آیرال با صدای سالار از جایش بلند شد و خونسرد رو به او گفت:
- سلام آقای مرداسی. ببخشید، دیرکردین منم خودم رو با گوشیم سرگرم کردم.
سالار رو به چشمان سیاهذغالی او براق شد. گویا ترسش ریخته بود و از لرزش مردمکچشمانش در اولین دیدارشان خبری نبود. پوزخندی زد و قدم برداشت و خودش را به میز بزرگ و لوکس اتاقش رساند. همانطور که راه میرفت، گفت:
- خوبه، البته وقتی استخدام شدی نباید گوشیتو دست بگیری.
- بله متوجه هستم! ببخشید یکسوالی ذهن منو درگیر کرده؛ شما گلشیفته رو از کجا میشناسید؟ میخواستم ملاقات قبلیمون بپرسم ازتون اما نشد.
سالار لبانش را تَر کرد. روی صندلینرمش نشسته بود و به سوال مضحکانهی دختر روبهروش فکر میکرد.
- گلشیفته یکی از دوستانقدیمی منه. اگه اون رو نمیزد به من تو الان راحت جلوی من حرف نمیزدی!
آیرال دست برد سمت مقنعهاش و طبق عادت جلو کشید و بدون هیچحرفی لبخندی برای تایید حرفهای او زد. راهگلویش خشک شده بود و دلش هوس یکبطری آب تگری را کرده بود. تمام تنش گرم و د*اغ بود و او سعی داشت خودش را خونسرد جلوه بدهد و خودش را نترس جلوه دهد.
صدای تیکتاک ساعتبزرگ روبهرویش روی اعصابش بود. برگشت و دوباره به چهرهی خشن سالار خیره شد و به حرفهایش گوش داد:
- اینجا مثل بقیهی شرکتها نیست. محیطیگرم و صمیمیای نداره. چشمهات نباید هرز بره. فکر و ذکرت فقط و فقط باید کار باشه. اینجا حتی از سرمای سیبری هم سردتره. جهنمی که اون دفعه بهت گفتم رو یادته؟ پات کج بره جات قعر جهنمه!
چشمان میشیرنگش خشن شد. رگهای قرمز سفیدی چشمش را پوشاند. حسی مثل تشنگی تمام سلولهایش را چنگ میزد. با صدای دورگه گفت:
- فهمیدی؟ حالا میتونی بری. ساشا بیرون منتظره که بهت بگه چیکار باید انجام بدی!
آیرال به تکان خوردنهای عجیب او خیره شده بود. مدام دستش بین ریش و یقهاش در گردش بود. شبیه ماهیای شده بود که خارج از تنگ و آب به مرور میمیرد.
- چیزی شده آقای مرداسی؟
نور آفتاب چشمان سالار را اذیت میکرد، دوباره سرش را بالاآورد. دو تیلهی مشکی متعجب را دید. انگار آن سیاهیها قصد کُشت او را داشتند. فقط میخواست این دختر از جلوی چشمش گمشود و برود. دستش میلرزید. نمیتوانست دیگر تحمل کند؛ فریاد کشید، جوری که لیوانبلوری روی میز لرزید.
- گم شو! گم شو!
***
سیگار ماریجوانا را در دستش محکم گرفته بود. آنقدر محکم که له شده بود. حلقههای دود در هوا آزاد و رها میرقصیدند. به آرامش رسیده بود، آرامش جسمیای که فقط با دودکردن سیگار ماریجوانا بود. دیگر از تشنگی نفسگیر چندساعت پیش خبری نبود. بیجان دستش را روی میز گذاشت. خواست از صندلی بلند شود که پایش لرزید و دوباره روی صندلی پخش شد. آثار روشناییخورشید را دیگر در اتاقش نمیدید. در تاریکیمحض بود و تنی که خسته بود از هیچی.
موبایلهمراهش زنگ خورد. تماس را با بیحالی وصل کرد.
- بله؟
صدای خشخوردهاش گوش خودش را هم آزار داد. صداینازک گلشیفته را پشتتلفن او را شوکه کرد.
- مرداسی؟ کجایی تو؟ چرا چندساعته خودت رو توی اون اتاق شیک و دخمت حبس کردی؟
- حالم خوب نیست! بفهم، میفهمی اصلا؟
- نه فقط تویی که میفهمی؟ چی شده باز؟ امروز کار داشتم باهات. مهمه، کی میخوای تصمیم بگیری بریم چابهار.
موهایخیس از عرقش را چنگ زد. دلش فقط یکخواهش داشت. یکاتاق خالی از هر وسایلی که بتواند با خیالراحت خودش را در ماریجوانا و کراک خفه کند.
- فعلا مغزم هنگه گلشیفته، بزار یکذره روبهراه شم میگم چیکار کنی.
خندهی بلند و لوس گلشیفته روی مغزش خط میکشید. کلماتش را کشید و گفت:
- باشه! معلومه باز زیادی زدی. باز یکیو زدی نفله کردی که! جمال بهم گفت.
- به خودم ربط داره میفهمی یا دوست داری با دم شیربازی کنی؟
- خوبه حالا! آیرال چجوریه؟
«آیرال؟» آن با صورت دخترک بیروحش و چشمان مشکیرنگش مانند یکبرهای که راه فرارش را نشانش دادهاند با فریادش از اتاقش بیرون رفت و در را بستهنبسته فقط از جلوی چشمانش گم شد.
- نمیدونم، قطع کن. خودم بهت زنگ میزنم! خدافظ.
دیگر صدایی از گلشیفته نمیشنید. صندلی را چرخاند و به پنجرهی اتاقش خیره شد.
- این چه وضعیه واسه خودت درست کردی سالار؟ همش گیج و منگی، به خودت بیا، به خودت بیا!
آرام به خودش سیلی میزد. انگار خواب بود و سیلیهایی که میزد، باعث میشد از این خواب نکبت بار بیدار شود. ولو شد روی صندلی نرمش. دو دکمه از پیراهنش باز کرد. چشمهایش سنگین شده بودند. دیگر توان باز نگه داشتنشان را نداشت!
- سلام آقای مرداسی. ببخشید، دیرکردین منم خودم رو با گوشیم سرگرم کردم.
سالار رو به چشمان سیاهذغالی او براق شد. گویا ترسش ریخته بود و از لرزش مردمکچشمانش در اولین دیدارشان خبری نبود. پوزخندی زد و قدم برداشت و خودش را به میز بزرگ و لوکس اتاقش رساند. همانطور که راه میرفت، گفت:
- خوبه، البته وقتی استخدام شدی نباید گوشیتو دست بگیری.
- بله متوجه هستم! ببخشید یکسوالی ذهن منو درگیر کرده؛ شما گلشیفته رو از کجا میشناسید؟ میخواستم ملاقات قبلیمون بپرسم ازتون اما نشد.
سالار لبانش را تَر کرد. روی صندلینرمش نشسته بود و به سوال مضحکانهی دختر روبهروش فکر میکرد.
- گلشیفته یکی از دوستانقدیمی منه. اگه اون رو نمیزد به من تو الان راحت جلوی من حرف نمیزدی!
آیرال دست برد سمت مقنعهاش و طبق عادت جلو کشید و بدون هیچحرفی لبخندی برای تایید حرفهای او زد. راهگلویش خشک شده بود و دلش هوس یکبطری آب تگری را کرده بود. تمام تنش گرم و د*اغ بود و او سعی داشت خودش را خونسرد جلوه بدهد و خودش را نترس جلوه دهد.
صدای تیکتاک ساعتبزرگ روبهرویش روی اعصابش بود. برگشت و دوباره به چهرهی خشن سالار خیره شد و به حرفهایش گوش داد:
- اینجا مثل بقیهی شرکتها نیست. محیطیگرم و صمیمیای نداره. چشمهات نباید هرز بره. فکر و ذکرت فقط و فقط باید کار باشه. اینجا حتی از سرمای سیبری هم سردتره. جهنمی که اون دفعه بهت گفتم رو یادته؟ پات کج بره جات قعر جهنمه!
چشمان میشیرنگش خشن شد. رگهای قرمز سفیدی چشمش را پوشاند. حسی مثل تشنگی تمام سلولهایش را چنگ میزد. با صدای دورگه گفت:
- فهمیدی؟ حالا میتونی بری. ساشا بیرون منتظره که بهت بگه چیکار باید انجام بدی!
آیرال به تکان خوردنهای عجیب او خیره شده بود. مدام دستش بین ریش و یقهاش در گردش بود. شبیه ماهیای شده بود که خارج از تنگ و آب به مرور میمیرد.
- چیزی شده آقای مرداسی؟
نور آفتاب چشمان سالار را اذیت میکرد، دوباره سرش را بالاآورد. دو تیلهی مشکی متعجب را دید. انگار آن سیاهیها قصد کُشت او را داشتند. فقط میخواست این دختر از جلوی چشمش گمشود و برود. دستش میلرزید. نمیتوانست دیگر تحمل کند؛ فریاد کشید، جوری که لیوانبلوری روی میز لرزید.
- گم شو! گم شو!
***
سیگار ماریجوانا را در دستش محکم گرفته بود. آنقدر محکم که له شده بود. حلقههای دود در هوا آزاد و رها میرقصیدند. به آرامش رسیده بود، آرامش جسمیای که فقط با دودکردن سیگار ماریجوانا بود. دیگر از تشنگی نفسگیر چندساعت پیش خبری نبود. بیجان دستش را روی میز گذاشت. خواست از صندلی بلند شود که پایش لرزید و دوباره روی صندلی پخش شد. آثار روشناییخورشید را دیگر در اتاقش نمیدید. در تاریکیمحض بود و تنی که خسته بود از هیچی.
موبایلهمراهش زنگ خورد. تماس را با بیحالی وصل کرد.
- بله؟
صدای خشخوردهاش گوش خودش را هم آزار داد. صداینازک گلشیفته را پشتتلفن او را شوکه کرد.
- مرداسی؟ کجایی تو؟ چرا چندساعته خودت رو توی اون اتاق شیک و دخمت حبس کردی؟
- حالم خوب نیست! بفهم، میفهمی اصلا؟
- نه فقط تویی که میفهمی؟ چی شده باز؟ امروز کار داشتم باهات. مهمه، کی میخوای تصمیم بگیری بریم چابهار.
موهایخیس از عرقش را چنگ زد. دلش فقط یکخواهش داشت. یکاتاق خالی از هر وسایلی که بتواند با خیالراحت خودش را در ماریجوانا و کراک خفه کند.
- فعلا مغزم هنگه گلشیفته، بزار یکذره روبهراه شم میگم چیکار کنی.
خندهی بلند و لوس گلشیفته روی مغزش خط میکشید. کلماتش را کشید و گفت:
- باشه! معلومه باز زیادی زدی. باز یکیو زدی نفله کردی که! جمال بهم گفت.
- به خودم ربط داره میفهمی یا دوست داری با دم شیربازی کنی؟
- خوبه حالا! آیرال چجوریه؟
«آیرال؟» آن با صورت دخترک بیروحش و چشمان مشکیرنگش مانند یکبرهای که راه فرارش را نشانش دادهاند با فریادش از اتاقش بیرون رفت و در را بستهنبسته فقط از جلوی چشمانش گم شد.
- نمیدونم، قطع کن. خودم بهت زنگ میزنم! خدافظ.
دیگر صدایی از گلشیفته نمیشنید. صندلی را چرخاند و به پنجرهی اتاقش خیره شد.
- این چه وضعیه واسه خودت درست کردی سالار؟ همش گیج و منگی، به خودت بیا، به خودت بیا!
آرام به خودش سیلی میزد. انگار خواب بود و سیلیهایی که میزد، باعث میشد از این خواب نکبت بار بیدار شود. ولو شد روی صندلی نرمش. دو دکمه از پیراهنش باز کرد. چشمهایش سنگین شده بودند. دیگر توان باز نگه داشتنشان را نداشت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: