کامل شده رمان تخدیرهای ثانیه‌ای|آیدا نایبی (ماهک) کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع AYDAW
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 89
  • بازدیدها 7K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سیررمان چطوره؟کدوم شخصیت رو دوست دارید؟پایان چطور باشه؟نظرتون راجب به رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    36
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
آیرال با صدای سالار از جایش بلند شد و خونسرد رو به او گفت:
- سلام آقای مرداسی. ببخشید، دیرکردین منم خودم رو با گوشیم سرگرم کردم.
سالار رو به چشمان سیاه‌ذغالی او براق شد. گویا ترسش ریخته بود و از لرزش مردمک‌چشمانش در اولین دیدارشان خبری نبود. پوزخندی زد و قدم برداشت و خودش را به میز بزرگ و لوکس اتاقش رساند. همان‌طور که راه می‌رفت، گفت:
- خوبه، البته وقتی استخدام شدی نباید گوشیتو دست بگیری.
- بله متوجه هستم! ببخشید یک‌سوالی ذهن منو درگیر کرده؛ شما گلشیفته رو از کجا می‌شناسید؟ می‌خواستم ملاقات قبلیمون بپرسم ازتون اما نشد.
سالار لبانش را تَر کرد. روی صندلی‌نرمش نشسته بود و به سوال مضحکانه‌ی دختر روبه‌روش فکر می‌کرد.
- گلشیفته یکی از دوستان‌قدیمی منه. اگه اون رو نمی‌زد به من تو الان راحت جلوی من حرف نمی‌زدی!
آیرال دست برد سمت مقنعه‌اش و طبق عادت جلو کشید و بدون هیچ‌حرفی لبخندی برای تایید حرف‌های او زد. راه‌گلویش خشک شده بود و دلش هوس یک‌بطری آب تگری را کرده بود. تمام تنش گرم و د*اغ بود و او سعی داشت خودش را خونسرد جلوه بدهد و خودش را نترس جلوه دهد.
صدای تیک‌تاک ساعت‌بزرگ روبه‌رویش روی اعصابش بود. برگشت و دوباره به چهره‌ی خشن سالار خیره شد و به حرف‌هایش گوش داد:
- این‌جا مثل بقیه‌ی شرکت‌ها نیست. محیطی‌گرم و صمیمی‌ای نداره. چشم‌هات نباید هرز بره. فکر و ذکرت فقط و فقط باید کار باشه. این‌جا حتی از سرمای سیبری هم سردتره. جهنمی که اون دفعه بهت گفتم رو یادته؟ پات کج بره جات قعر جهنمه!
چشمان میشی‌رنگش خشن شد. رگ‌های قرمز سفیدی چشمش را پوشاند. حسی مثل تشنگی تمام سلول‌هایش را چنگ می‌زد. با صدای دورگه گفت:
- فهمیدی؟ حالا می‌تونی بری. ساشا بیرون منتظره که بهت بگه چیکار باید انجام بدی!
آیرال به تکان خوردن‌های عجیب او خیره شده بود. مدام دستش بین ریش و یقه‌اش در گردش بود. شبیه ماهی‌ای شده بود که خارج از تنگ و آب به مرور می‌میرد.
- چیزی شده آقای مرداسی؟
نور آفتاب چشمان سالار را اذیت می‌کرد، دوباره سرش را بالاآورد. دو تیله‌ی مشکی متعجب را دید. انگار آن سیاهی‌ها قصد کُشت او را داشتند. فقط می‌خواست این دختر از جلوی چشمش گم‌شود و برود. دستش می‌لرزید. نمی‌توانست دیگر تحمل کند؛ فریاد کشید، جوری که لیوان‌بلوری روی میز لرزید.
- گم شو! گم شو!
***

سیگار ماری‌جوانا را در دستش محکم گرفته بود. آن‌قدر محکم که له شده بود. حلقه‌های دود در هوا آزاد و رها می‌رقصیدند. به آرامش رسیده بود، آرامش جسمی‌ای که فقط با دودکردن سیگار ماری‌جوانا بود. دیگر از تشنگی نفس‌گیر چندساعت پیش خبری نبود. بی‌جان دستش را روی میز گذاشت. خواست از صندلی بلند شود که پایش لرزید و دوباره روی صندلی پخش شد. آثار روشنایی‌خورشید را دیگر در اتاقش نمی‌دید. در تاریکی‌محض بود و تنی که خسته بود از هیچی.
موبایل‌همراهش زنگ خورد. تماس را با بی‌حالی وصل کرد.
- بله؟
صدای خش‌خورده‌اش گوش خودش را هم آزار داد. صدای‌نازک گلشیفته را پشت‌تلفن او را شوکه کرد.
- مرداسی؟ کجایی تو؟ چرا چندساعته خودت رو توی اون اتاق شیک و دخمت حبس کردی؟
- حالم خوب نیست! بفهم، می‌فهمی اصلا؟
- نه فقط تویی که می‌فهمی؟ چی شده باز؟ امروز کار داشتم باهات. مهمه، کی می‌خوای تصمیم بگیری بریم چابهار.
موهای‌خیس از عرقش را چنگ زد. دلش فقط یک‌خواهش داشت. یک‌اتاق خالی از هر وسایلی که بتواند با خیال‌راحت خودش را در ماری‌جوانا و کراک خفه کند.
- فعلا مغزم هنگه گلشیفته، بزار یک‌ذره روبه‌راه شم میگم چیکار کنی.
خنده‌ی بلند و لوس گلشیفته روی مغزش خط می‌کشید. کلماتش را کشید و گفت:
- باشه! معلومه باز زیادی زدی. باز یکیو زدی نفله کردی که! جمال بهم گفت.
- به خودم ربط داره می‌فهمی یا دوست داری با دم شیر‌بازی کنی؟
- خوبه حالا! آیرال چجوریه؟
«آیرال؟» آن با صورت‌ دخترک بی‌روحش و چشمان مشکی‌رنگش مانند یک‌بر‌ه‌ای که راه فرارش را نشانش داده‌اند با فریادش از اتاقش بیرون رفت و در را بسته‌‌نبسته فقط از جلوی چشمانش گم شد.
- نمی‌دونم، قطع کن. خودم بهت زنگ می‌زنم! خدافظ.
دیگر صدایی از گلشیفته نمی‌شنید. صندلی را چرخاند و به پنجره‌ی اتاقش خیره شد.
- این چه وضعیه واسه خودت درست کردی سالار؟ همش گیج و منگی، به خودت بیا، به خودت بیا!
آرام به خودش سیلی می‌زد. انگار خواب بود و سیلی‌هایی که می‌زد، باعث میشد از این خواب نکبت بار بیدار شود. ولو شد روی صندلی نرمش. دو دکمه از پیراهنش باز کرد. چشم‌هایش سنگین شده بودند. دیگر توان باز نگه داشتنشان را نداشت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
مردجوان لیوان را از آب‌سرد درون پارچ پر کرد. با خنده روی میز کوبید و گفت:
- تو که هنوز رنگت سرجاش نیومده! باز یک‌قُلپ دیگه آب بخور.
آیرال سرش را آرام به طرف پسر روبه‌رویش برگرداند. صدای کوبش بی‌امان ضربانش را هنوز هم که هنوزه می‌شنید. سرش را روی میز گذاشت و نالید:
- بابا، جای من نبودی که! یک‌جوری داد زد که هنوز حالم سرجاش نیومده.
پسرک خندید. لیوان را روی میز کار چوبی سفید-طوسی آیرال گذاشت و دست به کمر شد. دوباره چند بار روی میز کوبید تا آیرال به او نگاه کند. نگاه‌سرد دختر روبه‌رویش را که دید، گفت:
- تو زیادی ترسویی وگرنه همه‌ی ما به رفتارهای سالارخان عادت داریم.
آیرال دستش را به سمت لیوان‌آب برد. حرفی نزد که باز این پسر پشت‌رئیسش درنیاید و ترسش را به رخش نکشد. خنکی‌آب هم نتوانست حالش را سرجا بیاورد. چشمان خونی‌رنگ سالار مرداسی را به یاد آورد. آن‌قدر آن لحظه ترسناک شده بود که حتم داشت تا عمر دارد فراموش نمی‌کند. به اتاق جدیدش عادت نداشت. گل‌های سانسوری‌های سمت‌چپش که در گلدان‌های‌زیبا روبه‌رویش قرار داشت را دوست داشت، تداخل زیبایی با سفیدی‌محض اتاق ایجاد کرده بود. به هیچ چیز عادت نکرده بود، حتی به صندلی چرخ‌دار نرمی که رویش نشسته بود. بعد از آن‌که سالار مرداسی با نعره‌اش او را از اتاق پرت کرد بیرون، دست‌پاچه و هول کرده به ساشا برخورد کرد. اگر مچ‌دستش را ساشا نمی‌گرفت با مغزسرش روی سرامیک‌های تمیز و سفید شرکت فرود می‌آمد؛ خیره به لپ‌تاپ روبه‌رویش بود که با صدای‌ساشا به خودش آمد:
- حواست هست خانوم نوری؟ می‌خوام کارهای شرکت رو بهت بگم!
یک‌قلپ آب خورد و سعی داشت مسلط و متمرکز باشد. سرش را به نشانه‌ی تایید بالا و پایین کرد و به حرف‌های «ساشا» گوش داد.
- ببین شرکت ما کارش صادرات و واردات لوازم‌بهداشتی و از این جور قبلیه‌ست. حالا کار تو چیه؟ با توجه به این‌که تو به کار کامپیوتر مسلطی، باید سایت‌شرکت رو پشتیبانی کنی؛ این‌جوری نگاه نکن دختر، شرکت ما با چندتا شرکت‌عربی همکاری می‌کنه برای همین بین‌المللیه! تا یک‌هفته من هواتو دارم. اگه به کارهای پشتیبانی و برنامه‌نویسی و کدنویسی وارد باشی، می‌تونی از پسش بربیای اگر نه یک‌کار دیگه برات انتخاب می‌کنن!
دوباره یک‌قلپ آب خنک را خورد. اصلا راه «نه» گفتن نداشت. چشمش را به چشم پسر چشم‌قهوه‌ای با عینک نسبتا باکلاسش دوخت. خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد و گفت:
- می‌تونم از پسش بربیام آقا ساشا، فقط باید یک‌ذره کمکم کنید بقیش دیگه اوکیه!
- چندتا برنامه‌نویس و کدنویس حرفه‌ای اومده بودن اما خب نتونستن. امیدوارم بتونی از پسش بربیای.
با خودش گفت: «باشرکت‌های عربی کار می‌کنن؟ جلل‌خالق!» چشمش را داخل اتاق جدیدش چرخاند. با این‌که کوچک بود اما راحت و دنج بود. ساشا از او فاصله گرفت وچنگی به موهایش زد با خوش‌رویی گفت:
- خب دیگه من برم به کارهام برسم. با اجازت!
- خیلی ممنون، روزتون خوش.
خنده‌ی ریزی روی لبان ساشا جا خوش کرد و پشت به آیرال از اتاق خارج شد. جلیقه‌ی مشکی با پیراهن‌سفید او را جذاب نشان می‌داد. اما لاغر بودن و بلند قد بودنش از جذابیتش کاسته بود. در که بسته شد، نفس‌عمیقی کشید و بلند شد. چند نفس‌عمیق کشید تا سرحال بیاید. آب‌لیوان تمام شده بود وگرنه دوباره می‌خواست آب روی آتش‌درونش بریزد. چشمش به کنج‌دیوار روبه‌رویش قفل شد. دوربین مداربسته‌ای که یحتمل اورا زیر نظر داشت. می‌خواست موبایلش را از کیف‌کوچکش بردارد و یک‌تماس با مهرداد بگیرد اما نمی‌توانست!
پوفی کشید و دستش را لابه‌لای تارهای موهای‌ل*خت زیر مقنعه‌اش برد. لپتاپ روی میز را روشن کرد. می‌خواست دم و دستگاه سایت «سالار مرداسی» را زیر و رو کند. سالار، چندبار اسمش را در ذهنش هجی کرد. قد بلند و هیکل ورزیده و چهارشانه‌اش هم در ذهنش بلوایی برپا می‌‌کرد. دوباره لیوان‌آب را روی ل*ب‌هایش گذاشت و این‌بار بدون این‌که مانند جوجه قلپ‌قلپ آب بخورد، یک‌نفس ته مانده‌ی لیوان را سَر کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
***

کشان‌کشان، جسم‌سرد و متعفن سیروس را روی آسفالت نیمه‌تمام خیابان می‌کشاند. عرق‌سردی روی پیشانی‌اش نشسته بود. گلشیفته دو مترجلوتر روبه‌رویش کنار یک‌درخت ایستاده بود.
با بی‌رحمی سیروس را خِرکش کرد و به درخت رساند. گلشیفته کره‌ی چشمش را چرخاند و با سردی گفت:
- ژل آتش‌زا که آوردیم، تو هم که ماشاالله همیشه تو جیبت یه فندک هست.
جمال ژل آتش‌زای آبی‌رنگ را از روی زمین برداشت و مایعش را روی تن سیروس می‌ریخت. زیر چشمی به گلشیفته نگاه کرد و گفت:
- چه خبرا؟ ما رو نمی‌بینی روالی!
غیرمستقیم به لپ‌های برآمده‌اش اشاره کرد. تمام محتویات آبی‌رنگ را روی سیروس خالی کرد. سرش را بالا آورد با تعجب به اخم‌های نشسته روی ابروهای پهن و مرتب گلشیفته نگاه کرد. شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- مگه حرف بدی زدم؟
- به تو هیچ ربطی نداره که من چاق میشم یا لاغر!
گلشیفته قدمی به جلو برداشت و فندک‌فلزی را با یک‌حرکت روشن کرد. خواست سرش فریاد بزند: «تورو نمی‌بینم حالم خوب میشه و حس می‌کنم زندگی نکبتیم بهم لبخند می‌زنه!» اما زبان به د*ه*ان گرفت و فندک را با یک‌حرکت روی تن آغشته به ژل‌ آتش‌زای سیروس انداخت.
با یک‌جهش به عقب پریدند. شعله‌های آتش لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند. بوی جزغالگی و تعفن شعاع دور و برشان را پوشانده بود. جمال محو تصویر در حال سوختن سیروس بود، اما گلشیفته رویش را برگرداند بود و بی‌توجه به جلزولز آتش به خیابان یک‌طرفه و خلوت روبه‌رویش خیره بود.
دستی پشت شانه‌اش نشست. با نفرت دست مذکور رو پس زد و با چشم‌های وق‌زده جیغ کشید:
- دفعه‌ی آخرت باشه دستت رو پشت من می‌زاری جمال.
جمال دندان‌هایش را روی هم سابید و دستش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد:
- خب، دیگه همچین کاری نمی‌کنم. امروز خیلی سگ شدی گلی.
- دوست دارم سگ باشم تو رو سننه؟
بعد از آن‌که به صورت‌ناشناس سیروس را چال کردند، از خیابان (...) به سرعت عبور کردند. خیا*با*نی کثیف و خالی از هرآدمی، در این خیابان قتلی هم انجام میشد کسی باخبر نمیشد! جمال کنار گلشیفته محکم و سریع قدم بر می‌داشت و بوی‌سیگار و عطر گلشیفته را به ریه‌اش می‌فرستاد. گلشیفته با آن هودی گشاد و بزرگ‌مشکی و شلوار لش‌مشکی هیچ شبیه گلشیفته‌ی چندساعت پیش نداشت. خلال‌دندان را زیر دندان‌هایش می‌جوید و سوییشرتش را به خود چسباند و با آن حال گفت:
- میگما، گلشیفته چرا انقدر پریشونی؟ این چه قیافه‌ایه؟ انگار ننت مرده!
سرعت راه رفتنشان بیشتر میشد. گلشیفته با صورتی اخم‌آلود برگشت به طرف جمال و گفت:
- احمق، یک‌ماشین ما رو تعقیب می‌کنه. اون موتور لامصب رو کجا قایم کردی؟ سگ تو این شانس ما، اومدیم یک‌کاری کنیم همه‌جا شلوغ‌پلوغ شد.
با آن قد و هیکل از روبه‌روی گلشیفته مثل مجسمه ایستاد. با صدایی خشک و بم پرسید:
- کی گلشیفته؟ تو از کجا فهمیدی؟
- بمیر بابا! هیچی نگو بزار به این مغزم فشار بیارم.
بادیخ به صورتشان شلاق می‌زد اما آن دو دست از راه رفتن نمی‌کشیدند. صورت برنز گلشیفته یخ‌زده بود و نمی‌توانست تحمل کند. باهمان لحن‌خشن ادامه داد:
- این‌ها مهم نیست لعنتی! اون موتور رو کجا گذاشتی؟ بدو بریم وگرنه گاومون می‌زاد!
لحن‌لاتی و عصبی گلشیفته کمی جمال را از آن هپروت به خودش آورد. گوشه‌ی دکه‌ای که در خیابان پایین شهر تهران وجود داشت، یک‌موتور نسبتا مدل‌بالا پارک شده بود. بدون این‌که به روی خودشان بیاورند، آرام‌آرام اما محکم قدم بر می‌داشتند تا به موتور سیکلت جمال برسند.
هنگامی که به دکه‌ی ممد سیبل‌هیتلری رسیدند، گلشیفته گوشی‌اش را از جیب‌هودی بیرون کشید به سالار زنگ زد:
- دِ جواب بده دیگه، الو، سالار؛ گاومون مثل این‌که قراره بزاد! همون خ*یاب*ونی که قرار بود اون سیروس سگو چال کنیم، یک‌الگانس دنبالمونه، نه بابا تغییر چهره دادیم! یعنی چی خودمون یک‌کاری بکنیم؟ الو سالار... الو!
پوفی کشید و موبایلش را با بی‌رحمی در جیب هودی‌اش پرت کرد. با خشم غرید:
- تف تو این شانس!
- چی میگه؟
نگاه بدی به جمال انداخت. با خشم دوباره غرید:
- سوال‌های چرت و پرت نپرس.
سرش را به طرف الگانس پارک شده کنار یک‌خانه‌ی آجری برگرداند.
- سالار گفت خودمون یک‌کاری کنیم.
دونفرشان یک‌نگاه معنادار به یک‌دیگر انداختند و به سرعت راه رفتنشان اضافه کردند. گلشیفته با احتیاط به پشتش نگاهی انداخت. بنز الگانس مشکی‌رنگی که شیشه‌هایش تمام دودی بود را دید زد. شک نداشت تحت‌تعقیب هستند. جمال سریع‌تر از گلشیفته ترک‌موتور سوار شد و آن را روشن کرد. الگانس‌مشکی در ده متریشان توقف کرده بود. خیابان‌خلوت و عاری از هرگونه انسان. صدای‌وزش و «هو هو» باد کمی ترسناک بود. جمال کلاه‌کاسکتی طرف گلشیفته پرت کرد و گفت:
- بیا این کلاه‌کاستکتو بزار سرت، قراره موتور سواری کنیم، از نوع هیجانیش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
گلشیفته کلاه‌کاسکت مشکی را روی کلاه پشمی پارچه‌ای خودش گذاشت و سریع سوار شد.
- تا نگفتم گ*از نده جمال.
- باشه.
- یک... دو... زود باش جمال برو!
جمال با یک‌حرکت موتور را به پرواز در آورد. صدای لاستیک‌موتور و الگانس سکوت خیابان را شکست. دست‌های گلشیفته دور کمر جمال قفل شد. آن‌قدر باد سرد محکم به صورتشان می خورد که چشم‌های گلشیفته بسته شدند.
گلشیفته با صدایی خفه داد زد:
- زود باش جمال، این‌ها رو یه جور بپیچون!
جمال به آینه‌ی صیقلی موتور نگاه کرد، ماشین نزدیکشان بود. نبضش تند می‌زد. هیجان، مثل رود زیر پوستش در جریان بود. موتور را مانند مار در کوچه پس کوچه‌ها می‌راند.
- گلشیفته این‌ها نزدیکمونن چیکار کنم؟
همان‌طور که به سختی چشمانش را باز کرده بود دوباره سر جمال فریاد زد:
- لعنتی غلط نکن! وا بدی زنده موندنت با کرام‌الکاتبینه!
جمال لایی می‌کشید و به خیابان رسید. بین ماشین‌ها گ*از می‌داد. چشمش بین خیابان و آینه در گردش بود. نمی‌خواست خودش را در چنگال آن راننده‌ی الگانس مشکوک تصور کند. با مهارت دو ماشینی پژو را پیچاند. با صدایی بلند گفت:
- چیکار کنم گلشیفته؟
گلشیفته به دور و برش نگاهی انداخت و با صدای بلندتر گفت:
- گرفتم، جمال، خیابون بعدی رو که رفتی اولین‌کوچش بپیچ. اون‌جا انقدر تنگه که ماشین نمی‌تونه رد شه، جزو محالاته ولی ما می‌تونیم بریم. هول نکن جان‌جدت. این دفعه خواستم بی‌محافظ کارمون‌ رو انجام بدیما، نمیشه که!
همان‌طور که غرزنان، راه را پیش پای جمال می‌گذاشت، کمرش را هم سفت چسبیده بود. پنجه‌هایش را در پهلوهای جمال فرو برده بود اما جمال دم نزد.
برگ‌های زرد و تَر چنار با هر ویراژ به صورتشان برخورد می‌کرد. جمال دستش روی گ*از و کلاژ سفت شده بود. به خیابان بعدی که رسیدند، چشمش را به آینه‌ی سمت‌چپ موتورش خشک کرد. هنوز آن الگانس به آن دونفر نزدیک بود. گلشیفته کنار گوشش گفت:
- یک، دو، سه، بپیچ جمال.
جمال با ضربان قلب بی‌وقفه و دست‌های یخ‌زده، با یک‌حرکت به سمت‌چپش پیچید و صدای‌ترمز الگانس روی زمین سوت پیروزی‌اش را به صدا در آورد.
نفس حبس شده‌اش را رها کرد و با شادی کمی به طرف پشتش چرخید و گفت:
- وای دیدی گلشیفته؟ پیچوندیمش!
- می‌دونم؛ نبودم به فنا رفته بودی بنده‌ی خدا.
- پوف! حتما باید بزنی تو پَر آدم؟ یک‌ذره شادی کن بفهمم کار شاخی کردم.
سرعت جمال در آن کوچه کمتر از قبل شده بود. گلشیفته بدون این‌که با فریاد حرفش را به جمال بزند، گفت:
- یک‌چیز بگم جمال؟ خدایی ازت توقع نداشتم این‌جوری عین چی بترسی! سالار تو این موقعیت می‌دیدت عین سگ از تَرک موتور پرتت می‌کرد پایین.
صدای ریتمیک گ*از موتور در کوچه‌ی‌تنگ با دیوار آجری می‌پیچید. جمال با صورتی درهم و اعصابی بهم ریخته بلند گفت:
- ببند، من نترسیده بودم، تو نبودی این ناخون‌های تازه ترمیم شدت رو عین گربه فرو کردی تو پهلوی من؟
دندان‌های سفیدش روی هم چفت شدند و با حرص غرید:
- خوبه حالا! فعلا زود بریم خونه‌ی سالار خسته شدم بخدا! قلبم هنوز درد می‌گیره. سیروس گوربه‌گوری، مُردشم دردسره! بچه‌هاشو چیکار کردین؟
موهای فر جمال زیره کلاه می‌رقصید. تک سرفه‌‌ای کرد و گفت:
- فکر کنم سالار بردتشون یک‌جا دور از تهران و این قضیه‌ها! یا مُردن یا مثل همیشه.
گلشیفته زیر ل*ب «مثل همیشه» گفت.
- غمبرک نگیر گُلی، قراره بریم چابهار بترکونیم. حکومتی راه انداختیما!
- هنوزم داری حرف می‌زنی که جمال! اه‌اه امروز به کل نظرم راجبت عوض شد.
با ترمز ناگهانی جمال، محکم به او برخورد کرد. توقع همچنین توقفی را نداشت. بلند «هی» ای گفت.
_ رَم کردی حیوون، چته سوختی؟ بابا زود باش برو سمت خونه‌ی سالار دیگه. الان باز گیر می‌افتیم.
از پشت موتور سیاه‌رنگش بیرون پرید.خیال جمال تا حدودی راحت بود که دیگر کسی دنبالشان نیست و می‌تواند حرفش را به این دختر زبان‌شمشیری بفهماند که جوابش را که نمی‌دهد دور برش ندارد.
کوچه یک‌طرفه بود و با وزش تند باد خاک ریزهای دیوار کنارشان روی سرشانه‌هایشان فرود آمد. خانه‌های سیمانی کوچک و بزرگ طرف چپشان خالی از هرگونه آدمی‌زادی بود.
- بببن گلشیفته، جواب این حرف‌ها رو که نمیدم دلیل دارم... .
دستش را روی س*ی*نه‌اش که قلبش بی‌امان می کوبید، مشت کرد. طوری داد زد که انعکاس صدایش در بینابین سلول‌های سیمانی پیچید.
- این دلِ لامصب نمی‌ذاره که جواب این حرف‌هاتو بدم می‌فهمی؟ آره می‌فهمی گلشیفته؟
د*ه*ان گلشیفته از تعجب باز مانده بود. خون در رگ‌هایش برعکس شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
جمال مانند پتکی برسرش کوبیده می‌شد اما معنای هیچ‌کدام را نمی‌فهمید. با ناباوری پرسید:
- هه، یعنی چی جمال؟ منظورت چیه؟ باز زدی جاده خاکی؟ این چرت و پرت‌ها چیه سرهم می‌کنی؟
حالش بد بود، در دلش می‌نالید. کاش دهانش را این موقع باز نمی‌کرد و به گلشیفته نمی‌گفت که درد دلِ بی‌صاحبش چیست! با دلی‌شکسته دستی روی صورتش کشید و تَرک‌موتور نشست. غیرمستقیم خواسته‌ی قلبش را گفت، این برداشت را کرد، وای به‌حال آن‌که بگوید که منظورش چیست! با صدایی مغموم گفت:
- هیچی، باز جاده خاکی زدم، اهمیت نده!
گلشیفته متحیر از رفتارهای ناگهانی و حرف‌های عجیبش، دست سرد و یخ‌زده‌اش را روی شانه‌های ستبر او گذاشت. سکوت کوچه با صدای موتور شکسته میشد. هردویشان گویی کوه‌بیستون کنده باشند که به همان اندازه خسته بودند. هیجان چندساعت پیششان تحلیل رفته بود و آش و لاش روی موتور بودند.
گلوی جمال از حجم بغض و ناراحتی، متورم شده بود و چشم‌هایش را هاله‌ای از اشک پُر کرده بودند.
«ترسویی لعنتی، یک‌ترسویی که هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه.»
***

مقابل در بزرگ و سلطنتی خانه‌ی سالار توقف کرد. هوا تاریک بود و هیچ نوری جز آن تک‌چراغ سفیدِ سوسوزن در، هیچ روشنایی‌ای نبود. گلشیفته دستی روی صورت سِر شده از سرمایش کشید و چشم‌های سبزش را به چشم قیری‌رنگ جمال دوخت.
- دیگه غلط بکنم سوار موتور شم، اون هم تو سرما!
جمال مسکوت موتور را کنار درخت چنار خانه‌ی سالار خاموش کرد و قفل و زنجیرش را بست. حتی جواب گلشیفته را هم نداد. دل آهنی‌اش لرزیده بود؛ برای اولین بار برای کس اشتباهی لرزیده بود که نمی‌توانست حتی ابراز علاقه کند. عشق گلشیفته برایش فوبیا شده بود. می‌ترسید از این‌که این راز چندساله، فاش شود.
بدون این‌که به چشم‌هایش خیره شود و باز دلش از چنگش دَر برود، آیفون خانه را فشرد. متعجب از رفتارهای عجیب و تغییر ناگهانی‌اش، پشت سرش ایستاد.
«تو نباید عاشق بشی، نباید بگی که دلت لرزیده. لال شو جمال. خون تو شیشه کن اما عاشق نشو. بمیر اما نگو دلت برای گلشیفته لرزیده.»
راهروی طویل خانه‌ی سالار را دوست نداشت. الان دوست نداشت. دلش خانه‌ی کوچکش که همیشه تاریک بودند را می‌خواست که تا می‌تواند خودش را با سیگار خفه کند، آن بوی‌تعفنی که از انباشته شدن ظرف‌های یک‌بار مصرف غذا که روی کانتر کوچک خانه‌اش بود را می‌خواست، چراغ‌های دایره شکل روی زمین باغ خانه‌ی سالار فضا را شاعرانه کرده بود. پوزخندی در دلش زد. تنها چیزی که در زندگی آن‌ها نبود عشق بود! قدم بر می‌داشت اما روی زمین نه، در آسمان راه می‌رفت. ناگهان با صدای خشن و جدی مردی به خودش آمد.
- کجایی جمال؟
چشم‌هایش دوخته شد به سالار، روی اولین پله ایستاده بود. نگاهش را دزدید. در همان قالب جمال همیشگی به اجبار فرو رفت و گفت:
- جون دلم رئیس؟
گلشیفته کلاهش را از سرش برداشت و خرمن شرابی‌اش را به نمایش گذاشت. خندید و با طعنه گفت:
- چه عشقی دارید به هم‌دیگه؛ عشقتون پایدار!
از پله‌ها بالا رفت و کنار سالار ایستاد. سرما دیگر در وجودش نفوذ کرده بود. موهای صاف و لختش در باد حرکت می‌کرد.
- چیکار کردید اون سیروس الدنگو؟ اون الگانس چی می‌گفت اون وسط؟
گلشیفته نگاه منظور داری به جمال انداخت. در چشمش «چی بگیم؟» ای موج می‍‍‌زد اما جمال مثل یک‌مجسمه، صامت به سالار نگاه کرد و جواب داد:
- سوزوندمش، هنوز بوی‌گند جنازش زیر دماغمه. تو یکی از کوچه‌های خلوت ولش کردیم اما وقتی برگشتیم، یک‌الگانس سر خیابون (...) وایستاده بود.
نفسی چاق کرد و روبه گلشیفته با چشم و ابرو اشاره کرد که او ادامه دهد:
- خب، هیچی من دیدمش سریع به جمالی ندا دادم. پیچوندیمشون و که الان صحیح و سالم روبه‌رو تیم!
سالار دستش را در جیب‌کت مشکی‌رنگش فرو برد و با خشم به آن دو نگاه کرد. استخری که نزدیکش بود، مدام رنگ عوض می‌کرد و فضای باغ را بیش از هر زمان دل‌انگیزتر کرده بود. چشم از فضای پشت آن دو گرفت و غرید:
- همین! پیچوندیمشون و الان این‌جایید؟ می‌خوام صدسال سیاه سالم نیاید جلوی چشم.
گلشیفته از تعجب دهانش باز مانده بود. با تته‌پته گفت:
- چی میگی تو؟ می‌فهمی اصلا ما نباشیم لنگ می‌زنی سالار خان!
- ببند، فعلا باید پِلَن چابهار رو بچینیم. کلی کار داریم. کلی نقشه داریم؛ بعدا حالتونو برای این قضیه می‌گیرم!
گلشیفته زیر ل*ب گفت:
- امروز این دوتا قاطی کردن، اون هم بدجور!
- چیزی گفتی گلشیفته؟
لحن خشن سالار لبخند دندان‌نمایی را روی ل*ب‌هایش آورد.
- نه چیزی نشده. فقط بریم تو از سرما دیگه هیچ حسی ندارم. شدم یه مجسمه مثل مجسمه‌های خونت.
خندیدند اما جمال اخم‌آلود سرش را زیر انداخته بود و با پایش علامت‌های نامفهومی روی زمین می‌کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
سالار اولین نفر بود که وارد ویلا شد. با باز شدن در، حجم گرمی به صورت جمال و گلشیفته برخورد کرد. وقتی در بسته شد، گلشیفته گفت:
- آخیش، داشتم از سرما می‌مردم.
سالار روی مبل‌نرم و سلطنتی خانه‌اش ولو شد. بلند بِشکنی زد که زنی نسبتا تپل از آشپزخانه‌ای که در انتهای راهرو قرار داشت، دوان‌دوان آمد. صورت بی‌آرایش و ترسیده‌اش را به چهره‌ی خشم‌آلود سالار دوخت و با صدای آرام پرسید:
- بله قربان؟
- اسپرسو برام بیار.
حتی از آن دونفر نپرسید که چه می‌خواهند بنوشند یا بخورند. خودش را مثل همیشه در الویت قرار داد. جمال بی‌اهمیت روی تک‌مبل طلایی‌رنگ کنار مبلی که سالار نشسته بود، نشست. سالار کتش را درآورد و همان جور که مشغول بود گفت:
- خب... .
گلشیفته همان‌طور متعجب روبه‌روی جمال و سالار نشست و پرسید:
- چی خب؟
- چابهار! خب؟
سرش را به پشت تکیه داد و به سقف شیشه‌ای پذیرایی خانه خیره شد. آسمان امشب تیره‌تر و بی‌ستاره‌تر از همیشه بود. با ذوق دستانش را به هم کوبید و موی شرابی‌رنگش را پشت گوش زد.
- چابهار رو هستم زیاد.
یک‌تای ابروی سالار بالا رفت و با تشر گفت:
- شوخی ندارم، کلی کار داریم اما شما دوتا فقط گند بزنید، باشه؟
باد گلشیفته خوابید. دست به س*ی*نه به پشت مبل تکیه داد.
- چته سالار؟ چند وقته همش پاچه می‌گیری!
همان‌طور که کتش را روی دسته‌ی مبل می‌گذاشت، رو به جمال گفت:
- چرا ساکتی جمال؟
مانند کسانی که در ارتکاب جرم دستگیر شده‌اند، به سرعت سرش را بالا آورد و گفت:
- خب... خب چی بگم؟ چابهاره و دردسرهای همیشگیش.
- اما این دفعه چابهار یک‌جور دیگس.
از روی مبل بلند شد. نفس عمیقی کشید. انگار این نفس، نفس آخر است و باید تا اعماق ریه‌هایش این نفس برود و برگردد. دستش را در جیب فرو برد و برگشت:
- نادر میاد. قراره همه‌چیز طبق نظم باشه. نمی‌خوام بلیط بختم خدشه‌دار بشه!
گلشیفته چشمانش را ریز کرد و با صدایی آرام پرسید:
- بلیط بختت چیه؟ مگه قراره اتفاقی بیفته؟
- بلیط بختم رو به موقعش می‌‌فهمی. حواست به این دختره هست؟ اسمشو یادم رفت.
اسمش را یادش بود اما نمی‌خواست به زبان بیاورد. گلشیفته زیرچشمی به پیشانی عرق کرده‌ی سالار نگاه کرد و شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- کدوم دختره رو میگی سالار ؟
هوفی کشید و جواب داد:
- همون دختره چشم‌مشکیه. اسمش هم یک‌جوری عجیبه! خودت معرفیش کردی، البته به اصرار من.
چشمان گلشیفته برق زد. با صدایی که سعی داشت خنده‌اش مشخص نشود دستی در خرمن موهای‌سرخش کشید:
- آها، آیرال رو میگی. آره حواسم هست. دو شبه خونش نیومده نمی‌دونم کجاست؟
- دو شبه خونش نیست؟ یعنی چی؟ نباید بفهمی چرا نیست؟ این‌جوری حواست هست!
صدای سالار بلندتر میشد. جوری که کریستال‌های ریز و دایره‌ای لوستر بالای سرش لرزید و صدای «جرینگ»ی از خودشان در آوردند. گلشیفته کفش‌هایش را از پا درآورد و مشغول ماساژ دادنشان شد. آخی زیر ل*ب گفت و تشر زد:
- خب به من چه؟ حواسم بود اما دوشبه که نیست. شاید رفته خونه‌ی بابا مامانش این‌ها!
پوزخندی کنج ل*ب‌های سالار نشست. دستی به ریش‌هایش کشید. «این بابا ننه نداره. بی‌کس و کار تر از هر آدمیه.» دستش را جلو برد و فنجان اسپرسو را از دستان چاق خدمتکار گرفت. فنجان‌سفید را میان انگشتانش کشید و عطر تلخ و گرم اسپرسو را به اعماق ریه‌هایش برد. یک‌قلپ کوچک نوشید و گفت:
- میری می‌فهمی این دوشب کجا بوده، اوکی؟
- یعنی چی؟ الان برم یقش رو بگیرم بگم خانوم آیرال بی‌زحمت بگید این دوشب کدوم قبرستونی به سر می‌بردی؟
سالار قدم‌به‌قدم به گلشیفته‌ای که از حرص نفس‌نفس می‌‌زد نزدیک میشد. جمال ترسیده بود. از این‌که سالار دستی روی گُلش بلند کند و او مثل مجسمه کاری نکند، می‌ترسید. بلند شد و با صدای بلند گفت:
- سالار؟
در یک‌قدمی گلشیفته ایستاد و به طرف‌راستش چرخید. صورت گچ و بی‌رنگ جمال شوکه‌اش کرد.
- چته جمال؟ چرا این ریختی شدی؟ رنگت چرا شده مثل گچ؟
با این حرف سالار، گلشیفته هم به طرف جمال برگشت و با تمسخر و شوخی گفت:
- سالار خان، عشقی که همش به شجاعتش قسم می‌خوردی شبیه موش شده بود؛ نبودی که امروز قیافش رو ببینی.
با اخم برگشت و به جنگل‌مصنوعی چشم‌های گلشیفته خیره شد:
- چی شده بود مگه؟ هان؟!
- هیچی بابا شوخی کردم.
شانه‌ای بالا انداخت و بی‌هیچ حرف خندید. دستان جمال مشت شدند. سرش را به زیر انداخت و بی‌هیچ حرفی راه خروج ویلای‌سالار را در پیش گرفت. حرصی قدم بر می‌داشت و توجهی به صدای سالار که مدام اسمش را صدا می‌زد نداشت.
«احمق! دیدی هیچ حسی بهت نداره؟ همش داره با حرف‌هاش آتیشم می‌زنه.»
زیر ل*ب با خودش حرف می‌زد، فوحش می‌داد، بلکه وجودش از عشق گلشیفته خاکستر شود. هوای سرد و یخ بیرون نتوانست اورا از پا در بیاورد. مانند یک‌تیکه آهن شده بود و دوست داشتن گلشیفته او را ذوب می‌کرد.
سیگاری از جیبش بیرون آورد. کنج‌ل*بش گذاشت و با فندک قدیمی‌اش آن را آتش زد. سر آتشین سیگار را می‌خواست روی قلبش بگذارد. می‌خواست جمال بی‌رحم قدیم شود، همان وقت‌هایی که گلشیفته را می‌دید به پوزخندی بسنده می‌کرد. اما نمیشد و نمی‌توانست. هر چقدر که گلشیفته جایگاهش بالاتر می‌رفت؛ بیشتر به دل او می‌نشست.
با بستن در، پا به خیابان خلوت که تک و توک ماشینی گذر می‌کرد گذاشت. به طرف موتورش رفت اما با صدای خش‌دار مردی که با واق‌واق سگی همراه بود، برگشت:
- جمال!
به سرعت با پاشنه‌ی کفشش چرخید و چهره‌ی خندان فربد را که در ماشین الگانس بود دید.
- امروز چه ویراژی تو خیابون می‌دادین.
با تمسخر ویراژ را بیان کرد. دست‌های جمال مشت شد و به طرف درب عقبی که فربد نشسته بود رفت. با خشم در را باز کرد و خودش را روی صندلی پرت کرد. تیشرت یقه‌گردش را در مشت گرفت و گفت:
- حیوون، چه نفعی بردی از موش و گربه بازی امروز؟
- خواستم یک‌ذره بخندم.
چهره‌‌ی خندان فربد، اخم جمال را غلیظ‌تر می‌کرد. یقه را بیشتر در مشتش گرفت و سری چرخاند. راننده مثل مجسمه فقط به جلو خیره بود و هیچ کاری از او سر نمی‌زد. کره‌ی چشمانش در خون غرق شده بود. با دندان‌های چفت شده کنار لاله‌ی گوشش غرید:
- یک‌کار نکن خندیدن یک‌آرزوی دست نیافتنی برات بشه، بچه سیکس‌پکی!
هاسکی‌ای که در صندلی شاگرد نشسته بود، زوزه‌ای کشید. عطر تند و گرم فربد تمام ماشین را احاطه کرده بود. چشمان عسلی‌اش را چرخاند و زوم حرکات‌عصبی جمال شد. پاهایش را ریتمیک روی زمین می‌زد و پو*ست ل*بش را می‌کند.
- پیشنهاد داشتم‌ها! این‌جوری کولی بازی درآوردی نذاشتی بگم.
گوشه چشمی فربد را پایید. کت پارچه‌ای سبز کله‌غازی‌رنگ تداخل زیبا و چشم‌گیری با تیشرت یقه‌گرد سفید داشت و ب*دن برنزه‌اش را بیشتر جلوه می‌داد. موهای‌بلند قهوه‌ای اش را دم‌اسبی بسته بود. تیپ ظاهری‌اش خیلی‌جذاب بود، جوری که جمال به خودش بابت تیپ‌زشت و ضایع‌اش لرزید. ماشین ناگهان حرکت کرد.
جمال با تعجب اطرافش را نگاه کرد و گفت:
- هوی فربد کجا میری؟ من با موتورم میرم.
- نترس به یکی می‌سپارم رخشتو بیارن برات.
خنده‌ای بلند سر داد و به چهره‌ی عبوس جمال که دقیقا شبیه پرنده‌ی قرمز در انیمشن Angry birds شده بود، نکرد. سیگاری کنج لبان مردانه‌اش گذاشت و پرسید:
- از ساشا چه‌خبر؟
جمال با شنیدن این سوال گویی سیخ‌د*اغ در مغزش فرو کرده باشند. فریاد زد:
- من چه بدونم اون ک*ثافت قد دراز چیکار می‌کنه؟
پکی‌عمیق کشید و دستش را قائم روی لبه‌ی شیشه‌ماشین گذاشت. هومی کشید و گفت:
- پس خبر نداری این نردبون‌دراز می‌خواد ما رو دور بزنه، بره خارج.
- اون دیلاق، سالار نباشه نمی‌تونه یک‌قدم برداره بعد می‌خواد غلط اضافه بکنه بره خارج؟
- تو چقدر ساده‌ای جمال، ریخت این ساشا رو نبین این نباشه، هممون میریم هوا!
جمال خودش را روی صندلی نرم الگانس تکان داد و با استفهام گفت:
- خب تو از کجا فهمیدی؟ ساشا نباشه به درک فقط همه‌ی چیزهایی که به ما مربوطه رو بده بعد هر گوری خواست می‌تونه با کله بره!
فربد چشمان کشیده‌اش را به هاسکی‌اش که به آرامی نشسته بود، سوق داد و با خنده به طرف جمال برگشت:
- اتفاقا نمی‌تونه هرگوری خواست بره، اون ک*ثافت می‌خواد با اون شرکت عربه کار کنه که ما با اون قطع‌ارتباط کردیم.
ماشین آن‌قدر نرم دور می‌زد که آن دو اصلا متوجه نمی‌شدند. جمال دستی در موهای‌مشکی‌اش کشید و به خال‌کوبی"حقو بگیر، آدم‌ها فداش" روی انگشت سبابه‌ی دست‌چپش خیره شد. زانو روی زانو انداخت و کت‌چرمی کوتاهش را بیشتر در ب*غ*ل گرفت. با صدای خش‌دارش، آرام گفت:
- چیکار می‌خوای بکنی فربد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
***

تابلوی دست‌بافت "وَن‌یکاد" دیوار سفید خانه را چشم‌گیرتر کرده بود. خانه‌ی بزرگی بود، دو-سه برابر خانه‌ی خودش در حوالی خیابان همت.
کنج‌مبل نشسته بود و به حرکات مادرمهرداد نگاه می‌کرد. با سرعت عجیبی مواد کوکوسبزی را مخلوط می‌کرد و همان‌طور که زرشک‌های سرخ و تیره را درون کاسه می‌ریخت گفت:
- آخ آیرال، چندسال پیش بیشتر پیشم می‌اومدی‌ها. ولی جدیداً کمتر میای حال‌احوالم رو بپرسی.
شرمنده سرش را به زیر انداخت و با شرمندگی بلند شد و به آشپزخانه‌ی نسبتا مدرن نزدیک شد و گفت:
- خاله‌زری بخدا همیشه به یادتم اما این اواخر کار زیاد دارم نشد بیام پیشت خاله، اما میام بخدا!
قاشق را رها کرد. بغض کرده دستی به صورت چین و چروکش کشید. تی‌شرت نخی گل‌گلی‌اش و دامن چین‌دارش در چشم‌آیرال خیلی زیبا بود. آهی‌خفه کشید و گفت:
- دختر و شوهرم رو بخاطر این زهرماری‌ها از دست دادم. مهرداد هم که صبح تا شب نیست. تو بودی یک‌انگیزه‌ای داشتم. دیوارهای این‌جا تو تنهایی بهم پوزخند می‌زنن، میگن دیدی زری خانوم، این همه زحمت بکش اما تهش تنهایی!
چشم‌های آیرال از اشک پر شد. کانتر آشپزخانه را دور زد و حلقه‌ی دستش را دور خاله زری‌اش کشید. انقدر سفت بغلش کرد انگار ماهی‌ای بود که می‌خواست از دستش لیز بخورد.
- من فدات بشم خاله. ببخش، اصلا باید خاله یقه‌ی مهرداد رو بگیری که منو برده یک‌جا برای کار که نمی‌تونم حتی سرم رو بخارونم.
صورت آیرال را با دست قاب گرفت. آیرال به چشم‌های خاله زری را نگاه کرد. کپی چشم‌های مهرداد بود. انگار خود مهرداد روبه‌رویش ایستاده با این تفاوت که چشم‌های خاله‌زری مهربان بود، اما قهوه‌ای چشمان مهرداد خشونت و خشم داشت. پیشانی آیرال را نرم ب*و*سید و گفت:
- مثل اسم متفاوتی آیرالم. مواظب خودت باش. هر دفعه که فکر کردی کم آوردی به این فکر کن که یک‌پیرزن توی یک‌بیقوله منتظرته.
اشک بود که از چشمانش می‌ریخت. سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. با صدای زنگ دَر اشک‌هایشان را پاک کردند.
- من درو باز می‌کنم خاله،احتمالا مهردادِ.
- باز کن دخترم، منم کوکو رو درست کنم.
شال مشکی‌‌رنگش را روی موهای‌قهوه‌ای و لَختَش انداخت. در را باز کرد. چهره‌ی آشفته‌ی مهرداد را که دید جا خورد. خشم و عصبانیت در چشم‌هایش بیداد می‌کرد.
- چرا چشم‌هات قرمزه؟ گریه کردی؟
با سوال ناگهانی و سریع مهرداد جا خورد. دستش را به چشمش کشید و گفت:
- نه بابا! من خوبم. چیزی شده مهرداد؟
کنار در ایستاد تا مهرداد وارد خانه شود. کفش‌های مردانه‌اش را روی جاکفشی چوبی گذاشت و گفت:
- میگم بهت، میرم دست وصورتم رو بشورم.
با صدای بسته‌شدن در سرویس‌بهداشتی توسط مهرداد، عقب گرد کرد و به سمت آشپزخانه رفت. دستی به موهایش کشید و به سمت پذیرایی قدم برداشت.
- مهرداد، مادر کجایی پس؟
صدای‌نگران خاله‌زری را می‌شناخت. نگرانی‌ای که همیشه با ترس همراه بود. دستانش می‌لرزید. آیرال سریع و بدون‌وقف گفت:
- خاله رفت دست و صورتش رو بشوره.
آرام‌آرام به طرف آیرال برگشت. گویی یک‌وزنه‌ی سنگین از شانه‌هایش برداشته بودند. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- همیشه منو باید دق ب*دن.
روی کاناپه‌ی نرم روبه‌روی تلویزیون نشست. خانه‌شان قدیمی بود اما مهرداد برای آن‌که مادرش را سرگرم کند وسایلش را عوض کرد و همه را از دم نونوار کرد. دیوارها را سفیدرنگ کرد و مبلمان‌راحتی شکلاتی و فرش کرم‌رنگ جلوه‌ی زیبایی که پذیرایی خانه داده بودند.
با صدای باز شدن در، سرش را به گوشه‌ی سالن چرخاند. با اخم درهم‌تنیده و دستان‌خیس بیرون آمد اما در را نبست.
- مادر، درو بستی یا باز هم باز گذاشتی؟
ل*ب‌هایش را روی هم چفت کرد و با ساعدش دست‌گیره را کشید.
- بستم مادرم، بستم! مامان تو کوکوسبزی که زرشک نریختی؟
آیرال و خاله زری به سرعت به هم خیره شدند. آیرال آب‌دهانش را قورت داد و خودش را بیشتر در مبل فشرد.
- مهردادم، زرشک که خوشمزش می‌کنه چرا بدت میاد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
عصبی بود اما درون خودش جنگ‌اعصاب راه انداخت. نه توان داد زدن داشت نه این‌که گِلِگی کند. به تکان دادن سری اکتفا داد و رو به آیرال گفت:
- آیرال، بیا بریم حیاط کارت دارم!
سیخ سرجایش ایستاد. سوالی به او خیره شد اما مهرداد در خانه را باز کرد و اندکی بعد رفت. دستانش عرق کرده بود، عرق سرد! به طرف خاله‌زری برگشت. صورت گوشت‌آلودش پر از سوال بود. آب‌دهانش را بی‌صدا قورت داد و گفت:
- خاله من برم ببینم مهرداد چی میگه؟
خاله‌زری به مایه‌ی کوکوهایی که درست کرده بود خیره شده بود، با لبخند ملیحی گفت:
-ب رو دخترم. الانه که عصبی بشه، می‌شناسیش که!
خندید. آن‌قدر شیرین خندید که مادرمهرداد هم همراهش به خنده افتاد. بوی سبزی‌تازه و برنج‌دودی درخانه پیچیده بود. با همان اندکی حس‌خوب به سمت پالتویش که آویزان بود رفت.
دست‌هایش در هم قفل بودند و با باز کردن در، باد سرد پاییزی تازیانه‌ای به صورت رنگ پریده‌اش زد. از روی دو پله‌ی روبه‌روی در خانه پایین آمد.
چشم‌هایش در حیاط چرخیدند. همچنان همه‌ی گل‌ها سبز بودند. مهرداد را دید؛ یکه و تنها کنار درخت قطور‌توت ایستاده بود. بیشتر که از دور به او دقت کرد، فهمید موهایش را کوتاه کرده است. دیگر موهایش در باد نمی‌رقصید.
مهرداد سربالا آورد و آیرال را روبه‌رویش دید. شانه‌اش را از درخت برداشت و به او خیره شد. دستش را به طرف تخت سمت‌راستش دراز کرد و گفت:
- بیا بشین این‌جا. امشب می‌خوام باهات حرف بزنم.
روی تخت‌چوبی نشستند. مهرداد دست در جیبش برد و یک‌نخ سیگار بیرون آورد:
- روزی که لباس فرم پوشیدم، این سیگار رو ترک کردم. باید ترک می‌کردم. سخت بود اما تونستم. وجودم این سیگارو می‌خواست اما جلوی نَفسم رو گرفتم.
خنده‌ی تلخی روی لبانش نشست. آیرال خودش را روی تخت مچاله کرده بود و به حرف‌های مهرداد گوش می‌داد. مهرداد چشم به آسمان و ماهش دوخت:
- کسی از من هیچ‌وقت نپرسیده بود چرا من دنبال کساییم که موادمخدر می‌فروشن یا مواد مصرف می‌کنن.
دستی روی ته‌ریش‌های تازه مرتبط شده‌اش کشید و ادامه داد:
- خواهرم مهراوه، سرش باد داشت. بچه بود و بچه موند و بچه بود که مُرد! انقدر به مواد کشیدن بابامون نگاه کرد و حرکاتش رو از بَر شد که خودش هم شد لنگه‌ی بابام! حتی از منم بهتر سیگار می‌کشید، باورت میشه! انقدر تو گوشش خوندم، تو گوشش زدم؛ مامانم باهاش قهر کرد اما گوشش بدهکار نبود. روحش با مواد کشیدن عجین شده بود. بیخیالش شدم، انقدر بیخیال که عین قایق توی موج کارهایی که برای خودم ساختم غرق شده بودم. تا این‌که یه روز انقدر کوک مصرف کرد که آخر... .
قهوه‌ای چشمانش سراسر اشک شد. آن‌قدر آیرال به چشمانش زل زد که حس می‌کرد درون آن موج‌ها غرق شده است. با صدایی بغض‌دار و حالی تب‌دار ادامه داد:
- که آخر اوِردوز کرد. مادرم دوبار مُرد، یک‌بار وقتی پدرم مُرد یک‌بار هم برای مهراوه. اما مقصر من بودم، اگه من کارم رو ترجیح نمی‌دادم، اگه من خودم رو فقط تو الویت نمی‌ذاشتم الان مهراوه بود. شاید یک‌دختری میشد بهتر از هر دختری! اما نشد.
سرش را به طرف آیرال برگرداند. فاصله‌‌شان کم بود و می‌توانست صورت سرخ از اشکش را ببیند. برق گریه‌اش در آن شب‌مهتابی را دوست داشت.
- روزی که تورو دیدم، یاد مهراوه افتادم با این تفاوت که تو هنوز تو دام پدرت نیفتاده بودی. تورو نجات دادم بلکه آتیش‌عذابم خاموش بشه اما من هنوز همونم.
بلند شد. هواسردتر و سردتر میشد و ب*دن آیرال بی‌حس تر. گ*ردنش را بلند کرد تا مهرداد را بهتر ببیند. صدای وزش‌باد در میان برگ‌ها و واق‌واق همسایه نمی‌توانست اجازه دهد که آیرال دست از گوش دادن به صدای مردانه‌ی مهرداد بکشد:
- من هنوز همونم که خود رمو تو الویت قرار میدم بعد بقیه رو. می‌فهمی؟ یعنی تو هم ناخواسته قاطی خودخواهی من شدی، باز هم دووم میاری؟ باز هم می‌تونی با من کار کنی؟ می‌تونی با من بمونی؟
بلند شد. رخ به رخ مهرداد شد. خواست که بگوید: «آدم پَست و خودخواه، حیف که باورت داشتم» «فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی منم عروسکم؟» اما نتوانست. با لحنی غم‌آلود گفت:
- روزی که منو فرستادی سراغ صفورا، یاد خودم افتادم. خودم و بیچارگی‌هام. اون روز عصبی شدم، چون انگاری خودم رو توی آینه دیدم با این تفاوت که من نجات پیدا کردم اما اون‌ها توی جهنمی که بقیه براشون ساختن دست و پا می‌زنن. دلم الان ازت گرفته اما تو ناجی منی، نمی‌تونم ازت دلگیر باشم. بخوامم نمیشه! نپرس چرا؛ چون خودمم جوابش رو نمی‌دونم.
نفس عمیقی کشید. جملاتش از ذهنش پخش و پلا می‌شدند، نمی‌توانست تمرکز کند، نگاه خیره و تب‌دار مهرداد او را گیج کرده بود؛ یک‌قدم عقب رفت و حرفش را زد:
- من پیشت می‌مونم مهرداد، تا آخر.
راحت شد، آیرال خستگیِ دوندگی امروزش را دَر کرد. بیشتر به او خیره شد. آن‌قدر که دوست داشت شب ابدی شود و او بتواند زیر نور کمرنگ ماه آیرال را نگاه کند. حرفش روی زبانش بود، یک‌عالمه حرف داشت اما به لبخندی که از ته دل بود بسنده کرد.
زیرچشمی به پرده‌ی سفید کنار رفته‌ی پذیرایی نگاه کرد و با تک‌سرفه‌ای از او فاصله گرفت و گفت:
- خب دیگه، سرده بریم تو!
- مهرداد؟
با صدای‌نازک و لرزان آیرال برگشت. این دختر چرا این‌قدر بدنش ضعیف بود که حتی پالتو هم گرم نگهش نمی‌داشت. خیره به صورت ساده و چشم‌های کشیده‌اش شد:
- امروز اتفاقی افتاده بود؟
گوشه‌ی آستین پالتوی مشکی‌رنگ آیرل را گرفت و کشید. می‌خواست تو دید پنجره نباشند. از دو پله‌ی کم‌ارتفاع بالا رفت و درخانه را باز کرد:
- چیز مهمی نبود. سرم درد می‌کنه فقط.
نفسی چاق کرد و دیگر ادامه نداد. با بی‌میلی آستین آیرال را رها کرد و وارد خانه شد. بوی کوکوسبزی و برنج‌دودی آن‌قدر مدهوشش کرده بود که نای صحبت کردن هم نداشت.
- مهرداد مادر، اومدین؟ بیاید سرمیز یک‌ربع بیست دقیقه‌ی دیگه غذا حاضره.
- نه مادرم من میرم اتاقم وقتی حاضر شد صدام بزنید.
در اتاقش را که بست، دور و برش را مثل همیشه زیر نظر گرفت. روتختی نامرتب همان‌طوری که از صبح بود، مانده بود. مادرش عادت داشت تا کمی هوا تاریک میشد، تمام چراغ‌های اتاق‌ها و پذیرایی و آشپزخانه را روشن می‌کرد.
"نه... داداش دوست ندارم. دیگه دوست ندارم ریخت خوشگلت رو ببینم."
"چیزی که رفته، برگشتنش هم خوشحالم نمی‌کنه."
"پشیمون نشدی؟ هنوز هم دلت نمی‌خواد یک‌راه جلوی پام بزاری؟"
" بخدا مواد لازمم. تو مگه برادرم نیستی؟ پول بهم قرض بده بخدا پس بهت میدم!"
مهراوه! مهراوه! مهراوه! صدای‌خمار و خسته‌ی خواهرش مثل همیشه رو دور آهسته در مغزش پیچید. آن‌قدر می‌پیچید که نفس‌کشیدن برایش آرزو میشد.
چراغ سفیدرنگ اتاقش را خاموش کرد و در آن تاریکی روی تخت یک‌نفره و مسطحش نشست.
موبایلش را از جیب شلوارکتان مشکی‌رنگش بیرون کشید. از روی میز هنذفری مشکی‌رنگش را برداشت و به موبایل متصل کرد.
"تو توو دید من نیستی، کجایی؟
چطور انقده نترس و شجاعی
چطور انقده بد شدی خدایی؟
تو توو فال من نیستی،
چرا نه؟ چرا محل نمی‌ذاری به آدم؟
چرا گریه نمی‌کنی به یادم؟"
"جای آدم معتاد کنار من نیست این رو بفهم، کمک که نمی‌کنم هیچ! ته چاهم می‌ندازم که یک‌جامعه از دستش راحت بشن."
"آدم برای این‌که از شر علف‌های هرزی که فقط به فکر خودشونن و ادعا دارن راحت بشه، یا می‌ذاره میره یا مثل من این‌قدر خودش رو تو مواد غرق می‌کنه که نفهمه چی به چیه داداش!"
"دوست دارم دوباره اون پاهای خستت کنارم راه بیانو
دوست دارم دوباره تو واسه من بخونی، منم بزنم با پیانو "
دو قطره‌اشک از پهنای صورتش مثل مروارید خیلی‌آرام به پایین غلتیدند. بغض مثل مار بر گلویش چنبره زده بود و نمی‌خواست شکسته شود.
"یه وقتایی همه چیز سیاس
دلهره پنجره باز هیچی هم نیست
که اصلا بده فاز فاش میشه ازت
هر هفته یک‌راز این هم که می‌بینی افتره ماست
هیچ نقطه‌ی روشنی نیست خودت رو بکش همینی
من خودمو کشتم اینی نرفتی چون مشتری نیست
هیچ راه برگشتی نیست این زندگی رفت و برگشتنی نیست
اینو بفهم و شل نباش، شاید اون یکی مثله من مشتی نیست
ما وقت استفادش میریم رفیق همه چیمون رو واسش می‌دیم
این چیزهارو تا تهش دیدیم، امثال تو رو صد بار بخشیدیم
اونایی‌ام که اضافی‌ان خودشون میرن"
دستش در میان موهای تازه کوتاه شده‌اش چنگ شد. نفس‌هایش را تند تند به بیرون می‌فرستاد. نور کمرنگی روی وسایل اتاقش سایه انداخته بود. اتاق‌کوچکش را کوچک‌تر از هر زمانی می‌دید.
- خدایا، چرا وقتی بود هیچ‌کاری نکردم؟ چرا عین آشغال پرتش کردم بیرون؟ چرا خدا؟
"تو تو اتاق من نیستی، چرا نه؟
چطور انقدر یهو میشی یه نامرد؟
چرا نمی‌رسه هیشکی به دادم؟
هزارتا نذر، هزارتا اشک، هزار شمع!
نشد غافل ازت حتی یک‌بار شم!
همیشه من همین‌ قدر دوست داشتم"
در و دیوار اتاقش گویی زبان باز کرده بودند و اورا دشنام می‌دادند. هندزفری را از گوشش درآورد و پوفی کرد. افسانه، صفورا، مسلم و ... همه و همه دست به دست داده بودند که به او بفهمانند که نامردی، که در حق خواهرش کرده بود همچین تاوانی دارد. درون مرداب نامردی‌هایش گیر کرده بود و هیچ‌کس طناب‌نجات سمتش پرتاب نمی‌کرد! نامردی بود؟ چرا او حس نمی‌کرد نامردی کرده است؟ فقط پشیمان بود، وگرنه او نامرد نبود!
گالری موبایلش را زیر و رو کرد. آخرین عکس‌ها متعلق به مهراوه بود. موهای‌کوتاه شده و بلوندش که در باد افشان بود. صورت سفیدش که نور خورشید نورانی‌اش کرده بود. آن موقع‌هایی که سالم بود؛ شاید هم نبود و ادای سالم‌ها را در می‌آورد.
دیگر تاب دیدنش را نداشت. خاموش کرد و با صدایی خفه و تب‌دار زمزمه کرد:
- چطوری تونستم باتو این کارو بکنم مهراوه؟چطوری؟
صدای باز شدن در همراه با صدای نگران و دلسوزانه‌ی آیرال همراه شد:
- مهرداد، بیا؛ شام حاضره.
آب بینی‌اش را بالا کشید و با سردی گفت:
- نمی‌خوام، برو بیرون مزاحم هم نشو.
چند دقیقه از دور به جسم خمیده‌ی مهرداد خیره شد. دستانش را در هم تنیده بود و سرش را روی آن‌ها گذاشته بود. مردد بین رفتن یا نرفتن، مدام بی‌صدا آب دهانش را قورت می داد.
دستش روی دستگیره خشک شده بود.
- مهرداد!
- گفتم برو بیرون.
رفتن را جایز دانست اما مهرداد جوری در خودش مچاله شده بود، حس می‌کرد اگر حرف بزند و بگوید چرا این‌قدر امروز دچار دوگانگی شده است؟
- اما مهرداد می‌تونی با من حرف بزنی و بگی!
سرش را آهسته بالا آورد. نور پذیرایی روی صورت آیرال سایه انداخته بود. چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اش از همیشه روشن‌تر شده بود. تپش قلبش آن‌قدر تند و تیز بود گویی می‌خواست از آن قفسه‌ی تنگ بیرون بزند. سرش را به علامت «نه» تکان داد.
با بسته شدن دوباره‌ی در به انزوای پنهانی خودش پناه برد. چراغ‌خواب سفید روی میز توالت را روش کرد. چشم به در بسته دوخت و گوش سپرد به گوشی همراهی که مدام زنگ می‌خورد. زمزمه‌وار ل*ب زد:
- چیزی که نشد، نمیشه! کسی هم که نمی‌خواد بمونه، نمی‌مونه!
پوفی کشید و با خودش گفت:
- چی دارم میگم؟ خل شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
***

- من این بالا، با یک‌اسنایپم.
خلال‌دندان، مثل همیشه زیر ل*ب‌هایش بود و دندان بود که آن را جوید. درتصورش، خلال‌دندان را گر*دن آن شخص دید. دوست داشت آن‌قدر آن گر*دن نحیف را زیر دندان‌هایش نگه دارد تا که خون باشد که فواره‌وار، از رگ‌هایش بیرون بجهد. دست‌های گُر گرفته و گَرمش را روی سکوی‌سرد پشت‌بام گذاشت.
صدای‌ضعیف نادر در گوشش به صدا در آمد.
- آفرین، آماده باش هر موقع من گفتم یک‌گلوله حرومش می‌کنی!
پاهایش را به اندازه‌ی نود درجه باز کرد. سرش را به طرف چپش خم کرد و خلال‌دندان را به بیرون تف کرد.
از بالای پشت‌بام ساختمان، مردم را مانند مورچه دید. ساختمان آینه‌هایش شیشه‌ای بودند و می‌توانست تصویر خودش را ببیند. اسلحه را آماده گذاشت. ساختمان تمام شیشه‌ی روبه‌رو ای، متعلق به سالار بود و او مجبور بود که از حرف‌های او سرپیچی کند و دستور نادر را اطاعت امر کند.
از دوربین اسنایپ، سر به زیر افتاده‌ی ساشا را دید. تلفن همراهش را مانند یک شئ‌ارزشمندی محکم گرفته بود. موهای خوش‌حالت خرمایی‌اش را هنگامی که غرق در خون وسط خیابان نسبتا عریض روبه‌رویش تصور کرد. همان‌قدر صح*نه‌ی خواستنی‌ای بود که تعلل را بی‌مورد می‌دانست. از دور ماشینی به سمت ساشا می‌آمد. پیراهن‌سفیدش با پالتوی مشکی‌اش تضاد بسیار خوبی ایجاد کرده بود. رنگ قرمزخون را هنگامی که پیراهنش را رنگین کند، تصور کرد.
پیاده‌روی روبه‌روی خروجی ساختمان امروز شلوغ بود. ل*ب‌هایش را تَر کرد و هنگامی که یک‌قدم برداشت، با صدای «بزنِ» حریص نادر، گلوله را رها کرد؛ گلوله درست وسط‌پیشانی خوشگلش جا خوش کرد. صورت غرق در خون ساشا، همراه با صدای‌جیغ و هوار عابرین به زمین افتاد. امروز هیچ بادی تازیانه نمی‌زد. حس‌های خوبی از کشتن ساشا در دلش موج زد. هیولای‌تاریکی در دلش سایه انداخته بود و او با ماسک‌مشکی که اصلا مشخص نبود که چه کسی است، از لبه‌ی پشت‌بام فاصله گرفت. از جیب شلوار شش‌جیش، یک خلال‌دندان دیگر بیرون کشید.
- نادر؟
صدای شاد و شنگول نادر در گوشش پیچید:
- چی شد؟ تمام؟
پوزخندی روی ل*بش نشست. تمام؟ ساشا از اول تمام شده بود. انگشت‌های مردان‌اش را در تاربه‌تار موهای مجعدش کشید.
- یس، تمام شد نادر جان!
«جان» را با سرخوشی کشید و خنده‌های بی‌توقف نادر در تلفن پیچید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
- کارت خوب بود جمال!
- بحث کاری باشه، من اِند کارم! ولی هرکاری یک‌‌مایه تیله می‌خواد، می‌فهمی؟
- هوم، جدیدا توی حرف‌هات چندتا کلمه انگلیسی قاطی می‌کنی، که چی؟
- تو به این کاریت نباشه نادر، مایه تیله رو رد کن.
به راهروی بی‌روح و طویل پشت‌بام که رسید، دست کش و ماسک صورت مشکی‌رنگش را از دست و صورتش بیرون کشید. اسنایپر را زیر بغلش زده بود و روی پله به پله‌ی راهروی کرمی‌رنگ پا گذاشت تا به آسانسور برسد. همان‌طور که گام بر می‌داشت، صدای تمسخر آلود مرد پشت روی اعصابش پاتیناژ خش انداخت.
- اول این‌که، تو نه و شما! دوم این‌که الان کارت به کارت می‌کنم برات. فقط سالار گردنت رو بابت این کارت نشکنه؟
قهقهه‌ی نادر عصبی‌اش کرد. جوری که متورم شدن رگ‌های روی دستش را حس کرد. زیر ل*ب غرید:
- از ساشا هیچ خوشم نمیومد، گوربه‌گور شدنش هیچ خطری برای من نداره! تو به فکر خودت باش. خدافظ!
تماس را قطع کرد و دیگر هیچ حرف یا چرت و پرتی از سمت نادر نشنید. سرخوشی‌ای در رگ‌هایش به جای خون در جریان بود.
دستی به صورت شش تیغ‌اش کشید و دوباره گوشی‌اش را از جیب بیرون کشید. گلشیفته زنگ می‌زد. خنده‌ای بی‌صدا سر داد و تماس را وصل کرد.
- جمال، وای جمال بدبخت شدیم!
پشت سر هم حرفش را می‌زد و اجازه‌ی نفس کشیدن هم به خودش نمی‌داد. به نمایشگر اعداد طبقات آسانسور که یکی پس از دیگری اضافه می‌شدند، نگاه کرد. در صدایش نگرانی و تعجب تزریق کرد و پرسید:
- چی شده گلشیفته؟ اتفاقی برای سالار افتاده؟ دِ جون بکن بگو.
- سالار نه، خدانکنه! ساشا... .
بغض لرزان گلشیفته روی اعصابش راه می‌رفت. شقیقه‌هایش از درد داشت می‌ترکید. با انگشت ماساژشان داد و گفت:
- ساشا چی؟
- ساشا وسط خیابون شرکت سالار مُرده، یعنی کشتنش.
- مُرد، خب مُرد خدا بیامرزدش.
صدای گلشیفته لحظه به لحظه لرزان‌تر میشد.
- جمال؟ می‌فهمی چی میگی؟ یکی از ستون‌های شرکت و کارمون بود، بعد میگی مُرد که مُرد!
ل*ب‌هایش را گ*از گرفت. از صدای نگران گلشیفته متنفر بود، آن هم نگرانی‌ای که به ساشا تعلق داشت، به کسی غیر از او! با دندان‌هایی که از خشم و حسادت قفل شده بود گفت:
- کار برام پیش اومده گلشیفته، معلوم نیست این پسره‌ی بی‌ریخت چیکار کرده که وسط خیابون کشتنش. سالار فهمیده؟
چهره‌ی درهم و کلافه‌ی گلشیفته را از بَر بود. موهایش را حتما چنگ‌زده و سبزی مصنوعی چشمانش در موجی از حیرت شنا می‌کرد.
- سالار، آخ سالار بفهمه که همه رو یک‌بار اون دنیا می‌بره و برمی‌گردونه!
روبه‌روی آسانسور قرمز رنگ ایستاده بود تا آن طبقه بایستد. شماره‌ها را یکی پس از دیگری نگاه می‌کرد که بالاخره با صدای «دینگ» ایستاد.
- می‌فهمم چی میگی، اما... .
- اما چی؟ زود باش بگو می‌خوام برم پیش سالار.
- اما تو از کجا فهمیدی که ساشا رو کشتن؟
بغض شکسته‌ی گلشیفته بیشتر قلبش را فشرد. این بغض، بغضی عادی نبود. ج*ن*س این بغض را می‌شناخت، حتی بیشتر از خودش و اسمش می‌شناخت.
- جلوی چشم خودم مُرد جمال، می‌فهمی؟جلو چشم خودم خونی افتاد روی زمین.
با پای بی‌جان، خودش را به اتاقک آسانسور رساند. تمام حس خوبش پس از کشتن ساشا مانند پَری، پرید. کاش گلشیفته بلافاصله به او زنگ نمی‌زد. کاش مثل همیشه او آخرین نفری بود که از جریانات باخبر میشد. با مِن مِن پرسید:
- گلشیفته، تو چرا الان ناراحتی؟
با شنیدن جواب پر بغض گلشیفته، همان گلوله‌ای که در مغز ساشا شلیک کرد؛ برگشت و قلبش را نشانه گرفت:
- دوستش داشتم جمال!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا