.zeynab.
مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستاننویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
پارت118
دلش، هَوس کشیدن یک نخ سیگار، کنار گرامافون قدیمی و آلبوم موسیقیهای ایتالیاییاش را دارد. البته، نباید حضور دخترک لپ قرمزیاش را، با آن دامن چیندار مشکی کوتاه و تاپ یَقه گشاد سفیدَش در حالی که چشم بسته و با ریتم آرام موزیک سر تکان میدهد، فراموش کند. حسودی میکند به خورشیدی که میتوانست اشعه ضعیفش را از پشت آن پنجره قدی بزرگ به گونههای سرخ شده برساند و به آن دندانهای مرواریدی که لَبهای سرخش را اسیر کرده بودند.
شک ندارد که اگر در زمان شاه حضور داشتند عکس او و دلبرش پشت پیکان جوانان سر تیتر مجله ایران جوان میشد و دلبرش با دامن گلدار سرخ و کت مشکی آلمانی زیبایش چشمهای او را خمار و به عکس منظری بهشتی میداد.
اواخر انتظار است! معبود زیبا رخ او به زودی ظهور میکند و در میان آن عمارت و شکوفههای درختانش، تندیسش را با پیراهن سفید بلند نخی، موهای طلایی فر درشت بازَش، خواهد یافت. خواهد ب*و*سید و در بند کشید؛ در بند حصار آغوشش، آنقدر تنگ که یکی بشوند و این فاصله چهارماه آخرینش باشد. او را به خود پِرس میکند تا جرعت نداشته باشد تنهایش بگذارد، آنهم به بهانه ترس از پرواز. میداند که جانیار محمل بافته و محال است که چکاوک ترس ششساعته را به شیرینی وصال ترجیح دهد؛ اما چه کند که نمیشود و این قلب چاکچاک شده قدرت عمل را از او گرفته.
- ارشاویر، کجایی مَرد؟ خیرسرمون داریم راجب مراسم عروسی شما صحبت میکنیم .
نگاه خشایار میکند؛ همانقدر خسته و بیفروغ که پلکهایش تیلههای مشکیاش را بپوشاند و درحالی که بلند میشود، آهسته زمزمه کند:
- حاضر غائب شنیدهای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
***
یقه پیراهن سفید و بلند ناخدا را در چنگ میکشد و در حالی که از شدت خشم عرق بر پیشانیاش نشسته، فریاد میکشد:
- مردَک مگه من مسخره توهم؟ مثل آدم حرف بزن بینم چه زری میزنی.
ناخدا چشم میبندد و زیر لَب زمزمههایی دارد. جانیار، مغزش در حال آب شدن است. مگر میشود اینگونه رکَب خورده باشد. تا میخواد دوباره برگردد و پیرمرد را زیر فریادهایش لِه کند، صدای عصبی و ظریفی از اتاقک لنج به گوش میرسد و جانیار ششدنگ حواسش را به دخترک شانزده_هفدهساله لَشپوشی میدهد که لاتی به سمت او میآید و کمان ابروهایش سخت درهم است.
- صداتو بیار پایین مردیکه، هی هرچی گفتی هیچی نگفتم. حرمت سن و سال نگه دار.
نمیداند از کجا سبز شده و با صدای تقریبا بَمش دارد برای اویی که دو برابر دخترک سِن دارد، قلدری میکند. عصبی به موهایش چنگ میاندازد و با نیمنگاهی به دو قلچماق همراهش، میفهماند که شر دخترک را بخوابانند. اصلا حوصله هارت و پورت ندارد، آنهم هارت و پورت یک کودک!
- بیا با من حرف بزن، بابام نمیتونه فارسی صحبت کنه.
و آخ که انگار کارش به این کودک گیر افتاده. کلافه نگاهش را به چشمهای درشت قهوهایاش میدهد و باید اعتراف کند، آن گوشه موشههای دِلش از سفیدی پو*ست دخترک حیران است. با دست بالا بردنی آن دو را متوقف میکند. از روی ناخدا میگذرد و با چشم تنگ کردن مقابل دخترک جسور و بیپروا قرار میگیرد:
- میخوای با من صحبت کنی صداتو بیار پایین؛ وگرنه میدم سرتو از تنت جدا کنن.
پوزخند کنج لَبهای سرخ شده دخترک حرصیاش میکند و آن جمله که زیر لَب میراند و نمیفهمد بیشتر.
- نه مال ای گِپلی...
دست میبرد و با کشیدن گیسوان دخترک دهانش را میدوزد. خم میشود و جایی ن*زد*یک*ی چشمهایش پچ میزند:
- پدر تو منو از تهران کشیده تو این جهنم، اگه کاری که میخوام رو انجام ندی جفتتون رو ميندازم جلو کوسههای همین دریا.
دخترک اما؛ هنوز جسور، بیپروا و به مقدار زیادی گستاخ است و انگار هیچ توجهای به حضور و هیبت جانیار ندارد:
- زر اضافه نزن بابا، صبح که خواستیم بیایم رو لنج دیدم رفتن کجا.
و قبل از اینکه ادامه بدهد با نگاهی به گیسوان اسیر در پنجههای جانیار، چشمهای تنگ شده پرغضب زیادی نزدیک و دندان سابیدنش تای ابرو بالا میدهد و اهومی مصلحتی برای رها شدنش میکند.
جانیار، عصبی و پر از غیض دخترک را رها میکند. دوست دارد دندان بر دهانش نگذارد و دانهبهدانه استخوانهایش را خُرد و چشمهای خیره رویش را کور کند.
دخترک با صاف کردن لباسش، پیروز به جانیار سرخ شده از عصبانیت خیره میشود و بیتوجه به اختلاف قد فاحِششان، مغرور به او خیره میشود:
- دیگه نبینم به من دست بزنیا.
و با همین جمله حکم مرگ خود را امضا میکند که جانیار قسم بخورد بعد از مغور آمدنش، خفهاش میکند.
- داشتم میگفتم، صبح یارو بعد این چندماه واسه اولینبار دختره رو سوار ماشین کرد، رفتن طرفای بیمارستان، فکر کنم نزدیکای زایمان دختره باشه.
و این حسی که درون جانیار فرو میریزد، نمیداند چیست؛ اما آنقدر سنگین است که به خود بلرزد. به کل فراموش کرده بود.
***
دلش، هَوس کشیدن یک نخ سیگار، کنار گرامافون قدیمی و آلبوم موسیقیهای ایتالیاییاش را دارد. البته، نباید حضور دخترک لپ قرمزیاش را، با آن دامن چیندار مشکی کوتاه و تاپ یَقه گشاد سفیدَش در حالی که چشم بسته و با ریتم آرام موزیک سر تکان میدهد، فراموش کند. حسودی میکند به خورشیدی که میتوانست اشعه ضعیفش را از پشت آن پنجره قدی بزرگ به گونههای سرخ شده برساند و به آن دندانهای مرواریدی که لَبهای سرخش را اسیر کرده بودند.
شک ندارد که اگر در زمان شاه حضور داشتند عکس او و دلبرش پشت پیکان جوانان سر تیتر مجله ایران جوان میشد و دلبرش با دامن گلدار سرخ و کت مشکی آلمانی زیبایش چشمهای او را خمار و به عکس منظری بهشتی میداد.
اواخر انتظار است! معبود زیبا رخ او به زودی ظهور میکند و در میان آن عمارت و شکوفههای درختانش، تندیسش را با پیراهن سفید بلند نخی، موهای طلایی فر درشت بازَش، خواهد یافت. خواهد ب*و*سید و در بند کشید؛ در بند حصار آغوشش، آنقدر تنگ که یکی بشوند و این فاصله چهارماه آخرینش باشد. او را به خود پِرس میکند تا جرعت نداشته باشد تنهایش بگذارد، آنهم به بهانه ترس از پرواز. میداند که جانیار محمل بافته و محال است که چکاوک ترس ششساعته را به شیرینی وصال ترجیح دهد؛ اما چه کند که نمیشود و این قلب چاکچاک شده قدرت عمل را از او گرفته.
- ارشاویر، کجایی مَرد؟ خیرسرمون داریم راجب مراسم عروسی شما صحبت میکنیم .
نگاه خشایار میکند؛ همانقدر خسته و بیفروغ که پلکهایش تیلههای مشکیاش را بپوشاند و درحالی که بلند میشود، آهسته زمزمه کند:
- حاضر غائب شنیدهای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
***
یقه پیراهن سفید و بلند ناخدا را در چنگ میکشد و در حالی که از شدت خشم عرق بر پیشانیاش نشسته، فریاد میکشد:
- مردَک مگه من مسخره توهم؟ مثل آدم حرف بزن بینم چه زری میزنی.
ناخدا چشم میبندد و زیر لَب زمزمههایی دارد. جانیار، مغزش در حال آب شدن است. مگر میشود اینگونه رکَب خورده باشد. تا میخواد دوباره برگردد و پیرمرد را زیر فریادهایش لِه کند، صدای عصبی و ظریفی از اتاقک لنج به گوش میرسد و جانیار ششدنگ حواسش را به دخترک شانزده_هفدهساله لَشپوشی میدهد که لاتی به سمت او میآید و کمان ابروهایش سخت درهم است.
- صداتو بیار پایین مردیکه، هی هرچی گفتی هیچی نگفتم. حرمت سن و سال نگه دار.
نمیداند از کجا سبز شده و با صدای تقریبا بَمش دارد برای اویی که دو برابر دخترک سِن دارد، قلدری میکند. عصبی به موهایش چنگ میاندازد و با نیمنگاهی به دو قلچماق همراهش، میفهماند که شر دخترک را بخوابانند. اصلا حوصله هارت و پورت ندارد، آنهم هارت و پورت یک کودک!
- بیا با من حرف بزن، بابام نمیتونه فارسی صحبت کنه.
و آخ که انگار کارش به این کودک گیر افتاده. کلافه نگاهش را به چشمهای درشت قهوهایاش میدهد و باید اعتراف کند، آن گوشه موشههای دِلش از سفیدی پو*ست دخترک حیران است. با دست بالا بردنی آن دو را متوقف میکند. از روی ناخدا میگذرد و با چشم تنگ کردن مقابل دخترک جسور و بیپروا قرار میگیرد:
- میخوای با من صحبت کنی صداتو بیار پایین؛ وگرنه میدم سرتو از تنت جدا کنن.
پوزخند کنج لَبهای سرخ شده دخترک حرصیاش میکند و آن جمله که زیر لَب میراند و نمیفهمد بیشتر.
- نه مال ای گِپلی...
دست میبرد و با کشیدن گیسوان دخترک دهانش را میدوزد. خم میشود و جایی ن*زد*یک*ی چشمهایش پچ میزند:
- پدر تو منو از تهران کشیده تو این جهنم، اگه کاری که میخوام رو انجام ندی جفتتون رو ميندازم جلو کوسههای همین دریا.
دخترک اما؛ هنوز جسور، بیپروا و به مقدار زیادی گستاخ است و انگار هیچ توجهای به حضور و هیبت جانیار ندارد:
- زر اضافه نزن بابا، صبح که خواستیم بیایم رو لنج دیدم رفتن کجا.
و قبل از اینکه ادامه بدهد با نگاهی به گیسوان اسیر در پنجههای جانیار، چشمهای تنگ شده پرغضب زیادی نزدیک و دندان سابیدنش تای ابرو بالا میدهد و اهومی مصلحتی برای رها شدنش میکند.
جانیار، عصبی و پر از غیض دخترک را رها میکند. دوست دارد دندان بر دهانش نگذارد و دانهبهدانه استخوانهایش را خُرد و چشمهای خیره رویش را کور کند.
دخترک با صاف کردن لباسش، پیروز به جانیار سرخ شده از عصبانیت خیره میشود و بیتوجه به اختلاف قد فاحِششان، مغرور به او خیره میشود:
- دیگه نبینم به من دست بزنیا.
و با همین جمله حکم مرگ خود را امضا میکند که جانیار قسم بخورد بعد از مغور آمدنش، خفهاش میکند.
- داشتم میگفتم، صبح یارو بعد این چندماه واسه اولینبار دختره رو سوار ماشین کرد، رفتن طرفای بیمارستان، فکر کنم نزدیکای زایمان دختره باشه.
و این حسی که درون جانیار فرو میریزد، نمیداند چیست؛ اما آنقدر سنگین است که به خود بلرزد. به کل فراموش کرده بود.
***
کد:
دلش، هَوس کشیدن یک نخ سیگار، کنار گرامافون قدیمی و آلبوم موسیقیهای ایتالیاییاش را دارد. البته، نباید حضور دخترک لپ قرمزیاش را، با آن دامن چیندار مشکی کوتاه و تاپ یَقه گشاد سفیدَش در حالی که چشم بسته و با ریتم آرام موزیک سر تکان میدهد، فراموش کند. حسودی میکند به خورشیدی که میتوانست اشعه ضعیفش را از پشت آن پنجره قدی بزرگ به گونههای سرخ شده برساند و به آن دندانهای مرواریدی که لَبهای سرخش را اسیر کرده بودند.
شک ندارد که اگر در زمان شاه حضور داشتند عکس او و دلبرش پشت پیکان جوانان سر تیتر مجله ایران جوان میشد و دلبرش با دامن گلدار سرخ و کت مشکی آلمانی زیبایش چشمهای او را خمار و به عکس منظری بهشتی میداد.
اواخر انتظار است! معبود زیبا رخ او به زودی ظهور میکند و در میان آن عمارت و شکوفههای درختانش، تندیسش را با پیراهن سفید بلند نخی، موهای طلایی فر درشت بازَش، خواهد یافت. خواهد ب*و*سید و در بند کشید؛ در بند حصار آغوشش، آنقدر تنگ که یکی بشوند و این فاصله چهارماه آخرینش باشد. او را به خود پِرس میکند تا جرعت نداشته باشد تنهایش بگذارد، آنهم به بهانه ترس از پرواز. میداند که جانیار محمل بافته و محال است که چکاوک ترس ششساعته را به شیرینی وصال ترجیح دهد؛ اما چه کند که نمیشود و این قلب چاکچاک شده قدرت عمل را از او گرفته.
- ارشاویر، کجایی مَرد؟ خیرسرمون داریم راجب مراسم عروسی شما صحبت میکنیم .
نگاه خشایار میکند؛ همانقدر خسته و بیفروغ که پلکهایش تیلههای مشکیاش را بپوشاند و درحالی که بلند میشود، آهسته زمزمه کند:
- حاضر غائب شنیدهای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
***
یقه پیراهن سفید و بلند ناخدا را در چنگ میکشد و در حالی که از شدت خشم عرق بر پیشانیاش نشسته، فریاد میکشد:
- مردَک مگه من مسخره توهم؟ مثل آدم حرف بزن بینم چه زری میزنی.
ناخدا چشم میبندد و زیر لَب زمزمههایی دارد. جانیار، مغزش در حال آب شدن است. مگر میشود اینگونه رکَب خورده باشد. تا میخواد دوباره برگردد و پیرمرد را زیر فریادهایش لِه کند، صدای عصبی و ظریفی از اتاقک لنج به گوش میرسد و جانیار ششدنگ حواسش را به دخترک شانزده_هفدهساله لَشپوشی میدهد که لاتی به سمت او میآید و کمان ابروهایش سخت درهم است.
- صداتو بیار پایین مردیکه، هی هرچی گفتی هیچی نگفتم. حرمت سن و سال نگه دار.
نمیداند از کجا سبز شده و با صدای تقریبا بَمش دارد برای اویی که دو برابر دخترک سِن دارد، قلدری میکند. عصبی به موهایش چنگ میاندازد و با نیمنگاهی به دو قلچماق همراهش، میفهماند که شر دخترک را بخوابانند. اصلا حوصله هارت و پورت ندارد، آنهم هارت و پورت یک کودک!
- بیا با من حرف بزن، بابام نمیتونه فارسی صحبت کنه.
و آخ که انگار کارش به این کودک گیر افتاده. کلافه نگاهش را به چشمهای درشت قهوهایاش میدهد و باید اعتراف کند، آن گوشه موشههای دِلش از سفیدی پو*ست دخترک حیران است. با دست بالا بردنی آن دو را متوقف میکند. از روی ناخدا میگذرد و با چشم تنگ کردن مقابل دخترک جسور و بیپروا قرار میگیرد:
- میخوای با من صحبت کنی صداتو بیار پایین؛ وگرنه میدم سرتو از تنت جدا کنن.
پوزخند کنج لَبهای سرخ شده دخترک حرصیاش میکند و آن جمله که زیر لَب میراند و نمیفهمد بیشتر.
- نه مال ای گِپلی...
دست میبرد و با کشیدن گیسوان دخترک دهانش را میدوزد. خم میشود و جایی ن*زد*یک*ی چشمهایش پچ میزند:
- پدر تو منو از تهران کشیده تو این جهنم، اگه کاری که میخوام رو انجام ندی جفتتون رو ميندازم جلو کوسههای همین دریا.
دخترک اما؛ هنوز جسور، بیپروا و به مقدار زیادی گستاخ است و انگار هیچ توجهای به حضور و هیبت جانیار ندارد:
- زر اضافه نزن بابا، صبح که خواستیم بیایم رو لنج دیدم رفتن کجا.
و قبل از اینکه ادامه بدهد با نگاهی به گیسوان اسیر در پنجههای جانیار، چشمهای تنگ شده پرغضب زیادی نزدیک و دندان سابیدنش تای ابرو بالا میدهد و اهومی مصلحتی برای رها شدنش میکند.
جانیار، عصبی و پر از غیض دخترک را رها میکند. دوست دارد دندان بر دهانش نگذارد و دانهبهدانه استخوانهایش را خُرد و چشمهای خیره رویش را کور کند.
دخترک با صاف کردن لباسش، پیروز به جانیار سرخ شده از عصبانیت خیره میشود و بیتوجه به اختلاف قد فاحِششان، مغرور به او خیره میشود:
- دیگه نبینم به من دست بزنیا.
و با همین جمله حکم مرگ خود را امضا میکند که جانیار قسم بخورد بعد از مغور آمدنش، خفهاش میکند.
- داشتم میگفتم، صبح یارو بعد این چندماه واسه اولینبار دختره رو سوار ماشین کرد، رفتن طرفای بیمارستان، فکر کنم نزدیکای زایمان دختره باشه.
و این حسی که درون جانیار فرو میریزد، نمیداند چیست؛ اما آنقدر سنگین است که به خود بلرزد. به کل فراموش کرده بود.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: