کامل شده رمان تخدیرهای ثانیه‌ای|آیدا نایبی (ماهک) کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع AYDAW
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 89
  • بازدیدها 7K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سیررمان چطوره؟کدوم شخصیت رو دوست دارید؟پایان چطور باشه؟نظرتون راجب به رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    36
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
کمی سرش را خم کرد و به پشت‌سر او نگاه کرد. خسته‌تر از آنی بود که به نقطه‌ای که او خیره شده بود برگردد. ابروهایش را بالا انداخت و پشت‌بند آن سرش را به طرفین به نشانه‌ی «چیه» تکان داد. بوی تلخ‌قهوه تمام خانه را زیر سلطه‌ی خودش گرفته بود. بوی تلخ و تهوع‌آوری که مثل پوزخند گوشه‌ی ل*ب گلشیفته بود. ناگهان دوباره با قهقهه‌های بدصدای گلشیفته خودش را لعنت می‌کرد که چرا در را به‌رویش باز کرده است. سوزشی ته‌گلویش بود. بخاطر ماندن زیر باران معلوم بود که سرماخوردگی بدی در این موقعیت حساس گریبان گیرش می‌شود. گلشیفته دست‌اش را زیر سرش برد.
- قهوه‌ها حاضر شد؟
لحن دستوری که خواب‌آلودگی‌اش مشخص بود اورا به خودش آورد. به اجبار پا به سوی آشپزخانه تند کرد. حباب‌های درشت و کوچک روی قهوه‌جوش دیده میشد. با سرعت گ*از را خاموش کرد. در این ساعت میل به خوردن حتی یک‌جرعه آب را هم نداشت.
- اوم... بد نیس. ترشی نخوری یه‌چیزی میشی!
نگاه عاری از هرگونه احساس‌اش چشم‌های بسته‌ی گلشیفته را شکار کرد. مشغول نوشیدن قهوه بود ولی او از شدت خستگی دیگر نای باز نگه داشتن پلک‌هایش را نداشت. نگاه‌اش با فنجان سورمه‌ای‌رنگ که با نقش و نگارطلایی در دست نسبتا مردانه‌ی گلشیفته که با ناخن‌های کاشت زینت داده شده بود، تلقی کرد. خسته از تنش‌های بی‌دلیل و ناگهانی بود. آرام و در همان حین سایه‌ای از یک‌آدم را در حال حرکت دید و به خواب رفت. به ظاهر خوابید. اما تمام کارهای گلشیفته را زیر نظر داشت.
***
با صدای نامفهومی که کنار گوشش مانند زنبور، وز وز می کرد؛ چشم‌هایش را به آرامی هرچه تمام‌تر باز کرد. انگار کرختی و خستگی مسابقه گذاشته بودند که چند روزی است که این‌طور از خواب بلند می‌شود.
صورت بشاش گلشیفته اولین چیزی بود که بعد از باز شدن کامل چشم‌هایش به نگاهش خورد.
- آیرال نمی‌دونستم انقدر خوش‌خوابی!
پوزخندی زد. خبر نداشت دیروز تا چند ساعت او را درگیر خودش کرده بود وگرنه خواب او بیشتر از پنج یا شش‌ساعت نبود.
خمیازه‌ی کوتاهی کشید و دستش را در موهای پریشانش برد.
- ساعت چنده مگه؟
خندید. این‌طور که می‌خندید خیلی بهتر از آن قهقهه‌های سرسام آور دیشبش بود. هنوز هم بعد از چندساعت آن صدای ناهنجار در مغزش اکو وار پخش میشد. گلشیفته به ساعت روبه‌رویش که مانند گُل بود خیره شد و جواب داد:
- ساعت دوازدهه!
همان‌طور که گلشیفته به آشپزخانه‌اش قدم بر می‌داشت ادامه داد:
- صبح که بیدار شدم، این‌قدر شوکه شدم که جیغ‌بنفش کشیدم (دستش را روی میز ناهار خوری گذاشت و لبخند زد) نمی‌دونم چطور تو با اون جیغ من از خواب نپریدی؟ یه‌ذره دور و برمو نگاه کردم دیدم اَکِهی غافل از این‌که تو مثل این بچه گربه‌ها روی مبل جمع شده بودی.
لحن صحبت کردنش مدام عوض میشد، یک‌لحظه مانند یک‌زن باوقار و لحظه‌ای دیگر مانند یک‌زن لات که در اطراف نازی‌آباد و شوش زندگی می‌کنند، صحبت‌ می‌کرد. تمام زورش را زد تا لبخندی به رویش بزند ولی دست‌آخر نیشخندی زد و خودش را از روی مبل بلند کرد.
گ*ردنش بابت شب تا ظهر خوابیدن روی مبل تک‌نفره و تنگ به درد آمده بود. منگ وگیج از روی مبل‌طوسی بلند شد ولی چشم‌هایش سیاهی رفت و دوباره روی مبل محکم پرت شد. خنده‌های بی‌نمک گلشیفته مانند اره مغزش را متلاشی کرد.
- چته دختر، چرا لنگ می‌زنی؟
موهای وزشده‌اش را پشت‌گوش زد و دوباره بلند شد. این‌بار محکم و بی‌اینکه منگ بزند گفت:
- نمیری انقدر می‌خندی گُلی!
بی‌توجه به طعنه‌ی آیرال برگشت و یخچال را باز کرد و محتویات داخل آن را رصد کرد:
- میگم صبحونه چی می‌خوری؟ من دوساعته منتظر توئم که بیدار بشی!
به طرف سرویس‌بهداشتی کنار در خانه رفت. حرصی «کوفت» را زمزمه کرد. وارد سرویس‌بهداشتی شد و به فریاد «هـــان آیرال» گلشیفته هیچ اهمیتی نداد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
***

گر*دن قطورش را ماساژ داد. دیوارهای خانه با نعره‌های چنگیز می‌لرزید.
بر روی مبل چمباتمه زده بود؛ همانند مار به خودش می‌پیچید. چشم غره‌ای به چنگیز رفت. زمان از دستش در رفته بود. یک‌ساعت گذشته بود یا دوساعت یا...
هر چندساعت! مهم الان بود که ب*غ*ل دستش یک‌آدم مفنگی بی‌سروپایی نشسته که مدام با نعره‌هایش ستون‌های خانه را می‌لرزاند.
دست‌های زمخت و تیره‌رنگش مبل چرمی‌سفت و سخت را چنگ‌زد و بلند عربده ‌می‌کشید. سالار عصبانی فنجان بلورین چای‌سبز سرد شده‌اش را که ل*ب هم به آن نزده بود، روی میز کوبید و به سوی آن مرد شتافت:
- چته دوهزاری؟ چرا ول نمی‌کنی؟ این دفعه چی می‎خوای لعنتی؟ فکر کردی منم گول کولی بازی‌هاتو می‌خورم؟
یقه‌ی پیراهن مردانه‌ی‌خاکستری در دستش گره خورده بود. «چنگیز» موقعیت را برای زدن تیرش به هدف مناسب دید. رنگ‌نگاهش از ناله و زاری، به خباثت و پلیدی تبدیل شد. در دلش آفرینی به نقشی که بازی کرده بود، گفت. ل*ب‌های کبودش را روی هم فشرد تا خنده‌ی مستانه‌اش گوش مرداسی را کر نکند. دست‌های ناتوانش را پشت‌مبل گذاشت تا خودش را از بند زندان دستان‌تنومند او خلاص کند.
اما انگار مرداسی ول‌ کن نبود. او را همچون رقیبی می‌دید که در قلمروش موش می‌دواند. در ذهنش قتلش را انجام می‌داد که با صدای کریهش از هپروت بیرون آمد.
- سالار یقه رو ول کن. در نمیرم؛ فعلا بیخ ریشتم.
با صدایی تحلیل رفته که سعی داشت قدرتش را به رخ بکشد تک‌تک کلماتش را بیان می‌کرد. به جنگل ریش‌های مرداسی دست کشید و ادامه داد:
- بیخ ریشتم.
از تماس‌کوتاه دست‌های چنگیز، منزجر شد. با تحکم او را روی مبل پرت کرد و چشمش را جای‌جای خانه‌ی گچ‌بری‌اش خیره شد. لوستربلورین بالای سرش فضای کل‌خانه را به تنهایی نورانی کرده بود. دندان‌هایش ریش‌های روییده‌ی زیر خط پایین ل*بش را می‌جویید.
- چی می‌خوای مفت‌خور ؟ چی می‌خوای دوباره؟
چنگیز موهای چرب و جوگندمی‌اش که از کیلومترها دورتر هم مشخص بود سال‌به‌سال آب به آن نمی‌خورد را با دست بالا داد؛ خنده‌ای از سر شوق بر ل*بش آورد و روی مبل نشست. مرداسی پوزخند زد. این آدم پر از دغل و نیرنگ بود. نه به آن عربده‌های از سر بی‌موادی‌اش، نه به این خوشحالی زیرپوستی.
- سالار میگما خیلی‌وقته ساکت موندی! دستمونم که توی حنا گذاشتی. قیافه‌ی منو یه نگاه بنداز... پو*ست و استخون شدم از بس دیر به دیر مواد به دستم رسیده.
مرداسی خنده‌اش گرفت. به طرف تک‌مبل مخصوصش که در راس بود، رفت و نشست. مبلی که از دسته‌هایش از چوب آبنوس ساخته شده بود. پارچه‌اش از ویکونیا بود. خودش را به دست نرمی و لطافت مبل سپرد.
سیگارش را از جاسیگاری روکش طلایش بیرون کشید. سیگاربرگی که از تنباکوی اصل کوبا ساخته شده و لایه‌ای از طلا دور تا دورش را زینت بخشیده بود.
چنگیز میخ سیگار شده بود، چرا که گرون ترین سیگاری که کشیده بود همان بهمنی بود که از دکه‌ی مخروبه‌ی محلشان کش می‌رفت.
- ساکت نیستم. فقط مثل توسر و صدا ندارم چنگیز. دستتم تو حناس؟ به درک!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
تیکه‌ی آخر حرفش را با طعنه گفت. آن‌قدر محو سیگار شده بود که حتی حرف‌های سالار به گوشش نمی‌رسید. آن سیگار مثل سراب بود؛ دست نیافتنی و با ارزش. ناگهان به خودش آمد که دید سالار با آن قدو قامت‌رشیدش سیگار را مقابل ل*ب‌های نافرم او گرفته بود.
با تعجب چشم‌های سرمه‌ای‌رنگش را به دو چشمان سالار دوخت. از آن نگاه هیچ حسی را نمیشد تشخیص داد. چشم‌های سالار ترس به جانش انداخت. سالار با صدای اغواکننده‌ای گفت:
-‌ مگه نمی‌خواستیش؟!
آن‌قدر هیکل او درشت بود که روبه‌روی چنگیز سایه انداخته بود. آب دهانش را پرصدا قورت داد. تمام وجودش آن یک‌نخ را فریاد می‌زد. دستش را به سمت آن دراز کرد و با حالی نامیزان گفت:
-‌ چرا! می‌خوامش!
سیگار را روی ل*ب‌های چنگیز گذاشت و او را به پشتی چرم مبل هول داد. کام عمیقی گرفت. سالار را دیگر واضح نمی‌دید. بویی نامطبوع مشامش را پرکرد، بویی مثل زباله‌ی سوخته. ابروهایش را بالا انداخت و چشم‌هایش را بست. خطوط عمیق روی پیشانی بلندش نقش بست. سالار سیگار دیگری را روی لبان مردانه‌اش قرار داد. ل*ب‌هایش قفل ف*یل*تر سیگار شد. پک عمیقی کشید؛ دود گس و تلخ، ریه‌هایش را در بند کشید. وجودش به اسارت آن دود ل*ذت‌بخش درآمد. با یک‌بازدم، تمام دودها را از بینی و دهانش خارج کرد. سیگار را چند میلی‌متر از دهانش دور کرد. روبه‌رویش مانند مه شده بود.
زیر چشمی چنگیز بی‌چشم و رو را پایید. گیج و منگ شده بود. رنگ‌رخسارش پریده و ل*ب‌هایش به سفیدی دیوارهای خانه تبدیل شد. ل*ب‌هایش را گشود:
-‌ من عاشق دود کردنم چنگیز!
چنگیز سیگار را به اکراه از دهانش جدا کرد، خواست د*ه*ان باز کند تا حرفی بزند؛ اما این کار برایش سخت‌تر از کوه‌کندن شده بود:
-‌ جنگ‌ و‌ جدلو ولش کن. من برای کار دیگه‌ای اومدم.
لبخندی به سرمای برف‌های روی قله‌ی کوه‌های زاگرس زد.‎
- می‌دونی چیه چنگیز؟ نه فقط دود کردن سیگار، بلکه دود کردن آدم‌ها بهم آرامش میده! ببین، با دقت ببین! این سیگار اولین و آخرین چیزی هست که اون چشمات قراره ببینن!
چشم‌های چنگیز دودو می‌زد. زبانش گویی سنگین‌تر از هر زمانی شده بود. نفسش یکی بود و دوتا نبود. گویی جانش را با آهن گداخته می‌سوزانند. نمی‌توانست دیگر حرفی بزند. برگشت و چشم به پنجره دوخت. باد سرد پاییزی، پرده‌ی طلایی‌رنگ را می‌رقصاند.
سالار برگشت وخم شد، سرش را نزدیک لاله‌ی گوش چنگیز برد. با لحنی متاسف گفت:
- حیف شد! چنگیز دلم برات تنگ میشه!
چشم‌هایی که رگ‌قرمز آن را پوشانده بود، به قدری ترسناک شده بود که کسی جرئت نگاه کردن به آن‌را نمی‌تواست داشته باشد؛ اما سالار صامت و خندان به آرام و تدریجی بسته‌شدن چشم‌های او خیره شده بود.
سیگار را در زیرسیگاری طلایی‌رنگ خاموش کرد. چشم‌هایش در جنگلی اسیر شد. نگاهش همزمان رنگ‌تکبر و افتخار گرفت این‌طور مواقع سرش را بیش از حد معمول بالا می‌گرفت.
سوزن آمپول برق می‌زد. قهقهه‌ای سر داد و دوباره به سمت چنگیز مرده قدم برداشت.
- می‌خوام دلم براش تنگ بشه اما من آدمی نیستم که دل داشته باشم. اون‌هم چی تنگم بشه!
گلشیفته دو قدمی نزدیک سالار آمد و خنده‌اش را قورت داد:
- بزار یک‌زنگ به جمال بزنم. بعدا راجب دل نداشتت حرف می‌زنیم.
- آره بهش زنگ‌بزن بیاد؛ منم با نادر حرف دارم.
- خیلی این کاراتو دوست دارم.
سالار متعجب به گلشیفته‌ای که روی دسته ی مبل لمیده بود، خیره شد. دکمه‌‌های پالتوی تنگ و مشکی‌اش را باز کرد و موهایش را از شال‌مشکی بیرون انداخت.
-‌ کدوم کارمو دوست داری؟
- همین دیگه، هیچ تعهدی، هیچ علاقه‌ای، هیچ عذاب وجدانی. واقعا تو معرکه‌ای سالار.
به سمت پله‌های سفید رنگ رفت. خنده‌ای بلند سر داد و گفت:
- منم یک‌زمانی دل داشتم اما دیگه ندارمش؛ حرفشم دیگه نزن! زنگتو بزن.
- باشه، باشه در برو! راستی فردا آیرال میاد شرکت! جونم بالا اومد تا بتونم خَرش کنم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
روی پله‌ی پنجم ایستاد و برگشت. چشم‌های درشت و میشی‌رنگش را به جسم مُرده‌ی چنگیز و چهره‌ی کلافه اما خندان گلشیفته دوخت.
- خوبه! آفرین گلشیفته.
- خواهش می‌کنم! درس پس میدیم به شما. راستی از ساشا خبر نداری؟
باقی پله‌ها را پشت سر گذاشت و با نیمچه لحن خبیثی گفت:
- من باید خبر داشته باشم یا تو؟
جیغ‌های ممتدد گلشیفته را نادید گرفت و به سمت اتاق کارش رفت.
پایان فصل اول
***
به اتاق پیش‌‌رویش خیره شده بود، سمت چپش راهروی شرکت‌مخوف شرکت، مشخص بود. فضای مالامال به تجملاتی که بی‌مورد بود. پاهایش جفت و کنار هم قرار داده و خشک و سرد، خیره‌ی چشمان شغال‌پیر شد. چشمانی میشی‌رنگ. رنگ‌میشی را دوست نداشت، با انزجار نگاه می‌کرد. با خودش گفت "چرا چشم ازم بر نمی‌داره؟" باصدای بم و گرفته‌ی مردانه‌ای هوشیارتر شد.
- اسمت آیرالِ؟!
کمی در جایش جابه‌جا شد. احساس خفگی می‌کرد. گویی یک‌تکه استخوان در گلویش گیر کرده است و نفسش اصلا و ابدا بالا نمیاید. تک‌سرفه‌ای کرد و گفت:
- بله اسمم آیرال هست. فامیلیم هم نوری.
چشمان وحشی‌ای داشت. این را در دلش اعتراف کرد. می‌ترسید تمام اسرارش را از طریق چشمانش بفهمد. مدام نگاهش در گردش بود.
- دوست‌ندارم با یکی حرف میزنم سرش مثل چرخ‌فلک مدام بچرخه!
تحکم صدایش او را میخکوب کرد. ترسی در جایی میان بطن‌های قلبش لانه کرد.
- رزومه‌ی کاری نداری! چه کاری بلدی؟ من هرکسی رو به شرکتم راه نمیدم!
دست‌های ظریفش، مقنعه‌ی مشکی و تازه اطو شده‌اش را کمی جلو کشید. از ریش‌هایش هم خوف داشت. اصلا این آدم همه چیزش مایه‌ی ترس بود. چشم به ساعت‌شنی باریک روبه‌رویش دوخت و جواب داد:
- به کارهای‌کامپیوتر و هر چیزی که به کامپیوتر مربوط باشه تبحر دارم.
- خوبه، چند سالته؟
- متولد سال هزار و سیصد و...
حرفش را مثل قیچی برید و با جدیت و گستاخی گفت:
- نگفتم سال تولدتو بگو، گفتم چند سالته؟
آیرال در دلش به او غرید "مر*تیکه به سن من چیکار داری؟" وقتی دید با او نمی‌شود مصالمت‌آمیز صحبت کرد؛ مثل خودش، سرد و خشک جوابش را داد:
- بیست و هفت سالمه!
- می‌دونی جهنم چطور جاییه؟
با سوال بی‌ربطش جا خورد؛ این از گردشدن چشم‌هایش آشکار بود. با تته‌پته پرسید:
- جهنم؟ یعنی چی؟ چه ربطی داره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
- این‌جا رو جهنم فرض کن؛ وقتی واردش بشی دیگه قرار نیست بیرون بیای.
آیرال خندید؛ مثل همیشه سرد؛ اما همان سردی، آبی بر روی آتش بود:
- خب، جهنمم میشه بهشت بشه.
از پشت‌میز پر ابهتش بلند شد و به طرف پنجره‌ی اتاقش رفت. بدون این‌که توجهی به عطر سرد و خنک آیرال داشته باشد، گفت:
- نه، جهنم همیشه جهنم میمونه، وقتی درش به روت باز شد باید دست به س*ی*نه اطاعت کنی و پشیمون نشی که جهنم شده انتخابت! پشیمونی مثل یک‌طناب کنفی‌ضخیم گردنتو می‌گیره!
آیرال مثل یک‌پر بلند شد. او نمی‌توانست جا بزند. دوقدم جلو رفت و دست روی میز سالار گذاشت قوی و قرص دوباره جوابش را داد:
- جهنم همه‌جا هست، مهم این‌که چجوری می‌خوای برای خودت بهشتش کنی! من از جهنم هیچ هراسی ندارم چون من جهنم‌هایی که داشتمو بهشت کردم.
مرداسی چشمش را از منظره‌ی غرق در خاکستر پیش‌رویش گرفت و برگشت. به چهره‌ی ساده و زیبای آیرال خیره شد. آرایش لایتش، مانتوی مشکی‌رنگش که سرآستین‌هایش طلایی بود؛ مثل آسمانی بود که ستاره‌ها به آن زینت دادند. چشم‌هایش را به دو گوی‌سیاه دخترک دوخت:
- من از الان بهت گفته باشم، پس‌فردا نیای بگی پشیمونم؟
آیرال دستی به صورتش کشید و پوزخند زد:
- پشیمونی کار بچه‌هاست، من درس می‌گیرم. خیالتون راحت.
مانند دو گرگ، رو‌به‌روی هم ایستادند. میدان نبرد نبود اما دست‌کمی هم نداشت، یکی به فکر تمام‌کردن و دیگری به فکر شروع کردن یک‌ماجرای بی‌سر و ته بود.
- پس خوش‌اومدی.
دست مرداسی به سوی او دراز شد. متعجب ابرو‌هایش را در هم کرد و بدون این‌که دستش را به سمت آن مرد موذی دراز کند، گفت:
- شما همیشه دستتون رو برای غریبه جلو میارید؟!
چشم‌های میشی‌رنگ جزء‌جزء صورت او را می‌کاوید؛ بی‌تعلل جواب داد:
- بسته به آدمشه!
آیرال گردنی کج کرد و دست مرداسی در هوا ماند. مرداسی در دلش پوزخندی زد؛ جواب این دستی را که در هوا مانده بود را پس می‌داد. مرز بین دفتر لوکس و بی‌عیب و نقص "سالار مرداسی" یک‌دیوار شیشه‌ای بود که کارکنانش مانند مورچه مدام درحال قدم زدن بودند؛ گاهی با سرعت گاهی هم مانند یک‌لاک‌پشت، آرام و با‌حوصله.
- شما رو اذیت نمی‌کنه؟
سالار کت مشکی‌ماتش را از آویزلباس برداشت و روی ساعد‌قطورش انداخت:
- چی اذیتم نمی‌کنه؟
آیرال که دید او عزم رفتن می‌کند، کیف دستی‌اش را از روی مبل برداشت؛ به دیوار شیشه‌ای اشاره کرد و پرسید:
- همین دیگه، رفت و آمد کارمندها جلوی چشماتونه، اذیت نمی‌شید؟
سالار مثل یک‌گرگ وحشی، به سمت او قدم برداشت. آن‌قدر سریع که آیرال ترسش در جایی بین قلب و راه‌تنفسی‌اش درجا می‌زد. یک‌قدم عقب رفت و سالار جلویش آمد. آیرال به در قهوه‌ای‌رنگ و آنتیک اتاق نزدیک شد. گویی در مغز آیرال خون جاری میشد؛ اولین آدمی نبود که در زندگی‌اش از او می‌ترسید اما اولین نفری بود که تا حد مرگ از او می‌ترسید. ترسش عجیب بود، مثل بره‌ای که در مقابل یک‌حیوان وحشی گیر افتاده؛ نه راه پس داشت و نه راه پیش. یا باید تسلیم میشد یا فرار را به قرار مد نظرش قرار می‌داد! در دلش گلشیفته‌ی کَنه را لعنت کرد، آن‌قدر آن روز به پر و پایش پیچید تا پیشنهاد مثلا نان وآب دارش را قبول کند. او هم در رودروایسی مانده بود و از روی اجبار قبول کرد. چشم‌هایش را وحشی نشان داد. خواست به او بفهماند که آدمی نیست که کم بیاورد. اما انگار نتوانست خودش را نترس جلوه دهد. خنده‌ی مضحک گوشه‌ی ل*بش که در انبوهی از ریش و پشم گیر کرده بود روی مغزش پاتیناژ می‌رفت.
- مرز بین موفقیت و نابودی و نیستی، مثل مرگ و زندگی به یک‌تار مو بستس! (دم و بازدم عمیقی گرفت)یا باید بزنی زمین یا بخوری زمین. من برای این جایگاه خون‌دل‌ها خوردم پس نباید یک‌آدمی که از من پایین‌تره این دنیای‌طلاییم که حسرت خیلی از آدماست رو خ*را*ب کنه. ( دست را به دستگیره‌ی طلایی و خوش دست اتاق رساند و در را باز کرد) احتیاط شرط‌عقله!
در را کامل باز کرد. آیرال خندید. طوری که ردیف سفید دندان‌هایش را در معرض دید قرار داد:
- شرکتتون این‌قدر مهمه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
از جلوی چشم‌های او از اتاق بیرون رفت و به سوال او جواب نداد. وقتی یک‌قدم برداشت، تمام کارکنان و کارمندانش به احترام او از جایشان بلند شدند. مثل یک‌گردباد از شرکت گذر می‌کرد. سهمگین‌ و‌ خوفناک. واقعا هم لقب "گرگ" برازنده‌اش بود. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- شرکت خیلی مهمه، حتی مهم‌تر از نفسی که تو می‌کشی.
او برای جایگاهش دردنده بود و حریص. نمی‌خواست حتی یک‌دهم آن را با کسی تقسیم کند. طرز نگاه کردنش ترس‌عالم را به تن طرف مقابلش می‌ریخت.
وارد اتاقک آسانسور که شد، رو‌به‌رویش آن دخترآشنا را دید اما با چندمتر فاصله. بی‌چشم داشتی با تمسخر آغشته به ترس به سالار خیره شده بود تا این‌که در خودکار آسانسور بسته شد. دخترک آشنا بود؛ آن‌قدر آشنا که خونش باعث میشد قلمروش بزرگ‌تر از حد تصور آدمی شود. آیرال را به قیمت سلطنتش قربانی می‌کرد.
***

بعضی روزها مثل شب یلداست؛ طولانی، طاقت‌فرسا. با ترس قدم می‌گذاشت. هر آدمی که روبه‌رویش ظاهر می‌شد، گویی به جای سر و صورت آدمی‌زاد، یک صورت گرگ روبه‌رویش است. با دندان‌های غرق‌خون که هر‌لحظه گویی او را به دام می‌خواهند بکشند. مدام می‌نالید "چرا این راه تموم نمیشه؟ چرا نمی‌رسم؟" عرق سرد صورتش را پوشانده بود. قلبش نامنظم می‌کوبید. گویی جایش را عوض کرده است و در حلقش می‌کوبد. دلهره‌ی بدی بدنش را به لرزه در آورده بود. از ضعف داشتن بدش می‌آمد. می‌خواست همیشه قوی باشد. اما نمی‌توانست. او که عاشق گرگ بود چرا این‌قدر از آن‌ها می‌ترسید؟ مثل یک پَر قدم بر می‌داشت؛ بی‌دقت، سبک و رها. از مرداسی بدش آمده بود. حس تنفرش گویی در قلبش مثل ریشه‌ی درخت‌کاج، سرتاسر قلب‌کوچکش را احاطه کرده بود. اوضاع مسخره‌ای بود اما بعضی وقت‌ها نمی‌دانی چی و چرا این حس تنفر در وجودت رخنه کرده است!
موزائیک‌های زیر پایش انگار تکه‌هایی از مذاب بودند. تنش می‌سوخت از تشویش بی‌هنگامی که مثل «صاعقه» درخت وجودش را آتش می‌زد. «آدم»ها هم مثل ترن‌هوایی دور سرش می‌گشتند. ناگهان صامت شد؛ بی‌حرکت. مثل همان مجسمه‌هایی که روی میز خانه‌اش گذاشته بود. خشک‌تر از یک‌شاخه‌ی خشکیده از درختش به روی زمین سرد فرود می‌آید. سرش را به سختی به سمت چپش که خیابان دو طرفه‌ی عریضی بود، گرداند. خودش را به خیابان رساند و دستش را بالا برد. ناگهان پراید زردی جلوی پایش ایستاد. مردی که معلوم بود از آن دسته از آدم‌هایی است که همیشه تجربه‌ای در چنته دارد، سیبیلش را زیر دندان گرفت و گفت:
- کجا میری آبجی؟
گلویش می‌سوخت. اسید معده‌اش راه قورت دادن آب‌دهانش را سخت کرده بود. با صدایی خش‌دار بی‌سابقه اش پاسخ داد:
- مستقیم.
- بپر بالا آبجی، می‌برمت تا صراط مستقیم، زودباش دیگه سوار شو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
چند دقیقه بعد خودش را در یک‌ماشین فکستنی دید که راننده‌ی نسبتا پیرش با آن صدای‌دلنواز مشغول سخن گفتن بود:
- هی روزگار، می‌بینی آبجی این درخت‌ها وقتی من اندازه‌ی لوبیا بودم توی این خیابون بودن. ای روزگار تف بهت، ولی خب چه میشه کرد، دنیا روز به روز درحال تغییره؛ مام باس تغییر کنیم.(ناگهان خندید، طوری که آیرال توانست خط لبخندش را از آن آینه‌ی باریک روبه‌رویش ببیند) دخترهام توی این نمی‌دونم چی (از جیب پیراهنش یک‌فلش مموری بیرون آورد) از این آهنگ‌های نسل جونیا ریختن. ولی خب بهشون تذکراتمو دادم که باید آهنگ‌های قدیمیم بریزن. مذاق من به این چرت و پرتای‌جدید نمی‌خوره. ولی دلم می‌خواد روح‌مسافرهام توی ماشین صیقل ببینه!
به آن ضبط‌مشکی و براقش، مموری را وصل کرد و شروع کرد به عقب و جلو کردن آهنگ‌های داخل آن.
- ها، آبجی این آهنگ شا‌ه‌ماهی خیلی‌قشنگه، یعنی آدمو می‌بره به اون دور دستا. جایی که هیچ بنی‌بشری نیست.
" عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیارو زیباتر ببینم
تا من اون‌قدر بخوام زنده بمونم
باهات رویامو تا آخر ببینم
عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا روتنهایی نگردم
تو تنها آدمی هستی که هیچ‌وقت
باهاش احساس تنهایی نکردم "
نفسش ریتمیک شد. چشم‌های بی‌روحش که فقط نظاره‌گر حرکات آن راننده بود، به طرف شیشه‌ی بخار گرفته‌ی کنار دستش زل زد. پاییز چقدر زود کوله‌بارش را با آن برگ‌های زرد و کدرش بسته بود و عزم رفتنش را می‌کرد. چقدر این آهنگ بی‌موقع شروع به خواندن کرده بود! این همان آهنگ‌محبوب مهرداد بود که هروقت سوار ماشینش میشد، درحال پخش بود.
" تا از پیشت میرم دلتنگ میشم
مرورت می‌کنن حرم نفس‌هام
به هیشکی جز تو احساسی ندارم
به جز تو ازخدا چیزی نمی‌خوام
تا وقتی که تو رو دارم کنارم
چه فرقی می‌کنه کی هست و کی نیست
بگو داریم تو بیداری می‌‌بینیم
که بین دستامون هیچ مانعی نیست "
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
آن روح جستجوگر و شکارچی‌اش خفته بود و آن روحی که ازش بی‌زار و نفرت داشت سر از آن همه آهکی که رویش ریخته بود، بیرون آمده و مثل خوره اورا می‌خورد. مثل یک‌آدم ضعیف که با شنیدن یک‌آهنگ خودش را می‌باخت و اشک‌اش دم مشک‌اش است، گوشه‌به‌گوشه‌ی خیابان را نگاه می‌کرد.
" عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من اون‌قدر بخوام زنده بمونم
باهات رویامو تا آخر ببینم
عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها آدمی هستی که هیچ‌وقت
باهاش احساس تنهایی نکردم "
روی صندلی ماشین جمع شد، دست‌های‌ظریفش در هم قفل شده و گوش‌هایش چشم شده بود و آهنگ را باجان و تن به آن روح‌نفرت‌زا تزریق می کرد. بخار ناشی از بخاری ماشین صورتش را مثل کوره‌ی آتش کرده بود.
" پر از خوشحالی بی‌وقفه میشم
تا دستام توی دستای تو میره
شاید این لحظه باورکردنی نیست
که از خوشحالی من گریه‌ام می‌گیره
ببین تا پر شدم از ناامیدی
غم و از تو دلم بیرون کشیدی
دارم دنیا رو زیباتر می‌بینم
عجب جایی به داد من رسیدی "
زمان، تنها چیزی بود که از ته‌دلش التماس خدا را می‌کرد که زودتر بگذرد و این آهنگ تمام شود. متن‌ملایم و شیرین آهنگ مثل یک‌شیرینی دلش را زد. با شروع شدن موزیکی دیگر، صدای‌زنگ خوردن ریتمیک و بی‌توقف موبایلش را شنید. دست‌هایش را سمت کیفش برد و با یک حرکت ناگهانی موبایل را بیرون کشید و تماس را پاسخ داد:
- بله؟
- آیرال؟
صدای‌خشک و خش دار فریدون را از صد فرصخی هم می‌توانست تشخیص بدهد.
- بله، بگو.
چهره‌ی فریدون را با آن خط‌عمیق روی چهره‌اش تجسم کرد. یک‌لحظه به خودش لرزید. از آن دیپ بودن زخم هراس داشت.
- امروز یه‌جایی میریم؛ تغییر چهره یادت نره این یکی خیلی‌‌مهمه.
با شک به اطرافش و مرد راننده خیره شد. چشم‌های مشکی‌رنگش مات بود.
- باشه. آدرس بده.
- بهت پیام میدم.
با تردید سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود را پرسید:
- مهرداد هم هست؟
- نه، نیست!
با بوق ممتد تلفن، فهمید فریدون تماس را قطع کرده است. آهی کشید. کنار فریدون معذب بود.
لاقل وقتی مهرداد بود میشد کنار آمد.
- ولش کن دیگه! نقش بازی کن مثل همیشه، نقش!
پیرمردراننده برگشت و با تعجب به آیرال گفت:
- چیزی شده آبجی؟
- نه عموجان. چیزی نشده.
مرد شانه‌ای بالا انداخت و چیزی نپرسید.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
فریدون را راس کوچه دید. کوچه‌ی تنگ و نمور کمی توی ذوق می‌زد. آهسته و پیوسته با آن کفش‌های پاشنه ده‌سانتی تلق‌تلوقی اعصاب خورد کن در کوچه راه انداخته بود. فریدون ریش‌هایش که او را کپی برابر اصل داعشی‌ها بود را تراشیده و تنها یک سبیل شاه‌عباسی مانند بالای ل*ب‌هایش جا خوش کرده بود را دید.
- سلام!
لحنش ناخوداگاه لوندی و عشوه‌گری داشت. فریدون با چشم‌های گشاد شده سرتا پای آیرال را زیر نظر گرفت. در دلش اعتراف کرد او بد برای خودش بازیگری نبود. موهای پرپشتش را که با ژل مخصوص بالا زده بود ابهتی چند برابر قبل به او بخشیده بود. لبخند جذابی زینت ل*ب‌هایش شد و دستش را به طرف خانه‌ای که قرار بود واردش شوند، دراز کرد. آیرال کیف‌دستی کوچکش را محکم در دست گرفت و کنار فریدون ایستاد و او زنگ را زد. هوای پاییزی لرزی بر تنش انداخت. استخوان‌هایش در کمتر از ده‌ثانیه منجمد شدند. «عجب غلطی کردم این لباس تنگ و تونگ و نازک رو پوشیدم!» در دلش مرثیه‌ی یخ‌زدگی برپا بود که صدای مرد پشت آیفون را با دقت شنید:
- کیه؟
کشیده حرف می‌زد. مانند خرس‌تنبل‌هایی که طول می‌کشد یک‌قدم کوچک بردارد. از همان پشت، ندیده حدس زد یک‌مرد خمیده با دستی که مدام بالا پایین میشد، مشغول سیگار کشیدن است.
- فرهانم، فرهان نیکنام!
فرهان نیکنام... سودا بانی... دو شخصیت جدید. برگشت به طرف فریدون و زخم عمیقش دوباره در چشمش پررنگ شد. چتری مشکی‌رنگش در هوای‌سرد رقصید.
چهره‌ی عبوس فریدون تغییر کرده بود.
- بریم تو دیگه، سودا جان!
«جان!» ابروهای تازه رنگ‌شده‌اش بالا پریدند. «جان» ملیحی از دهانش خارج شده بود. «باریکلا فری چشم‌ خش‌دار، تونستیم یک‌ذره ازت ملایمت ببینیم.» هنگامی که زنگ باز شدن در خورد، فریدون با آن هیبتش داخل شد. حتی یک‌تعارف خشک و خالی نزد تا اول او وارد شود. مانند یک‌شیر خشمگین گام‌های محکم بر می‌داشت. با آن‌که کف‌پایش نزدیک بود نابود شوند، ولی نمی‌خواست از تک و تا بیفتد. راهرویی که سراشیبی به سمت اتاقی بزرگ می‌رفت. آن قدر شیبش ترسناک بود که آیرال مانند کودکی که تازه راه رفتن را یاد گرفته، قدم بر می‌داشت. یکی پس از دیگری و پیوسته. دستش روی نرده‌ی یخ‌زده، می‌لغزید و به روشنایی زیرزمین نزدیک میشد.
- آقا فرهان اومدین؟
صورت هر دویشان از آن حجم از دوده‌ی سیگار در هم شد. سیگارش بوی سیگار نمی‌داد، مشکل این بود. معده‌ی آیرال در هم می‌پیچید و حالت تهوع شدید داشت. مجبور شد با آن ناخن‌های مصنوعی مشکی‌رنگش جلوی بینی‌اش را بگیرد. فریدون دور تا دور آن اتاق‌بزرگ را زیر نظر داشت. اگر می‌خواست با خودش صادق باشد آنجا بیشتر طویله بود تا یک‌اتاق. ظروف نشسته‌ی در سینک، پتو و بالش‌های نامرتب، بساط موادشان هم که به راه بود. مرد روبه‌رویشان که روی متکا تکیه داده بود، با صدای خمار و منگ گفت:
- به... به... مهندسی دیگه آق فرهان! خیلی، خوش‌اومدین خانوم‌مهندس قدم رو چشمامون گذاشتید، بشینید راحت باشید. خونه‌ی خودتونه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
آیرال پوزخندی زد. «خونه‌ی خودتونه! صدسال سیاه هم بگذره، بیچاره هم بشم دیگه همچین جایی خونه‌ی من نمیشه! مر*تیکه‌دوهزاری!» چتری مصنوعی مشکی‌رنگش، پیشانی‌اش را می‌خاراند و تاب و تحمل نداشت. مدام پیشانی‌اش را می‌خاراند.
با صدای قُل‌قُل قلیون ،به چهره‌ی آن مرد و آن جوان کنار دستش خیره شد. تنها چیزی که فرق بین آن‌ها بود رنگ‌موهایشان بود! جوان موهایش سیاه بود؛ سیاهی که رنگش بیشتر به رنگ پر‌کلاغ می‌خورد. اما آن مرد تماما موهایش جوگندمی بود:
- خب خانوم و آق‌مهندس؛ چی می‌خواید؟ تریاک، بنگ، ماری؟
- تو بساطت همه چی داری پس؟
با سوال ناگهانی و دوستانه‌ی فریدون خنده‌ی خبیثی روی لبان پیر موادفروش نشست.
- به‌به، بله داریم! هروئین، کوک، شیشه؟ کدومشو بدم؟
نی‌قلیون در دستش پیچ وتاب می‌خورد. میخ‌صورت آن دختر موچتری با صورت غرق در آرایش «سودا» نام شده بود. بد چشمان آبی‌رنگش قاپ او را دزدیدند. مانتوی‌قرمزش خیلی به چشم می‌خورد. رشته‌ی نگاه «سیروس» را فریدون در دست گرفت و اخمی به آیرال نشان داد. آیرال ترسید و کمی شالش را جلو کشید.
سپس صندلی پلاستیکی سفیدرنگ کنارش را به طرف خودش کشید و نشست. آن اتاق هوا نداشت. فقط دود بود؛ رایحه‌ای با بوی دوسیب. دما آن‌قدر سنگین بود که یک دم و بازدم دودقیقه طول می‌کشید.
- خوبه، اما من زیاد می‌خوام! عمده فروشتون کیه؟
- واو مهندس، پس تو پولدار بودی و من خبر نداشتم! خب به همین‌هایی که من میدم بهت خوبن که! عمده ممده چیه دیگه! بمونه رو دستت بدبخت میشی‌ها.
- نه دیگه یه آدم‌بزرگ به چیزای کم قانع نمیشه! رو دستمم نمی‌مونه، آبش می‌کنم.
سیروس حلقه‌های دود را در هوا رها می‌کرد. دستی به صورت لاغر و استخوانی‌اش کشید. «نوچ نمیشه، اینا‌ه رفتن یه فکری به حال این ریشا می‌کنم. ولی کاش این سیریش هیولا راضی بشه از خودم ج*ن*س‌منس بخره! پولی دیگه تو دست و بالم نمونده» پک‌عمیقی کشید و با لحنی خمار گفت:
- ببین مهندس می‌تونیم باهم راه بیایم! من بهت یه مقداری میدم هفته‌ی بعد بی‌سرو صدا مثل امروز بیا از خودم ج*ن*س بگیر.
دست به پشت‌گر*دن تازه اصلاح شده‌اش کشید. چقدر این سیروس مگس اعصابش شده بود! نبض دستش محکم و بی‌وقفه روی رگ‌های سرش می‌زد.
- سیروس، من یه حجم زیادی کوکائین می‌خوام داری بدی؟ نداری دیگه برادر من!
- پس باید بری پیش رئیسم!
- خب شماره‌ی رییستو بده برم ببینمش.
سیروس هنوز گیج آن حجم از دود بود. سرش مانند توپ مدام بالا پایین میشد. این «مهندس» بدجور میخ‌اعصابش شده بود. خمیده بلند شد و دست به کمر شد:
- جون آبجی، مهندس راهش نیست. هر کی رئیسمونو دیده رفته پیش عزارئیل یک‌قلیون چاق‌زده بر ب*دن!
آیرال همان‌طور مانند یک جسم خشک شده، بی‌‌هیچ حرفی مدام پاشنه‌ی کفشش را روی موزائیک‌های خاکستری می‌کشید و از نگاه‌های ترسناک سیروس را نادید میگرفت. چشمش بین موزائیک و دیوارها در گردش بود. دیوارهای سیمانی بدجور دهن کجی می‌کردند. فریدون با چشمی ریز به او خیره شد و گفت:
- چرا هر کی رئیستونو دیده مُرده؟ مگه می‌خوام چی‌کارش کنم؟
پوفی کشید، فریدون کمی بیشتر از کمی مشکوک بود و زیادی از حد سوال می‌پرسید. چشمک ریزی به پسرکش زد و ادامه داد:
- چمیدونم بابا! خودمم توی این چند سال یک‌بار هم ندیدمش یه‌رابط داره اون همه‌ی کاراشو انجام میده. فقط اسمش «نادرِ!» واقعا هم نادره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا