«دوستش داشتم» سرش گیج میرفت. آنقدر از این جمله تنفر پیدا کرد که بیخداحافظی تماس را قطع کرد. تنش گُر گرفته بود. نفسی دیگر نبود. جملهاش پوزخند عریضی به او میزد.
- دوستش داشت.
قهقهههای بلندش، آسانسور را میلرزاند. محکم خودش را به دیوارهی طلاییرنگ فلزی آسانسور کوبید.
- دوستش داشت. میفهمی جمال؟ دوستش داشت. احمقِ خر، ساشا رو دوست داشت و توی ابله فکر میکردی... .
خودش را در آینهی شفاف نگاه کرد. گویی صد سال با آن جملهی تنفر برانگیز پیر شده بود. جان در بدنش سنگینی میکرد. دوست داشت با اسنایپری که در دست داشت یکگلوله هم حرام خودش کند. کاش هیچوقت گلشیفته به او زنگ نمیزد و حس خوبش را نمیپراند.
درآسانسور که باز شد، مثل مردهای بیجان و متحرک قدمهای سنگینش را برای خروج برداشت. چند قدمی بر نداشته بود که ماشین شاسیبلند براق و مشکیای روبهروی آسانسور دید. به سمتش قدم برداشت، همانطور ماتمزده و بیحس.
پارکینگ ساکت بود و دو سه ماشین گرانقیمت درآنجا پارک شده بود. در بهرویش باز شده و مانند کسی که عزیزترین کسش مرده سوار شد. با سری خم شده و دلی شکسته.
گرمای ماشین سرمای وجودش را از بین نمیبرد. گلشیفته با حرفش تمام وجودش را به یخبندان تبدیل کرد.
مرد روبهرویش پوزخندی روی ل*ب داشت. اسنایپر و وسایلش را روی صندلی کناریاش رها کرد و با لحنی شاکی پرسید:
- هان؟ چیه؟چرا پوزخند رو دهنته؟
- چه میدونم، نمیدونستم همچین بعد کشتن ساشا قیافت دمغ شه. نکنه عذابوجدان گرفتی؟
- برای اون کشتن اون آشغال ناراحت نشدم که هیچ؛ میتونستم صدبار میکشتمش، صدبار!
مرد دستش را رویپایش گذاشت و بیمحبا خندید. گوشهی چشمهایش وقتی میخندید، چروک میشد. مغزش خسته از صداهای خنده و گریهی اطرافیانش بود. سیگار وینستونش را روی ل*بهای همیشه تیرهاش گذاشت و با فندک پلاستیکیاش آن را به آتش کشید. در آن فضای بسته و تاریکِ ماشین دودهای سیگارش را در هوا رها کرد.
- اوکی جمال،چرا وحشی میشی یهو؟ اون روز جلوی در خونهی سالار فکر نمیکردم پیشنهاد نادر رو قبول کنی.
ماشین از پارکینگ خارج شد. چشمش را به سمت خیابان دوخت، هنوز هم ازدحام جمعیت برای کشته شدن ساشا برقرار بود. از خیابان چشم گرفت و پایچپش را روی پایراستش انداخت و پکعمیق دیگری کشید.
- خداروشکر کن چند وقت بود دوربین مداربستههای سالار خ*را*ب شده بود و من وقت نکردم درستش کنم. وگرنه به جای ساشا، تو سر تو یکگلوله مجبور بودم خالی کنم.
- عجب! تو هم که چقدر بدت اومد از پیشنهادم! حالا که دارم فکرش رو میکنم تو یکآدم دورویی! همینجور که به سالار وفاداری ولی به دستورات نادر هم گوش میکنی، چی بهت میرسه؟ هوم؟
با سخاوت خاکسترهای سیگارش را روی صندلی ماشین ریخت و به چشمهای عسلیشفاف «فربد» خیره شد. بوی حرص او را حس میکرد. آنقدری که تهسیگارش را روی صندلی خاموش کرد. با اینکه جان در ب*دن دیگر نداشت، اما با تحکم جوابش را داد:
- اول اینکه به تو هیچ ربطی نداره! دوم اینکه؛ باز هم به تو هیچ ربطی نداره، سوم اینکه من هر غلطی بکنم باز به توی بچهخوشتیپ ربطی نداره! مفهوم بود یا با اسنایپرم بهت حالی کنم؟
ماشین با حرکت دست فربد ایستاد. با دندانهایی به هم چفت شده غرید:
- مواظب خودت و اسنایپرت باش، یهویی با همین اسنایپرت چپه نشی!
همانطور که در ماشین را باز میکرد، با نیشیباز گفت:
- دستت درست فربد، کنار ماشینم وایستادی!
از ماشین پیاده شد و چشم به چشم فربد ادامه داد:
- تهدیدت رو من اثر نداره، همونطور که میخ تو سنگ فرو نمیره! روز خوش. به زودی هم نادر خان به سالار میگه جریان رو، تو دیگه مثل دایهها نگرانم نباش.
وقتی پشت به ماشین فربد برگشت، نیش خندهاش تبدیل به یکاخم غمآلود شد. خیابان یکطرفهی خلوت را تنهایی گز کرد تا به ماشینش برسد. صورتش بیحس بود اما چقدر خوب در مقابل فربد نقشش را بازی کرد.
"دوستش داشتم جمال!"
دستش روی اسلحهاش مشت شد. کِی او فرصت کرده بود ساشا را دوست داشته باشد؟ چرا در این میان او را ندیده بود؟
سرش را بالا گرفت. آسمان قرمز بود. امشب شبیلدا بود و او چه فکرهایی برای امشب داشت. بیحس با ریموت، ماشین پژویش را باز کرد. وقتی سوار ماشین شد، سرش را روی فرمان ماشین گذاشت.
الان گلشیفته چه کار میکند؟ چشمهای کشیده و سبزش از اشک پر شده؟ موهایش پخش و پلا دورش است و به ساشا فکر میکند؟
با مشت روی فرمان کوبید؛ یک بار... دوبار... سه بار! او نباید به ساشا فکر میکرد. اصلا ساشا خر که بود؟ او فقط باید جمال را دوست میداشت و بس.
پوزخندی به فکرهایش زد. "آخه بز دل، تو حتی نتونستی خواستهی قلبیتو به گلشیفته بگی الان دست از پا دراز تر میگی نباید به ساشا فکر کنه؟"
- کاش میشد بگم بهت گلشیفته که دوست دارم، هر خلافی میکنم برای اینه که کنار تو باشم، تا ابد یا تا آخرین نفسی که از ریههام میکشم. اما الان... الان دیگه چیزی از منِ جمال نزاشتی بمونه! باشه، من یکترسوی بزدلم ولی به خاطر تو میشم یکقاتلروانی که به جنازهی مردهی ساشا هم رحم نمیکنه!
چشمهایش مانند چشم های گاوی وحشی میمانست که هر آن ممکن است پارچهی قرمز را بِدَرد. فضایسرد و یخبندان ماشین، براش خفقانآور بود. حس پشیمانی نداشت. داشت؟
سالار، نادر، دیگر برایش دیگر اهمیتی نداشت وقتی گلشیفته، ساشای مُردنی و خوش ریخت مُرده را دوست داشت.
- دوستش داشت.
قهقهههای بلندش، آسانسور را میلرزاند. محکم خودش را به دیوارهی طلاییرنگ فلزی آسانسور کوبید.
- دوستش داشت. میفهمی جمال؟ دوستش داشت. احمقِ خر، ساشا رو دوست داشت و توی ابله فکر میکردی... .
خودش را در آینهی شفاف نگاه کرد. گویی صد سال با آن جملهی تنفر برانگیز پیر شده بود. جان در بدنش سنگینی میکرد. دوست داشت با اسنایپری که در دست داشت یکگلوله هم حرام خودش کند. کاش هیچوقت گلشیفته به او زنگ نمیزد و حس خوبش را نمیپراند.
درآسانسور که باز شد، مثل مردهای بیجان و متحرک قدمهای سنگینش را برای خروج برداشت. چند قدمی بر نداشته بود که ماشین شاسیبلند براق و مشکیای روبهروی آسانسور دید. به سمتش قدم برداشت، همانطور ماتمزده و بیحس.
پارکینگ ساکت بود و دو سه ماشین گرانقیمت درآنجا پارک شده بود. در بهرویش باز شده و مانند کسی که عزیزترین کسش مرده سوار شد. با سری خم شده و دلی شکسته.
گرمای ماشین سرمای وجودش را از بین نمیبرد. گلشیفته با حرفش تمام وجودش را به یخبندان تبدیل کرد.
مرد روبهرویش پوزخندی روی ل*ب داشت. اسنایپر و وسایلش را روی صندلی کناریاش رها کرد و با لحنی شاکی پرسید:
- هان؟ چیه؟چرا پوزخند رو دهنته؟
- چه میدونم، نمیدونستم همچین بعد کشتن ساشا قیافت دمغ شه. نکنه عذابوجدان گرفتی؟
- برای اون کشتن اون آشغال ناراحت نشدم که هیچ؛ میتونستم صدبار میکشتمش، صدبار!
مرد دستش را رویپایش گذاشت و بیمحبا خندید. گوشهی چشمهایش وقتی میخندید، چروک میشد. مغزش خسته از صداهای خنده و گریهی اطرافیانش بود. سیگار وینستونش را روی ل*بهای همیشه تیرهاش گذاشت و با فندک پلاستیکیاش آن را به آتش کشید. در آن فضای بسته و تاریکِ ماشین دودهای سیگارش را در هوا رها کرد.
- اوکی جمال،چرا وحشی میشی یهو؟ اون روز جلوی در خونهی سالار فکر نمیکردم پیشنهاد نادر رو قبول کنی.
ماشین از پارکینگ خارج شد. چشمش را به سمت خیابان دوخت، هنوز هم ازدحام جمعیت برای کشته شدن ساشا برقرار بود. از خیابان چشم گرفت و پایچپش را روی پایراستش انداخت و پکعمیق دیگری کشید.
- خداروشکر کن چند وقت بود دوربین مداربستههای سالار خ*را*ب شده بود و من وقت نکردم درستش کنم. وگرنه به جای ساشا، تو سر تو یکگلوله مجبور بودم خالی کنم.
- عجب! تو هم که چقدر بدت اومد از پیشنهادم! حالا که دارم فکرش رو میکنم تو یکآدم دورویی! همینجور که به سالار وفاداری ولی به دستورات نادر هم گوش میکنی، چی بهت میرسه؟ هوم؟
با سخاوت خاکسترهای سیگارش را روی صندلی ماشین ریخت و به چشمهای عسلیشفاف «فربد» خیره شد. بوی حرص او را حس میکرد. آنقدری که تهسیگارش را روی صندلی خاموش کرد. با اینکه جان در ب*دن دیگر نداشت، اما با تحکم جوابش را داد:
- اول اینکه به تو هیچ ربطی نداره! دوم اینکه؛ باز هم به تو هیچ ربطی نداره، سوم اینکه من هر غلطی بکنم باز به توی بچهخوشتیپ ربطی نداره! مفهوم بود یا با اسنایپرم بهت حالی کنم؟
ماشین با حرکت دست فربد ایستاد. با دندانهایی به هم چفت شده غرید:
- مواظب خودت و اسنایپرت باش، یهویی با همین اسنایپرت چپه نشی!
همانطور که در ماشین را باز میکرد، با نیشیباز گفت:
- دستت درست فربد، کنار ماشینم وایستادی!
از ماشین پیاده شد و چشم به چشم فربد ادامه داد:
- تهدیدت رو من اثر نداره، همونطور که میخ تو سنگ فرو نمیره! روز خوش. به زودی هم نادر خان به سالار میگه جریان رو، تو دیگه مثل دایهها نگرانم نباش.
وقتی پشت به ماشین فربد برگشت، نیش خندهاش تبدیل به یکاخم غمآلود شد. خیابان یکطرفهی خلوت را تنهایی گز کرد تا به ماشینش برسد. صورتش بیحس بود اما چقدر خوب در مقابل فربد نقشش را بازی کرد.
"دوستش داشتم جمال!"
دستش روی اسلحهاش مشت شد. کِی او فرصت کرده بود ساشا را دوست داشته باشد؟ چرا در این میان او را ندیده بود؟
سرش را بالا گرفت. آسمان قرمز بود. امشب شبیلدا بود و او چه فکرهایی برای امشب داشت. بیحس با ریموت، ماشین پژویش را باز کرد. وقتی سوار ماشین شد، سرش را روی فرمان ماشین گذاشت.
الان گلشیفته چه کار میکند؟ چشمهای کشیده و سبزش از اشک پر شده؟ موهایش پخش و پلا دورش است و به ساشا فکر میکند؟
با مشت روی فرمان کوبید؛ یک بار... دوبار... سه بار! او نباید به ساشا فکر میکرد. اصلا ساشا خر که بود؟ او فقط باید جمال را دوست میداشت و بس.
پوزخندی به فکرهایش زد. "آخه بز دل، تو حتی نتونستی خواستهی قلبیتو به گلشیفته بگی الان دست از پا دراز تر میگی نباید به ساشا فکر کنه؟"
- کاش میشد بگم بهت گلشیفته که دوست دارم، هر خلافی میکنم برای اینه که کنار تو باشم، تا ابد یا تا آخرین نفسی که از ریههام میکشم. اما الان... الان دیگه چیزی از منِ جمال نزاشتی بمونه! باشه، من یکترسوی بزدلم ولی به خاطر تو میشم یکقاتلروانی که به جنازهی مردهی ساشا هم رحم نمیکنه!
چشمهایش مانند چشم های گاوی وحشی میمانست که هر آن ممکن است پارچهی قرمز را بِدَرد. فضایسرد و یخبندان ماشین، براش خفقانآور بود. حس پشیمانی نداشت. داشت؟
سالار، نادر، دیگر برایش دیگر اهمیتی نداشت وقتی گلشیفته، ساشای مُردنی و خوش ریخت مُرده را دوست داشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: