***
آدامس را در دهانش میجوید. طعم نعنایی آدامس تمام شده بود ولی از هیچی برایش بهتر بود! سرش را چرخاند و کوچهی کثیف و تنگ پیشرویش را زیر نظر گرفت. روبهروی دریآهنی و زنگزده ایستاده بود و هرچه زنگ میزد، کسی در را باز نمیکرد.
خسته و بیرمق آخرین تلاشش را کرد که ناگهان باصدای گوشخراش زنی دومتر بالا پرید و چند قدم عقب رفت.
- کیه؟!
در باسرعت باز شد و زنی چاق و چله پیشرویش با قیافهای عبوس ظاهر شد. آیرال لبخند مضحک دنداننمایی زد و با صدایآرام و لرزان پرسید:
- صفورا خانوم هستن؟!
شالزرشکی و خاکی شدهی زن خیلی تو ذوق میزد. یکدستش را روی لبهی در و دیگر دستش را روی پهلوی سمتراست بدنش گذاشت و با بدترین لحن گفت:
- خودمم، فرمایش؟!
موهایقهوهای آیرال باوزش سوزناک باد پاییزی میرقصید. هوا روشن بود و از عابری در کوچه خبری نبود. آیرال نگاهی عاقل اندرسفیهانه به او کرد و گفت:
- برای چیزی اومدم. خودتون که میدونید چی!
صفورا سر تا پای او را نگاه کرد. سرو وضع مرتبی داشت؛ در دلش گفت: حتما از اون مایهدارهای بالاشهر تهران است و میتواند او را تلکه کند. از داخل خانه صدایداد و بیداد بلند شد که صفورا کمی در را باز کرد و بیرون از کوچه آمد و دو طرف را نگاه کرد:
- یالا بیا تو!
آیرال زیرکانه به او خیره شد و پشتِبند او داخل رفت. از پلههای آهنین پایین رفت، صدایجیغ و داد چند زن روی مغزش مته میکشیدند.
وقتی پایش به حیاط رسید، همهجا را زیر نظر گرفت. حیاطی که به اجبار شاید شصتمتر باشد. دور تا دورش پر از وسایلکهنه و بندرختی که لباسزنانه روی آن آویزان بود. ناگهان دختربچهای ریزنقش با شتاب دوید و پشت سرش زنی با اندامیاستخوانی و صورتی تحلیل رفته با صدای خمـار نالید:
- خدا ذلیلت کنه بچه. اون مواد منو بیار.
دختربچه با سرتقی بستهای را که در دست داشت را بالای سرش تکان داد و زبانش را طرف زن خشمگین دراز کرد.
صدای زن بالاتر رفت و چند نفر دیگر که دست کمی از خودش نداشتند او را گرفته بودند که با سیخکباب بهجان آن طفل نیافتد.
صفورا که گویا زن کمطاقتی بود، باصدای بلند و خشدارش به آنها توپید:
- ببندین دیگه دهن هاتونو! سرسام گرفتم. بچه، مگه خاله بازیه؟ یالا اون بستهرو بده دست اینزنیکه!
دستی به تونیک بنفشرنگش کشید و با آن هیکلبزرگ و فربه به سمت آیرال برگشت. نگاه آیرال اما روی زنانمعتاد روبهرویش بود.
- هوی! خانومه، بگو چی میخوای؟!
آیرال اما از لفظ صفورا جا خورد. سرفه کرد و باغرور گفت:
- برف!
صفورا باصورت سبزه و چشمان ریز و قهوهایاش، به او خیره شد و بعد بلند زد زیر خنده. آیرال هاج و واج به او نگریست. مگر حرف خندهداری زده بود؟ دستی به پالتوی نازک مشکیاش کشید و کیف دستی مات و طوسی رنگش را در مشت گرفت.
- برف دیگه چیه؟
نوچی زیر ل*ب گفت:
- برف همون کوکائین شماست دیگه. مگه نمیدونید؟
جملهی اخرش را با تمسخر پنهان بیان کرد که یک چشمغرهی اساسی نصیبش شد.
صفورا که دید نونش در روغن افتاده، فریاد زد:
- ساغر! ساغر بیا ببینم.
آدامس را در دهانش میجوید. طعم نعنایی آدامس تمام شده بود ولی از هیچی برایش بهتر بود! سرش را چرخاند و کوچهی کثیف و تنگ پیشرویش را زیر نظر گرفت. روبهروی دریآهنی و زنگزده ایستاده بود و هرچه زنگ میزد، کسی در را باز نمیکرد.
خسته و بیرمق آخرین تلاشش را کرد که ناگهان باصدای گوشخراش زنی دومتر بالا پرید و چند قدم عقب رفت.
- کیه؟!
در باسرعت باز شد و زنی چاق و چله پیشرویش با قیافهای عبوس ظاهر شد. آیرال لبخند مضحک دنداننمایی زد و با صدایآرام و لرزان پرسید:
- صفورا خانوم هستن؟!
شالزرشکی و خاکی شدهی زن خیلی تو ذوق میزد. یکدستش را روی لبهی در و دیگر دستش را روی پهلوی سمتراست بدنش گذاشت و با بدترین لحن گفت:
- خودمم، فرمایش؟!
موهایقهوهای آیرال باوزش سوزناک باد پاییزی میرقصید. هوا روشن بود و از عابری در کوچه خبری نبود. آیرال نگاهی عاقل اندرسفیهانه به او کرد و گفت:
- برای چیزی اومدم. خودتون که میدونید چی!
صفورا سر تا پای او را نگاه کرد. سرو وضع مرتبی داشت؛ در دلش گفت: حتما از اون مایهدارهای بالاشهر تهران است و میتواند او را تلکه کند. از داخل خانه صدایداد و بیداد بلند شد که صفورا کمی در را باز کرد و بیرون از کوچه آمد و دو طرف را نگاه کرد:
- یالا بیا تو!
آیرال زیرکانه به او خیره شد و پشتِبند او داخل رفت. از پلههای آهنین پایین رفت، صدایجیغ و داد چند زن روی مغزش مته میکشیدند.
وقتی پایش به حیاط رسید، همهجا را زیر نظر گرفت. حیاطی که به اجبار شاید شصتمتر باشد. دور تا دورش پر از وسایلکهنه و بندرختی که لباسزنانه روی آن آویزان بود. ناگهان دختربچهای ریزنقش با شتاب دوید و پشت سرش زنی با اندامیاستخوانی و صورتی تحلیل رفته با صدای خمـار نالید:
- خدا ذلیلت کنه بچه. اون مواد منو بیار.
دختربچه با سرتقی بستهای را که در دست داشت را بالای سرش تکان داد و زبانش را طرف زن خشمگین دراز کرد.
صدای زن بالاتر رفت و چند نفر دیگر که دست کمی از خودش نداشتند او را گرفته بودند که با سیخکباب بهجان آن طفل نیافتد.
صفورا که گویا زن کمطاقتی بود، باصدای بلند و خشدارش به آنها توپید:
- ببندین دیگه دهن هاتونو! سرسام گرفتم. بچه، مگه خاله بازیه؟ یالا اون بستهرو بده دست اینزنیکه!
دستی به تونیک بنفشرنگش کشید و با آن هیکلبزرگ و فربه به سمت آیرال برگشت. نگاه آیرال اما روی زنانمعتاد روبهرویش بود.
- هوی! خانومه، بگو چی میخوای؟!
آیرال اما از لفظ صفورا جا خورد. سرفه کرد و باغرور گفت:
- برف!
صفورا باصورت سبزه و چشمان ریز و قهوهایاش، به او خیره شد و بعد بلند زد زیر خنده. آیرال هاج و واج به او نگریست. مگر حرف خندهداری زده بود؟ دستی به پالتوی نازک مشکیاش کشید و کیف دستی مات و طوسی رنگش را در مشت گرفت.
- برف دیگه چیه؟
نوچی زیر ل*ب گفت:
- برف همون کوکائین شماست دیگه. مگه نمیدونید؟
جملهی اخرش را با تمسخر پنهان بیان کرد که یک چشمغرهی اساسی نصیبش شد.
صفورا که دید نونش در روغن افتاده، فریاد زد:
- ساغر! ساغر بیا ببینم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: