• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان تخدیرهای ثانیه‌ای|آیدا نایبی (ماهک) کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع AYDAW
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 89
  • بازدیدها 7K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سیررمان چطوره؟کدوم شخصیت رو دوست دارید؟پایان چطور باشه؟نظرتون راجب به رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    36
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
***
آدامس را در دهانش می‌جوید. طعم نعنایی آدامس تمام شده بود ولی از هیچی برایش بهتر بود! سرش را چرخاند و کوچه‌ی کثیف و تنگ پیش‌رویش را زیر نظر گرفت. روبه‌روی دری‌آهنی و زنگ‌زده ایستاده بود و هرچه زنگ می‌زد، کسی در را باز نمی‌کرد.
خسته و بی‌رمق آخرین تلاشش را کرد که ناگهان باصدای گوش‌خراش زنی دومتر بالا پرید و چند قدم عقب رفت.
- کیه؟!
در باسرعت باز شد و زنی چاق و چله پیش‌رویش با قیافه‌ای عبوس ظاهر شد. آیرال لبخند مضحک دندان‌نمایی زد و با صدای‌آرام و لرزان پرسید:
- صفورا خانوم هستن؟!
شال‌زرشکی و خاکی شده‌ی زن خیلی تو ذوق می‌زد. یک‌دستش را روی لبه‌ی در و دیگر دستش را روی پهلوی سمت‌راست بدنش گذاشت و با بدترین لحن گفت:
- خودمم، فرمایش؟!
موهای‌قهوه‌ای آیرال باوزش سوزناک باد پاییزی می‌رقصید. هوا روشن بود و از عابری در کوچه خبری نبود. آیرال نگاهی عاقل اندرسفیهانه به او کرد و گفت:
- برای چیزی اومدم. خودتون که می‌دونید چی!
صفورا سر تا پای او را نگاه کرد. سرو وضع مرتبی داشت؛ در دلش گفت: حتما از اون مایه‌دارهای بالاشهر تهران است و می‌تواند او را تلکه کند. از داخل خانه صدای‌داد و بیداد بلند شد که صفورا کمی در را باز کرد و بیرون از کوچه آمد و دو طرف را نگاه کرد:
- یالا بیا تو!
آیرال زیرکانه به او خیره شد و پشتِ‌بند او داخل رفت. از پله‌های آهنین پایین رفت، صدای‌جیغ و داد چند زن روی مغزش مته می‌کشیدند.
وقتی پایش به حیاط رسید، همه‌جا را زیر نظر گرفت. حیاطی که به اجبار شاید شصت‌متر باشد. دور تا دورش پر از وسایل‌‌کهنه و بند‌رختی که لباس‌زنانه روی آن آویزان بود. ناگهان دختربچه‌ای ریزنقش با شتاب دوید و پشت سرش زنی با اندامی‌استخوانی و صورتی تحلیل رفته با صدای خمـار نالید:
- خدا ذلیلت کنه بچه. اون مواد منو بیار.
دختربچه با سرتقی بسته‌ای را که در دست داشت را بالای سرش تکان داد و زبانش را طرف زن خشمگین دراز کرد.
صدای زن بالاتر رفت و چند نفر دیگر که دست کمی از خودش نداشتند او را گرفته بودند که با سیخ‌کباب به‌جان آن طفل نیافتد.
صفورا که گویا زن کم‌طاقتی بود، باصدای بلند و خش‌دارش به آن‌ها توپید:
- ببندین دیگه دهن هاتونو! سرسام گرفتم. بچه، مگه خاله بازیه؟ یالا اون بسته‌رو بده دست این‌زنیکه!
دستی به تونیک بنفش‌رنگش کشید و با آن هیکل‌بزرگ و فربه به سمت آیرال برگشت. نگاه آیرال اما روی زنان‌معتاد روبه‌رویش بود.
- هوی! خانومه، بگو چی می‌خوای؟!
آیرال اما از لفظ صفورا جا خورد. سرفه کرد و باغرور گفت:
- برف!
صفورا باصورت سبزه و چشمان ریز و قهوه‌ای‌اش، به او خیره شد و بعد بلند زد زیر خنده. آیرال هاج و واج به او نگریست. مگر حرف خنده‌داری زده بود؟ دستی به پالتوی نازک مشکی‌اش کشید و کیف دستی مات و طوسی رنگش را در مشت گرفت.
- برف دیگه چیه؟
نوچی زیر ل*ب گفت:
- برف همون کوکائین شماست دیگه. مگه نمی‌دونید؟
جمله‌ی اخرش را با تمسخر پنهان بیان کرد که یک چشم‌غره‌ی اساسی نصیبش شد.
صفورا که دید نونش در روغن افتاده، فریاد زد:
- ساغر! ساغر بیا ببینم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
ناگهان از زیردست یکی از زنانی که چشمانش مدام باز و بسته میشد، دخترکی نه یا ده ساله پیش او آمد.
آیرال او را دید، تمام تنش یخ کرد. دخترک آن‌قدر منهوک و نزار بود هنگامی که دستش را به سمت صفورا برد، دستش چیزی جز پو*ست و استخوان نبود. اما با این‌شکل و شمایل دخترک بهم نریخت، بلکه در آن‌دختر آیرالی را دید که سال‌ها بود که در قعر وجودش دفن کرده بود.
آن‌قدر ضایع خیره شده بود و آب دهانش را قورت می‌داد، که صفورا پوزخندی زد و از او پرسید:
- چیزی گم کردی مگه؟
آیرال چشم از دستان دخترک گرفت و به چشمان دریده‌ی صفورا خیره شد. دستانش می‌لرزید. حیاط خانه گویی به او پوزخند می‌زنند. باصدایی که از اعماق حنجره‌اش بیرون می‌آمد پرسید:
- بچه‌های خودتونه؟!
بی‌مقدمه سوالی که افکارش را به سلطه گرفته بود را پرسید. سوز و سرما بیشتر شده بود. سر انگشتانش یخ‌زده بود و گزگز می کرد.
صفورا، صورتش جمع شد. سرمای‌هوا به وجود او رخنه نکرده‌بود. صورتش داد میزد که اگر حوصله‌اش را داشت چندتا تیکه و لیچار بار این دخترفضول می‌کرد.
- نه خانومی. شوهرمون کجا بود که بچه باشه!
آیرال فکش منقبض شد. یاد گذشته مانند یک‌صح*نه‌ی تئاتر، پررنگ در ذهنش پخش میشد.
- خب پس این بچه‌ها، بچه‌های کین؟
صفورا حوصله نداشت، چشم‌هایش چشم‌های آیرال را شکار کرد و گفت:
- به تو چه؟ وکیلی یا مدافع حق؟ مواد می‌خوای، من بهت میدم. دیگه این‌که بگم این‌ توله‌سگا کین و چین به تو هیچ ربطی نداره.
سکوت بین او و صفورا حکم فرما شد. آیرال دیگر طاقتش طاق شد.
- خب جوابمو نمیدی. درست! ولی به این بچه‌ها یه‌نگاه بنداز.
با کفش لژ دار مشکی رنگش، به سوی ساغر و دیگر طفل‌ها قدم برداشت. دستش را به سوی آن‌ها دراز کرد و گفت:
- با فروش این زهرماریا که خوب پول دستتون میاد. لاقل غذا به این طفل معصوما بده. دارن از پو*ست و استخون می‌میرن. وجدان نداری؟ آدم نیستی؟ دلت نمی‌سوزه؟
حرفش که به پایان رسید، کمی به نفس‌نفس افتاد. یک‌ریز حرف‌زده بود بدون هیچ توقفی و توپقی. گذشته‌ی خودش را در این بچه‌ها دید و وحشی شد، نقطه‌ی ضعفش را دوباره به یاد آورد و افسار پاره کرد.
دستش را کنار پهلویش رها کرد. دیوارهای بلند و کثیف‌حیاط، به او د*ه*ان کجی می‌کردند. یک‌زن رو‌به‌رویش، روی یک‌پا نشسته بود. صورتش پر از لک‌های جوش و موهایش دو رنگ‌سفید و مشکی بود.
دستش یک‌نخ سیگار و گوشه‌ی پایش پاک‌خالی سیگار بهمن. بانگاهی عاری از هرگونه احساس به او نگاه کرد و پوزخند زد. نه فقط آن‌زن، همه به او این‌طور می‌نگریستند.
صفورا دوبار نفس عمیق کشید. ناگهان از کوره در رفت و به سمت او رفت و با دست‌های بزرگش یقه‌ی پالتوی او را در مشتش گرفت:
- تو ادعا داری آدمی آره! تو خیلی خوبی ما بد! بدبخت، بیچاره، این‌ها بچه‌های ما نیستن. آخه بی‌عقل یه نیگا به ما بنداز. نصف‌زن‌های این‌جا نمی‌تونن و نمیشه بچه‌دار بشن. می‌دونی چرا؟ از بس مواد زدن که اگه یه‌توله پس بندازن اون‌هم معتاد از آب در میاد. این بچه‌ها چند روز دیگه زنده نمی‌مونن خانوم مدافع حقوق‌بشر. این‌ها قراره کلیه‌هاشون پول برای امثال من باشه. شما مایه‌دارا مشکلتون اینه که لباس‌های مارک‌دار جدید رو برای خودتون بخرین. این پول‌ها برای ما نمی‌مونه. نصفش میره برای صاحب اصلیش بقیشم می‌مونه برای این ذلیل مرده‌ها که موادشون دیر نرسه بهشون بمونن رو دستمون. آره، من وجدان ندارم.
صورت صفورا قرمز شده بود و نفس‌نفس می‌زد. هنوز یقه‌ی آیرال در دستش بود. باسرعت یقه‌ی او را رها کرد و آیرال بدون این‌که تعادلش را حفظ کند روی سرامیک‌های سرد فرود آمد.
آیرال بق کرده، چشم دور حیاط گرداند. دختربچه‌ها ترس و لرز از چشمان گردشان مشخص بود. پسربچه‌هایی با چهره‌ی بانمکشان، بی‌توجه به بحث و دعوای راه افتاده، حریصانه به سیگار در دست زن‌ها نگاه می‌کردند.
دو-سه نفر از زن‌ها، با تاسف و پوزخند، سر به زیر انداختند و به داخل خانه رفتند. نمایش حقیقی در این‌ سکانس تمام شده بود؛ اما آیرال صامت روی زمین نشسته بود.
نمی‌توانست چیزی بگوید، با آن‌همه حرف دیگر نه تاب و تحمل داشت نه اعصاب. چون حقیقت مانند یک‌مشت به صورتش خورده بود.
به سرعت از روی زمین بلند شد و به سوی پله‌های زنگ‌زده و آهنین رفت و در حیاط را باز کرد.
خودش را به بیرون پرت کرد. نفس‌نفس می‌زد. نه از روی خشم، بلکه از زور بغض. دلش گرفت. به سمت‌راست قدم برداشت تا از کوچه‌ی نفرت‌انگیز رها شود.
درونش مانند طوفانی‌برفی، سوزناک بود. در آن کوچه‌‌ی تنگ و قدیمی چهارصد دستگاه، مانند بی‌خانمان‌ها قدم برمی‌داشت، سست و بی‌هدف. بسته‌ی مواد را نگرفته بود، شال نازک و سبک مشکی‌رنگش را جلو کشید و به سر کوچه رسید. صورتش رنگ‌پریده بود و قلبش ناله برمی‌آورد.
راه می‌رفت، بی‌حواس و بی‌دقت. ناگهان شانه‌اش به زنی چادری اصابت کرد.
زن با قیافه‌ای وهم برانگیز، دستش را به معنای "چته" تکان داد و گفت:
- حواستو جمع کن!
آیرال مانند افرادی مسخ شده نگاه می‌کرد. شوکی جان‌کاه از سخنان صفورا به او وارد شده بود که تمام فکر و ذکرش مختل است.
آدم‌ها از کنار او خشک و سرد گذر می‌کردند. هرکس به فکر خودش بود، و وقتی کسی کارش لنگ است، حتی برادر خودش را زیر پایش می‌گذارد. این یک‌جمله‌ای بود که سنگ فرش‌های پیاده رو را یکی پس از دیگری می‌گذراند، غافل از این‌که مهرداد باخشمی وصف‌ناپذیر مدام با او تماس می‌گرفت و جوابی نمی‌گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
او در ن*زد*یک*ی پارکی در چهارصد دستگاه بود. منتظر بود تا آیرال او را خبر کند.
با چهره‌ای که از خشم گرفته شده بود؛ شماره‌ی آیرال را می‌گرفت. گوشه‌ی چشمانش چین و چروک احاطه کرده بود. سر‌انجام وقتی سرش را بالا آورد، آیرال را بین ازدحامی از مردم دید. چهره‌ی ماتم گرفته‌ی او، از صد فرسخی مشخص بود.
ماشین را روشن کرد که در یک‌جای مناسب کنار او بایستد و سوال جوابش کند. دلیل این گرفتگی را نمی‌فهمید، برای چه او این شکلی شده بود و مات و مبهوت راه می‌رفت.
هر چه جلوتر می‌رفت جمعیت کمتر میشد تا این‌که با تک‌بوقی که زد، آیرال جا خورد و ترسان با چهره‌ای رنگ‌پریده‌تر و ل*ب‌های سفید و لرزان به طرف ماشین برگشت.
با آن پالتوی نازک، تَنَش در مقابل سرما طاقتی نداشت. سرمای وجودش نیز جای خود داشت، تمام وجودش در قالب‌یخی فرو رفته بود.
با دیدن چهره‌ی جدی و اخم واضح مهرداد، به سمت در سمت‌شاگرد ماشین او گام برداشت. قدم‌هایی آرام و پیوسته .
مهرداد که منتظر بود، با صدای‌بلند و لحنی خشمگین پرسید:
- چی شد؟ چیکار کردی؟ چیزی دست‌گیرت شد؟ چرا این‌شکلی شدی آیرال؟ منو نگاه کن؟ دِ میگم منو نگاه کن!
آیرال گویی هنوز در شوک بود با صدای‌آرام و شمرده‌شمرده گفت:
- تو می‌دونستی؟!
باد گرمی که ناشی از بخاری ماشین بود، جو داخل ماشین را قابل تحمل می‌کرد. شیشه‌های ماشین بخار کرده بود و دیدی به بیرون نداشتند. باد گرم بخاری نیز نمی‌توانست قالب یخی‌اش را آب کند.
مهرداد اخمی از سرتعجب کرد و خودش را کمی در صندلی جابه‌جا کرد:
- چی رو می‌دونستم؟ چرا دوپهلو حرف می‌زنی آخه؟ اون‌جا چی شده که این‌قدر بهم ریختی؟
ناگهان جرقه‌ای به آیرال خورد که گ*ردنش را چرخاند، آنقدر سریع که صدای استخوان‌های ریز و درشت گ*ردنش به صدا در آمد. بالحنی سرشار از خشم و چشمانی گشاد شده از تندی و قهرآلودی توپید:
- تو می‌دونستی اون خونه همچین مکانیه؟ می‌دونستی و هیچ غلطی نکردی؟
چهره ی آیرال، مالامال از خشم بی‌‌انتها بود که در نِی‌نِی مشکی چشمانش لانه کرده بود. او به دنبال پاسخی بود که او را قانع کند که چرا زنانی مانند صفورا و بقیه در این‌ک*ثافت ها غرق شده‌اند را به حال خودشان رها کرده است؟
مهرداد به سرعت جبهه گرفت. با چهره‌ای درهم، طوری که مردمک چشمانش بزرگتر شده بود و هاله‌ای قرمز سفیدی چشمانش را پوشانده بود، غضب‌آلود گفت:
- حرف دهنت رو بفهم! این‌مورد به تو ربطی نداره.
بُغضی جان‌فرسا گلوی آیرال را چسبید. به‌‌طوری که برای چند لحظه نفس‌کشیدن برایش سخت و مات و مبهوت به او خیره شد و گفت:
- شماها غریب پرستید. یک‌لحظه دست از این منطق بی‌اساست بردار. برو اون خونه و افرادش رو از نزدیک ببین.
مژه‌های صاف و بلندش، مرطوب شدند و قطرات‌اشک، آهسته و پیوسته از گونه‌های مسطح‌اش جاری می‌شدند. باصدایی لرزان اما لحنی محکم ادامه داد:
- پسر بچه‌های اون خونه بجای این‌که بازی کنن، حرص و طمع یک‌نخ سیگار بهمن رو دارن. دختراشون به جای عروسک بازی، مواد این‌ور او‌ن‌ور می‌برن. می‌دونی، زن‌هایی که هم سن منن به جای این‌که به فکر این باشن که غذای امشبشون باشه، فکر اینن که مواد بهشون دیر نرسه که سرخـوش نشن. منطقت چی میگه جناب‌پلیس؟
مهرداد برای اولین بار سکوت را به بحث‌کردن ترجیح داد. چه می‌گفت؟ چیزی نداشت که بگوید. حرف راست جواب نداشت.
آیرال حرف‌زدن را بی‌فایده دید چرا که مانند آب در هاون کوبیدن بود، چون این اولین بار نبود که مهرداد در برابر این حرف‌هایش سکوت می‌کرد. گذاشت بغضش بشکند و با التماس روبه مهرداد گفت:
- خواهش می‌کنم مهرداد یه‌کاری بکن، نمی‌خوام کسایی رو ببینم که مثل گذشته‌ی خودم بودن!
با قلبی مالامال از اندوه و چشمانی‌سرخ از اشک، دست‌گیره را کشید و با گام‌های ناچیز از ماشین مهرداد پایین رفت. توجهی هم نکرد که بعد از رفتنش گلوی مهرداد از زور بغض بالا و پایین شد. باران می‌بارید.
ساده و پاک، ای‌کاش همه‌ی انسان‌ها مانند قطرات باران پاک و زلال بودند. از آن‌چه دیده بود بیزار بود. شاید صح*نه‌هایی که به چشم دید، یک‌سکانسی بود که در گذشته نیز همان نقش را بازی کرده بود. اما در سکانس آخر نمایش نفرت‌انگیزش یک‌قهرمان آمد و نجاتش داد.
با آن پالتوی نازک و فانتزی‌اش، زیر رگبارها و تازیانه‌های تشدید شده‌ی باران راه می‌رفت.
هوای تهران خاکستری و بارانی بود. بارانی که اواسط پاییز ببارد غنیمت است.
صورتش آن‌قدر خیس و باران خورده بود که زیر چشمان کشیده‌اش هاله از سیاهی پدید آمده بود.
آستین پالتویش را بالا زد تا نگاهی به ساعت ظریف و نقره‌ای رنگش بیاندازد. ساعت دور و بر چهار بعد از ظهر بود. لرزی به بدنش سرایت کرد که هشداری بود تا زودتر خودش را به خانه برساند.
***

مهرداد همان‌طور که روبه‌روی یک‌خانه‌ی کلنگی و قدیمی توقف کرده بود به حرف‌های آیرال می‌اندیشید. تلنگر دوباره‌ای که پس از سال‌ها به او زده‌بود.
ناگهان زنی سراسیمه را دید که بی‌حواس، چادر مشکی‌رنگش را برسر کرده و مدام چپ و راستش را نگاه می‌کند.
زن با صورتی گندمی‌اش، زمانی که چشمش به چشمان‌قهوه‌ای مهرداد که پشت شیشه‌ی باران زده‌ی بود؛ خورد، نیرویی را در خودش احساس کرد.
با سرعت به سوی ماشین دوید. طوری که چندبار نزدیک بود به زمین اصابت کند.
زمانی که در را باز کرد، خودش را روی صندلی کنار دست مهرداد پرتاب کرد و شروع کرد به عجز و لابه. با صدایی گرفته و چشمانی‌بارانی که هم‌چون ابری می‌بارید گفت: «آقا، جون بچه هات؛ جون عزیزت. بیا کمکم کن. دارم بدبخت میشم. منم جای خواهرت. بیا و برادری کن من رو از دست این دیو سیرت‌ها نجات بده. دیگه نمی‌‌تونم. طاقتم طاق شده. همین که تونستم بیام ببینمتون، انگار مردم و زنده شدم».
مهرداد متاثر به زنی که روبه‌رویش گریه می‌کرد، نگاه کرد. آن‌قدر ناله‌هایش سوزناک بود که قلبش به درد آمد. زنی بیست‌وهشت‌ساله، که در نگاه اول فکر می‌کنی سی یا چهل‌سال دارد.
اشک‌های زن مانند باران بیرون از ماشین بند نمی‌آمد. چشمان روشن و خیسش را مدام با گوشه‌ای از آن چادر پاک می‌کرد.
این‌زن را هنگامی که در خیابان‌های یکی از محلات تهران گذر می کرد، دیده بود. لباس‌های آن‌چنانی که در یک‌نگاه نظر هر نظاره‌گری جلب می‌شود. اما هنگامی که در یکی از کوچه‌های خلوت او را تعقیب می‌کرد، او را همراه با دو پسر نوجوان دید که بر سر قیمت بسته‌ای چانه می‌زنند.
زن بالاخره توانست آن بسته‌ی مرموز را به قیمت بالایی بفروشد ولی هنگامی که آن دوپسرک را ترک کرد، غم بر چهره‌اش چیره شد.
پشت سرش قدم برداشت تا توانست در یک‌‌جایی که رفت و آمد کمتر است او را گیر بیاندازد و با نشان دادن کارت شناسایی‌اش، ترسی هولناک بر دل او بیاندازد.
زن که "افسانه" نام داشت، ساقی مواد مخدر بود.
هنگامی که بیست‌سال داشت، همراه یکی از دوستان هم دانشگاهی‌اش به این‌ کار خلاف پا گذاشت که پس از آن دیگر اثری از آن رفیق‌ناباب نشد.
ساعت‌ها در بازداشت‌گاه کلانتری گریه می‌کرد که تنها یک "بازیچه" است و مقصودش از زندگی این‌کارها نیست.
مهرداد او را تهدید کرد که اگر به او کمک کند، حتما اوضاعش بهتر از این خواهدشد.
اکنون او این‌جا بود .
افسانه مانند سیلاب، اشک می‌ریخت و اشک می‌ریخت.
بالاخره مهرداد جان‌کند و با لحنی جدی اما دلسوزانه پرسید:
- چی‌شد؟ بلایی سرت آوردن؟
افسانه گویی د*اغ‌دلش را تازه کرده بودند. باصدایی مالامال از اندوه و غمی وصف‌ناپذیر ل*ب باز کرد:
- آقای پلیس، من دیگه نمی‌تونم. هشت‌ساله دارم به بچه‌های مردم مواد می‌فروشم. خودم به جهنم که تو لجن دارم غلت می‌خورم، این بچه‌های تازه به دوران رسیده که هزار تا آرزو دارن گناه دارن. عذاب‌وجدان داره منو می‌کشه.
دستان لرزانش را سمت گلویش برد و گفت:
- دقیقا این‌جا؛ داره خرخرمو می‌جوه. جون هر کی دوست‌داری بیا یه‌کاری بکن. من دیگه نمی‌کشم. دیشب...
بغض‌هایش نمی‌گذاشت حرفش را کامل بگوید. مهرداد آرنجش را روی فرمان گذاشت و به طرف افسانه برگشت. موهای‌قهوه‌ای خیس خورده‌اش نامرتب به صورتش چسبیده بود.
- دیشب؟
- دیشب، وقتی داشتم می‌خوابیدم یکی اومد تو خونه. می‌خواست منو بی‌سیرت کنه اما این‌قدر داد بیداد راه انداختم نتونست کاری کنه. همه‌ی زنا فکر می‌کردن دیوونه شدم.
مهرداد چشم‌هایش را با درد بست. حس عذاب‌وجدان بدترین حس دنیا بود که او هم همین احساس را داشت.
- می تونی بیای کلانتری، هرچی از این گروه می‌دونی رو بنویسی. خودت رو از این بند رهاکنی.
افسانه که تا چندماه پیش از زندان و کمپ می‌ترسید، به نقطه‌ای رسیده بود که به همان‌جا راضی بود، فقط می‌خواست خلاص شود.
هق‌هق‌هایش اوج گرفت؛ صورتش به سرخی گرایید. سکسکه می‌کرد. ل*ب‌های نازکش قرمز شده و زیر چشم‌هایش پف کرده بود.
- هر جا بگید میام. فقط من رو خلاص کنید.
مهرداد زمان و مکان را دریافت، به سرعت به افسانه گفت:
- فردا میام می‌برمت کلانتری، الان‌هم برو نزار کسی چیزی بفهمه.
افسانه زیر ل*ب گفت "اگه زنده بمونم" که مهرداد متوجه نشد. چشم‌های درشت و قرمزش را تمیز کرد و با تشکری‌کوتاه از ماشین مشکی‌رنگ مهرداد پیاده شد.
مهرداد شیشه پاک‌کن را زد. قطرات کنار رفتند و او متوجه سر خمیده‌ی افسانه و قدم‌های کوتاهش شد. افسانه با کمری خمیده، دستش را روی در بی‌رنگ و روی روبه‌رویش گذاشت. از ناودان بالای سرش، شُرشُر آب‌باران مانند آبشارجاری میشد، همانند اشک‌های چشمانش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
آن‌قدر از خودش بیزار شده بود که تحمل زنده‌بودن خودش را نداشت. وقتی کلید را از کیف‌کوچک و سنتی شکلش بیرون آورد، ناگهان یک‌نفر از پشت سرش به صورت وحشیانه و حرفه‌ای او را از یقه‌گرفت و به دیوار آجری کوبید. افسانه چشمانش از درد بسته شد. نفسش جایی میان گلویش خفه شده بود. وقتی چشمانش را باز کرد، شخصی سیاه پوش، با چشمانی براق دستمالی‌سفید را روی بینی‌اش فشرد.
افسانه، خودش را محکم به دیوار می‌کوبید تا از چنگال آن‌شخص سیاه‌پوش خلاص شود ولی آن فرد خیلی حرفه‌ای او را میان دیوار نگه داشته‌بود و با دست‌راستش دستمال را روی صورتش فشار می‌داد. چند بار سرش را محکم به دیوار کوبید، دیگر نمی‌توانست آن مرد را واضح ببیند. باران هر دویشان را تر کرده بود و چشم های افسانه آرام‌آرام روی هم خوابید.
***

آیرال با اعصابی ناآرام وارد محوطه‌ی ساختمان خانه‌اش شد. هنوز هم لرزش‌های یک‌ساعت پیش در بدنش بود. چشمی چرخاند، محوطه‌ای شیک که با مبل‌های اِل زینت گرفته بود و گلدان‌های گران‌قیمت گوشه و کنارش را زیر نظر گرفت. ناگهان صدای‌واق‌واق سگی نزدیک و نزدیک‌تر میشد. دستی بر گونه‌های خیس از بارانش کشید. چشمان خمار قهوه‌ای رنگش خستگی‌اش را فریاد می‌زد. ناگهان سگ‌کوچک و سفید‌رنگی شتابان به سوی او آمد. بخاطر همچین برخوردی جیغ خفیفی‌زد و دوقدم عقب رفت.
ناگهان زنی خنده‌کنان به سمت او آمد و سگ‌اش «پتی » را صدازد. پتی پشمالو و سفیدرنگ، مطیعانه به سمت صاحبش دوان‌دوان رفت. آیرال نفس‌عمیقی کشید و از سرتا پای‌زن را زیر نظر گذراند. زنی کوتاه‌قد با اندامی متوسط که نمیشد لقب مانکن را رویش گذاشت، رنگ پوستش گندمی بود ولی نه تیره‌رنگ.
چشم‌های سبز مصنوعی که می‌توانست حدس بزند لنز است. موهای یک‌دست شرابی که هماهنگی و مکمل‌زیبایی با رنگ‌چشمانش بود.
زن دست از خندیدن برداشت و با صدایی مملو به شادی گفت:
- سلام آیرال‌جون، چه عجب چشممون به جمالت باز شد!
لبخند کم‌رنگی بر ل*ب‌هایش نشست و کیفش را به دست چپش داد و گفت:
- گلشیفته‌جون، شما کم پیدایی وگرنه من همین‌جام!
گلشیفته طعنه‌اش را گرفت و روسری طرح پلنگی‌اش را با نوک‌انگشت جلو کشید، ردیف دندان‌های کامپوزیت شده‌اش را به نمایش گذاشت:
- خب عزیزم من کار دارم، بیکار نیستم که!
گویا دو نفرشان قصد رو کم‌کنی داشتند، اما آیرال بیخیال دوباره لبخند را به ل*بش آورد و چشم در سبزیی‌ چشمش دوخت و ل*ب زد:
- بله گلشیفته‌جون، چه‌خبر از کارت؟ بالاخره من نفهمیدم کارت چیه؟
گلشیفته لبخند موذیانه‌ای زد و با لحنی سراسر هیجان گفت:
- راستی می‌خواستم یک‌پیشنهاد بهت بدم آیرال! مطمئنم پشیمون نمیشی.
او که از سرپا ایستادن خسته شده‌بود با حالی نزار به سمت آسانسور رفت و گفت:
- تو روخدا گلشیفته، بزار برای دفعه‌ی بعد، دارم از خستگی می‌میرم!
گلشیفته که از بازی‌دادن او خشنود بود، خبیثانه نگاه‌اش کرد و به سمتش قدمی برداشت. دل تو دل‌اش نبود که به خواسته‌اش برسد. دستی به چانه‌ی گرد خیس از آب آیرال کشید و چشم در چشم با او شد. با لحنی آغشته به وسوسه و خبیثانه گفت:
- مگه دنبال کار نمی‌گشتی؟ من یک‌کار خوب برات سراغ دارم. یک‌کار نون و آب‌دار!
آیرال ل*ب‌هایش را جمع کرد و دوقدم از او فاصله گرفت. از لحن او خوشش نیامده بود و ترجیح می‌داد از سرخودش باز کند.
لبخندی بر ل*ب‌های بی‌رنگش نقش بست. شال از روی‌سرش افتاد و در حین درست‌کردن آن با تاکید گفت:
- نه گلشیفته.جان ! نیازی نیست من...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
اما گلشیفته وسط حرف اش پرید و گفت:
- نه و نمیشه نداریم. من تو رو معرفی کردم. راه برگشت نداری .
آیرال عصبی و بی‌توجه به کلماتی که بکار می‌برد گفت:
- یعنی چی؟ من حق انتخاب ندارم؟
ناخن‌هایش را در موهای‌شرابی رنگش فرو برد. اگر امکانش را داشت یک‌فصل او را کتک می‌زد تا بفهمد او زن "نه" شنیدن نیست و همه مطیع او هستند.
بی‌توجه به گارد آیرال و قیافه‌ی از خشم درهم فرورفته‌اش، نگاهی به ساعت طلایی‌رنگش که نگین‌‌های ریز آن را بی‌نهایت دل‌فریب کرده بودند، گفت:
- آیرال من برم کار دارم. سروقت باهم حرف می‌زنیم.
- به سلامت!
چشمکی با چشم‌راستش به او زد و پاپتی راهی درب‌مشکی خروجی شد. آیرال بانفرت به رفتن او خیره شده بود. از خودش بدش آمد که نتوانسته حق آن زن از خود راضی را کف‌دستش بگذارد. باحرص قدم‌هایش را بر می‌داشت، تا جایی که پاهای خودش هم درد گرفته بود. همان‌طور که زمین و زمان را به رگبار گرفته بود، وارد آسانسور شد.
***

افسانه زخمی و کوفته، آن‌قدر کتک خورده بود که نای نفس‌کشیدن نداشت. بوی پرتقال فاسد و نم‌خورده فضای‌بزرگ و نیمه‌خالی انبار را پر کرده بود. دَمَر روی‌زمین خیس از باران سقف افتاده بود و سرما در بدنش تازیانه می‌زد. اشک‌هایش تبدیل به هق‌هق شده بود. آنقدر جیغ‌زد که صدایش خش برداشت. می‌خواست جیغ‌هایش گوش‌های آن نامردها را آزار بدهد. موهای‌بلندش‌، نامرتب دورش ریخته بود. جای چنگ روی صورتش آن‌قدر می‌سوخت که هیزم آتش‌خشمش شده بود و بیشتر داد می‌زد. رسما عربده می‌‌کشید.
- بُکُشمت یا فعلا باید زجر بِکِشی تا گور به گورشی؟ هوم؟ خودت انتخاب کن!
حدقه‌ی چشمش پر از اشک شد:
- ولم کن لعنتی...
تا این‌که با چشم‌های اشک‌آلودش سایه‌ی جسم‌بزرگی را بالای سرش دید. فین‌فین می‌کرد. با دیدن کمربند در دست آن مرد دوباره شروع به گریه و دادزدن کرد. مرد با چشمان‌قرمز از خشمش، بلند قهقهه‌ای سر داد. کمربند را در دستش می‌پیچاند. ترس افسانه مانند خون‌در رگ‌هایش جاری شد. افسانه دست‌های لرزانش را روی زمین‌سرد گذاشت و سعی کرد تعادلش را حفظ کند ولی آن‌نامرد اولین شلاق را با بی‌رحمی بر تن تضعیف شده‌ی او فرود آورد. کمربندسیاه با سگک‌سفت و سختش بی‌امان تازیانه می‌زد. فریاد زد و با بغضی‌دلخراش گفت:
- وحشی، ولم کن.
اما گویی آن‌مرد تازه از کتک‌زدن افسانه لـ*ـذت می‌برد. شلاق بعدی را محکم‌تر از قبل بر تنش فرود آورد. صورت افسانه سرخ‌تر از رنگ‌خون گوشه‌ی ل*بش بود. صدای فریادهای افسانه و نوای شلاق‌های مرد گوش تا گوش انبار را پرکرده بود. مرد صورتش مملو از ریش و مو بود و چشم‌های به‌خون نشسته‌اش وجود افسانه را پر از ترس می‌کرد. مرد کمربند را روی زمین باشدت رها کرد و روی زانو خم شد. افسانه‌ی بی‌جان و ضعیف را از یقه گرفت. گریه‌هایش بند نمی‌آمد. فکر می‌کرد اشک‌هایش دل او را به‌رحم می‌آورد؛ ولی او بی‌اعتنا سرش فریاد زد و گفت:
- اون مرد کی بود؟
راه‌نفس افسانه بخاطر گریه و بسته شدن گ*ردنش، کوتاه و پشت سرِهم شده بود. التماس کرد و گفت:
- به‌خدا هیچ‌کس. هیچ‌کس نبود.
- درو‌غ نگو ضعیفه، گفتم کی بود؟
افسانه مثل بادمجان، بنفش شده بود؛ نانداشت. سرفه‌های پشت‌سرش امان یک‌ذره اکسیژن نمی‌دادند. رعد و برق بر سقف خ*را*ب و نیمه‌کاره‌ی آن مکان اصابت می‌کرد. در آن‌تاریکی و ظلمات توانست چهره‌ی آن مرد را شناسایی کند. باز هق‌هق را سر گرفت و ملتمس وار گفت:
- آقاجمال، جون عزیزت ولم کن. به خدا اون مرد کس‌خاصی نبود که منو تا می‌خوردم زدی.
جمال چشم‌های ریزش بیش ازحد معمول گشاد شد و او را با یک‌حرکت رها کرد. به سمت گوشه‌ی انبار شتاب گرفت. افسانه سرفه‌ای کرد و ساعد دست‌راستش را روی زمین گذاشت. صورتش غرق‌خون و زخم بود و تنش خسته و کوفته. ناگهان جسم‌سختی گ*ردنش را هدف قرار داد. جمال با دست‌های مملو از تتواش چوب نسبتاکلفتی را برداشته بود و با آن افسانه‌ را در چنگالش مورد تهاجم‌های پی‌درپی و بی‌امانش قرار می‌داد. چشم‌هایش نزدیک بود از حدقه بیرون بزند، مویرگ‌های قرمز، سفیدی چشمش را پنهان کرده بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
صورتش کبود شده بود و مدام پاهایش را تکان می‌داد و دستش را روی‌دستان بی‌رحم جمال گذاشته بود. مرگ را با دستان کثیف او داشت لمس می‌کرد. قهقهه‌های چندنفر در انبار پیچیده بود.
جمال باسرعت چوب را از گ*ردنش کشید و افسانه مانند مرده برزمین افتاد.
دندان‌هایش رو هم چفت شد و به جسم بی‌جان افسانه خیره‌شد. مانند ماهی در تقلای یک‌جرعه نفس بود. تهدیدوار با صورتی منقبض گفت:
- افسانه برای آخرین‌بار می‌پرسم، جواب‌ندی میگم به خانوم تا تو رو خوراک سگش کنه. اون مرد کی بود و باهاش چیکار داشتی؟
افسانه ترس در سلول‌به‌سلول تنش رخنه کرده بود. باصدایی گرفته و گوش‌خراش آرام‌آرام گفت:
- میگم... میگم... فقط به من رحم‌کن، جمال.
چشمه‌ی اشکش برای بار هزارم سرازیر شد. نگاهش ملتمس بود و نگاه جمال سنگ‌دل و حریص.
- زنیکه‌ی ع*و*ضی، چشممون ازت دور موند فکر کردی می‌تونی ما رو دور بزنی؟ لیاقتت اینه مثل سگ بمیری!
با تمام توانی که داشت جیغ کشید:
- گمشو مر*تیکه‌ی بی‌ن*ا*موس، اصلا من می‌خوام شماها رو به خاک‌سیاه بشونم. منتظر بمونید. ببینید چی به روزتون بیارم!
جمال قهقهه‌ای زد. افسانه هم‌چنان ملتمس نگاه می‌کرد اما دیگر نمی‌ترسید. جمال گوشه‌ی ل*بش را خارند؛ روی یک‌زانویش نشست و گونه‌ی کبود شده‌ی افسانه را نوازش کرد.
- که می‌خوای ما رو به خاک سیاه بشونی... .
صدای خش‌دار مردی از یک‌سو به گوش رسید:
- جمال بهش نشون بده خاک‌سیاه چجوریه!
قهقهه‌ی جمال و چندنفر دیگر، ترسی را به‌جان نیمه‌جانش انداخت. ل*ب‌هایش می‌لرزید. باصدایی که دیگر به گوش نمی‌رسید نالید:
- ترو خدا ولم کنید... .
***

سیگار‌ش را گوشه‌ی ل*ب تیره‌رنگ‌اش گذاشت. از پشت‌بام خانه‌اش به تهران‌خاکستری خیره شده بود. باران بی‌رحمانه، قطرات‌اش را بر زمین شلاق‌وار فرود می‌آورد. سـ*ـینه‌اش حجمی از اکسیژن را در بر گرفت. نوک انگشتان‌اش یخ‌زده بود ولی تحمل می‌کرد؛ تمام تن‌اش خیس از آب شده بود و او تنها با یک‌پیراهن سرمه‌ای‌رنگ که کاملاً به تن‌اش چسبیده و نمور شده، ایستاده بود ولی محکم‌تر از همیشه.
سیگار خاموش را زیر پاهایش له کرد. در آن برج بلندبالا و عظیم، احساس قدرت می‌کرد. قدرتی که می‌توانست بر تمام این شهر مسلط باشد. نگاهی‌عمیق به اطراف انداخت و برگشت به طرف خروجی پشت‌بام. با یک‌حرکت دو دست‌اش را در میان انبوهی از موهای‌بلندش فرو برد و آب‌باران را از میان آن‌ها گرفت. او یک‌گرگ بود، وحشی، درنده، بی‌رحم اما در چهره‌ای فریبنده!
- آقای مرداسی؟
نفسی عمیق کشید و نگاه سرد و بی‌حسش را در نگاه فرد مقابلش گرفت. قطرات‌باران روی صورتش می‌ریختند و وارد محوطه‌ی لابی مانند پشت‌بام شد. همچنان زنی که لباس خدمه‌ها را برتن داشت آهسته پشت‌سرش قدم بر می‌داشت.
- چی شده؟
یک‌سیگار دیگر از جیبش بیرون آورد و گوشه‌ی ل*بش گذاشت. زن‌موهایش را زیر روسری مخصوص خدمه‌ها بُرد و گفت:
- آقای چنگیز زنگ‌زدن. حال خوشی هم نداره انگاری! می‌خوان بیان اینجا.
«لعنتی»ای زیر ل*ب گفت و روبه‌روی آسانسور ایستاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
مهرداد سراسیمه به همان کوچه‌ای که افسانه را ملاقت کرد رسید. ولی افسانه‌ای دیگر نبود. ماشین آمبولانس تمام آن کوچه‌ی نسبتاباریک را احاطه کرده بود. مهرداد با تقلا نزدیک پلیس‌ها شد؛ یکی از سربازها جلویش را گرفت و با لحنی خشک و جدی گفت:
- مردم عادی اجازه ندارن!
مهرداد پوزخندی‌زد و کارت شناسایی‌اش را نشان آن پسر داد. سرباز یکه‌خورد و از کنار او گذشت. آسمان چندروزی بود که گرفته و خاکستری بسترش سرتا سر شهر را گرفته بود. مهرداد چشمان‌اش را با درد بست. پارچه‌ای سفید جای چادر مشکی افسانه او را پوشانده بود. اگر افسانه را زودتر به کلانتری می‌برد در امان بود ولی الان جنازه‌ی افسانه می‌خواست اعتراف کند؟ یکی از ماموران آمبولانس که افسانه را حمل می‌کرد، جلوی مهرداد ایستاد و گفت:
-‌ آقای محترم، میشه کنار وایستید؟!
مهرداد دوباره با قیافه‌ای جدی و خشک خیره به مرد سبزه‌رو با موهای یک‌دست جوگندمی شد و کارت شناسایی‌اش را نشان آن مرد داد.
احترامی به مهرداد گذاشت و گفت:
-‌ قربان امری هست؟ ما باید سریع بریم پزشک قانونی.
مهرداد به او نگاه کرد. مردم در راس کوچه ایستاده بودند. از همین جا نیز می‌توانست حدس بزند که افسانه‌ی بیچاره تا یک‌هفته نقل‌مجلس محافل است. حسی مثل عذاب‌وجدان جایی بین قلبش را گرفته بود و مدام فشارش می داد. باصدای گرفته و نگاهی جدی به مرد که نامش «مهدی خسروی» را از روی پیراهن کارش خوانده بود گفت:
-‌ آقای خسروی، چه‌اتفاقی برای این‌خانوم افتاده؟
خسروی باتاسف سرش را پایین انداخت. به همکارانش گفت افسانه را داخل ماشین ببرند. پلیس‌ها روی در خانه، نوار زرد زده بودند. گویا قضیه خیلی جدی‌تر از این حرف‌ها بود. خسروی بالاخره زبان باز کرد و رو به مهرداد با صدای آرام زمزمه کرد:
-‌ مثل این‌که از مصرف زیاد کوکائین اُوِردُوز کرده ولی یکی از همکارهای خانوممون وقتی معاینه‌اش کرده، گفته تموم تنش جای ک*بودی داره و روی گ*ردنش هاله‌ی ک*بودی تو چشم می‌زنه...
بیشتر نتوانست قضیه را شفاف‌سازی کند. با هرحرف مهدی، چشم‌های مهرداد بیشتر گرد میشد. صدای آژیر ماشین‌پلیس کنار دست‌اش نشان می‌داد تمام شد. باز هم یکی دیگر به فنا رفت و آن‌ها نتوانستند کاری انجام بدهند. کاش افسانه بیشتر مراقب بود یا نه! کاش خودش چهارچشمی حواسش به هر ملاقات‌اش با او بود. باخودش تکرار می‌کرد که چرا امروز آن‌قدر بی‌حواس است؟
- لطفا برگه‌ی پزشکی‌قانونی رو برام بفرستید.
- چشم حتما.
مهدی وارد ماشین حمل جنازه‌ی افسانه شد. مهرداد با سری به زیر افتاده از میان جمعیت رد شد.
***

صدای جیغ‌های خودش را به وضوح می‌شنید. جیغ‌هایی آمیخته به ترس و نفرت و وحشت. صورت پدرش را در ذهن مرور کرد. مردی نسبتا خوش‌چهره باریش‌های بلند که همیشه روی صورتش بودند.
- دختره‌ی ک*ثافت، هرکاری پدرت انجام میده باید همون‌ کارو انجام بدی.
صدای خمارش هنوز در گوشش زنگ می‌زد. او نیز چند قدم مانده بود تا بشود یکی لنگه‌ی هزاران صفورایی که در این دیار زندگی می‌کنند. اما نجات پیدا کرد.
سرش را به تاج بلند بالای‌تخت تکیه داد. باران تا نیمه‌شب ادامه داشت، هنوز صدای ترق‌ترق برخورد دانه‌های باران قطع نشده بود. در آن تاریکیِ‌محض تنها تک‌چراغ خیابان که مشرف به اتاق‌اش بود، نورش را مستقیم به تخت منتشر می‌کرد. در خواب و بیداری بود که ناگهان در خانه به طرز فجیهی کوبیده شد. گویا کسی را دنبال کرده بودند که این‌گونه در می‌زد. با بی‌حوصلگی از روی تخت گرم و نرم‌اش بلند شد. اگر به او بود، بَست می‌خوابید و یک‌هدفون در گوش‌هایش می‌گذاشت. کورمال‌کورمال به طرف کلیدچراغ راهروی مشروف به درِ خانه رفت. چشم‌هایش آن‌قدر به سیاهی داخل اتاق عادت کرده بود که سفیدی‌نور، مثل تیری حدقه چشم‌هایش را شکار کرد.
باچشمانی نیمه‌باز به سمت در رفت و یک‌ضرب باز کرد. گلشیفته با حالی نامیزان دستش را روی چهارچوب درگذاشته بود.
-‌ گلشیفته؟! (آرام به شانه‌ی او ضربه‌زد) تو... چرا این‌جوری؟این‌جا چیکار داری؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
ناگهان بلند قهقهه زد. ترسیده باچشم‌های درشت‌شده دست‌اش را روی د*ه*ان‌اش گذاشت. چشم‌هایش مدام بسته میشد، اما او مثل گاردآهنی مقاومت می‌کرد. باغیظ به او که روسری پلنگی‌اش روی شانه‌اش افتاده بود گفت:
-‌ چته دختر؟
-‌ می‌دونی؟ (به چشم‌های آیرال بدون هیچ نرمشی نگاه کرد.) نمی‌دونم چی توی این چشم‌هات دیدن که دست از سر من بر‌ نمی‌دارن!
از حرف گلشیفته هیچ‌چیزی نفهمید. دستش مثل درپوش روی ل*ب‌هایش بود تا مبادا قهقهه‌ای بزند و مردم را زا به راه کند. متعجب به حرف‌هایش فکر کرد. او را رها کرد و یک‌شال از روی جالباسی کنار در برداشت. سگش «پتی» را ندید. شانه‌ای بالا انداخت. با خود گفت: حتما جایی گذاشتتش تا راحت باشد. بوی‌تند و نامطبوع گلشیفته تمام محتویات نداشته‌ی معده‌اش را روانه‌ی گلویش کرد. خودش را کنترل کرد تا مبادا روی گلشیفته بالا بیاورد.
موهای ریخته شده‌ی بیرون از شال‌اش را پشت گوش انداخت. خسته زیر بازویش را گرفت. خودش هم هیچ‌کاری نمی‌کرد و تنها سنگینی‌اش را روی دست آیرال انداخته بود. رو به او به کفش‌های ده سانت مشک‌ رنگش که از تمیزی برق می‌زد اشاره کرد و با ناملایمتی تشر زد:
- این کفشای... (پوفی کشید) درشون بیار بابا! الان از این ساختمون بیرونمون می‌کنن!
گویا در این دنیا سیر نمی‌کرد، مدام می‌خندید. چشم‌هایش با کاسه‌ی خون فرقی نداشت. معلوم نبود چیکار کرده که به این‌حال افتاده است.
به طرف آسانسور رفتند تا به سمت طبقه‌ی آخر که خانه‌ی گلشیفته بود راهی‌اش کند. وقتی آسانسور در طبقه‌ی خانه‌ی او ایستاد، او را به طرف اتاقک هدایت کرد. تلوتلو راه می‌رفت و هوش و حواس نداشت. باتاسف به او که صورتش را به آینه‌ی آسانسور چسبانده بود نگاه کرد. در آن حال نیمه‌هوشیار، چشم‌چپش را کمی باز نگه داشت و گفت:
-‌ چرا«س» رو این‌جوری میگی؟
داخل آسانسور شد و دکمه‌ی طبقه‌ی هفتم را فشرد. باحیرت به سوالی که پرسیده بود فکر کرد و پرسید:
-‌ مگه چجوری می‌گم؟!
دهانش را باز کرد و زبانش را بین دو ردیف دندان جلویش قرار داد:
-‌ این‌جوری! «س» رو نوک زبونت تلفظ می‌کنی.
پوزخندی به بحثی که راه انداخته بود زد و به او که چشم بسته بود نگاه کرد:
-‌ من از بچگی این‌جوری می‌گفتم!
خنده‌ی ریزی کرد و با همان چشمان بسته ادامه داد:
-‌ چه باحاله‌ها! وای فکر کنم وقتی بچه بودی بر خلاف الانت خیلی بانمک بودی. مخصوصاً با این که «س» رو این‌جوری میگی. به نظر من تو با این چشم‌هات کل پسرهای محلتونو از راه به در می‌کردی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
پوفی کشید. گلشیفته با خودش چه فکرهایی می‌کرد؟ از قدیم راست می‌گفتن که مستی و راستی. برای خودش قصه‌ها بافت تا به طبقه‌ی آخر برسند. دستش را گرفت و به بیرون از آسانسور کشید. گلشیفته انگار در خواب راه می‌رفت؛ یک‌قدم در شرق یک‌قدم در غرب بر می‌داشت.
چراغ راهرو، اتوماتیک‌وار روشن میشد، به نیم‌رخ او که نور برصورتش سایه انداخته بود خیره شد. صورتش زیبایی آن‌چنانی نداشت و دل را نمی‌برد ولی جدیت و جذابیتی داشت که آدم جذب او میشد.
خنده‌ی ریزی کرد و با آن جنگل چشمان مصنوعی‌اش به آیرال نگاه کرد و با حرفش او را میخ‌کوب کرد:
-‌ چیه؟ می‌دونم خیلی‌خوشگلم!
خنده‌اش گرفت. حرفش را پای حال نامیزانش گذاشت. دست و پاهایش کرخت شده بود و دیگر نایی در ب*دن نداشت. نمی‌دانست چرا الان گلشیفته را همراهی می‌کند؟
روبه‌روی در خانه‌اش که ایستادند، اشاره به در کرد و گفت:
- زود باش دیگه، رسیدیم! کلیدت کجاست؟
مثل‌مجسمه سر جایش ایستاد و دو دستش را جلو آورد:
- من که... کیفمو نیاوردم؟
ل*ب‌هایش که رنگ رژ آجری‌اش پخش شده بود را مثل بچه‌های دوساله که یک‌چیزی می‌خواهند آویزان کرد. از ته‌دل آهی کشید. به او باخشم نگاه کرد. کاش می‌توانست او را همان‌جا رها کند و به خانه‌اش بر گردد ولی نمی‌توانست!
- کفشاتو در بیار گلشیفته!
شبیه مادرانی شده بود که به فرزندش می‌گفت این‌کار را انجام بده، آن‌را انجام نده! بی‌توجه به حرف او با همان کفش‌ها وارد پذیرایی خانه شد. سعی کرد عصبانی نشود و عادی بماند.
گلشیفته خرامان‌خرامان کفش‌هایش را یکی‌یکی آرام به اطراف پرت کرد. روسری‌اش را از سرش کند و موهای‌‌شرابی‌اش نمایان شد. کلید خانه را روی جاکلیدی‌چوبی که باخراطی "آیرال" را با خط نستعلیق حک کرده بود، گذاشت.
نور آباژور چوبی‌اش روی مبل‌راحتی منتشر بود. گلشیفته خودش را تقریبا پرت کرد روی مبل طوسی‌رنگ. مستانه خندید. شانه‌هایش می‌لرزید و چشم‌هایش روی‌هم افتاده بودند. هر یک‌ثانیه خنده‌اش را قطع می‌کرد و سپس دوباره می‌خندید!
به آشپزخانه‌اش رفت تا برایش یک‌لیوان قهوه‌ی‌تلخ آماده کند. وقتی کابینت را باز کرد صدایش را شنید:
- خونت چرا این‌قدر کوچیکه؟
- یک‌نفرم همین‌ هم برام بزرگه.
دوباره خندید ولی این بار خنده‌اش آغشته به تمسخر بود:
- ولی خونه‌ی من چهار برابر بزرگ‌تر از خونه‌ی توئه!
شیشه‌ی استوانه‌ای که پودر‌های قهوه در آن به اوچشمک می‌زد را برداشت. برگشت و به او که چشم شده بود و او نگاه می‌کرد، خیره شد.
- تو چیکار می‌کنی؟
از سوالات مبهم و بی‌ربطش به ستوه آمده بود و با قیافه‌ای نزار و صدایی خشمگین جوابش را داد:
- واضحه! دارم برات قهوه درست می‌کنم!
نوچی بلند بالا گفت. دکمه‌های مانتویش را آهسته‌آهسته باز کرد:
- نگرفتی! میگم چیکار می‌کنی؟ از صبح تا شب یا خونه‌ای یا از شب تا صبح بیرون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
دو قاشق پودر قهوه در قهوه‌جوش ریخت. موهایش را پشت گوش‌زد و با طعنه گفت:
- رفت و آمد منو چک می‌کنی؟
سکسکه کرد. زیر چشمی به او که مشغول کاویدن وسایل روی میز بود، پایید. جوابش را نداد. دو فنجان قهوه، آب ریخت و ازآشپزخانه بیرون آمد.
- خیلی گرگ دوست داری؟
اشاره ای به مجسمه‌های ریز و درشتی که گوشه و کنار خانه‌اش بود، کرد. روبه‌رویش ایستاد. با همان چشم‌های سرخوش و قرمز به حرکاتش خیره شده بود. دستی روی شانه‌اش زد و گفت:
- عادت ندارم زیاد به سوال‌های بقیه جواب بدم، گلشیفته!
پوزخندی زد و دستش را از روی شانه‌اش جدا کرد. نور آباژور روی لباس پولکی‌اش افتاده بود و زرق و برق دارش کرده بود.
چهره‌ی بی‌روح وخشکش نمایان‌گر هیچی بود. نمیشد تشخیص داد به چه‌چیزی می‌اندیشد و چه‌چیزی می‌خواهد.
به پشتی مبل تکیه داد و دو پایش را روی میز دایره‌ای شکل روبه‌رویش گذاشت. از این رفتار به هیچ‌وجه خوشش نیامد.زیادی خودمانی شده بود.
-‌ پاتو بردار!
- سخت نگیر آیرال!
کمی سرش را خم کرد و به پشت سر او نگاه کرد. خسته‌تر از آنی بود که به نقطه‌ای که او خیره شده بود برگردد. ابروهایش را بالا انداخت و پشت‌بند آن سرش را به طرفین به نشانه‌ی «چیه» تکان داد. بوی تلخ‌قهوه تمام خانه را زیر سلطه‌ی خودش گرفته بود. بوی تلخ و تهوع‌آوری که مثل پوزخند گوشه‌ی ل*ب گلشیفته بود. ناگهان دوباره با قهقهه‌های بد صدای گلشیفته خودش را لعنت می‌کرد که چرا در را به رویش باز کرده است. سوزشی ته‌گلویش بود. بخاطر ماندن زیر باران معلوم بود که سرماخوردگی بدی در این‌موقعیت حساس گریبان‌گیرش می‌شود. گلشیفته دست‌اش را زیر سرش برد.
- قهوه‌ها حاضر شد؟
از لحن دستوری که خواب‌آلودگی‌اش مشخص بود او را به خودش آورد. به‌اجبار پا به سوی آشپزخانه تند کرد. حباب‌های درشت و کوچک روی قهوه‌جوش دیده میشد. با سرعت گ*از را خاموش کرد. در این ساعت میل به خوردن حتی یک‌جرعه آب را هم نداشت.
- اوم... بد نیست. ترشی نخوری یه چیزی میشی!
نگاه عاری از هرگونه احساسش چشم‌های بسته‌ی گلشیفته را شکار کرد. مشغول نوشیدن قهوه بود ولی او از شدت خستگی دیگر نای باز نگه‌داشتن پلک‌هایش را نداشت. نگاه‌اش با فنجان سورمه‌ای‌رنگ که با نقش و نگار طلایی در دست نسبتا مردانه‌ی گلشیفته که با ناخن‌های کاشت زینت داده شده بود، تلقی کرد. خسته از تنش‌های بی‌دلیل و ناگهانی بود. آرام و در همان حین سایه‌ای از یک‌آدم را در حال حرکت دید و به خواب رفت. به ظاهر خوابید. اما تمام کارهای گلشیفته را زیر نظر داشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا