• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان تخدیرهای ثانیه‌ای|آیدا نایبی (ماهک) کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع AYDAW
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 89
  • بازدیدها 7K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سیررمان چطوره؟کدوم شخصیت رو دوست دارید؟پایان چطور باشه؟نظرتون راجب به رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    36
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,200
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%88-%DA%AF%DB%8C%D9%81-%D9%85%D8%AA%D8%AD%D8%B1%DA%A9-%D8%A8%D8%B3%D9%85-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%AD%D9%85%D9%86-%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%AD%D9%8A%D9%85-7.gif

ccz9_%D9%86%D9%86%D9%86.png

نام رمان: تخدیرهای ثانیه‌ای
نویسنده: آیدا نایبی (ماهک) کاربر انجمن تک‌رمان
ناظر: FatiShoki
ژانر: پلیسی_جنایی، اجتماعی

سطح: حرفه‌ای
ویراستار: Aby_Z
خلاصه:

جور دیگر باید به پرونده‌ی "تخدیرهای ثانیه‌ای" نگاه کرد. واقعیت‌هایی که در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر پنهان شده‌اند. «مهرداد جلیلی» یکی از افرادی است که به دنبال یافتن شاه‌کلید حل این معما و پرونده‌ی نامعلوم است. برای یافتن این کلید در این راه آدم‌های زیادی را درگیر می‌کند. ولی پشت هیچ در بسته‌ای معمایی نیست.
پ.ن: تخدیر مترادف موادمخدر هست.
پیش‌گفتار: تخدیرهای ثانیه‌ای برای این‌که بشه تخدیرهای ثانیه‌ای هزاربار ویرایش خورده. نسخه‌ای که الان شما عزیزای دلم می‌خونید حاصل تحقیقات سنگین و تلاش‌های این دوسال منه.
تخدیر قصدش آگاهیه و کمی دورشدن از دنیای‌واقعی و رفتن به دنیای شخصیت‌هاشه و به هیچ قشری توهین نمی‌کنه. بهتون قول میدم از اول رمان تا آخرش که قراره بخونید شگفت‌زده بشید و رمان دلتون رو نزنه. توقع هیچ شخصیت سفید و کاملا خوبی رو اصلا نداشته باشید چون تخدیرهای ثانیه‌ای هم خودش هم شخصیت‌هاش متفاوتن:)
یک‌عالمه لاو یو دارید ?

»ماهک (آیدا نایبی)«
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

Taniya

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-22
نوشته‌ها
646
لایک‌ها
1,320
امتیازها
73
محل سکونت
دنیای مردگان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
25
Points
0
CD950D4A-C464-4E85-85CF-2853BEF3EA2B.jpeg


خواهشمند است قبل ازتایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید


قوانین تایپ رمان

قوانین تایپ رمان | تک رمان - انجمن رمان نویسی | تک رمان

پرسش وپاسخ رمان نویسی

تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی - انجمن رمان نویسی | تک رمان

تایپک جامع درخواست جلد

* تایپک جامع درخواست جلد * - انجمن رمان نویسی | تک رمان

تایپک جامع دریافت جلد

تایپک جامع دریافت جلد - انجمن رمان نویسی | تک رمان

موفق و موید باشید.
مدیریت تک رمان.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Taniya

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,200
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
مقدمه: تیک‌تاک ساعت، یک‌گلوله و جسمی‌جان... نه! سخت در اشتباهید، زیرا به این سادگی‌ها کسی نمی‌میرد. در این موقعیت خبری از هیچ قهرمانی نیست که مسیر گلوله‌ها را منحرف کند. گلوله‌های سمی! ثانیه‌ای در جانی که دیگر ارزشی برای حیات ندارد نفوذ می‌کنند؛ شاید هم داشته باشد! مشخص نیست. زمانی که گلوله‌ی گداخته نزدیک می‌شود، دیگر جایی برای تعلل نیست. حتی نمی‌توانی تکان بخوری. فقط باید تماشا کنی. تو تماشاچی هستی. یک‌بازنده! کسی که گول می‌خورد یا نه! می‌توانی برنده باشی، یک‌قهرمان یا این‌که نه! می‌توانی آدم باشی بدون هیچ روان‌گردان!
دستش را از شیشه‌ی ماشین بیرون آورده‌بود و با کف‌دستش روی بدنه‌ی بیرونی در ماشینش پشت‌ سرِهم، ریتمیک ضربه ‌زد. با سوءظن به خیابان یک‌طرفه و خلوتی که ماشینش حدود نیم‌ساعتی پارک شده بود، گذرا، اما با دقت نگاه می‌کرد. به آیینه بغـ*ـل ماشین سمندش دست کشید تا کمی از گرد و غبار روی آن کاسته شود. پوفی کشید و آرنجش را بلند کرد. شیشه را بالا برد. صدای زنجیر دوچرخه‌ای او را به خودش آورد و باعث شد دوباره به آیینه خیره شود. پسر بچه‌ای لاغراندام پشتِ تَرک دوچرخه‌ای باریک و دودی‌رنگ نشسته بود. هنگامی که به ماشین او نزدیک شد، ترمز کرد. با دوضربه به شیشه باعث شد که به خودش بیاید. شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و به صدای تازه به بلوغ رسیده‌ی پسرک گوش‌داد:
- مهرداد جلیلی؟
پسرک حین حرف زدن، مدام به چپ و راستش بادقت و بدگمانی نگاه می‌کرد. مهرداد در تعجب و شوک مانده بود. تک سرفه‌ای کرد و دستش را سمت بخاری ماشین برد. روشنش کرد و به پسرک با لحنی دوستانه گفت:
- من با پدرت کار داشتم، تو چرا به جاش اومدی؟
پسرک سبزه‌رو، با چشمان روشن و سبزش به مهرداد خیره شد.
- شما کاریت نباشه، ج*ن*س می‌خوای من بهت میدم، من و پدرم نداریم که!
مهرداد پوزخندی‌زد. این بچه با این‌که بچه بود؛ ولی بسیار گستاخ و بدزبان بود. مهرداد دید که نمی‌تواند از این راه او را خام کند، شانه‌ای بالا انداخت و پرسید:
- خب‌خب، تو و پدرت ندارین درست؛ ولی من حتی اسمت رو نمی‌دونم.
- مسلم.
مسلم با صلابتی که در کلامش بود، نامش را بیان کرد. مهرداد خندید. پسرک در دل خود گفت «پولدارها چه صدای دلنشینی دارند.» باحسرت به صدای مرد جوان گوش داد. در دل خویش آرزو می‌کرد که ای‌کاش در جوانی صدایش به زیبایی نوای این مرد باشد. مسلم سر به زیر انداخت و از آستین بلوز گشاد و کهنه‌اش، بسته‌ای بنفش‌رنگ که به ک*بودی می‌زد را بیرون آورد.
نگاه مهرداد منتظر و کنجکاو بود. پسرک بعد از بیرون آوردن آن بسته به چپ و راست کوچه خیره شد. دلش مانند سیر و سرکه درحال جوشیدن بود. خیابان خلوت‌خلوت بود. تنها پیرمردی که با عصای‌سفیدش و آن عینک به ظاهر زیبا و شیکش درحال قدم‌زدن و گذرکردن از خیابان بود، به چشم می‌خورد. خیال مسلم راحت شد. بسته را به سرعت به دستان روی هوا مانده‌ی مهرداد گذاشت و با لحنی طلب‌کارانه گفت:
- پول بسته رو آوردی؟
مهرداد زیرکانه لبخندزد و کمی خودش را روی صندلی مشکی‌رنگ ماشین بالا کشید. دستش را در جیب‌راست شلوارش فرو برد، دسته‌ای پول از جیبش بیرون آورد که از نگاه مشتاق و برق زده‌ی مسلم دور نمی‌ماند. بسته‌ی کوچک در دست مهرداد در نظر مسلم مانند صندوقچه‌ی گنج بود. بسته‌هایی که منبع درآمد خانواده‌اش بودند. مهرداد به چشمان مشتاق او خیره شد و دسته‌ی پول را در دستش گذاشت. مسلم به‌سرعت مانند ماشین مسابقه‌ای پول‌ها را از دستان پهن مهرداد قاپید. با آن‌که سواد آنچنانی نداشت؛ ولی شمارش پول برایش از آب خوردن راحت‌تر بود. انگشتان سبزه و استخوانی‌اش را خیس ‌کرد و پول‌ها را یکی‌یکی ‌شمرد. شمارش که به اتمام رسید، با شعف لبخندی‌زد و گفت:
- یک میلیون، درسته.
هر دو تبسمی گوشه‌ی لبشان لانه کرد. مهرداد منتظر بود تا مسلم برود؛ اما او همچنان با دوچرخه‌ی قدیمی‌اش ایستاده بود به مرد خوش‌سیما خیره شده بود.
- نمیری خونتون؟
سؤال مهرداد لبخند مسخره‌ای را روی ل*ب مسلم آورد.
- بزرگترها مقدم‌ترن، شما بفرمایید.
مرد جوان خنده‌اش گرفته بود. زبر و زرنگ بود؛ ولی نه به اندازه‌ی او. ماشین خاموشش را دوباره روشن کرد و شیشه‌ی ماشینش را بالا داد. مسلم نیز با دوچرخه از ماشین دور شد و به او و ماشین او خیره شد. پول‌ها در دستش مانند الماس سیاه، باارزش و حیاتی بودند. مهرداد آرام و محتاطانه ماشین را به حرکت درآورد و چند متری از پسرک جدا افتاد. زیرلب مدام تکرار می‌کرد:
- ابله... ابله... ابله.
موبایلش را با بلوتوث به اسپیکر ماشین متصل کرد و به شماره‌ای با عنوان «فریدون» تماس گرفت. با نوک انگشت سبابه‌اش روی فرمان ماشین ضربه می‌زد و پس از چند بوق صدای پرتحکم و خش‌دار فریدون فضای ماشین را پر کرد:
- بله قربان؟
مهرداد نفسی به داخل ریه‌هایش کشید و به بسته‌ی کنار صندلی‌اش گذرا خیره شد.
- حواست بهش هست؟
- قربان، با دوچرخه به‌سمت یه کوچه‌ی تنگ و بن‌بست میره. دنبالش برم؟
با سؤال بی‌موقع فریدون، خشم تمام وجودش را گرفت و با صدای بلند که به عربده شباهت داشت، گفت:
- پس می‌خوای چی‌کار کنی؟ هان؟
فریدون پشت خط سکوت اختیار کرده بود و سخنی نمی‌گفت تا هیزم آتش خشم او را بیشتر نکند. زیر ل*ب «بله قربانی»بیان کرد.
***
محتاطانه قدم برداشت؛ جوری که تنها صدای باد بود که در کوچه می‌پیچید. آرام و بی‌صدا رو به روی در نارنجی رنگ ایستاد. زیرچشمی به سرکوچه خیره شد. چند نفری از همکارانش را دید که با سمند مشکی‌رنگ منتظر علامت او هستند.
چند تقه‌ای به در کوبید. صدای نعشه و خمار مردانه‌ای را شنید:
- کیه این‌وقت باز مزاحم شده؟
تک سرفه‌ای کرد و جواب داد:
- آقای قلی‌پور برای یه کاری مزاحم شدم!
- چه‌کاری مردک! ما کار داشتیم که این‌جا زندگی نمی‌کردیم.
نیشخندی روی ل*ب‌های مردانه‌اش نشست و دست به ریش‌های بلندش کشید:
- شما بیا، می‌دونم که منظورم رو از کار فهمیدی.
در با سرعت باز شد و مردی با کمر خمیده و صورت‌سبزه رو پیش چشم فریدون ظاهر مشخص شد:
- هان؟
هیکل رشید فریدون، کمی او را ترساند. چشم‌هایش باز نمی‌شدند و فضای خانه را بوی‌سیگار پُر کرده بود. سوتی بلند کشید و گفت:
- داداش، ماشاءالله بهت نمی‌خوره مواد بزنی!
فریدون به ارامی دست‌چپش را بالا برد و بِشکنی زد.
- نه من مواد نمی‌زنم، اما انگار... .
باقی جمله‌اش با رسیدن دوتن از ماموران نصفه ماند. مُسلم با پایی‌لرزان از اتاق بیرون آمد و چشمی به مردهایی که با ژرمن‌‌هایی که هرجای خانه را بو می‌کشیدند مواجه شد.
- چی شده؟ بابا؟
«بابا» گفتن مسلم به گوش افتخار قلی‌پور نمی‌رسید؛ زیرا او مشغول لگد انداختن به مامورهایی بود که زیر ب*غ*ل او را گرفته بودند و به بیرون می‌کشیدنش.
- این‌جا چه خبره؟ منو دارید کجا می‌برید؟
فریدون وارد خانه شد. بوی‌نم و سیگار باعث شد اخمی روی صورتش بشیند. پسربچه‌ای که با پایی لرزان و چشم‌هایی که از زور بغض دودو می‌زد را ایستاده کنار چهارچوب در دید. سه‌قدم به سمتش برداشت و مچ نحیفش را گرفت.
- بابامو کجا بردید؟
- عمو، می‌دونستی بابات چه کار بدی می‌کنه؟
خشم تمام وجود مسلم را پرکرد؛ گویی او را از تشت آبِ‌یخ به کوره‌ی آتش پرت کرده باشند. با چشمی حرص‌زده به فریدون که او را با زور به بیرون می‌فرستاد نگاه کرد و مچ دستش را از دست او بیرون کشید:
- کار بد؟ یعنی چی کار بد؟ وقتی بابای من نون شب من و خودشو نداره چیکار کنه؟ هان؟!
صدایش از فرط جیغ‌هایی که می‌زد، می‌سوخت! ترحم بار پسرک روبه‌رویش را نگاه کرد. دستش را به سمت او دراز کرد و دوباره اسیرش کرد. موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد و به مهرداد زنگ زد.
***
نفس‌های پی‌درپی‌اش نشان از اعصاب متشنج شده‌ی او می‌داد. خیابان اصلی را دور زد و به کوچه‌ی عاری از هرگونه آدمی رسید. ماشین را از حرکت بازداشت. دو دکمه‌ی پیراهن مشکی‌رنگش را باز کرد و کمی پشتیِ‌صندلی را عقب‌تر کشید. عصبی بود، در مغزش اِکوی صداهای ناهنجار هزارن آدم بود. دستی در موهای‌قهوه‌ای و آشفته‌اش کشید. استرس و خشم مانند ماری وجودش را به دندان کشیده بود. پلک‌های بسته شده‌اش را باز کرد. کوچه خلوت و بی‌صدا بود و تنها صدای‌باد پاییزی می‌آمد. موقعیت را شکار کرد و از ماشین سمند نوک‌مدادی‌اش پیاده شد. موبایلش را در جیب کت مشکی‌اش گذاشت. در با صدای‌محکمی بسته شد. باد با صدای‌ترسناکی می‌وزید، گویا دلش پر بود. باد در موهای بلندش می‌رقصید. شاید تنها یک‌روز در سال مانند امروز و این ساعت می‌توانست نفس بکشد. جانی در بطنش تازه شد و او را به وجد آورد. ناگهان صدای ویبره‌ی موبایلش او را خلسه‌‌ی شیرینش بیرون کشید. ناچار و ناگزیر موبایلش را برداشت و دکمه‌ی اتصال را لمس کرد:
- بله فریدون؟
فریدون که نفس‌نفس می زد؛ گویا از چیزی شاد بود. مهرداد گوشش را تیز کرد که صدای او باعث شد دوباره نفس‌عمیقی بکشد، این‌بار عمیق‌تر از نفس قبلی.
-‌ قربان، دست‌گیرشون کردیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,200
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
مهرداد بدون اتلاف‌وقت سوار ماشین شد و حرکت کرد. آن‌قدر عجله و استرس داشت که در راه، نزدیک به دوبار مرز تصادف کردن را طی کرده بود. درحین رانندگی کمی دست‌راستش را به صندلی شاگرد دراز کرد و بسته‌ی کبودرنگ و نفرت‌انگیز را داخل داشبورد شلوغ و پر از وسیله‌ی ماشینش رها کرد و درش را محکم بست. خیابان نازی‌آباد نسبت به چندساعت قبل پرهیاهوتر به نظر می‌رسید. از چند طرف ماشین‌هایی خودروی او را احاطه کرده بودند. نازی‌آباد چنین محله‌ای بود، شلوغ و پر تردد. نفس پرصدایی از اعماق ریه‌هایش بیرون آمد. عرق سرد، دانه‌دانه از پیشانی صاف و بلندش پایین می‌ریختند. در این اقلیم سوزناک و آلوده، گرمش شده بود. نمی‌توانست بیش ازاین وضعیت را تحمل کند. پایش یا روی پدال ترمز بود یا پدال گ*از. با هرترمز «ای‌بابایی» می‌گفت و خودش و راننده‌ها را به رگبار فوحش می‌بست. صدای بوق گوش‌خراش اتومبیل‌ها روی سلول‌به‌سلول اعصابش راه می‌رفت. دستش را به انبوه ته‌ریش‌های قهوه‌ای‌اش کشید، آرنجش را روی لبه‌ی پنجره ماشین گذاشت، شیشه‌ی دودی را پایین کشید. طاقتش طاق شده بود. زیر ل*ب به راننده‌ی ماشین، پراید سفید رو به رویش غرید:
- زود باش دیگه گاریچی.
بالاخره راهی که توسط دوماشین بسته شده بود، باز شد. گویا جان دوباره‌ای به مهرداد بخشیده بودند، نه گذاشت و نه برداشت، پایش را روی گ*از فشرد و ماشین مانند جگوار تند و باسرعت به پرواز درآمد. با پشت دست، پیشانی‌اش را که عرق‌های سرد مانند پرده آن را پوشانده بودند، تمیز کرد. پس از ده‌دقیقه‌ی طاقت‌فرسا و جنون‌آور به اداره‌ی پلیس رسید. اتومبیلش را روبه‌روی درب پارکینگ‌بزرگ و سبز لجنی‌رنگ متوقف کرد. سرباز بلند قامت و لاغری که دست به کمر و سربه‌زیر کنار درب ورودی قدم می‌زد را با صدای بلند مخاطب خود قرار داد:
- علیاری، ماشینم رو ببر داخل پارکینگ خودم عجله دارم، قربون دستت.
سربازجوان که نمی‌توانست به بالا دست خود نه بگوید، به او احترام‌نظامی گذاشته و به‌سمت خودروی مهرداد راه افتاد.
مهرداد تند و فرز با کفش‌های نسبتاً رسمی و براقش به داخل ساختمان دوید. سالن‌مخوف و بی‌روح اداره را جلوی روی خود دید. صدای داد و بیداد مراجعین، گریه و یا خشم آن‌ها در راهرو بازتاب می‌شد. دست از دویدن کشید و تک سرفه‌ای کرد و صورتش را جدی و خشک نشان داد. چشمانش در جای‌جای سالن می‌چرخیدند. گوشه‌ی سمت چپ سالن، کنار اتاق یکی از سرگردین، دختری با چهره‌ی پر از رنگ و لعاب باموهایی بیرون ریخته، با وسواس و حالتی نامتعارف چادرخاکستری و رنگ و رو رفته را روی گیسوان زردرنگش انداخته بود. تندتند دهانش چندش‌وار می‌جنبید؛ گویا آدامسی در د*ه*ان داشت. یکی ازسرجوخه‌های زن اداره‌ با چهره‌ای که نمی‌شد تشخیص داد به چه‌چیزی می‌اندیشد، دست‌بند فلزی را با کلیدی‌کوچک باز کرد و یکی از حلقه‌هایش را به دست دختر و دیگری را به دسته‌ی صندلی‌ای که روی آن نشسته بود بست.
دختر خصمانه و باحرص به مأمور زن نگریست. دستش را با زور می‌کشید و با فکی منقبض غرید:
- هی!
باصدای جیغ دختر، نگاه‌‌های افراد حاضر در سالن به سمت او چرخید و سالن اندکی در سکوت فرو رفت، سبب شد بعضی افراد که در سالن مشغول تکاپو بودند اندکی ایستادند و باتعجب به او خیره شدند.
مهرداد نفسش را با تاسف بیرون فرستاد. چشم از آن دونفر گرفت و مستقیم به سمت پله‌های خاکستری راه افتاد. دیوارهای بدرنگ وطوسی سالن، گویا به او دهن کجی می‌کردند. چند سالی در این اداره مشغول کار بود ولی تاکنون نتوانسته بود با محیط او خو بگیرد.
از پله‌های کم‌ارتفاع و مرمرین بالا رفت. نفس‌هایش به شماره افتاد. دست‌هایش روی میله‌ی سفید و سرد سُر می‌خورد. به طبقه‌ی دوم که رسید، فریدون را با لباس‌شخصی کنار اتاق بازجویی دید. مانند بادیگاردها دست به‌ س*ی*نه و با جدیت‌خاص خودش ایستاده بود. طبقه‌ای که در آن اتاق های بازپرسی و بازجویی بود کوچک‌تر از سالن اصلی بود. برای آن‌که صدای ازدحام مزاحمتی در بازجویی‌های آن‌ها ایجاد نکند، اتاق‌ها را پس از سال‌ها به این طبقه منتقل کرده بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,200
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
فریدون با پیراهنی‌مشکی و شلوار کتان‌ طوسی‌رنگ که او را کمی قد بلندتر جلوه می‌داد، به چشم در اطرافش چرخاند.
چشمان ریزش چرخید و به مهردادی که در تازه به آنجا رسیده ونفس می‌کشید، رسید. با دیدن او به نشانه‌ی احترام دست‌هایش را کنار پهلوهایش رها کرد و پاهایش را به یکدیگر کوبید.
مهرداد باتحسین به او خیره‌شد. نگاهش به عمیق زخم کنار چشم‌چپش کشیده شد. زخمی که بخاطر درگیری با یکی از این مجرم‌ها مهری بر چشمش شد. زخم عمیقی که دیر بهبود یافت ولی ماندگاری‌اش دائمی بود.
چشم‌های نسبتا ریز فریدون و آن زخم کنار چشم و صورتی‌پر از ریش و موهایی پرپشت از او، یَلی ساخته بود که بیرون از اداره هرکس که او را نمی‌شناخت، فکر می‌کرد یکی از لات‌های جوادیه است.
به سمت او قدم برداشت و با دستش به سرشانه‌ی پهن و نیرومندش ضربه‌زد. صدای مهتابی چشمک‌زن، نمی‌گذاشت راه‌رو‌ در سکوت همیشگی‌اش باشد. مهرداد چشمانش را با درد باز و بسته کرد و سعی داشت به آن اهمیت ندهد.‌ پرسید:
- تو اتاقه؟
فریدون پلک‌هایش را باز و بسته کرد. خنده‌ی تلخی روی لبان مهرداد نشست. از کنار همکارش کنار رفت و دستش را روی دست‌گیره ی نقره‌ای گذاشت. در سفیدرنگ را با یک‌فشار باز کرد.
زیرلب نام "خدا" را زمزمه کرد. چشمش دورتا دور اتاق چرخید. اتاقی شصت‌متری با پنجره‌های باریکی که میله‌هایی آن را پوشانده بودند.
این اتاق هیچ‌وجه شباهتی با اتاق بازجویی فیلم‌های جنایی نداشت. اتاق تماماً خاکستری‌رنگ بود.
گوشه‌های دیوارها تارهای عنکبوت به چشم می‌خورد. وسط اتاق میزی‌بزرگ و فلزی قرار داشت. نگاهش به مرد روبه رویش رسید. مردی میان‌سال با دست‌های بسته. با خونسردی به چشمان حریص و دریده‌ی مرد خیره شد. سرجایش مدام تکان می‌خورد و بینی‌اش را بالا می‌کشید. مهرداد به حرکات او پوزخند معناداری زد. به سوی صندلی آهنی گام برداشت، قدم‌هایی بلند و محکم. با یک‌حرکت صندلی را عقب کشید و نشست. صدای خس‌خس سـ*ـینه‌ی مرد روبه‌روی مهرداد گوش‌فَلَک را کر می‌کرد. مشخص بود که او یک‌معتاد است و اکنون تمنای یک‌مثقال مـ*ـواد را دارد. صورت سبزه و پر از لک و پیس، دندان‌های روی هم رفته و کج و کوله، موهای بهم ریخته و صورتی که ته‌ریش کمی داشت. مهرداد دستانش را به یکدیگر قلاب کرد، سرش را به جلو برد و با لحن‌آهسته و مرموزی پرسید:
- پس افتخار پنجه‌طلا تویی؟
نفس در سـ*ـینه‌ی افتخار حبس شد. د*ه*ان باز کرد تا بگوید «آره منم که چی؟» که با فریاد نسبتاً بلند مهرداد، در نطفه خفه‌شد:
- خاوری!
دکمه‌ی‌اول پیراهنش را باز کرد. بعد از گذشت چندثانیه، در اتاق باز شد و فریدون طبق هرسِری پایش را به یکدیگر کوبید و احترام‌نظامی گذاشت، روبه‌روی مافوقش ایستاد. مهرداد به طرف او چرخید و نگاه عاری از هرگونه احساسش را به او دوخت.
- برو پرونده‌های مربوطه رو برام بیار، خاوری.
فریدون چَشمی زیر ل*ب ادا کرد و از اتاق خارج شد. مهرداد دست در جیبش بُرد و آن بسته‌ی پیچیده شده و نسبتاً سنگین را بیرون آورد. بسته به اندازه‌ی کف دستان او بود. آن را روبه‌روی افتخار گذاشت. منتظر عکس‌العمل او بود؛ اما افتخار مانند سنگ ثابت و صامت بود و هیچ حرکتی انجام نداد.
- که چی مثلا؟
ناگهان افتخار بلند خندید، خنده‌های پرصدا که بند نمی‌آمدند. سرش را روی میز گذاشت. صورتش گرم و سرخ شده بود. سرفه‌اش گرفت. سرش را بلند کرد، قیافه‌ی برزخی و گر گرفته‌ی مهرداد باعث شد کمی خنده‌اش را قورت دهد. به‌صندلی تکیه داد و دستان بسته شده‌اش را به‌سمت ته‌ریشش برد و آن‌ها را خاراند.
- مثلا این‌که دستم رو باز کن تا بگم که چی.
مهرداد چشمانش را ریز کرد و کمی به جلو مایل شد و با صدای آرام پرسید:
- که چی؟ که بهت میگن افتخار پنجه طلا؟
- مگه باید دلیل داشته باشه‌؟ دوست دارن بهم بگن افتخار پنجه‌طلا. شما دوست ندارید؟ باشه، بهشون میگم نیان بهم بگن پنجه‌طلا، میگم بگن انگشت‌طلا. حالا بااجازتون ما رفع زحمت کنیم.
افتخار با کمال‌پررویی و گستاخی از جایش بلند شد که با داد مهرداد خشکش زد:
- بشین سرجات. برای من بلبل‌زبونی نکن که از در این اتاق بری بیرون دیگه نمی‌تونی اسمت رو به ز*ب*ون بیاری.
با تهدید مهرداد، کمی به فکر فرو رفت. با نفرت به او نگریست. کمی ترسیده بود، نمی‌توانست انکار کند. مدام با خودش فکر می‌کرد چه کسی می‌تواند او را لو دهد؟ او که همیشه کارش را بی‌عیب و نقص انجام می‌داد. مهرداد که او را غرق در افکارش دید گفت:
- می‌دونم داری به چی فکر می‌کنی‌. جواب همه‌ی سوالاتت‌رو خودم به تنهایی میدم؛ افتخار قلی‌پور، ملقب به افتخار پنجه‌طلا. دوران کودکیش رو در پس کوچه‌های خلیل‌آباد گذرونده، پدرش معتاد بود، معتاد که میگم از اون درجه یک‌ها. هم مصرف می‌کرد هم می‌فروخت. مادرش هم بعد از به دنیا آوردن آخرین خواهرش، سرِزا از دنیا میره. توی هیجده‌سالگیش پدرش به خاطر مصرف بیش از حد شیشه می‌میره. هنوز موندم با اون وضع‌مالی چجوری شیشه می‌خریده؛ چون بچه‌ی‌بزرگ خانوادشون بود، موظف بود که سرپرستی خواهرها و برادرش رو به عهده بگیره که نمی‌گیره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,200
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
مهرداد متاسف سری تکان‌داد و چشم از پرونده برداشت، به چشم‌های قرمز و گشاد شده‌ی افتخار خیره شد. انتظار بیش از این را داشت. خندید.
- تعجب کردی؟ بگذریم که خواهرها و برادرت چی شدن. تو ادامه بده، می‌خوام بدونم چجوری شدی پنجه‌طلا.
دستان افتخار مشت شده‌بود، به‌طوری که بندبند انگشتانش از فرط خشم، سفید شده بودند. هنگام عصبانیت مدام سرش را تکان می‌داد. سوز سرد اتاق نیز نمی‌توانست آتش‌خشم او را خاکستر کند. دوست‌نداشت این‌پلیس از خدا بی‌خبر گذشته و آینده و الانش را مانند پتک بر سرش بکوبد. حالات خماری‌اش کمتر شد، حرف‌های نیش‌دار مرد روبه‌رویش مثل تشت آب‌یخی بود که او را از خواب بیخیالی‌اش بیدار کرده است. مهرداد هیچ توجهی به حالات او نداشت. لبخند مرموزی کنج‌لبانش نشست و چشمکی زد.
- نمی‌خوای بگی؟ باشه، خودم میگم. بعد از این خودت باید سیر تا پیازش رو برام تعریف کنی. افتخار از یه کسانی که نمی‌دونیم کی، کوکـ*ـائین و کـ*ـراک و شیشه می‌گیره و به ازاش، کوکـ*ـائین‌ها رو با بنزوکـ*ـائین ترکیب می‌کنه، بعد هم به قشر مرفع و سایر می‌فروشه. درست میگم دیگه؟
افتخار تمام بدنش یخ کرد؛ حتی نمی‌توانست یک‌جمله به زبان بیاورد. آخر خطش همین است؟ کجا هستند کسانی که همیشه به او می‌گفتند تا پای جان، همراه و پشتیبانش می‌مانند! مگر قرار نبود زندگی‌ای که تفاوتی با رویاهایش نداشته است را داشته باشد؟ پس این اتاق‌تنگ و بی‌نور و حرف‌های مرد روبه‌رویش چه می‌گفتند؟
دستانش می‌لرزیدند و تنش هم‌چون برف سرد شده بودند. تا چند دقیقه‌ی پیش زبانش مثل فرفره می‌چرخید ولی الان گویا بی‌حس و سست شده است. قبل از این‌که اعتراف کند، با لحنی غم‌زده و سرد، با چشمانی بی‌روح پرسید:
- بعد از این‌که اعتراف کردم تکلیفم چیه؟
مهرداد فهمید که او کم آورده است. صورتش جمع شد. هیچ‌گاه دوست‌نداشت انسانی را سرخورده ببیند؛ حتی اگر گناهکار یا قاتل باشد. اخم‌هایش در هم گره‌خورد، به طوری که میان ابروانش خطی عمیق شکل گرفت. با لحنی جدی گفت:
- بستگی به حکمی که می‌خوان برات ببرن داره؛ شاید حبس ابد؛ ولی... .
نمی‌توانست بگوید بخاطر جرم‌های سنگینی که انجام دادی، حُکمت بی‌برو برگرد اعدام است. هیچ حرفی از اعدام نگفت و افتخار نیز نپرسید. راهش از این‌جا به بعد به زندان ختم می‌شد. افتخار شنیده بود که در زندان آب خنک می‌دهند.
یک‌زندانی پشت میله‌های سرد و زمخت، آب خنک به چه دردش می‌آید، کدام دردش را دوا می‌کند؟ مگر با آب می‌توان زندانی را آزاد کرد؟ چشم‌هایش می‌سوخت. دلش هوای یک‌گریه‌ی جانانه می‌خواست داشت. اصلا مرد و گریه کردنش درست بود؟ نمی‌خواست دیگر مَرد باشد. همین مرد بودنش کارش را به این‌جا کشانده بود.
مهرداد یک‌لنگه پا منتظر افتخار بود. مثل آدمی شده بود که در برزخ دو عالم اسیر است، نمی‌داند بگوید یا نه. می‌دانست وقتی همه‌چیز را تعریف کند، حداقل جایش در زندان امن است. نفسی عمیق کشید که ریه‌هایش خس‌خس کرد.
- وقتی از خلیلی‌آباد به تهران اومدم، هیچ‌کار و باری نداشتم. کی به یک‌پسر هیجده‌ساله شغل معرفی می‌کنه، اون‌هم پسری که از شهرستان اومده. توی تهران پرسه می‌زدم. از شانس افتضاحم یه‌آشنا هم نداشتم. پرسون‌پرسون از اهالی چهارصد دستگاه نشونی اسی‌تخته‌گ*از رو گرفتم. اسی‌تخته‌گ*از رفیق گرمابه گلستون بابام بود. یک‌ چندباری خلیل‌آباد اومده بود. آدرسش رو آخرین‌بار از خودش گرفتم اما من که تهران رو مثل کف دستم نمی‌شناختم. اسی وقتی من رو دید مثل علامت سوال شده بود. منم سیر اَندَر پیاز زندگیم رو براش ریختم بیرون. بهش گفتم: هیچ‌کار و جایِ‌خوابی ندارم، کمکم می کنی؟ گفتش: کارش درست‌کردن و فروختن تریاکِ. منم دیدم وضعش خوبه، گفتم به منم یاد بده بشم دستِ‌راستش. چندسالی گذشت و منم شدم لنگه‌ی خودش. ولی من کجا اون کجا؟ هر کی اونو می‌دید خوف می‌کرد، چون اسی تمام صورتش جای چاقو بود، بخاطر این‌که آدم درستی نبود. هر روز یک علم‌شنگه‌ای به پا می‌کرد؛ اما یک‌روز اسی بهم گفت که می‌خواد بزنه تو کارهای بزرگ، گفت یه پشتیبان پیدا کرده، مثل غول. اون‌موقع ده‌سال از اومدنم به تهران می‌گذشت. باهم شدیم یک‌تیم، توی گروه اون غول به قول اسی. ولی بدها نفهمیدم چی‌شد اسی ناپدید شد و من موندم و همون آدم‌ها. نادر نامی بود که می‌گفتن مثل اسمش خیلی نایابه، هیچ‌کس جزء کسایی که خیلی بهش نزدیک بودن ندیده بودنش. می‌گفتن یک‌آدم حریص و بی‌وجدانیه که هرکس ببینتش زنده نمی‌مونه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,200
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
با هرحرف افتخار یک‌علامت سوال برای مهرداد به وجود می‌آمد. افتخار عضوکوچکی از یک‌گروه بسیاربسیار بزرگ بود. از افتخار می‌توانست به کسی که سال‌هاست دنبال آن‌ها هستند برسند دنبالش است برسد. اخم‌ریزی بین ابروهای او نشست؛ گویا در ذهنش سوالی دارد. سرش را جلو برد و با صدای‌گرفته پرسید:
- یه‌سوال می‌پرسم. اون پسربچه‌ای که می‌فرستی مواد برسونه، چرا اون بچه؟
از "ی" اول تا "ه" آخر سوال مهرداد وجود افتخار را پر از ترکش کرد. به خاطر خودش پسرش را در دردسر می‌انداخت؛ اما این قانون کارشان بود.
- تو کار ما قانون اینه. برای این‌که تو دردسر نیافتیم این‌کارو می‌کنیم. یا بچه خودمون یا بچه‌ی مردم!
سرش را به زیر انداخت و ناخن‌های قاشقی شکلش را از گوشه کند. مهرداد خندید. بعضی آدم‌ها چرا این‌قدر پست هستند؟ دلش گرفت. بعضی کودکان در این شهر هستند که به جای رویاپردازی و بازی‌های کودکانه، به دام حرص و طمع بزرگترهایشان می‌افتند. چشمان‌قرمز و صورت عرق کرده‌اش، نشان از حال خرابش بود. با صدای عصبی و گرفته گفت:
- می‌دونی به جرم حمل مواد پسرت قراره بره ندامتگاه؟ آینده‌ی بچت رو خودت سوزوندی پدرِفداکار.
دستش را روی میز گذاشت از روی صندلی بلند شد. دیگر با افتخار هیچ کاری نداشت. او هم مانند دیگر دَلالان باید مجازات می‌شد.
هنگامی که در اتاق را باز کرد، فریدون را کنار در دید. فریدون به او خیره‌شد و سرش را تکان داد:
- چی شد؟
مهرداد بی‌حوصله و کلافه از کنار او گذشت و گفت:
- ببریدش بازداشتگاه تا حکمش رو ب*دن.
و بی‌توجه به نگاه خیره‌ی فریدون از پله‌ها پایین رفت. حرف‌های افتخار او را در منگنه گذاشته بود. هیچ فکری به ذهن او نمی‌آمد.
فریدون مات و مبهوت کنار در ایستاده بود، نمی‌دانست به دنبال مهرداد برود یا این‌که افتخار را تحویل سربازها دهد. در محیط اداری نمی‌توانست اسم مهرداد را صدا کند برای همین بلند داد زد:
- قربان!
مهرداد روی پله‌ی دهم سفیدرنگ ایستاد و برگشت به فریدون خیره شد. باصدای خسته پرسید:
- چی شده خاوری؟
فریدون از کنار دیوار به‌سمت او قدم برداشت. با آن هیکل‌بزرگ، روی‌به‌روی مهرداد مانند یک‌دیوار دفاعی بود. سرش را جلو برد و کمی صورتش را جمع کرد، باصدای گرفته و آرام نجوا کرد:
- مهرداد، چی میشه؟ چقدر اطلاعات داد؟
فریدون بعد از پرسیدن سوالش، کمی عقب رفت و به چهره‌ی خسته و کلافه‌ی او خیره شد. مهرداد هنوز به نقطه‌ی شروع ماموریت نرسیده بود. با اعترافات افتخار هنوز به چیزی که می‌خواست نرسیده بود. مهرداد سیر تاپیاز حرف‌های افتخار را با صدایی بسیار آرام به فریدون گفت. بعد از تمام شدن حرف‌هایش، هر دو غرق در فکر شدند و از پله‌ها پایین رفتند. اداره این ساعت از ظهر خلوت بود و خبری از هیاهوی دوساعت قبل نبود. ناگهان فریدون وسط سالن ایستاد. دست‌هایش مانند ماشین لابه‌لای موهایش در رفت و آمد بود؛ گویا چیزی به ذهنش رسید. مهرداد سرش را به طرف‌راست گرداند و به او نگاه کرد و پرسید:
- چی شده فریدون؟
فریدون چشمانش را بست و صورتش را جمع کرد، بشکنی‌زد و بعد چشمانش را گشود.
- آیرال خوب نیست؟
در ذهن مهرداد نام «آیرال» اِکو شد. چرا به ذهن خودش نرسید؟ آیرال را کسی نمی‌شناخت و کارش آسان‌تر می‌شد. کسالتش کمتر شد و با لحنی شاد و طرح لبخند روی لبانش گفت:
- اتفاقا خودِ خودشه فریدون.
فریدون لبخندی‌زد و به دونفر از سربازان کنار آبدارخانه سپرد که به سراغ افتخار بروند. خیالشان از بابت افتخار راحت شد.
- حالا قبول می‌کنه؟ مهرداد ولی فکر نک... .
مهرداد وسط حرف او پرید و با جدیت تمام گفت: «نمی‌تونه قبول نکنه فریدون. این جزء غیرممکن هاست».
فریدون حالت متعجب و متفکر به خود گرفت. آن دختر را چندسال بود که می‌شناخت، حرف اضافه‌ای نزد تا آتش‌خشم مهرداد شعله‌ورتر نشود. همین‌طور هم او اعصاب حرف‌زدن را نداشت، چه برسد به یکی‌به‌دو کردن. از کنار هرسرباز یا سرجوخه‌ای که رد می‌شدند، چهره‌هایی جدی و مستبد همراه با احترام‌نظامی می‌دیدند. فریدون از پشت‌سر رفتار مهرداد را زیر نظر داشت؛ حتی راه رفتنش هم عادی نبود. قدم‌های کوچک را با سرعت بر می‌داشت؛ گویی کسی دنبالش است. هنگامی که بیرون از اداره رفتند، مهرداد مشغول زیر و رو کردن جیب‌هایش شد. با کلافگی پوفی کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد: «این‌سوئیچ رو کجا گذاشتم؟»
فریدون بابهت دستش را تکان داد و با چشم‌های مشکی گرد شده‌اش پرسید:
- چیکار می‌کنی مهرداد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,200
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
- ای بابا، سوئچم دست علیاری.
فریدون کوتاه خندید که خطوط ریزی گوشه‌ی چشمانش پدید آمدند. بادست به پشت مهرداد زد و گفت:
- بیا با ماشین من بریم. مهرداد تو چرا امروز ان‌قدر استرس داری؟
مهرداد دودستش را روی صورتش کشید و با صدایی‌آرام گفت:
- تو از این ماموریت نمی‌ترسی؟
فریدون برگشت. دستی به موهای سیاهش کشید وبه صورت او خیره شد، پرسید:
- چرا باید بترسم؟ مگه ترس داره؟
مهرداد پوزخندی به حرف او زد. او می‌دانست این‌ماموریت چقدر حیاتی است و آن‌قدر خونسرد است؟
- نمی‌ترسی تو ماموریت گاف بدی و هشتادمیلیون جمعیت یا بیشتر رو بدبخت کنی؟
نفهمیدند چه زمانی به ماشین پرشیای‌سفید فریدون رسیدند. دقایقی بین آن دونفر سکوت برقرار بود. درون فریدون چیزی تکان خورد. اگر این ماموریت به خوبی سر می‌رسید، مقام بالاتری می‌گرفت و اگر نه... سرش را به دوطرف تکان داد.
دستان یخ زده‌اش روی ماشین نشست. سرش را روبه آسمان گرفت. هوا گرفته بود و مانند یک‌زندان مانع رسیدن نورخورشید به زمین می‌شد. سوز عجیبی در هوا بود؛ گویا با هر وزش باد سیلی‌محکمی به گونه‌ی هر دو نفر آن‌ها می‌زد.
فریدون پوفی کشید و با لحنی دلگرم‌کننده گفت:
- مهرداد، شد شد، نشد هم بازم میشه.
مهرداد باچشمان قهوه‌ای‌رنگش به فریدون خیره‌شد. حرف او نتوانست آتش استرس و اضطراب مهرداد را ذره‌ای کم کند. فریدون در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. مهرداد پشت‌بند او بر صندلی شاگرد نشست. ماشین را گذرا نگاه کرد. آشغال تخمه، بطری آب زیر پایش بود. نفس‌عمیقی کشید و چیزی نگفت. استارت ماشین که خورد، با سوالش گوش‌هایش تیز شد:
- خونش کدوم طرفِ؟
مهرداد پایش را دراز کرد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. سرش کمی درد می‌کرد؛ ولی نه قدری که نتواند تمرکز کند. با انگشتانش، دایره‌وار شقیقه‌هایش را ماساژ می‌داد.
- برو سمت اتوبان همت...
- اون‌طرفا خونه خریده؟
- خریده نه، خریدم. اون‌ور خوبه...
نیم‌نگاه خمار از خواب و خسته‌ای به فریدون کرد و ادامه داد:
- مگه نه؟
ل*ب‌هایشان به خنده باز شد. فریدون دستی به ضبط ماشین برد و دوباره سر صحبت را باز کرد:
- افتخار و مسلم طفلک چی میشن؟
مهرداد دستی به دکمه‌ی ضبط برد و آهنگ‌شادی که پخش میشد را عوض کرد. چندبار بالا و پایین کرد و به آهنگ دلخواهش رسید:
"عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من اون‌قدر بخوام زنده بمونم
باهات رویامو تا آخر ببینم"
- بقیشون چی شدن؟ این‌هام همون دره‌ای میرن که برای خودشون کَندَن.
فریدون فرمان را در دستان مردانه‌اش گرفت و به چهره‌ی خونسرد و خسته‌ی مهرداد خیره شد:
- داداش خیلی وقته همش ته‌ریش میزاری، چیزی شده؟
- مگه باید چیزی بشه؟
- والا من و تو همیشه ریش می‌ذاشتیم...
دستی به ریش‌های بلند و مشکی‌اش کشید و گفت:
- مثل مال من، ولی تو دیگه این‌جوری ریش نمی‌داری نزدیک یک‌ساله همش ته‌ریش روی صورتت نشسته.
"عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا روتنهایی نگردم
تو تنها آدمی هستی که هیچ‌وقت
باهاش احساس تنهایی نکردم"
خنده‌ی تلخی روی ل*ب‌های خشک شده‌ی مهرداد نشست. صورت گندمی‌اش رنگ پریده بود. دو دکمه دوباره از پیراهنش باز کرد و زیر ل*ب گفت:
- آیرال از کسایی که ریش دارن می‌‌ترسه...

***
چشم‌های کشیده‌ی مهرداد بسته بود. فریدون خیره به چهره‌ی نیمه‌خواب و بیدار او شد. دستش را به طرف او دراز کرد و آرام بازوی‌راستش را تکان داد. یکی از پلک‌هایش را به آرامی باز کرد که فریدون به سرعت گفت:
- رسیدیم، پیاده شو مهرداد.
دستش را در موهای بلند و نسبتاً بلندش فرو برد و چشم‌هایش را کامل باز کرد. جو داخل ماشین دَم داشت. کمی از سردردش کاسته شده بود. با همین خواب توانست کمی آرام بگیرد. در ماشین را که باز کرد، چشمش از ساختمان هفت‌طبقه آجری بالا رفت. فریدون از ماشین پیاده شد و رو به مهرداد با دودلی پرسید:
- بد نباشه سر زده اومدیم؟
مهرداد به‌سمت آیفون خانه رفت و شانه‌اش را بالا داد و با لحنی بی‌خیال گفت:
- برای کار اومدیم، بد نمیشه.
درهای ماشین را قفل کرد و کنار او ایستاد. دکمه‌ی طبقه‌ی چهارده که آخرین دکمه بود را فشرد. خوبی آیفون، تصویری بودنش بود. پس از چندثانیه صدای‌ظریف، اما جدی دختری به گوششان رسید:
- بله؟
مهرداد پوزخند صدا داری زد و گفت:
- آیرال در رو باز کن سریع.
صدای «ای بابا» گفتن آیرال از پشت آیفون به وضوح شنیده می‌شد. با نوای باز شدن در، آن‌دو به سرعت از سالن تاریک و مسکوت عبور کردند. از طبقات اول یا دوم صدای واق‌واق سگی به گوش می‌رسید. مهرداد با قدم‌های تند به‌سمت آسانسور کنار راه‌پله‌ی عریض رفت. فریدون برعکس او به کندی قدم برمی‌داشت و آرام‌آرام به دنبالش می‌رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,200
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
مهرداد سرش را چرخاند و چشم‌درچشم همکارش شد. فریدون به دکمه‌ی قرمز آسانسور خیره بود و نفس های‌عمیق می‌کشید.
- مهرداد؟
- بله؟!
کمی این‌پا و آن پا کرد و بابدگمانی، در آسانسور را باز کرد و هردو داخل شدند. اتاقک بسیار کوچکی که آن دونفر به سختی واردش شدند.
- به نظرت این‌جا، آیرال قابل اطمینان هست؟ نزنه زیر همه‌چیز؟
فریدون به او مطمئن بود و می‌دانست مهرداد آدمی است که به سختی اعتماد می‌کند. بالحن مطمئن حرفش را به فریدون گفت و خاطرش را جمع کرد:
- فریدون من به هر کسی اعتماد نمی‌کنم ولی آیرال متفاوته!
سخنی بینشان رد و بدل نشد. اتاقک آسانسور گوشه‌به‌گوشه نورپردازی شده‌بود و انعکاس نور در آینه به چشم برخورد می‌کرد. موزیک ملایمی نواخته می‌شد، خلسه آور و وهم آلود.
مهرداد نفس عمیقی کشید. ناگهان آسانسور ایستاد و صدای خانمی در آن اتاقک جای موزیک را گرفت: «طبقه‌ی هفتم»
راهروی طویل و تاریکی را پس از باز کردن در دیدند. مهرداد بلافاصله بیرون آمد و مستقیم جلو رفت. محکم و استوار قدم بر می‌داشت، طوری که با هرگام صدای کفشش در راهرو منعکس می‌شد.
فریدون، یار و یاور همیشگی‌اش پشت سر او قدم بر می‌داشت. از پشت‌سر او قامت‌رشید او را رصد کرد. الحق که برازنده‌ی سرگردی بود. همیشه با استوار و جدیت قدم بر می‌داشت.
ناگهان مهرداد بر سر در سفیدی ایستاد و زنگ‌کوچک سفیدرنگ کنارش را فشرد.
در سفید رنگ با یک‌حرکت باز شد. دختری که آیرال نام داشت، روسری‌اش را کمی جلوتر کشید و با صدای‌آرام ولی جدی گفت:
- سلام! خوش اومدید، بیاید داخل.
مهرداد سرش را پایین انداخت و پس از اندکی درنگ، با صورتی که حال درونی‌اش مشخص نبود، داخل شد.
فریدون به طبع از او، پشت‌سرش داخل شد. رایحه‌ی گرم و شیرین زنانه‌ای گوشه تا گوشه‌ی خانه‌ی او را پُرکرده بود. عطری که به طبع خود آیرال بود. آیرال پس از بستن در خانه، صورتش گشاد شد و چشمانش گرد، متعجب بود. در ذهنش هزاران فکر و خیال در حال خوردن مغزش بودند و به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,200
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
مهرداد با قدم‌های بلند خود را به گوشه‌ی مبل اِل دودی‌رنگ خانه‌ی آیرال رساند و نشست. چشمانش را چندثانیه بست و دکمه‌ی آستین پیراهنش را باز کرد. عطر آیرال، روانش را در مشت گرفته بود.
فریدون مانند بادیگاردهای شخصی، کنار دست او نشست و دستش را روی پشتی نرم مبل گذاشت.
دخترک مانند پر، سبک و آرام خود را به آشپزخانه‌ی نقلی‌اش رساند؛ چون هیچ موقع وقت سرخاراندن و گذراندن وقتش را در آشپزخانه نداشت، مثل همیشه چای ساز را روشن کرد و منتظر ماند تا دَم بکشد.
در کابینت‌چوبی سفیدرنگ کنار یخچال ساده و کوچکش را باز کرد و شکلات‌های مخصوص مهمان را بیرون آورد. از آن‌جایی که فضای‌آشپزخانه مُشرف به پذیرایی بود، کارهایش زیر نظر مهرداد و فریدون بود. فریدون اهمیت چندانی نداد و خودش را با تابلوهای روبه رویش که نقش و نگار نامنظمی داشت سرگرم کرد، اما مهرداد بادقت نگاهش می‌کرد؛ موهای‌قهوه‌ای‌اش را بادقت پشت‌گوش میزد و روسری سفیدرنگ و قواره بلندش را هر دودقیقه یک بار جلو می‌کشید، مثل فرفره در آشپزخانه می‌چرخید. ناگهان آیرال برگشت و چشم در چشم مهرداد شد. تک سرفه‌ای کرد و صندلی ناهار خوری مخمل‌بنفش را کمی عقب کشید و نشست.
- خب آقامهرداد اتفاقی افتاده؟ کاری کردم؟
جملاتش را با شک و تردید بیان می‌کرد؛ این‌طور مواقع، چشمانش را ریز و مدام پو*ست کناره ناخنش را می‌کند.
مهرداد بی‌منظور خنده‌اش گرفت که نگاه متعجب فریدون و پوزخند آیرال او را به خودش آورد و تک‌سرفه ای کرد و گفت:
- هنوزم پای سیستم، تاصبح می‌شینی؟ خسته میشی انقدر به خودت فشار نیار.
آیرال دستی زیر گودی چشمش کشید و سرش را به دو طرف تکان داد:
- خب !که چی؟
مهرداد عصبی نگاهش کرد. سیاهی چشمش برعکس همیشه، برق میزد؛ از این همه جدیت ناگهانی زن روبه‌رویش عصبی بود. نگاهی دوباره به او انداخت، بالای سر آیرال، سه‌چراغ سفیدرنگ روشن بود که مکمل آشپزخانه‌ی بنفش‌اش به حساب می‌آمد. پوفی کشید و بحث کاری‌اش را وسط کشید.
- می‌خوام یه کاری بکنی. کاری که هم یه‌چیزی دستت رو می‌گیره هم کار گروه من حل میشه هم یه‌جمعیت راحت می‌شن.
دختر، ماتم و حیران به او خیره شده بود. نمی‌توانست حرف‌های مهرداد را حلاجی کند. آن‌قدر قلمبه‌سلمبه حرف‌زده بود که نتواست بفهمد چی‌به چی‌است.
مهرداد متوجه صورت گنگ و علامت سوال ذهن او شد باجدیت تمام ادامه داد:
- آیرال، تو قضیه‌ی این گروه‌های مواد مخدر رو از همه‌ی ما بهتر می‌دونی؛ می‌خوام یک‌کار مهم انجام بدی.
وسط حرفش پرید و باناباوری گفت:
- یعنی چی من بهتر می‌دونم؟ مهرداد می‌فهمی چی میگی؟ من تنها کاری که می‌کنم اینه‌که چهارتا لوگو تحویل چهارتا شرکت یا برند دست‌سه بدم و پولمو بگیرم.
- دِ دودقیقه هیچی نگو بزار من حرفمو بزنم بعد هرچی تو گفتی، باشه؟
ملتمس به آیرال نگاه کرد؛ به اجبار سرش را به معنای «باشه» تکان داد. لبخند محوی روی صورت مردانه‌ی مهرداد نشست؛ به طرف فریدون برگشت و گفت:
- تو بگو فریدون!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا