کامل شده رمان تخدیرهای ثانیه‌ای|آیدا نایبی (ماهک) کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع AYDAW
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 89
  • بازدیدها 7K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سیررمان چطوره؟کدوم شخصیت رو دوست دارید؟پایان چطور باشه؟نظرتون راجب به رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    36
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
هارد را سفت در دستش گرفته بود. قدم‌های آرام و پشت سرهمش را ب رمی‌داشت و خودش را به در اتاق مرداسی رساند. صدای‌زنانه‌ای او را به عقب برگرداند:
- کجا خانم؟
روان‌نویس طلایی‌رنگش را ما بین انگشتانش می‌چرخاند و خصمانه به آیرال نگاه می‌کرد. موهای بلوند رنگش را فرق وسط باز کرده بود و مقنعه‌ی سرمه‌‌ای به صورت سفیدش می‌آمد. کره‌ی چشمانش آرا چرخاند و به طرف میز خانم‌قاسمی که دو متری از اتاق مرداسی فاصله داشت، رفت.
نیشخندی زد و گفت:
- اتاق رئیسم بخوام برم باید اجازه بگیرم؟
صدای سایش دندان‌هایش را شنید. روان‌نویس را محکم روی میز کوبید. کمی روی میز خم شد و خیره‌ی چشمان‌خندان آیرال شد.
- به نظرت این‌جا بی در و پیکره؟
- آخه شما مشغول سوهان‌کشیدن ناخوناتون و نوشتن اشعارتون بودین، بی در و پیکر بودن رو دیگه من نباید تشخیص بدم... .
سرش را نزدیک گوش خانم قاسمی برد. پشت سرش شیشه‌ی برنز به جای دیوار بود. عطر شیرینش حس بویایی‌‌اش را قلقلک داد. با صدای‌اغواگری گفت:
- آقای مرداسی باید تشخیص ب*دن، بی‌زحمت به آقای مرداسی بگید کار ضروری باهاشون دارم.
سرش را آرام عقب کشید. چشمان‌حریص و خشمگینش هنوز میخ آیرال بود.
- آقای مرداسی، خانم نوری می‌خوان بیان اتاقتون؛ انگار کار خیلی مهمی دارن... چشم!
مثل گربه‌هایی که می‌خواهند روی صورت رقیبشان پنجه بکشند، آیرال را زیر نظر گرفته بود. قفسه‌ی س*ی*نه‌اش بالا پایین می‌رفت. با صدایی خفه گفت:
- برو تو.
آیرال ابرویی بالا انداخت و قدم به سمت در اتاق برداشت. چند تقه‌ای به در چوبی زد و با تک.خنده‌ی تمسخرآمیزی به دو کره‌ی‌عسلی خشمگین قاسمی، وارد اتاق شد.
سالار مرداسی روبه‌رویش روی صندلی مخصوصش نشسته و خیره به گوی غلطان توی ساعت‌‌شنی بود. هارد را محکم‌تر در دست داشت و کم‌کم دستش را پشت کمرش پنهان کرد. آب‌دهانش را نامحسوس قورت داد. مرداسی همچنان به گوی کروی‌شکل کوچک نگاه می‌کرد. با صدای خش داری، گفت:
- چی شده خانم نوری؟
بازدمی کشید:
- گلشیفته بدون این‌که این هارد رو ازم بگیره رفت، اومدم که به شما بدم!
چشمش را قفل دو سیاهی روبه‌رویش کرد. دستش را روی میز زد و گفت:
- بیا جلوتر!
دو قدم برداشت. مرداسی آرنجش را روی میز گذاشت:
- جلوتر، بیا روبه‌روم وایسا!
پارچه‌ی پالتویش را در مشتش گرفت. به میز بزرگ و طویل سالار نزدیک شد. عطر آمیخته به بوی‌سیگارش آن شعاع را پر کرده بود. موهای براق و سیاه‌رنگ سالار زیر نور مهتابی‌سفید می‌درخشید. کره‌ی چشمش را چرخاند و هارد را جلوی صورت سالار گرفت:
- تموم اون چیزی که توی لپ‌تاب آقای‌ساشا بود رو منتقل کردم به این هارد؛ هیچ‌چیزی دیگه توی لپ‌تاب نمونده!
دستان پرقدرت مردانه‌اش هارد را گرفت، اما آیرال هارد را دست او نداد. ابرویی بالا انداخت و جدی گفت:
- بِدش دیگه!
- نه دیگه، من شرط گذاشتم تا این کار رو انجام بدم.
سالار روی صندلی وِلو شد و قهقهه‌اش هوا رفت. دستانش را صورتش گذاشت و بلندتر خندید. آیرال مات مرد روبه‌رویش شد. زمزمه‌وار گفت:
- چیز خنده داری گفتم مگه؟
سالار با پا صندلی را به عقب هل داد. صدای برخورد چرخ‌های صندلی به شیشه‌ی مستحکم پشتش اِکو وار در اتاق پخش شد.
چشم‌هایش تفاوتی با کاسه‌ی خون نداشت. میز را دور زد. خیلی‌آرام به آیرال نزدیک شد، انگار آیرال یک خرگوش‌سفید کوچک است و او یک‌گرگ گرسنه و در انتظار یک‌شکار!
پیراهن‌سفیدش به تن ورزشکاری‌اش چسبیده بود و مقابل آیرال ایستاد. آیرال از سر تا پای او را دوباره آنالیز کرد. شلوار پارچه‌ای مشکی‌رنگش با این‌که به پایش چسبیده بود اما هنوز خط اتو داشت.
- تو برای ما شرط می‌زاری؟
به خودش آمد دید سالار مرداسی سرش را به لاله‌ی گوشش نزدیک کرده است و خصمانه او را تهدید می‌کند.
مثل چوب‌خشک شد. هارد ناگهان از زیر دستش کشیده شد. محو هارد شده بود و مدام در دستش تکان می‌داد. پوزخندی زد و گفت:
- یه دختری که معلوم نیست از کجا اومده، برای یک‌کاری که همه بلدن شرط گذاشته... .
رنگ‌میشی چشمانش تیره‌تر شده بود. چند قدمی از آیرال فاصله گرفت اما با صدای خصمانه‌اش به عقب برگشت:
- که این‌طور... .
آیرال ل*ب‌های صورتی خشک شده‌اش را تَر کرد و با خباثت گفت:
- نصف اطلاعات اون لپ‌تاب توی مموری منه!
نیشخندی به چشمان متحیر و گرد شده‌ی سالار زد. کمی لرز گرفته بود اما خودش را محکم نگه داشت و مموری کوچکش را از جیب‌پاکتی پالتویش بیرون کشید. توی هوا چرخاندش و دوباره در جیبش گذاشت.
سالار خشک شد. حس بدی نسبت به دختر روبه‌رویش داشت، چشمش را به سختی بست و گفت:
- چی می‌خوای؟
با صدای خنده‌ی کوتاه دخترانه‌ای، سرش را بالا گرفت و آیرال را کمی نزدیک به خودش دید. از این دختر دمدمی مزاج کفری شده بود. برای این که خشمش را به او منتقل کند، با دو کره‌ی قرمزش به دو چشم براق مشکی آیرال نگاه کرد.
- بگو دیگه چی می‌خوای؟ پول؟
- نوچ، پول نمی‌خوام. آقا ساشا قبل از این‌که بمیره در مورد یک‌سفر چابهار صحبت کرد... .
با شک پرسید:
- خب؟
آیرال شانه‌ای بالا انداخت و بی این‌که دوباره به این توجه کند نفس‌های سالار به صورتش برخورد می‌کند، گفت:
- منم می‌خوام بیام!
- تو هم می‌خوای بیای؟
لحن تمسخر آمیزش به مزاج او خوش نیامد. ابروهای پرپشت قهوه‌ای‌رنگش در هم گره‌خورد و گفت:
- چیه مگه‌؟ منم می‌خوام بیام.
چند ثانیه گذشت و هیچ جوابی نگرفت. سالار سوی نگاهش را تغییر داد. آیرال رد نگاه او را گرفت. به چند تابلو که در سمت راستشان قرار گرفته بود نگاه می‌کرد. تابلویی که از همه بزرگ‌تر و چشم‌گیرتر بود را نگاه کرد؛ گله‌ای گرگ‌طلایی و نقره‌ای‌رنگ بودند و چشم‌هایشان از قرمزی بیش از حد به جیگری‌رنگ می‌خورد. آن‌‌قدر تابلو دقیق نقاشی و طراحی شده بود که هر کس آن را می‌دید، فکر می‌کرد گرگ‌ها با دندان‌های سفیدشان به او حمله می‌کنند.
چشم از آن تابلوی چشم‌گیر برداشت و به سالار خیره شد. بی‌هیچ هدفی به صورت آیرال نگاه می‌کرد. آن‌قدری نگاهش تیز بود که آیرال سرش را به زیر انداخت. با خودش گفت: "ای کاش نمی‌‌گفتم، همون گلشیفته می‌اومد می‌گفت بهش."
- به این حرفت فکر می‌کنم، می‌تونی بری!
- باشه، خیلی ممنون!
قبل از این‌که خودش را به در برساند، با حرف سالار خشک شد:
- چابهار می‌خوای بیای چیکار؟
خشک تر شد:
- نکنه تو توی کشته شدن ساشا دست داشتی که این‌طور، بیخیال میای جلو چشم من و از چابهار حرف می‌زنی؟
گاردی که ضخامتش به اندازه‌ی دیوارهای این ساختمان بود، تَرَک برداشت. مثل آدم‌آهنی به طرف صورت سالار برگشت. چهره‌ی خشنش زیر نورملایم آفتاب خوف داشت؛ مخصوصا با آن ریش بلند و یک‌دست.
- یعنی باید دلیل داشته باشم؟
پوزخندی زد:
- دلیل نمی‌خواد؟
- چرا می‌خواد، اما... .
نوچی گفت:
- کافر همه را به کیش خود پند دارد.
چشمکی زد و به دست‌های مشت شده‌ی سالار اهمیتی نداد. به سرعت در را باز کرد و از اتاق منفور او بیرون زد. به طرف اتاقش راهش را کج کرد.
وقتی در اتاق را بست، خودش را پشت در قایم کرد.
- حتی بلد نیستی عین آدم شرط بزاری، خاک تو سرت آیرال!
با خودش پچ‌پچ حرف می‌زد. اگر سالار به کارش شک می‌کرد، دودمانش را اول او بعد مهرداد به باد می‌داد.
طول و عرض، عرض و طول اتاقش را طی کرد. ناگهان تقه‌ای به در خورد. همان‌طور که کنار سنسوری‌های زرد و سبز رنگ بلند بالا ایستاده بود، "بفرمایید"ی گفت. همه‌چیز انگار رو دور تند بود. از اتاق مرداسی بیرون آمد، به اتاق خودش برگشت، آن‌قدر طول و عرض اتاق را راه رفت که دنیا دور سرش پرواز کرد و الان سالار مرداسی روبه‌روی او در چهارچوب در ایستاده بود.
همه‌چیز آن‌قدر تند پیش رفت که نفهمید کی و چه زمانی سالار مرداسی روی مبل تک‌نفره‌ی کنار میزش جا خوش کرده. با تعجب پرسید:
- چیزی شده آقای مرداسی؟
حتی شک کرد که این صدای خودش است یا خیر؟
- چیزی باید بشه؟
پوزخند عمیقی روی ل*ب‌های پنهان شده زیر ریش‌هایش مشخص بود. هر دفعه سعی می‌کرد حواسش به ریش‌هایش پرت نشود.
- نه، خب نکنه پنج‌دقیقه پیش اتاق شما بودم و الان شما اتاق منید، حتما یه چیزی شده!
- حرف دارم، بگیر بشین!
مقابل او روی صندلی چرمی‌اش نشست. دست‌هایش را در هم قفل کرد، از هم باز کرد، کف‌دستش را روی میز گذاشت؛ همه‌ی این کارها کمتر از سی‌ثانیه و زیر نظر سالار انجام داد. طاقت نیاورد و گفت:
- آقای مرداسی؟
بیشتر روی مبل تک‌نفره پهن شد:
- بله؟
- من از یک‌چیز شما می‌ترسم!
به پوزخند صدادار سالار اهمیت نداد:
- عجب، از چی می‌ترسی؟ البته نترسی عجیبه!
این دفعه او پوزخندی به اعتماد به نفس او زد. با انگشت اشاره گوشه‌ی ل*بش را خاراند:
- از ریشاتون!
گرد شدن چشم‌های سالار را به وضوح دید. دلش الان یک گالن آب‌یخ می‌خواست تا روی سر خودش خالی کند.
- چرا می‌ترسی؟
- کلا من از کسایی که یک‌وجب ریش دارن می‌ترسم.
"خیلی بچه‌ای" در چشمانش غوطه‌ور بود. اهمیت نداد. کره‌ی میشی‌رنگش را چرخاند و گفت:
- همیشه میگن ترس، برادرِ مرگه!
آیرال با تخسی گفت:
- البته اون خوابه جناب مرداسی!
گوشه‌ی چشم‌های سالار مرداسی چین خورد. از روی مبل بلند شد و آیرال به تبعیت از او همین کار را انجام داد. پیراهن‌سفیدش را مرتب کرد:
- ترس، خواب، و همه‌چیزهایی که آدم رو ضعیف کنه برادر مرگه! مخصوصا اعتماد، به نظر من اعتماد برادر مرگه!
- خب؟
به طرف در اتاق آیرال رفت:
- با این‌که ازت خوشم نمیاد، اما به درد می‌خوری!
همین هشت‌کلمه غیر مستقیم اشاره کرد که می‌تواند به چابهار برود. اما خودش را به نفهمی زد و پرسید:
- خب یعنی چی؟
شمار پوزخند زدن‌هایش از دستش در رفته بود. تیر زهرآلود نگاهش روی تن خشک شده‌ی او بود.
- یعنی می‌تونی بیای!

پایان فصل دوم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
آیرال:
- اهل کجایی؟
لبخند نصفه‌ای به صورت کریهش زدم:
- ایران!
قهقهه‌اش فضای‌بزرگ هواپیما را در بر گرفت:
- نه دختر، میگم اهل کجایی؟ تهران، تبریز، رشت... .
- تهران!
به دسته‌ی صندلی تکیه داد و سعی کرد از سر تا پایم را از زیر نگاه‌کثیفش بگذراند. بیشتر در صندلی مچاله شدم. لبخند خریدارانه‌ای زد و گفت:
- نه، تو بیشتر به ترک‌ها می‌خوری! چشمای‌درشت، صورت گندمی، مژه‌های صاف و بلند... .
- ببخشید میشه بلند شید!
یکه خورد. خودم هم شوکه شدم اما بیشتر ادامه می‌داد به خودم قول نمی‌دادم سالم از این هواپیما بیرون برود.
- چرا؟
- می‌خوام برم آبی به صورتم بزنم!
چشمش به من بود و آرام بلند شد:
- بفرمایید.
تشکر زیر ل*بم، به گوش خودم هم نرسید چه برسد به گوش سنگین او!
دست‌هایم را روی صندلی‌های مسافرین می‌گذاشتم تا به سرویس‌بهداشتی برسم.
در آهنی را قفل کردم و خودم را در آینه نگاه کردم؛ رنگم پریده بود. شال نسبتا ضخیم زرشکی. رنگم را بیشتر جلو کشیدم تا موهایم معلوم نشود. مردک ه*یز! ادای عق‌زدن را در آوردم. کیف‌کوچک را باز کردم و ‌کرم‌پودرم را بیرون کشیدم.
صدای کاپیتان را شنیدم:
- با سلام خدمت مسافرین عزیز پرواز 758 شرکت هواپیمایی آسمان. من کاپیتان شیری هستم. هم اکنون‌ در ارتفاع پانصدکیلومتری از زمین هستیم... .
کرم را روی صورتم پخش کردم. گلشیفته و سالار و چند نفر دیگر در گوشه و کنار سالن نشسته بودند. از خوب بودن کرم‌پودر که مطمئن شدم، برق‌ل*بم را بیرون آوردم.
- همشون نزدیک هم نشستن، اون‌وقت من باید کنار یک‌مردک ه*یز جنوبی بشینم!
غر زدم، آن‌قدر عصبی بودم که اگر کسی الان پیشم باشد، با زبانم نیشی به روحش می‌زنم!
چند تقه‌ای به در خورد. خجالت‌زده از این‌که چند دقیقه است که به در و دیوار سرویس‌بهداشتی تمام استیل خیره شدم و با خودم حرف می‌زدم، در را باز کردم. چشم‌های قرمز مرداسی اولین چیزی بود که به چشمم خورد.
- اِ، آقای مرداسی.
نیشخندی به‌رویم زد.
-اِ، خانوم نوری!
اهمیتی به طعنه‌ی کلامش ندادم. از وقتی به فرودگاه رسیده بودیم، به چشم یک‌اضافی نگاهم می.کرد. پر روتر از همیشه بدون این‌که نگاهی به ته‌ریشش بکنم، گفتم:
- چه تصادفی! خوب هستین؟
پوزخندی زد. یقه‌ی مانتوی مشکی پاییزه‌ام را کشید. با تعجب به او که جاهایمان را عوض کرد، نگاه کردم.
هواپیما کمی تکان خورد. مثل گربه‌ای که از ترس پنجه‌هایش را بر زمین فرو می‌برد، ایستاده بودم.
دوباره پوزخندی به‌رویم زد و در را محکم بست.
- دیوانه!
پاورچین‌پاورچین به سمت صندلی خودم راه افتادم.
- اِ، اومدی خانوم. بیا برات یک‌بسته غذا گرفتم.
پوکر به قیافه‌ی شاد و سبزه‌رنگش نگاه کردم. پیراهن سفید با صورتش تضاد قشنگی ایجاد نکرده بود.
- بلند شید متشکرتون میشم.
- بله بله. بفرمایید.
از روی صندلی زرشکی‌رنگش بلند شد و خودم را به سرعت کنار پنجره جا دادم. بدون این‌که به چشم‌های مشتاق او نگاه کنم، پرسیدم:
- غذاهاش چیه؟
- انقده گشنم بود دقت نکردم.
نگاهم را از روی بسته به چشم‌های خندان او دوختم. ل*ب‌هایم را جلو دادم:
- یعنی چی؟ به همین سرعت همش رو خوردین؟
- من یک‌گرگ گرسنه‌ام دخترجان!
پوزخندی به ژست فردین مانندش زدم و سلف را باز کردم. یک‌تکه ناگت‌مرغ و کیک‌ماکارونی سرد شده وسالاد! همین. چینی به بینی‌ام دادم و پرسیدم:
- آبی، آبمیوه‌ای نوشابه‌ای، هیچی؟
صورت سه‌تیغش را خاراند و آرام گفت:
- آبمیوتون رو من خوردم. تشنم بود دیگه!
فکم را روی هم فشار دادم. "آروم باش، اون یک‌دَله‌ای بیش نیست." از پشت حصار دندان‌های قفل شده‌ام غریدم:
- صحیح!
همچنان خصمانه نگاهش می‌کردم. دستی به سر پر مویش کشید و گفت:
- بااجازه!
بلند شد و به طرف سرویس‌بهداشتی رفت. آن‌قدر عصبی بودم و پرده‌ی پنجره را کشیدم. گلشیفته سه‌ردیف جلوتر بود و کنار دست سالار می‌نشست. صدای خنده‌اش تا این‌جا می‌آمد، سبک مغز!
با صدای‌نازک مهما‌ دار به خودم آمدم:
- چیزی شده خانومی؟ بینیتون خون میاد!
به نگرانی‌‌اش لبخند دندان‌نمایی زدم و بی‌توجه به لباس فرم قرمزش که شبیه گوجه‌فرنگی بود گفتم:
- اِ، انقدر اعصابم خورده نفهمیدم.
لبخندی زد، لبخندی زدم. دستمالی از کیفم برداشتم و روی بینی‌ام گذاشتم.
- چیزی احتیاج داشتی بگو.
همه‌ی مهمان‌دارهای زن انقدر باید آرایش داشته باشند؟ دوباره لبخند زدم.
- خیلی ممنون، فقط آب یا آبمیوه دارید؟
- آره عزیزم.
نفس‌راحتی از رفتنش کشیدم.
- آیرال جون، چی شدی؟
به خشکی شانس، واقعا به خشکی شانس. دندان‌هایم را روی هم فشردم و گفتم:
- هیچی، یک‌ذره خون دماغ شدم.
- حتما بخاطر فشار هواست. خوب میشی.
- می‌دونم، خوب خوش می‌گذرونی؛ قهقهه‌ت نصف‌هواپیما رو پُر کرده!
خندید. دستمال را بیشتر روی بینی‌ام فشار دادم. کنارم نشست و گفت:
- عزیزم، خب داشتم حرف می‌زدم.
پوزخندی زدم:
- صحیح! فکر کردم داشتی کار دیگه‌ای می‌کردی.
شلوار پارچه‌ایش را تکان داد و از روی صندلی بلند شد.
- بیخیال، داشتم رد میشدم گفتم یک‌سلامی خدمت مسافر "چابهار" عرض کنم.
- انقدر بدم میاد وقتی می‌خواید اسم چابهار رو بیارید، پوزخندی پشت لباتون هویدا میشه! نکنه دارم میام که ارث باباتون رو بخورم؟
روسری‌اش را جلو کشید و باز خندید. زیر ل*ب گفتم: "نترکی یهو انقدر بساط خندت به راهه!" زبان به کام گرفتم و مشغول خوردن سالاد کلم شدم.
- نه، خب چابهار همچین جای مالی نیست که جفت‌پاهاتو کرده بودی تو یک‌کفش که بیای!
چنگال پلاستیکی را محکم توی کلم‌ها فرو بردم.
- خواستم آب و هوام عوض شه، از حقوقم هزینه‌های سفر رو کم کنید نمی‌میرید که!
- هیس، الان سالار میاد. بعد راجبش حرف می.زنیم.
پشتی‌صندلی را کمی عقب بردم. شالم را روی صورتم گذاشتم و دستم را در هوا تکان دادم:
- خب، گوله‌گوله می‌بینمت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
حس کردم تمام تنم را در کوره‌ی آجر پزی می‌پزند. آن‌قدر هوا گرم بود که دم و بازدمم طولانی بود. هن‌هن کنان به سمت گلشیفته رفتم و گفتم:
- کی میره چمدونامون رو می‌گیره؟
- یکی از بچه‌ها و راننده‌ی سالار.
- کاش این مانتو رو نمی‌پوشیدم ها.
با تعجب نگاهم کرد و روی یکی از صندلی‌ها نشست:
- هوا الان خوبه که، تابستون بیای چی میگی؟
شانه‌ای بالا انداختم و کنارش نشستم:
- نمی‌دونم، فقط من طاقت نمیارم تو هوای‌گرم، سرما رو بیشتر دوست دارم.
- دو روز بمونی عادت می‌کنی، این سالار کجا موند؟
باریکه‌های نورخورشید روی صورت گلشیفته و من می‌تابید. سالن‌فرودگاه نسبتا خلوت بود، همان‌طور که به گوشه‌ای خیره بودم، گفتم:
- میاد دیگه.
- می‌خوام یک‌چیزی بگم آیرال.
دو سه‌نفر از همراهان سفر با چمدان‌هایمان به سمت من و گلشیفته می‌آمدند. با تعجب چشم‌هایم را ریز کردم و پرسیدم:
- چی؟
- دست از پا خطا نمی‌کنی، زیاد به پَر و پای سالار نمی‌پیچی، وگرنه عواقبش رو می‌بینی. اوکی؟
انگشتش را تهدیدوار جلوی صورتم تکان می‌داد. دوست داشتم بگویم که تو چه کسی را تهدید می‌کنی؟ اما پوزخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم:
- اوکی!
هنوز هم با شک نگاهم می‌کرد. بی‌توجه به او، به طرف مردی که با تی‌شرت فیروزه‌ای‌رنگش، هیکل‌ورزشکاری و ب*دن‌برنزش را به نمایش گذاشته بود رفتم و چمدان نسبتا کوچک مشکی‌رنگم را محترمانه گرفتم و گفتم:
- ممنون جناب!
دستی در موهای بلند و قهوه‌ایش کشید و خنده‌ای روی ل*بش نقش بست:
- می‌تونید راحت فربد صدام کنید خانم... .
- آیرال هستم!
خنده از ل*بش مثل ملخی که از شاخه به شاخه‌ای می‌پرد، پرید. نه تعجب کرد و نه واکنش دیگری؛ فقط نگاهم کرد.
آن‌قدری نگاهش عمیق بود که حس می‌کردم دارم زیر این نگاه مثل یخ وا می‌روم. دسته‌ی چمدان را محکم در دستم گرفتم و با یک‌لبخند وا رفته گفتم:
- با اجازه آقای‌فربد.
توجهی نکردم که نگاهش رنگ‌خباثت به خودش گرفت. لااقل هرجا که بودم، پیش گلشیفته می‌‌ایستادم خیالم راحت‌تر بود. به طرفش برگشتم که دیدم با صدایی‌خشمگینی خداحافظی گفت.
- چیزی شده؟
با چشم‌هایی گرد شده نگاهم کرد و چمدانش را از دست فربد کشید:
- چی می‌خواستی بشه، سالارخان یک‌راست رفته ویلاشون. دوساعت ما رو کاشته این‌جا... اه پختم از گرما.
فربد ساک‌ورزشی‌اش را روی دوشش کشید و به سمت خروجی‌فرودگاه راه افتاد.
- چه حرصیم می‌خوری گلشیفته، سالارخانتونه دیگه. از کارهاش هیچ‌کس سردرنمیاره.
مثل جوجه‌اردک، پشت آن‌ها راه افتادم و به مکالماتشان گوش دادم.
- آره والا، چندساله باهاش کار می‌کنم دریغ از یک‌ذره شناخت.
فربد برگشت و رو به پسری که کنارش بود گفت:
- جاسم کجا رفت؟
پسر دستش را در جیب‌شلوار اسلش‌جینش فرو برد و گفت:
- رفت ماشین رو روشن کنه.
گلشیفته بی‌حوصله به طرف من برگشت و توپید:
- یک‌ذره تندتر راه بیا و جلو بیفت، حوصله‌ی گم کردن تو رو ندارم!
صدای قل‌قل خون درون رگ‌هایم را می‌شنیدم. چمدان را محکم کشیدم و کنارش راه رفتم. دندان‌هایم را چنان روی هم فشرده بودم که صدای ترک برداشتنشان به گوشم رسید.
- نترس ننه‌جون گم نمیشم!
با شنیدن صدای‌حرصی من و لغت ننه‌جون، پوزخندی زد و زودتر از همه از درب شیشه‌ای فرودگاه خارج شد.
راننده با لباس‌معمولی روبه‌روی گلشیفته ایستاده بود و چمدانش را به سرعت از دستش قاپید و درون صندوق‌عقب وَنَش چپاند.
- جاسم آقا رو دیدی؟
با سوال گلشیفته، برگشت و چمدان و ساک‌ورزشی فربد را گرفت و جواب داد:
- آره، با تاکسی رفتن ویلا.
سرش پایین بود و به چشم هیچ‌کس نگاه نمی‌کرد. هفتاد یا شصت و نه را حتما داشت. صورت آفتاب‌سوخته‌اش تضاد بامزه‌ای با سفیدی‌موهایش داشت.
خواستم لطفی بکنم و گفتم:
- ممنون پدر جان من چمدونم رو می‌زارم شما زحمت نکشید.
پوزخند فربد و نگاه بد آن پیرمرد مرا پشیمان کرد. حس کردم فحش بدی دادم که این نگاه نصیبم شده است.
بی‌توجه، ساکم را از دستم کشید و کنار ساک‌های دیگر گذاشت. به پهلوی گلشیفته ضربه زدم. دستش را مثل بادبزن جلوی صورتش تکان می داد:
- این مرده چِشه؟
- ول کن جاسمو، الان مغز منو این آفتاب می‌سوزونه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تو نبودی می‌گفتی عادت می‌کنی و فلان!
چشم‌هایش را ریز کرد و زیر ل*ب چیزی گفت که نفهمیدم. در ون را باز کرد:
- سوار شید دیگه منتظر چی هستید؟
گلشیفته به قدری دمغ و عصبی بود که هیچ‌کدام از ما جرات حرف اضافه زدن را نداشتیم.
کنار گلشیفته روی صندلی سرد و خنک ون جاسم نشستم؛ روبه‌رویمان فربد و آن پسرک‌موفرفری نشستند. فربد دکمه‌ی تیشرتش را باز کرد و با خنده گفت:
- گلشیفته دلیل این‌‌ همه حرص خوردنت رو نمی‌فهمم!
گلشیفته روسری‌اش را از روی سرش برداشت و دست در موهایش برد. با حرص گفت:
- واقعا این اواخر همتون روی مخمید، یک‌عالمه کار داریم. اون از جمال که معلوم نیست کدوم جهنم دره‌ای رفته که گفت نمیت‌ونه بیاد. اون از ساشا... اه یک‌ذره درک کنید، این هم از تواناییتون خارجه؟
فربد نیم‌نگاهی به من انداخت. باد کولر مستقیم به صورتم می‌خورد. نگاهی به ساعت انداختم؛ پنج‌عصر بود.
- بعدا هم می‌تونیم راجب این چیزها حرف بزنیم!
گلشیفته گر*دن کج کرد و این‌بار تیرنگاه او بود که به اعماق وجودم پرتاب شد. نگاهم را بین آن دو رد و بدل کردم و گفتم:
- نگاه داره؟
فربد خودش را بین صندلی تکان داد و گفت:
- نه دختر بابا، کاری باتو نداریم تا موی‌دماغمون نشی!
چرا نمی‌رسیدیم؟ پشت‌گردنم را خاراندم و به پوزخندش هم جواب ندادم. به قدری شیشه‌های ماشین دودی بود که نتوانستم بیرون را تماشا کنم. گلشیفته ناخن‌هایش را سوهان کشید:
- جاسم کی می‌رسیم؟
جاسم از آینه‌ی ماشین من و گلشیفته را نگاه کرد:
- ده‌دقیقه دیگه خانم!
عرق‌سرد روی پیشانی‌ام نشسته بود. آن‌قدری که دوام نیاوردم و با دست خودم را باد زدم.
- نادر چقدر روی تو حساب باز کرده بود آیرال‌خانم!
گرد شدن چشمانم و لرزیدن مردمکانم را حس کردم. آب‌دهانم را قورت دادم و پرسیدم:
- نادر... نادر نمی‌شناسم.
فربد ل*ب‌هایش را تَر کرد و لبخند زد:
- مهم اونه که تو رو می‌شناسه.
- خب، از کجا می‌شناسه؟ والا من تو زندگیم هیچ پا*ر*تی‌ای نداشتم، جالب شد.
- جالب‌تر هم خواهد شد.
زیر چشمی به گلشیفته نگاه کردم، پوزخندتلخی روی ل*ب‌‌های بی‌رنگش هویدا بود. نامحسوس نفس‌عمیقی کشیدم.
- چه سریع رسیدیم!
گلشیفته روسری‌اش را دردست گرفت و زودتر ازهمه بلند شد.
- همچین زود وسریعم نرسیدیم!
حرارت‌هوا داشت ذوبم می‌کرد. مدام آب‌دهانم را قورت می‌دادم. پشت سر گلشیفته پیاده شدم. روبه‌روی یک در بزرگ مشکی‌رنگ ایستاده بودیم. به زور خودم را نگه داشته بودم تا براثر گرمازدگی نقش بر زمین نشوم. گلشیفته داد زد:
- جاسم درو باز کن.
جاسم با کمری خمیده دسته‌کلیدش را چرخاند و در را باز کرد.
انگار آب‌یخ ریخته باشند روی سرم. با چشم‌هایی گشاد شده به حیاط خشک و زرد رنگ که دو نخل کوتاه‌قد دو طرف باغچه را زینت داده بود و ویلای آجر سه‌سانتی قدیمی روبه‌‌رویم خیره شدم.
- این‌جا... ویلای آقای مرداسیه؟
فربد تنه‌ای به کتفم زد و گفت:
- نکنه می‌خواستی به قصر بیای؟
آن همه مال و ثروتی که من می‌دانستم چقدر است.آن همه دک و پز، درآاخر این ویلا! اصلا با عقل جور درنمی‌آمد.
- آیرال جونم، اون ویلای‌بزرگ و شاهانه و خدمتکار و فلان مال رمان و داستان‌هاست. هرچقدر هم سالار پولدار باشه، باز هم یک‌گرگ خسیسه! عین جغد نگاه نکن، عادی باش!
نفس‌عمیقی از سر تعجب کشیدم و به حرف‌های گلشیفته فکر کردم. با ناباوری گفتم:
- پس بگو پروازمون چرا فِرست‌کلس نبود و با یک‌پرواز معمولی اومدیم!
با احتیاط پایش را روی سنگ‌ریزه‌ها برمی‌داشت.
- میگم که، این مرداسی‌ای که می‌‌بینی، من ده‌ساله نشناختم؛ تو که دیگه جای خود داری.
زیر ل*ب گفت: «خودمم به زودی از دستش خلاص میشم»
لبخندی به‌رویش زدم و بایکدیگر وارد خانه شدیم. باد سرد و یخ کولرگازی اولین چیزی بود که به استقبالمان آمد.
گلشیفته مانتوی‌بلند و جلوبازش را درآورد و با اشتیاق گفت:
- آخیش، داشتم می‌پختم.
سالار، آن سوی پذیرایی‌بزرگ ویلا، روی یک‌مبل راحتی نشسته بود و با تلفن حرف می‌زد. نگاهی به ما نینداخت و با اخم‌هایی به هم پیوسته حرف می‌زد.
گلشیفته پوزخند صداداری زد و بلند توپید:
- آقای مرداسی، خوش اومدید؛ دوساعت مارو علاف کردی الان واس من نشستی و با موبایلت حرف می‌زنی؟ آفرین، عالیه!
دستش را به شلوارش مالید و به سمت یکی از اتاق‌ها که در ضلع‌شرقی ویلا بود پا تند کرد. جاسم چمدان‌ها و ساک‌ها را روی زمین گذاشت و رفت. سالار گوشه‌ی ل*بش را خاراند و داد زد:
- گلشیفته؟
به سرعت از اتاق بیرون آمد و گفت:
- بله جناب مرداسی؟ باز چی شد... .
میان حرفش پرید:
- یک‌بار دیگه... فقط یک‌بار دیگه جلوی من، دریده‌بازی دراری؛ قول نمیدم زندت بزارم.
گلشیفته با حرص در اتاق را بست و من باز هم با سری خمیده نگاهم را بین سالار و فربد و آن پسر که امیر نام داشت، چرخاندم.
فربد خودش را روی کاناپه‌ی روبه‌رویی سالار پرت کرد و دست‌هایش را میان‌موهایش کشید:
- آخیش! سالار نسبت به قبل خیلی خسیس شدی، کمرم رو این صندلی‌های هواپیما داغون کرد.
سالار نگاه بدی به او انداخت، فربد بی‌توجه قهقهه‌اش را به هوا فرستاد.
- آیرال‌‌خانم چرا وایستادی؟ برو یک‌استراحتی بکن.
به چهره‌ی‌گر گرفته‌ی سالار نیم‌نگاه انداختم وروبه فربد گفتم:
- خب، نمی‌دونم اتاقم کجاست؟
- اوومم... اینجا سه‌تا اتاق داره، یکیش که برای کینگ سالاره، یکش برای من و امیر. اون یکی هم برای تو و گلی!
دسته‌ی چمدان خودم و گلشیفته را کشیدم و زیر ل*ب گفتم:
- بله ممنون!
تقه‌ای به در زدم و نگاهم با دیدن اتاق رنگ‌تعجب گرفت. یک‌میز دراور سفید کنار در بالکن بود که آئینه‌ی لکه‌دارش بدجور تو ذوق می‌زد. یک‌فرش نسبتا قدیمی طوسی‌رنگ و یک کمد دیواری. چینی به بینی ‌م دادم و گفتم:
- گلش... .
- بله می‌دونمآایرال‌خانم، این اتاقم ورای انتظار شماست.
شانه‌ای بالا انداختم.
- چمیدونم بابا! فکر کردم یک‌قصر چیزی می‌خوام بیام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
لبخند تلخی گوشه‌ی ل*بش نشست.
- سلاخی خونه نیای خوبه!
از کنارش گذشتم و چمدان‌ها را یک‌گوشه گذاشتم. دست به کمر ایستادم.
- همچین بدم نیست... .
چشمش به سمت پرده‌ای که با هر بادگرم کنار می‌رفت کشیده شد:
- بد؟
- پس چی؟
از روی زمین بلند شد و دستی به شلوارش کشید. یک‌قدم به جلو آمد. آب دهانم را قورت دادم.
- بد برای یک‌ثانیشه، باید هرشب با چماق و چاقو بخوابی!
انگار صورتم فلج شده بود. توانایی پلک‌زدن هم نداشتم. برگشت و به طرف چمدان خودش رفت.
- خوبه توام، جناییش کردی که!
پوزخندی زد:
- باشه، تو جدی نگیر.
***

گلشیفته لباسش را عوض نکرد، تنها لنز سبز خوش‌رنگش را از چشم‌هایش درآورد و سیاهی‌چشمش را به رخ کشید. همان‌طور که برس مشکی‌رنگم را روی دراور می‌گذاشتم، گفتم:
- چقدر صورتت فرق می‌کنه وقتی چشمات سیاهه.
اهومی گفت و به سمت در اتاق رفت.
- بیا بیرون کلی کار داریم.
تیشرت نسبتا جذب مشکی‌ام را مرتب کردم و پشت‌سرش از اتاق خارج شدم. امیر روی کانتر آشپزخانه نشسته بود و یک‌لپ‌تاب روبه‌‌رویش گذاشته بود.
سالار همچنان روی آن مبل نشسته و با تلفن حرف می‌زد. گلشیفته کنار فربد نشست و گفت:
- خب؟!
سالار تماسش را قطع کرد و با یک‌دست موبایلش را روی مبل روبه‌رویی پرت کرد.
- خب به جمالت.
گلشیفته خنده‌اش گرفت. روی تک‌مبلی که یک‌متر با سالار فاصله داشت، نشستم. فربد رو به سالار گفت:
- اون سوله چی شد؟
- چهار-پنج‌ماه که پُر شده.
امیر از روی کانتر پرید و گفت:
- خب، من سه‌تا کامیون جور کردم. پلیس‌های راه هم اکثرا آشنان. می‌تونیم راحت بریم.
گوش‌هایم را تیزتر کردم و خودم را روی مبل جابه‌جا کردم.
- نه این‌جوری نمیشه؛ اون‌هایی که ما داریم خیلی بیشتر از دوتا کامیونن. نصفش که میره برای لابراتوار خودمون تو تهران. نصفش هم که نادر تصمیم می‌گیره چی کارشون کنیم.
نادر! چند بار این اسم در طول روز به گوشم خورده بود، اما هیچ شناختی از او نداشتم. هیچ‌جا حضور نداشت. مثل یک‌سراب بود، عطش شناختنش وجودم را درمشتش گرفته بود.
تک سرفه ای کردم و پرسیدم:
- من که نفهمیدم چی می‌گید! سوله، کامیون، لابراتوار... نادر!
سالار از جیب‌شلوار گرمکنش پاکت‌سیگار را بیرون کشید و گفت:
- گلشیفته میگه بهت... فربد، نادر بهت زنگ نزد؟
اخم‌هایش را در هم کرد:
- نه، همون قبل پرواز زنگ زد، گفت هفته‌ی دیگه میاد چابهار.
ل*ب‌هایم به خنده کش آمد. گلشیفته دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و غرید:
- یعنی چی؟ یک‌هفته باید این‌جا بمونیم؟ نه خدمتکاری نه چیزی نه خورد و خوراکی... فهمیدی چی گفتم سالار؟
- انقدر غر نزن، چت شده تو؟ جاسم رفت خرید بکنه خیر سرش. امیر چیکار کردی؟
امیر سرش را در صفحه‌ی لپ‌تاب فرو برد و گفت:
- جایی که سوله قرار داره نسبتا خلوت و بی‌ رفت و آمده اما ماهی‌گیرها و زن‌هاشون هر چند روز میان اون طرف‌ها. بچه‌ها اون طرف‌ها هستن، خیالت تخت.
- سرشماری کن!
امیر چشمی زیر ل*ب گفت و دوباره سرگرم شد. سرم را به طرف سالار چرخاندم. انصافا ته‌ریش خیلی به او می‌آمد. فک زاویه دارش چهره‌‌اش را شبیه مدل‌های ترکیه‌ای کرده بود.
- سالار خان؛ صدکیلو کوکائین، سی‌کیلو کراک. تریاک و شیشه هم بیشتر از صدکیلو هستن، آمار دقیق ندارم. بقیه هم لوازم‌بهداشتیه که از چین آوردیم.
خون در رگ‌هایم خشک شد. صد کیلو صدکیلو مواد مخدر! گلشیفته من را مخاطب خودش قرار داد:
- آیرال، چشم‌هاتو گرد نکن، برات همه چیز رو توضیح میدم.
صدا در گلویم خفه شده بود. نگاهم عاری از هرگونه حرفی بود. سرم را به نشانه‌ی تایید بالا پایین بردم و به ادامه‌ی حرف‌هاشون گوش دادم. لرزش خفیفم بخاطر بادی که از پشت به تیغه‌ی کمرم می‌خورد بود یا حرف‌هایی که شنیده‌‌ام؟
سالار ته‌سیگارش را توی جاسیگاری کنار دستش خاموش کرد و گفت:
- پلیس؟
- تا اون‌جایی که بتونیم حواسمون مثل همیشه هست.
- خوبه، فربد به نادر بگو زودتر بیاد، رو دستمون باد می‌کنه این رو نمی‌فهمه یعنی؟
فربد دستی به صورتش کشید:
- والا من نمی‌دونم.
گلشیفته بلند شد و روبه‌روی من ایستاد و گفت:
- پاشو، بقیه حرف‌هاشون به من و تو ربطی نداره. بیا بریم اتاق بگم چی به چیه. انقدر برای یک‌چابهار اصرار می‌کنی همین میشه دیگه.
فربد بلند قهقهه زد و گفت:
- نمی‌اومد باید به زور می‌اومد، کار بدی نکرده که.
گلشیفته چشم غره‌ای به او رفت و بازویم را در دستش گرفت و به سمت اتاق کشید.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
پرده را کشید و غروب‌آفتاب فضای اتاق را زیبا کرد. روبه‌روی منی که مات و مبهوت کارهایش بودم، چهارزانو نشست و گفت:
- ده‌سال پیش، من و سالار توی یک‌دانشگاه درس می‌خوندیم. هر دو پزشکی، هر دو داروسازی. درسامون، هی بد نبود؛ اما شاگرد زرنگ مدرسه نبودیم. یک‌روز سالار با یک‌قیاقه‌ی داغون اومد دانشگاه.
گفتش مامانم بهم مشکوکه. هی میگه مواد می‌کشی؟ با کی میری بیرون انقدر شب‌ها دیر بر می‌گردی خونه؟ برای اولین بار بغضش گرفته بود... گفت مامانش میگه حتما مواد می‌کشی که انقدر لاغر شدی. سالار اون موقع خیلی‌حساس بود، خیلی‌عاطفی بود. خیلی سریع شکست و خیلی‌سریع شکسته‌هاشو درست کرد.
گفت یکی بهم پیشنهاد کار داده، یک‌کار توپ. می‌گفت تو هم بیا. از این رو به اون رو میشه زندگیت. منم که یک‌بچه‌ی طلاق بودم و پیش مادر بابام زندگی می‌کردم، زندگی نمیشه گفت، مردگی بیشتر بهش می‌خورد.
پیشنهاد سالارو قبول کردم. باهم رفتیم طرف‌های چهارصددستگاه. اون موقع وضع چهارصددستگاه بهتر از الان بود. خونه‌ی یکی از این کله‌گنده‌های خلاف رفتیم. خلاف کشت و کشتاری نه‌ها؛ از اون درجه یک‌های موادفروش‌های اون زمان.
ما رو که دید اول خندید و گفت خوبه، دوتا جوجه‌پزشک توی دم و دستگاهمون داشته باشیم خیلی‌خوبه. اسمش رو هیچ‌وقت نفهمیدم چی بود اما همه سلطان صداش می‌‌زدن. دم و دستگاه سلطان هفت-هشتا گروه داشت. هرکدوم یک‌کاری می‌کردن.
من و سالار دو سال تموم زور زدیم و خودمون رو بالا کشیدیم. اما سال چهارم که رسید، یکی اومد به اسم نادر؛ همه‌ی گروه‌ها رو متلاشی کرد و سلطان هم خیلی شیک و مجلسی کشت. اما ما رو نگه داشت. گفت بهتون نیاز دارم. ما و اون باهم شدیم یک‌تیم. اون راه و چاه می‌داد، ما انجام می‌دادیم. ما مواد جدید می‌ساختیم اون عرضه می‌کرد. هیچ‌کس اون رو ندید، فقط یک‌رابط داشت، اون هم همین فربده.
یک‌بار توی یک‌کوچه یه بچه‌ی سه‌ساله اونو دیده بود، نگم که چه‌جوری د*اغ بچه رو به دل مادرش گذاشت.
همه‌ی زیردستامون اون رو نادر صدا می‌زنن؛ چون هم هیچ‌کس ندیدتش هم نایابه. کارش مو لای درزش نمیره. همه رو از بچه‌مثبت گرفته تا گنده لات‌های چهارصددستگاه رو با یک‌حرکت می‌خره.
اما عمر نادر هم تا یک‌جاییه دیگه، جدیدا هیچ برنامه‌ای برای کارهاش نداره. میاد، میره، می‌کشه هیچ، ککشم نمی‌گزه.
و اما کار ما... همه‌ی این‌ها رو گفتم تا به این‌جا برسم. ما کوکائین خالص رو با بنزوکوکائین مخلوط می‌کنیم و بعد عرضه می‌کنیم. خود کوک‌خالص خیلی‌گرونه و ما یا با شکر این کار رو می‌کنیم یا با بنزو.
این کوکائین‌ها رو تو قوطی‌های شیرخشک می‌ریزیم و پلمپ می‌کنیم و بی‌دردسر به سوله‌هامون تو اکثر شهرها می‌فرستیم.
این‌ها که به اون‌ور رسیدن نماینده‌هامون از اون‌ور این‌ها رو بین ساقی‌های مواد میدن تا بفروشن یا به ساقی‌های زن‌مون می‌دیم تا توی مجلس‌های این بچه مایه‌دارا بفروشن.
کار مهممون که تخدیره و دیگه این‌جاش ربطی نداره بهت.
این دم و دستگاه رو سالار تنهایی اداره کرده. اون‌قدری دقیق اداره کرده که پاش هیچ‌جا گیر نیست. گفتم که خسیسه، برای همه خسیسه ولی بهترین‌هارو برای خودش می‌خره، درجه یک‌ها فقط و فقط برای خودشه. الان هم می‌خواد تجارتش رو بیشتر کنه با فروش تو قطر و عربستان. از این‌هاش دیگه خبر ندارم... فقط؛ نمی‌دونم نادر با چه هدفی تو رو آورده و راضی شده بیای و تو با چه هدفی اومدی.
یادت باشه هیچ‌وقت پات کج از این اتاق بیرون نره چون اگه بفهمه روزگارت مثل چشم‌هات سیاه میشه.
تمام‌تنم مثل یک‌کوره‌ی آتش بود. تمام حرف‌هایی که زده بود موبه‌مو مثل حرف‌های مهرداد بود. آب دهانم را قورت دادم و به چشم‌های او که تهدیدوار نگاهم می‌کرد، چشم دوختم.
- چرا این‌کارهارو می‌کنید؟
از روی زمین بلند شد و پوزخندی زد:
- این همه حرف زدم و تهش به این رسیدی؟
سرش را جلوی صورتم آورد و کنار گوشم زمزمه کرد:
- توی یک‌چیز سالار و نادر مثل همن، هردوشون این کارها رو می‌کنن تا مادر پدر همه‌ی اون‌هایی که به دام ما می‌فتن و همه مردم، مادر پدرشون رو لعنت کنن. همه‌ی این کارهارو می‌کنن تا پدرمادرشون لعنت هردوعالم بشن.
سرش را عقب برد و به چشم‌های لرزانم نگاه کرد:
- گفتم که این‌جا یک‌جهنمه و این دوتا جهنم‌بان، بقیه هم قربانی.
- پس در جهنم به روم باز شده؟
نیش‌خندی زد.
- خیلی وقته به روت باز شده.
- نترسیدی ای‌هنا رو به من گفتی؟
روبه‌روی آینه ایستاد. انگار دنبال چیزی بود. می‌خواستم بلند شوم اما برگشت و دستش را روی شانه‌ام گذاشت و دوباره بر روی زمین نشستم:
- حکایت ما، حکایت همون ملخک ست. یک‌بار جستیم، دوبار جستیم؛ ولی آخرش که چی؟ آخرش ما همه تاوان ثانیه‌هایی رو می‌دیم که از همه‌ی آدم‌ها گرفتیم.
پوزخندم به تلخی همان قهوه‌ای بود که آخرین بار در خانه‌ام نوشیدیم. دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و با طعنه گفتم:
- چرا انقدر ناامیدی؟ تو که توی زندگیت هیچ کم و کسری نداشتی؟ خونه‌ی آنچنانی، کار توپ!
پاچه‌ی شلوارچسبانش را بالا کشید. رد بخیه‌ی بدریختی خودنمایی کرد. صورتم را مچاله کردم و نگاهم را گرفتم.
- یک‌‌بار که گند زدم به کارم، سالار روانی شد. انگار آسمون به زمین اومده بود. یک‌چاقو برداشت خواست شاه‌رگم رو بزنه، گفت نه این‌جور تو راحت میشی... گرفت پام رو مثل حیوون خراش داد. چقدر یک‌سال زجر کشیدم سر این خراشیدگی... کم و کسر زیاد دارم، ظاهرم رو قشنگ و شیک درست کردم که کسی به عمق زشتی‌های زندگیم پی نبره!
***

هی‌ کس فکر نکنم تا به حال دقت کرده باشد، که این زیبایی‌هایی که می‌بینیم؛ چقدر کثیفی را پنهان کرده است. یک‌روزی می‌رسد که به این نتیجه می‌رسیم که دنیا آمدیم تا برای بالا رفتن خودمان دیگری را پله‌ی خود کنیم.
یک‌حقیقت پوشالی...
یک‌زندگی بی‌ارزش...
و ثانیه‌هایی که بیهوده می‌گذرد.
با صدای قدم‌هایی که از پشت سر می‌شنیدم، از وهم و خیال بیرون آمدم و جرعه‌ای از شربت‌خاکشیر نوشیدم.
صدا نزدیک و نزدیک تر میشد. برگشتم. دو جفت چشم میشی‌رنگ دیدم. لبخند بی‌رمغی روی ل*ب‌هایم نشست و گفتم:
- اِ، آقای مرداسی. بالاخره از اتاقتون بیرون اومدید.
برای اولین بار نیمچه لبخندی روی ل*ب‌هایش نشست. دست به س*ی*نه کنار من رو به پنجره ایستاد. تی‌شرت زردرنگ به پو*ست گندمی‌اش می‌آمد. گفت:
- فیلم گوژپشت نتردام رو فکر کنم دیدی، گوژپشتی که توی فیلم بود به نظر من یک‌فلسفه‌ی جالبی داره. اونی که سیاه‌تره، سفیدتره.
با علامت سوال نگاهش کردم. متوجه سردرگمی‌ام انگار شد. ادامه داد:
- یعنی این‌که از اونی که ما انتظار نداریم بد باشه، از همه بدتره. اونی که انتظار نداریم خوب باشه، خوبی رو در حقمون تموم می‌کنه.
آخرین جرعه‌ی‌لیوان را نوشیدم و خیره به آسمانی شدم که ستاره‌‌های چشمک‌زن، زیباترش کرده بودند.
- آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته‌پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
«فروغ فرخزاد»
پنجره را باز کرد؛ باد موسمی موهای صافم را رقصاند. لبخندی زدم و گفتم:
- این هم از شعر در وصف حرفتون؛ فکر نمی‌کردم شما این‌جوری باشید.
ابرویی بالا انداخت و با جدیت پرسید:
- چجوری؟
- مثل همین حرفتون دیگه، شمایی که یک‌دیوار بلند دور خودتون ساختید و کلی کارهای بد کردین که خدا می‌دونه، فلسفی حرف زدن بهش نمی‌خوره!
- من مثل آب و هوام، نمی‌تونی پیش‌بینیم کنی! شب خوش.
به دور شدنش خیره شدم. موهایم را پشت‌گوش زدم و دوباره به آسمان خیره شدم. مرور خاطرات بعضی اوقات بد نیست، هست؟
تبریز، مثلا ستاره‌هایش زیباتر بودند. حتی زیباتر از این‌جا.
اما آرامشی که تهران یا چابهار داشتم، در تبریز نداشتم. کره‌ی چشم‌هایم را چرخاندم. اما از آیرالی که در تبریز بود و سپس آیرالی به تهران رفت تنها چیزی که تغییر نکرد؛ حس زنده بودن بود.
هرشب به این فکر می‌کنم، اگر از چنگال پدرم رها نمیشدم؛ شبیه صفورا و امثال آن میشدم؟ یا بدتر از آن؟
بی‌اختیار لیوان استوانه‌ای را محکم در دست فشردم. نم‌اشک را با پشت دست‌راستم پاک کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
-بی‌خوابی زده به سرت؟
برگشتم و نیم‌نگاهی انداختم. سرم را تکان دادم.
- همچین، بگی نگی آره.
همان جایی که سالار ایستاده بود، ایستاد و سرش را خاراند.
- انقدر قراره ماجرا داشته باشی که همچین شبی برات آرزو میشه!
شقیقه‌هایم را محکم ماساژ دادم. آن‌قدر امروز دوپهلو حرف زده بود که ظرفیت فهمیدن من سرآمده است.
- گلشیفته جان، بسه عزیز من! عین آدم حرف بزن. انقدر که تو توی حرف‌هات ضد و نقیض هست من هیچی نمی‌فهمم.
خندید.
- تو بگو.
جا خوردم. شانه‌ای بالا انداختم و لیوان را روی میز عسلی کوچک کنارم گذاشتم. شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- چی بگم؟
- همین دیگه. کی هستی چی هستی! مثل همونا‌هیی که من امروز تعریف کردم.
پوزخندی زدم. فرق تهران و تبریز تنها در عطر هوایشان بود. مثلا عطر پخش شده در هوای چابهار آن‌قدر بکر و دل‌پذیر بود که دلم می‌خواست تمام عطرش را در ریه‌هایم محفوظ نگه دارم.
- بیوگرافی من مثل شماها چیز جالبی نداره.
کمی به من نزدیک شد. عطر تند تنش، همه‌ی آن بویی را که تا الان در ریه‌هایم می‌فرستادم را خنثی کرد.
- مگه میشه یک‌آدم روی زمین بیوگرافی و زندگی نامه‌ی جالبی نداشته باشه؟
دستی روی شانه‌های نحیفش گذاشتم و با صدایی آرام گفتم:
- آره، مثلا من.
ماهیچه‌های پاهایم هم گریز را ترجیح دادند و راهشان را به سمت اتاق کج کردند. راستش را گفتم. چیز جالبی نداشتم که بگویم.
صدای جیر بسته شدن در کمی مضطربم کرد؛ مبادا کسی بیدار شود. دندان‌هایم را روی هم چفت کردم، نه گویا صدایش آن‌قدری نبود که آن سه‌نفر از خواب‌هایشان زده شوند.
صندل‌هایم را گوشه‌ای پرت کردم. نفسی از سر آسودگی کشیدم. رخت‌خواب‌ها را خداروشکر گلشیفته پهن کرده بود.
تشکی که کنار پنجره بود گزینه‌ی خوبی بود. زیر پتوی مسافرتی خزیدم. به حرف‌هایی که امروز رد و بدل شد فکر کردم. آن‌قدر فکر کردم که پلک‌هایم مثل وزنه‌ای صدکیلویی، سنگین شد.
***

نفس‌نفس می‌زدم. ساحل مثل تمساحی گرسنه، مدام پاهایم را در خود فرو می‌برد. دویدن ناممکن بود وقتی شن‌های ساحل مثل باتلاق مرا در خود می‌لعیدند.
آفتاب هیچ‌کجا نبود، فقط یک‌باریکه‌ی نور بزرگ و وسیعی بود که من را هدف گرفته بود. یک‌قدم خواستم بردارم که محکم روی شن‌‌های خیس و د*اغ افتادم.
دستم را روی شن ها گذاشتم، اما... دستم را با کراهت برداشتم. خون بود که کف‌دستم را رنگین کرده بود. جیغ زدم، لرزشم غیرقابل کنترل بود. مانتوی‌کوتاه مشکی‌رنگم خیس از خونی بود که جای‌آب روی شن‌ها جریان داشت.
خواب بی‌سر و تهم تمام شد، مثل یک‌سریال که باید منتظر قسمت بعدی‌اش بمانم. ستون‌فقراتم می‌لرزید. می‌ترسیدم که استخوان‌هایم از شدت ترس متلاشی شوند. سر و گردنم را دست کشیدم. همان اتاق بودم، اتاقی که با گلشیفته شریک بودم.
خواب دوباره جایز بود؟ نبود؟
- نمی‌خواستم بیدارت کنم.
نیم‌نگاهی به من انداخت و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشت.
- خواسته یا ناخواسته، بیدار شدم متاسفانه!
ل*بم را گزیدم و زیر پتوی‌نازک بنفش‌رنگم فرو رفتم.
- خواب مزخرفی دیدم برای همین از خواب پریدم.
پوزخندی زد و روی پهلویش چرخید. صورتش روبه‌روی صورتم بود. بدون آرایش شبیه ترانه علی‌دوستی بود، به شرط آن که موهای شرابی‌رنگش را فاکتور بگیرم.
- انقدر یعنی می‌ترسی؟
- چه ربطی داره؟ خواب بد دیدم.
- خب دیگه، وقتی تو از یک‌خواب بترسی وای به حال این‌که توی همون موقعیت اما تو واقعیت قرار بگیری.
به غرورم برخورد. پتو را بیشتر روی خودم کشیدم و با ته مانده‌ی صدایم غریدم:
- حتی همون گرگی که خون همه‌ی حیوون‌ها رو تو شیشه می‌کنه، از صدای ماشه‌ی شکارچی می‌ترسه!
خنده‌ی بی.صدایی سرداد. از خنده‌ی او عصبی نشدم، از خودم عصبی شدم که وقتی پایم را گذاشتم ای‌نجا، مدام ترسی بی‌معنی‌ای را به سرم می‌کوبم.
- هار هار، نمیری از خنده گلی!
پلک‌هایم را روی هم فشردم و این دفعه طاق باز خوابیدم. زیر چشمی نگاهش کردم. همان‌طور به پهلوی‌راست خوابیده بود.
- خدا نکنه تو گرگ باشی. شاید... یک‌بُز یا یک‌‌حیوون ظریف مریف که تو کارهای بزرگ دخالت نداره.
نیش‌خند خبیثی روی ل*ب‌هایم نشست:
- از کجا معلوم میشی که جلو روته، گرگ زیرش پنهون نباشه؟
- از کجا معلوم اون میشی که میگی، جرات این رو داشته باشه که طرف مقابلش رو دور بزنه؟
مثل خودش به پهلو دراز کشیدم. خیره به چشم‌های مشکی خمار از خوابش شدم. ابروهایم را بالا انداختم:
- از هیچ‌کس هیچی بعید نیست، شِمر هم پشت سر امام علی(ع) نماز خونده بود ولی بر علیه پسرش شد!
- منظوری که از این حرفت نداری؟
مشکوک نگاهم کرد. عادی نگاهش کردم و لبخند آرامی روی ل*ب‌‌هایم زینت دادم:
- نه جانم، اول صبحی داریم اختلاط می‌کنیم. باید منظوری داشته باشم؟
نوچی گفت از روی تشک بلند شد.
- پاشو، پاشو انگار خواب به ما نیومده. بریم یک‌دور بزنیم بعد بیایم. کلی کار داریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
23,666
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
امضا : .SARISA.

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
پاهایم من را یاری نمی‌کردند. با درد و عجز ماهیچه‌های ساق‌پایم را ماساژ دادم و گفتم:
- میشه یکم دیرتر بریم؟
گوشی‌اش را روشن کرد و نگاهی انداخت.
- ساعت الان هشت و نیمه. تا بریم و بیایم شده یازده. زودباش، زودباش.
- مگه جاسم دیروز نرفت خرید؟
هوفی کشید و با کشی که دور مچش پیچیده شده بود موهای نسبتابلند قرمز رنگش را بست.
- نه، یعنی آره. اما خرید کلی نکرده. درحد گوشت و روغن و این‌ها.
درک نمی‌کردم. باد گرمی از میان پرده‌ی‌نازک پنجره عبور می‌کرد و موهایم را به پرواز در می‌آورد. چشم‌هایم را مالیدم.
- مگه ما کارهای مهم‌تری نداریم؟ چرا باید خرید و این‌ها رو انجام بدیم؟ مگه خود تو رئیس‌بزرگ معامله‌ی اون موادها نیستی؟ واقعا این کارت خارج از تحمل و باور منه!
مردمک‌هایش لرزید یا من این‌طور حس می‌کردم؟ زانوهایش لرزید اما جاپایش را محکم نگه داشته بود. نفس‌عمیقی کشید و گفت:
- حتی اگه یک‌جانی باشم، حتی اگر یک‌آدم کثیف و بی‌همه‌چیز باشم؛ یادم نباید بره که آخرش من یک‌زنم و نقش من چیه!
پوزخند زدم به طرز فکرش. از روی تشک بلند شدم و روبه‌رویش ایستادم. دست به کمر شدم و با تمسخر گفتم:
- اِ، واقعا؟ الان فقط تو زنی بقیه‌ی زن‌ها پشمکن؟ اون عده‌ای که تو و بقیه همکارهات مواد بهشون میدین و از زندگی محوشون می‌کنید، زن نیستن چغندرن. حق حیات ندارن.
تی‌شرت نازک سفیدرنگش را در مشتش گرفت. خندید. با درد و تمسخر خندید.
-تو چه می‌فهمی؟
دستم را روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام گذاشتم. باد، سردتر انگار شده بود و فضای اتاق سفیدرنگ، تنگ‌تر.
- من چه می‌فهمم!
دوباره تکرار کردم:
- آره، من چه می‌فهمم!
همان دستی که روی قفسه س*ی*نه‌ام بود، به قفسه‌ی س*ی*نه‌اش کوبیدم. با صدایی مرتعش گفتم:
- دیشب چی گفتی؟ آها می‌خواستی از خودم بگم. باشه میگم! یک‌زمانی یک‌دختری بود توی ته بازار تبریز به دنیا اومد. مادر اون دختر از دار دنیا یک‌شوهر مواد فروش داشت و یک‌دختر. اسمش رو گذاشت آیرال. می‌دونی چرا؟ فکر می‌کرد معنی اسمم باعث میشه سرنوشتم مثل خودش نشه، اما واقعا اشتباه می‌کرد. کدوم آدمی رو دیدی که با معنی اسمش، با اسمش، از این دارالمکافات نجات پیدا کنه؟ واقعا عجبیه که تو این حرف رو به من می‌زنی، چون منم جزء همون زن‌ها بودم. یعنی کم‌کم داشتم میشدم مثل او‌هنا. اره من چه می‌فهمم. اما گوش کن... تویی که نمی‌فهمی. تو...
بقیه‌ی حرفم را نگفتم. به جایش دست‌هایم را مشت کردم و پو*ست ل*بم را کندم. او هم بی‌معطلی پوزخندی زد و به سمت حمام کنار در رفت.
شمار پوزخند زدنم از دستم در رفته بود. شمار گرفتگی رگ‌هایم هم از دستم در رفته بود. زندگی از دستم در رفته بود. چرا؟
چرایی به وسعت خلیج‌‌عمان ذهنم را می‌خورد. دارالمکافات عجب چیزی است. هرچقدر هم فرار کنی باز هم همان نقطه‌ای که دلش بخواهد تو را می‌گذارد و بین سیل گره‌ها رهایت می‌کند.
شر شر آب مته‌ای شد روی مغز خسته‌ام. به سمت پنجره رفتم و بستمش. حیاط‌پشتی بدک نبود. مشرف به دریای سبزآبی عمان بود.
دیشب نتوانستم دقیق ببینم. فقط توانستم صدای جذر و مد دریا را بشنوم و عطر ماهی و دریا را حس کنم. بی‌اختیار دستم روی شیشه مشت شد. پیشانی دردناکم را روی شیشه گذاشتم. به اندازه‌ی تمام ماهی‌های دریا خسته ام، اما هستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
***

سرم را به طرف پسر کوچکی که با اخم نگاهم می‌کرد گرداندم. خندیدم و زبانم را طرفش دراز کردم. صورت سبزه‌رنگش سرخ شد. قد و قواره‌ای نداشت اما صدایش را پس‌گ*ردنش انداخت.
- بابا!
پدرش که گرم چرب‌زبانی و تعارف تیکه‌پ*اره کر*دن با گلشیفته بود، اخمی کرد و غرید:
- برو ساحل بازی کن بچه!
سپس با لبخند، کلاه حصیری‌ای را نشان گلشیفته داد و با آب و تاب دوباره مشغول صحبت شد. ناگهان لگد نسبتامحکمی به ساق‌پایم خورد. چشم‌هایم را از درد بستم و جای دردناک ساق‌پایم را ماساژ دادم.
پسرک پیروزمندانه نگاهم کرد. برگشت برود تا با بچه‌هایی که ل*ب‌ساحل مشغول دویدن بودند، بازی کند اما با پس‌گردنی محکمی که به گ*ردنش زدم، دومتر جلو پرید.
- زدی ضربتی، ضربتی نوش کن نیم‌وجبی پررو!
چشم‌هایش از درد و بغض و خشم دو دو می‌زد و با صدای بلند گفت:
- فکر کردی کی هستی ننه‌پیرزن تهرونی!
حتی لهجه‌ی شیرین جنوبی‌اش هم نتوانست خشم من را بخواباند. شال‌نخی آبی‌ام را محکم دور گردنم پیچیدم و با لحن نه چندان دوستانه‌ای گفتم:
- مثل این‌که توی نیم‌وجبی، نفهمی و دلت دعوا می‌خواد.
-برو بابا فک کردی من ازت می‌ترسوم؟
دندان‌هایم آماده‌ی فرود آمدن روی گ*ردنش بودند، اما با صدای گلشیفته به خودم آمدم و با صورتی گر گرفته به طرفش برگشتم:
- چی شده آیرال؟ این چه وضعیه؟
مثل گربه‌ای که آماده‌ی پنجه کشیدن است به آن پسر بی‌تربیت نگاه کردم و گفتم:
- هیچی گلی، بریم دیگه!
مغازه‌دار کنار گلشیفته ایستاد . دستی روی پیراهن‌نخی سفیدش کشید و گفت:
- خانوم‌ها، نمی‌خواید از هّوای خنک اول‌صبّح چابهّار ل*ذت ببرید؟
کلمات را غلیظ تلفظ می‌کرد. حالم داشت بهم می‌خورد. سرم به شدت نبض می‌زد. دست گلشیفته را گرفتم و گفتم:
- ممنون جناب، لطفا یکمی هم روی تربیت این بچتون کار کنید. روز خوش.
دست گلشیفته را کشیدم و هرچه توان داشتم توی بازوهایم ریختم تا او را از آن سوپرمارکتی کوچک کنار ساحل دور نگه دارم.
ناگهان دست‌هایش را از توی دستم کشید:
- دختر آروم. چته؟
- هیچ، فقط دیگه این‌جا نیایم خرید.
پلاستیک‌ها را در دستش جابه‌جا کرد. نالید:
- بیا چندتاشون رو از دستم بگیر.
با بی‌حوصلگی از دستش گرفتم. زیر ل*ب غر زدم:
- پسره‌ی بی‌تربیت، فکر کرده هم سن خودشم.
- هوم. نه که تو زبونت رو برای اون دراز نکردی!
با استفهام به چشم‌هایش خیره شدم و باناباوری نالیدم:
- نگو که دیدی!
بلند قهقهه زد و روی شن‌ها و سنگ‌های کنار ساحل، آرام راه می‌رفت. شال صورتی‌اش از روی موهایش افتاده بود و باد دریا، موهایش را تکان می‌داد.
- آره دیدم. تازه دیدم یک‌لگد جانانه خوردی و یک‌پس‌گردنی محکم زدی.
- اصلا ولش کن. خوب کردم. راستی این سوله‌ای که گفتین کجاست؟
چشم‌هایش را گرد کرد. ل*ب‌هایش را تَر کرد.
- اوها. این ن*زد*یک*ی‌ها نیست که. نزدیک مرزه.
گوشه‌ی ل*بم را با دندان خاراندم و پرسیدم:
- چجوری خب می‌خواید برید؟
نزدیک یکی از تخت‌های ساحلی رسیدیم. پلاستیک‌ها را روی تخت گذاشت و دست به کمر شد. شرجی بودن هوا حالم را خوب نمی‌کرد. بدتر از هر زمانی نفسم تنگ بود.
- بشینیم یک‌ذره. منم توضیح بدم بعد بریم خونه.
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم و دو تا پلاستیک‌های نسبتا سنگین خودم را روی تخت‌چوبی گذاشتم.
به دریای سرمه‌ای و سبز روبه‌رویم خیره شدم. شاهکار نبود، کمی بیشتر از خیلی‌شاهکار بود! دستی جلوی صورتم تکان خورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا