کامل شده رمان تخدیرهای ثانیه‌ای|آیدا نایبی (ماهک) کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع AYDAW
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 89
  • بازدیدها 7K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سیررمان چطوره؟کدوم شخصیت رو دوست دارید؟پایان چطور باشه؟نظرتون راجب به رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    36
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
«دوستش داشتم» سرش گیج می‌رفت. آن‌قدر از این جمله تنفر پیدا کرد که بی‌خداحافظی تماس را قطع کرد. تنش گُر گرفته بود. نفسی دیگر نبود. جمله‌اش پوزخند عریضی به او می‌زد.
- دوستش داشت.
قهقهه‌های بلندش، آسانسور را می‌لرزاند. محکم خودش را به دیواره‌ی طلایی‌رنگ فلزی آسانسور کوبید.
- دوستش داشت. میفهمی جمال؟ دوستش داشت. احمقِ خر، ساشا رو دوست داشت و توی ابله فکر می‌کردی... .
خودش را در آینه‌ی شفاف نگاه کرد. گویی صد سال با آن جمله‌ی تنفر برانگیز پیر شده بود. جان در بدنش سنگینی می‌کرد. دوست داشت با اسنایپری که در دست داشت یک‌گلوله هم حرام خودش کند. کاش هیچ‌‌وقت گلشیفته به او زنگ نمی‌زد و حس خوبش را نمی‌پراند.
درآسانسور که باز شد، مثل مرده‌ای بی‌جان و متحرک قدم‌های سنگینش را برای خروج برداشت. چند قدمی بر نداشته بود که ماشین شاسی‌بلند براق و مشکی‌ای روبه‌روی آسانسور دید. به سمتش قدم برداشت، همان‌طور ماتم‌زده و بی‌حس.
پارکینگ ساکت بود و دو سه ماشین گران‌قیمت درآن‌جا پارک شده بود. در به‌رویش باز شده و مانند کسی که عزیزترین کسش مرده سوار شد. با سری خم شده و دلی شکسته.
گرمای ماشین سرمای وجودش را از بین نمی‌برد. گلشیفته با حرفش تمام وجودش را به یخبندان تبدیل کرد.
مرد روبه‌رویش پوزخندی روی ل*ب داشت. اسنایپر و وسایلش را روی صندلی کناری‌اش رها کرد و با لحنی شاکی پرسید:
- هان؟ چیه؟چرا پوزخند رو دهنته؟
- چه می‌دونم، نمی‌دونستم همچین بعد کشتن ساشا قیافت دمغ شه. نکنه عذاب‌وجدان گرفتی؟
- برای اون کشتن اون آشغال ناراحت نشدم که هیچ؛ می‌تونستم صدبار می‌کشتمش، صدبار!
مرد دستش را روی‌پایش گذاشت و بی‌محبا خندید. گوشه‌ی چشم‌هایش وقتی می‌خندید، چروک میشد. مغزش خسته از صداهای خنده و گریه‌ی اطرافیانش بود. سیگار وینستونش را روی ل*ب‌های همیشه تیره‌اش گذاشت و با فندک پلاستیکی‌اش آن را به آتش کشید. در آن فضای بسته و تاریکِ ماشین دودهای سیگارش را در هوا رها کرد.
- اوکی جمال،چرا وحشی میشی یهو؟ اون روز جلوی در خونه‌ی سالار فکر نمی‌کردم پیشنهاد نادر رو قبول کنی.
ماشین از پارکینگ خارج شد. چشمش را به سمت خیابان دوخت، هنوز هم ازدحام جمعیت برای کشته شدن ساشا برقرار بود. از خیابان چشم گرفت و پای‌چپش را روی پای‌راستش انداخت و پک‌عمیق دیگری کشید.
- خداروشکر کن چند وقت بود دوربین مداربسته‌های سالار خ*را*ب شده بود و من وقت نکردم درستش کنم. وگرنه به جای ساشا، تو سر تو یک‌گلوله مجبور بودم خالی کنم.
- عجب! تو هم که چقدر بدت اومد از پیشنهادم! حالا که دارم فکرش رو می‌کنم تو یک‌آدم دورویی! همین‌جور که به سالار وفاداری ولی به دستورات نادر هم گوش می‌کنی، چی بهت می‌رسه؟ هوم؟
با سخاوت خاکسترهای سیگارش را روی صندلی ماشین ریخت و به چشم‌های عسلی‌شفاف «فربد» خیره شد. بوی حرص او را حس می‌کرد. آن‌قدری که ته‌سیگارش را روی صندلی خاموش کرد. با این‌که جان در ب*دن دیگر نداشت، اما با تحکم جوابش را داد:
- اول این‌که به تو هیچ ربطی نداره! دوم این‌که؛ باز هم به تو هیچ ربطی نداره، سوم این‌که من هر غلطی بکنم باز به توی بچه‌خوشتیپ ربطی نداره! مفهوم بود یا با اسنایپرم بهت حالی کنم؟
ماشین با حرکت دست فربد ایستاد. با دندان‌هایی به هم چفت شده غرید:
- مواظب خودت و اسنایپرت باش، یهویی با همین اسنایپرت چپه نشی!
همان‌طور که در ماشین را باز می‌کرد، با نیشی‌باز گفت:
- دستت‌ درست فربد، کنار ماشینم وایستادی!
از ماشین پیاده شد و چشم به چشم فربد ادامه داد:
- تهدیدت رو من اثر نداره، همون‌طور که میخ تو سنگ فرو نمیره! روز خوش. به زودی هم نادر خان به سالار میگه جریان رو، تو دیگه مثل دایه‌ها نگرانم نباش.
وقتی پشت به ماشین فربد برگشت، نیش خنده‌اش تبدیل به یک‌اخم غم‌آلود شد. خیابان یک‌طرفه‌ی خلوت را تنهایی گز کرد تا به ماشینش برسد. صورتش بی‌حس بود اما چقدر خوب در مقابل فربد نقشش را بازی کرد.
"دوستش داشتم جمال!"
دستش روی اسلحه‌اش مشت شد. کِی او فرصت کرده بود ساشا را دوست داشته باشد؟ چرا در این میان او را ندیده بود؟
سرش را بالا گرفت. آسمان قرمز بود. امشب شب‌یلدا بود و او چه فکرهایی برای امشب داشت. بی‌حس با ریموت، ماشین پژویش را باز کرد. وقتی سوار ماشین شد، سرش را روی فرمان ماشین گذاشت.
الان گلشیفته چه کار می‌کند؟ چشم‌های کشیده و سبزش از اشک پر شده؟ موهایش پخش و پلا دورش است و به ساشا فکر می‌کند؟
با مشت روی فرمان کوبید؛ یک بار... دوبار... سه بار! او نباید به ساشا فکر می‌کرد. اصلا ساشا خر که بود؟ او فقط باید جمال را دوست می‌داشت و بس.
پوزخندی به فکرهایش زد. "آخه بز دل، تو حتی نتونستی خواسته‌ی قلبیتو به گلشیفته بگی الان دست از پا دراز تر میگی نباید به ساشا فکر کنه؟"
- کاش میشد بگم بهت گلشیفته که دوست دارم، هر خلافی می‌کنم برای اینه که کنار تو باشم، تا ابد یا تا آخرین نفسی که از ریه‌هام می‌کشم. اما الان... الان دیگه چیزی از منِ جمال نزاشتی بمونه! باشه، من یک‌ترسوی بزدلم ولی به خاطر تو میشم یک‌قاتل‌روانی که به جنازه‌ی مرده‌ی ساشا هم رحم نمی‌کنه!
چشم‌هایش مانند چشم های گاوی وحشی می‌مانست که هر آن ممکن است پارچه‌ی قرمز را بِدَرد. فضای‌سرد و یخبندان ماشین، براش خفقان‌آور بود. حس پشیمانی نداشت. داشت؟
سالار، نادر، دیگر برایش دیگر اهمیتی نداشت وقتی گلشیفته، ساشای مُردنی و خوش ریخت مُرده را دوست داشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
استارت ماشینش را زد و به انتهای کوچه راند. به وسط‌های کوچه که رسید، یک‌کامیون نسبتا بزرگی جلوی راهش را گرفت. بخاری ماشین را خاموش کرد و با اخم سرش را از ماشین بیرون آورد:
- هوی، عمو برو اون‌ور می‌خوام رد شم.
راننده که صورتش را با دستمال یزدی قرمز تمیز می‌کرد، از چند متری فریاد زد:
- دادا، یک‌لحظه پیاده میشی؟
- ایسگاهیه؟ چرا باید پیاده شم؟
- دوستم اون بالاس بهش میگی طناب رو بفرسته پایین؟
- چرا خودت نمیری؟
- خودت می‌بینی که! وسط یک‌کوچه پرترددم، می‌خوام کامیون رو بکشم کنار! لطف می‌کنی؟
جمال یک‌تای ابرویش را بالا داد و با شک و شبهه نگاهش را به مرد نسبتا مسن با موی جو گندمی انداخت.
- از همین پایین صداش کنم؟
نگاه مرد پر از چراغ‌های چشمک‌‌زن شد:
- آره داداش، صداش کن. اسمش فِریه!
از ماشین گرمش بیرون آمد. قدم‌های آخرش به سمت ساختمان نیمه‌کاره و آجری بود. پایین بالکن نیمه‌ساخت ایستاد و فریاد زد:
- فِری؟آقا فِری؟
دستی به شانه‌های عضله‌ایش برخورد کرد، با بی‌حوصلگی برگشت.
ناگهان دست‌چپش از پشت پیچ خورد و او محکم روی زمین فرود آمد. فَکَش از شدت برخورد به آسفالت خشک و سرد به درد آمد. سنگ ریزه‌ها صورتش را خراش دادند. با صدایی گرفته و دندانی چفت شده پرسید:
- چتونه؟ دوربین مخفیه؟
صدای مردانه‌ای زیر گوشش غُرش کرد:
- نه لعنتی! دوربین مخفی‌ای در کار نیست.
چشم‌هایش باز و بسته شدند، می‌خواست موقعیتش را تجزیه و تحلیل کند که با صدای دست‌بند هوارش دوباره به هوا رفت:
- این چه کاریه؟ وسط خیابون به مردم دست‌بند می‌زنید؟ به چه دلیل؟
دستمالی روی دهانش گذاشتند. بوی بیهوشی‌استنشاقی رفته‌رفته بیشتر میشد. با زور و زحمت خواست خودش را از بند خارج کند اما دیگر هیچ چیزی روبه‌رویش شفاف نبود. رفته‌رفته روشنایی جایش را به سیاهی مطلق داد
***

همهمه‌ای که در شرکت برقرار بود، ناشی از مرگ «ساشا ملک‌پور» بود که به طور ناگهانی و آن هم جلوی چشم چندین‌نفر به قتل رسیده بود. درونش از آتش کنجکاوی و بی‌جوابی می‌سوخت. میخ دخترانی شده بود که با وجود این‌که سعی داشتند بی‌تفاوت به نظر برسند چیزی به جز "چطور شد؟ و برای چی؟ " از چهره‌هایشان خوانده نمیشد.
شرکت‌لوکس سالار مرداسی مثل قتل‌گاهی شده بود که هر لحظه امکان داشت به دست جلاد که خود سالار مرداسی بود گ*ردنش زده شود. هیچ‌کس نه جرئت حرف زدنی داشت نه شهامت تکان خوردن!
صورت یخ‌زده از استرسش را در حصار دستانش گرفت. با خودش گفت:
- کاش می‌تونستم پام رو بیرون بزارم و برم به مهرداد بگم... هرچند اون بیشتر از من خبر داره چی به کیه و چی شده!
ناگهان با کوبیده شدن در قهوه‌ای اتاق سالار مرداسی، از خلسه‌اش بیرون آمد.
- کدوم خری سیستم مداربسته رو مختل کرده؟ کی دست بهش زده؟ هان؟!
چشم‌هایش نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. س*ی*نه‌های ستبرش از فرط‌خشم بالا و پایین می‌شدند. ناگهان پسری که کنار دستگاه اسپرسو ساز گوشه‌ی سالن ایستاده بود گفت:
- آقا ما دست نزدیم، اصلا دست ما نیست که!
سالار نگاه بدی به آن پسر مو بلند انداخت و گفت:
- ببند دهنتو!
گلشیفته دست‌پاچه پشت‌سرش ایستاده بود و به دم و بازدم آتشین سالار با ترس نگاه می‌کرد. سالن شیشه‌کار شده‌ی شرکت، با هر داد سالار می‌لرزید.
گلشیفته آهسته کنارش آمد و زیر گوشش نجوا کرد:
- سالار بیا تو اتاق حرف می‌زنیم.
قبل از این‌که به سمت اتاقش عقب گرد کند، چهره‌های ماتم‌زده و ترسان کارمندهایش را زیر نظر گرفت. چشمانش ناگهان به دو چشم سیاه‌رنگ و متعجب آیرال خورد. چند ثانیه خیره شد و بعد به سرعت راهی اتاقش شد.
گلشیفته کیف‌چرم و براقش را روی مبل تک‌نفره گذاشت. خسته بود، گویی یک‌وزنه‌ی هزارکیلویی روی شانه‌هایش گذاشتند و نفسش دیگر بالا نمی‌آید.
دیگر چه انگیزه‌ای داشت وقتی ساشا مُرده بود؟ دست‌هایش را روی کمرش گذاشت. با پالتوی خز و پلنگی‌اش گرم نشده بود. آن‌قدر سردش بود که دستش را در جیب بُرد. سالار گ*ردنش را سمت صفحه‌ی لپ‌تاب جلو برد و گفت:
- گلشیفته، دوربین‌ها از کار افتاده. درست همون ساعت!
با کفش پاشنه‌بلندش عرض اتاق سالار را طی می‌کرد. دست‌هایش می‌لرزید. چشمش را به ساعت‌شنی باریک روی میز دوخت و گفت:
- نمی‌دونم سالار واقعا هیچی نمی‌دونم. هرکس این کارو کرده با برنامه‌ریزی این کارو انجام داده، چون درست همون ساعت تموم‌برق این منطقه قطع شد.
سالار چشم‌هایش را از حرص بست. رگ‌های گ*ردنش گرفته بودند. هیکل ورزیده‌اش را روی صندلی‌مشکی و چرمی‌اش انداخت و گفت:
- همه‌ی کارهامون، نقشه‌هامون، همه و همه دست این ساشا بود! الان چیکار کنیم؟ هوم؟ کدوم بیابونی بریم خودمون رو گم و گور کنیم؟
"گم و گور کنیم" را با صدای خش‌دار فریاد زد. گلشیفته با نگرانی روبه‌روی میز سالار ایستاد.
-آروم باش سالار! چرا خودتو باختی؟
پوزخندی زد و اتاق‌طلایی و مجللش را زیر نظر گرفت. صندلی را به طرف پنجره چرخاند. آسمان مثل خشمش قرمز رنگ بود. پوزخندی زد و گفت:
- خودم رو باختم؟ گلشیفته کل زندگیم تو دست ساشا بود! الان اگه از اون آگاهی لامصب میان این‌جا برای بازجویی، چیکار کنم؟ قشنگ این اوایل کار جدیدمون همه چیز داره خ*را*ب میشه.
گلشیفته متفکر دستش را روی میز چوبی سالار گذاشت.
- باید قبل از این‌که این پلیس مُلیسا بیان همه‌ی نقشه‌های توی سیستم ساشا رو به هارد شخصیت منتقل کنیم! فکر نمی‌کنم برن سراغ لپ‌تابش ولی کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.
عرق کرده بود. پیراهن‌سفیدش را تکان می‌داد تا کمی باد به بدنش بخورد وخنک شود. ریش‌های تازه مرتب شده‌اش را خاراند. دیگر از آن ریش‌های انبوه خبری نبود.
- کی بره اون لپ تاب پر رمز و راز ساشا رو باز کنه؟ حرفی می‌زنی ها!
- ببین الان پلیس نمیاد، یکی دو نفر از قابل اعتمادهامون رو می‌فرستیم پایین هر وقت پلیس اومد خبرمون کنه! بعد... .
به طرف دیوار شیشه‌ای اتاق قدم برداشت. آیرال را دید که با کفش کالج‌مشکی و پالتوی دخترانه‌ی طوسی قدم‌زنان به سمت اتاقش می‌رود. با یک‌حرکت برگشت و گفت:
- آیرال تو این کارهاس، بهش میگم بیاد.
سالار با شنیدن اسم آیرال تکانی خورد و با خشم به گلشیفته زل زد. هاله ‌ی از خون دور میشی چشمش بود.
- از کجا معلوم؟
- چی از کجا معلوم؟
- از کجا معلوم این دختره قابل اعتماد باشه؟
چشم‌هایش را ریز کرده بود تا گلشیفته جواب قانع کننده‌ای به او بدهد؛ با چهره‌ای متفکر دست در موهای بلند و شرابی‌اش بُرد. دو قدمی نزدیک صندلی سالار شد و مطمئن گفت:
-خب، مگه فربد از طرف نادر اصرار نداشت آیرال بیاد این‌جا؟ مورد اعتماده سالار!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
ل*ب‌های خشک شده‌اش را تَر کرد. صورت عرق کرده‌اش را با دست قاب گرفت و با صدای خش‌دار غرید:
- نادر، نادر، نادر! هرچی می‌کشم از دست همین نادره. کی میشه شرکت مستقل بشه بدون این‌که هر روز منتظر این باشیم نادر چی میگه!
گلشیفته نفس عمیقی کشید و به سمت در رفت. دستش را روی دستگیره‌ی طلایی گذاشت و گفت:
- به جای این حرف‌ها، بشین این‌جا یک‌زنگ به فربد بزن... نه نه! به اون زنگ نزن هیچی هم نگو! به جمال زنگ بزن، هرچند بیشعور می‌خواستم بهش بگم بیاد این‌جا تلفنو رو من قطع کرد.
- برو پیش این دختره! ول کن این حرف‌ها رو.
***

خرامان‌خرامان، با یک لبخند مصنوعی چند تقه به در چوبی زد. با صدای‌ظریف "بفرمایید" آیرال وارد اتاق شد.
از همان بدو ورود، عطر ملایمی به مشامش خورد. اعصاب متشنج شده‌اش کمی آرام شد. آیرال یک‌تای ابرویش را بالا داد و با تعجب پرسید:
- چی شده گلشیفته؟ اتفاقی باز افتاده؟
گلشیفته یک‌قدم به میز مرتب و سفیدرنگ او نزدیک شد و گفت:
- آیرال، باید لپتاپ ساشا رو قفل و رمزش رو باز کنی!
ساشا را لرزان گفت. پالتوی پلنگی‌اش را کمی تکان داد. دوباره به چشمان کشیده‌ی آیرال خیره شد:
- هوم؟ آیرال حیاتیه، می‌تونی این کار رو انجام بدی؟
آیرال تابی به گ*ردنش داد و مقنعه‌ی مشکی‌اش را مرتب کرد. دست‌هایش را در هم قفل کرد و با شک به گلشیفته نگاه کرد:
- خب، این کارو بکنم چی به من می‌رسه؟ چرا همچین بی‌مقدمه میای این حرفو می‌زنی؟
پوفی کشید و روی مبل تک‌نفره‌ی قرمز نشست.
- مقدمه اینا رو ول کن، از مقدمه چینی هیچ‌وقت خوشم نمی‌اومد. این‌ها رو بیخیال، چی می‌خوای؟
- چیز خاصی که نمی‌خوام؛ اما میشه منم باهاتون بیام چابهار؟
به سرعت سرش را بالا آورد و با حیرت پرسید:
- چابهار می‌خوای بیای چیکار؟ اصلا کی چابهار رو بهت گفته؟
نیشخندی زد و به چشمان کشیده‌ی گلشیفته نگاه کرد:
- ساشا بهم گفت؛ چند ساعت پیش البته.
ناخوداگاه دستش را مشت کرد؛ جوری که ناخن‌های کاشتش در گوشت کف‌دستش فرو رفت.
- خب، ساشا گفته! برای چی می‌خوای بیای؟
آیرال صندلی‌اش را به طرف پنجره چرخاند و به گلدان سنسوری‌های کنج اتاقش خیره شد:
- اوکی گلشیفته من نمیام چابهار! ولی لپ‌تاپ ساشا روهم باز نمی‌کنم.
لبخند دندان‌نمایش، گلشیفته را کفری کرد. زیر ل*ب «دختره‌ی خیره سر» ای زمزمه کرد. استخوان شقیقه‌هایش را ماساژ داد و با بی‌حوصلگی گفت:
- خب، قبول به شرط چابهار لپ‌تاپ ساشا رو باز کن. یالا زود باش.
آیرال که روبه‌رویش ایستاد، خبیث نگاهش کرد.
-اما پا تو جهنم گذاشتی آیرال جونم! جهنم!
- من جهنم رو دوست دارم گلشیفته جونم. مگه قراره کاری بکنم؟
قهقهه‌ای زد. کمی جا خورد اما هنوز خودش را در باتلاق چشم‌های گلشیفته غرق کرد. یکه‌خورده بود؟ نه، فقط کمی از رفتارهای ناگهانی گلشیفته شوکه بود. دقیقه‌ای ناراحت و پژمرده، دقیقه‌ی دیگر حریص و خودخواه.
- کاری که عمرا بتونی انجام بدی. فقط خواستم گوش‌زد کنم. حالا یالا برم.
پالتوی طوسی‌رنگش را مرتب کرد. گلشیفته تره‌ای از موی شرابی‌اش را از روسری مشکی‌اش بیرون آورد. با قدم‌هایی محکم از اتاق‌کوچک آیرال بیرون آمدند. راه‌روی نسبتا شلوغ شرکت را در نظر گرفت. هیچ‌کس نگاهی به آن دو ننداخت. دو دست سردش را در پالتویش فرو برد و از پشت سر به قد و بالای گلشیفته نگاه کرد، شق و رق راه می‌رفت اما سرش پایین بود. راه‌روی طویل و پر از میز‌کار را پشت سر گذاشتند و به گوشه‌ی سالن که رسیدند، گلشیفته در قهوه‌‌ای رنگ کنار آسانسور را باز کرد.
- بیا برو پشت‌میز ساشا کارت رو انجام بده.
اتاق نقر‌ ای‌رنگ را زیر نظر گرفت. خندید. خنده‌ای بی‌صدا و دندان‌نما؛ مقنعه ‌ش را جلو کشید.
- از لحن دستوریت خوشم نمیاد. وقتی به من نیاز داری، خودت رو نگیر چون تهش تویی که می‌بازی. تو!
ناباور به دختر سرتق روبه‌رویش خیره شد. تهدیدش کرده بود؟ دختری که صبح تا شب صدایش در ساختمان در نمی‌آمد و مرموز تر از خودش بود.
- منو داری تهدید می‌کنی آیرال؟
- چرا همش فکر می‌کنی من دارم تهدیدت میک‌نم؟ به قول خودت... یک‌گوشزد بود، گوشزد!
پشت به گلشیفته به فضای روبه‌رویش دوباره خیره شد. فضایی تمام استیل؛ عجیب بود این نوع دکور اما عجیب یک‌حس خنکی در او شکوفا می‌کرد. حسی مثل نوشیدن یک‌لیوان آب‌یخ، نشستن زیر باد خنک کولر.
دستش را روی میز استیل گذاشت و آن را دور زد. یخ‌زد. پشت صندلی چرمی مشکی نشست و چشمش را به نگاه برزخی گلشیفته دوخت. خندید، حساب خندیدن‌هایش از دستش در رفته بود.
- این‌جوری نگاه کنی هیچی از این لپ‌تاپ بیرون نمیاد.
لپ‌تاپ را روشن کرد و به صفحه‌ی درحال روشن شدنش خیره ماند. صدای نزدیک‌تر شدن گلشیفته را می‌شنید.
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد دختری که اون شب تو خونش خوابیدم و مثل یک‌توله گربه روی مبل خوابیده بود، الان مثل گرگ روبه‌روم باشه.
ابروهایش را بالا انداخت و به بک‌گراندی که عکس نسبتا زیبای گلشیفته بود خیره شد. موس را در دست گرفت و آن شب را به یاد آورد:
"چشم‌هایش روی هم افتاده بودند، مثلا البته. گلشیفته از سرجایش بلند شد و به سمتش آرام خیز برداشت. نفس‌هایش را منظم جلوه داد. مثل هر وقتی که می‌خوابید. دستش جلوی صورتش مانند سایه‌بان بود. از خوابیدنش که مطمئن شد، از روی مبل بلند شد. چشم‌هایش نیمه‌باز بودند اما حرکات و راه رفتن‌های گلشیفته را نظر داشت.
آهسته قدم برداشت و به سمت اتاقش رفت. نیشخندی زد:
- امشب میاد سراغت، ساعتش رو نمی‌دونم اما یک‌جوری میاد که شب خونت می‌مونه. روی یکی از مجسمه‌هات شنود میزاره اما نباید این شنود رو بندازی دور! بزار همین‌جور بمونه. همه‌ی چیزهایی که مربوط به ماس رو جمع کن و توی هارد شخصیت بریز و بده من!
حرف‌های مهرداد در سرش دورانی می‌رفت؛ از این بازی خیلی خوشش آمده بود. صدای خش‌خشی از اتاقش به گوش می‌رسید. احتمالا به سراغ کمد شیشه‌ای اش رفته است. کمدی که جز لباس و کفش و کیف چیز دیگری ندارد."
خاطره‌ی دوهفته پیش را به یاد آورد. هنوز بوی‌عطر الکلی تلخ و تند گلشیفته زیر بینی‌اش بود. عطری که کپی برابر اصل نو*شی*دنی‌الکلی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
- چجوری بودم که الان نیستم؟ تو منو درست نشناختی جانم، وگرنه من همینی هستم که هستم.
کیف دستی‌اش را روی میز پرت کرد و دست به س*ی*نه، رخ به رخ آیرال شد. نفس‌هایش را یکی در میان بیرون می‌فرستاد.
- راهت رو کج بری، سالار گردنت رو کج می‌کنه.
آیرال با کلیدی که در دست داشت، در کشوی ساشا را باز کرد. هارد مشکی‌رنگ را برداشت و چشم به سیستم دوخت:
- چرا همش داری تهدید می‌کنی گلشیفته؟ یک‌بار دیگه چرت بگی تموم چیزی که لازم داری رو کلِهُم پاک می‌کنم بمونی تو کف!
سرش را بالا آورد. گلشیفته چشم در قرمزی چشمان آیرال دوخت. لرزی بر اندامش نشست که سبب شد روی مبل‌تکی نشست.
- خب، حرفی نمی‌زنم. کارتو انجام بده.
گلشیفته چهارچشمی به آیرالی که بی‌توقف انگشتان کشیده‌اش را روی کیبورد و تلفن‌همراهش در حرکت بود، می‌‌پایید. آیرال را می‌خواست چابهار ببرد؟ نمی‌توانست، حتی اگر خودش راضی میشد؛ سالار به هیچ‌وجه قبول نمی‌کرد. بیست‌دقیقه‌ی طاقت‌فرسا برای او مثل راه رفتن لاک‌پشت می‌گذشت، اسلومشن و آرام! کف‌سرش را خاراند و با بی‌حوصلگی پرسید:
- تموم شد؟
چهره‌ی کلافه‌ی گلشیفته را دوست داشت، کارش تمام شده بود اما از عمد بیشتر طولش داد. دست به کمر از روی صندلی بلند شد و هارد را به سمت گلشیفته دراز کرد.
- تموم شد، این هم هارد سالارخان با تموم چیزهایی که توی این لپ‌تاپ بود!
- خوشم اومد، به درد می‌خوری.
- آره خیلی‌خوبم من، راستی میگما گلشیفته این عکست که بک‌گراند آقای ساشاست، خیلی قشنگه.
از عمد «قشنگه» را کشید. نیمچه لبخند خبیثی روی ل*ب‌های صورتی‌اش نشست. گلشیفته تمام وجودش منقبض شد. گویی خارهای گل‌رز قلبش را احاطه کرده‌اند. «ساشا عکس منو گذاشته بک‌گراندش؟ عکس من؟ یعنی عکس منو؟»
با خودش حرف می‌زد، ساشا او را دوست داشته؟ قطره‌ی درشت اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین آمد. بدون این‌که به چشم‌های چراغانی آیرال نگاه کند، کیفش را برداشت و بدون این‌که هارد را از دست او بگیرد، از اتاق یخی و سرد بی‌ساشا بیرون زد. وقتی در را بست، پشتش را به در تکیه داد. دست‌هایش را مشت کرد و جلوی دهانش گذاشته بود.
پاهایش هیچ اراده‌ای نداشتند. چرا یاد قد بلند ساشا از ذهن او بیرون نمی‌رفت؟ چرا مثل جمال و سالار به فکر کارش نبود و به نبود دائمی ساشا فکر می‌کرد؟ دست‌هایش گر گرفته بود و دیگر سد جلوی اشک‌هایش تاب نگه داشتن سیل‌اشکش را نداشت. به سمت پله‌های کنار آسانسور شرکت رفت.
یک‌قدم که روی پله‌ها گذاشت، دیگر نتوانست مقاومت کند و محکم روی پله‌های سرد نشست. گذاشت اشک‌ها راه خودشان را پیدا کنند.
چرا نمی‌توانست نبود ساشا را تحمل کند؟ اویی که خون همه را در شیشه کرده بود، چرا نتوانسته بود جسم غرق‌خون ساشا را فراموش کند؟
ضجه زد، اما آرام نمیشد. راهروی تاریک و ساکت، بیشتر به قلبش فشار می‌آوردند. ریمل‌هایش گوله‌گوله همراه هر اشکش روی صورتش جاری شدند. روسری‌اش از روی سرش افتاده بود؛ اما هیچ اهمیتی نداشت.
کاش آیرال لال میشد و نمی‌گفت که ساشا عکس او را بک‌گراندش گذاشته بود. یعنی او هم با عکس‌هایش آرام میشد؟ با تنی تضعیف شده از روی پله بلند شد و به سمت آسانسور قدم برداشت. نمی‌توانست با پاهای لرزانش با پله پایین برود.
قدم‌های نامیزانش را به سمت آسانسور برداشت. آسانسور وقتی باز شد، تقریبا خودش را به داخلش پرت کرد. باز نتوانست گریه نکند. می‌خواست که قلبی که بی‌ساشا می‌زند را از ریشه بکشد اما جرعتش را نداشت. می‌خواست همان‌طور که ترقی می‌کند، ساشا را هم داشته باشد. اما ساشا که دیگر نبود. بی‌حال به طرف آینه‌ی طلایی‌رنگ آسانسور برگشت. چشم‌هایش یک‌کاسه‌ی خون بود، آن‌قدر گریه کرده بود که لنزهایش هم به فغان آمده بودند.
زیر چشم‌هایش سیاه شده بود. وضع نامیزانی داشت اما بی‌توجه سرش را به دیواره‌ی آسانسور تکیه داد. موزیک‌ملایم روی اعصابش بود. پلک‌هایش را محکم روی هم فشار داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
23,666
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
امضا : .SARISA.

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
23,666
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
ااا فکر کردم یه پارت دیگه هم هست:((
قشنگ بود عزیزم خسته نباشی بسی ل*ذت بردیم &%#(
فقط کاش اون قسمته هم که اول شخص شد سوم شخص میموندG€£×8
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .SARISA.

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
پست موقت:
سلام عزیزای ماهک، روزتون بخیر
تخدیرهای ثانیه ای رو دارم بازنویسی میکنم؛ تو این مدت نمیتونم پست بزارم چون همین که دارم ویرایش و بازنویسی میکنم، تمومش هم میکنم یعنی همونطور
که قول دادم ماه دیگه پی دی اف "تخدیرهای ثانیه ای" با تغییرات مشهودی تو گوشیها و سیستم هاتون موجوده.=)
تغییرات بسیار زیاده و همه ی گنگ بودن ها برطرف شده
خیلی دوستتون دارم Dfhj Tjdck

"ماهک(آیدا نایبی)"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : AYDAW

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا