- تاریخ ثبتنام
- 2021-01-06
- نوشتهها
- 4,666
- لایکها
- 15,047
- امتیازها
- 193
- سن
- 20
- کیف پول من
- 110,400
- Points
- 449
لبخندی از رضایت بر لبان دیوید نشست. از اقبال خوبشان بود که اِدوارد فرمانده ارشد بود و خوب میدانست که در نبرد چه کند. جک با تیلههای آبیاش به ناطوران چشم دوخت و آنها را زیر نظر گرفت، همه در سکوت بودند. پسرک صدایش را صاف کرد و با تردید گفت:
- تا کنون به این فکر کردید که چرا آنقدر سریع اعزام شدیم؟
جک پرسشی را بر زبان آورده بود که همگیشان به دنبال پاسخش بودند. به ویژه دیوید، پسرک از همان هنگام که فهمیده بود قرار است اِعزام شوند، با التماس از درباریان خواسته بود تا نظرشان را برگردانند اما آنها در جوابشان با بیاعتنایی سالن را ترک کردند. اِدوارد که گویا پاسخ سوالش را به خوبی میدانست همان لحظه با اطمینان در جواب به جک گفت:
- آشکار است، سرما و درندههای مرگ بیشتر از قبل پیشرفت کردهاند.
دیوید با نگاهِ پرمعنایی به جک نگریست. هردویشان به یک چیز میاندیشیدند اما توانِ بر زبان آوردنش را نداشتند. سرانجام دیوید با شجاعت و استوار گفت:
- من که گمان نمیکنم.
اِدوارد ناگهان افسار اسب را کشید، ایستاد و به دیوید چشم دوخت. حتی اسبها نیز یک قدم برنداشتند. با اخمی که اکنون بر ابروهایش نشسته بود گفت:
- منظورتان چیست؟ قصد توهین به پادشاه را دارید؟
اِدوارد طوری سخن گفت که دیوید احساس کرده بود یک نفوذی از شرق است، بنابراین دیگر سخنی نگفت تا اِدوارد نیز دچار اشتباه نشود. ناطوران در سکوت بودند که جک آهسته و با احتیاط گفت:
- منظورِ دیوید چیزِ دیگریست.
اِدوارد چشمانش را ریز کرد. گویا هیچچیز را درک نمیکرد. با ملایمت گفت:
- چی؟
در همین هنگام اِدوارد با خشم به دیوید و جک چشم دوخته بود. آن دو پسر که از اِدوارد هراسیده بودند به یکدیگر نگاه میکردند و منتظر بودند تا کسی از آنها دفاع کند. لورا به خوبی میدانست که پسران درحال اندیشیدن به چه چیزی هستند. مقصودِ دیوید و جک را به خوبی درک کرده بود. با آنکه سنِ کمی داشتند، اما سیاست را خوب درک کرده بودند. لورا برای آنکه کاری کرده باشد گفت:
- گمان میکنند برای ندادنِ خوراک و غلات به کشورهایی که فرستادههایشان کشته شدند اینکار را کردند.
فرمانده جوان هنگامی که منظورِ پسران را از زبانِ لورا شنید با تندخویی گفت:
- نکند انتظار داشتید غلات و خوراکمان را به آنها دهیم؟ آنوقت خودمان هیچ چیز برای خوردن نداشتیم.
دیوید در جواب به سخنِ اِدوارد گفت:
- اما اگر درباریان و خانوادههای سلطنتی به درستی از مواد غذایی استفاده کنند دیگر...
- خاموش!
سخنش با فریادِ ناگهانیِ اِدوارد به پایان رسید. برای یک لحظه تنشان لرزیده بود، برای یکلحظه همه از او هراسیده بودند. به راستی که دیوید سخنِ راست را به او گفته بود. شاید اِدوارد به دلیل موهبتهایی که از پادشاه دریافت کرده بود اینطور سخن میگفت. ناطوران دریافتند که نباید بر ضد پادشاه سخن بگویند. سرانجام اِدوارد همکارشان بود و باید با یکدیگر کنار میآمدند. اِدوارد اکنون که کمی آرام شده راهش را ادامه داد و ناطوران نیز بیدرنگ اِدوارد را دنبال کردند. دیوید افسار اسب را گرفت و به جک نزدیکتر شد:
- به گمانم فرستادنِ ما کارِ نادرستی بود، میتوانستند غلات را به مدت یکسال به آنها دهند.
گویا دیوید دلش نمیخواست بحث سیاسیاش را خاتمه دهد. جک برای آنکه سخنشان به گوش اِدوارد نرسد دستش را بالا گرفت و دیوید را مجبور کرد تا آهسته سخن بگوید. سپس در جواب به او گفت:
- موافقم، اگر آن ضیافتهای مسخرهشان را تمام کنند خوراک به مردم کشور میرسد.
ناگهان اِدوارد به عقب برگشت. همان کافی بود تا جک و دیوید از ترس به سخنشان خاتمه دهند و سکوت کنند. به خوبی میدانستند اگر بر ضد پادشاه سخن بگویند زندانی میشوند، فرقی نداشت که ناطور باشند یا یک انسان معمولی، فرقی نداشت که سخنشان انتقادی باشد یا خیر، بر ضدِ پادشاه سخن گفتن جرم محسوب میشد.
#پارت۴۷
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
- تا کنون به این فکر کردید که چرا آنقدر سریع اعزام شدیم؟
جک پرسشی را بر زبان آورده بود که همگیشان به دنبال پاسخش بودند. به ویژه دیوید، پسرک از همان هنگام که فهمیده بود قرار است اِعزام شوند، با التماس از درباریان خواسته بود تا نظرشان را برگردانند اما آنها در جوابشان با بیاعتنایی سالن را ترک کردند. اِدوارد که گویا پاسخ سوالش را به خوبی میدانست همان لحظه با اطمینان در جواب به جک گفت:
- آشکار است، سرما و درندههای مرگ بیشتر از قبل پیشرفت کردهاند.
دیوید با نگاهِ پرمعنایی به جک نگریست. هردویشان به یک چیز میاندیشیدند اما توانِ بر زبان آوردنش را نداشتند. سرانجام دیوید با شجاعت و استوار گفت:
- من که گمان نمیکنم.
اِدوارد ناگهان افسار اسب را کشید، ایستاد و به دیوید چشم دوخت. حتی اسبها نیز یک قدم برنداشتند. با اخمی که اکنون بر ابروهایش نشسته بود گفت:
- منظورتان چیست؟ قصد توهین به پادشاه را دارید؟
اِدوارد طوری سخن گفت که دیوید احساس کرده بود یک نفوذی از شرق است، بنابراین دیگر سخنی نگفت تا اِدوارد نیز دچار اشتباه نشود. ناطوران در سکوت بودند که جک آهسته و با احتیاط گفت:
- منظورِ دیوید چیزِ دیگریست.
اِدوارد چشمانش را ریز کرد. گویا هیچچیز را درک نمیکرد. با ملایمت گفت:
- چی؟
در همین هنگام اِدوارد با خشم به دیوید و جک چشم دوخته بود. آن دو پسر که از اِدوارد هراسیده بودند به یکدیگر نگاه میکردند و منتظر بودند تا کسی از آنها دفاع کند. لورا به خوبی میدانست که پسران درحال اندیشیدن به چه چیزی هستند. مقصودِ دیوید و جک را به خوبی درک کرده بود. با آنکه سنِ کمی داشتند، اما سیاست را خوب درک کرده بودند. لورا برای آنکه کاری کرده باشد گفت:
- گمان میکنند برای ندادنِ خوراک و غلات به کشورهایی که فرستادههایشان کشته شدند اینکار را کردند.
فرمانده جوان هنگامی که منظورِ پسران را از زبانِ لورا شنید با تندخویی گفت:
- نکند انتظار داشتید غلات و خوراکمان را به آنها دهیم؟ آنوقت خودمان هیچ چیز برای خوردن نداشتیم.
دیوید در جواب به سخنِ اِدوارد گفت:
- اما اگر درباریان و خانوادههای سلطنتی به درستی از مواد غذایی استفاده کنند دیگر...
- خاموش!
سخنش با فریادِ ناگهانیِ اِدوارد به پایان رسید. برای یک لحظه تنشان لرزیده بود، برای یکلحظه همه از او هراسیده بودند. به راستی که دیوید سخنِ راست را به او گفته بود. شاید اِدوارد به دلیل موهبتهایی که از پادشاه دریافت کرده بود اینطور سخن میگفت. ناطوران دریافتند که نباید بر ضد پادشاه سخن بگویند. سرانجام اِدوارد همکارشان بود و باید با یکدیگر کنار میآمدند. اِدوارد اکنون که کمی آرام شده راهش را ادامه داد و ناطوران نیز بیدرنگ اِدوارد را دنبال کردند. دیوید افسار اسب را گرفت و به جک نزدیکتر شد:
- به گمانم فرستادنِ ما کارِ نادرستی بود، میتوانستند غلات را به مدت یکسال به آنها دهند.
گویا دیوید دلش نمیخواست بحث سیاسیاش را خاتمه دهد. جک برای آنکه سخنشان به گوش اِدوارد نرسد دستش را بالا گرفت و دیوید را مجبور کرد تا آهسته سخن بگوید. سپس در جواب به او گفت:
- موافقم، اگر آن ضیافتهای مسخرهشان را تمام کنند خوراک به مردم کشور میرسد.
ناگهان اِدوارد به عقب برگشت. همان کافی بود تا جک و دیوید از ترس به سخنشان خاتمه دهند و سکوت کنند. به خوبی میدانستند اگر بر ضد پادشاه سخن بگویند زندانی میشوند، فرقی نداشت که ناطور باشند یا یک انسان معمولی، فرقی نداشت که سخنشان انتقادی باشد یا خیر، بر ضدِ پادشاه سخن گفتن جرم محسوب میشد.
کد:
لبخندی از رضایت بر لبان دیوید نشست. از اقبال خوبشان بود که اِدوارد فرمانده ارشد بود و خوب میدانست که در نبرد چه کند. جک با تیلههای آبیاش به ناطوران چشم دوخت و آنها را زیر نظر گرفت، همه در سکوت بودند. پسرک صدایش را صاف کرد و با تردید گفت:
- تا کنون به این فکر کردید که چرا آنقدر سریع اعزام شدیم؟
جک پرسشی را بر زبان آورده بود که همگیشان به دنبال پاسخش بودند. به ویژه دیوید، پسرک از همان هنگام که فهمیده بود قرار است اِعزام شوند، با التماس از درباریان خواسته بود تا نظرشان را برگردانند اما آنها در جوابشان با بیاعتنایی سالن را ترک کردند. اِدوارد که گویا پاسخ سوالش را به خوبی میدانست همان لحظه با اطمینان در جواب به جک گفت:
- آشکار است، سرما و درندههای مرگ بیشتر از قبل پیشرفت کردهاند.
دیوید با نگاهِ پرمعنایی به جک نگریست. هردویشان به یک چیز میاندیشیدند اما توانِ بر زبان آوردنش را نداشتند. سرانجام دیوید با شجاعت و استوار گفت:
- من که گمان نمیکنم.
اِدوارد ناگهان افسار اسب را کشید، ایستاد و به دیوید چشم دوخت. حتی اسبها نیز یک قدم برنداشتند. با اخمی که اکنون بر ابروهایش نشسته بود گفت:
- منظورتان چیست؟ قصد توهین به پادشاه را دارید؟
اِدوارد طوری سخن گفت که دیوید احساس کرده بود یک نفوذی از شرق است، بنابراین دیگر سخنی نگفت تا اِدوارد نیز دچار اشتباه نشود. ناطوران در سکوت بودند که جک آهسته و با احتیاط گفت:
- منظورِ دیوید چیزِ دیگریست.
اِدوارد چشمانش را ریز کرد. گویا هیچچیز را درک نمیکرد. با ملایمت گفت:
- چی؟
در همین هنگام اِدوارد با خشم به دیوید و جک چشم دوخته بود. آن دو پسر که از اِدوارد هراسیده بودند به یکدیگر نگاه میکردند و منتظر بودند تا کسی از آنها دفاع کند. لورا به خوبی میدانست که پسران درحال اندیشیدن به چه چیزی هستند. مقصودِ دیوید و جک را به خوبی درک کرده بود. با آنکه سنِ کمی داشتند، اما سیاست را خوب درک کرده بودند. لورا برای آنکه کاری کرده باشد گفت:
- گمان میکنند برای ندادنِ خوراک و غلات به کشورهایی که فرستادههایشان کشته شدند اینکار را کردند.
فرمانده جوان هنگامی که منظورِ پسران را از زبانِ لورا شنید با تندخویی گفت:
- نکند انتظار داشتید غلات و خوراکمان را به آنها دهیم؟ آنوقت خودمان هیچ چیز برای خوردن نداشتیم.
دیوید در جواب به سخنِ اِدوارد گفت:
- اما اگر درباریان و خانوادههای سلطنتی به درستی از مواد غذایی استفاده کنند دیگر...
- خاموش!
سخنش با فریادِ ناگهانیِ اِدوارد به پایان رسید. برای یک لحظه تنشان لرزیده بود، برای یکلحظه همه از او هراسیده بودند. به راستی که دیوید سخنِ راست را به او گفته بود. شاید اِدوارد به دلیل موهبتهایی که از پادشاه دریافت کرده بود اینطور سخن میگفت. ناطوران دریافتند که نباید بر ضد پادشاه سخن بگویند. سرانجام اِدوارد همکارشان بود و باید با یکدیگر کنار میآمدند. اِدوارد اکنون که کمی آرام شده راهش را ادامه داد و ناطوران نیز بیدرنگ اِدوارد را دنبال کردند. دیوید افسار اسب را گرفت و به جک نزدیکتر شد:
- به گمانم فرستادنِ ما کارِ نادرستی بود، میتوانستند غلات را به مدت یکسال به آنها دهند.
گویا دیوید دلش نمیخواست بحث سیاسیاش را خاتمه دهد. جک برای آنکه سخنشان به گوش اِدوارد نرسد دستش را بالا گرفت و دیوید را مجبور کرد تا آهسته سخن بگوید. سپس در جواب به او گفت:
- موافقم، اگر آن ضیافتهای مسخرهشان را تمام کنند خوراک به مردم کشور میرسد.
ناگهان اِدوارد به عقب برگشت. همان کافی بود تا جک و دیوید از ترس به سخنشان خاتمه دهند و سکوت کنند. به خوبی میدانستند اگر بر ضد پادشاه سخن بگویند زندانی میشوند، فرقی نداشت که ناطور باشند یا یک انسان معمولی، فرقی نداشت که سخنشان انتقادی باشد یا خیر، بر ضدِ پادشاه سخن گفتن جرم محسوب میشد.
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان