کمی سرش را خم کرد و به پشتسر او نگاه کرد. خستهتر از آنی بود که به نقطهای که او خیره شده بود برگردد. ابروهایش را بالا انداخت و پشتبند آن سرش را به طرفین به نشانهی «چیه» تکان داد. بوی تلخقهوه تمام خانه را زیر سلطهی خودش گرفته بود. بوی تلخ و تهوعآوری که مثل پوزخند گوشهی ل*ب گلشیفته بود. ناگهان دوباره با قهقهههای بدصدای گلشیفته خودش را لعنت میکرد که چرا در را بهرویش باز کرده است. سوزشی تهگلویش بود. بخاطر ماندن زیر باران معلوم بود که سرماخوردگی بدی در این موقعیت حساس گریبان گیرش میشود. گلشیفته دستاش را زیر سرش برد.
- قهوهها حاضر شد؟
لحن دستوری که خوابآلودگیاش مشخص بود اورا به خودش آورد. به اجبار پا به سوی آشپزخانه تند کرد. حبابهای درشت و کوچک روی قهوهجوش دیده میشد. با سرعت گ*از را خاموش کرد. در این ساعت میل به خوردن حتی یکجرعه آب را هم نداشت.
- اوم... بد نیس. ترشی نخوری یهچیزی میشی!
نگاه عاری از هرگونه احساساش چشمهای بستهی گلشیفته را شکار کرد. مشغول نوشیدن قهوه بود ولی او از شدت خستگی دیگر نای باز نگه داشتن پلکهایش را نداشت. نگاهاش با فنجان سورمهایرنگ که با نقش و نگارطلایی در دست نسبتا مردانهی گلشیفته که با ناخنهای کاشت زینت داده شده بود، تلقی کرد. خسته از تنشهای بیدلیل و ناگهانی بود. آرام و در همان حین سایهای از یکآدم را در حال حرکت دید و به خواب رفت. به ظاهر خوابید. اما تمام کارهای گلشیفته را زیر نظر داشت.
***
با صدای نامفهومی که کنار گوشش مانند زنبور، وز وز می کرد؛ چشمهایش را به آرامی هرچه تمامتر باز کرد. انگار کرختی و خستگی مسابقه گذاشته بودند که چند روزی است که اینطور از خواب بلند میشود.
صورت بشاش گلشیفته اولین چیزی بود که بعد از باز شدن کامل چشمهایش به نگاهش خورد.
- آیرال نمیدونستم انقدر خوشخوابی!
پوزخندی زد. خبر نداشت دیروز تا چند ساعت او را درگیر خودش کرده بود وگرنه خواب او بیشتر از پنج یا ششساعت نبود.
خمیازهی کوتاهی کشید و دستش را در موهای پریشانش برد.
- ساعت چنده مگه؟
خندید. اینطور که میخندید خیلی بهتر از آن قهقهههای سرسام آور دیشبش بود. هنوز هم بعد از چندساعت آن صدای ناهنجار در مغزش اکو وار پخش میشد. گلشیفته به ساعت روبهرویش که مانند گُل بود خیره شد و جواب داد:
- ساعت دوازدهه!
همانطور که گلشیفته به آشپزخانهاش قدم بر میداشت ادامه داد:
- صبح که بیدار شدم، اینقدر شوکه شدم که جیغبنفش کشیدم (دستش را روی میز ناهار خوری گذاشت و لبخند زد) نمیدونم چطور تو با اون جیغ من از خواب نپریدی؟ یهذره دور و برمو نگاه کردم دیدم اَکِهی غافل از اینکه تو مثل این بچه گربهها روی مبل جمع شده بودی.
لحن صحبت کردنش مدام عوض میشد، یکلحظه مانند یکزن باوقار و لحظهای دیگر مانند یکزن لات که در اطراف نازیآباد و شوش زندگی میکنند، صحبت میکرد. تمام زورش را زد تا لبخندی به رویش بزند ولی دستآخر نیشخندی زد و خودش را از روی مبل بلند کرد.
گ*ردنش بابت شب تا ظهر خوابیدن روی مبل تکنفره و تنگ به درد آمده بود. منگ وگیج از روی مبلطوسی بلند شد ولی چشمهایش سیاهی رفت و دوباره روی مبل محکم پرت شد. خندههای بینمک گلشیفته مانند اره مغزش را متلاشی کرد.
- چته دختر، چرا لنگ میزنی؟
موهای وزشدهاش را پشتگوش زد و دوباره بلند شد. اینبار محکم و بیاینکه منگ بزند گفت:
- نمیری انقدر میخندی گُلی!
بیتوجه به طعنهی آیرال برگشت و یخچال را باز کرد و محتویات داخل آن را رصد کرد:
- میگم صبحونه چی میخوری؟ من دوساعته منتظر توئم که بیدار بشی!
به طرف سرویسبهداشتی کنار در خانه رفت. حرصی «کوفت» را زمزمه کرد. وارد سرویسبهداشتی شد و به فریاد «هـــان آیرال» گلشیفته هیچ اهمیتی نداد.
- قهوهها حاضر شد؟
لحن دستوری که خوابآلودگیاش مشخص بود اورا به خودش آورد. به اجبار پا به سوی آشپزخانه تند کرد. حبابهای درشت و کوچک روی قهوهجوش دیده میشد. با سرعت گ*از را خاموش کرد. در این ساعت میل به خوردن حتی یکجرعه آب را هم نداشت.
- اوم... بد نیس. ترشی نخوری یهچیزی میشی!
نگاه عاری از هرگونه احساساش چشمهای بستهی گلشیفته را شکار کرد. مشغول نوشیدن قهوه بود ولی او از شدت خستگی دیگر نای باز نگه داشتن پلکهایش را نداشت. نگاهاش با فنجان سورمهایرنگ که با نقش و نگارطلایی در دست نسبتا مردانهی گلشیفته که با ناخنهای کاشت زینت داده شده بود، تلقی کرد. خسته از تنشهای بیدلیل و ناگهانی بود. آرام و در همان حین سایهای از یکآدم را در حال حرکت دید و به خواب رفت. به ظاهر خوابید. اما تمام کارهای گلشیفته را زیر نظر داشت.
***
با صدای نامفهومی که کنار گوشش مانند زنبور، وز وز می کرد؛ چشمهایش را به آرامی هرچه تمامتر باز کرد. انگار کرختی و خستگی مسابقه گذاشته بودند که چند روزی است که اینطور از خواب بلند میشود.
صورت بشاش گلشیفته اولین چیزی بود که بعد از باز شدن کامل چشمهایش به نگاهش خورد.
- آیرال نمیدونستم انقدر خوشخوابی!
پوزخندی زد. خبر نداشت دیروز تا چند ساعت او را درگیر خودش کرده بود وگرنه خواب او بیشتر از پنج یا ششساعت نبود.
خمیازهی کوتاهی کشید و دستش را در موهای پریشانش برد.
- ساعت چنده مگه؟
خندید. اینطور که میخندید خیلی بهتر از آن قهقهههای سرسام آور دیشبش بود. هنوز هم بعد از چندساعت آن صدای ناهنجار در مغزش اکو وار پخش میشد. گلشیفته به ساعت روبهرویش که مانند گُل بود خیره شد و جواب داد:
- ساعت دوازدهه!
همانطور که گلشیفته به آشپزخانهاش قدم بر میداشت ادامه داد:
- صبح که بیدار شدم، اینقدر شوکه شدم که جیغبنفش کشیدم (دستش را روی میز ناهار خوری گذاشت و لبخند زد) نمیدونم چطور تو با اون جیغ من از خواب نپریدی؟ یهذره دور و برمو نگاه کردم دیدم اَکِهی غافل از اینکه تو مثل این بچه گربهها روی مبل جمع شده بودی.
لحن صحبت کردنش مدام عوض میشد، یکلحظه مانند یکزن باوقار و لحظهای دیگر مانند یکزن لات که در اطراف نازیآباد و شوش زندگی میکنند، صحبت میکرد. تمام زورش را زد تا لبخندی به رویش بزند ولی دستآخر نیشخندی زد و خودش را از روی مبل بلند کرد.
گ*ردنش بابت شب تا ظهر خوابیدن روی مبل تکنفره و تنگ به درد آمده بود. منگ وگیج از روی مبلطوسی بلند شد ولی چشمهایش سیاهی رفت و دوباره روی مبل محکم پرت شد. خندههای بینمک گلشیفته مانند اره مغزش را متلاشی کرد.
- چته دختر، چرا لنگ میزنی؟
موهای وزشدهاش را پشتگوش زد و دوباره بلند شد. اینبار محکم و بیاینکه منگ بزند گفت:
- نمیری انقدر میخندی گُلی!
بیتوجه به طعنهی آیرال برگشت و یخچال را باز کرد و محتویات داخل آن را رصد کرد:
- میگم صبحونه چی میخوری؟ من دوساعته منتظر توئم که بیدار بشی!
به طرف سرویسبهداشتی کنار در خانه رفت. حرصی «کوفت» را زمزمه کرد. وارد سرویسبهداشتی شد و به فریاد «هـــان آیرال» گلشیفته هیچ اهمیتی نداد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: