• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان تخدیرهای ثانیه‌ای|آیدا نایبی (ماهک) کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع AYDAW
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 89
  • بازدیدها 7K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سیررمان چطوره؟کدوم شخصیت رو دوست دارید؟پایان چطور باشه؟نظرتون راجب به رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    36
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
با صدای آهسته‌ای گفت:
- میگن چندهفته پیش یه بچه اونو دیده، چشمت روز بد نبینه، د*اغ بچه رو به دل مادر پدره گذاشته، تمام تنشو تیربارون کرده بودن.
فریدون از روی آن صندلی پلاستیکی بلند شد. حس می‌کرد اگر یک‌دقیقه‌ی دیگر بنشیند، صندلی خورد و خاکشیر می‌شود. دست‌های مردانه‌اش را در جیب‌شلوارش گذاشت با خودش گفت « چرا این‌قدر دوپهلو حرف می‌زنه! خب یه‌کلمه بگو کجاست!»
به چشم‌های آغشته به خون سیروس نگاه کرد. حس خوبی نداشت. گویی آن چشم‌ها یک‌فریبی دارند؛ انگار حتی جایی که ایستاده، نقطه‌ای از یک‌بازی است. تکانی به سرش داد و روی کارش تمرکز کرد.
- خب رابطش کیه؟ رابط نداره. همچین کسایی یحتمل یه زیردستای رابطی دارن.
سیروس زوم چشم‌های فریدون شد. آن خط‌عمیق به آن چشم‌های زیبا نمی‌آمد. حتی آن زن کنار دستش هم به او نمی‌آمد. حروف کلماتش را کشید:
- می‌خوای بدونی رابطش کیه؟
فریدون مانند افرادی که به آب رسیده‌اند یک قدم جلو آمد و سریع گفت:
- آره، رابطش کیه؟
منحوس‌تر از لبخند بی‌پروای سیروس در عمرش ندیده بود. صدای جیغ‌گوشخراش آیرال، بند دلش را پاره کرد. خواست برگردد که یک‌شئ‌ سنگین بر سرش فرود آمد و نفسش بند آمد، دنیا دور سرش می‌گشت و «آیرال» گفتنش در نطفه خفه شد.
***

سرش تیر می‌کشید. گویی سیخ‌داغی در سرش فرو می‌برند و بیرون می‌آورند. روی یک‌سطح نرم خوابیده بود. مگر او بر موکت‌های نم خورده زمین نخوره بود؟ دست و پاهایش، حتی جسمش سِر شده بودند.
- فریدون!
صدای خسته‌ی مهرداد گوشش را نوازش کرد. مهرداد یارقدیمی و رفیق‌جینگ او!
- جانم قربان؟
تنها چیزی که می‌توانست و جرات می‌کرد بر زبان بیاورد. اتاق‌سفیدی که در آن بود را زیر نظر گرفت. همه‌چیز اتاق سفید بود. سرش را به طرف راست گرداند که صدای مهرداد بلند شد.
- به خودت زیاد فشار نیار فریدون، سرت بانداژ شده. خوبه توی ساعت آیرال شنود و ردیاب کار گذاشتیم!
دستی به سرش کشید. حتی دست‌کشیدن روی سرش درد را به مغز استخوانش می‌کشاند.
- آیرال چی‌شد؟
چشم‌هایش سو نداشت. همه‌چیز را یک‌دقیقه در هاله‌ای از مه می‌دید دقیقه‌ای دیگر شفاف. نفسش آغشته به ا*ل*ک*ل و بتادین بود. مهرداد از جایش بلند شد و به سمتش رفت. چشم‌هایش سو نداشت. هنوز سنگینی آن چوب را روی سرش حس می‌کرد. حالتش بین حالت خواب و بیداری بود.
نمی‌دانست مهرداد را در خواب می‌بیند یا این‌که آن همه گندکاری و آن ضربه یک‌خواب! هر چه که بود شرمنده بود و نمی‌توانست به چهره‌ی درهم آشفته‌ی دوست چندین ساله‌اش نگاه کند. به سرم وصل شده به دست فریدون نگاه کرد و گفت:
- آیرال خوبه! اون رو با بیهوشی استنشاقی بیهوش کردن.
- مهرداد، من... .
مهرداد دودکمه‌ی اول پیراهن سرمه‌ای‌رنگش را باز کرد. سر و گ*ردنش سرخ بودند. نفس‌هایش طوفانی بود و حرف‌زدن را از او صلب کرد.
- هیچی نگو فریدون. مرد حسابی تو چرا این‌دفعه گند زدی به همه‌چی؟ من از پشت سیستم تعجب کردم! فریدون به ولای علی بخوای از زیر کار در بری، کلامون بدجور میره تو هم! واقعا اولین‌بارت بود همچین ماموریتی رو انجام میدی؟ من پشت سیستم تعجب می‌کردم از کارات و حرفات برادر من! واقعا... .
- مهرداد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
ادامه‌ی حرفش را خورد. نفسی چاق کرد و به سمت پنجره‌ی بزرگ اتاق بیمارستان رفت. سنگینی عجیبی روی شانه‌هایش بود. نمی‌توانست به فریدون خرده بگیرد. از همان اول باید خودش این قسمت از ماموریت را پیش می‌برد. دست‌هایش را از پشت در هم گره‌ی کور زد. تهران در خاکستر غلت خورده بود و او به دنبال راهی برای پیدا کردن که آسمان دوباره آبی شود. عطر سرد و تلخش، تنش را مانند کوهی از یخ کرد.
- مهرداد می‌دونم ولی نمی‌دونستم اون دوتا نعشه دستمو از پشت می‌بندن!
به طرف فریدون برگشت. فاصله‌شان زیاد بود اما سیاه‌چشمان او را از بر بود. آن یل بی‌همتا آن‌گونه ضعیف و نالان بر روی تخت‌بیمارستان ناآشنا بود! به سمتش قدم برداشت! یک‌قدم... دوقدم... سه قدم... نِی‌نِی چشمان فریدون در شرمندگی غرق شده بود. دستش را بر روی شانه‌ی ستبرش گذاشت.
- روند کارمون رو عوض می‌کنیم، فریدون فقط تو خوب شو!
چشم‌هایش را به نشانه‌ی تایید آرام باز و بسته کرد. مهرداد از اتاق بیرون رفت ولی عطر کاجش با ا*ل*ک*ل در هوایی که فریدون نفس می‌کشید باقی‌ماند.
- چی‌شد مهرداد؟
روی صندلی همراه کنار تخت فریدون نشست.
- شنودی که توی ساعت آیرال کارگذاشته بودیمو که می‌دونی، پشت سیستم با رازقی داشتیم حرفاتونو می‌شنیدیم.
ابروهای درهم تنیده شده و صورت سرخ شده‌ی مهرداد فریدون را ترساند. با عجله گفت:
- خب ادامش؟
- انگاری سه‌نفر بودن فریدون؛ چون یکی آیرال رو بیهوش کرد، یک‌نفرم با چوب‌سفت و سخت، محکم زد به سر تو! ولی تا این‌جا اطلاعاتی خوبی به دست آوردیم و بهتر میشد اگه تو... .
فریدون خسته از حرف‌های مکرر، با حالی نزار ل*ب زد:
- خواهش می‌کنم مهرداد... .
- استراحت کن؛ تا یک‌مدت هم نمی‌خواد بیای توی ماموریت!
***

صدای ناگهانی باز شدن در او را به سمت اتاقی که نتوانسته بود داخلش شود برگرداند.
- چی شد مهرداد؟
آیرال مدام با آن کفش‌هایش قدم بر می‌داشت تا مهرداد از اتاق فریدون بیرون بیاید. وقتی در باز شد مهرداد با آن اخم همیشگی‌اش بیرون آمد و دست در جیب‌شلوارش گذاشت. دوست‌نداشت آیرال برای فریدون نگران باشد، برای همین با خشونت گفت:
- ساکت باش یک‌لحظه!
صدای‌بم و خشمگین او ضربان قلبش را معکوس کرد. هرچقدر تقلا می‌کرد اما با تشر تمام ترس‌های عالم مهمان قلبش می‌شدند. با صدایی لرزان اما آرام ل*ب زد:
- چته؟ چرا داد می‌زنی؟
زیر چشم آیرال سیاه شده بود، هنوز آن اخم‌عمیق مهرداد روی صورتش بود. از جیب‌شلوارش یک‌دستمال سفید بیرون آورد.
- کاش قبل از این‌که مثل فرفره انقدر توی این سالن راه بری و صدای پاشنه‌ی کفش‌هات رو مخم باشه، می‌رفتی آرایش زیر چشم‌هاتو که پخش شده رو تمیز می‌کردی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,274
امتیازها
113
کیف پول من
9,285
Points
2
امضا : MAHTA☽︎

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
نگاه لرزان و حرصی‌اش روی صورت خونسرد و اخم ابروهای مهرداد می‌چرخید. دندان‌هایش آن‌قدر روی هم چفت شده بودند که صدای سایشش هم شنیده میشد.
- انقدر هم تابلو نگاه نکن، امشب فریدون این‌جا بستریه بهتره بریم این‌جا مواظبش هستن. بعد هم، حرص برای چی می‌خوری؟ حقیقت تلخه می‌‌دونم!
- ببخشید که بخاطر این کار مزخرف تو این کفش‌ها و این صورت آشفته رو تحمل می‌کنم. همیشه باید این اخلاق گندت رو تحمل کرد؟
مهرداد خندید و با شوخی گفت:
- مجبور نیستی تحمل کنی! تو هم مثل من شو.
- صدسال‌سیاه هم بشه، چلاق هم بشم مثل تو نمیشم جناب رئیس!
- جدیداً خیلی شجاع و بی‌پروا شدی آیرال. از من به تو نصیحت، شجاعت زیاد اون‌هم جلوی من خوش‌شانسی و زرنگی نیست.
پوزخند زد و راه خروج از بیمارستان سوت و کور را در پیش رفت. رفتن آن مرد از خود راضی و خود رای را نگاه کرد. با خودش گفت: «چرا نتونستم جواب این مر*تیکه‌ی از خود مچکر و بدم آخه؟ وای‌خدا این الان عقده میشه برام!» آن‌قدر هوش و حواسش پی حرف‌های نیش‌دار مهرداد بود که دست‌کم دوبار نزدیک بود با آن کفش‌های پاشنه بلند پخش زمین شود. نگاه خیره و پراز سوال پرستاران بیمارستان آزارش می‌داد. حتی وقتی بهوش آمده بود؛ آن پرستار چاق و وحشی پرسید از جنگ برگشتی؟ بوی‌ا*ل*ک*ل و ضدعفونی بیمارستان حالش را بهم زده و با قدم‌های بلند روی سرامیک‌ها قدم بر می‌داشت. ناگهان پایش کمی پیچید که صدای آخش کمی بالا رفت. مهرداد اما مثل یک‌چوب خشک، بی هیچ نگرانی و محبتی قدم بر می‌داشت و به آه و ناله‌های آیرال گوش نمی‌کرد. دستش در جیب‌شلوارش بود و نگاهش به آن ماشین چرک خورده‌ی کنار باغچه‌ی پاییزی بیمارستان خصوصی بود.
به حیاط بیمارستان که رسیدند، ناگهان آیرال ایستاد و پایش را به زمین کوبید و رو به مهرداد گفت:
- وایسا دیگه؛ اَه. من چجوری مثل تو تند تند راه برم. گاماس‌گاماس!
آسمان رو به تاریکی می‌رفت و اثری از آن خاکسترها نبود. خندید اما نه آن‌قدری که خط‌لبخندش عمیق شود و جلب توجه کند. پیرمرد رفتگر با سری که از روی تاسف تکان می‌داد و جارویش را روی زمین می‌کشید زیر ل*ب اما طوری که آن دو بشنوند گفت: «توبه‌ توبه، چه دوره زمونه‌ای شده» مهرداد با خشم رو به آن دختر غرغرو گفت:
- گاماس‌‌گاماس چیه؟ یک‌ذره تند راه بیا نمی‌تونم منتظرت بمونم کی قدم‌هاتو بر می‌داری! ببین می‌تونی آبرومو ببری.
دستش را روی صندوق عقب چرک گرفته‌ی مهرداد گذاشت و مچ‌ظریف پاهایش که کمی پیچ خورده بود و درد می‌کرد را ماساژ می‌داد:
- آیی، درد می‌کنه، گاماس‌گاماس همون یواش‌یواش خودتونه. مظلوم گیر آوردی؟ این همه از من کار می‌کشی ولی تهش... .
با صدای محکم برخورد دستی روی صندوق‌عقب جا خورد و کمی جابه‌جا شد. تعادلش را از دست داده بود و برای بار چندم کمی پایش پیچید. چهره‌ی برزخی مهرداد که شعله‌های خشم از آن چشمان‌سیاهش زبانه می‌کشید قلبش را بی‌حرکت کرد. می‌دانست زیادی از حد رو دار شده ولی نمی‌دانست مهرداد آن‌گونه خشمگین می‌شود که حتی طرز نگاه کردنش قصد کشتنش را می‌کردند.
- هیچ‌وقت یادت نره؛ از اون شهری که توش تو رو عروسک کرده بودن و شده بودی لنگه‌ی همون صفورا و افسانه‌ای که یکیشون الان گوشه‌ی زندانه و اون‌ یکی زیر خاک، تو رو نجات دادم. از دست همون بابای بی‌غیرتت که شده بودی مواد فروشش نجاتت دادم. چند سال پیش که حتی نمی‌دونستی زندگی چیه تورو عین خواهر خودم بزرگت کردم و بهت نشون دادم که حتی نفس کشیدنت هم اشتباه بوده! انقدر پس غر نزن به جون من، این همه ازت کار می‌کشم ولی هنوز جبران اون همه زحمت من نشده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
آسمان ناگهان غرید. مثل حرف‌های مهرداد رعشه به تن نحیفش افتاد. چشم‌های سیاه‌رنگش، تاریک و بی‌فروغ شد. بغض، آن‌قدر گلویش را می‌فشرد که نفس کشیدن برایش دشوار شده بود:
- چرا تو هر وقت کم میاری منو می‌کوبی مهرداد؟ چی نصیبت میشه؟
با صدایی گرفته‌تر گفت:
- مگه به خواست خودم بود که عروسک بابام شده بودم؟ منم آدمم می‌فهمی؟ توی بی‌منطق که قُلدرم بُلدرم می‌کنی می‌فهمی منم یک‌آدمم و حق زندگی دارم، هر دفعه که من یک‌کلمه خواستم بگم خسته شدم، آقا من بریدم؛ عین گرگ گلومو گرفتی نذاشتی حرفمو بزنم.
هق‌هق می‌کرد، زار می‌زد، صورتش بهم ریخته‌تر از قبل شده بود. باران گویا دلش به حال دخترکی که هیچ‌وقت مثل یک‌دختر زندگی نکرده سوخته بود و اشک‌هایش را بر سر مردمان شهر فرو می‌ریخت.
- خسته شدم از این‌که برای بقیه زندگی می‌کنم! خسته شدم از بس منافع خودتون براتون مهمه و من شدم ابزار که شماها رو برسونه به اهدافتون! من... منو می‌بینی مهرداد... من زیر دستت نیستم، آره تو منو از اون دخمه بیرون کشیدی ولی منو توی یک‌شیشه مبحوس کردی که نه راه پس دارم نه راه پیش، تو حتی نذاشتی یاد بگیرم چجوری برای خودم نفس بکشم.
مهرداد مردد دستش را به سمت آیرال برد. شرمنده شد! برای چندمین بار در عمرش شرمنده‌ی دختری شده بود که نتوانسته به او بیاموزد زندگی یعنی چه؟ نتوانسته بود با خوش‌رفتاری با اون تا کند.
شبیه گربه‌هایی شده بود که خیس و آب کشیده شده‌اند، همان‌قدر مظلوم. نمی‌دانست رفتارهایی که ناگهان با اون می‌کند دلیلش چیست؟ چرا آن‌قدر او را شکنجه‌ی روحی ناخواسته کرده که این‌گونه از خشم، بغض و گریه منفجر شده است. شاید بخاطر این بود که نتوانسته بود خواسته‌اش را بگوید.
با صدای بم شده‌اش او را صدا زد:
- آیرال!
مثل یک‌بچه سرش را به زیر انداخته بود و گوشه‌ی مانتوی‌قرمزش که خیسِ‌خیس شده بود را در دست گرفت.
- هیچی نگو مهرداد! قبول، من تا آخر عمرم مدیون توام ولی من به خودم، به زندگی‌ای که تباه همه شده بیشتر از تو مدیونم!
دستان مردانه‌اش روی شانه‌های ظریف دختری نشست که از هر مردی که می‌شناخت مردتر بود. بیخود نبود که «آیرال» نام داشت! متفاوت بود!
سرش به سرعت بالا آمد و به صورت‌اش خیره شد که برای اولین بار عطوفت از قهوه‌ی سوخته‌ی چشمانش می‌بارید؛ مانند همین باران بی‌ریا به چشمانش نگاه می‌کرد. همان نگاه کمی لرزیدنش را کاست. قلبش بی‌محبا می‌کوبید. دلیلش را نمی‌‌دانست! حتما بخاطر طرز نگاه جدید مهرداد بود.
- می‌دونم آیرال، می‌دونم بعضی وقتا بهت سخت می‌گیرم! می‌دونم نادیدت گرفتم! اون همه شور و هیجانت رو ندید گرفتم. اما قول میدم، قول میدم که وقتی این ماجرا تموم شه دیگه به من پایبند نباشی، می‌تونی هر کاری خواستی انجام بدی! این‌ رو بدون که من... .
زوم چشم‌های همدیگر بودند. مهرداد آن‌قدر نرم و آهسته حرف‌هایش را می‌زد که گویی در خلسه به سر می‌برد. نفس‌هایش از زور شوق و سرمایی که تحمل می‌کرد تندتند شده بود. آیرال نذاشت مهرداد حرفش را ادامه دهد، با هیجان پرسید:
- یعنی دیگه... دیگه توی ماموریتاتون نیستم؟ می‌تونم برم؟
ناگهان مهرداد خشکش زد. مردمک چشمانش گردتر زدند. «توی ماموریتاتون نیستم؟ می‌تونم برم؟» جمله‌اش در مغزش رو دور آهسته پخش میشد. چیزی در دلش لرزید. نمی‌دانست چه چیزی؟ اگر آیرال را از بند خودش رها می‌کرد دیگر او را به ندرت می‌دید یا شاید هم اصلا نمی‌دید. «چرا خوشحال شد؟ یعنی قفس من براش خوب نبود؟ پیش من حالش خوب نمیشه؟ یعنی این‌قدر از من زده شده؟»
دستش را با بی‌میلی از روی شانه‌های آن دختری که فکرش را مشغول کرده بود، برداشت. آسمان رو به تاریکی بود و دلش هم با این تغییر گرفت. سرش را به نشانه‌ی تایید حرف آیرال بالا و پایین برد.
برگشت تا دخترک نبیند رنگ‌غم، ناگه چشمانش را رنگ کرده است! بی‌حوصله سوئیچ را از جیبش بیرون آورد. باران سببی شده بود تا خاک‌هایی که روی ماشینش نشسته بوده‌اند، پاک شود و او از بردن به کارواش در برود.
زیر چشمی آیرال را نگاه می‌کرد. با دقتی و وسواسی قدم بر می‌داشت و ماشین را دور می‌زد تا مبادا لیز بخورد. روی صندلی ماشین که نشستند، به طرف مهرداد برگشت و با سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود پرسید:
- می‌خواستی ادامه و روند جدیدمونو بگی مهرداد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
مهرداد دستش را قائم روی لبه‌ی شیشه گذاشت و گفت:
- به قول خودت، گاماس‌‌گاماس، انقدر عجول نباش. عجول بودنتون گند زد به کار امروزمون.
آیرال با آن لباس‌های خیس از تازیانه‌های باران، روی صندلی‌ماشین مچاله شد و چیزی نگفت. می‌خواست بگوید کار امروز را من خ*را*ب نکردم و تقصیر رفیق‌شفیق خودت بود، اما سکوت را به جروبحث دوباریشان ترجیح داد و هیچ‌چیزی نگفت. جو داخل ماشین سرد بود، حتی مهرداد بخاریِ‌ماشین را روشن نکرده بود تا جریان هوا متعادل شود.
«فقط تو زندگیش قلدرم‌بلدرم بلده، خب البته نباید هم توقع داشته باشم، کسی که سال به سال ماشینش رو کارواش نمی‌بره، حتما ماشینش هم بخاری نداره.»
ناگهان بادگرمی صورتش را سوزاند.‌ دستش‌هایش را روی گونه‌ها و چشم‌هایش پوشاند.
- وایی، سوختم!
مهرداد دستش را روی فرمان قفل کرد و به سرعت به طرف آیرال برگشت. با دیدن چهره‌ی درهمش، سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد:
- نگاهش کن‌ها! چته دختر چرا داد میزنی؟ تا شما دوتا منو سکته ندین راحت نمی‌شین. من همیشه مثل امروز مدارا نمی‌کنم خودت هم می‌دونی که!
«خودت‌ هم می‌دونی که!» ای که گفت، آن‌قدر خشن بود که آیرال سرش را با تردید به طرفش برگرداند. خواست با صدای‌آرام بگوید: «درجش رو کم کنی ممنونت میشم» که با حرفش حتی یادش رفت چه می‌خواست بگوید:
- ببین، از این‌جا به بعد دیگه فریدون نمی‌خوام تو ماموریت باشه؛ نه این‌که نباشه، هست ولی دیگه کارهای مهمو بهش نمیدم همین‌ که امروز تونست گند بزنه فهمیدم چقدر کار بلده. خب ببین تا الان چندین نفر بودن که می‌تونستن کمکمون کنن ولی دیگه نیستن؛ افتخار که از هیچ‌جا خبر نداشت و تا همین‌جاشم که کمک کرده کلی بوده، افسانه‌ای که قرار بود سرنخ بده به طرز عجیب‌غریبی کشته شده. اون پسر بچه‌ای که معلوم نشد چرا و برای چی کشته شده. چنگیزی که جنازش تو یکی از کوچه‌های تهران پیدا شده و خیلی‌های دیگه؛ و سیروسی که می‌تونست بزرگ‌ترین کمک رو بهم بکنه که غیبش زد.
نفسی چاق کرد و چشم به پنجره‌ی باران خورده‌ی روبه‌رویش دوخت:
- آیرال این‌ها همشون سرنخن. همون‌جور که سیروس گفت، نادری وجود داره که نمی‌خواد ما بفهمیم کیه و چیکارس. به زودی محموله‌ی کوکائینی میاد کشور که نباید بیاد، رفتی خونه، اون مجسمه‌ی گرگت که کوچولو هست و زیرش توخالیه رو بنداز دور، محوش کن. اون اصلا نباید تو خونت باشه. خودت هم گفتی که گلشیفته خونت مونده یک‌کارایی کرده که به نفعمون نیست؛ و اون مرداسی، تنها سرنخی که ازش داریم اینه که اون شرکتش یک‌شرکت کاذبه. یعنی کارهایی که زیرزیرکی می‌کنن اصل کارشونه و تو، نمی‌خوام تو مثل فریدون گند بزنی! باهوش و حواس کامل از این‌جا به بعدش رو پیش ببری. عجله نکن، یک‌ماه طول بکشه، دوماه سه‌ماه یا شاید هم یک‌سال! تو باید به نحو احسنت این کار رو تموم کنی. «ب.م.م» خیلی‌وقته که باید تموم بشه و پروندش بره تو بایگانی!
به طرف صورت عزیزش برگشت و جمله‌اش را با اکراه گفت:
- به آزادیت فکر کن! شاید این یک‌انگیزه‌ای بشه که بتونی موفق‌ بشی، موفق بشیم!
آیرال هاج و واج، مثل ماهی دهانش باز و بسته میشد. دیگر فریدونی نبود که به او تکیه کند. خودش مانده بود و خودش. حسی مثل خفه‌شدن در دریا را داشت. ناگهان سیخ نشست و گفت:
- یعنی... یعنی من تنها موندم؟ این‌جوری نمیشه که، نمی‌تونم! خودت می‌دونی که!
- نه، تنها نیستی خودمم هستم ولی نه الان، چون باید روندمونو عوض کنیم. یک‌ذره لو رفتیم اما اشکال نداره، اشکال داره‌ها اما میشه یک‌کاریش کرد.
اما آیرال داشت به یک‌چیز دیگر فکر می‌کرد؛ چقدر صدای مهرداد در مواقعی‌ای که آرام بود، دلنشین و زیبا میشد. اگر پلیس نمیشد حتما خواننده‌ای، گوینده‌ای می‌توانست بشود.
نیم‌نگاهی به مهردادی که مشغول رانندگی و دور زدن از خیابان بود انداخت. با خودخواهی به خودش گفت:
«نه، خواننده بودن روحیه‌ی لطیف و اخلاق خوب می‌خواد که مستر مهرداد نداره. همین سرگرد بودن بیشتر بهش می‌خوره. خواننده بشه با این چهره‌ی قشنگ و صدای قشنگش کلی خاطرخواه پیدا می‌کنه، چی بگم خب جناب‌رئیس تا این‌جاشو که اومدم تا تهشم باید برم دیگه!»
- چی با خودت میگی هی می‌خندی؟
نیمچه نگاهی به مهرداد انداخت. دست‌چپش قائم روی لبه‌ی شیشه بود و دست دیگرش فرمان را سفت در دست گرفته بود. نگاهش را گرفت و چشم بست:
- چیزی نیست، دارم به خودم جوک میگم می‌خندم! ا*و*ف دارم یخ می‌زنم، کی می‌رسیم.
مهرداد پره‌ی بخاری را به سمت آیرال چرخاند.
- حالا گرم شدی؟ درضمن چند شب خونت نمیری؟
هاج و واج مهرداد را نگاه کرد و با ناباوری گفت:
- هان؟ یعنی چی؟ چرا نباید برم خونه‌ی خودم، پس کجا برم بخوابم؟
- میای خونه‌ی ما!
- خونه‌ی شما؟
«خونه ی شما» را تقریبا جیغ زد. گرمای نامعقولی زیر پو*ست‌صورتش دویده بود. تته‌پته کنان حرفش را اصلاح کرد:
- یعنی، بیام خونه‌ی شما! خونه‌ی تو و خاله‌زری... .
مهرداد ابروهایش را بالا داد و دنده را عوض کرد:
- چرا این‌جوری میگی «یعنی خونه‌ی شما!»، مگه خونه‌ی دیگه‌ای هم دارم؟
آیرال به آرامی کلاه‌گیسش را از موهایش کند و روی پایش گذاشت. سرفه‌ای کرد و گفت:
- نه بابا، هه این رو نگاه خدا؛ منظور خاصی نداشتم فقط شکه شدم.
- هوم منظور خاصی نداشتی... .
ل*بش را کج کرد و با تشر به مهرداد گفت:
- خوبه حالا، یک‌چیز گفتم من! با این درجه از بخاریت هم گرم نمیشم. می‌میرما با این لباس‌های خیس تند برو دیگه.
نگاه بدی به آیرال انداخت. آیرال از نگاه‌ترسناک مهرداد تعجب کرد.
- چیزی شده مهرداد؟
- یک‌بار دیگه حرفی از مردن زدی، خودت می‌دونی! فهمیدی؟
- باشه بابا! چته؟ بیا گردنمو بزن.
- لازم باشه گردنت‌ هم می‌زنم.
خودش را نزدیک در ماشین مچاله کرد. دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد و سعی کرد کمتر روی اعصاب مهرداد راه برود. ل*ب‌هایش را کج و کوله کرد و زیر زیرکی، ادای مهرداد را در می‌آورد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
آب دهانش را به طرف مخالف پرت کرد. دو دستش را دو طرف صورتش گذاشته بود و با تندخویی به جسم بی‌جان روبه‌رویش گفت:
- عقلت خوبه تو این‌جور مواقع می‌رسه، ابله!
روی یک‌پایش نشسته بود. دستش روی ریش‌های پر و مشکی رنگش، همچنان نوازش‌وار می‌رقصید. مرد لرزان خودش را روی زمین‌یخ کشاند و گفت:
- رئیس، بخدا هیچی نفهمیدن!
فریاد «خفه شو!» مرداسی در فضای‌تنگ و نمور زیرزمین پیچید. قدم‌به‌قدم به جسم رها و کوفته شده‌ی سیروس نزدیک‌تر میشد. آن‌قدر تاریک بود که تنها با نور فلش‌موبایل جمال می‌توانست قدم بردارد.
- که هیچی نفهمیدن! هوم؟ که هیچی نفهمیدن... .
نبض‌گر*دن سیروس آن‌قدری تند و بی‌توقف می‌کوبید که ممکن بود از همان ناحیه‌ای که نبضش می‌زد، فواره‌های خون اتاق‌نمور و خاکستری را رنگین کند. با دست پای‌سالار را در دست گرفت و تندتند گفت:
- آر... آره بخدا رئیس هیچی نفهمیدن منم هیچی نگفتم؛ گفتم که تا خواستم چیزی بگم دوتا پسرم زدن آش و لاششون کردن.
سالار مرداسی پایش را تکان داد و سیروس کمی به عقب پرت شد. همان‌طور بالای سرش ایستاده بود گفت:
- به دردم دیگه نمی‌خوری سیروس. تا همین‌جاش هم نباید نگهت می‌داشتم! همون روز که بهم گفتن تو رو هم باید بندازم پهلوی اون یکی‌ها باید گوش می‌کردم.
چنگیز آرنجش را روی زمین‌خاکی گذاشت و سعی کرد بلند شود. تنش آن‌قدر زیر شلاق‌های سالار بود که فقط خواب می‌توانست خستگی را از تنش بیرون بکشد، اما با حرف او تنها زنده‌ماندن خستگی را از تنش بیرون می‌کشید. خون در رگ‌هایش منجمد شده بود. با تته‌‌پته پرسید:
- یعنـ... یعنی چی؟ می‌خوای چی‌کارم کنی سالار؟
سالار خسته بود از سرو کله‌زدن با سیروس و امثال او! روبه‌روی او دوباره روی‌زانو چنباتمه زد. چشم‌های لرزان سیروس در برابر چشمان‌خشک و خشن سالار. سیگاربرگش را از جیب کت‌مات و خاکستری بیرون کشید و روی لبان‌کبودش که زیر انبوهی از ریش پنهان شده بود گذاشت. همان‌طور که سیگار خاموش روی ل*بش بود گفت:
- چنگیز دوستت بود، یادته؟ اون رو چیکارش کردم؟ با تو هم همون کاری رو می‌کنم که با اون کردم. همتون یک‌مشت آدم یک‌بار مصرفید؛ همتون!
فندک‌طلایی در دستانش به حرکت در آمد و با یک حرکت‌ناگهانی روشن شد. روشنایی‌اش را روی چشمان سیروس گرفت. با ترس از آن شعله‌های‌ فندک و چشم‌های سالار روی زمین خودش را به عقب کشید.
- نکن سالار. این‌جوری نکن. این همه ما... .
- این همه شما منو تو دردسر می‌ندازید. از این‌جاش به بعد خودمم و خودم، سالار مرداسی به هیچ آدمی تکیه نمی‌کنه.
از سیگار برگش کام‌طولانی‌ای گرفت. دود در اعماق ریه‌هایش حبس شد و در جریان‌‌خون سالار زندگی جاری شد. نفس را که رها کرد، دودهای خاکستری‌رنگ در آن اتاق‌تاریک پخش شدند. بوی نیکوتین‌تلخ سیروس را دوباره خمار کرد.
سالار خنده‌اش گرفت. چقدر شبیه دوستش بود که با یک‌دود به عالم هپروت می‌رفت! سیگارباریک را بین‌ انگشت اشاره و سبابه‌اش کشید. سر سیگار را به پیشانی چین و چروک‌دار مرد روبه‌رویش نزدیک کرد.
سرسیگار آتشین را وسط‌پیشانی سیروس فرود آورد و فریاد و عربده‌های گوش‌خراش او را به جان خرید.
جلز ولز کنان داد می‌زد و خواست از روی زمین بلند شود که گ*ردنش مانند طمعه در چنگال‌های سالار به دام افتاد:
- این هم یک‌خاطره دم رفتن پیش عزرائیل! یادت باشه سالار مرداسی خودش تک و تنها به این جایگاه رسیده و امثال مثل تو پادو بودن. اون دنیا هم وقتی اسم من ‌رو به اون زبونت آوردی، دهنت رو آب‌بکش بعد اسممو به ز*ب*ون بیار!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
به دست‌های پر از تتوِ جمال خیره شد. کمربند‌چرمی را از دستش باز کرد و با یک‌حرکت دور گر*دن نحیف سیروس قفل کرد. فشار کمربند را روی گ*ردنش ثانیه‌به‌ثانیه بیشتر می‌کرد و نفس‌هایش کم‌کم محو می‌شدند. آن‌قدری نفس نداشت که حتی بدنش را هم حس نمی‌کرد. مشت‌هایش را مدام روی زمین می‌کوبید بلکه نفسی به ریه‌هایش بفرستند، اما نمی‌توانست.
سالار به صورت کبود شده از خون سیروس خیره بود. صح*نه‌ی ل*ذت‌بخشی برایش بود. آن‌قدری که دوباره یک‌سیگاربرگ آتش کرد. دود گس را به ریه‌اش کشید و لذتش دوچندان شد.
خس‌خس سیروس کمتر و کمتر میشد تا این‌که، دیگر دست و پایش برای رهایی از چنگالِ‌جمال تکان نمی‌خورد و جمال کمربند را از گ*ردنش باز کرد.
جای سوختگی ته‌سیگار سالار متورم و سرخ شده بود و بدجور خودنمایی می‌کرد. جمال کمربند را به گوشه‌ای پرتاب کرد و پرسید:
- سالار، دلیل داره هرموقع که کارمون به این‌جور وقت‌ها می‌خوره، جای ته‌سیگارتو بِچِسبونی روی صورتشون؟ اَه، چندشم میشه نگاشون کنم.
خنده‌اش گرفت. پُک عمیقی زد و روی شانه‌های محکم و عضله‌ای جمال دوبار ضربه زد. نگاه نافذ میشی‌رنگش را به سیاهی‌شب او که در تاریکی اتاق هم دیده میشد دوخت:
- نمی‌دونم؛ شاید دلیلی داشته باشم!
- خب بگو دیگه، والا هر موقع خواستیم جونشون رو بگیریم، گوش زد کردی حتما باید وسط پیشونیشون ته‌سیگار خاموش کنیم!
- دوست‌دارم ته‌سیگارم آخرین یادگاریم براشون باشه! این‌جوری هیجان‌انگیزتره!
همان‌طور که به سمت درب‌ خروج آهنین قدم بر می‌داشتند، ناگهان صدای‌ملایم و نسبتا ترسناک تلفن‌همراه سالار زنگ خورد.
ته‌سیگارش را انداخت زمین، ایستاد و با پاشنه‌ی پا کاملا له‌اش کرد. جمال همان‌طور که خلال‌دندان را در دهانش می‌جوید، به چهره‌ی چفت شده‌ی او خیره شد:
- بله؟
- (...)
- چقد زود اومده، داره چیکار می‌کنه؟
- (...)
- معطلش کن یا این‌که بهش بگو بره تو اتاق خودم، خودتم دوربین اتاقم رو روشن کن ببین چیکار می‌کنه.
- (...)
- خوبه.
مکالمه‌اش که تمام شد، برگشت و به همراه جمال ازپله‌های زیرزمین بالارفتند و از آن اتاق‌تاریک و نمور بیرون آمدند.
باد پاییزی اولین چیزی بود که به استقبال آن دو آمده بود. برعکس فضای‌تاریک و بدبوی زیرزمین، هوا نسبتا مطبوع بود اگه آن سطل‌زباله‌ی کنار زیرزمین با مگس‌هایش را نادیده می‌گرفتند.
- جمال برو دیگه این‌ورا هم تا اطلاع‌ثانوی نیا، خودم خبرت می‌کنم.
جمال دستی در موهای‌فرش کشید و همچنان آن خلال‌دندان را می‌جوید.
- رئیس قراره بریم چابهار؟ آره؟ منم باید بیام؟
برق چشم‌های سالار هیکل‌چاق و عضله‌ای جمال را زیر نظر گرفته بود. دوست داشت دوباره یک‌نخ سیگار برگ بکشد اما امروز زیادی از حد دود کرده بود. اما جلوی نَفسش را گرفت و با شادمانی گفت:
- جمال تو حتما باید بیای ی احترام خم کرد و گفت:
-این چه حرفیه رئیس! خواستم کنار شما کمتر به چشم بیام.
سالا ر«آفرین»ی زیر ل*ب گفت و گذاشت باد در موهایش بخزد. این موقع چابهار دیدن داشت. مخصوصا که این‌که... .
رشته‌ی افکارش با سوال‌ناگهانی جمال پاره شد:
- سالار این تَنِ‌لش رو چیکارش می‌خوای بکنی؟ هوم؟
همان‌طور که به طرف خروجی‌پارکینگ شرکت می‌رفت بلند جواب داد:
- قبلی‌ها رو چیکار کردی؟ با این هم همون کارو بکن ولی قبلش یادت نره که... .
دوباره برگشت و به جمال نگاه کرد، حریص و طمع‌کار. جمال نیمچه لبخند خبیثی روی ل*ب‌هایش کاشت و جواب داد:
- قبلش یک‌کوچولو از اون ثانیه‌ای ها باید بهش تزریق کنم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
- نه خوشم اومد جمال. به درد بخورشون فقط تویی! حالا بزار ببینم این دختره اومده چیکار کنه.
با یک‌حرکت خلال‌دندان را به طرف‌چپش تف کرد و پرسید:
- کی؟ کدوم دختره؟ بابا سالار چرا هرچی ج*ن*س‌لطیفه میاری آخه؟ سر همون چند تا زن کلی زجر کشیدم.
دست‌هایش را در جیب‌پاکتی جین فرو برد و ل*ب‌های نازک و تیره‌رنگش را زیر تیغ‌دندانش کشید. همان‌طور که به رفتن سالار خیره شده بود، با صدای‌بلند گفت:
- با توام‌ها سالار! ج*ن*س‌لطیف در کار نباشه وگرنه کلاهمون... .
سالار ایستاد و برنگشت تا نگاه‌خشمگین و نفس‌های به شماره افتاده‌ی جمال را ببیند و پوزخند بزند. باد هنوز می‌وزید و موهایش را نامرتب کرده بود.
- تهدید نداشتیم جمال! این ج*ن*س‌لطیف رو کار دارم. اوکی؟ ولی تو با تنها مونثی که مشکل نداری گلشیفتس، چرا؟
به سرفه افتاد. به چراغ‌اضطراری قرمز بالای سر سالار نگاه کرد. پوفی کشید و گفت:
- چه ربطی داره سالار، من از هر مونثی خوشم نمیاد. حالا گلشیفته استثناست من چیکار کنم؟
وارد پارکینگ شدند. سالاربه طرف آسانسور رفت و دکمه‌اش را فشار داد. چشم در حدقه چرخاند و رو به جمال گفت:
- خب، چرا جوشی میشی. فهمیدم، گلشیفته استثناست؛ البته برای تو. برو دیگه، به حرف‌هام گوش کن، اوکی؟
«اوکی» اش را طوری گفت، یعنی نباید روی حرفش حرف می‌آورد. داخل آسانسور رفت. جمال عقب‌گرد کرد و لعنتی‌ای را زیر ل*ب غرش‌کنان گفت. به طرف چپش چرخید و سوئیچ پژوی مشکی‌اش را از جیبش بیرون آورد. همان‌طور که در ماشین را باز می‌کرد با تلفن‌همراه به گلشیفته زنگ زد.
- جواب بده دیگه.
با صدای الو گلشیفته، به سختی نفس کشید. پشت‌کله‌اش را خاراند و گفت:
- سلام گُلی، خوبی؟
- خوبم، چی شده این‌وقت ظهر مزاحمم شدی؟
بینی‌اش را آهسته بالا کشید و محکم روی صندلی نشست. چانه‌اش را خاراند و گفت:
- غرض از مزاحمت اینه که باز یک‌کاری باید انجام بدیم.
گلشیفته پوفی کشید و گفت:
- باز یعنی کاری کردید، خب به من چه با یکی دیگه برو!
- دِ نه دِ! این دفعه به من و تو سپرده.
- مطمئن بشم که سالار گفته؟
بی‌اختیار صدایش را بالا برد و گفت:
- شک داری گلشیفته؟
- چته خب، باشه میام. لوکیشن بفرست.
ماشین را روشن کرد تا گرم شود. آینه‌ی وسط‌ماشین را تنظیم کرد و موهای‌فرش را کمی مرتب کرد.
- اول باید یکی جنازه‌ی این سیروس رو ببره اون‌جایی... .
با جیغ‌گلشیفته ادامه‌ی حرفش را نتوانست بگوید. با نگرانی پرسید:
- چی شد گلی؟ خوبی؟ الو... .
- وای یعنی سیروس هم کشتی؟ چرا آخه؟
- کشتی نه، کشتیم! لوکیشن می‌فرستم میگم چی شد.
***

روبه‌روی آینه‌ی تمیز و صیقلی آسانسور ایستاده بود و پنجه‌هایش را در خرمن‌موهای قهوه‌ایش فرو برد و مرتبشان کرد.با بی‌حوصلگی عددهایی که بالا می‌رفتند را نگاه می‌کرد. هفتم، هشتم و نهم. با صدای‌ملایم و نازک زنی که گفت: «طبقه‌ی نهم» از اسانسور خارج شد.
راهروی‌طویلی که به اتاقش ختم میشد پر از ازدحام کارمندانش بود. با صدای پاشنه‌ی کفش چرمی‌اش، سکوت شرکت را در بر گرفت. دستش را روی چانه‌اش کشید و قدم‌هایش را برداشت. کارمندان، ساکت شده و به قدم‌های موزون و آهسته‌ی سالار خیره شده بودند.
ناگهان زنی نسبتا توپر با مانتوی بلند سرمه‌ای به طرفش دوید و نفس‌نفس زنان با صدایی که تا حد امکان سعی داشت نازک باشد گفت:
- خوش اومدید رئیس! دختره رو راهنمایی کردم اتاقتون. چی میل دارید براتون بیارم؟
سالار چشم‌هایش زوم سرتاپای منشی شد چشم‌های عسلی‌اش ترسیده و لرزان از طرز نگاه سالار بود. دو قدمی عقب رفت و پرسید:
- چیزی شده آقای مرداسی؟
پوزخندی زد و گفت:
- حدودتو رعایت کن قاسمی. این‌جا شرکته نه مهدکودک که بدو بدو میای طرفم! دفعه‌ی بعد قول نمیدم که این‌جوری باهات حرف بزنم!
«ببخشید»ی زیر ل*ب گفت و سالار مثل روح از کنارش گذشت. با خودش گفت: «دختره ی خیره سر، فکر کرده با اون همه آرایش و بزک‌دوزک چیزی بهش میرسه.» دستش که به دستگیره‌ی طلایی و سرد اتاق رسید.
اولین چیزی که به چشمش خورد، دختری با مقنعه و لباس‌رسمی بود که گوشی به دست مشغول بود. آن‌قدر محو گوشی‌اش بود که صدای باز شدن در را هم نشنیده بود. با صدایی که خش‌‌دار شده بود گفت:
- دوست ندارم کارمندم مدام سرش تو گوشی باشه، وگرنه خودش و گوشیش رو از همین پنجره پرت می‌کنم پایین!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
698
لایک‌ها
15,202
امتیازها
93
کیف پول من
3,771
Points
0
پست موقت:
خواننده های عزیزم
چون رمان قراره زود تموم بشه و یه ویرایش اساسی بخوره هول و هوش یک ماه الی سه هفته پست نداریم تا من به کل تموم کنم و با خیال راحت بزارم
لاو یو یه عالمه??
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : AYDAW
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا