
- همتون دیونه‌اید.
صدای قهقه‌هایشان دوباره بلند می‌شود و آرام با جیغ خود را در بغلش می‌اندازد:
- تولدت مبارک گودزیلا.
و خشایار است که طبق معمول پایه ثابت لودگی‌های جانیار، دست آرام را می‌گیرد از ارشاویر می‌کند و همراه با ریتم تند موزیک به وسط جمع می‌برد:
- اون که همیشه هست، بیا با خودم برقص که از اون سر دنیا واسه این بزغاله کوبیدم اومدم این‌جا.
آرشاویر قصد دارد خامه‌ها را بزداید سر با تاسف تکان می‌دهد و پوف می‌کشد:
- لباس عوض کنم بیام.
خشایار بی‌توجه به این‌که هنوز دور نشده، بلند داد می‌زند:
- برو عشقم مگه کی واسه تو اومده.
و رو می‌کند سمت آرام:
- بالام از زمان خاتمی، ها قرش بده، روی این گودزیلای اخمو رو کم کن.
لبخند محو آرشاویر اندکی عمیق‌تر می‌شود، آن‌قدر کار روی سرش ریخته که حتی تولد خود را هم فراموش کرده بود.

کد:
ماشین مقابل نرده‌های مشکی- طلایی باغ توقف می‌کند. دستانش کلافه گَردنش را اسیر می‌کند و امروز هم یک‌روز خسته کننده دیگر بوده است. صدای بلند و پرانرژی آقا حیدر که به سمت در می‌دود، اندکی از خستگی‌هایش را می زداید:
- خوش اومدی ارباب، قدم به روی چشمم گذاشتی.
آقا حیدر در را باز می‌کند. وارد ویلایش می‌شود و از کنار آن دو قلچماق سیاه‌پوش که به عنوان بادیگارد در اتاقک نگهبان بودند، می‌گذرد. مسیر سنگ‌فرش و طولانی باغ که به پارکینگ ختم می‌شد، در تاریکی شب و درخت‌های خشک سر به فلک کشیده، با اندک نوری که توسط ترانس‌های کوچک ساطع می‌شد، کمی مهیب جلوه می‌کرد.
ماشین را پارک می‌کند و پیاده می‌شود، خسته است و درمان دردش جز ب*وسه‌ی شیرین الهه چه می‌تواند باشد؟ از کنار دو مجسمه شیر بزرگ ورودی ایوان می‌گذرد و سه پله مرمر را طی می‌کند. این ویلا را به ستون‌های عظیم و پنجره‌ها و طراحی فوق‌العاده زیبای ساختمان‌ش می‌شناسند. هنوز در را باز نکرده که جانیار لبخند به ل*ب با لودگی در را باز می‌کند، زانو خم می‌کند و خود را در آ*غ*و*ش آرشاویر می‌اندازد:
- وای عشقم برگشتی.
صدای نازک کرده‌اش لبخند محوی بر لبان آرشاویر می‌نشاند و تا می‌خواهد موعظه بگیرد، جانیار قامت راست می‌کند و با صاف کردن گلویش خیلی جدی قیافه می‌گیرد:
- بیخی ارشا.
بعد با دیدن لبخند محو و چهره مسکوت آرشاویر، چهره درهم می‌کشد:
- ایش، ببین چه خوششم اومده.
رو می‌گیرد و بی‌توجه به این‌که به استقبال آمده، راه آمده را بر می‌گردد.
آرشاویر با تاسف سر تکان می‌دهد و با چرخ دادن سیوچ بین انگشتانش وارد خانه می‌شود. دختری کم سن‌و‌سال و سر به زیر منتظرش ایستاده و کت و کفش را از او می‌گیرد. گرمای خانه، حال و هوایش را عوض می‌کند و حالا فقط دوش آبگرم می‌چسبد. می‌خواهد به سمت اتاقش برود که صدای ضعیف الهه او را متوقف می‌کند:
- داداشی؟
این مظلوم داداشی خواندنش، یعنی دوباره حاجتی دارد و نمی‌خواهد نه بشنود و آرشاویر صددرصد مطمعن است که قرار نیست این حاجت خوش‌آیند باشد.
راه آمده را بر می‌گردد و مقابلش، با همان ژیله طوسی و پیراهن سفید جذبش می‌ایستد. منتظر نگاهش می‌کند و ابرو بالا می‌دهد. وقتی که الهه سر به زیر می‌اندازد و با گوشه لباس صورتی عروسکی‌اش ور می‌رود، حساب کار دستش می‌آید و با اخم ناخواسته‌ای به جان چند دکمه بالای پیراهنش می‌افتد وجانیار غائب را مقصد قرار می دهد:
- باز این بچه رو پر کردی جانیار؟
دستی از پشت سر، روی شانه‌های پهنش می‌نشیند و توجه را به خودش می‌خواهد. تا بر‌می‌گردد صدای انفجار کوچک و ورقه‌های رنگ‌رنگ براق، چشمانش را گرد می‌کند. تمام دوستان نزدیکش که تعدادشان به پنج نفر می‌رسید، دور هم جمع شده بودند، یک‌صدا و پر انرژی باهم، هپی مپی تولدت مبارک، می‌گویند و در نهایت، حمله صوتیشان به دست و جیغ ختم می‌شود. ارسلان، پویا و خشایار همانند کودکان کلاه تولد به سر گذاشته و بادکنک‌های طلایی در دست داشتند و هرسه پیراهن‌های ست مشکی با رگه طلایی پوشیده بودند و بگذریم که با آن هیبت و آن کلاه‌های مسخره چقدر مردانگیشان را زیر سوال برده‌اند و همه‌ی این‌ها از گور جانیار و خشایار بی‌پدر، بلند می‌شود. با اشاره‌ی دست جانیار صدای موزیک بلند و پرانرژی هیولا از خلسه، فضا را در برگرفت. جانیار دست نیکی را می‌گیرد و هم‌زمانی که با اهنگ بلند می‌خواند با لودگی بین جمع می‌آید و ماهرانه روبه آرشاویر قر می‌دهد:
- داش سپی چی میگن اینا؟
و با دست اشاره می‌زند که به او بپیوندد. شوکه به سمت الهه بر می‌گردد که او را با لبخند عمیق و کیک مشکی- طلایی ساده؛ اما شیکی می‌بیند. ابرو بالا می‌دهد:
- داشتیم؟
هنوز در حال پردازش ماجراست که جانیار با یک صدای ناهنجاری به سمت الهه می دود، کیک را از دستش می‌ستاند و لحظه‌ای بعد آرشاویر هیچ دیدی ندارد و دهانش پر است از شیرینی کیک و چشمانش به زور از هم باز می‌شوند. قهقه‌شان به هوا بر می‌خیزد و آرشاویر دوست ندارد بداند که لباس گران‌قیمتش خامه‌ای شده و چقد قیافه‌اش با این خامه‌های مشکی، مضحک است. روزها را در ذهنش بالا و پایین می‌کند و با یادآوری این‌که امروز روز تولد اوست و این کار جانیار لبخند محوی بر ل*بش می‌نشیند، با تاسف سر تکان می‌دهد:
- همتون دیونه‌اید.
صدای قهقه‌هایشان دوباره بلند می‌شود و آرام با جیغ خود را در بغلش می‌اندازد:
- تولدت مبارک گودزیلا.
و خشایار است که طبق معمول پایه ثابت لودگی‌های جانیار، دست آرام را می‌گیرد از ارشاویر می‌کند و همراه با ریتم تند موزیک به وسط جمع می‌برد:
- اون که همیشه هست، بیا با خودم برقص که از اون سر دنیا واسه این بزغاله کوبیدم اومدم این‌جا.
آرشاویر قصد دارد خامه‌ها را بزداید سر با تاسف تکان می‌دهد و پوف می‌کشد:
- لباس عوض کنم بیام.
خشایار بی‌توجه به این‌که هنوز دور نشده، بلند داد می‌زند:
- برو عشقم مگه کی واسه تو اومده.
و رو می‌کند سمت آرام:
- بالام از زمان خاتمی، ها قرش بده، روی این گودزیلای اخمو رو کم کن.
لبخند محو آرشاویر اندکی عمیق‌تر می‌شود، آن‌قدر کار روی سرش ریخته که حتی تولد خود را هم فراموش کرده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 33
سینمای خانگی راه انداخته‌اند. پیشنهاد آرام برای دیدن فیلم ترسناک بر کرسی نشسته و حالا جمع هفت‌نفریشان که متشکل از خشایار و نیکی در آ*غ*و*ش هم و جانیار و آرام کنار هم که اتحادشان اخم بر چهره ارسلان و الهه نشانده و در نهایت، آرشاویر که گوشه‌ای نشسته و به محتویات مزخرف فیلم نگاه می‌کند و اگر بخاطر دوستانش نبود هرگز تن به خفت وقت گذراندن با همچین خزعبلاتی نمی‌داد. پویا از کنار ارسلان بلند می شود و به سمت آرشاویر می رود. ماگ نسکافه را بین انگشتان بی‌کار آرشاویر قرار می‌دهد و توجه او را به خود می‌خواند. آرشاویر اندکی جابه‌جا می‌شود و حالا روی آن راحتی دونفره هر دویشان نشسته‌اند. آرشاویر دستانش را روی پشتی راحتی می‌گذارد و با نیم‌نگاهی به اخم‌های درهم و احوالات ملتهب ارسلان که چگونه با خود درگیر است، نگاهش را به پویا می‌دهد:
- آرام رو از جانیار جدا کردن.
پویا بی‌تفاوت شانه بالا می‌دهد و مگر مهم است که پارتنر ارسلان کنار دوستش نشسته؟ پویا، ست مشکی خانگی آرشاویر را از نظر می‌گذارند، نسکافه‌اش را مزه‌مزه می‌کند و تا می‌خواهد سخن بگوید، از صحفه نمایش صدای جیغ بلند می‌شود و با فاصله اندکی بعدش جیغ آرام و نیکی. چهره آرشاویر و پویا درهم می‌رود و آرشاویر اخم می‌کند و این‌که الهه آرام است، اندکی او را مضطرب می‌کند. با چشم دنبالش می‌گردد و وقتی او را در حال پاک کردن اشکش می‌بیند، اخم‌هایش ناخواسته درهم می روند. خوب دلیل اشک‌هایش را می داند. موبایلش را از جیب خارج می‌کند و به گونه‌ای که پویا صحفه را نبیند، مسیجی برای جانیار سند می‌کند:
- مراقب الهه باش.
و دیگر توجهی به جانیاری که سر در موبایلش می‌برد، نمی‌کند؛ اما او را می‌بیند که دارد به سمت الهه می‌رود. نفسش را پوف مانند بیرون می‌دهد و با اخم به آرام شوکه نگاه می‌کند. خوب از تعصبات ارسلان خبر دارد و بازهم به دوستانش که می‌رسد همه‌چیز را از یاد می‌برد. آرام با دیدن سگرمه‌های درهم آرشاویر و ارسلان، تازه حساب کار دستش می‌آید که گند زده است. مبل جانیار را به سمت ارسلان برزخ شده ترک می‌کند. آرشاویر رو می‌گیرد و مشتاق دیدن آن صح*نه برای دوست باوفایش نیست. پویا بی‌تفاوت نسبت به همه‌چیز نیم‌نگاهی به صحفه نمایش که در حال نشان دادن دخترکی تنها در مرداب است، می‌اندازد و سپس آرشاویر را مقصد قرار می‌دهد:
- شنیدم دوباره رفتی سمت شاهرخ.
مبحث دل‌چسبی نیست؛ اما... . نیم‌نگاه موشکافانه‌ای به پویا می‌اندازد؛ چشم‌های درشت سبز و ل*ب‌های متوسط کبودش، هارمونی جالب و شاید جذابی دارد، ته‌ریش‌های قهوه‌ای و موهای قهوه‌ای و فک زاویه‌دارش. پویا یکی از آن دوست‌های دوران جابه‌جایی مواد است که به لطف یک‌سری آدم فروشی‌هایش، حالا بگذریم که یکی از آن‌ها آرشاویر بود، به جای خوبی رسید و حالا دستش به دهانش می‌رسد. آرشاویر نگاه از او می‌گیرد و پاروی‌پا می‌اندازد:
- برو سر اصل مطلب.
پویا خوب آرشاویر را می‌شناس؛، این نقابی که دورش کشیده تا خود واقعی‌اش را پنهان کند. شاید هم بهتر است بگوید که خود واقعی‌اش را برای کسانی که لایق نیستند نشان ندهد.
- اصل مطلبی نیست، فقط می‌خواستم بهت هشدار بدم که مراقب امیر برزگر باشی. چند مدت زیر دستش بودم، به قیافه آروم و دوستانه‌اش نگاه نکن، هرکسی رو که مانع راهش ببینه از نقطه‌ای که انتظار نداره، فرو می‌پاشونه. فکر کنم مرگ نادیا یکی از هزار کار اون باشه.
آرشاویر برای ثانیه شوکه می‌شود. پویا هرگز راجب مرگ نادیا سخن نگفته و حالا با این چهره آرام دارد راجب مرگ عزیزترینش و مسبب و بانی آن سخن می‌گوید. نادیا، یکی از دوستان قدیمی مشترک پویا و آرشاویر بود. تقریبا از ده‌سالگی تا بیست‌سالگی کنار هم بودند و بعدش نادیا و پویا که بهم علاقه پیدا کرده بودند، از او جداشدند و به ترکیه مهاجرت کردند. آرشاویر کم‌و‌بیش خبر داشت که ترکیه رفتن پویابی مربوط به رئیس جدیدش نیست؛ اما بعد از مرگ مشکوک نادیا او هرگز راجبش سخن نگفته بود. سیبک گلوی آرشاویر بالا و پایین می‌رود و دستی به ته‌ريشش می‌کشد. از اول هم می‌دانست که امیر برزگر، چرچیل و شیطان صفت است؛ اما راجب پویا و سرگذشت ده‌ساله‌اش در ترکیه... . با بلند شدن عصبی ارسلان و حرکتش به سمت خروجی سالن، رشته کلام از دستش درمی‌رود. چهره خشن ارسلان، حالا که عصبانی‌ست به اوج رسیده و آرام مانند همیشه مسبب این روی به قول خودش، سگ اوست. آرشاویر کلافه و عصبی از بین پره‌های بینی‌اش نفس می‌کشد و دندان می‌سابد:
- آرام برو دنبالش.
آرام برمی‌خیزد و درحالی که چند قطره اشک گوشه چشمش را پاک می‌کند، اسمش را صدا می‌زند و می‌دود.
- ارسلان، صبر کن حرف می‌زنیم.
همه‌ی این آتیش ها از گور شیطنت‌های نابهجای جانیار و آرام بلند می‌شود و ارسلان حق دارد دگر، دست خودش نیست. اندکی روی آرام حساس است و علاقه‌ی وافرش به او، مانع از تحمل دیدنش حتی با دوست صمیمی‌اش را می‌شود. به همین راحتی به شبشان گند زده شد. آرشاویر بلند می‌شود و رو به پویا و خشایار ل*ب می‌زند:
- شب بخیر.
خدمتکار مخصوص الهه همراه با خروج آرشاویر وارد سالن می‌شود، به سمت ویلچرش می‌آید، سرش را خم می‌کند و بعد از زمزمه‌های الهه در گوشش، او را می‌برد. حالا جانیار پشیمان و اخمو مانده و نیکی و خشایاری که دگر حال ادامه فیلم را ندارند و صح*نه را درحالی ترک می‌کنند که دورشان پر است از پاپ‌کرن، میوه‌خشک و پو*ست تخمه.
***
از وقتی که از گوش معراج شنیده که قرار است امشب، شریک جدید به منزلشان بیاید مانند؛ اسفند روی آتش است. برای بار آخر مانند تمام این سه‌هفته گوشی‌اش را چک می‌کند و می‌بیند که هیچ اثری از پیام یا تماس از خط ناشناسی نیست و آن غریبه چه بد او را در مخمصه‌ای دروغین انداخته؛ آن‌هم فقط بخاطر آن‌که به او فکر کند. با استرس از روی تخت بلند می‌شود. لباس بافت طوسی و شلوار کتان سفیدش به زیبایی روی اندامش نشسته است، موهای بافت شده طلایی‌اش ترکیب آن را کامل می‌کند. قدمی به سمت سرویس بر می‌دارد که با شنیدن صدای نوتیف موبایلش، هیجان به طرز وحشیانه به تک سلول‌هایش منتقل می‌شود، قلبش تند می‌کوبد، سر انگشت‌هایش یخ زده و بدنش در عرض ثانیه‌ای بی‌جان شده است. در حالی که از شدت استرس ل*ب می‌گزد، به سمت موبایل می‌رود و آخ از آن مسیج ناشناس... .
موبایل میان دستانش فشرده می‌شود، ناشیانه گوشی را باز می‌کند و به سرعت وارد مسیج می‌شود. قلبش می‌ایستد و برای دقایقی سکوت همه‌جا را در بر می‌گیرد.

کد:
سینمای خانگی راه انداخته‌اند. پیشنهاد آرام برای دیدن فیلم ترسناک بر کرسی نشسته و حالا جمع هفت‌نفریشان که متشکل از خشایار و نیکی در آ*غ*و*ش هم و جانیار و آرام کنار هم که اتحادشان اخم بر چهره ارسلان و الهه نشانده و در نهایت، آرشاویر که گوشه‌ای نشسته و به محتویات مزخرف فیلم نگاه می‌کند و اگر بخاطر دوستانش نبود هرگز تن به خفت وقت گذراندن با همچین خزعبلاتی نمی‌داد. پویا از کنار ارسلان بلند می شود و به سمت آرشاویر می رود. ماگ نسکافه را بین انگشتان بی‌کار آرشاویر قرار می‌دهد و توجه او را به خود می‌خواند. آرشاویر اندکی جابه‌جا می‌شود و حالا روی آن راحتی دونفره هر دویشان نشسته‌اند. آرشاویر دستانش را روی پشتی راحتی می‌گذارد و با نیم‌نگاهی به اخم‌های درهم و احوالات ملتهب ارسلان که چگونه با خود درگیر است، نگاهش را به پویا می‌دهد:
- آرام رو از جانیار جدا کردن.
پویا بی‌تفاوت شانه بالا می‌دهد و مگر مهم است که پارتنر ارسلان کنار دوستش نشسته؟ پویا، ست مشکی خانگی آرشاویر را از نظر می‌گذارند، نسکافه‌اش را مزه‌مزه می‌کند و تا می‌خواهد سخن بگوید، از صحفه نمایش صدای جیغ بلند می‌شود و با فاصله اندکی بعدش جیغ آرام و نیکی. چهره آرشاویر و پویا درهم می‌رود و آرشاویر اخم می‌کند و این‌که الهه آرام است، اندکی او را مضطرب می‌کند. با چشم دنبالش می‌گردد و وقتی او را در حال پاک کردن اشکش می‌بیند، اخم‌هایش ناخواسته درهم می روند. خوب دلیل اشک‌هایش را می داند. موبایلش را از جیب خارج می‌کند و به گونه‌ای که پویا صحفه را نبیند، مسیجی برای جانیار سند می‌کند:
- مراقب الهه باش.
و دیگر توجهی به جانیاری که سر در موبایلش می‌برد، نمی‌کند؛ اما او را می‌بیند که دارد به سمت الهه می‌رود. نفسش را پوف مانند بیرون می‌دهد و با اخم به آرام شوکه نگاه می‌کند. خوب از تعصبات ارسلان خبر دارد و بازهم به دوستانش که می‌رسد همه‌چیز را از یاد می‌برد. آرام با دیدن سگرمه‌های درهم آرشاویر و ارسلان، تازه حساب کار دستش می‌آید که گند زده است. مبل جانیار را به سمت ارسلان برزخ شده ترک می‌کند. آرشاویر رو می‌گیرد و مشتاق دیدن آن صح*نه برای دوست باوفایش نیست. پویا بی‌تفاوت نسبت به همه‌چیز نیم‌نگاهی به صحفه نمایش که در حال نشان دادن دخترکی تنها در مرداب است، می‌اندازد و سپس آرشاویر را مقصد قرار می‌دهد:
- شنیدم دوباره رفتی سمت شاهرخ.
مبحث دل‌چسبی نیست؛ اما... . نیم‌نگاه موشکافانه‌ای به پویا می‌اندازد؛ چشم‌های درشت سبز و ل*ب‌های متوسط کبودش، هارمونی جالب و شاید جذابی دارد، ته‌ریش‌های قهوه‌ای و موهای قهوه‌ای و فک زاویه‌دارش. پویا یکی از آن دوست‌های دوران جابه‌جایی مواد است که به لطف یک‌سری آدم فروشی‌هایش، حالا بگذریم که یکی از آن‌ها آرشاویر بود، به جای خوبی رسید و حالا دستش به دهانش می‌رسد. آرشاویر نگاه از او می‌گیرد و پاروی‌پا می‌اندازد:
- برو سر اصل مطلب.
پویا خوب آرشاویر را می‌شناس؛، این نقابی که دورش کشیده تا خود واقعی‌اش را پنهان کند. شاید هم بهتر است بگوید که خود واقعی‌اش را برای کسانی که لایق نیستند نشان ندهد.
- اصل مطلبی نیست، فقط می‌خواستم بهت هشدار بدم که مراقب امیر برزگر باشی. چند مدت زیر دستش بودم، به قیافه آروم و دوستانه‌اش نگاه نکن، هرکسی رو که مانع راهش ببینه از نقطه‌ای که انتظار نداره، فرو می‌پاشونه. فکر کنم مرگ نادیا یکی از هزار کار اون باشه.
آرشاویر برای ثانیه شوکه می‌شود. پویا هرگز راجب مرگ نادیا سخن نگفته و حالا با این چهره آرام دارد راجب مرگ عزیزترینش و مسبب و بانی آن سخن می‌گوید. نادیا، یکی از دوستان قدیمی مشترک پویا و آرشاویر بود. تقریبا از ده‌سالگی تا بیست‌سالگی کنار هم بودند و بعدش نادیا و پویا که بهم علاقه پیدا کرده بودند، از او جداشدند و به ترکیه مهاجرت کردند. آرشاویر کم‌و‌بیش خبر داشت که ترکیه رفتن پویابی مربوط به رئیس جدیدش نیست؛ اما بعد از مرگ مشکوک نادیا او هرگز راجبش سخن نگفته بود. سیبک گلوی آرشاویر بالا و پایین می‌رود و دستی به ته‌ريشش می‌کشد. از اول هم می‌دانست که امیر برزگر، چرچیل و شیطان صفت است؛ اما راجب پویا و سرگذشت ده‌ساله‌اش در ترکیه... . با بلند شدن عصبی ارسلان و حرکتش به سمت خروجی سالن، رشته کلام از دستش درمی‌رود. چهره خشن ارسلان، حالا که عصبانی‌ست به اوج رسیده و آرام مانند همیشه مسبب این روی به قول خودش، سگ اوست. آرشاویر کلافه و عصبی از بین پره‌های بینی‌اش نفس می‌کشد و دندان می‌سابد:
- آرام برو دنبالش.
آرام برمی‌خیزد و درحالی که چند قطره اشک گوشه چشمش را پاک می‌کند، اسمش را صدا می‌زند و می‌دود.
- ارسلان، صبر کن حرف می‌زنیم.
همه‌ی این آتیش ها از گور شیطنت‌های نابهجای جانیار و آرام بلند می‌شود و ارسلان حق دارد دگر، دست خودش نیست. اندکی روی آرام حساس است و علاقه‌ی وافرش به او، مانع از تحمل دیدنش حتی با دوست صمیمی‌اش را می‌شود. به همین راحتی به شبشان گند زده شد. آرشاویر بلند می‌شود و رو به پویا و خشایار ل*ب می‌زند:
- شب بخیر.
خدمتکار مخصوص الهه همراه با خروج آرشاویر وارد سالن می‌شود، به سمت ویلچرش می‌آید، سرش را خم می‌کند و بعد از زمزمه‌های الهه در گوشش، او را می‌برد. حالا جانیار پشیمان و اخمو مانده و نیکی و خشایاری که دگر حال ادامه فیلم را ندارند و صح*نه را درحالی ترک می‌کنند که دورشان پر است از پاپ‌کرن، میوه‌خشک و پو*ست تخمه.
***
از وقتی که از گوش معراج شنیده که قرار است امشب، شریک جدید به منزلشان بیاید مانند؛ اسفند روی آتش است. برای بار آخر مانند تمام این سه‌هفته گوشی‌اش را چک می‌کند و می‌بیند که هیچ اثری از پیام یا تماس از خط ناشناسی نیست و آن غریبه چه بد او را در مخمصه‌ای دروغین انداخته؛ آن‌هم فقط بخاطر آن‌که به او فکر کند. با استرس از روی تخت بلند می‌شود. لباس بافت طوسی و شلوار کتان سفیدش به زیبایی روی اندامش نشسته است، موهای بافت شده طلایی‌اش ترکیب آن را کامل می‌کند. قدمی به سمت سرویس بر می‌دارد که با شنیدن صدای نوتیف موبایلش، هیجان به طرز وحشیانه به تک سلول‌هایش منتقل می‌شود، قلبش تند می‌کوبد، سر انگشت‌هایش یخ زده و بدنش در عرض ثانیه‌ای بی‌جان شده است. در حالی که از شدت استرس ل*ب می‌گزد، به سمت موبایل می‌رود و آخ از آن مسیج ناشناس... .
موبایل میان دستانش فشرده می‌شود، ناشیانه گوشی را باز می‌کند و به سرعت وارد مسیج می‌شود. قلبش می‌ایستد و برای دقایقی سکوت همه‌جا را در بر می‌گیرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 34
سر به زیر می‌اندازد و ل*ب می‌گزد. ضربان قلبش آن‌قدر نامنظم است که کم‌کم دارد روی رنگ و رویش تاثیر می‌گذارد. پیراهن سفید جذب وکت طوسی‌اش آن‌چنان روی تنش خوش نشسته که عقل و هوش چکاوک را به بازی گرفته است و ژیله خوش‌دوخت طوسی و شلوار خوش‌دوخت طوسی‌اش... . چرا این‌قدر خوش‌پوش است این مرد؟ هماهنگی لباس‌هایشان هم که اتفاقی است مگر نه؟ با پدرش که دست می‌دهد به سمت او می‌آید. چکاوک سعی دارد مسیجش را نادیده بگیرد تا یکم آبروداری کند و کمتر سرخ و سفید شود. لعنت به آن جمله کوتاه دل‌نشین؛ "سوزن پیدا شده در انبار کاه... ". چکاوک ل*ب‌های لرزان و بی‌روحش را به دندان می‌کشد و درحالی که با انگشتان یخ زده‌اش ور می‌رود و گونه‌هایش مانند دختران چهارده‌ساله سرخ و سفید شده، نیم‌نگاه لرزانی به چشمان بی‌قرار آرشاویر می‌اندازد:
- خوش اومدین.
صدای کوبش قلب آرشاویر را شنید؟ با آن نیم‌نگاه قصد دلبری داشت؟ باید به او بگوید موفق شده است؟ نه تنها دلش بلکه سلول به سلول تنش، او را برای حل شدن در خود فرا می خوانند، برای اسیر کردن آن دو توت‌فرنگی سرخ میان سفیدی دندان‌هایش، برای عادت دادن او به دست‌هایش، برای چشیدن طعم دوباره آغوشش، برای ب*وسه‌باران کردن گلبرگ شفاف پوستش و امروز، دگر آمده کارش را تمام کند. راه را هموار دیده و دوری را بس دانسته. نفسش را عمیق بیرون می‌دهد و به زور از گونه‌های سرخش نگاه می‌گیرد:
- متشکرم.
با تعارفات معراج به سمت مبل می‌رود و روی مبل تک‌نفره بنفش جا می‌گیرد. چکاوک با اشاره‌ی سودابه از خدا خواسته به آشپزخانه پناه می‌برد و نمی‌شود اگر دقایقی دیگر می‌ماند تا آرشاویر بتواند، دل سیر او را بنگرد؟ نمی شود. نگاه کافی نیست، با نگاه دل‌تنگی‌اش رفع نمی‌شود. لابد یه چیزی در، در آ*غ*و*ش کشیدن هست که کافکا می‌گوید؛ "بغلم کن! بغلم کن که حرف زدن کافی نیست...". کاویان شوکه است، مطمعن است که آن‌قدر پیر نشده که چشمان سیاه‌رنگ و خاص امیر را فراموش کرده باشد. آن حالت خاص و فرم منحصر به فرد چهره‌اش. سعی دارد آخرین باری که او را دید تجسم کند؛ بلند بالا و چهارشانه، چشم‌های مشکی و فرم خاص ل*ب‌ها و هارمونی چهره‌اش به یک‌دیگر، اصلا مگر می‌شود او را فراموش کرد یا این‌که شخصی تا این حد به او شباهت دهد؟ مطمعن است، مطمعن است که این شخص همان امیر باجربزه‌ایست که حسرت داشتن پسر را روی دلش گذاشت. تا می‌خواهد ل*ب به سخن بگشاید، چکاوک با سینی چای و استکان‌های کمر‌باریکش می‌آید. نگاه شیفته و برق چشمان چکاوک، سرخی گونه‌هایش و حتی، حتی قلب ضرب گرفته‌اش را می‌بیند. کاویان، دو دل بزاق دهانش را فرو می‌دهد. آرشاویر را می‌بیند که با متانت نشسته و گه‌گاهی نگاهش میان چشمان چکاوک یکه به دو می‌زنند، حالا دگر مطمعن است.
ارشاویر که چای برمی‌دارد با نیم‌نگاه مردانه‌اش هزاران حرف را با چکاوک بازگو می‌کند. چکاوک؛ اما در کنار حس کشش، مالش و ضعفی که قلبش در مقابل آرشاویر دارد، جایی میان قلبش او را نهیب می‌زند. امیرش چه؟ حالا که این فرد امیرش نبود، چگونه می‌توانست به خودش اجازه دهد که به چشمانش خیره شود؟ ولی اگر امیر نیست پس منظورش از سوزن پیدا شده در انبار کاه، چه بود؟ گوشه ل*بش را پریشان می‌کند و استکان چای را روی گل میز می‌گذارد. صدای آرام و ل*ب‌های کش آمده پدرش و جمله‌ای که بر ل*ب می‌راند قلبش را برای ثانیه‌ای از حرکت نگه می‌دارد.
- خوش اومدی...
و با مکث کوتاهی، جمله‌اش را کامل می‌کند:
- امیر!
امیر... امیر... امیر... . پدرش هم او را امیر خواند؟ پدرش هم شک کرد؟ نم اشک، ناخواسته به چشمانش می‌نشیند، چه می‌شود او امیر باشد؟ چه می‌شود اگر یار بی‌وفایش بعد از سال‌ها جان چکاوک را در شیشه کردن، بازگشته باشد؟ چه می‌شود؟ بغض به گلویش چنگ می‌اندازد و نفس‌هایش فاصله‌دار می‌شوند. سر بلند می‌کند و با دیدن لبخند محو گوشه‌ی ل*ب‌های غریبه آشنایش مطمعن می‌شود. خودش بود، به خدا خودش بود. به وﷲ که هیچ‌کس جز امیرش نمی‌تواند صاحب این چشم‌های مشکی باشد. هم‌زمان با جمله تاییدیه آرشاویر، صدای هق‌هق‌های چکاوک برمی‌خیزد:
- کاویان خان.
می‌خواهد در آغوشش بخزد و او را سخت به خود بفشرد، می‌خواهد کل دل‌تنگی‌هایش را با در آ*غ*و*ش کشیدنش فراموش کند و سیر بگرید، می‌خواهد او را مواخذه کند، می‌خواهد... می‌خواهد اما؛ اما امان از این امای آخر.
تا به خودش می‌آید در آ*غ*و*ش آرشاویر فرو رفته است و هق‌هق‌های جنون‌وارش در لطافت پیراهن آرشاویر فرو می‌روند و گم می‌شوند. دست‌های مردانه آرشاویر او را به خود قفل می‌کنند و آرشاویر بغض در گلویش را با بستن چشمان و نفس‌های عمیق و سوزانش کنترل می‌کند. تمام شد،تمام شد. آرام باش چکاوک، آرام باش که قسم خورده هرگز رهایت نکند، آرام باش که یوسفت برگشته و قصد رفتن دوباره ندارد، آرام باش جانان دل بی‌قرار امیر، آرام باش!
معراج شوکه شاهد صح*نه‌ایست که هیچ از آن جز این‌که چکاوکش در آ*غ*و*ش مردی فرو رفته، نمی‌بیند.
کاویان با لبخند محوی دخترک دل‌تنگش را نظاره می‌کند و خوشحال است برای دردی که سال‌ها بود می‌دانست و به دنبالش گشته بود و حالا آن درد با پاهای خودش برای درمان آمده. هرچند دیر، هرچند باید جواب پس می‌داد، هر چند باید به ازای قطره‌قطره اشک‌هایی که چکاوک در این ده‌سال ریخته بود، گوشش را می‌پیچاند؛ اما او امیر بود، امیری که بی‌دلیل نمی‌رود... .
***
نفس کم آورده و هق‌هق می‌کند ولی حالا دگر آرام است. شده حس کنید باری به سنگینی کوه از دوشتان برداشته شود؟ بدنتان شل کند و نفستان آزاد و بی‌قید رها شود؟ حال چکاوک حال ابر کوچکی‌ست که بارش‌هایش را کرده و فارغانه در آسمان سیر می‌کند. به گوشه پیراهن آرشاویر چنگ می‌اندازد و او را محکم می‌فشرد. به درک که معراج می‌بیند، به درک که بابایش و سودابه او را بی‌حیا فرض کنند، به درک! امیرش بود، امیرش هست و فقط می‌خواهد او را نگه دارد، به هر قیمتی. رهایش کند، می‌رود، می‌رود و چکاوک این را نمی‌خواهد. صدای بم و دورگه ارشاویر در گوش‌هایش می‌نشیند؛ گرم است و گیرا. حالا امیر شده و خبری از سرما و رسمیت صدای غریبه در آن نیست:
- هیش، آروم باش چکاوکم، من این‌جام.
امیرش آن‌جا بود. هنوز هم، چکاوک امیر بود، هنوز هم آغوشش به گرمای قدیم بود... .

کد:
سر به زیر می‌اندازد و ل*ب می‌گزد. ضربان قلبش آن‌قدر نامنظم است که کم‌کم دارد روی رنگ و رویش تاثیر می‌گذارد. پیراهن سفید جذب وکت طوسی‌اش آن‌چنان روی تنش خوش نشسته که عقل و هوش چکاوک را به بازی گرفته است و ژیله خوش‌دوخت طوسی و شلوار خوش‌دوخت طوسی‌اش... . چرا این‌قدر خوش‌پوش است این مرد؟ هماهنگی لباس‌هایشان هم که اتفاقی است مگر نه؟ با پدرش که دست می‌دهد به سمت او می‌آید. چکاوک سعی دارد مسیجش را نادیده بگیرد تا یکم آبروداری کند و کمتر سرخ و سفید شود. لعنت به آن جمله کوتاه دل‌نشین؛ "سوزن پیدا شده در انبار کاه... ". چکاوک ل*ب‌های لرزان و بی‌روحش را به دندان می‌کشد و درحالی که با انگشتان یخ زده‌اش ور می‌رود و گونه‌هایش مانند دختران چهارده‌ساله سرخ و سفید شده، نیم‌نگاه لرزانی به چشمان بی‌قرار آرشاویر می‌اندازد:
- خوش اومدین.
صدای کوبش قلب آرشاویر را شنید؟ با آن نیم‌نگاه قصد دلبری داشت؟ باید به او بگوید موفق شده است؟ نه تنها دلش بلکه سلول به سلول تنش، او را برای حل شدن در خود فرا می خوانند، برای اسیر کردن آن دو توت‌فرنگی سرخ میان سفیدی دندان‌هایش، برای عادت دادن او به دست‌هایش، برای چشیدن طعم دوباره آغوشش، برای ب*وسه‌باران کردن گلبرگ شفاف پوستش و امروز، دگر آمده کارش را تمام کند. راه را هموار دیده و دوری را بس دانسته. نفسش را عمیق بیرون می‌دهد و به زور از گونه‌های سرخش نگاه می‌گیرد:
- متشکرم.
با تعارفات معراج به سمت مبل می‌رود و روی مبل تک‌نفره بنفش جا می‌گیرد. چکاوک با اشاره‌ی سودابه از خدا خواسته به آشپزخانه پناه می‌برد و نمی‌شود اگر دقایقی دیگر می‌ماند تا آرشاویر بتواند، دل سیر او را بنگرد؟ نمی شود. نگاه کافی نیست، با نگاه دل‌تنگی‌اش رفع نمی‌شود. لابد یه چیزی در، در آ*غ*و*ش کشیدن هست که کافکا می‌گوید؛ "بغلم کن! بغلم کن که حرف زدن کافی نیست...". کاویان شوکه است، مطمعن است که آن‌قدر پیر نشده که چشمان سیاه‌رنگ و خاص امیر را فراموش کرده باشد. آن حالت خاص و فرم منحصر به فرد چهره‌اش. سعی دارد آخرین باری که او را دید تجسم کند؛ بلند بالا و چهارشانه، چشم‌های مشکی و فرم خاص ل*ب‌ها و هارمونی چهره‌اش به یک‌دیگر، اصلا مگر می‌شود او را فراموش کرد یا این‌که شخصی تا این حد به او شباهت دهد؟ مطمعن است، مطمعن است که این شخص همان امیر باجربزه‌ایست که حسرت داشتن پسر را روی دلش گذاشت. تا می‌خواهد ل*ب به سخن بگشاید، چکاوک با سینی چای و استکان‌های کمر‌باریکش می‌آید. نگاه شیفته و برق چشمان چکاوک، سرخی گونه‌هایش و حتی، حتی قلب ضرب گرفته‌اش را می‌بیند. کاویان، دو دل بزاق دهانش را فرو می‌دهد. آرشاویر را می‌بیند که با متانت نشسته و گه‌گاهی نگاهش میان چشمان چکاوک یکه به دو می‌زنند، حالا دگر مطمعن است.
ارشاویر که چای برمی‌دارد با نیم‌نگاه مردانه‌اش هزاران حرف را با چکاوک بازگو می‌کند. چکاوک؛ اما در کنار حس کشش، مالش و ضعفی که قلبش در مقابل آرشاویر دارد، جایی میان قلبش او را نهیب می‌زند. امیرش چه؟ حالا که این فرد امیرش نبود، چگونه می‌توانست به خودش اجازه دهد که به چشمانش خیره شود؟ ولی اگر امیر نیست پس منظورش از سوزن پیدا شده در انبار کاه، چه بود؟ گوشه ل*بش را پریشان می‌کند و استکان چای را روی گل میز می‌گذارد. صدای آرام و ل*ب‌های کش آمده پدرش و جمله‌ای که بر ل*ب می‌راند قلبش را برای ثانیه‌ای از حرکت نگه می‌دارد.
- خوش اومدی...
و با مکث کوتاهی، جمله‌اش را کامل می‌کند:
- امیر!
امیر... امیر... امیر... . پدرش هم او را امیر خواند؟ پدرش هم شک کرد؟ نم اشک، ناخواسته به چشمانش می‌نشیند، چه می‌شود او امیر باشد؟ چه می‌شود اگر یار بی‌وفایش بعد از سال‌ها جان چکاوک را در شیشه کردن، بازگشته باشد؟ چه می‌شود؟ بغض به گلویش چنگ می‌اندازد و نفس‌هایش فاصله‌دار می‌شوند. سر بلند می‌کند و با دیدن لبخند محو گوشه‌ی ل*ب‌های غریبه آشنایش مطمعن می‌شود. خودش بود، به خدا خودش بود. به وﷲ که هیچ‌کس جز امیرش نمی‌تواند صاحب این چشم‌های مشکی باشد. هم‌زمان با جمله تاییدیه آرشاویر، صدای هق‌هق‌های چکاوک برمی‌خیزد:
- کاویان خان.
می‌خواهد در آغوشش بخزد و او را سخت به خود بفشرد، می‌خواهد کل دل‌تنگی‌هایش را با در آ*غ*و*ش کشیدنش فراموش کند و سیر بگرید، می‌خواهد او را مواخذه کند، می‌خواهد... می‌خواهد اما؛ اما امان از این امای آخر.
تا به خودش می‌آید در آ*غ*و*ش آرشاویر فرو رفته است و هق‌هق‌های جنون‌وارش در لطافت پیراهن آرشاویر فرو می‌روند و گم می‌شوند. دست‌های مردانه آرشاویر او را به خود قفل می‌کنند و آرشاویر بغض در گلویش را با بستن چشمان و نفس‌های عمیق و سوزانش کنترل می‌کند. تمام شد،تمام شد. آرام باش چکاوک، آرام باش که قسم خورده هرگز رهایت نکند، آرام باش که یوسفت برگشته و قصد رفتن دوباره ندارد، آرام باش جانان دل بی‌قرار امیر، آرام باش!
معراج شوکه شاهد صح*نه‌ایست که هیچ از آن جز این‌که چکاوکش در آ*غ*و*ش مردی فرو رفته، نمی‌بیند.
کاویان با لبخند محوی دخترک دل‌تنگش را نظاره می‌کند و خوشحال است برای دردی که سال‌ها بود می‌دانست و به دنبالش گشته بود و حالا آن درد با پاهای خودش برای درمان آمده. هرچند دیر، هرچند باید جواب پس می‌داد، هر چند باید به ازای قطره‌قطره اشک‌هایی که چکاوک در این ده‌سال ریخته بود، گوشش را می‌پیچاند؛ اما او امیر بود، امیری که بی‌دلیل نمی‌رود... .
***
نفس کم آورده و هق‌هق می‌کند ولی حالا دگر آرام است. شده حس کنید باری به سنگینی کوه از دوشتان برداشته شود؟ بدنتان شل کند و نفستان آزاد و بی‌قید رها شود؟ حال چکاوک حال ابر کوچکی‌ست که بارش‌هایش را کرده و فارغانه در آسمان سیر می‌کند. به گوشه پیراهن آرشاویر چنگ می‌اندازد و او را محکم می‌فشرد. به درک که معراج می‌بیند، به درک که بابایش و سودابه او را بی‌حیا فرض کنند، به درک! امیرش بود، امیرش هست و فقط می‌خواهد او را نگه دارد، به هر قیمتی. رهایش کند، می‌رود، می‌رود و چکاوک این را نمی‌خواهد. صدای بم و دورگه ارشاویر در گوش‌هایش می‌نشیند؛ گرم است و گیرا. حالا امیر شده و خبری از سرما و رسمیت صدای غریبه در آن نیست:
- هیش، آروم باش چکاوکم، من این‌جام.
امیرش آن‌جا بود. هنوز هم، چکاوک امیر بود، هنوز هم آغوشش به گرمای قدیم بود... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 35
برای بار سیصدو‌سوم عطر تنش را می‌بویَد. قصد دارد به بار سیصدو‌چهارم برود که صدای آرام و دورگه آرشاویر در گوش‌هایش می‌نشیند:
- جبران می‌کنم.
جبران می‌کند؟ چه چیزی را؟ اصلا مگر در جهان به جز بازگشتن او چیزی مهم بود؟ و حالا می‌شود بار سیصدو‌چهارم و عمیق لباس را می‌بوید و ذره‌ای از عطرش کاسته نمی‌شود؛ همان بوی سرد و جذاب بود که اندکی تلخی‌اش دل را نمی‌زد. دوست نداشت چهره‌ی معراج را وقتی کت آرشاویر را از او گرفته بود تجسم کند. چشم‌های سرخ و خروج طوفانی‌اش، کاویان را آزرده کرده بود؛ اما مگر مهم است؟ موبایل را در دستش جابه‌جا می‌کند و نیم‌غلتی می‌زند. در حالی که با گوشه‌ی پتوی نرمش ور می‌رود، بی‌توجه به آخرین جمله آرشاویر سکوت ممتد را می‌شکند:
- دلم برات تنگ شده.
سکوت پشت خط اندکی طولانی می‌شود و نفس‌های کوتاه و کلافه آرشاویر را به زیبایی هرچه تمام روی پوستش تصور می‌کند و چشم می‌بندد:
- با توام امیر! میگم دلم تنگ شده.
بازهم سکوت و اندکی دخترک نگران می‌شود که لرزان ل*ب می‌زند:
- باز می‌خوای بری؟
نفس عمیق آرشاویر و صدای دورگه گرمش، شیرین‌ترین لالایی دنیاست وگرمایش می‌تواند تمام برف‌های نِشسته روی ایوان اتاقش را بِزداید.
- نمیای بالکن؟
سکوت همه‌جا را در بر می‌گیرد. به بالکن برود؟ برای چه؟ نکند اتفاقی برای او افتاده باشد. هراسان پتو را کنار می‌زند و سیخ می‌شود:
- اتفاقی افتاده؟ حالت خوبه؟ کجایی؟
با همان لباس‌خواب پشمالوی خرگوشی به سمت بالکن می‌رود. پرده را کنار می‌زند و درب شیشه‌ای را باز می‌کند. با چشم تمام کوچه را از نظر می‌گذراند و دیدن یک BMW مشکی غریبه، میان ماشین‌های همسایه لبخند به لبانش می‌نشیند. شوکه و ناباور جیغ خفه‌ای می‌کشد:
- این‌جایی؟
خم می‌شود و دمپایی پشمالوی مملوء از برفش را می‌تکاند. با عجله وارد بالکن می‌شود تا از پس درخت‌های سفید پوش کوچه او را بهتر ببیند. درب ماشینش باز می‌شود و دیدنش در آن قامت و تاریکی شب چه قرار دلهره‌آور جذابی‌ست. ل*بش را مضطرب می‌گزد و در حالی که نی‌نی چشمانش می‌رقصند به ژست خاص او که تکیه به ماشین زده و با لبخند محوی کمی سر خم کرده و او را می‌نگرد، نگاه می‌کند و دلش مالش می‌رود. سردی انگشتانش هم که تقصیر سرما بود، هوا کمی سرد نیست؟ موبایل در حال له شدن زیر دستان چکاوک است. بعد از گذشت ده‌سال کمی از او خجالت می‌کشید؛ اما باید اعتراف کند که دلش لک زده بود برای این‌گونه سوپرایزها و قرارهای دلهره‌آور امیرش. چکاوک دستش را کلافه روی قلب بی‌جنبه‌اش می‌گذارد و سعی دارد ریتم جنون‌وارش را کنترل کند؛ اما مگر رام می‌شود این لامصب. صدای آرام آرشاویر و آمیخته به اندکی چاشنی شیطنت، خون را به گونه‌های دخترک سرازیر می‌کند:
- نمیای تو ماشین؟
به ماشین برود که چه می‌شود؟ آخ که با چه سر و وضع نابودی بیرون آمده بود! سریع ل*ب می‌گزد و تازه یادش می‌آید که چقدر موهای بازش ممکن است پریشان شده باشد. کلاه لباس را روی موهایش می‌کشد، دو گوش لباس روی صورتش می افتند و اصلا گور پدر هرچه که غیر از امیر باشد.
سال‌ها بود که رنگ شیطنت به خود ندیده بود و حالا تمام آن حس‌ها از سرپوش دلش فَوران کرده بودند:
- بیام تو ماشین چی‌کار کنیم؟ خطرناکه آخه... تو بیا بالا، این‌جا هم گرم‌تره هم... .
و بی‌توجه به بلایی که سر آرشاویر می‌آورد ریز خندید و ل*ب گزید و آخ که آرشاویر بمیرد برای آن خطرناکه شیرین و دلبری که از میان ل*ب‌های غنچه او خارج شده بود. بی‌طاقت از ماشین دل می‌کند و با نیم‌نگاهی به اوّل و آخر کوچه به سمت بالکن حرکت می‌کند. حالا بهتر می‌تواند نی‌نی رقصان چشمان و چهره معصوم و زیبای چکاوک را ببیند و چه دلبری می‌کرد با این لباس‌خواب پشمالو. در آ*غ*و*ش فشردنش هم باید تجربه جالبی باشد، آن هم با این لباس. شیطنت کرده بود و باید
پای عواقبش بِایستد مگر نه؟ گوشی را قطع می‌کند و بی‌توجه به چشم‌های گرد شده و هراسان چکاوک، پای خود را در میان نمای‌سنگی ساختمان محکم می‌کند و با یک‌پرش، حفاظ آهنی بالکن را می‌گیرد و چابک خود را بالا می‌کشد. چکاوک عقب‌عقب می رود و به دیوار بالکن می‌چسبد و نزدیک بود که گلدان دوست داشتنی‌اش را بشکند. آرشاویر به هر زحمتی که بود خود را بالا می‌کشد و درحالی که خاک لباسش را می‌تکاند، پایش را این طرف حفاظ می‌گذارد و حالا کاملا در بالکن است. این کارهایش کمی ریسک است؛ اما چه چیزی بیشتر از این حال و هوای ملتهب و شیرین بِینشان می‌ارزد؟ تا سر بلند می‌کند چکاوک را می‌بیند که مانند گنجشکی لرزان در خود جمع شده و ضربان قلب او از روی هودی پشمالویش حال خرابش را رسوا می‌کرد. فقط اندکی، قلب آرشاویر مچاله می‌شود از این‌که چکاوک از او فاصله گرفته و از او می‌ترسد؛ اما تمام این‌ها را درست می‌کند، او را به خود، خو می‌دهد و دوباره تنش را معتاد نوازش‌ها و آغوشش می‌کند. فقط کمی زمان می‌خواهد و اجازه‌ی چکاوک. آهسته به سمت او می‌رود و آرام ل*ب می‌زند:
- آروم باش چکاوک، منم.
از آوردن این اسم بر ل*ب اکراه دارد؛ اما چه کند که چکاوک را به این اسم خو داده و آرامش می‌کند. آهسته جمله‌اش را تکمیل می‌کند:
- امیر.
انگار تازه پرده از روی نگاه چکاوک برداشته باشند که این‌گونه بدنش کم‌کم لَس می‌شود و شوکه به آرشاویر و آوِرکت مشکی‌اش نگاه می‌کند. امیر بود، امیر! نفس‌اش را آسوده بیرون می‌دهد و خود را در آ*غ*و*ش مردانه و تنومندش جا می‌دهد و آخ که این‌جا امن‌ترین و گرم‌ترین جای دنیا بود.

کد:
برای بار سیصدو‌سوم عطر تنش را می‌بویَد. قصد دارد به بار سیصدو‌چهارم برود که صدای آرام و دورگه آرشاویر در گوش‌هایش می‌نشیند:
- جبران می‌کنم.
جبران می‌کند؟ چه چیزی را؟ اصلا مگر در جهان به جز بازگشتن او چیزی مهم بود؟ و حالا می‌شود بار سیصدو‌چهارم و عمیق لباس را می‌بوید و ذره‌ای از عطرش کاسته نمی‌شود؛ همان بوی سرد و جذاب بود که اندکی تلخی‌اش دل را نمی‌زد. دوست نداشت چهره‌ی معراج را وقتی کت آرشاویر را از او گرفته بود تجسم کند. چشم‌های سرخ و خروج طوفانی‌اش، کاویان را آزرده کرده بود؛ اما مگر مهم است؟ موبایل را در دستش جابه‌جا می‌کند و نیم‌غلتی می‌زند. در حالی که با گوشه‌ی پتوی نرمش ور می‌رود، بی‌توجه به آخرین جمله آرشاویر سکوت ممتد را می‌شکند:
- دلم برات تنگ شده.
سکوت پشت خط اندکی طولانی می‌شود و نفس‌های کوتاه و کلافه آرشاویر را به زیبایی هرچه تمام روی پوستش تصور می‌کند و چشم می‌بندد:
- با توام امیر! میگم دلم تنگ شده.
بازهم سکوت و اندکی دخترک نگران می‌شود که لرزان ل*ب می‌زند:
- باز می‌خوای بری؟
نفس عمیق آرشاویر و صدای دورگه گرمش، شیرین‌ترین لالایی دنیاست وگرمایش می‌تواند تمام برف‌های نِشسته روی ایوان اتاقش را بِزداید.
- نمیای بالکن؟
سکوت همه‌جا را در بر می‌گیرد. به بالکن برود؟ برای چه؟ نکند اتفاقی برای او افتاده باشد. هراسان پتو را کنار می‌زند و سیخ می‌شود:
- اتفاقی افتاده؟ حالت خوبه؟ کجایی؟
با همان لباس‌خواب پشمالوی خرگوشی به سمت بالکن می‌رود. پرده را کنار می‌زند و درب شیشه‌ای را باز می‌کند. با چشم تمام کوچه را از نظر می‌گذراند و دیدن یک BMW مشکی غریبه، میان ماشین‌های همسایه لبخند به لبانش می‌نشیند. شوکه و ناباور جیغ خفه‌ای می‌کشد:
- این‌جایی؟
خم می‌شود و دمپایی پشمالوی مملوء از برفش را می‌تکاند. با عجله وارد بالکن می‌شود تا از پس درخت‌های سفید پوش کوچه او را بهتر ببیند. درب ماشینش باز می‌شود و دیدنش در آن قامت و تاریکی شب چه قرار دلهره‌آور جذابی‌ست. ل*بش را مضطرب می‌گزد و در حالی که نی‌نی چشمانش می‌رقصند به ژست خاص او که تکیه به ماشین زده و با لبخند محوی کمی سر خم کرده و او را می‌نگرد، نگاه می‌کند و دلش مالش می‌رود. سردی انگشتانش هم که تقصیر سرما بود، هوا کمی سرد نیست؟ موبایل در حال له شدن زیر دستان چکاوک است. بعد از گذشت ده‌سال کمی از او خجالت می‌کشید؛ اما باید اعتراف کند که دلش لک زده بود برای این‌گونه سوپرایزها و قرارهای دلهره‌آور امیرش. چکاوک دستش را کلافه روی قلب بی‌جنبه‌اش می‌گذارد و سعی دارد ریتم جنون‌وارش را کنترل کند؛ اما مگر رام می‌شود این لامصب. صدای آرام آرشاویر و آمیخته به اندکی چاشنی شیطنت، خون را به گونه‌های دخترک سرازیر می‌کند:
- نمیای تو ماشین؟
به ماشین برود که چه می‌شود؟ آخ که با چه سر و وضع نابودی بیرون آمده بود! سریع ل*ب می‌گزد و تازه یادش می‌آید که چقدر موهای بازش ممکن است پریشان شده باشد. کلاه لباس را روی موهایش می‌کشد، دو گوش لباس روی صورتش می افتند و اصلا گور پدر هرچه که غیر از امیر باشد.
سال‌ها بود که رنگ شیطنت به خود ندیده بود و حالا تمام آن حس‌ها از سرپوش دلش فَوران کرده بودند:
- بیام تو ماشین چی‌کار کنیم؟ خطرناکه آخه... تو بیا بالا، این‌جا هم گرم‌تره هم... .
و بی‌توجه به بلایی که سر آرشاویر می‌آورد ریز خندید و ل*ب گزید و آخ که آرشاویر بمیرد برای آن خطرناکه شیرین و دلبری که از میان ل*ب‌های غنچه او خارج شده بود. بی‌طاقت از ماشین دل می‌کند و با نیم‌نگاهی به اوّل و آخر کوچه به سمت بالکن حرکت می‌کند. حالا بهتر می‌تواند نی‌نی رقصان چشمان و چهره معصوم و زیبای چکاوک را ببیند و چه دلبری می‌کرد با این لباس‌خواب پشمالو. در آ*غ*و*ش فشردنش هم باید تجربه جالبی باشد، آن هم با این لباس. شیطنت کرده بود و باید
پای عواقبش بِایستد مگر نه؟ گوشی را قطع می‌کند و بی‌توجه به چشم‌های گرد شده و هراسان چکاوک، پای خود را در میان نمای‌سنگی ساختمان محکم می‌کند و با یک‌پرش، حفاظ آهنی بالکن را می‌گیرد و چابک خود را بالا می‌کشد. چکاوک عقب‌عقب می رود و به دیوار بالکن می‌چسبد و نزدیک بود که گلدان دوست داشتنی‌اش را بشکند. آرشاویر به هر زحمتی که بود خود را بالا می‌کشد و درحالی که خاک لباسش را می‌تکاند، پایش را این طرف حفاظ می‌گذارد و حالا کاملا در بالکن است. این کارهایش کمی ریسک است؛ اما چه چیزی بیشتر از این حال و هوای ملتهب و شیرین بِینشان می‌ارزد؟ تا سر بلند می‌کند چکاوک را می‌بیند که مانند گنجشکی لرزان در خود جمع شده و ضربان قلب او از روی هودی پشمالویش حال خرابش را رسوا می‌کرد. فقط اندکی، قلب آرشاویر مچاله می‌شود از این‌که چکاوک از او فاصله گرفته و از او می‌ترسد؛ اما تمام این‌ها را درست می‌کند، او را به خود، خو می‌دهد و دوباره تنش را معتاد نوازش‌ها و آغوشش می‌کند. فقط کمی زمان می‌خواهد و اجازه‌ی چکاوک. آهسته به سمت او می‌رود و آرام ل*ب می‌زند:
- آروم باش چکاوک، منم.
از آوردن این اسم بر ل*ب اکراه دارد؛ اما چه کند که چکاوک را به این اسم خو داده و آرامش می‌کند. آهسته جمله‌اش را تکمیل می‌کند:
- امیر.
انگار تازه پرده از روی نگاه چکاوک برداشته باشند که این‌گونه بدنش کم‌کم لَس می‌شود و شوکه به آرشاویر و آوِرکت مشکی‌اش نگاه می‌کند. امیر بود، امیر! نفسش را آسوده بیرون می‌دهد و خود را در آ*غ*و*ش مردانه و تنومندش جا می‌دهد و آخ که این‌جا امن‌ترین و گرم‌ترین جای دنیا بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 36
دست زیر پاهایش می‌اندازد و ثانیه‌ای بعد جسم چکاوک در میان هوا و آ*غ*و*ش آرشاویر گم می‌شود و صدای جیغ چکاوک در میان انگشتانش، تبدیل به سکوت. آرشاویر با پا در شیشه‌ای بالکن را باز می‌کند و با در آوردن کفشش با کمک پاشنه پا، آهسته وارد اتاق خوشبو و صورتی دخترک می‌شود. باورش نمی‌شود که هنوز هم عاشق گلبهی باشد. لبخند محوی ناخواسته روی صورت ارشاویر می‌نشیند و به سمت تخت مزین شده به خرس عروسکی بزرگ زیر آباژور می‌رود و آخ که حتی خرس هم صورتی‌ست. نرم تنش را روی تخت می‌گذارد و خیره به معصومیت چهره‌ی ترسانش است. دست روی ل*ب‌های سرخ چکاوک می‌گذارد و آن را از بند دندان‌هایش رها می‌کند:
- کَندیش.
لبخند محوی روی ل*ب‌های چکاوک می‌نشیند که در زیر نور خفیف آباژور، عقل و دین برای آرشاویر نمی‌گذارد. آورکت مشکی‌اش را از تن می‌کند و روی میز گرد پایه بلند چوبی و آن شمع‌های زیبایش می‌گذارد. این دختر هنوز هم در سرزمین رویایی خودش زندگی می‌کرد و شمع‌ها و عروسک‌هایش بر این گواه می‌دادند. آرشاویر، خسته دستی به گر*دن دردمندش می‌کشد و چند دکمه بالای پیراهنش را باز می‌کند. آرشاویر اهسته کنار چکاوک جای می‌گیرد، دست زیر سرش گذاشته و نیم‌خیز به چهره کنکاش‌گر و پر از سوال چکاوک خیره است. پتو را روی چکاوک بالا می‌کشد و گوشه‌ای را نیز روی خودش می‌اندازد. آرشاویر آب دَهان فرو می‌دهد و به قول عاقلان در جمعی که دختر و پسر نامَحرم باشند نفر سوم شیطان است و آخ که چقدر آرشاویر دلش هوس شیطنت‌های جوانی و وسوسه شیطان را کرده. یک نظر هم که حلال است، مگر نه؟ نمی‌شود یکی بیاید و این اتصال عمیق پیوند شده با دل‌تنگیشان را ببرد؟ خم می‌شود روی صورت چکاوک، حالا دگر چه کسی قلب چکاوک را می‌گیرد!
آرشاویر او را می‌خواهد، با تمام وجود می‌خواهد. مال خودش بود، غریبه را که نمی‌خواست. تیغه‌ی بینی‌اش به شاهرگ ضرب گرفته چکاوک نزدیک می‌شود و عمیق می‌بوید. این قلب ضرب گرفته شاهد و سند مالکیت اوست. چکاوک از میان نفس‌نفس زدن‌هایش نام او را می‌خواند و چه چیزی می‌توانست دلبرانه‌تر از شنیدن نامش از زبان او باشد؟
د*اغ کرده است و در تب خواستن او و جنگ سلول به سلول تنش، عرق روی پیشانی‌اش می‌نشیند. ب*و*سِه‌ای مهمان شاهرگ چکاوک می‌کند و سرش را تا مقابل چهره مضطرب او بالا می‌کشد. چکاوک ل*ب‌هایش را به دندان کشیده است و هیچ‌جور قصد رها کردنش را ندارد. آرشاویر اخم مصلحتی می‌کند و ل*ب‌های چکاوک را از قید دندان‌هایش می‌رهاند:
- جان امیر.
شک و دودلی در چشم‌های چکاوک موج می‌زند و اخم ناخواسته به پیشانی آرشاویر می‌نشاند. نم اشک در عسلی‌های شفاف چکاوک، حال خوبش را درهم می‌ریزد و او را از مخمصه‌ی شیرینی که فرو رفته بود بیرون می‌کشد. تا می‌خواهد لَب به سخن بگشاید، دست‌های چکاوک پشت سر آرشاویر چفت می‌شوند و ل*ب‌های نیمه بازش در خفا بسته. چند مین طول می‌کشد تا رگ مردانه‌اش بیدار شود و او را سفت و سخت در آ*غ*و*ش بفشرد و لَب‌هایش را مهمان جنگی از جِنس دل‌تنگی و درد کند، دردی به وسعت ده‌سال دوری و این‌بار مردی با سی‌سال تجربه. جنون‌وارترین ب*و*سِه‌ی عمرش را مزه کند مانند؛ یک آماتور نابلد، یک وحشی به تمام عیار. او
را به خودش می‌فشارد و از زمین کنده می‌شوند. دست زیر کمرش می‌گذارد و انگار که خدا تن او را برای آرشاویر تراشیده باشد، چفت آغوشش شود و آن‌جا، جا بگیرد. این همراهی دارد او را به جنون می‌کشاند و اگر دخترک بداند.
برای اولین‌بار یک حس مزخرف درونش جوشش می‌خورد، ترس که نیست؟ آرشاویر ل*ب‌هایش را مالکانه تا چانه و گ*ردنش پیش می‌کشد و تن کوچک چکاوک را توی تخت فرو می‌برد. قصدش ترساندن دلبر نیست و فقط می‌خواهد آرام شود، می‌خواهد دیوانگی و عطشش را کور کند. نفس‌های تُند چکاوک نشانه‌ی ترس اوست و سکوتش، دل به دریا زدنش برای آرشاویر دیوانه‌کننده است. هورمون‌های به خروش آمده‌اش می‌گویند، نگذر مال توست؛ اماوجدانش، وجدان لعنتی‌اش دست و پایش را محکم می‌بندد، می‌بندد تا آهسته روی پو*ست تَر شده‌ی گلوی چکاوک لَب بزند:
- نترس...
و بعد مکث کوتاهی، جمله‌اش را با دودلی بر لَب می‌راند و کامل می‌کند:
- فقط اومدم بغلت کنم.
بینی‌اش را لای موهای چکاوک فرو می‌کند و مرد راسخ وجدی همیشه، این‌بار صدایش باز هم می‌لرزد:
- اومدم طلب روزایی که نداشتمت رو بگیرم.
قلب چکاوک برای هزارمین بار از جا کنده می‌شود . دست‌های لرزانش را دو طرف صورت آرشاویر می‌گذارد و مرد بی‌قرار امشبش، با َمستی چشمانش خیره نگاهش می‌کند. نگاه دلبر کوچکش لرزان است. پلک زدن‌هایش برای مرد بیچاره، از هزاران ایده‌ی اغوا گری کشنده‌تر است. دست بزرگ آرشاویر کنار موهای پخش شده‌ی چکاوک، ستون شده است و گرمی دست‌های کوچک چکاوک، پو*ست صورتش را می‌سوزاند. سیب گلوی ارشاویر تکان می‌خورد، پیش قدم شدن چکاوک را با جان و دل می‌خواهد. دست‌های چکاوک بالاخره صورتش را سمت خود هدایت می‌کنند و جنگ دوباره آغاز می‌شود؛ اما این‌بار، سردار سپاه از فتح آرام است و عمیق نبرد می‌کند.
***
کد:
دست زیر پاهایش می‌اندازد و ثانیه‌ای بعد جسم چکاوک در میان هوا و آ*غ*و*ش آرشاویر گم می‌شود و صدای جیغ چکاوک در میان انگشتانش، تبدیل به سکوت. آرشاویر با پا در شیشه‌ای بالکن را باز می‌کند و با در آوردن کفشش با کمک پاشنه پا، آهسته وارد اتاق خوشبو و صورتی دخترک می‌شود. باورش نمی‌شود که هنوز هم عاشق گلبهی باشد. لبخند محوی ناخواسته روی صورت ارشاویر می‌نشیند و به سمت تخت مزین شده به خرس عروسکی بزرگ زیر آباژور می‌رود و آخ که حتی خرس هم صورتی‌ست. نرم تنش را روی تخت می‌گذارد و خیره به معصومیت چهره‌ی ترسانش است. دست روی ل*ب‌های سرخ چکاوک می‌گذارد و آن را از بند دندان‌هایش رها می‌کند:
- کَندیش.
لبخند محوی روی ل*ب‌های چکاوک می‌نشیند که در زیر نور خفیف آباژور، عقل و دین برای آرشاویر نمی‌گذارد. آورکت مشکی‌اش را از تن می‌کند و روی میز گرد پایه بلند چوبی و آن شمع‌های زیبایش می‌گذارد. این دختر هنوز هم در سرزمین رویایی خودش زندگی می‌کرد و شمع‌ها و عروسک‌هایش بر این گواه می‌دادند. آرشاویر، خسته دستی به گر*دن دردمندش می‌کشد و چند دکمه بالای پیراهنش را باز می‌کند. آرشاویر اهسته کنار چکاوک جای می‌گیرد، دست زیر سرش گذاشته و نیم‌خیز به چهره کنکاش‌گر و پر از سوال چکاوک خیره است. پتو را روی چکاوک بالا می‌کشد و گوشه‌ای را نیز روی خودش می‌اندازد. آرشاویر آب دَهان فرو می‌دهد و به قول عاقلان در جمعی که دختر و پسر نامَحرم باشند نفر سوم شیطان است و آخ که چقدر آرشاویر دلش هوس شیطنت‌های جوانی و وسوسه شیطان را کرده. یک نظر هم که حلال است، مگر نه؟ نمی‌شود یکی بیاید و این اتصال عمیق پیوند شده با دل‌تنگیشان را ببرد؟ خم می‌شود روی صورت چکاوک، حالا دگر چه کسی قلب چکاوک را می‌گیرد!
آرشاویر او را می‌خواهد، با تمام وجود می‌خواهد. مال خودش بود، غریبه را که نمی‌خواست. تیغه‌ی بینی‌اش به شاهرگ ضرب گرفته چکاوک نزدیک می‌شود و عمیق می‌بوید. این قلب ضرب گرفته شاهد و سند مالکیت اوست. چکاوک از میان نفس‌نفس زدن‌هایش نام او را می‌خواند و چه چیزی می‌توانست دلبرانه‌تر از شنیدن نامش از زبان او باشد؟
د*اغ کرده است و در تب خواستن او و جنگ سلول به سلول تنش، عرق روی پیشانی‌اش می‌نشیند. ب*و*سِه‌ای مهمان شاهرگ چکاوک می‌کند و سرش را تا مقابل چهره مضطرب او بالا می‌کشد. چکاوک ل*ب‌هایش را به دندان کشیده است و هیچ‌جور قصد رها کردنش را ندارد. آرشاویر اخم مصلحتی می‌کند و ل*ب‌های چکاوک را از قید دندان‌هایش می‌رهاند:
- جان امیر.
شک و دودلی در چشم‌های چکاوک موج می‌زند و اخم ناخواسته به پیشانی آرشاویر می‌نشاند. نم اشک در عسلی‌های شفاف چکاوک، حال خوبش را درهم می‌ریزد و او را از مخمصه‌ی شیرینی که فرو رفته بود بیرون می‌کشد. تا می‌خواهد لَب به سخن بگشاید، دست‌های چکاوک پشت سر آرشاویر چفت می‌شوند و ل*ب‌های نیمه بازش در خفا بسته. چند مین طول می‌کشد تا رگ مردانه‌اش بیدار شود و او را سفت و سخت در آ*غ*و*ش بفشرد و لَب‌هایش را مهمان جنگی از جِنس دل‌تنگی و درد کند، دردی به وسعت ده‌سال دوری و این‌بار مردی با سی‌سال تجربه. جنون‌وارترین ب*و*سِه‌ی عمرش را مزه کند مانند؛ یک آماتور نابلد، یک وحشی به تمام عیار. او
را به خودش می‌فشارد و از زمین کنده می‌شوند. دست زیر کمرش می‌گذارد و انگار که خدا تن او را برای آرشاویر تراشیده باشد، چفت آغوشش شود و آن‌جا، جا بگیرد. این همراهی دارد او را به جنون می‌کشاند و اگر دخترک بداند.
برای اولین‌بار یک حس مزخرف درونش جوشش می‌خورد، ترس که نیست؟ آرشاویر ل*ب‌هایش را مالکانه تا چانه و گ*ردنش پیش می‌کشد و تن کوچک چکاوک را توی تخت فرو می‌برد. قصدش ترساندن دلبر نیست و فقط می‌خواهد آرام شود، می‌خواهد دیوانگی و عطشش را کور کند. نفس‌های تُند چکاوک نشانه‌ی ترس اوست و سکوتش، دل به دریا زدنش برای آرشاویر دیوانه‌کننده است. هورمون‌های به خروش آمده‌اش می‌گویند، نگذر مال توست؛ اماوجدانش، وجدان لعنتی‌اش دست و پایش را محکم می‌بندد، می‌بندد تا آهسته روی پو*ست تَر شده‌ی گلوی چکاوک لَب بزند:
- نترس...
و بعد مکث کوتاهی، جمله‌اش را با دودلی بر لَب می‌راند و کامل می‌کند:
- فقط اومدم بغلت کنم.
بینی‌اش را لای موهای چکاوک فرو می‌کند و مرد راسخ وجدی همیشه، این‌بار صدایش باز هم می‌لرزد:
- اومدم طلب روزایی که نداشتمت رو بگیرم.
قلب چکاوک برای هزارمین بار از جا کنده می‌شود . دست‌های لرزانش را دو طرف صورت آرشاویر می‌گذارد و مرد بی‌قرار امشبش، با َمستی چشمانش خیره نگاهش می‌کند. نگاه دلبر کوچکش لرزان است. پلک زدن‌هایش برای مرد بیچاره، از هزاران ایده‌ی اغوا گری کشنده‌تر است. دست بزرگ آرشاویر کنار موهای پخش شده‌ی چکاوک، ستون شده است و گرمی دست‌های کوچک چکاوک، پو*ست صورتش را می‌سوزاند. سیب گلوی ارشاویر تکان می‌خورد، پیش قدم شدن چکاوک را با جان و دل می‌خواهد. دست‌های چکاوک بالاخره صورتش را سمت خود هدایت می‌کنند و جنگ دوباره آغاز می‌شود؛ اما این‌بار، سردار سپاه از فتح آرام است و عمیق نبرد می‌کند.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 37
سیب درشتی از جلوی چشم‌هایش رد می‌شود. ناخواسته جاخالی می‌دهد وبا چشم‌های گرد شده سمت ل*ب‌های کش آمده خشایار برمی‌گردد تا می‌خواهد ل*ب به سخن بگشاید پرتقال آب‌داری از آن طرف سالن پرتاب شد و درست وسط پیشانی خشایار فرود آمد. با لحن شوکه‌ای به سمت پویا برگشت:
- پویا!
پویا با خنده پرتقال دیگری برداشت و در حالی که با لبخند شیطانی آن را می‌بویید به ارشاویر نگاه کرد:
- هنوزم نشونه‌گیریم خوبه.
بعد روبه خشایار می‌کند و با نشانه‌گیری و چشم تنگ کردن می‌خندد:
- نظرت چیه خشی؟ می‌خوای بازم نشونه‌گیری‌مون رو محک بزنیم؟
خشایار زخمی از نشانه‌گیری پویا، دست روی پیشانی‌اش گذاشت و سعی داشت آب پرتقالی که روی صورتش ترکیده بود را کنار بزند. چهره درهم کشید:
- گور پدرت پویا، هنوزم دستت سنگینه.
آرشاویر که خود را حریف بچه‌بازی آن دو ندید، پاروی‌پا انداخت و اصلا امروز آن‌قدر انرژی داشت که هرچیزی را تحمل کند. صدای خندان نیکی و آرام که به این سمت می‌آمدند و ارسلانی که در آن هیبت همانند؛ بادیگاردی در پشت سرشان می‌آمد و ل*ب‌های خندانش نشان می‌دهد که او هم روزی خوبی را پشت سر گذرانده.
تکیه‌اش را به پشتی مبل می‌دهد و با تنگ کردن چشمش نیم‌نگاهی بین بچه‌ها انداخت:
- جانیار و الهه کجان؟
با کش آمدن لبخندهای مرموزشان اخم بر چهره‌اش عمیق شد. درست است که فلسفه غیرت برای او بی معنی‌ست و بر اساس عقل تصمیم می‌گرفت؛ اما هرچه هم باشد انتظار این یک مورد را ندارد. رو ترش می‌کند:
- نیکی بیدارشون کن.
آرام معترض پا زمین می‌کوبد و با خنده می‌گوید :
- خیلی نامردی ارشا، بذار من برم بیدارشون کنم.
تنها چشم‌غره‌ی تیز آرشاویر نصیبش می‌شود و دست‌های عضله‌ای ارسلان، که به دور کمرش حصار می‌شوند. نگاه ارسلان آن‌قدر عشق دارد که هر غریبه‌ای او را ببیند از سِر دلش با خبر شود. ارسلان با لبخند کجی او را می‌نگرد و با صدای بَمش آهسته زمزمه می‌کند:
- اگه تو رفتی بیدارشون کنی کی بیاد تورو جمع کنه؟
آرام چشم‌غره می‌رود و لَب پایین می‌کشد. با صدای نوتیف مسیج از موبایل آرشاویر، سرهای همه‌یشان به جز ارسلان به سمت او می‌چرخد و جمله‌ی خشایار برای پهن کردن لبخند به ل*ب‌هایشان کافی‌ست.
- ای وای خانومش مسیج داد بچه‌ها.
چشم‌غره تیز آرشاویر باعث می‌شود پویا به زور خنده جمع کند و خشایار بی‌پروا ابرو بالا دهد. موبایل را بر می‌دارد و با باز کردن مسیج، ناخواسته حواسش از همه‌یشان پرت می‌شود. چکاوک نوشته بود که معراج دارد قیامت می‌کند و ظرف سالم نگذاشته، از او می‌خواهد که خود را هرچه زودتر به آن‌ها برساند. بدون هیچ معطلی بلند می‌شود که خود را به آهوی ترسیده‌اش برساند و به خزعبلات و لوده‌بازی‌های خشایار توجه نمی‌کند.
***
چکاوک گوشه‌ی کمد دیواری، پشت رگال لباس‌هایش در خود جمع شده و با دست، محکم گوش‌هایش را می‌فشرد. هوای کمد دیواری کمی خفه است و نفس‌هایش بریده بریده خارج می‌شوند. خبری از صدای پدرش نیست و حالا فقط مشت‌های عصبی معراج به در اتاق است که دارد ستون خانه را می‌لرزاند و فریاد‌های عصبی‌اش که چکاوک را صدا می‌زند. از دیشب که رفته بود خبری از او نشده و حالا دوساعتی است که برگشته و قیامتی راه انداخته و حرف‌های می‌زند که تن چکاوک مانند میت یخ زده.
صدای فریاد پدرش هم تا چند‌دقیقه پیش می‌آمد و سعی در کنترل معراج داشت؛ اما بعد از جمله، من احمق شونزده‌ساله براش جون میدم و تو تب خواستنش می‌سوزم، دیگر صدای پدرش را نشنیده است. تنها کاری که با ورود معراج توانست انجام بدهد این بود که به اتاق پناه بیاورد، در را قفل کند و محض احتیاط که طاقت در تمام شود، در کمد دیواری پنهان شود تا زمان بخرد.
صدای فریاد دورگه از خشمش و مشتی که بر در زد، لرز بر اندام چکاوک انداخت.
- چکاوک گمشو بیا بیرون، به ولای علی اگه در رو شکستم سر رو تنت نمی‌ذارم، خیره‌سر!
چکاوک بزاق دهانش را فرو می‌دهد. دستش را با بغض روی دهانش می‌گذارد، اشک پرده بر چشمانش انداخته و تار می بیند، ضربان قلبش خیلی نامرتب شده و انگشت‌هایش یخ زده است. سودابه التماس می‌کند و جیغ می‌زند، جیغ می زند و او را نفرین می‌کند؛ اما معراج دیوانه شده و بار اولش نیست. چکاوک از کمبود نفس، هق‌هق می‌کند و محیط کمد دیواری خیلی خفه است. معراج بر سر سودابه فریاد می‌کشد و خدارا شکر که خانه عایق صوتی دارد. صدای ضعیفی از پدرش می‌آید که آهسته و با صدای دورگه‌ای شخصی را مخاطب قرار می‌دهد و می‌گوید، مراقب چکاوک باش.
چکاوک با دست‌های لرزان موبایلش را چک می‌کند و از آخرین پیام او یک‌ساعت‌وسه‌دقیقه گذشته است. صدای جیغ‌های ممتد سودابه و یا حسین معراج برای لحظه‌ای قلبش را نگه می‌دارد. چشم‌هایش تار شده‌اند و سرگیجه هم به حال خرابش اضافه شده، برای ذره‌ای نفس تقلا می‌کند. صدای درب خانه و فریاد معراج که از آقای پویانفر کمک می‌خواهد. همه‌چیز دور سرش می‌گردد و صداهای عجیب و غریب می‌شنود و عجب همهمه‌ای شده آن بیرون. تکیه‌ی سرش را به ام‌دی‌اف کمد دیواری می‌دهد و تلاش می‌کند ذره‌ای هوا به ریه‌هایش برساند. انگشت شستش روی نام جانان سر می‌خورد و شماره‌ی آرشاویر را می‌گیرد. بوق دوم کامل نمی‌شود که پاسخ می‌دهد و صدای نگران آرشاویر در گوشش می‌نشیند:
- کجایی چکاوک؟
می‌خواهد جواب بدهد؛ اما صدایش بالا نمی‌آید، دهانش خشک است. صدای نگران آرشاویر در گوشش می ‌یچید و انگار که وارد خانه شده؛ اما چرا صدای داد و بی‌دادهای معراج نمی‌آید؟ چرا همه‌چیز دارد این‌قدر آرام می‌شود؟ چشم‌هایش آرام روی هم می‌افتند و گوشی از بین انگشت‌هایش سر می‌خورد. هوا چقدر سرد شده است. صدای خس‌خس نفس‌هایش در گوشش می‌نشیند و همه‌چیز در پرده‌ای از ابهام قرار دارد. مژه‌هایش را از هم فاصله داده و ملتمس به درب کمد‌دیواری نگاه می‌کند. صدای دادهای آرشاویر ضعیف و محو در کاسه‌ی سرش می‌پیچد و انگار که سرش از همه ‌یز تهی شده باشد. درب کمد دیواری که باز می‌شود لرزی می‌کند و آخ که معراج آمد و فاتحه‌اش خوانده است. می‌خواهد جیغ بزند و التماسش کند؛ اما نمی‌تواند. چشم‌هایش آهسته بسته می‌شوند و فقط یک صدای ضعیف از تاپ‌تاپ قلبش می‌شنود که رفته‌رفته کمتر می‌شوند. تاپ... تاپ... تاپ... تاپ... و سکوت مطلق!
***
کد:
سیب درشتی از جلوی چشم‌هایش رد می‌شود. ناخواسته جاخالی می‌دهد وبا چشم‌های گرد شده سمت ل*ب‌های کش آمده خشایار برمی‌گردد تا می‌خواهد ل*ب به سخن بگشاید پرتقال آب‌داری از آن طرف سالن پرتاب شد و درست وسط پیشانی خشایار فرود آمد. با لحن شوکه‌ای به سمت پویا برگشت:
- پویا!
پویا با خنده پرتقال دیگری برداشت و در حالی که با لبخند شیطانی آن را می‌بویید به ارشاویر نگاه کرد:
- هنوزم نشونه‌گیریم خوبه.
بعد روبه خشایار می‌کند و با نشانه‌گیری و چشم تنگ کردن می‌خندد:
- نظرت چیه خشی؟ می‌خوای بازم نشونه‌گیری‌مون رو محک بزنیم؟
خشایار زخمی از نشانه‌گیری پویا، دست روی پیشانی‌اش گذاشت و سعی داشت آب پرتقالی که روی صورتش ترکیده بود را کنار بزند. چهره درهم کشید:
- گور پدرت پویا، هنوزم دستت سنگینه.
آرشاویر که خود را حریف بچه‌بازی آن دو ندید، پاروی‌پا انداخت و اصلا امروز آن‌قدر انرژی داشت که هرچیزی را تحمل کند. صدای خندان نیکی و آرام که به این سمت می‌آمدند و ارسلانی که در آن هیبت همانند؛ بادیگاردی در پشت سرشان می‌آمد و ل*ب‌های خندانش نشان می‌دهد که او هم روزی خوبی را پشت سر گذرانده.
تکیه‌اش را به پشتی مبل می‌دهد و با تنگ کردن چشمش نیم‌نگاهی بین بچه‌ها انداخت:
- جانیار و الهه کجان؟
با کش آمدن لبخندهای مرموزشان اخم بر چهره‌اش عمیق شد. درست است که فلسفه غیرت برای او بی معنی‌ست و بر اساس عقل تصمیم می‌گرفت؛ اما هرچه هم باشد انتظار این یک مورد را ندارد. رو ترش می‌کند:
- نیکی بیدارشون کن.
آرام معترض پا زمین می‌کوبد و با خنده می‌گوید :
- خیلی نامردی ارشا، بذار من برم بیدارشون کنم.
تنها چشم‌غره‌ی تیز آرشاویر نصیبش می‌شود و دست‌های عضله‌ای ارسلان، که به دور کمرش حصار می‌شوند. نگاه ارسلان آن‌قدر عشق دارد که هر غریبه‌ای او را ببیند از سِر دلش با خبر شود. ارسلان با لبخند کجی او را می‌نگرد و با صدای بَمش آهسته زمزمه می‌کند:
- اگه تو رفتی بیدارشون کنی کی بیاد تورو جمع کنه؟
آرام چشم‌غره می‌رود و لَب پایین می‌کشد. با صدای نوتیف مسیج از موبایل آرشاویر، سرهای همه‌یشان به جز ارسلان به سمت او می‌چرخد و جمله‌ی خشایار برای پهن کردن لبخند به ل*ب‌هایشان کافی‌ست.
- ای وای خانومش مسیج داد بچه‌ها.
چشم‌غره تیز آرشاویر باعث می‌شود پویا به زور خنده جمع کند و خشایار بی‌پروا ابرو بالا دهد. موبایل را بر می‌دارد و با باز کردن مسیج، ناخواسته حواسش از همه‌یشان پرت می‌شود. چکاوک نوشته بود که معراج دارد قیامت می‌کند و ظرف سالم نگذاشته، از او می‌خواهد که خود را هرچه زودتر به آن‌ها برساند. بدون هیچ معطلی بلند می‌شود که خود را به آهوی ترسیده‌اش برساند و به خزعبلات و لوده‌بازی‌های خشایار توجه نمی‌کند.
***
چکاوک گوشه‌ی کمد دیواری، پشت رگال لباس‌هایش در خود جمع شده و با دست، محکم گوش‌هایش را می‌فشرد. هوای کمد دیواری کمی خفه است و نفس‌هایش بریده بریده خارج می‌شوند. خبری از صدای پدرش نیست و حالا فقط مشت‌های عصبی معراج به در اتاق است که دارد ستون خانه را می‌لرزاند و فریاد‌های عصبی‌اش که چکاوک را صدا می‌زند. از دیشب که رفته بود خبری از او نشده و حالا دوساعتی است که برگشته و قیامتی راه انداخته و حرف‌های می‌زند که تن چکاوک مانند میت یخ زده.
صدای فریاد پدرش هم تا چند‌دقیقه پیش می‌آمد و سعی در کنترل معراج داشت؛ اما بعد از جمله، من احمق شونزده‌ساله براش جون میدم و تو تب خواستنش می‌سوزم، دیگر صدای پدرش را نشنیده است. تنها کاری که با ورود معراج توانست انجام بدهد این بود که به اتاق پناه بیاورد، در را قفل کند و محض احتیاط که طاقت در تمام شود، در کمد دیواری پنهان شود تا زمان بخرد.
صدای فریاد دورگه از خشمش و مشتی که بر در زد، لرز بر اندام چکاوک انداخت.
- چکاوک گمشو بیا بیرون، به ولای علی اگه در رو شکستم سر رو تنت نمی‌ذارم، خیره‌سر!
چکاوک بزاق دهانش را فرو می‌دهد. دستش را با بغض روی دهانش می‌گذارد، اشک پرده بر چشمانش انداخته و تار می بیند، ضربان قلبش خیلی نامرتب شده و انگشت‌هایش یخ زده است. سودابه التماس می‌کند و جیغ می‌زند، جیغ می زند و او را نفرین می‌کند؛ اما معراج دیوانه شده و بار اولش نیست. چکاوک از کمبود نفس، هق‌هق می‌کند و محیط کمد دیواری خیلی خفه است. معراج بر سر سودابه فریاد می‌کشد و خدارا شکر که خانه عایق صوتی دارد. صدای ضعیفی از پدرش می‌آید که آهسته و با صدای دورگه‌ای شخصی را مخاطب قرار می‌دهد و می‌گوید، مراقب چکاوک باش.
چکاوک با دست‌های لرزان موبایلش را چک می‌کند و از آخرین پیام او یک‌ساعت‌وسه‌دقیقه گذشته است. صدای جیغ‌های ممتد سودابه و یا حسین معراج برای لحظه‌ای قلبش را نگه می‌دارد. چشم‌هایش تار شده‌اند و سرگیجه هم به حال خرابش اضافه شده، برای ذره‌ای نفس تقلا می‌کند. صدای درب خانه و فریاد معراج که از آقای پویانفر کمک می‌خواهد. همه‌چیز دور سرش می‌گردد و صداهای عجیب و غریب می‌شنود و عجب همهمه‌ای شده آن بیرون. تکیه‌ی سرش را به ام‌دی‌اف کمد دیواری می‌دهد و تلاش می‌کند ذره‌ای هوا به ریه‌هایش برساند. انگشت شستش روی نام جانان سر می‌خورد و شماره‌ی آرشاویر را می‌گیرد. بوق دوم کامل نمی‌شود که پاسخ می‌دهد و صدای نگران آرشاویر در گوشش می‌نشیند:
- کجایی چکاوک؟
می‌خواهد جواب بدهد؛ اما صدایش بالا نمی‌آید، دهانش خشک است. صدای نگران آرشاویر در گوشش می ‌یچید و انگار که وارد خانه شده؛ اما چرا صدای داد و بی‌دادهای معراج نمی‌آید؟ چرا همه‌چیز دارد این‌قدر آرام می‌شود؟ چشم‌هایش آرام روی هم می‌افتند و گوشی از بین انگشت‌هایش سر می‌خورد. هوا چقدر سرد شده است. صدای خس‌خس نفس‌هایش در گوشش می‌نشیند و همه‌چیز در پرده‌ای از ابهام قرار دارد. مژه‌هایش را از هم فاصله داده و ملتمس به درب کمد‌دیواری نگاه می‌کند. صدای دادهای آرشاویر ضعیف و محو در کاسه‌ی سرش می‌پیچد و انگار که سرش از همه ‌یز تهی شده باشد. درب کمد دیواری که باز می‌شود لرزی می‌کند و آخ که معراج آمد و فاتحه‌اش خوانده است. می‌خواهد جیغ بزند و التماسش کند؛ اما نمی‌تواند. چشم‌هایش آهسته بسته می‌شوند و فقط یک صدای ضعیف از تاپ‌تاپ قلبش می‌شنود که رفته‌رفته کمتر می‌شوند. تاپ... تاپ... تاپ... تاپ... و سکوت مطلق!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا