هارد را سفت در دستش گرفته بود. قدمهای آرام و پشت سرهمش را ب رمیداشت و خودش را به در اتاق مرداسی رساند. صدایزنانهای او را به عقب برگرداند:
- کجا خانم؟
رواننویس طلاییرنگش را ما بین انگشتانش میچرخاند و خصمانه به آیرال نگاه میکرد. موهای بلوند رنگش را فرق وسط باز کرده بود و مقنعهی سرمهای به صورت سفیدش میآمد. کرهی چشمانش آرا چرخاند و به طرف میز خانمقاسمی که دو متری از اتاق مرداسی فاصله داشت، رفت.
نیشخندی زد و گفت:
- اتاق رئیسم بخوام برم باید اجازه بگیرم؟
صدای سایش دندانهایش را شنید. رواننویس را محکم روی میز کوبید. کمی روی میز خم شد و خیرهی چشمانخندان آیرال شد.
- به نظرت اینجا بی در و پیکره؟
- آخه شما مشغول سوهانکشیدن ناخوناتون و نوشتن اشعارتون بودین، بی در و پیکر بودن رو دیگه من نباید تشخیص بدم... .
سرش را نزدیک گوش خانم قاسمی برد. پشت سرش شیشهی برنز به جای دیوار بود. عطر شیرینش حس بویاییاش را قلقلک داد. با صدایاغواگری گفت:
- آقای مرداسی باید تشخیص ب*دن، بیزحمت به آقای مرداسی بگید کار ضروری باهاشون دارم.
سرش را آرام عقب کشید. چشمانحریص و خشمگینش هنوز میخ آیرال بود.
- آقای مرداسی، خانم نوری میخوان بیان اتاقتون؛ انگار کار خیلی مهمی دارن... چشم!
مثل گربههایی که میخواهند روی صورت رقیبشان پنجه بکشند، آیرال را زیر نظر گرفته بود. قفسهی س*ی*نهاش بالا پایین میرفت. با صدایی خفه گفت:
- برو تو.
آیرال ابرویی بالا انداخت و قدم به سمت در اتاق برداشت. چند تقهای به در چوبی زد و با تک.خندهی تمسخرآمیزی به دو کرهیعسلی خشمگین قاسمی، وارد اتاق شد.
سالار مرداسی روبهرویش روی صندلی مخصوصش نشسته و خیره به گوی غلطان توی ساعتشنی بود. هارد را محکمتر در دست داشت و کمکم دستش را پشت کمرش پنهان کرد. آبدهانش را نامحسوس قورت داد. مرداسی همچنان به گوی کرویشکل کوچک نگاه میکرد. با صدای خش داری، گفت:
- چی شده خانم نوری؟
بازدمی کشید:
- گلشیفته بدون اینکه این هارد رو ازم بگیره رفت، اومدم که به شما بدم!
چشمش را قفل دو سیاهی روبهرویش کرد. دستش را روی میز زد و گفت:
- بیا جلوتر!
دو قدم برداشت. مرداسی آرنجش را روی میز گذاشت:
- جلوتر، بیا روبهروم وایسا!
پارچهی پالتویش را در مشتش گرفت. به میز بزرگ و طویل سالار نزدیک شد. عطر آمیخته به بویسیگارش آن شعاع را پر کرده بود. موهای براق و سیاهرنگ سالار زیر نور مهتابیسفید میدرخشید. کرهی چشمش را چرخاند و هارد را جلوی صورت سالار گرفت:
- تموم اون چیزی که توی لپتاب آقایساشا بود رو منتقل کردم به این هارد؛ هیچچیزی دیگه توی لپتاب نمونده!
دستان پرقدرت مردانهاش هارد را گرفت، اما آیرال هارد را دست او نداد. ابرویی بالا انداخت و جدی گفت:
- بِدش دیگه!
- نه دیگه، من شرط گذاشتم تا این کار رو انجام بدم.
سالار روی صندلی وِلو شد و قهقههاش هوا رفت. دستانش را صورتش گذاشت و بلندتر خندید. آیرال مات مرد روبهرویش شد. زمزمهوار گفت:
- چیز خنده داری گفتم مگه؟
سالار با پا صندلی را به عقب هل داد. صدای برخورد چرخهای صندلی به شیشهی مستحکم پشتش اِکو وار در اتاق پخش شد.
چشمهایش تفاوتی با کاسهی خون نداشت. میز را دور زد. خیلیآرام به آیرال نزدیک شد، انگار آیرال یک خرگوشسفید کوچک است و او یکگرگ گرسنه و در انتظار یکشکار!
پیراهنسفیدش به تن ورزشکاریاش چسبیده بود و مقابل آیرال ایستاد. آیرال از سر تا پای او را دوباره آنالیز کرد. شلوار پارچهای مشکیرنگش با اینکه به پایش چسبیده بود اما هنوز خط اتو داشت.
- تو برای ما شرط میزاری؟
به خودش آمد دید سالار مرداسی سرش را به لالهی گوشش نزدیک کرده است و خصمانه او را تهدید میکند.
مثل چوبخشک شد. هارد ناگهان از زیر دستش کشیده شد. محو هارد شده بود و مدام در دستش تکان میداد. پوزخندی زد و گفت:
- یه دختری که معلوم نیست از کجا اومده، برای یککاری که همه بلدن شرط گذاشته... .
رنگمیشی چشمانش تیرهتر شده بود. چند قدمی از آیرال فاصله گرفت اما با صدای خصمانهاش به عقب برگشت:
- که اینطور... .
آیرال ل*بهای صورتی خشک شدهاش را تَر کرد و با خباثت گفت:
- نصف اطلاعات اون لپتاب توی مموری منه!
نیشخندی به چشمان متحیر و گرد شدهی سالار زد. کمی لرز گرفته بود اما خودش را محکم نگه داشت و مموری کوچکش را از جیبپاکتی پالتویش بیرون کشید. توی هوا چرخاندش و دوباره در جیبش گذاشت.
سالار خشک شد. حس بدی نسبت به دختر روبهرویش داشت، چشمش را به سختی بست و گفت:
- چی میخوای؟
با صدای خندهی کوتاه دخترانهای، سرش را بالا گرفت و آیرال را کمی نزدیک به خودش دید. از این دختر دمدمی مزاج کفری شده بود. برای این که خشمش را به او منتقل کند، با دو کرهی قرمزش به دو چشم براق مشکی آیرال نگاه کرد.
- بگو دیگه چی میخوای؟ پول؟
- نوچ، پول نمیخوام. آقا ساشا قبل از اینکه بمیره در مورد یکسفر چابهار صحبت کرد... .
با شک پرسید:
- خب؟
آیرال شانهای بالا انداخت و بی اینکه دوباره به این توجه کند نفسهای سالار به صورتش برخورد میکند، گفت:
- منم میخوام بیام!
- تو هم میخوای بیای؟
لحن تمسخر آمیزش به مزاج او خوش نیامد. ابروهای پرپشت قهوهایرنگش در هم گرهخورد و گفت:
- چیه مگه؟ منم میخوام بیام.
چند ثانیه گذشت و هیچ جوابی نگرفت. سالار سوی نگاهش را تغییر داد. آیرال رد نگاه او را گرفت. به چند تابلو که در سمت راستشان قرار گرفته بود نگاه میکرد. تابلویی که از همه بزرگتر و چشمگیرتر بود را نگاه کرد؛ گلهای گرگطلایی و نقرهایرنگ بودند و چشمهایشان از قرمزی بیش از حد به جیگریرنگ میخورد. آنقدر تابلو دقیق نقاشی و طراحی شده بود که هر کس آن را میدید، فکر میکرد گرگها با دندانهای سفیدشان به او حمله میکنند.
چشم از آن تابلوی چشمگیر برداشت و به سالار خیره شد. بیهیچ هدفی به صورت آیرال نگاه میکرد. آنقدری نگاهش تیز بود که آیرال سرش را به زیر انداخت. با خودش گفت: "ای کاش نمیگفتم، همون گلشیفته میاومد میگفت بهش."
- به این حرفت فکر میکنم، میتونی بری!
- باشه، خیلی ممنون!
قبل از اینکه خودش را به در برساند، با حرف سالار خشک شد:
- چابهار میخوای بیای چیکار؟
خشک تر شد:
- نکنه تو توی کشته شدن ساشا دست داشتی که اینطور، بیخیال میای جلو چشم من و از چابهار حرف میزنی؟
گاردی که ضخامتش به اندازهی دیوارهای این ساختمان بود، تَرَک برداشت. مثل آدمآهنی به طرف صورت سالار برگشت. چهرهی خشنش زیر نورملایم آفتاب خوف داشت؛ مخصوصا با آن ریش بلند و یکدست.
- یعنی باید دلیل داشته باشم؟
پوزخندی زد:
- دلیل نمیخواد؟
- چرا میخواد، اما... .
نوچی گفت:
- کافر همه را به کیش خود پند دارد.
چشمکی زد و به دستهای مشت شدهی سالار اهمیتی نداد. به سرعت در را باز کرد و از اتاق منفور او بیرون زد. به طرف اتاقش راهش را کج کرد.
وقتی در اتاق را بست، خودش را پشت در قایم کرد.
- حتی بلد نیستی عین آدم شرط بزاری، خاک تو سرت آیرال!
با خودش پچپچ حرف میزد. اگر سالار به کارش شک میکرد، دودمانش را اول او بعد مهرداد به باد میداد.
طول و عرض، عرض و طول اتاقش را طی کرد. ناگهان تقهای به در خورد. همانطور که کنار سنسوریهای زرد و سبز رنگ بلند بالا ایستاده بود، "بفرمایید"ی گفت. همهچیز انگار رو دور تند بود. از اتاق مرداسی بیرون آمد، به اتاق خودش برگشت، آنقدر طول و عرض اتاق را راه رفت که دنیا دور سرش پرواز کرد و الان سالار مرداسی روبهروی او در چهارچوب در ایستاده بود.
همهچیز آنقدر تند پیش رفت که نفهمید کی و چه زمانی سالار مرداسی روی مبل تکنفرهی کنار میزش جا خوش کرده. با تعجب پرسید:
- چیزی شده آقای مرداسی؟
حتی شک کرد که این صدای خودش است یا خیر؟
- چیزی باید بشه؟
پوزخند عمیقی روی ل*بهای پنهان شده زیر ریشهایش مشخص بود. هر دفعه سعی میکرد حواسش به ریشهایش پرت نشود.
- نه، خب نکنه پنجدقیقه پیش اتاق شما بودم و الان شما اتاق منید، حتما یه چیزی شده!
- حرف دارم، بگیر بشین!
مقابل او روی صندلی چرمیاش نشست. دستهایش را در هم قفل کرد، از هم باز کرد، کفدستش را روی میز گذاشت؛ همهی این کارها کمتر از سیثانیه و زیر نظر سالار انجام داد. طاقت نیاورد و گفت:
- آقای مرداسی؟
بیشتر روی مبل تکنفره پهن شد:
- بله؟
- من از یکچیز شما میترسم!
به پوزخند صدادار سالار اهمیت نداد:
- عجب، از چی میترسی؟ البته نترسی عجیبه!
این دفعه او پوزخندی به اعتماد به نفس او زد. با انگشت اشاره گوشهی ل*بش را خاراند:
- از ریشاتون!
گرد شدن چشمهای سالار را به وضوح دید. دلش الان یک گالن آبیخ میخواست تا روی سر خودش خالی کند.
- چرا میترسی؟
- کلا من از کسایی که یکوجب ریش دارن میترسم.
"خیلی بچهای" در چشمانش غوطهور بود. اهمیت نداد. کرهی میشیرنگش را چرخاند و گفت:
- همیشه میگن ترس، برادرِ مرگه!
آیرال با تخسی گفت:
- البته اون خوابه جناب مرداسی!
گوشهی چشمهای سالار مرداسی چین خورد. از روی مبل بلند شد و آیرال به تبعیت از او همین کار را انجام داد. پیراهنسفیدش را مرتب کرد:
- ترس، خواب، و همهچیزهایی که آدم رو ضعیف کنه برادر مرگه! مخصوصا اعتماد، به نظر من اعتماد برادر مرگه!
- خب؟
به طرف در اتاق آیرال رفت:
- با اینکه ازت خوشم نمیاد، اما به درد میخوری!
همین هشتکلمه غیر مستقیم اشاره کرد که میتواند به چابهار برود. اما خودش را به نفهمی زد و پرسید:
- خب یعنی چی؟
شمار پوزخند زدنهایش از دستش در رفته بود. تیر زهرآلود نگاهش روی تن خشک شدهی او بود.
- یعنی میتونی بیای!
پایان فصل دوم
- کجا خانم؟
رواننویس طلاییرنگش را ما بین انگشتانش میچرخاند و خصمانه به آیرال نگاه میکرد. موهای بلوند رنگش را فرق وسط باز کرده بود و مقنعهی سرمهای به صورت سفیدش میآمد. کرهی چشمانش آرا چرخاند و به طرف میز خانمقاسمی که دو متری از اتاق مرداسی فاصله داشت، رفت.
نیشخندی زد و گفت:
- اتاق رئیسم بخوام برم باید اجازه بگیرم؟
صدای سایش دندانهایش را شنید. رواننویس را محکم روی میز کوبید. کمی روی میز خم شد و خیرهی چشمانخندان آیرال شد.
- به نظرت اینجا بی در و پیکره؟
- آخه شما مشغول سوهانکشیدن ناخوناتون و نوشتن اشعارتون بودین، بی در و پیکر بودن رو دیگه من نباید تشخیص بدم... .
سرش را نزدیک گوش خانم قاسمی برد. پشت سرش شیشهی برنز به جای دیوار بود. عطر شیرینش حس بویاییاش را قلقلک داد. با صدایاغواگری گفت:
- آقای مرداسی باید تشخیص ب*دن، بیزحمت به آقای مرداسی بگید کار ضروری باهاشون دارم.
سرش را آرام عقب کشید. چشمانحریص و خشمگینش هنوز میخ آیرال بود.
- آقای مرداسی، خانم نوری میخوان بیان اتاقتون؛ انگار کار خیلی مهمی دارن... چشم!
مثل گربههایی که میخواهند روی صورت رقیبشان پنجه بکشند، آیرال را زیر نظر گرفته بود. قفسهی س*ی*نهاش بالا پایین میرفت. با صدایی خفه گفت:
- برو تو.
آیرال ابرویی بالا انداخت و قدم به سمت در اتاق برداشت. چند تقهای به در چوبی زد و با تک.خندهی تمسخرآمیزی به دو کرهیعسلی خشمگین قاسمی، وارد اتاق شد.
سالار مرداسی روبهرویش روی صندلی مخصوصش نشسته و خیره به گوی غلطان توی ساعتشنی بود. هارد را محکمتر در دست داشت و کمکم دستش را پشت کمرش پنهان کرد. آبدهانش را نامحسوس قورت داد. مرداسی همچنان به گوی کرویشکل کوچک نگاه میکرد. با صدای خش داری، گفت:
- چی شده خانم نوری؟
بازدمی کشید:
- گلشیفته بدون اینکه این هارد رو ازم بگیره رفت، اومدم که به شما بدم!
چشمش را قفل دو سیاهی روبهرویش کرد. دستش را روی میز زد و گفت:
- بیا جلوتر!
دو قدم برداشت. مرداسی آرنجش را روی میز گذاشت:
- جلوتر، بیا روبهروم وایسا!
پارچهی پالتویش را در مشتش گرفت. به میز بزرگ و طویل سالار نزدیک شد. عطر آمیخته به بویسیگارش آن شعاع را پر کرده بود. موهای براق و سیاهرنگ سالار زیر نور مهتابیسفید میدرخشید. کرهی چشمش را چرخاند و هارد را جلوی صورت سالار گرفت:
- تموم اون چیزی که توی لپتاب آقایساشا بود رو منتقل کردم به این هارد؛ هیچچیزی دیگه توی لپتاب نمونده!
دستان پرقدرت مردانهاش هارد را گرفت، اما آیرال هارد را دست او نداد. ابرویی بالا انداخت و جدی گفت:
- بِدش دیگه!
- نه دیگه، من شرط گذاشتم تا این کار رو انجام بدم.
سالار روی صندلی وِلو شد و قهقههاش هوا رفت. دستانش را صورتش گذاشت و بلندتر خندید. آیرال مات مرد روبهرویش شد. زمزمهوار گفت:
- چیز خنده داری گفتم مگه؟
سالار با پا صندلی را به عقب هل داد. صدای برخورد چرخهای صندلی به شیشهی مستحکم پشتش اِکو وار در اتاق پخش شد.
چشمهایش تفاوتی با کاسهی خون نداشت. میز را دور زد. خیلیآرام به آیرال نزدیک شد، انگار آیرال یک خرگوشسفید کوچک است و او یکگرگ گرسنه و در انتظار یکشکار!
پیراهنسفیدش به تن ورزشکاریاش چسبیده بود و مقابل آیرال ایستاد. آیرال از سر تا پای او را دوباره آنالیز کرد. شلوار پارچهای مشکیرنگش با اینکه به پایش چسبیده بود اما هنوز خط اتو داشت.
- تو برای ما شرط میزاری؟
به خودش آمد دید سالار مرداسی سرش را به لالهی گوشش نزدیک کرده است و خصمانه او را تهدید میکند.
مثل چوبخشک شد. هارد ناگهان از زیر دستش کشیده شد. محو هارد شده بود و مدام در دستش تکان میداد. پوزخندی زد و گفت:
- یه دختری که معلوم نیست از کجا اومده، برای یککاری که همه بلدن شرط گذاشته... .
رنگمیشی چشمانش تیرهتر شده بود. چند قدمی از آیرال فاصله گرفت اما با صدای خصمانهاش به عقب برگشت:
- که اینطور... .
آیرال ل*بهای صورتی خشک شدهاش را تَر کرد و با خباثت گفت:
- نصف اطلاعات اون لپتاب توی مموری منه!
نیشخندی به چشمان متحیر و گرد شدهی سالار زد. کمی لرز گرفته بود اما خودش را محکم نگه داشت و مموری کوچکش را از جیبپاکتی پالتویش بیرون کشید. توی هوا چرخاندش و دوباره در جیبش گذاشت.
سالار خشک شد. حس بدی نسبت به دختر روبهرویش داشت، چشمش را به سختی بست و گفت:
- چی میخوای؟
با صدای خندهی کوتاه دخترانهای، سرش را بالا گرفت و آیرال را کمی نزدیک به خودش دید. از این دختر دمدمی مزاج کفری شده بود. برای این که خشمش را به او منتقل کند، با دو کرهی قرمزش به دو چشم براق مشکی آیرال نگاه کرد.
- بگو دیگه چی میخوای؟ پول؟
- نوچ، پول نمیخوام. آقا ساشا قبل از اینکه بمیره در مورد یکسفر چابهار صحبت کرد... .
با شک پرسید:
- خب؟
آیرال شانهای بالا انداخت و بی اینکه دوباره به این توجه کند نفسهای سالار به صورتش برخورد میکند، گفت:
- منم میخوام بیام!
- تو هم میخوای بیای؟
لحن تمسخر آمیزش به مزاج او خوش نیامد. ابروهای پرپشت قهوهایرنگش در هم گرهخورد و گفت:
- چیه مگه؟ منم میخوام بیام.
چند ثانیه گذشت و هیچ جوابی نگرفت. سالار سوی نگاهش را تغییر داد. آیرال رد نگاه او را گرفت. به چند تابلو که در سمت راستشان قرار گرفته بود نگاه میکرد. تابلویی که از همه بزرگتر و چشمگیرتر بود را نگاه کرد؛ گلهای گرگطلایی و نقرهایرنگ بودند و چشمهایشان از قرمزی بیش از حد به جیگریرنگ میخورد. آنقدر تابلو دقیق نقاشی و طراحی شده بود که هر کس آن را میدید، فکر میکرد گرگها با دندانهای سفیدشان به او حمله میکنند.
چشم از آن تابلوی چشمگیر برداشت و به سالار خیره شد. بیهیچ هدفی به صورت آیرال نگاه میکرد. آنقدری نگاهش تیز بود که آیرال سرش را به زیر انداخت. با خودش گفت: "ای کاش نمیگفتم، همون گلشیفته میاومد میگفت بهش."
- به این حرفت فکر میکنم، میتونی بری!
- باشه، خیلی ممنون!
قبل از اینکه خودش را به در برساند، با حرف سالار خشک شد:
- چابهار میخوای بیای چیکار؟
خشک تر شد:
- نکنه تو توی کشته شدن ساشا دست داشتی که اینطور، بیخیال میای جلو چشم من و از چابهار حرف میزنی؟
گاردی که ضخامتش به اندازهی دیوارهای این ساختمان بود، تَرَک برداشت. مثل آدمآهنی به طرف صورت سالار برگشت. چهرهی خشنش زیر نورملایم آفتاب خوف داشت؛ مخصوصا با آن ریش بلند و یکدست.
- یعنی باید دلیل داشته باشم؟
پوزخندی زد:
- دلیل نمیخواد؟
- چرا میخواد، اما... .
نوچی گفت:
- کافر همه را به کیش خود پند دارد.
چشمکی زد و به دستهای مشت شدهی سالار اهمیتی نداد. به سرعت در را باز کرد و از اتاق منفور او بیرون زد. به طرف اتاقش راهش را کج کرد.
وقتی در اتاق را بست، خودش را پشت در قایم کرد.
- حتی بلد نیستی عین آدم شرط بزاری، خاک تو سرت آیرال!
با خودش پچپچ حرف میزد. اگر سالار به کارش شک میکرد، دودمانش را اول او بعد مهرداد به باد میداد.
طول و عرض، عرض و طول اتاقش را طی کرد. ناگهان تقهای به در خورد. همانطور که کنار سنسوریهای زرد و سبز رنگ بلند بالا ایستاده بود، "بفرمایید"ی گفت. همهچیز انگار رو دور تند بود. از اتاق مرداسی بیرون آمد، به اتاق خودش برگشت، آنقدر طول و عرض اتاق را راه رفت که دنیا دور سرش پرواز کرد و الان سالار مرداسی روبهروی او در چهارچوب در ایستاده بود.
همهچیز آنقدر تند پیش رفت که نفهمید کی و چه زمانی سالار مرداسی روی مبل تکنفرهی کنار میزش جا خوش کرده. با تعجب پرسید:
- چیزی شده آقای مرداسی؟
حتی شک کرد که این صدای خودش است یا خیر؟
- چیزی باید بشه؟
پوزخند عمیقی روی ل*بهای پنهان شده زیر ریشهایش مشخص بود. هر دفعه سعی میکرد حواسش به ریشهایش پرت نشود.
- نه، خب نکنه پنجدقیقه پیش اتاق شما بودم و الان شما اتاق منید، حتما یه چیزی شده!
- حرف دارم، بگیر بشین!
مقابل او روی صندلی چرمیاش نشست. دستهایش را در هم قفل کرد، از هم باز کرد، کفدستش را روی میز گذاشت؛ همهی این کارها کمتر از سیثانیه و زیر نظر سالار انجام داد. طاقت نیاورد و گفت:
- آقای مرداسی؟
بیشتر روی مبل تکنفره پهن شد:
- بله؟
- من از یکچیز شما میترسم!
به پوزخند صدادار سالار اهمیت نداد:
- عجب، از چی میترسی؟ البته نترسی عجیبه!
این دفعه او پوزخندی به اعتماد به نفس او زد. با انگشت اشاره گوشهی ل*بش را خاراند:
- از ریشاتون!
گرد شدن چشمهای سالار را به وضوح دید. دلش الان یک گالن آبیخ میخواست تا روی سر خودش خالی کند.
- چرا میترسی؟
- کلا من از کسایی که یکوجب ریش دارن میترسم.
"خیلی بچهای" در چشمانش غوطهور بود. اهمیت نداد. کرهی میشیرنگش را چرخاند و گفت:
- همیشه میگن ترس، برادرِ مرگه!
آیرال با تخسی گفت:
- البته اون خوابه جناب مرداسی!
گوشهی چشمهای سالار مرداسی چین خورد. از روی مبل بلند شد و آیرال به تبعیت از او همین کار را انجام داد. پیراهنسفیدش را مرتب کرد:
- ترس، خواب، و همهچیزهایی که آدم رو ضعیف کنه برادر مرگه! مخصوصا اعتماد، به نظر من اعتماد برادر مرگه!
- خب؟
به طرف در اتاق آیرال رفت:
- با اینکه ازت خوشم نمیاد، اما به درد میخوری!
همین هشتکلمه غیر مستقیم اشاره کرد که میتواند به چابهار برود. اما خودش را به نفهمی زد و پرسید:
- خب یعنی چی؟
شمار پوزخند زدنهایش از دستش در رفته بود. تیر زهرآلود نگاهش روی تن خشک شدهی او بود.
- یعنی میتونی بیای!
پایان فصل دوم
آخرین ویرایش توسط مدیر: