.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
پارت 28
برای لحظهای سکوت همهجا را در بر میگیرد؛ گویی که موجود زندهای روی این کره خاکی نیست. فقط کوبشهای بیقرار قلب چکاوک است که ریتم حیات را مینوازد. چشمهای شبرنگ و مرموز، جلوی عسلیهایش زنده میشوند و جان میگیرند و سر میبرند دلی را که سخت تنگ آمده برای یار قدیمیاش.
دوباره همان ریتم مردانه:
- چکاوک.
یکی بیاید و در گوشش بزند، بگوید که خودش نیست. اصلا بیایند و سیلی بر دل بیجنبهاش بکوبند، بگویند یک سوءتفاهم ساده است.
- باید برم، فقط...
آهسته سر بلند کرد. نیمی از شالش خاکی شده و از تماس با آن سنگ سرد، نیم صورتش رنگ باخته بود. آرشاویر قصد داشت جملهاش را کامل کند و دل بکند از دخترکی که در دلش جولان می داد؛ با آن کیف و مقنعه سورمهای کج، ل*بهای سرخ و لپهای گل انداخته، ب*وسههای هوا بیهوا و آ*غ*و*شهای اغوا کننده، خرمنهای مواج و رقصان طلایی، سفیدی اغوا کننده بنا گوش و گلویش. سعی دارد مردانگی که او را به سمت دخترک میکشند؛ مهار کند و سرد و جدی باشد. برخلاف چهره آرام و خونسرد، چشمهای سرد و جست و جوگرش، دلش یاغیگری میکرد. تحمل نداشت آن ظرافت و دلبریهای چشمهایش را ببیند و بماند.
ل*بهای چکاوک زیر دندان فشرده میشود و چه سخت است باور کردن این سراب رویایی.
آب دهانش را فرو میدهد. اندکی ترسیده است؛ اما خوب میداند اگر میخواست او را با خود ببرد هرگز رهایش نمیکرد. این مرد مرموز، با آن چشمهای شبرنگش، چه از جان دخترک میخواست؟ میتوانست لکنتش را کنترل کند؛ اگر آن نگاه نافذ و کنکاشگر آرشاویر نبود.
آرشاویر که اندک اندک، کنترل روی خود را برای شکار آن سرخهای لرزان و برطرف کردن دلتنگی دَه سال سخت میدید، ختم کلامش را گفت.
- منتظر تماسم باش.
باید میرفت، باید میرفت و از نگاه چکاوک، هرچند سخت؛ اما دل میکند. میرفت و از وسوسه در آ*غ*و*ش کشیدن و لمسش میگذشت و چه سخت است تابآوری بعد از آن همه خاطرهی آ*غ*و*ش دخترک.
لرزی از جان چکاوک گذشت. این آشنای غریب که بود؟ او ماند و جوان رفت و سیاهی نگاهش پشت پلکهای چکاوک هک شد. به همین سادگی توانسته بود دوباره کل روح و روانش را درگیر سازد. حقهی آن چشمهای شبرنگ مرموز، از این تنشهای کوتاه و پر جنجال چیست؟ آخ، اگر معراج میآمد چه؟ اگر معراج این حوالی پرسه میزد چه؟ میخواست به دخترک زنگ بزند، برای چه؟ چکاوک کلافه به موهایش چنگ میاندازد، به خود میآید و از جا بر میخیزد. از پای آن سرو بلند تا انتهای قطعهای را که تک و توکی مهمان انسانهای داغدار بود، میگذراند؛ اما نیست. گویی عقابی تیز بال شده و حالا که طعمه را زخمی و آماده برای شکار بعدیاش کرده، پرقدرت پر گشوده و قربانی را در حال ویران، به خود رها ساخته. حال و روز چکاوک حال و روز زنیست که ملتمس به درب خانه نگاه میکند و وهم دارد از اینکه غریبهای از راه برسد و به آبرویش چنگ بیاندازد. این کشش به سمت چشمهایش را، آغوشش را، مردانگی وجودش را درک نمیکرد. هدف از این رسوایی چیست؟ چکاوک دستهای را لرزانش روی گلویش میگذارد. ترسیده است و قلبش دیوانهوار میکوبد، شاید مضحک بیاید؛ اما تنها کسی را که برای پناه یافتن داشت معراج بود. مضطرب جیب پالتویاش را میگردد و به محض یافتن موبایل شماره معراج را میگیرد.
بوقهای ممتد اینبار بیشتر از همیشه طول میکشید. صدای" الو" ی معراج، برای سرازیر شدن اشکش کافی بود. حال خود را درک نمیکرد، فقط میدانست آغوشی میخواهد که در آن آرامش یابد و برای دقایقی به این غریبه مرموز فکر نکند. ترس ریشه در عمق جانش دوانده و او را به بیمار روانی شباهت میداد. بیتوجه به ابراز نگرانی و ولوم بالا رفته معراج، میان هقهقش با صدای خشداری حرف معراج را شکست:
- معراج توروخدا بیا دنبالم من میترسم... .
و دوباره هقهقهایش. این غریبه از جان او چه میخواست؟ همهی این ضعف و ترسها را از چشم معراجی میدید که انقدر او را از عالم و آدم ترسانده بود.
برای لحظهای سکوت همهجا را در بر میگیرد؛ گویی که موجود زندهای روی این کره خاکی نیست. فقط کوبشهای بیقرار قلب چکاوک است که ریتم حیات را مینوازد. چشمهای شبرنگ و مرموز، جلوی عسلیهایش زنده میشوند و جان میگیرند و سر میبرند دلی را که سخت تنگ آمده برای یار قدیمیاش.
دوباره همان ریتم مردانه:
- چکاوک.
یکی بیاید و در گوشش بزند، بگوید که خودش نیست. اصلا بیایند و سیلی بر دل بیجنبهاش بکوبند، بگویند یک سوءتفاهم ساده است.
- باید برم، فقط...
آهسته سر بلند کرد. نیمی از شالش خاکی شده و از تماس با آن سنگ سرد، نیم صورتش رنگ باخته بود. آرشاویر قصد داشت جملهاش را کامل کند و دل بکند از دخترکی که در دلش جولان می داد؛ با آن کیف و مقنعه سورمهای کج، ل*بهای سرخ و لپهای گل انداخته، ب*وسههای هوا بیهوا و آ*غ*و*شهای اغوا کننده، خرمنهای مواج و رقصان طلایی، سفیدی اغوا کننده بنا گوش و گلویش. سعی دارد مردانگی که او را به سمت دخترک میکشند؛ مهار کند و سرد و جدی باشد. برخلاف چهره آرام و خونسرد، چشمهای سرد و جست و جوگرش، دلش یاغیگری میکرد. تحمل نداشت آن ظرافت و دلبریهای چشمهایش را ببیند و بماند.
ل*بهای چکاوک زیر دندان فشرده میشود و چه سخت است باور کردن این سراب رویایی.
آب دهانش را فرو میدهد. اندکی ترسیده است؛ اما خوب میداند اگر میخواست او را با خود ببرد هرگز رهایش نمیکرد. این مرد مرموز، با آن چشمهای شبرنگش، چه از جان دخترک میخواست؟ میتوانست لکنتش را کنترل کند؛ اگر آن نگاه نافذ و کنکاشگر آرشاویر نبود.
آرشاویر که اندک اندک، کنترل روی خود را برای شکار آن سرخهای لرزان و برطرف کردن دلتنگی دَه سال سخت میدید، ختم کلامش را گفت.
- منتظر تماسم باش.
باید میرفت، باید میرفت و از نگاه چکاوک، هرچند سخت؛ اما دل میکند. میرفت و از وسوسه در آ*غ*و*ش کشیدن و لمسش میگذشت و چه سخت است تابآوری بعد از آن همه خاطرهی آ*غ*و*ش دخترک.
لرزی از جان چکاوک گذشت. این آشنای غریب که بود؟ او ماند و جوان رفت و سیاهی نگاهش پشت پلکهای چکاوک هک شد. به همین سادگی توانسته بود دوباره کل روح و روانش را درگیر سازد. حقهی آن چشمهای شبرنگ مرموز، از این تنشهای کوتاه و پر جنجال چیست؟ آخ، اگر معراج میآمد چه؟ اگر معراج این حوالی پرسه میزد چه؟ میخواست به دخترک زنگ بزند، برای چه؟ چکاوک کلافه به موهایش چنگ میاندازد، به خود میآید و از جا بر میخیزد. از پای آن سرو بلند تا انتهای قطعهای را که تک و توکی مهمان انسانهای داغدار بود، میگذراند؛ اما نیست. گویی عقابی تیز بال شده و حالا که طعمه را زخمی و آماده برای شکار بعدیاش کرده، پرقدرت پر گشوده و قربانی را در حال ویران، به خود رها ساخته. حال و روز چکاوک حال و روز زنیست که ملتمس به درب خانه نگاه میکند و وهم دارد از اینکه غریبهای از راه برسد و به آبرویش چنگ بیاندازد. این کشش به سمت چشمهایش را، آغوشش را، مردانگی وجودش را درک نمیکرد. هدف از این رسوایی چیست؟ چکاوک دستهای را لرزانش روی گلویش میگذارد. ترسیده است و قلبش دیوانهوار میکوبد، شاید مضحک بیاید؛ اما تنها کسی را که برای پناه یافتن داشت معراج بود. مضطرب جیب پالتویاش را میگردد و به محض یافتن موبایل شماره معراج را میگیرد.
بوقهای ممتد اینبار بیشتر از همیشه طول میکشید. صدای" الو" ی معراج، برای سرازیر شدن اشکش کافی بود. حال خود را درک نمیکرد، فقط میدانست آغوشی میخواهد که در آن آرامش یابد و برای دقایقی به این غریبه مرموز فکر نکند. ترس ریشه در عمق جانش دوانده و او را به بیمار روانی شباهت میداد. بیتوجه به ابراز نگرانی و ولوم بالا رفته معراج، میان هقهقش با صدای خشداری حرف معراج را شکست:
- معراج توروخدا بیا دنبالم من میترسم... .
و دوباره هقهقهایش. این غریبه از جان او چه میخواست؟ همهی این ضعف و ترسها را از چشم معراجی میدید که انقدر او را از عالم و آدم ترسانده بود.
کد:
برای لحظهای سکوت همهجا را در بر میگیرد؛ گویی که موجود زندهای روی این کره خاکی نیست. فقط کوبشهای بیقرار قلب چکاوک است که ریتم حیات را مینوازد. چشمهای شبرنگ و مرموز، جلوی عسلیهایش زنده میشوند و جان میگیرند و سر میبرند دلی را که سخت تنگ آمده برای یار قدیمیاش.
دوباره همان ریتم مردانه:
- چکاوک.
یکی بیاید و در گوشش بزند، بگوید که خودش نیست. اصلا بیایند و سیلی بر دل بیجنبهاش بکوبند، بگویند یک سوءتفاهم ساده است.
- باید برم، فقط...
آهسته سر بلند کرد. نیمی از شالش خاکی شده و از تماس با آن سنگ سرد، نیم صورتش رنگ باخته بود. آرشاویر قصد داشت جملهاش را کامل کند و دل بکند از دخترکی که در دلش جولان می داد؛ با آن کیف و مقنعه سورمهای کج، ل*بهای سرخ و لپهای گل انداخته، ب*وسههای هوا بیهوا و آ*غ*و*شهای اغوا کننده، خرمنهای مواج و رقصان طلایی، سفیدی اغوا کننده بنا گوش و گلویش. سعی دارد مردانگی که او را به سمت دخترک میکشند؛ مهار کند و سرد و جدی باشد. برخلاف چهره آرام و خونسرد، چشمهای سرد و جست و جوگرش، دلش یاغیگری میکرد. تحمل نداشت آن ظرافت و دلبریهای چشمهایش را ببیند و بماند.
ل*بهای چکاوک زیر دندان فشرده میشود و چه سخت است باور کردن این سراب رویایی.
آب دهانش را فرو میدهد. اندکی ترسیده است؛ اما خوب میداند اگر میخواست او را با خود ببرد هرگز رهایش نمیکرد. این مرد مرموز، با آن چشمهای شبرنگش، چه از جان دخترک میخواست؟ میتوانست لکنتش را کنترل کند؛ اگر آن نگاه نافذ و کنکاشگر آرشاویر نبود.
آرشاویر که اندک اندک، کنترل روی خود را برای شکار آن سرخهای لرزان و برطرف کردن دلتنگی دَه سال سخت میدید، ختم کلامش را گفت.
- منتظر تماسم باش.
باید میرفت، باید میرفت و از نگاه چکاوک، هرچند سخت؛ اما دل میکند. میرفت و از وسوسه در آ*غ*و*ش کشیدن و لمسش میگذشت و چه سخت است تابآوری بعد از آن همه خاطرهی آ*غ*و*ش دخترک.
لرزی از جان چکاوک گذشت. این آشنای غریب که بود؟ او ماند و جوان رفت و سیاهی نگاهش پشت پلکهای چکاوک هک شد. به همین سادگی توانسته بود دوباره کل روح و روانش را درگیر سازد. حقهی آن چشمهای شبرنگ مرموز، از این تنشهای کوتاه و پر جنجال چیست؟ آخ، اگر معراج میآمد چه؟ اگر معراج این حوالی پرسه میزد چه؟ میخواست به دخترک زنگ بزند، برای چه؟ چکاوک کلافه به موهایش چنگ میاندازد، به خود میآید و از جا بر میخیزد. از پای آن سرو بلند تا انتهای قطعهای را که تک و توکی مهمان انسانهای داغدار بود، میگذراند؛ اما نیست. گویی عقابی تیز بال شده و حالا که طعمه را زخمی و آماده برای شکار بعدیاش کرده، پرقدرت پر گشوده و قربانی را در حال ویران، به خود رها ساخته. حال و روز چکاوک حال و روز زنیست که ملتمس به درب خانه نگاه میکند و وهم دارد از اینکه غریبهای از راه برسد و به آبرویش چنگ بیاندازد. این کشش به سمت چشمهایش را، آغوشش را، مردانگی وجودش را درک نمیکرد. هدف از این رسوایی چیست؟ چکاوک دستهای را لرزانش روی گلویش میگذارد. ترسیده است و قلبش دیوانهوار میکوبد، شاید مضحک بیاید؛ اما تنها کسی را که برای پناه یافتن داشت معراج بود. مضطرب جیب پالتویاش را میگردد و به محض یافتن موبایل شماره معراج را میگیرد.
بوقهای ممتد اینبار بیشتر از همیشه طول میکشید. صدای" الو" ی معراج، برای سرازیر شدن اشکش کافی بود. حال خود را درک نمیکرد، فقط میدانست آغوشی میخواهد که در آن آرامش یابد و برای دقایقی به این غریبه مرموز فکر نکند. ترس ریشه در عمق جانش دوانده و او را به بیمار روانی شباهت میداد. بیتوجه به ابراز نگرانی و ولوم بالا رفته معراج، میان هقهقش با صدای خشداری حرف معراج را شکست:
- معراج توروخدا بیا دنبالم من میترسم... .
و دوباره هقهقهایش. این غریبه از جان او چه میخواست؟ همهی این ضعف و ترسها را از چشم معراجی میدید که انقدر او را از عالم و آدم ترسانده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: