• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان ناطور نبات|Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,753
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,931
Points
284
لبخندی از رضایت بر لبان دیوید نشست. از اقبال خوبشان بود که اِدوارد فرمانده ارشد بود و خوب می‌دانست که در نبرد چه کند. جک با تیله‌های آبی‌اش به ناطوران چشم دوخت و آن‌ها را زیر نظر گرفت، همه در سکوت بودند. پسرک صدایش را صاف کرد و با تردید گفت:
- تا کنون به این فکر کردید که چرا آن‌قدر سریع اعزام شدیم؟
جک پرسشی را بر زبان آورده بود که همگی‌شان به دنبال پاسخش بودند. به ویژه دیوید، پسرک از همان هنگام که فهمیده بود قرار است اِعزام شوند، با التماس از درباریان خواسته بود تا نظرشان را برگردانند اما آن‌ها در جوابشان با بی‌اعتنایی سالن را ترک کردند. اِدوارد که گویا پاسخ سوالش را به خوبی می‌دانست همان لحظه با اطمینان در جواب به جک گفت:
- آشکار است، سرما و درنده‌های مرگ بیشتر از قبل پیشرفت کرده‌اند.
دیوید با نگاهِ پرمعنایی به جک نگریست. هردویشان به یک چیز می‌اندیشیدند اما توانِ بر زبان آوردنش را نداشتند. سرانجام دیوید با شجاعت و استوار گفت:
- من که گمان نمی‌کنم.
اِدوارد ناگهان افسار اسب را کشید، ایستاد و به دیوید چشم دوخت. حتی اسب‌ها نیز یک قدم برنداشتند. با اخمی که اکنون بر ابروهایش نشسته بود گفت:
- منظورتان چیست؟ قصد توهین به پادشاه را دارید؟
اِدوارد طوری سخن گفت که دیوید احساس کرده بود یک نفوذی از شرق است، بنابراین دیگر سخنی نگفت تا اِدوارد نیز دچار اشتباه نشود. ناطوران در سکوت بودند که جک آهسته و با احتیاط گفت:
- منظورِ دیوید چیزِ دیگریست.
اِدوارد چشمانش را ریز کرد. گویا هیچ‌چیز را درک نمی‌کرد. با ملایمت گفت:
- چی؟
در همین هنگام اِدوارد با خشم به دیوید و جک چشم دوخته بود. آن دو پسر که از اِدوارد هراسیده بودند به یک‌دیگر نگاه می‌کردند و منتظر بودند تا کسی از آن‌ها دفاع کند. لورا به خوبی می‌دانست که پسران درحال اندیشیدن به چه چیزی هستند. مقصودِ دیوید و جک را به خوبی درک کرده بود. با آن‌که سنِ کمی داشتند، اما سیاست را خوب درک کرده بودند. لورا برای آن‌که کاری کرده باشد گفت:
- گمان می‌کنند برای ندادنِ خوراک و غلات به کشورهایی که فرستاده‌هایشان کشته شدند این‌کار را کردند.
فرمانده جوان هنگامی که منظورِ پسران را از زبانِ لورا شنید با تندخویی گفت:
- نکند انتظار داشتید غلات و خوراکمان را به آن‌ها دهیم؟ آن‌وقت خودمان هیچ چیز برای خوردن نداشتیم.
دیوید در جواب به سخنِ اِدوارد گفت:
- اما اگر درباریان و خانواده‎‌های سلطنتی به درستی از مواد غذایی استفاده کنند دیگر...
- خاموش!
سخنش با فریادِ ناگهانیِ اِدوارد به پایان رسید. برای یک لحظه تنشان لرزیده بود، برای یک‌لحظه همه از او هراسیده بودند. به راستی که دیوید سخنِ راست را به او گفته بود. شاید اِدوارد به دلیل موهبت‌هایی که از پادشاه دریافت کرده بود این‌طور سخن می‌گفت. ناطوران دریافتند که نباید بر ضد پادشاه سخن بگویند. سرانجام اِدوارد هم‌کارشان بود و باید با یک‌دیگر کنار می‌آمدند. اِدوارد اکنون که کمی آرام شده راهش را ادامه داد و ناطوران نیز بی‌درنگ اِدوارد را دنبال کردند. دیوید افسار اسب را گرفت و به جک نزدیک‌تر شد:
- به گمانم فرستادنِ ما کارِ نادرستی بود، می‌توانستند غلات را به مدت یک‌سال به آن‌ها دهند.
گویا دیوید دلش نمی‌خواست بحث سیاسی‌اش را خاتمه دهد. جک برای آن‌که سخنشان به گوش اِدوارد نرسد دستش را بالا گرفت و دیوید را مجبور کرد تا آهسته سخن بگوید. سپس در جواب به او گفت:
- موافقم، اگر آن ضیافت‌های مسخره‌شان را تمام کنند خوراک به مردم کشور میرسد.
ناگهان اِدوارد به عقب برگشت. همان کافی بود تا جک و دیوید از ترس به سخنشان خاتمه دهند و سکوت کنند. به خوبی می‌دانستند اگر بر ضد پادشاه سخن بگویند زندانی می‌شوند، فرقی نداشت که ناطور باشند یا یک انسان معمولی، فرقی نداشت که سخنشان انتقادی باشد یا خیر، بر ضدِ پادشاه سخن گفتن جرم محسوب می‌شد.
کد:
لبخندی از رضایت بر لبان دیوید نشست. از اقبال خوبشان بود که اِدوارد فرمانده ارشد بود و خوب می‌دانست که در نبرد چه کند. جک با تیله‌های آبی‌اش به ناطوران چشم دوخت و آن‌ها را زیر نظر گرفت، همه در سکوت بودند. پسرک صدایش را صاف کرد و با تردید گفت:

- تا کنون به این فکر کردید که چرا آن‌قدر سریع اعزام شدیم؟

جک پرسشی را بر زبان آورده بود که همگی‌شان به دنبال پاسخش بودند. به ویژه دیوید، پسرک از همان هنگام که فهمیده بود قرار است اِعزام شوند، با التماس از درباریان خواسته بود تا نظرشان را برگردانند اما آن‌ها در جوابشان با بی‌اعتنایی سالن را ترک کردند. اِدوارد که گویا پاسخ سوالش را به خوبی می‌دانست همان لحظه با اطمینان در جواب به جک گفت:

- آشکار است، سرما و درنده‌های مرگ بیشتر از قبل پیشرفت کرده‌اند.

دیوید با نگاهِ پرمعنایی به جک نگریست. هردویشان به یک چیز می‌اندیشیدند اما توانِ بر زبان آوردنش را نداشتند. سرانجام دیوید با شجاعت و استوار گفت:

- من که گمان نمی‌کنم.

اِدوارد ناگهان افسار اسب را کشید، ایستاد و به دیوید چشم دوخت. حتی اسب‌ها نیز یک قدم برنداشتند. با اخمی که اکنون بر ابروهایش نشسته بود گفت:

- منظورتان چیست؟ قصد توهین به پادشاه را دارید؟

اِدوارد طوری سخن گفت که دیوید احساس کرده بود یک نفوذی از شرق است، بنابراین دیگر سخنی نگفت تا اِدوارد نیز دچار اشتباه نشود. ناطوران در سکوت بودند که جک آهسته و با احتیاط گفت:

- منظورِ دیوید چیزِ دیگریست.

اِدوارد چشمانش را ریز کرد. گویا هیچ‌چیز را درک نمی‌کرد. با ملایمت گفت:

- چی؟

در همین هنگام اِدوارد با خشم به دیوید و جک چشم دوخته بود. آن دو پسر که از اِدوارد هراسیده بودند به یک‌دیگر نگاه می‌کردند و منتظر بودند تا کسی از آن‌ها دفاع کند. لورا به خوبی می‌دانست که پسران درحال اندیشیدن به چه چیزی هستند. مقصودِ دیوید و جک را به خوبی درک کرده بود. با آن‌که سنِ کمی داشتند، اما سیاست را خوب درک کرده بودند. لورا برای آن‌که کاری کرده باشد گفت:

- گمان می‌کنند برای ندادنِ خوراک و غلات به کشورهایی که فرستاده‌هایشان کشته شدند این‌کار را کردند.

فرمانده جوان هنگامی که منظورِ پسران را از زبانِ لورا شنید با تندخویی گفت:

- نکند انتظار داشتید غلات و خوراکمان را به آن‌ها دهیم؟ آن‌وقت خودمان هیچ چیز برای خوردن نداشتیم.

دیوید در جواب به سخنِ اِدوارد گفت:

- اما اگر درباریان و خانواده‎‌های سلطنتی به درستی از مواد غذایی استفاده کنند دیگر...

- خاموش!

سخنش با فریادِ ناگهانیِ اِدوارد به پایان رسید. برای یک لحظه تنشان لرزیده بود، برای یک‌لحظه همه از او هراسیده بودند. به راستی که دیوید سخنِ راست را به او گفته بود. شاید اِدوارد به دلیل موهبت‌هایی که از پادشاه دریافت کرده بود این‌طور سخن می‌گفت. ناطوران دریافتند که نباید بر ضد پادشاه سخن بگویند. سرانجام اِدوارد هم‌کارشان بود و باید با یک‌دیگر کنار می‌آمدند. اِدوارد اکنون که کمی آرام شده راهش را ادامه داد و ناطوران نیز بی‌درنگ اِدوارد را دنبال کردند. دیوید افسار اسب را گرفت و به جک نزدیک‌تر شد:

- به گمانم فرستادنِ ما کارِ نادرستی بود، می‌توانستند غلات را به مدت یک‌سال به آن‌ها دهند.

گویا دیوید دلش نمی‌خواست بحث سیاسی‌اش را خاتمه دهد. جک برای آن‌که سخنشان به گوش اِدوارد نرسد دستش را بالا گرفت و دیوید را مجبور کرد تا آهسته سخن بگوید. سپس در جواب به او گفت:

- موافقم، اگر آن ضیافت‌های مسخره‌شان را تمام کنند خوراک به مردم کشور میرسد.

ناگهان اِدوارد به عقب برگشت. همان کافی بود تا جک و دیوید از ترس به سخنشان خاتمه دهند و سکوت کنند. به خوبی می‌دانستند اگر بر ضد پادشاه سخن بگویند زندانی می‌شوند، فرقی نداشت که ناطور باشند یا یک انسان معمولی، فرقی نداشت که سخنشان انتقادی باشد یا خیر، بر ضدِ پادشاه سخن گفتن جرم محسوب می‌شد.
#پارت۴۷
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,753
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,931
Points
284
سرانجام بعد از گذراندنِ هزاران درختِ تنومند و تپه‌های سرسبز، خسته می‌شوند و به سماجتِ لورا مجبور به توقف شدند تا کمی استراحت کنند. پسران با رفتن به پشت درختان تنومند شروع به کار خود می‌کنند؛ البته به غیر از جک، او وظیفه دارد تا از اسب‌ها مراقبت کند. لورا و آنا دورتر از آن‌ها به حرکت می‌افتند، البته نه برای مستراح رفتن، بلکه برای دیدن طبیعت اطرافشان و داشتنِ کمی گفت‌وگویی ساده با یک‌دیگر. لورا سرش را پایین انداخت و به سنگ‌های ریز و درشت که در چمن فرو رفته بودند چشم دوخت. نمی‌داند از چه زمانی قلبش آن‌طور برای طبیعت به هیجان می‌آید. دخترک سرش را به آرامی بالا آورد و به دخترکی که در نزدش راه می‌رفت نگاه کرد، آنا در فکر فرو رفته بود. لورا دستانش را بی‌هوا گرفت و گفت:
- طبیعت زیباست نه؟
آنا به نشانه موافقت سری تکان داد و دیگر سخن نگفت. لورا گمان کرد که شاید حوصله‌اش سر رفته باشد که آن‌قدر کلافه و بی‌حوصله به نظر می‌آید، شاید سوالی که از او پرسید مورد علاقه‌ی او نبود. لورا کمی فکر کرد، چیزی در این‌جا وجود نداشت که با آن خودشان را سرگرم کنند. درست در مرکز جنگل بودند، نه کتابی وجود داشت و نه پارچه‌ای که روی آن گلدوزی کنند. ناگهان به یاد آورد که آنا به تازگی درحال کشیدنِ نقاشیِ جدیدی‌ست. سپس با هیجان به آنا گفت:
- نقاشی‌ِ جدیدت را آوردی؟
آنا با بی‌خیالی به لورا نگریست و بی‌تفاوت جواب داد:
- خیر!
لورا که انتظار چنین جوابی را نداشت متعجب نگاهش را از آنا گرفت. حالا باید چه می‌کرد؟ شاید بهتر بود برگردند و به راهشان ادامه دهند. لورا ناگهان صدای اِدوارد را شنید که با صدایی رسا می‌گفت:
- حرکت می‌کنیم!
همان لحظه آنا و لورا بی‌درنگ برگشتند و سوار بر اسب‌هایشان شدند. اِدوارد همان‌طور که خودش را از اسب بالا می‌کشید گفت:
- می‌بایست قبل از فرا رسیدنِ شب مکانی برای خواب پیدا کنیم.
به گفته پادشاه باید تا پایانِ دوازده روز ایزدِ نابودی را شکست داده و پس از آن به قصر برگشته باشند. ممکن بود شکستِ ایزد نابودی دو روزِ کامل به دِرازا بکشد، پس تنها دَه روز برای آن‌ها می‌ماند. دیوید نگران و آهسته گفت:
- هتلی در این اطراف نیست؟
اِدوارد همان‌طور که با تیزبینی درحال مرور نقشه بود با اخمی که به ابروهایش آمده بود گفت:
- خیر دیوید، اگر هم باشد امشب به آن‌جا نمی‌رسیم.ا
اکنون خورشید کامل غروب کرده بود و حالا مهتاب بود که روشناییِ اندکی را به جنگلِ تاریک و مخوف می‌بخشید. همه غرق در خواب بودند و به اصرار و زور خود را بر روی اسب نگه داشتند. دیوید کمی نمانده بود از اسب بیوفتد، حتی اگر هم این اتفاق می‌افتاد از خوابِ هفت پادشاهش بیدار نمی‌شد. جک علاوه‌بر خودش دیوید را هم میزد تا هردویشان به خواب نروند. درست بود که آنا چشمانش گاهی بسته می‌شد، اما وضعیتش به جایی نرسیده بود که نیاز به ضربت‌های جک داشته باشد. لورا برخلافِ آن‌ها نه تنها خوابش نمی‌آمد، بلکه آن‌قدر سرحال بود که می‌توانست بستر خوابشان را با جزئیات و تزئینات درست کند تا خوابی زیبا و آرام داشته باشند. لورا همان لحظه به اِدوارد نگریست، از چشمانش آشکار بود که خسته است، هرچند که خستگی‌اش به اندازه‌ی دیوید نبود. لورا افسار اسب را گرفت و به نزدِ اِدوارد رفت. دخترک در آن شب خوابش نمی‌آمد و گویا می‌خواست دیگران را نیز بی‌خواب کند. لورا آهسته و با برقی که در چشمانش وجود داشت گفت:
- اِدوارد می‌توانی با من سخن بگویی؟
فرمانده‌ جوان که حضور دخترک را درنیافته بود با و نگاهِ هراسیده‌اش گفت:
- لورا من را ترساندی!
دخترک ناراحت و شرمنده به اِدوارد چشم دوخت و گفت:
_ پوزش می خواهم اِدوارد، اما حوصله‌ام به سر آمده.
اِدوارد بدونِ آن‌ که به سخن لورا توجهی کرده باشد افسار اسب را کشید و آهسته گفت:
_ توقف می‌کنیم!
کد:
سرانجام بعد از گذراندنِ هزاران درختِ تنومند و تپه‌های سرسبز، خسته می‌شوند و به سماجتِ لورا مجبور به توقف شدند تا کمی استراحت کنند. پسران با رفتن به پشت درختان تنومند شروع به کار خود می‌کنند؛ البته به غیر از جک، او وظیفه دارد تا از اسب‌ها مراقبت کند. لورا و آنا دورتر از آن‌ها به حرکت می‌افتند، البته نه برای مستراح رفتن، بلکه برای دیدن طبیعت اطرافشان و داشتنِ کمی گفت‌وگویی ساده با یک‌دیگر. لورا سرش را پایین انداخت و به سنگ‌های ریز و درشت که در چمن فرو رفته بودند چشم دوخت. نمی‌داند از چه زمانی قلبش آن‌طور برای طبیعت به هیجان می‌آید. دخترک سرش را به آرامی بالا آورد و به دخترکی که در نزدش راه می‌رفت نگاه کرد، آنا در فکر فرو رفته بود. لورا دستانش را بی‌هوا گرفت و گفت:

- طبیعت زیباست نه؟

آنا به نشانه موافقت سری تکان داد و دیگر سخن نگفت. لورا گمان کرد که شاید حوصله‌اش سر رفته باشد که آن‌قدر کلافه و بی‌حوصله به نظر می‌آید، شاید سوالی که از او پرسید مورد علاقه‌ی او نبود. لورا کمی فکر کرد، چیزی در این‌جا وجود نداشت که با آن خودشان را سرگرم کنند. درست در مرکز جنگل بودند، نه کتابی وجود داشت و نه پارچه‌ای که روی آن گلدوزی کنند. ناگهان به یاد آورد که آنا به تازگی درحال کشیدنِ نقاشیِ جدیدی‌ست. سپس با هیجان به آنا گفت:

- نقاشی‌ِ جدیدت را آوردی؟

آنا با بی‌خیالی به لورا نگریست و بی‌تفاوت جواب داد:

- خیر!

لورا که انتظار چنین جوابی را نداشت متعجب نگاهش را از آنا گرفت. حالا باید چه می‌کرد؟ شاید بهتر بود برگردند و به راهشان ادامه دهند. لورا ناگهان صدای اِدوارد را شنید که با صدایی رسا می‌گفت:

- حرکت می‌کنیم!

همان لحظه آنا و لورا بی‌درنگ برگشتند و سوار بر اسب‌هایشان شدند. اِدوارد همان‌طور که خودش را از اسب بالا می‌کشید گفت:

- می‌بایست قبل از فرا رسیدنِ شب مکانی برای خواب پیدا کنیم.

به گفته پادشاه باید تا پایانِ دوازده روز ایزدِ نابودی را شکست داده و پس از آن به قصر برگشته باشند. ممکن بود شکستِ ایزد نابودی دو روزِ کامل به دِرازا بکشد، پس تنها دَه روز برای آن‌ها می‌ماند. دیوید نگران و آهسته گفت:

- هتلی در این اطراف نیست؟

اِدوارد همان‌طور که با تیزبینی درحال مرور نقشه بود با اخمی که به ابروهایش آمده بود گفت:

- خیر دیوید، اگر هم باشد امشب به آن‌جا نمی‌رسیم.ا

اکنون خورشید کامل غروب کرده بود و حالا مهتاب بود که روشناییِ اندکی را به جنگلِ تاریک و مخوف می‌بخشید. همه غرق در خواب بودند و به اصرار و زور خود را بر روی اسب نگه داشتند. دیوید کمی نمانده بود از اسب بیوفتد، حتی اگر هم این اتفاق می‌افتاد از خوابِ هفت پادشاهش بیدار نمی‌شد. جک علاوه‌بر خودش دیوید را هم میزد تا هردویشان به خواب نروند. درست بود که آنا چشمانش گاهی بسته می‌شد، اما وضعیتش به جایی نرسیده بود که نیاز به ضربت‌های جک داشته باشد. لورا برخلافِ آن‌ها نه تنها خوابش نمی‌آمد، بلکه آن‌قدر سرحال بود که می‌توانست بستر خوابشان را با جزئیات و تزئینات درست کند تا خوابی زیبا و آرام داشته باشند. لورا همان لحظه به اِدوارد نگریست، از چشمانش آشکار بود که خسته است، هرچند که خستگی‌اش به اندازه‌ی دیوید نبود. لورا افسار اسب را گرفت و به نزدِ اِدوارد رفت. دخترک در آن شب خوابش نمی‌آمد و گویا می‌خواست دیگران را نیز بی‌خواب کند. لورا آهسته و با برقی که در چشمانش وجود داشت گفت:

- اِدوارد می‌توانی با من سخن بگویی؟

فرمانده‌ جوان که حضور دخترک را درنیافته بود با و نگاهِ هراسیده‌اش گفت:

- لورا من را ترساندی!

دخترک ناراحت و شرمنده به اِدوارد چشم دوخت و گفت:

_ پوزش می خواهم اِدوارد، اما حوصله‌ام به سر آمده.

اِدوارد بدونِ آن‌ که به سخن لورا توجهی کرده باشد افسار اسب را کشید و آهسته گفت:

_ توقف می‌کنیم!
#پارت۴8
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,753
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,931
Points
284
دخترک مبهوت به اِدوارد خیره شد. گویا فرمانده‌ی جوانمان خسته شده بود. جک دیوید را با زور از اسب پایین کشاند و به ناچار او را بر زمین پرتاب کرد. آنا خودمختار از اسب پایین آمد و همان‌طور که در عالم خواب بود، ملحفه و وسایل دیگرش را از کیفِ چرمی بیرون آورد. لورا درحال کمک به دیگران بود؛ بلکه شاید نیرویش تحلیل رود و خوابش بگیرد. دیوید خود را بر روی زمین انداخت و بدون آن‌که زره‌اش را دربیاورد و یا ملحفه روی خود بیندازد به خواب رفت. جک قبل از آن‌که به بسترش راهی شود با چشمانی خواب‌آلود گفت:
- اگر راهزنان یا دزدان زره‌هایمان را بدزدند چه؟
- نگران نباشید.
اِدوارد به سهولت این را گفت و آهسته بر روی زیراندازش نشست. ناگهان دیوید با لحنی سست و صدای ضعیف گفت:
- دزدان در کشورِ ما با جامه و رَدایی گران قیمت روزانه کار می‌کنند.
اِدوارد با اخمی که بر ابروهای طلایی‌اش نقش بسته بود به جک چشم دوخت و گفت:
- مگر به خواب نرفته بود؟
جک شانه‌ای بالا انداخت و با خنده به بسترِ خوابش رفت. همگی آهسته به جایشان رفتند، دیگر وقت آن رسیده بود که بخوابند و دوباره فردا ماجراجویی‌شان را آغاز کنند. اِدوارد بعد از روشن کردنِ آتش ملایم و کوچک به خواب رفت و لورا همچنان با چشمان باز به آسمان خیره شده بود. نه خوابش می‌آمد و نه احساسش را داشت. گمان می‌کرد پس از بستنِ اسب‌ها به درخت دیگر خسته شود و خوابش ببرد. به ناچار خیره به آسمان مانده و با شمردن ستارگان سعی در خواباندنِ خود دارد. تصورِ آن‌که دیگر در خانه نیست برایش سخت بود، نمی‌دانست مادرش اکنون در چه حالی‌ست. اگر پادشاه آن‌جا بود یقیناً به او می‌گفت که باید مادرش را دور بیاندازد و بر ناطور بودنش تمرکز کند. حتی دو روز هم نگذشته بود که دلتنگ مادرش شده بود. خود را به یک دنده انداخت و به شعله‌های قرمزِ آتش خیره شد. گرمایِ آتش به صورتش خورد و پلک‌هایش را سنگین کرد. آهسته زخمی را که بر روی بازوی چپش بود لمس کرد، هنوز هم آن زخمی که درند‌ه مرگ برایش به یادگار گذاشته بود وجود داشت، گمان می‌کرد بعد از درمان دیگر جایش نمانده باشد. پس از آن به همکارانش چشم دوخت؛ بی‌شک تک‌تکشان در خواب بودند. البته خدا را شکر که هیچ‌کدامشان خرناس نمی‌کردند، البته احتمال داشت که خودش خرناس کند. خوش‌ به‌ حالشان که خوابیده بودند لورای بی‌چاره که دیگر نمی‌دانست برای خواباندنِ خود چه کند به پسرکِ چشم آبی نگاه کرد؛ دخترک به قدری محو و مهبوتِ آن شده بود که آهسته بدونِ آن‌ که خودش متوجه شود به خواب رفت.
***

با احتیاط بر روی زمین نشست و چشمانش را به آرامی مالش داد. حیرت‌زده از آن‌که کجاست برخاست. همه جا تاریک بود و هیچ چیز برایش قابل درک نبود. پس دوستانش کجا بودند؟ نه جنگلی وجود داشت و نه آتشِ گرمی که چند لحظه پیش به آن خیره شده بود. لورا در تاریکی به سوی مقصدی نامعلوم قدم برداشت تا شاید به جایی برسد. گویا همه جا را دود و مِه برداشته بود. اصلا مگر ممکن داشت درختانی به آن بزرگی ناگهان غیب شوند؟ یا حتی دوستانش؟ پس او کجا بود؟ دخترکِ سرگردان ناگهان چشمش به فردی خورد که در وسط دایره‌ای سپید خوابیده بود. لورا با تردید به سمت او قدم برداشت. هرچه نزدیک‌تر میشد صداهای عجیبی به گوشش می‌رسید. گویا زنی بالغ درحال سوگواری بود. دخترک وحشت‌زده برای فرار از آن صداها به سوی فردی که بر زمین بود دوید. فردِ خوابیده دامنِ سپید و زیبایی به تن کرده بود، گویا قرار بود برای مراسم ازدواجش به کلیسا رود که در راه خوابش میبرد. لورا با دور اندیشی به دخترک نزدیک‌ شد. ناگاه ترس به سراغش آمد و دخترک بی‌توجه به آن، موهای مجعدِ دخترک سپید پوش را از صورتش کنار زد تا او را بهتر ببیند. ناگهان معده‌اش به سوزش افتاده و دستانش از آن‌چه که دید لرزید. انگار قلبش درحال تحلیل بود.
لورا وحشت‌زده با صدایی لرزان گفت:
- تو؟ امکان ندارد.
دخترکِ سپید پوش آنایِ او بود. همان دوستِ مو فرفری‌ و مهربانش که اکنون صورتش با خون پوشیده شده بود و چشمانِ سبزش بسته بودند. لورا مویه کنان دستانِ لرزانش را بر چهره‌ی خونینِ دخترک گذاشت و او را در آ*غ*و*ش گرفت. سرش را همانند دیوانه‌ها تکان می‌داد. چشمانِ خیسش به دایره‌ی سفید خیره ماند، امکان نداشت چنین اتفاقی افتاده باشد. لورا آرام دخترک را از خود جدا کرد، ناگهان چشمش به س*ی*نه‌‌ی آنا افتاد که از هم شکافته شده بود و هیچ عنصری در آن وجود نداشت. قلبش به درد آمد و این‌بار با فریاد گریه کرد. وحشت‌زده نامِ دوستش را بر زبان آورد و از او خواست تا بلند شود. موهایش را نوازش کرد و برای باری دیگر از او خواست تا بیدار شود. ناگهان بی‌اختیار دستانِ خونی‌اش از ب*دنِ بی‌جانِ آنا جدا شد و لورا وحشت‌زده به آن‌چه که درحال رخ دادن بود چشم دوخت.
کد:
دخترک مبهوت به اِدوارد خیره شد. گویا فرمانده‌ی جوانمان خسته شده بود. جک دیوید را با زور از اسب پایین کشاند و به ناچار او را بر زمین پرتاب کرد. آنا خودمختار از اسب پایین آمد و همان‌طور که در عالم خواب بود، ملحفه و وسایل دیگرش را از کیفِ چرمی بیرون آورد. لورا درحال کمک به دیگران بود؛ بلکه شاید نیرویش تحلیل رود و خوابش بگیرد. دیوید خود را بر روی زمین انداخت و بدون آن‌که زره‌اش را دربیاورد و یا ملحفه روی خود بیندازد به خواب رفت. جک قبل از آن‌که به بسترش راهی شود با چشمانی خواب‌آلود گفت:

- اگر راهزنان یا دزدان زره‌هایمان را بدزدند چه؟

- نگران نباشید.

اِدوارد به سهولت این را گفت و آهسته بر روی زیراندازش نشست. ناگهان دیوید با لحنی سست و صدای ضعیف گفت:

- دزدان در کشورِ ما با جامه و رَدایی گران قیمت روزانه کار می‌کنند.

اِدوارد با اخمی که بر ابروهای طلایی‌اش نقش بسته بود به جک چشم دوخت و گفت:

- مگر به خواب نرفته بود؟

جک شانه‌ای بالا انداخت و با خنده به بسترِ خوابش رفت. همگی آهسته به جایشان رفتند، دیگر وقت آن رسیده بود که بخوابند و دوباره فردا ماجراجویی‌شان را آغاز کنند. اِدوارد بعد از روشن کردنِ آتش ملایم و کوچک به خواب رفت و لورا همچنان با چشمان باز به آسمان خیره شده بود. نه خوابش می‌آمد و نه احساسش را داشت. گمان می‌کرد پس از بستنِ اسب‌ها به درخت دیگر خسته شود و خوابش ببرد. به ناچار خیره به آسمان مانده و با شمردن ستارگان سعی در خواباندنِ خود دارد. تصورِ آن‌که دیگر در خانه نیست برایش سخت بود، نمی‌دانست مادرش اکنون در چه حالی‌ست. اگر پادشاه آن‌جا بود یقیناً به او می‌گفت که باید مادرش را دور بیاندازد و بر ناطور بودنش تمرکز کند. حتی دو روز هم نگذشته بود که دلتنگ مادرش شده بود. خود را به یک دنده انداخت و به شعله‌های قرمزِ آتش خیره شد. گرمایِ آتش به صورتش خورد و پلک‌هایش را سنگین کرد. آهسته زخمی را که بر روی بازوی چپش بود لمس کرد، هنوز هم آن زخمی که درند‌ه مرگ برایش به یادگار گذاشته بود وجود داشت، گمان می‌کرد بعد از درمان دیگر جایش نمانده باشد. پس از آن به همکارانش چشم دوخت؛ بی‌شک تک‌تکشان در خواب بودند. البته خدا را شکر که هیچ‌کدامشان خرناس نمی‌کردند، البته احتمال داشت که خودش خرناس کند. خوش‌ به‌ حالشان که خوابیده بودند لورای بی‌چاره که دیگر نمی‌دانست برای خواباندنِ خود چه کند به پسرکِ چشم آبی نگاه کرد؛ دخترک به قدری محو و مهبوتِ آن شده بود که آهسته بدونِ آن‌ که خودش متوجه شود به خواب رفت.

***



با احتیاط بر روی زمین نشست و چشمانش را به آرامی مالش داد. حیرت‌زده از آن‌که کجاست برخاست. همه جا تاریک بود و هیچ چیز برایش قابل درک نبود. پس دوستانش کجا بودند؟ نه جنگلی وجود داشت و نه آتشِ گرمی که چند لحظه پیش به آن خیره شده بود. لورا در تاریکی به سوی مقصدی نامعلوم قدم برداشت تا شاید به جایی برسد. گویا همه جا را دود و مِه برداشته بود. اصلا مگر ممکن داشت درختانی به آن بزرگی ناگهان غیب شوند؟ یا حتی دوستانش؟ پس او کجا بود؟ دخترکِ سرگردان ناگهان چشمش به فردی خورد که در وسط دایره‌ای سپید خوابیده بود. لورا با تردید به سمت او قدم برداشت. هرچه نزدیک‌تر میشد صداهای عجیبی به گوشش می‌رسید. گویا زنی بالغ درحال سوگواری بود. دخترک وحشت‌زده برای فرار از آن صداها به سوی فردی که بر زمین بود دوید. فردِ خوابیده دامنِ سپید و زیبایی به تن کرده بود، گویا قرار بود برای مراسم ازدواجش به کلیسا رود که در راه خوابش میبرد. لورا با دور اندیشی به دخترک نزدیک‌ شد. ناگاه ترس به سراغش آمد و دخترک بی‌توجه به آن، موهای مجعدِ دخترک سپید پوش را از صورتش کنار زد تا او را بهتر ببیند. ناگهان معده‌اش به سوزش افتاده و دستانش از آن‌چه که دید لرزید. انگار قلبش درحال تحلیل بود.

لورا وحشت‌زده با صدایی لرزان گفت:

- تو؟ امکان ندارد.

دخترکِ سپید پوش آنایِ او بود. همان دوستِ مو فرفری‌ و مهربانش که اکنون صورتش با خون پوشیده شده بود و چشمانِ سبزش بسته بودند. لورا مویه کنان دستانِ لرزانش را بر چهره‌ی خونینِ دخترک گذاشت و او را در آ*غ*و*ش گرفت. سرش را همانند دیوانه‌ها تکان می‌داد. چشمانِ خیسش به دایره‌ی سفید خیره ماند، امکان نداشت چنین اتفاقی افتاده باشد. لورا آرام دخترک را از خود جدا کرد، ناگهان چشمش به س*ی*نه‌‌ی آنا افتاد که از هم شکافته شده بود و هیچ عنصری در آن وجود نداشت. قلبش به درد آمد و این‌بار با فریاد گریه کرد. وحشت‌زده نامِ دوستش را بر زبان آورد و از او خواست تا بلند شود. موهایش را نوازش کرد و برای باری دیگر از او خواست تا بیدار شود. ناگهان بی‌اختیار دستانِ خونی‌اش از ب*دنِ بی‌جانِ آنا جدا شد و لورا وحشت‌زده به آن‌چه که درحال رخ دادن بود چشم دوخت.
#پارت۴9
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,753
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,931
Points
284
با وحشت چشمانِ خیسش را باز کرد و همانند دیوانه‌ها به نفس‌نفس افتاده بود. نگاهش همچون سوزنی بر آسمانِ تاریک فرو رفته بود و بدنش بی‌حرکت مانده بود. اینک کجا بود؟ چه اتفاقی برای او افتاده بود؟ دخترک آشفته مشغول به مرور ِاتفاقاتی شد که از سرگذرانده بود؛ ناگاه به یادش آمد. لورا نفس عمیقی کشید و بی‌درنگ از جایش برخواست. سراسیمه به دنبال آنا گشت، نگاهش به آتشی افتاد که دوستانش در اطرافِ او خوابیده بودند. خوشبختانه کابوس بود که بر سراغش آمده بود. دخترک آشفته خندید، خرسند از آن بود که آنا سالم در نزدش به خواب رفته است. خیالِ آن‌که آنا را از دست داده همانند زهر قلبش را به نابودی می‌کشاند. اصلا مگر می‌‌شود در مرکز جنگل باشند و ناگاه آنا را در آن وضعیت ببیند؟ اصلا مگر عنصر و جسمش از گوشت و پو*ستِ آن‌ها جدا می‌شود؟ برای لحظه‌ای حالت تهوع به سراغش آمد، اصلا چه‌گونه می‌توانست دوباره آن تصویر زجر‌آور را مرور کند؟ به احتمال زیاد خوابیدن در آن مکان به او نساخته بود و همان دلیل کابوسش شده بود. لورا چشمانِ خیس شده‌اش را با پشت دستش پاک کرد. می‌خواست آنا را بیدار کند و در آغوشش برود، برود و آن‌قدر گریه کند که نفهمد چه‌گونه به خواب رفته است. برود در نزدش و از تمام نگرانی‌هایش بگوید، و در آخر هم از آن بگوید که چقدر دوستش دارد، چقدر از آن‌که زنده است دل‌شاد است. دخترک با گریه‌هایی ناتمام دوباره به بستر خواب رفت. ملحفه‌ی نازک و مشکی‌اش را در دست گرفت و به دور خود انداخت، در تلاش بود که هرچه نگرانی و دلواپسی دارد را به کنار بگذارد و آسوده به خواب رود، اما نمی‌دانست که چرا آن‌قدر دلشوره دارد. ناگاه نگاهش از آتشِ قرمز به مردی روانه شد که آن‌طرف‌تر درحال نزدیک شدن به او بود. نکند همان راهزنانی باشند که جک از حضور احتمالی آنان در این‌جا سخن می‌گفت؟ لورا که ترس بر جانش افتاده بود همانند احمقان خود را به خواب زده بود. گمان می‌کرد با خوابیدن راهزنان راهی میشوند؛ از یاد برده بود که خودش ناطور است و می‌تواند با کوچک‌ترین اشاره‌ آن‌ها را با ریشه‌های درختان و طناب ببندد. لورا که سعی در دیدنِ چهره آن راهزن را داشت ناگاه نگاهش به تیله‌های آبی و موهای مشکیِ او افتاد که در هوا به ر*ق*ص درآمده بود. جک راهزن شده بود یا همانند لورا بی‌خواب شده است؟ گویا هوای جنگل به او نیز نساخته بود. لورا دستپاچه از جایش برخواست. سر تا پای مرد جوان را نگاه کرد، ناگاه آن لقبی را که بر روی آن گذاشته بود به یاد آورد. اینک آهسته نامش را بر زبان آورد.
- چه میکنی ویرانگرِ آرامش؟
جک وحشت‌زده به دخترِ جوان چشم دوخت. به حتم که انتظار نداشت دخترک در این وقت بیدار باشد. آهسته لبخندی زد و گفت:
- به خواب نرفتی؟
لورا آرام از جایش برخواست و نزدیک‌تر به آتش نشست. جک بدون آن‌که چشم از او بردارد آهسته و با احتیاط در نزدش نشست. دخترک بدون آن‌که بخواهد حقیقت تلخ برایش یاداوری شود گفت:
- خوابم نمی‌آمد. اصلاً تو برای چه نخوابیدی؟
جک به چوب‌هایی که درحال سوختن بودند چشم دوخت. تصویر آتشِ قرمز در چشمانِ آبیِ او زیباترین تصویری بود که لورا به چشم می‌دید. جک همان‌طور که لبخند ساده و فریبنده‌اش را برلب داشت گفت:
- من نیز همانندِ تو. با آن‌که غرق در خواب بودم اما از فرط هیجان چشمانم باز مانده بود.
لورا پاهایش را در ب*غ*ل خود جای داد و سرش را بر روی آن نهاد. همان‌طور که جک مشغول به شرح دادنِ چگونگی بیدار شدنِ خود بود، دخترک نیز محوِ رخسارِ او شده بود. آهسته جزء به جزء چهره‌اش را نگریست. همه چیر در چهره‌ی او بی‌نقص و زیبا بود، از موهای ابریشمی و مشکی‌اش گرفته تا شانه‌های عریض و قامت بلندش. نمی‌دانست چرا این‌گونه می‌اندیشید، نکند به راستی به او دل بسته باشد؟ بی‌شک که به او دل‌بسته بود. لورا در میان چشم‌چرانی‌اش گاهی سرش را تکان می‌داد تا جک متوجه نشود که او حواسش به جایِ دیگری‌ست. لورا به چشمانِ او خیره شده بود که ناگاه جک نیز به او نگریست و گفت:
- برای تو چه‌گونه بود؟
لورا که گویا یکه خورده بود به جک چشم دوخت، مردِ جوان از او سوال پرسیده بود و لورا که از داستانِ او عقب مانده بود نمی‌دانست چه بگوید. دخترک دستپاچه لبخندی زد و دامنش را با زور به به پاهای پرهنه‌اش رساند، سرانجام به امید آن‌که گفت‌وگویشان را ویران نکند با خنده‌ای ساده گفت:
- من نیز همینطور، اصلا بهتر است بخوابیم، گمان میکنم خواب به چشمانم آمده.
جک لبخندی به او تحویل داد. با خود می‌گفت که نباید دخترک را بی‌خواب کند، سپس با موافقتی کوچک به بسترِ خوابش رفت. بی‌شک که هردویشان خواب نداشتند. لورا دروغ گفته بود تا از سوالی که از او پرسیده شده شانه خالی کند. لورا با لبخندِ پیروزی‌اش به جایش رفت. ناگاه چشمانش به جک افتاده که هنوز درحال مشاهد‌ه‌ی اوست. اکنون لورا چه‌گونه به خواب می‌رفت آن هم در هنگامی که مرد مورد علاقه‌اش به او چشم دوخته؟ دخترک آرام‌آرام حرکت کرد و به ناچار پشت به جک دراز کشید. لورا به درختانِ تنومندی که روبه‌رویش بودند نگریست، ناگاه دریافت که دیگر دلشوره ندارد، گویا او نبوده که کمی پیش کابوس به خوابش آمده بود. چشمانش را با لبخندی که بر ل*بش آمده بود بست. شاید دلیلش همدم شدن با آن مردی باشد که تاکنون به او خیره مانده.
کد:
با وحشت چشمانِ خیسش را باز کرد و همانند دیوانه‌ها به نفس‌نفس افتاده بود. نگاهش همچون سوزنی بر آسمانِ تاریک فرو رفته بود و بدنش بی‌حرکت مانده بود. اینک کجا بود؟ چه اتفاقی برای او افتاده بود؟ دخترک آشفته مشغول به مرور ِاتفاقاتی شد که از سرگذرانده بود؛ ناگاه به یادش آمد. لورا نفس عمیقی کشید و بی‌درنگ از جایش برخواست. سراسیمه به دنبال آنا گشت، نگاهش به آتشی افتاد که دوستانش در اطرافِ او خوابیده بودند. خوشبختانه کابوس بود که بر سراغش آمده بود. دخترک آشفته خندید، خرسند از آن بود که آنا سالم در نزدش به خواب رفته است. خیالِ آن‌که آنا را از دست داده همانند زهر قلبش را به نابودی می‌کشاند. اصلا مگر می‌‌شود در مرکز جنگل باشند و ناگاه آنا را در آن وضعیت ببیند؟ اصلا مگر عنصر و جسمش از گوشت و پو*ستِ آن‌ها جدا می‌شود؟ برای لحظه‌ای حالت تهوع به سراغش آمد، اصلا چه‌گونه می‌توانست دوباره آن تصویر زجر‌آور را مرور کند؟ به احتمال زیاد خوابیدن در آن مکان به او نساخته بود و همان دلیل کابوسش شده بود. لورا چشمانِ خیس شده‌اش را با پشت دستش پاک کرد. می‌خواست آنا را بیدار کند و در آغوشش برود، برود و آن‌قدر گریه کند که نفهمد چه‌گونه به خواب رفته است. برود در نزدش و از تمام نگرانی‌هایش بگوید، و در آخر هم از آن بگوید که چقدر دوستش دارد، چقدر از آن‌که زنده است دل‌شاد است. دخترک با گریه‌هایی ناتمام دوباره به بستر خواب رفت. ملحفه‌ی نازک و مشکی‌اش را در دست گرفت و به دور خود انداخت، در تلاش بود که هرچه نگرانی و دلواپسی دارد را به کنار بگذارد و آسوده به خواب رود، اما نمی‌دانست که چرا آن‌قدر دلشوره دارد. ناگاه نگاهش از آتشِ قرمز به مردی روانه شد که آن‌طرف‌تر درحال نزدیک شدن به او بود. نکند همان راهزنانی باشند که جک از حضور احتمالی آنان در این‌جا سخن می‌گفت؟ لورا که ترس بر جانش افتاده بود همانند احمقان خود را به خواب زده بود. گمان می‌کرد با خوابیدن راهزنان راهی میشوند؛ از یاد برده بود که خودش ناطور است و می‌تواند با کوچک‌ترین اشاره‌ آن‌ها را با ریشه‌های درختان و طناب ببندد. لورا که سعی در دیدنِ چهره آن راهزن را داشت ناگاه نگاهش به تیله‌های آبی و موهای مشکیِ او افتاد که در هوا به ر*ق*ص درآمده بود. جک راهزن شده بود یا همانند لورا بی‌خواب شده است؟ گویا هوای جنگل به او نیز نساخته بود. لورا دستپاچه از جایش برخواست. سر تا پای مرد جوان را نگاه کرد، ناگاه آن لقبی را که بر روی آن گذاشته بود به یاد آورد. اینک آهسته نامش را بر زبان آورد.

- چه میکنی ویرانگرِ آرامش؟

جک وحشت‌زده به دخترِ جوان چشم دوخت. به حتم که انتظار نداشت دخترک در این وقت بیدار باشد. آهسته لبخندی زد و گفت:

- به خواب نرفتی؟

لورا آرام از جایش برخواست و نزدیک‌تر به آتش نشست. جک بدون آن‌که چشم از او بردارد آهسته و با احتیاط در نزدش نشست. دخترک بدون آن‌که بخواهد حقیقت تلخ برایش یاداوری شود گفت:

- خوابم نمی‌آمد. اصلاً تو برای چه نخوابیدی؟

جک به چوب‌هایی که درحال سوختن بودند چشم دوخت. تصویر آتشِ قرمز در چشمانِ آبیِ او زیباترین تصویری بود که لورا به چشم می‌دید. جک همان‌طور که لبخند ساده و فریبنده‌اش را برلب داشت گفت:

- من نیز همانندِ تو. با آن‌که غرق در خواب بودم اما از فرط هیجان چشمانم باز مانده بود.

لورا پاهایش را در ب*غ*ل خود جای داد و سرش را بر روی آن نهاد. همان‌طور که جک مشغول به شرح دادنِ چگونگی بیدار شدنِ خود بود، دخترک نیز محوِ رخسارِ او شده بود. آهسته جزء به جزء چهره‌اش را نگریست. همه چیر در چهره‌ی او بی‌نقص و زیبا بود، از موهای ابریشمی و مشکی‌اش گرفته تا شانه‌های عریض و قامت بلندش. نمی‌دانست چرا این‌گونه می‌اندیشید، نکند به راستی به او دل بسته باشد؟ بی‌شک که به او دل‌بسته بود. لورا در میان چشم‌چرانی‌اش گاهی سرش را تکان می‌داد تا جک متوجه نشود که او حواسش به جایِ دیگری‌ست. لورا به چشمانِ او خیره شده بود که ناگاه جک نیز به او نگریست و گفت:

- برای تو چه‌گونه بود؟

لورا که گویا یکه خورده بود به جک چشم دوخت، مردِ جوان از او سوال پرسیده بود و لورا که از داستانِ او عقب مانده بود نمی‌دانست چه بگوید. دخترک دستپاچه لبخندی زد و دامنش را با زور به به پاهای پرهنه‌اش رساند، سرانجام به امید آن‌که گفت‌وگویشان را ویران نکند با خنده‌ای ساده گفت:

- من نیز همینطور، اصلا بهتر است بخوابیم، گمان میکنم خواب به چشمانم آمده.

جک لبخندی به او تحویل داد. با خود می‌گفت که نباید دخترک را بی‌خواب کند، سپس با موافقتی کوچک به بسترِ خوابش رفت. بی‌شک که هردویشان خواب نداشتند. لورا دروغ گفته بود تا از سوالی که از او پرسیده شده شانه خالی کند. لورا با لبخندِ پیروزی‌اش به جایش رفت. ناگاه چشمانش به جک افتاده که هنوز درحال مشاهد‌ه‌ی اوست. اکنون لورا چه‌گونه به خواب می‌رفت آن هم در هنگامی که مرد مورد علاقه‌اش به او چشم دوخته؟ دخترک آرام‌آرام حرکت کرد و به ناچار پشت به جک دراز کشید. لورا به درختانِ تنومندی که روبه‌رویش بودند نگریست، ناگاه دریافت که دیگر دلشوره ندارد، گویا او نبوده که کمی پیش کابوس به خوابش آمده بود. چشمانش را با لبخندی که بر ل*بش آمده بود بست. شاید دلیلش همدم شدن با آن مردی باشد که تاکنون به او خیره مانده.
#پارت50
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,753
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,931
Points
284
دخترک به ناگاه همراه با بانگِ مردی چشمانش را باز کرد. بدون آن‌که دریابد که چقدر به خواب رفته است آهسته می‌نشیند و چشمانش را مالش میدهد. زاویه‌ی آفتاب نشان می‌داد هنوز ظهر نشده و خورشید به تازگی رخسارش را به نمایش گذاشته است. لورا که آشکار بود به درستی به خواب نرفته است با چشمانِ نیمه بازش متعجب به دیوید نگریست، دیوید همان‌طور که همانند مار به خود می‌پیچید هراسان گفت:
- به گمانم حشرات در بدنم رخنه کردند.
اِدوارد که از فریادِ او بیدار شده بود به آرامی برخاست و با نگاهی غضبناک به دیوید گفت:
- برای یک موجود کوچک این‌ گونه فریاد میزنی؟
دیوید برای دور کردن حشرات از بدنش از زمین بلند شد و همان طور که مشغول به تکاندن پیرهن خود بود گفت:
- اگر سمی باشند چه؟
ادوارد بی‌اعتنا پس از خاموش کردنِ آتش به سوی جک و آنا رفت تا آن‌ها را نیز بیدار کند. پس از آن‌که موفق به بیدار کردنِ جک شده بود مشغول به صاف کردنِ موهای طلایی‌اش شد، پس از آن خطاب به دیوید گفت:
- ناطوران در مقابل هر سمی مقاوم هستند.
دیوید از اطلاعات جدیدی که به تازگی دریافته بود متعجب ماند و حیرت زده به بدنش نگریست. سپس مشغول به جمع کردنِ ملحفه و زیراندازش شد. لورا که همچنان خواب به چشمانش می‌آمد به اجبار چشمانش را باز نگه داشت تا همانند دوستانش از جایش بلند شود. همان لحظه نگاهش به چمنی افتاد که به علت آتشی که اِدوارد درست کرده بود سوخته بود. دخترک دستانش را در هوا به ر*ق*ص درآورد و به سهولت چمنِ سوخته را به آرامی ترمیم کرد. ناگهان با دیدنِ آنا که به آرامی از جایش بلند میشود. ناگاه به یاد کابوسی افتاد که دیشب مهمانِ خوابِ شیرینش شده بود و آسایش را از او گرفته بود. دخترک گویا که صاعقه‌ای به او برخورد کرده باشد از جایش برخاست و مضطرب گفت:
- دیشب به خوبی خوابیدی؟
آنا مشغولِ جمع کردنِ آن‌چه که دیشب بر روی آن خوابیده بود شد. موهای آشفته‌اش که در هوا به یک‌دیگر گِره خورده بودند را از رخسارش کنار زد و با نگاهِ سرگردانش به دنبال لورا گشت. سپس بعد از یافتنِ او گفت:
- آری!
لورا آسوده از پاسخی که به گوشش رسید لبخندی بر ل*ب زد و همانند دوستانش مشغول به جمع کردن ملحفه‌اش شد. اِدوارد پس از آن که از جک برای شست‌وشوی صورتِ خود درخواست کمی آب را کرده بود، به سراغ یکی از کسیه‌های نخی که از اسب آویزان بود رفت و تکه نانی از آن بیرون آورد. پس از آن از کیسه‌ی دیگری چند هویج تازه بیرون آورد و به اسب‌های تازه نفس داد تا در راه جان داشته باشند و مجبور به توقف اضافی نشوند. کمی بعد ناطوران بر زمین جلوس کردند و مشغول به خوردنِ تِکه نانی شدند که اِدوارد به آن‌ها داده بود. لورا همان‌طور که تیکه‌ دیگری از نان بیات شده را در دهانش می‌گذاشت گفت:
- مقصد امروزمان کجاست؟
اِدوارد برخاست و نقشه را از کیف چرمی بیرون آورد، سپس آن را بر روی چمن‌های کوتاه و سرسبز نهاد و همان‌طور که تکه نان در دستان کشیده‌اش بود نقشه را باز کرد. ناطوران یکی پس از دیگری به اِدوارد نزدیک شدند و نقشه را مرور کردند. اِدوارد سر از نقشه برداشت و گفت:
- به گمانم روستایِ سان مقصد بعدی‌مان باشد.
اِدوارد تکه‌ی دیگری از نان را در دهانش گذاشت و همان‌طور که نقشه را مشاهده می‌کرد نگاهش متمرکز شد. ناگاه چشمانش گرد شدند و با وحشت نقشه را در دست گرفت. کمی نمانده بود نانی که در دهانش بود او را خفه کند. آنا با چشمانِ پف شده‌اش به اِدوارد نگریست و آهسته گفت:
- چه شده؟
لورا که دورتر از اِدوارد ایستاده بود با نگرانی از عقب به او نزدیک شد. سپس پشتِ اِدوارد ایستاد تا بتواند نقشه را از بالا به وضوح ببیند. ناطوران هر چه از اِدوارد سوال می‌پرسیدند فرمانده جوان هراسان‌تر و متحیر می‌ماند و پاسخی به همکارانش نمی‌داد. در تمام مدت نگاهش را به نقشه دوخته بود و سخن نمی‎‌گفت. سرانجام همان‌طور که خیره به نقشه مانده بود با وحشت گفت:
- پس اقامتگاه ایزدِ نابودی کجاست؟ چرا کوهستان یخ را نمی‌بینم؟
لورا متعجب از آن‌چیزی که اکنون شنیده بود اخمی کرد و سرگردان گفت:
- منظورت چیست اقامتگاهش کجاست؟
لورا همانند صاعقه برگه را از دستانِ اِدوارد دزدید. سپس برگه را تکان دادن و مشغول به جست‌وجو در نقشه شد. به دنبال مکانی گشت که "کوهستانِ یخ" نام داشت. جک، دیوید و آنا هر سه با نگرانی به لورا خیره شده بودند به امید آن‌که او کوهستانِ یخ را پیدا کند. اِدوارد همان‌طور که دستانش نقشه خیالی‌اش را نگه می‌داشت متحیر به فکر فرو رفت. لورا جست‌وجوی را پایان داد و او نیز همانند اِدوارد مبهوت به زمین خیره شد. دیوید که دیگر صبرش لبریز شده بود به جلو آمد و نقشه از دست دخترک گرفت. گمان می‎کرد لورا و اِدوارد هردو نابینایی بیش نیستند، اما پس از آن‌که خودش نقشه را مرورِ کرد متعجب گفت:
- این نقشه که پر از جنگل و درخت است! اِدوارد تو ما را به کجا کشاندی؟

1e8d7c81f76f76eac9c92655920a09f4.jpg
کد:
دخترک به ناگاه همراه با بانگِ مردی چشمانش را باز کرد. بدون آن‌که دریابد که چقدر به خواب رفته است آهسته می‌نشیند و چشمانش را مالش میدهد. زاویه‌ی آفتاب نشان می‌داد هنوز ظهر نشده و خورشید به تازگی رخسارش را به نمایش گذاشته است. لورا که آشکار بود به درستی به خواب نرفته است با چشمانِ نیمه بازش متعجب به دیوید نگریست، دیوید همان‌طور که همانند مار به خود می‌پیچید هراسان گفت:

- به گمانم حشرات در بدنم رخنه کردند.

اِدوارد که از فریادِ او بیدار شده بود به آرامی برخاست و با نگاهی غضبناک به دیوید گفت:

- برای یک موجود کوچک این‌ گونه فریاد میزنی؟

دیوید برای دور کردن حشرات از بدنش از زمین بلند شد و همان طور که مشغول به تکاندن پیرهن خود بود گفت:

- اگر سمی باشند چه؟

ادوارد بی‌اعتنا پس از خاموش کردنِ آتش به سوی جک و آنا رفت تا آن‌ها را نیز بیدار کند. پس از آن‌که موفق به بیدار کردنِ جک شده بود مشغول به صاف کردنِ موهای طلایی‌اش شد، پس از آن خطاب به دیوید گفت:

- ناطوران در مقابل هر سمی مقاوم هستند.

دیوید از اطلاعات جدیدی که به تازگی دریافته بود متعجب ماند و حیرت زده به بدنش نگریست. سپس مشغول به جمع کردنِ ملحفه و زیراندازش شد. لورا که همچنان خواب به چشمانش می‌آمد به اجبار چشمانش را باز نگه داشت تا همانند دوستانش از جایش بلند شود. همان لحظه نگاهش به چمنی افتاد که به علت آتشی که اِدوارد درست کرده بود سوخته بود. دخترک دستانش را در هوا به ر*ق*ص درآورد و به سهولت چمنِ سوخته را به آرامی ترمیم کرد. ناگهان با دیدنِ آنا که به آرامی از جایش بلند میشود. ناگاه به یاد کابوسی افتاد که دیشب مهمانِ خوابِ شیرینش شده بود و آسایش را از او گرفته بود. دخترک گویا که صاعقه‌ای به او برخورد کرده باشد از جایش برخاست و مضطرب گفت:

- دیشب به خوبی خوابیدی؟

آنا مشغولِ جمع کردنِ آن‌چه که دیشب بر روی آن خوابیده بود شد. موهای آشفته‌اش که در هوا به یک‌دیگر گِره خورده بودند را از رخسارش کنار زد و با نگاهِ سرگردانش به دنبال لورا گشت. سپس بعد از یافتنِ او گفت:

- آری!

لورا آسوده از پاسخی که به گوشش رسید لبخندی بر ل*ب زد و همانند دوستانش مشغول به جمع کردن ملحفه‌اش شد. اِدوارد پس از آن که از جک برای شست‌وشوی صورتِ خود درخواست کمی آب را کرده بود، به سراغ یکی از کسیه‌های نخی که از اسب آویزان بود رفت و تکه نانی از آن بیرون آورد. پس از آن از کیسه‌ی دیگری چند هویج تازه بیرون آورد و به اسب‌های تازه نفس داد تا در راه جان داشته باشند و مجبور به توقف اضافی نشوند. کمی بعد ناطوران بر زمین جلوس کردند و مشغول به خوردنِ تِکه نانی شدند که اِدوارد به آن‌ها داده بود. لورا همان‌طور که تیکه‌ دیگری از نان بیات شده را در دهانش می‌گذاشت گفت:

- مقصد امروزمان کجاست؟

اِدوارد برخاست و نقشه را از کیف چرمی بیرون آورد، سپس آن را بر روی چمن‌های کوتاه و سرسبز نهاد و همان‌طور که تکه نان در دستان کشیده‌اش بود نقشه را باز کرد. ناطوران یکی پس از دیگری به اِدوارد نزدیک شدند و نقشه را مرور کردند. اِدوارد سر از نقشه برداشت و گفت:

- به گمانم روستایِ سان مقصد بعدی‌مان باشد.

اِدوارد تکه‌ی دیگری از نان را در دهانش گذاشت و همان‌طور که نقشه را مشاهده می‌کرد نگاهش متمرکز شد. ناگاه چشمانش گرد شدند و با وحشت نقشه را در دست گرفت. کمی نمانده بود نانی که در دهانش بود او را خفه کند. آنا با چشمانِ پف شده‌اش به اِدوارد نگریست و آهسته گفت:

- چه شده؟

لورا که دورتر از اِدوارد ایستاده بود با نگرانی از عقب به او نزدیک شد. سپس پشتِ اِدوارد ایستاد تا بتواند نقشه را از بالا به وضوح ببیند. ناطوران هر چه از اِدوارد سوال می‌پرسیدند فرمانده جوان هراسان‌تر و متحیر می‌ماند و پاسخی به همکارانش نمی‌داد. در تمام مدت نگاهش را به نقشه دوخته بود و سخن نمی‎‌گفت. سرانجام همان‌طور که خیره به نقشه مانده بود با وحشت گفت:

- پس اقامتگاه ایزدِ نابودی کجاست؟ چرا کوهستان یخ را نمی‌بینم؟

لورا متعجب از آن‌چیزی که اکنون شنیده بود اخمی کرد و سرگردان گفت:

- منظورت چیست اقامتگاهش کجاست؟

لورا همانند صاعقه برگه را از دستانِ اِدوارد دزدید. سپس برگه را تکان دادن و مشغول به جست‌وجو در نقشه شد. به دنبال مکانی گشت که "کوهستانِ یخ" نام داشت. جک، دیوید و آنا  هر سه با نگرانی به لورا خیره شده بودند به امید آن‌که او کوهستانِ یخ را پیدا کند. اِدوارد همان‌طور که دستانش نقشه خیالی‌اش را نگه می‌داشت متحیر به فکر فرو رفت. لورا جست‌وجوی را پایان داد و او نیز همانند اِدوارد مبهوت به زمین خیره شد. دیوید که دیگر صبرش لبریز شده بود به جلو آمد و نقشه از دست دخترک گرفت. گمان می‎کرد لورا و اِدوارد هردو نابینایی بیش نیستند، اما پس از آن‌که خودش نقشه را مرورِ کرد متعجب گفت:

- این نقشه که پر از جنگل و درخت است! اِدوارد تو ما را به کجا کشاندی؟
#پارت51
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,753
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,931
Points
284
دیگر حالشان از این بدتر نمی‌شد. فکر نمی‌کنند دیگر چیزی وجود داشته باشد که بتواند آن‌گونه صبح‌شان را خ*را*ب کند و به تک‌تک‌شان حسِ بداقبالی دهد. جک با نگاهی امیدوار به اِدوارد چشم دوخت و عاجزانه گفت:
- شاید نقشه دیگری را برداشتی.
اِدوارد به امید آن‌که سخن جک حقیقت یابد به سوی کیف چرمی‌اش رفت و جست‌وجو را آغاز کرد. دیوید کلافه سرش را کج کرد و گفت:
- دلتان را به چه چیزی خوش کردین؟ یک نقشه بیشتر نداریم.
اِدوارد شوکه از اتفاقی افتاده بود دستانش را از کیف چرمی بیرون آورد و برافروخته گفت:
- قسم می‌خورم که دیشب کوهستان یخ را در نقشه دیدم.
لورا هراسان به اِدوارد چشم دوخت. اصلا منظورش چه بود؟ در مرکز جنگل ایستاده بودند و نمی‌دانستند مقصد بعدی‌شان کجاست، دیگر نقشه‌ای وجود نداشت که به آن‌ها کمک کند. کوچک‌ترین حرکت آن‌ها را به بیراهه می‌کشاند. اگر می‌دانستند قرار بود چنین اتفاقی رخ دهد شب را بیدار می‌ماندند تا از نقشه مراقبت‌های لازم را انجام دهند. لورا برای آن‌که به خوبی متوجه سخنِ اِدوارد شود پرسید:
- تو می‌گویی دیشب کوهستان یخ را در نقشه دیدی؟
دیوید که دیگر توان تحمل چنین اتفاقاتی را نداشت آهسته و خشمگین خطاب به سخن لورا گفت:
- مگر داستانِ کودکانه‌ست که یک‌ مکانی در نقشه‌ گم شود؟
اِدوارد اکنون بر زمین نشسته و همان‌طور که درحال دلداری دادن به خود بود گفت:
- این یکی از بهترین نقشه‌های پادشاهی‌ست، البته نقشه‌های دیگری هم هستند که دقیق‌تر و واضح‌تر کشیده شده‌اند.
لورا گویا که مسئله‌ای را حل کرده باشد با برخورد دو دستش به یک‌دیگر صدایی گوش‌خراش ایجاد کرد و گفت:
- ممکن است ایزد نابودی و مرگ این‌کار را کرده باشد!
دیوید که کمی که نمانده بود به خنده‌ بیوفتد، با پوزخندی گفت:
- مگر شعبده‌ باز است؟ او فقط می‌تواند سرما را همراه با مرگ به خورد مردم دهد.
استدلال دخترک با شکست مواجه شده بود. دیگر دلیلی نداشتند که با آن خود را آرام و راضی کنند؛ کاری از دستشان برنمی‌آمد. حتی انسانی آن‌جا وجود نداشت که از او کمک بگیرند تا راه درست را از او بپرسند. در چنین جنگلی، حتی تابلوهای چوبی هم که مقصد بعدیِ مسافران را به آن‌ها می‌گفت هم نگذاشته بودند. اِدوارد به آرامی برخاست و تکه نانش را در کیف چرمی‌اش چپاند. سپس نقشه را از دستانِ دیوید گرفت. متمرکز به محتوای نقشه چشم دوخت و گفت:
- در نقشه نشان داده قصر دیگری وجود دارد، می‌توانیم به آن‌جا رویم و نقشه‌ بهتری از آن‌ها بگیریم.
آنا آشفته و دلواپس گفت:
-اگر ندهند چه؟
فرمانده جوان نقشه را در درستانش جمع کرد و در یک آن سوار بر اسبِ سیاهش شد. افسار را در دست گرفت و گفت:
- آن‌وقت مجبوریم از پادشاهانِ دیگری قرض کنیم. فکر بازگشت به قصر به سرتان نزند، نباید به قصر برگردیم.
لورا با بی‌میلی تیکه‌ی دیگری از نان جدا کرد و به آرامی خورد، هیچوقت نمی‌دانستند قرار است آن‌قدر سخت بهشان بگذرد. دیوید که دلیل ممنوعیت‌شان از بازگشت به قصر را نمی‌دانست سوار بر اسب شد و گفت:
- برای چه نباید بازگردیم؟
اِدوارد همان‌طور که مشغولِ دیدنِ نقشه بود گفت:
- باید با سرِ قطع شده ایزد نابودی برگردیم.
آنا و لورا متعجب به یک‌دیگر چشم دوختند. هیچوقت به آن‌ها گفته نشده بود که باید سرِ او را برای پادشاه بیاورند. این‌کار برایشان کمی عجیب و غیرقابل درک بود؛ حتی اگر می‌دانستند هم چیزی را تغییر نمی‌داد. آگاه بودند که ایزدِ نابودی انسان‌های زیادی را به کام مرگ کشانده و به بی‌رحمانه‌ترین شکل آن‌ها را کشته بود، سرانجام آن‌ها ناطور بودند و مردم این را جایز می‌دانستند که ناطوران باید او را بکشند. اِدوارد اسب را به حرکت درآورد و آرام به جلو حرکت کرد.
کد:
دیگر حالشان از این بدتر نمی‌شد. فکر نمی‌کنند دیگر چیزی وجود داشته باشد که بتواند آن‌گونه صبح‌شان را خ*را*ب کند و به تک‌تک‌شان حسِ بداقبالی دهد. جک با نگاهی امیدوار به اِدوارد چشم دوخت و عاجزانه گفت:

- شاید نقشه دیگری را برداشتی.

اِدوارد به امید آن‌که سخن جک حقیقت یابد به سوی کیف چرمی‌اش رفت و جست‌وجو را آغاز کرد. دیوید کلافه سرش را کج کرد و گفت:

- دلتان را به چه چیزی خوش کردین؟ یک نقشه بیشتر نداریم.

اِدوارد شوکه از اتفاقی افتاده بود دستانش را از کیف چرمی بیرون آورد و برافروخته گفت:

- قسم می‌خورم که دیشب کوهستان یخ را در نقشه دیدم.

لورا هراسان به اِدوارد چشم دوخت. اصلا منظورش چه بود؟ در مرکز جنگل ایستاده بودند و نمی‌دانستند مقصد بعدی‌شان کجاست، دیگر نقشه‌ای وجود نداشت که به آن‌ها کمک کند. کوچک‌ترین حرکت آن‌ها را به بیراهه می‌کشاند. اگر می‌دانستند قرار بود چنین اتفاقی رخ دهد شب را بیدار می‌ماندند تا از نقشه مراقبت‌های لازم را انجام دهند. لورا برای آن‌که به خوبی متوجه سخنِ اِدوارد شود پرسید:

- تو می‌گویی دیشب کوهستان یخ را در نقشه دیدی؟

دیوید که دیگر توان تحمل چنین اتفاقاتی را نداشت آهسته و خشمگین خطاب به سخن لورا گفت:

- مگر داستانِ کودکانه‌ست که یک‌ مکانی در نقشه‌ گم شود؟

اِدوارد اکنون بر زمین نشسته و همان‌طور که درحال دلداری دادن به خود بود گفت:

- این یکی از بهترین نقشه‌های پادشاهی‌ست، البته نقشه‌های دیگری هم هستند که دقیق‌تر و واضح‌تر کشیده شده‌اند.

لورا گویا که مسئله‌ای را حل کرده باشد با برخورد دو دستش به یک‌دیگر صدایی گوش‌خراش ایجاد کرد و گفت:

- ممکن است ایزد نابودی و مرگ این‌کار را کرده باشد!

دیوید که کمی که نمانده بود به خنده‌ بیوفتد، با پوزخندی گفت:

- مگر شعبده‌ باز است؟ او فقط می‌تواند سرما را همراه با مرگ به خورد مردم دهد.

استدلال دخترک با شکست مواجه شده بود. دیگر دلیلی نداشتند که با آن خود را آرام و راضی کنند؛ کاری از دستشان برنمی‌آمد. حتی انسانی آن‌جا وجود نداشت که از او کمک بگیرند تا راه درست را از او بپرسند. در چنین جنگلی، حتی تابلوهای چوبی هم که مقصد بعدیِ مسافران را به آن‌ها می‌گفت هم نگذاشته بودند. اِدوارد به آرامی برخاست و تکه نانش را در کیف چرمی‌اش چپاند. سپس نقشه را از دستانِ دیوید گرفت. متمرکز به محتوای نقشه چشم دوخت و گفت:

- در نقشه نشان داده قصر دیگری وجود دارد، می‌توانیم به آن‌جا رویم و نقشه‌ بهتری از آن‌ها بگیریم.

آنا آشفته و دلواپس گفت:

-اگر ندهند چه؟

فرمانده جوان نقشه را در درستانش جمع کرد و در یک آن سوار بر اسبِ سیاهش شد. افسار را در دست گرفت و گفت:

- آن‌وقت مجبوریم از پادشاهانِ دیگری قرض کنیم. فکر بازگشت به قصر به سرتان نزند، نباید به قصر برگردیم.

لورا با بی‌میلی تیکه‌ی دیگری از نان جدا کرد و به آرامی خورد، هیچوقت نمی‌دانستند قرار است  آن‌قدر سخت بهشان بگذرد. دیوید که دلیل ممنوعیت‌شان از بازگشت به قصر را نمی‌دانست سوار بر اسب شد و گفت:

- برای چه نباید بازگردیم؟

اِدوارد همان‌طور که مشغولِ دیدنِ نقشه بود گفت:

- باید با سرِ قطع شده ایزد نابودی برگردیم.

آنا و لورا متعجب به یک‌دیگر چشم دوختند. هیچوقت به آن‌ها گفته نشده بود که باید سرِ او را برای پادشاه بیاورند. این‌کار برایشان کمی عجیب و غیرقابل درک بود؛ حتی اگر می‌دانستند هم چیزی را تغییر نمی‌داد. آگاه بودند که ایزدِ نابودی انسان‌های زیادی را به کام مرگ کشانده و به بی‌رحمانه‌ترین شکل آن‌ها را کشته بود، سرانجام آن‌ها ناطور بودند و مردم این را جایز می‌دانستند که ناطوران باید او را بکشند. اِدوارد اسب را به حرکت درآورد و آرام به جلو حرکت کرد.
#پارت52
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,753
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,931
Points
284
دختران که کمی نمانده بود از اِدوارد عقب بمانند بی‌درنگ سوار بر اسب‌هایشان شدند و به راه افتادند. مقصدشان جایی بود که آشکار نبود مردمانش چگونه با آن‌ها رفتار می‌کنند. اِدوارد باری دیگر نقشه را باز کرد، همانطور که با یک‌دستش افسارِ اسب را گرفته بود ، دست دیگرش نقشه و در جست‌وجوی مقصد بعدی‌شان بود. هرچه به جلو حرکت می‌کردند راه برایشان ناآشنا‌تر و پیچیده‌تر میشد که همان ترس را بر جانشان انداخته بود. جک گاهی سرِ سخن را باز می‌کرد تا از اضطرابشان بکاهد، هرچند که خودِ او نیز هراسیده بود، حتی سخنانش نیز دردی را درمان نمی‌کرد؛ آنقدر از راهزنان و دزدان گفته بود که اِدوارد به ناچار دستور داد تا همه نزدیک‌تر به او حرکت کنند. دیوید مانده‌ نانش را برداشت و همانطور که از منظره ل*ذتِ کافی را میبرد نانش را هم میل می‌کرد آن هم بدون آن‌که کوچک‌ترین نگرانی داشته باشد. اِدوارد بارها در نقشه به دنبال کوهستان یخ می‌گشت، بلکه شاید نمایان شود تا راهشان را کج کنند و به سوی مقصد اصلی‌شان بروند. آنا که از سکوتی که بر جنگل غالب شده بود بیزار بود، با ایجاد اصواتی نامعلوم سعی میکرد تا کمی از سکوت را بشکند. جک با لحنی که اجازه دهد سکوت جنگل باپرجا باشد و آنا به خواسته‌اش نرسد گفت:
- نامِ آن قصری که قرار است مهمانش شویم چیست؟
تمرکزِ اِدوارد تمام و کمال به جاده سرسبز بود و گاهی نیز به نقشه‌ای که در دستانش وجود داشت نگاه می‌کرد. پس از رد کردنِ درخت کوچکی که بر زمین افتاده بود، سرانجام مرد ماجراجوی سر از نقشه برداشت و در جواب به جک گفت:
- قصر استوارت نام دارد، خانواده‌ سلطنتیِ استوارت یکی از اصیل‌ترین خانواده‌های اسکاتلند هستند.
دیوید که همانند همیشه مات و متحیر بود با حواس‌پرتی و حیرت گفت:
- اسکاتلند؟ مگر مقصد بعدیِ ما اسکاتلند است؟
اِدوارد ایستاد و با نگاهی بی‌اعتنا سرتاپای پسرک را نگریست. اِدوارد برای یک‌لحظه همانند پدری بود که درحال تمسخر کردنِ سوال کودک هشت ساله‌اش بود. فرمانده جوان آهسته نگاهش را از دیوید گرفت، راه را ادامه داد و گفت:
- صبح‌بخیر مرد جوان!
دیوید که گویا احتقار شده بود با خشم و دستپاچگی گفت:
- من از کجا بدانم؟
اِدوارد بدون آن‌که سکوت جنگل را رعایت کند گفت:
- تو یک ناطور هستی باید همیشه تمرکز داشته باشی.
گفت‌وگوی‌شان آرامش هرکسی را بر هم می‌ریخت، آن‌ها همیشه درحال جرو بحث بودند و حتی لحظه‌ای هم وجود نداشت که در صلح کامل با یک‌دیگر سخن گویند. جک که دیگر تحملِ صداهایشان را نداشت دلش می‌خواست از آن‌ها دور شود. اگر به دستورِ اِدوارد نبود بی‌شک دورتر از آن دو نفر و در نزد لورا حرکت می‌کرد. دیوید پس از توبیخ شدنش دیگر سخنی نگفت. لورا برخلاف دیگران دوست داشت سکوت باپرچا باشد، تمام حواس و تمرکزش به جنگل و طبیعت پیرامونش بود. صدای برگ‌هایی که زیر سُم اسب‌ها خورد میشدند، برای لورا صدای دلنشین و زیبایی بود. آفتابی که از بین درختان درهم تنیده می‌تابید همانند تابلوی نقاشیِ معروف‌ترین هنرمندانِ دنیا بود. دخترک می‌خواست همه سکوت می‌‌کردند و اجازه می‌دادند طبیعت سخن گوید.
پس از ساعت‌ها سوارکاری سرانجام اِدوارد ایستاد. خیره به دوراهی روبه‌ریشان مانده بود، در نقشه هیچ دوراهی وجود نداشت و همین اِدوارد را به بیراهه کشانده بود. مرد جوان به دو تابلوی چوبی نگریست، تابلویی که نوشته "آبی" را داشت جاده سمت راست را معرفی می‌کرد. تابلوی چوبی جاده سمت چپ " دارکنِس" نام داشت و حروف آخرش به سختی خوانده می‌شدند. لورا آهسته افسار اسب را گرفت و در نزد اِدوارد رفت، برحسب احساساتش و آن‌چه که شواهد به او می‌گفت پرسید:
- نظرت چیست وارد جاده آبی شویم؟
جک به لورا پیوست و با نگاهی به دخترک گفت:
- من نیز موافقم، از نامش پیداست جاده خوبی‌ست.
اِدوارد که در حال شناختنِ دو جاده بود، کمی به جلو حرکت کرد و به جاده سمت چپ خیره شد. درختانی که در این جاده وجود داشتند خشک و بدون شکوفه و برگ بودند. سپس به سمت جاده سمتِ راست رفت، با دیدن درختان سرسبزی که هنوز ادامه داشتند گمان کرد که شاید این جاده برایشان بهتر باشد. باری دیگر نقشه را باز کرد تا تا دقیق‌تر ببیند، در نقشه فقط یک جاده وجود داشت. لورا متوجه کلافگی و گمراهیِ فرمانده جوان شده بود. انتخاب کردن برایشان دشوار بود، آن هم بدونِ آن‌که در نقشه‌ وجود داشته باشد که هر جاده به کدام راه منتهی میشود. به ناچار می‌بایست به حس درونی‌شان اتکا کنند. مردِ جوان به همکارانش پیوست و با تردید گفت:
- از جاده آبی میرویم!
کد:
دختران که کمی نمانده بود از اِدوارد عقب بمانند بی‌درنگ سوار بر اسب‌هایشان شدند و به راه افتادند. مقصدشان جایی بود که آشکار نبود مردمانش چگونه با آن‌ها رفتار می‌کنند. اِدوارد باری دیگر نقشه را باز کرد، همانطور که با یک‌دستش افسارِ اسب را گرفته بود ، دست دیگرش نقشه و در جست‌وجوی مقصد بعدی‌شان بود. هرچه به جلو حرکت می‌کردند راه برایشان ناآشنا‌تر و پیچیده‌تر میشد که همان ترس را بر جانشان انداخته بود. جک گاهی سرِ سخن را باز می‌کرد تا از اضطرابشان بکاهد، هرچند که خودِ او نیز هراسیده بود، حتی سخنانش نیز دردی را درمان نمی‌کرد؛ آنقدر از راهزنان و دزدان گفته بود که اِدوارد به ناچار دستور داد تا همه نزدیک‌تر به او حرکت کنند. دیوید مانده‌ نانش را برداشت و همانطور که از منظره ل*ذتِ کافی را میبرد نانش را هم میل می‌کرد آن هم بدون آن‌که کوچک‌ترین نگرانی داشته باشد. اِدوارد بارها در نقشه به دنبال کوهستان یخ می‌گشت، بلکه شاید نمایان شود تا راهشان را کج کنند و به سوی مقصد اصلی‌شان بروند. آنا که از سکوتی که بر جنگل غالب شده بود بیزار بود، با ایجاد اصواتی نامعلوم سعی میکرد تا کمی از سکوت را بشکند. جک با لحنی که اجازه دهد سکوت جنگل باپرجا باشد و آنا به خواسته‌اش نرسد گفت:

- نامِ آن قصری که قرار است مهمانش شویم چیست؟

 تمرکزِ اِدوارد تمام و کمال به جاده سرسبز بود و گاهی نیز به نقشه‌ای که در دستانش وجود داشت نگاه می‌کرد. پس از رد کردنِ درخت کوچکی که بر زمین افتاده بود، سرانجام مرد ماجراجوی سر از نقشه برداشت و در جواب به جک گفت:

- قصر استوارت نام دارد، خانواده‌ سلطنتیِ استوارت یکی از اصیل‌ترین خانواده‌های اسکاتلند هستند.

دیوید که همانند همیشه مات و متحیر بود با حواس‌پرتی و حیرت گفت:

- اسکاتلند؟ مگر مقصد بعدیِ ما اسکاتلند است؟

اِدوارد ایستاد و با نگاهی بی‌اعتنا سرتاپای پسرک را نگریست. اِدوارد برای یک‌لحظه همانند پدری بود که درحال تمسخر کردنِ سوال کودک هشت ساله‌اش بود. فرمانده جوان آهسته نگاهش را از دیوید گرفت، راه را ادامه داد و گفت:

- صبح‌بخیر مرد جوان!

دیوید که گویا احتقار شده بود با خشم و دستپاچگی گفت:

- من از کجا بدانم؟

اِدوارد بدون آن‌که سکوت جنگل را رعایت کند گفت:

- تو یک ناطور هستی باید همیشه تمرکز داشته باشی.

گفت‌وگوی‌شان آرامش هرکسی را بر هم می‌ریخت، آن‌ها همیشه درحال جرو بحث بودند و حتی لحظه‌ای هم وجود نداشت که در صلح کامل با یک‌دیگر سخن گویند. جک که دیگر تحملِ صداهایشان را نداشت دلش می‌خواست از آن‌ها دور شود. اگر به دستورِ اِدوارد نبود بی‌شک دورتر از آن دو نفر و در نزد لورا حرکت می‌کرد. دیوید پس از توبیخ شدنش دیگر سخنی نگفت. لورا برخلاف دیگران دوست داشت سکوت باپرچا باشد، تمام حواس و تمرکزش به جنگل و طبیعت پیرامونش بود. صدای برگ‌هایی که زیر سُم اسب‌ها خورد میشدند، برای لورا صدای دلنشین و زیبایی بود. آفتابی که از بین درختان درهم تنیده می‌تابید همانند تابلوی نقاشیِ معروف‌ترین هنرمندانِ دنیا بود. دخترک می‌خواست همه سکوت می‌‌کردند و اجازه می‌دادند طبیعت سخن گوید.

پس از ساعت‌ها سوارکاری سرانجام اِدوارد ایستاد. خیره به دوراهی روبه‌ریشان مانده بود، در نقشه هیچ دوراهی وجود نداشت و همین اِدوارد را به بیراهه کشانده بود. مرد جوان به دو تابلوی چوبی نگریست، تابلویی که نوشته "آبی" را داشت جاده سمت راست را معرفی می‌کرد. تابلوی چوبی جاده سمت چپ " دارکنِس" نام داشت و حروف آخرش به سختی خوانده می‌شدند. لورا آهسته افسار اسب را گرفت و در نزد اِدوارد رفت، برحسب احساساتش و آن‌چه که شواهد به او می‌گفت پرسید:

- نظرت چیست وارد جاده آبی شویم؟

جک به لورا پیوست و با نگاهی به دخترک گفت:

- من نیز موافقم، از نامش پیداست جاده خوبی‌ست.

اِدوارد که در حال شناختنِ دو جاده بود، کمی به جلو حرکت کرد و به جاده سمت چپ خیره شد. درختانی که در این جاده وجود داشتند خشک و بدون شکوفه و برگ بودند. سپس به سمت جاده سمتِ راست رفت، با دیدن درختان سرسبزی که هنوز ادامه داشتند گمان کرد که شاید این جاده برایشان بهتر باشد. باری دیگر نقشه را باز کرد تا تا دقیق‌تر ببیند، در نقشه فقط یک جاده وجود داشت. لورا متوجه کلافگی و گمراهیِ فرمانده جوان شده بود. انتخاب کردن برایشان دشوار بود، آن هم بدونِ آن‌که در نقشه‌ وجود داشته باشد که هر جاده به کدام راه منتهی میشود. به ناچار می‌بایست به حس درونی‌شان اتکا کنند. مردِ جوان به همکارانش پیوست و با تردید گفت:

- از جاده آبی میرویم!
#پارت53
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,753
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,931
Points
284
بعد از اتمام سخنش بدون اتلاف وقت واردِ جاده‌ای شد که به گمانش امن و بی‌خطر است. مرد جوان نسبت به آموزه‌هایی که در دوران کاراموزی‌اش آموخته بود با دوراندیشی این راه را انتخاب کرده بود و امیدوار بود که به درستی انتخاب کرده باشد. هرچند که با پیشنهاد لورا و جک این راه انتخاب شده بود. دیوید و آنا بدون آن‌که نظرِ شخصیِ خود را اعلام کنند در سکوت به دنبال اِدوارد، جک و لورا به راه افتادند. با آن‌که نمی‌دانستند در انتهای این جاده چه چیزی در انتظارشان است، به ناچار راهشان را ادامه دادند بلکه شاید انتهای این راه قصر استوارت باشد. اِدوارد نقشه را برداشت و دوباره به دنبال دوراهی گشت، گمان می‌کرد اگر ناگهانی به وجود بیاید هنوز وقت آن‌که راهشان را تغییر دهند را دارند، اما با پیدا نکردنِ دوراهی در نقشه، ناراحت و درمانده ماند. سپس نقشه را بست و به جلو حرکت کرد. لورا در نزد جک و اِدوارد حرکت می‌کرد. همانند پیش این‌بار نیز در کنار یک‌دیگر بودند تا در امان باشند و راهزنان به آن‌ها حجوم نیاورند. به لطف داستان‌های جک، لورا و دیگر ناطوران نمی‌توانست همانند همیشه در جاده‌ها با آرامشِ خاطر قدم بگذارند.
اِدوارد همان‌طور که با دقت اطرافش را زیر نظر داشت، نقشه را به آرامی جا‌به‌جا کرد و گفت:
- اگر همین راه را ادامه بدهیم به قصر استوارت می‌رسیم.
لورا خرسند از آن‌که انتهای این راه قصر استوارت است با لبخندی که بر ل*بش نشسته بود به راهش ادامه داد. دیوید همانند روزهای دیگر نسبت به اِدوارد شک و تردید داشت، سپس این‌بار نیز بی‌اعتنا به سخنانِ او به درختان سرسبز و درهم تنیده اطرافش خیره شد. آنا نزدیک‌تر به دوستانش حرکت کرد. دخترک به وضوح هراسیده بود و احساس امنیت نداشت. سپس در نزد لورا رفت و گفت:
- به راستی که این جاده امن است؟
لورا با لبخندِ پر مهری که بر ل*ب داشت به آنای دوست‌داشتنی‌اش خیره شد و گفت:
- دختر جان، البته... البته که این جاده امن است...
- ما ناطور هستیم، پس خطری ما را تحدید نمی‌کند.
اِدوارد پس از آن‌که سخن لورا را قطع کرد باری دیگر نقشه را باز کرد و مشغول به جست‌وجو شد. لورا نگاهش را از اِدوارد گرفت و با لبخندی کوچک به آنا نگریست. فرمانده جوان حرف درست را میزد، ناطوران با نیرویِ اتمام ناپذیرشان می‌توانستند جلوی هر اتفاق و بلایی را بگیرند، پس جایی برای نگرانی وجود نداشت.
جک که جلوتر از همه در حرکت بود ناگهان ایستاد و گفت:
- بچه‌ها، به گمانم خورشیده دارد غروب میکند!
دیوید که از سخنِ جک به خنده افتاده بود گفت:
- همین چند ساعت پیش بود که از خواب بیدار شدیم.
لورا که می‌خواست همانند دیوید به سخنِ جک بخندد به آسمان خیره شد، ناگهان همان‌لحظه متوجه تاریکیِ آسمان بالای سرشان شد. گویا جک دروغ نگفته بود و انگار آفتاب درحال غروب بود. لورا که گمان می‌کرد توهم زده باشد با تردید گفت:
- اِدوارد گمان می‌کنم بهتر باشد تو نیز به آسمان نگاه کنی.
اِدوارد کلافه سرش را بالا برد، ناگهان چشمانش به آسمان خیره ماند. گویا او نیز متوجه تاریکیِ و ظلمت آسمان شده بود. دیوید که تمام مدت به آسمان خیره شده بود با تردید گفت:
- امکان ندارد که خورشید اکنون غروب کرده باشد.
اِدوارد همان‌طور که به آسمان خیره مانده بود بی‌اعتنا گفت:
- خورشید که اکنون غروب نمی‌کند!
دیوید همانند همیشه حیران به او خیره مانده بود. اِدوارد در ادامه سخنش گفت:
- برای مثال ممکن است درختان تنومندِ بزرگی باشند که سالیانِ سال عمر کرده‌اند و به دلیل درهم تنیده شدنشان ورود نور را غیر ممکن و سخت کرده‌اند.
با آن‌که دیوید به سختی سخن او را دریافته بود، قانع شده و دیگر چیزی برایش مبهم نبود. بعد از سخنِ اِدوارد همگی بدون آن‌که سوالی داشته باشند به راهشان ادامه دادند. جک گاهی می‌خواست د*ه*ان باز کند و چیزی بگوید، اما با دیدنِ چهره‌ عبوسِ اِدوارد که سخت درگیر نقشه بود پشیمان میشد، می‌ترسید حرفی به او بزند و موجب ناراحتی خود و دیگران شود.
کد:
بعد از اتمام سخنش بدون اتلاف وقت واردِ جاده‌ای شد که به گمانش امن و بی‌خطر است. مرد جوان نسبت به آموزه‌هایی که در دوران کاراموزی‌اش آموخته بود با دوراندیشی این راه را انتخاب کرده بود و امیدوار بود که به درستی انتخاب کرده باشد. هرچند که با پیشنهاد لورا و جک این راه انتخاب شده بود. دیوید و آنا بدون آن‌که نظرِ شخصیِ خود را اعلام کنند در سکوت به دنبال اِدوارد، جک و لورا به راه افتادند. با آن‌که نمی‌دانستند در انتهای این جاده چه چیزی در انتظارشان است، به ناچار راهشان را ادامه دادند بلکه شاید انتهای این راه قصر استوارت باشد. اِدوارد نقشه را برداشت و دوباره به دنبال دوراهی گشت، گمان می‌کرد اگر ناگهانی به وجود بیاید هنوز وقت آن‌که راهشان را تغییر دهند را دارند، اما با پیدا نکردنِ دوراهی در نقشه، ناراحت و درمانده ماند. سپس نقشه را بست و به جلو حرکت کرد. لورا در نزد جک و اِدوارد حرکت می‌کرد. همانند پیش این‌بار نیز در کنار یک‌دیگر بودند تا در امان باشند و راهزنان به آن‌ها حجوم نیاورند. به لطف داستان‌های جک، لورا و دیگر ناطوران نمی‌توانست همانند همیشه در جاده‌ها با آرامشِ خاطر قدم بگذارند.

اِدوارد همان‌طور که با دقت اطرافش را زیر نظر داشت، نقشه را به آرامی جا‌به‌جا کرد و گفت:

- اگر همین راه را ادامه بدهیم به قصر استوارت می‌رسیم.

لورا خرسند از آن‌که انتهای این راه قصر استوارت است با لبخندی که بر ل*بش نشسته بود به راهش ادامه داد. دیوید همانند روزهای دیگر نسبت به اِدوارد شک و تردید داشت، سپس این‌بار نیز بی‌اعتنا به سخنانِ او به درختان سرسبز و درهم تنیده اطرافش خیره شد. آنا نزدیک‌تر به دوستانش حرکت کرد. دخترک به وضوح هراسیده بود و احساس امنیت نداشت. سپس در نزد لورا رفت و گفت:

- به راستی که این جاده امن است؟

لورا با لبخندِ پر مهری که بر ل*ب داشت به آنای دوست‌داشتنی‌اش خیره شد و گفت:

- دختر جان، البته... البته که این جاده امن است...

- ما ناطور هستیم، پس خطری ما را تحدید نمی‌کند.

اِدوارد پس از آن‌که سخن لورا را قطع کرد باری دیگر نقشه را باز کرد و مشغول به جست‌وجو شد. لورا نگاهش را از اِدوارد گرفت و با لبخندی کوچک به آنا نگریست. فرمانده جوان حرف درست را میزد، ناطوران با نیرویِ اتمام ناپذیرشان می‌توانستند جلوی هر اتفاق و بلایی را بگیرند، پس جایی برای نگرانی وجود نداشت.

جک که جلوتر از همه در حرکت بود ناگهان ایستاد و  گفت:

- بچه‌ها، به گمانم خورشیده دارد غروب میکند!

دیوید که از سخنِ جک به خنده افتاده بود گفت:

- همین چند ساعت پیش بود که از خواب بیدار شدیم.

لورا که می‌خواست همانند دیوید به سخنِ جک بخندد به آسمان خیره شد، ناگهان همان‌لحظه متوجه تاریکیِ آسمان بالای سرشان شد. گویا جک دروغ نگفته بود و انگار آفتاب درحال غروب بود. لورا که گمان می‌کرد توهم زده باشد با تردید گفت:

- اِدوارد گمان می‌کنم بهتر باشد تو نیز به آسمان نگاه کنی.

اِدوارد کلافه سرش را بالا برد، ناگهان چشمانش به آسمان خیره ماند. گویا او نیز متوجه تاریکیِ و ظلمت آسمان شده بود. دیوید که تمام مدت به آسمان خیره شده بود با تردید گفت:

- امکان ندارد که خورشید اکنون غروب کرده باشد.

اِدوارد همان‌طور که به آسمان خیره مانده بود بی‌اعتنا گفت:

- خورشید که اکنون غروب نمی‌کند!

دیوید همانند همیشه حیران به او خیره مانده بود. اِدوارد در ادامه سخنش گفت:

- برای مثال ممکن است درختان تنومندِ بزرگی باشند که سالیانِ سال عمر کرده‌اند و به دلیل درهم تنیده شدنشان ورود نور را غیر ممکن و سخت کرده‌اند.

با آن‌که دیوید به سختی سخن او را دریافته بود، قانع شده و دیگر چیزی برایش مبهم نبود. بعد از سخنِ اِدوارد همگی بدون آن‌که سوالی داشته باشند به راهشان ادامه دادند. جک گاهی می‌خواست د*ه*ان باز کند و چیزی بگوید، اما با دیدنِ چهره‌ عبوسِ اِدوارد که سخت درگیر نقشه بود پشیمان میشد، می‌ترسید حرفی به او بزند و موجب ناراحتی خود و دیگران شود.
#پارت54
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,753
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,931
Points
284
هرچه به جلو حرکت میکردند، جک بی‌قرارتر و مضطرب‌تر از قبل میشد. آنا و لورا در تمام مدت بدون ترس و نگرانی درحال گفت‌وگو بودند و دیوید مشغول به پرسیدن سوال‌های پیش‌پا افتاده خود از اِدوارد شده بود. جک در نزد دیوید و اِدوارد حرکت می‌کرد، با این‌حال باز هم نگران بود که اتفاقی برایشان بیوفتد. برای لورا عجیب بود، مردی که خودش داستان‌های ترسناکِ راهزنانِ بی‌سر را برای دیگران شرح میداد خودش نباید آنقدر بترسد.
جک سرانجام ایستاد و با ترس گفت:
- به گمانم جاده دارد تغییر شکل میدهد!
دیوید آن‎‌قدر سخن میگفت که اِدوارد نتوانسته بود به خوبی بشنود. سپس دستانش را به نشانه سکوت روبه‌روی دیوید بالا برد و گفت:
- چه می‌گویی جک؟
جک ایستاده بود و دیگر سخنی نمی‌گفت، بی‌حرکت به اطرافش خیره مانده بود و گویا به دنبال چیزی بود. لورا و آنا با ترس به جک خیره شدند. با آن‌که متوجه رفتارِ او نمی‌شدند به اطرافشان نگاه کردند. دیگر درختان سرسبز با برگ‌های تنیده در هم وجود نداشتند، خورشید هم آن روشنایی را نداشت و جاده غرق در مِه و تاریکی شده بود، سُم‌های اسب‌ها در زمین زیر پایشان فرو رفته بود. گویا زمین خیس و نم‌دار شده بود و هر لحظه ممکن بود مردابی جلوی پایشان پدید آید. همگی آن‌قدر مشغولِ سخن گفتن با یک‌دیگر شده بودند که متوجه تغییر جاده نشدند. شاید هم تمام این تغییرات فقط در یک ثانیه رخ داده بود. همه‌جا آن‌قدر مرطوب شده بود که به سختی می‌توانستند نفس بکشند. حتی صدای پرندگان نیز به گوششان نمی‌رسید؛ انگار جنگل آن‌ها شکار کرده بود. جک به تک‌تک‌شان خیره شد، امیدوار بود آن‌ها نیز همان چیزی را دیده باشند که او در تمام مدت در تلاش بود تا بگوید. لورا با نگاهی نگران به همکارانش خیره شد و گفت:
- گمان می‌کنم بهتر است برگردیم.
- راه برگشتمان بسته شده!
لورا برگشت و به دیوید خیره شد. پسرک به درخت‌های درهم تنیده و خشکی اشاره کرد که مانع از برگشت‌شان شده بود، بی‌شک که درختان تا آسمان رشد کرده بودند. فکر آن‌که آن‌ها در این جاده زندانی شده‌ باشند ترس را به جانشان انداخته بود. در ابتدا گمان می‌کردند علتِ نبودِ آفتاب، فراوانیِ درختان و برگ‎‌هایشان باشد. اِدوارد متعجب به جلو حرکت کرد، نقشه را برای بار هزارم باز کرد و بر روی اسب نهاد. دستانش را به نقشه چسابند و با دقت به دنبال راهی گَشت که به قصرِ استوارت ختم میشد. ناگهان با نگاهی وحشت‌زده به نقشه نزدیک‌تر شد، اکنون که مشاهده می‌کرد دو جاده‌ی آبی و دارکنِس به وضوع در نقشه نقاشی شده بود، بدون آن‌که کوچک‌ترین اشتباهی وجود داشته باشد. فرمانده جوان کمی نمانده بود که عقلش را از دست دهد و دیوانه شود. باری دیگر نگاه کرد تا دیگر شکی برایش باقی نماند، درست بود. فرمانده جوان شک نداشت که این دوراهی است که کمی پیش ناپدید شده بود.
سپس نقشه را از خود دور کرد و گفت:
- یکی بیاید و به دنبال دوراهیِ آبی و دارکنِس بگردد.
لورا افسار اسب را تکان داد و به آرامی در نزد اِدوارد رفت، سپس به دستورِ او نقشه را از دستانش گرفت و به دنبال دوراهی گشت. ناگهان چهره او نیز همانند اِدوارد شد. دیگر ناطوران با مشاهده رخسارِ او اضطراب به جانشان افتاد. چهره ناباورِ لورا همه چیز را برایشان شرح میداد. گویا موردِ تمسخرِ کسی واقع شده بودند. لورا با نگاهِ وحشت‌زده و متعجبش گفت:
- دو راهی در نقشه وجود دارد، با آن‌که پیش از این وجود نداشت.
آنا هراسیده به دیوید و جک نزدیک‌تر شد و گفت:
- منظورتان چیست؟
- جاده دارکنس، باید از آن‌جا می‌رفتیم!

bc28c156cef88673c2d323cce1c07e3e.jpg
کد:
هرچه به جلو حرکت میکردند، جک بی‌قرارتر و مضطرب‌تر از قبل میشد. آنا و لورا در تمام مدت بدون ترس و نگرانی درحال گفت‌وگو بودند و دیوید مشغول به پرسیدن سوال‌های پیش‌پا افتاده خود از اِدوارد شده بود. جک در نزد دیوید و اِدوارد حرکت می‌کرد، با این‌حال باز هم نگران بود که اتفاقی برایشان بیوفتد. برای لورا عجیب بود، مردی که خودش داستان‌های ترسناکِ راهزنانِ بی‌سر را برای دیگران شرح میداد خودش نباید آنقدر بترسد.

 جک سرانجام ایستاد و با ترس گفت:

- به گمانم جاده دارد تغییر شکل میدهد!

دیوید آن‎‌قدر سخن میگفت که اِدوارد نتوانسته بود به خوبی بشنود. سپس دستانش را به نشانه سکوت روبه‌روی دیوید بالا برد و گفت:

- چه می‌گویی جک؟

جک ایستاده بود و دیگر سخنی نمی‌گفت، بی‌حرکت به اطرافش خیره مانده بود و گویا به دنبال چیزی بود. لورا و آنا با ترس به جک خیره شدند. با آن‌که متوجه رفتارِ او نمی‌شدند به اطرافشان نگاه کردند. دیگر درختان سرسبز با برگ‌های تنیده در هم وجود نداشتند، خورشید هم آن روشنایی را نداشت و جاده غرق در مِه و تاریکی شده بود، سُم‌های اسب‌ها در زمین زیر پایشان فرو رفته بود. گویا زمین خیس و نم‌دار شده بود و هر لحظه ممکن بود مردابی جلوی پایشان پدید آید. همگی آن‌قدر مشغولِ سخن گفتن با یک‌دیگر شده بودند که متوجه تغییر جاده نشدند. شاید هم تمام این تغییرات فقط در یک ثانیه رخ داده بود. همه‌جا آن‌قدر مرطوب شده بود که به سختی می‌توانستند نفس بکشند. حتی صدای پرندگان نیز به گوششان نمی‌رسید؛ انگار جنگل آن‌ها شکار کرده بود. جک به تک‌تک‌شان خیره شد، امیدوار بود آن‌ها نیز همان چیزی را دیده باشند که او در تمام مدت در تلاش بود تا بگوید. لورا با نگاهی نگران به همکارانش خیره شد و گفت:

- گمان می‌کنم بهتر است برگردیم.

- راه برگشتمان بسته شده!

لورا برگشت و به دیوید خیره شد. پسرک به درخت‌های درهم تنیده و خشکی اشاره کرد که مانع از برگشت‌شان شده بود، بی‌شک که درختان تا آسمان رشد کرده بودند. فکر آن‌که آن‌ها در این جاده زندانی شده‌ باشند ترس را به جانشان انداخته بود. در ابتدا گمان می‌کردند علتِ نبودِ آفتاب، فراوانیِ درختان و برگ‎‌هایشان باشد. اِدوارد متعجب به جلو حرکت کرد،  نقشه را برای بار هزارم باز کرد و بر روی اسب نهاد. دستانش را به نقشه چسابند و با دقت به دنبال راهی گَشت که به قصرِ استوارت ختم میشد. ناگهان با نگاهی وحشت‌زده به نقشه نزدیک‌تر شد، اکنون که مشاهده می‌کرد دو جاده‌ی آبی و دارکنِس به وضوع در نقشه نقاشی شده بود، بدون آن‌که کوچک‌ترین اشتباهی وجود داشته باشد. فرمانده جوان کمی نمانده بود که عقلش را از دست دهد و دیوانه شود. باری دیگر نگاه کرد تا دیگر شکی برایش باقی نماند، درست بود. فرمانده جوان شک نداشت که این دوراهی است که کمی پیش ناپدید شده بود.

سپس نقشه را از خود دور کرد و گفت:

- یکی بیاید و به دنبال دوراهیِ آبی و دارکنِس بگردد.

لورا افسار اسب را تکان داد و به آرامی در نزد اِدوارد رفت، سپس به دستورِ او نقشه را از دستانش گرفت و به دنبال دوراهی گشت. ناگهان چهره او نیز همانند اِدوارد شد. دیگر ناطوران با مشاهده رخسارِ او اضطراب به جانشان افتاد. چهره ناباورِ لورا همه چیز را برایشان شرح میداد. گویا موردِ تمسخرِ کسی واقع شده بودند. لورا با نگاهِ وحشت‌زده و متعجبش گفت:

- دو راهی در نقشه وجود دارد، با آن‌که پیش از این وجود نداشت.

آنا هراسیده به دیوید و جک نزدیک‌تر شد و گفت:

- منظورتان چیست؟

- جاده دارکنس، باید از آن‌جا می‌رفتیم!
#پارت55
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,753
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,931
Points
284
جک مبهوت به لورا خیره مانده بود و زبانش توان بیان چیزی را نداشتند. اِدوارد اکنون دریافت چیزی که دیده بود توهم است. به راستی نقشه‌ای که در دستشان وجود داشت نقشه‌‌ای معمولی نبود. به ناچار در چنین راهی قدم برداشتند و اکنون نمی‌دانستند چه کنند. شانه‌های لورا پایین افتادند و خودش نیز به زمینِ نم‌دار خیره ماند. اکنون باید چه می‌کردند؟ نه خانمِ کیم درکنارشان بود و نه مادرش که شهر را به اندازه‌ کف دستانش می‌شناخت. پنج جوان در وسط جنگلی که تا به حال به عمرشان ندیده بودند گیر افتادند، نه راه پایان را می‌دانستند و نه راه خروجی برایشان وجود داشت. دخترک نقشه را بالا برد و دوباره به دنبال قصر استوارت گشت، هیچ واضح نبود که کدام جاده به آن قصر متنهی می‌شود. لورا برای آن‌که به دنبال راه چاره‌ای باشد گفت:
- بهتر است به جلو حرکت کنیم.
دیوید که سرش را به ناچار گرفته بود به دخترک خیره شد و گفت:
- معلوم نیست در پایان جاده چه چیزی وجود دارد!
دخترک نیز همانند آن‌ها شک و تردید داشت، اما ماندن در آن جنگلی که هر لحظه امکان داشت تغییر شکل دهد برایشان خطرناک بود، ممکن بود با ماندن در آن جنگل هرگز نجات پیدا نکند. سپس تردید را دور انداخت و گفت:
- نمی‌توانیم تا ابد در این‌جا منتظر بمانیم.
اِدوارد به جلو حرکت کرد و گفت:
- لورا راست می‌گوید. بهتر است به جلو حرکت کنیم.
دیوید کلافه دستانش را از سرش جدا کرد، با موهایی پریشان و نگاهی خشمگین گفت:
- آخر این چه‌گونه نقشه‌ای است که با خود آوردی؟ ما را هم به بیراهه کشاندی!
اِدوارد بی‌اعتنا به اعتراض‌های ناتمام دیوید گفت:
- پادشاه این نقشه را در وسایل‌مان قرار دادند، مقصر من نیستم.
دیوید همانند زن‌هایی که روزشان با غیبت شب می‌شوند، غرولندکنان گفت:
- بفرمایید! نگفته بودم پادشاه با خصومت دارد؟
جک و لورا با چشمانی گرد شده به دیوید خیره شدند و هینی کشیدند. دیوید متوجه شد سخن ممنوعه را به وسط کشیده است، سپس آب دهانش را به زور قورت داد و به اِدوارد خیره ماند. اِدوارد نیز که دیگر توان شنیدن صدای او را نداشت با بردباری گفت:
- بهتر است مراقب سخنت باشی دیوید اَندِرسون! گمان می‌کنم پیش‌تر در این باره سخن گفتیم.
لورا و آنا محو در وقارِ اِدوارد بودند، جک برای لحظه‌ای گمان کرده بود که دختران نسبت به اِدوارد علاقه‌ای دارند. برخلاف آنا و لورا، دیوید هراسیده به اِدوارد خیره شده بود. سپس با لبانی خشک و صدایی لرزان گفت:
-آری آری! می‌دانم، ولی برای چه پادشاه چنین نقشه‌ای برای ما گذاشته؟
اِدوارد چشمانش را ریز کرد و به صراحت جواب داد:
-واضح است دیوید! پادشاه ویلیام دشمنان زیادی دارد، آن‌ها همه‌جا هستند!
دیوید که پایانِ سخنِ اِدوارد را خطاب به خود می‌دانست، با دستپاچگی لبخندی زد و گفت:
- ممکن است.
لورا که امیدوار بود گفت‌وگوی‌شان به اتمام رسیده باشد گفت:
- بهتر است حرکت کنیم.
این‌بار بدون هیچ اعتراضی همگی به دنبال لورا به راه افتادند. نقشه در تمام مدت در دستانِ لورا بود، اِدوارد نیز در کمال آرامش به دنبال لورا در حرکت بود. فرمانده جوان خود را از مسئولیت هدایت کردنشان فارغ خوانده بود. کمی بعد ناگهان اسب‌ها در مرکز جنگل ایستادند. گویا خواستار کمی غذا و استراحت بودند، اِدوارد نیز از اسب به آرامی پایین آمد، پاهایش به آرامی در زمین خیس و نم‌دار فرو رفتند. سپس به سمت کیسه‌ی نخی حرکت کرد و پنج هویج را از آن بیرون آورد.
همان‌طور که مشغول به نوازشِ اسبِ لورا بود گفت:
- بهتر است بگذاریم کمی استراحت کنند. پس از اسب‌ها پایین بیایید.
آنا نگران به اِدوارد خیره شد و با صدای آهسته‌اش گفت:
- مطمئنی؟ گمان نمی‌کنم توقف در این جنگل مخوف کارِ درستی باشد.
اِدوارد که غذا دادن به اسبِ لورا را به اتمام رسانده بود به طرف آنا حرکت کرد. سپس هویج را به سمت اسب گرفت و آرام او را نوازش کرد، اکنون سرش را بالا آورد و همان‌طور که مشغول به نوازشِ اسب بود با صدای گرمش گفت:
- نگران نباش!
کد:
جک مبهوت به لورا خیره مانده بود و زبانش توان بیان چیزی را نداشتند. اِدوارد اکنون دریافت چیزی که دیده بود توهم است. به راستی نقشه‌ای که در دستشان وجود داشت نقشه‌‌ای معمولی نبود. به ناچار در چنین راهی قدم برداشتند و اکنون نمی‌دانستند چه کنند. شانه‌های لورا پایین افتادند و خودش نیز به زمینِ نم‌دار خیره ماند. اکنون باید چه می‌کردند؟ نه خانمِ کیم درکنارشان بود و نه مادرش که شهر را به اندازه‌ کف دستانش می‌شناخت. پنج جوان در وسط جنگلی که تا به حال به عمرشان ندیده بودند گیر افتادند، نه راه پایان را می‌دانستند و نه راه خروجی برایشان وجود داشت. دخترک نقشه را بالا برد و دوباره به دنبال قصر استوارت گشت، هیچ واضح نبود که کدام جاده به آن قصر متنهی می‌شود. لورا برای آن‌که به دنبال راه چاره‌ای باشد گفت:

- بهتر است به جلو حرکت کنیم.

دیوید که سرش را به ناچار گرفته بود به دخترک خیره شد و گفت:

- معلوم نیست در پایان جاده چه چیزی وجود دارد!

دخترک نیز همانند آن‌ها شک و تردید داشت، اما ماندن در آن جنگلی که هر لحظه امکان داشت تغییر شکل دهد برایشان خطرناک بود، ممکن بود با ماندن در آن جنگل هرگز نجات پیدا نکند. سپس تردید را دور انداخت و گفت:

- نمی‌توانیم تا ابد در این‌جا منتظر بمانیم.

اِدوارد به جلو حرکت کرد و گفت:

- لورا راست می‌گوید. بهتر است به جلو حرکت کنیم.

دیوید کلافه دستانش را از سرش جدا کرد، با موهایی پریشان و نگاهی خشمگین گفت:

- آخر این چه‌گونه نقشه‌ای است که با خود آوردی؟ ما را هم به بیراهه کشاندی!

اِدوارد بی‌اعتنا به اعتراض‌های ناتمام دیوید گفت:

- پادشاه این نقشه را در وسایل‌مان قرار دادند، مقصر من نیستم.

دیوید همانند زن‌هایی که روزشان با غیبت شب می‌شوند، غرولندکنان گفت:

- بفرمایید! نگفته بودم پادشاه با خصومت دارد؟

جک و لورا با چشمانی گرد شده به دیوید خیره شدند و هینی کشیدند. دیوید متوجه شد سخن ممنوعه را به وسط کشیده است، سپس آب دهانش را به زور قورت داد و به اِدوارد خیره ماند. اِدوارد نیز که دیگر توان شنیدن صدای او را نداشت با بردباری گفت:

- بهتر است مراقب سخنت باشی دیوید اَندِرسون! گمان می‌کنم پیش‌تر در این باره سخن گفتیم.

لورا و آنا محو در وقارِ اِدوارد بودند، جک برای لحظه‌ای گمان کرده بود که دختران نسبت به اِدوارد علاقه‌ای دارند. برخلاف آنا و لورا، دیوید هراسیده به اِدوارد خیره شده بود. سپس با لبانی خشک و صدایی لرزان گفت:

-آری آری! می‌دانم، ولی برای چه پادشاه چنین نقشه‌ای برای ما گذاشته؟

اِدوارد چشمانش را ریز کرد و به صراحت جواب داد:

-واضح است دیوید! پادشاه ویلیام دشمنان زیادی دارد، آن‌ها همه‌جا هستند!

دیوید که پایانِ سخنِ اِدوارد را خطاب به خود می‌دانست، با دستپاچگی لبخندی زد و گفت:

- ممکن است.

لورا که امیدوار بود گفت‌وگوی‌شان به اتمام رسیده باشد گفت:

- بهتر است حرکت کنیم.

این‌بار بدون هیچ اعتراضی همگی به دنبال لورا به راه افتادند. نقشه در تمام مدت در دستانِ لورا بود، اِدوارد نیز در کمال آرامش به دنبال لورا در حرکت بود. فرمانده جوان خود را از مسئولیت هدایت کردنشان فارغ خوانده بود. کمی بعد ناگهان اسب‌ها در مرکز جنگل ایستادند. گویا خواستار کمی غذا و استراحت بودند، اِدوارد نیز از اسب به آرامی پایین آمد، پاهایش به آرامی در زمین خیس و نم‌دار فرو رفتند. سپس به سمت کیسه‌ی نخی حرکت کرد و پنج هویج را از آن بیرون آورد.

همان‌طور که مشغول به نوازشِ اسبِ لورا بود گفت:

- بهتر است بگذاریم کمی استراحت کنند. پس از اسب‌ها پایین بیایید.

آنا نگران به اِدوارد خیره شد و با صدای آهسته‌اش گفت:

- مطمئنی؟ گمان نمی‌کنم توقف در این جنگل مخوف کارِ درستی باشد.

اِدوارد که غذا دادن به اسبِ لورا را به اتمام رسانده بود به طرف آنا حرکت کرد. سپس هویج را به سمت اسب گرفت و آرام او را نوازش کرد، اکنون سرش را بالا  آورد و همان‌طور که مشغول به نوازشِ اسب بود با صدای گرمش گفت:

- نگران نباش!
#پارت56
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا