- حواست هست؟!
لبخند نه چندان واقعیای روی ل*بهایم نشست و به نشانهی بله باز سری تکان دادم. عرقسردی که از بص النخاع تا ستونفقراتم فرو میریخت را حس میکردم. چهار زانو نشست و گفت:
- سوله تا خرخره پُره و ما باید به سهجا غیر از تهران بفرستیم. مشهد، تبریز، اصفهان. این سهجا به قول خودمون شعبههامونه.
خندید و ادامه داد:
- پس باید گاماسگاماس بفرستیم نه پشت سرهم و تو همون کاری که تو تهران میکردی رو انجام میدی، ولی یکلِوِل بالاتر!
رطوبتهوا، معدهام را بهم ریخته بود. انگار اسید درون معدهام ریخته بودند. دهانم را کج کردم و پرسیدم:
- نفهمیدم. کار تهران چه ربطی به اینجا داره؟
کش و قوسی به کمرش داد و گفت:
- یعنی با سیستم و اینها کار میکنی. کارت مثل من سخت نیست.
من هم مثل او چهارزانو نشستم. با آب و تاب ادامه داد:
- اگه کار منو داشتی، روزی صدبار غلط کردم میگفتی. روی هر بسته باید ردیاب بزارم تا بفهمیم به مقصد میرسه یا نه. به این آدمها اعتباری نیست.
اشعههای طلاییرنگ خورشید پرنورتر شده بود. یقهی مانتویم را در دست گرفتم و تکان دادم:
- بقیش رو یا تو ویلا بگو یا تو راه، اینجوری بمونیم من میمیرم.
از زیر نگاه پُر خندهاش گذشتم و با همان پلاستیکها به راه افتادم.
- آره داشتم میگفتم، ردیاب میزاریم تا مارو دور نزنن؛ میدونی که اعتماد کردن تو این دور و زمونه یعنی چکسفید بدی و حکم مردن و زمین خوردنت رو امضاء کنی.
با عجز قدم بر میداشتم. از جایی که بودیم تا ویلا راهی نبود اما جان من بالا آمده بود. با نگرانی نگاهم کرد.
- زودتر قدم بردار کم مونده برسیم. اینجوری پیش بره گرما زده میشی.
سنگینی نفس کشیدنم آزارم داد. برای اینکه ضعفم سد راهم نشود، سری تکان دادم و دستم را به دست او سپردم. دستهایم را میکشید و سرعت به پاهایم میداد.
تنها چیزی که به چشمم میخورد زردی آسمان بود و تنها چیزی که حس میکردم گرمی و دَمدار بودن هوا بود.
گلشیفته مرا زیر سایهی نخل کنار در ویلا نگه داشت.
- زیر این سایه وایسا من در ویلا رو باز کنم.
چشمهایم را بستم. نفسعمیق در هوایخنک تنها خواستهام بود. کاش زودتر به خانه برسیم. گلشیفته کیسهها را کنار در خانهی جاسم گذاشت.
چشم چرخاندم. جاسم مشغول آبیاری بیابانکوچک ویلا بود. با اخم به ما نگاه کرد. گلشیفته خودش را باد زد و با عجله گفت:
- اینها رو بیار خونه.
دست مرا مثل بچه ی پنجساله گرفته بود. پوزخندی زدم. دو-سهماه پیش همین وضع را داشتیم، همان موقع که بوی ا*ل*ک*لصعنتیاش خانهام را پُر کرده بود، ولی برعکس الان.
در خانه را باز کرد. نابودی با گرما را دوست نداشتم. با فراغ باز خنکی پذیرایی را در آ*غ*و*ش کشیدم. همانطور آن وسط ایستاده بودم تا هرچی گرما در تنم رسوخ کرده بیرون برود.
گلشیفته روی مبل نشست.
- بیا بشین، اونجور واینستا.
نشستم. انگشت پاهای دردناکم را ماساژ دادم. همانطور که به سقف بیگچ بری خیره شده بود، گفت:
- امروز کار داریم. آمادهای؟ سوال نداری دیگه؟
نفسی بیرون فرستادم. کلیسوال و علامت سوال مرا داشتند میبلعیدند.
- چرا، سوال دارم... .
چشم از سقف گرفت و سری تکان داد:
- بپرس، تا قبل از اومدن سالار باید یکربات بشی.
دهانم از تعجب باز ماند.
- هنگ!
چشم به جاسم دوخت که همهی کیسهها را به آشپزخانه میبردند. آرام ل*ب زد:
- یعنی باید مطیع ما بشی، مثل یکربات.
نگاه پرتمسخرم را به اویی که حواسش به من نبود، دوختم.
- بله حتما!
نگاهم را به جاسم دوختم. او هم یعنی ربات سالار است؟ آخر جوری رفتار میکند که حس ترس و اضافی بودن در آدم پررنگتر میشود.
شبیه اهالی چابهار نبود، یا اینکه من اینطور فکر میکردم. عجیب بود. حتی منی که در آدمشناسی حرف ندارم، نتوانستم این سرایدار را بشناسم.
سری تکان دادم و گفتم:
- گلشیفته؟
- بله!
- من چیکار کنم الان؟
- بزار این سه تا بیان... .
ناگهان سالار از اتاقی که درش روبهروی من بود بیرون آمد. با تعجب ابرویی بالا انداختم.
- بزرگترتون که اومد.
پوزخندی زد و برگشت.
- ظهرتون بخیر آقای مرداسی.
میشیچشمانش دیگر روشن نبود. گویا ابری روی چشمانش نشسته بود و تیره شده بود. رفتارهای گلشیفته عجیب بود. مثل قبل مطیع نبود، انگار کارهایش برای شروع یکدعوای بزرگ است؛ تشر و کنایه و طعنه رکنهای اصلی حرف زدنهایش شده بود. سالار پشتگ*ردنش را خاراند و با لحنی عاری از هرگونه احساس پرسید:
- چیکار کردید؟
شمارش معکوسم را روشن کردم. روی مبل بیشتر فرو رفتم؛گلشیفته پوزخند زد... بلند شد، نگاهش را به گلدانکوچک کنار میز عسلی انداخت، نگاهش را به چشمهای منتظر سالار دوخت. دوباره پوزخند زد و بالاخره بعد از چه ثانیه ل*ب گشود.
- رفتیم بیرون خرید. باید توضیح بدم خرید چیه؟
شمارش معکوسم هنوز تمام نشده بود. سالار خیره به چشمهای بیپروای گلشیفته نگاه کرد. دستش کمی مشت شد. نفهمیدم چی شد که با یکحرکت خودش را به گلشیفته نزدیک کرد.
- از وقتی ساشا مرده خیلی اخلاقت بد شده. اونقدری بد که دوست دارم روت عوق بزنم.
آتش درون چشمهای گلشیفته را حس کردم.
- چه ربطی داره؟ اصلا گند شدن اخلاق من به کسی ربط داره؟
لبخند دنداننمایی زد، زاویهدار بودن فکش بیشتر خودنمایی کرد.
- آره، مثلا این اخلاق گندت کار منو خ*را*ب کنه و بلیط بختم رو خدشهدار کنه خیلی به من ربط پیدا میکنه.
کرهی چشمهایم مثل توپوالیبال بین چهرهی گر گرفتهی گلشیفته و صورت بیحس سالار در گردش بود. ل*بهایش را تر کرد. آتش نگاهش خاکستر شده بود.
- تو هم خیلی غیرقابل پیشبینی و حوصله بر شدی. جمال کوش؟ پیداش کردی؟
سالار با چشمهای گشاد شده سعی داشت به عمق افکار گلشیفته برود اما با شنیدن سوالش دست از نگاه کردن کشید و از کنارش گذشت و روی مبل کناری گلشیفته نشست.
- عین آب رفته تو زمین. نیست.
میشی چشمهایش خیره به من بود. سرم را پایین انداختم و گلهای قالی را شمردم.
- اِ، خانوم نوری.
تمسخر لحنش را نادیده گرفتم. با طعنه گفتم:
- بله، اینه آقای مرداسی نه اون دیشبی!
پوزخندم را پنهان کردم. یکتای ابرویش را بالا انداخته بود. دستش را در جیب گرمکن سرمهایش فرو برد و یکنخ سیگار بیرون کشید. عطر سردش مشامم را کیپ کرده بود. این بار یکپوزخند صدادار تحویلم داد:
- صحیح، این هم خانوم نوری ما؛ نه اون مادر مردهی دیشب!
صدای قفل شدن دندانهایم را نشنیدم، وقتی قلبم از این حرف به فریاد در آمده بود! گلشیفته نگاهی بین ما رد و بدل کرد و میانجی شد:
- خب کلی کار داریم. کلی خانهخ*را*ب کردن داریم. مگه نه سالار؟
با عجز نگاه میکرد. دوست داشتم چنگی روی صورت سالار بیندازم.
- سالار با توام!
سالار سیگار را بین دو انگشتش گرفت.
- فربد و امیر دارن وسایل و سیستمها رو از انبار میارن، یک چنددقیقه صبر کن.
- خوبه، سوله رو چیکار کردی؟
- دوسه نفر از بچههامون اونورن. حواسشون هست.
گلشیفته تابی به گ*ردنش داد و لبخند دنداننمایی زد.
- پس همه چیز اوکیه و در آرامش به سر میبره!
سالار موهای مشکیرنگش را چنگ زد. پکعمیقی کشید و گفت:
- اره
لبخند نه چندان واقعیای روی ل*بهایم نشست و به نشانهی بله باز سری تکان دادم. عرقسردی که از بص النخاع تا ستونفقراتم فرو میریخت را حس میکردم. چهار زانو نشست و گفت:
- سوله تا خرخره پُره و ما باید به سهجا غیر از تهران بفرستیم. مشهد، تبریز، اصفهان. این سهجا به قول خودمون شعبههامونه.
خندید و ادامه داد:
- پس باید گاماسگاماس بفرستیم نه پشت سرهم و تو همون کاری که تو تهران میکردی رو انجام میدی، ولی یکلِوِل بالاتر!
رطوبتهوا، معدهام را بهم ریخته بود. انگار اسید درون معدهام ریخته بودند. دهانم را کج کردم و پرسیدم:
- نفهمیدم. کار تهران چه ربطی به اینجا داره؟
کش و قوسی به کمرش داد و گفت:
- یعنی با سیستم و اینها کار میکنی. کارت مثل من سخت نیست.
من هم مثل او چهارزانو نشستم. با آب و تاب ادامه داد:
- اگه کار منو داشتی، روزی صدبار غلط کردم میگفتی. روی هر بسته باید ردیاب بزارم تا بفهمیم به مقصد میرسه یا نه. به این آدمها اعتباری نیست.
اشعههای طلاییرنگ خورشید پرنورتر شده بود. یقهی مانتویم را در دست گرفتم و تکان دادم:
- بقیش رو یا تو ویلا بگو یا تو راه، اینجوری بمونیم من میمیرم.
از زیر نگاه پُر خندهاش گذشتم و با همان پلاستیکها به راه افتادم.
- آره داشتم میگفتم، ردیاب میزاریم تا مارو دور نزنن؛ میدونی که اعتماد کردن تو این دور و زمونه یعنی چکسفید بدی و حکم مردن و زمین خوردنت رو امضاء کنی.
با عجز قدم بر میداشتم. از جایی که بودیم تا ویلا راهی نبود اما جان من بالا آمده بود. با نگرانی نگاهم کرد.
- زودتر قدم بردار کم مونده برسیم. اینجوری پیش بره گرما زده میشی.
سنگینی نفس کشیدنم آزارم داد. برای اینکه ضعفم سد راهم نشود، سری تکان دادم و دستم را به دست او سپردم. دستهایم را میکشید و سرعت به پاهایم میداد.
تنها چیزی که به چشمم میخورد زردی آسمان بود و تنها چیزی که حس میکردم گرمی و دَمدار بودن هوا بود.
گلشیفته مرا زیر سایهی نخل کنار در ویلا نگه داشت.
- زیر این سایه وایسا من در ویلا رو باز کنم.
چشمهایم را بستم. نفسعمیق در هوایخنک تنها خواستهام بود. کاش زودتر به خانه برسیم. گلشیفته کیسهها را کنار در خانهی جاسم گذاشت.
چشم چرخاندم. جاسم مشغول آبیاری بیابانکوچک ویلا بود. با اخم به ما نگاه کرد. گلشیفته خودش را باد زد و با عجله گفت:
- اینها رو بیار خونه.
دست مرا مثل بچه ی پنجساله گرفته بود. پوزخندی زدم. دو-سهماه پیش همین وضع را داشتیم، همان موقع که بوی ا*ل*ک*لصعنتیاش خانهام را پُر کرده بود، ولی برعکس الان.
در خانه را باز کرد. نابودی با گرما را دوست نداشتم. با فراغ باز خنکی پذیرایی را در آ*غ*و*ش کشیدم. همانطور آن وسط ایستاده بودم تا هرچی گرما در تنم رسوخ کرده بیرون برود.
گلشیفته روی مبل نشست.
- بیا بشین، اونجور واینستا.
نشستم. انگشت پاهای دردناکم را ماساژ دادم. همانطور که به سقف بیگچ بری خیره شده بود، گفت:
- امروز کار داریم. آمادهای؟ سوال نداری دیگه؟
نفسی بیرون فرستادم. کلیسوال و علامت سوال مرا داشتند میبلعیدند.
- چرا، سوال دارم... .
چشم از سقف گرفت و سری تکان داد:
- بپرس، تا قبل از اومدن سالار باید یکربات بشی.
دهانم از تعجب باز ماند.
- هنگ!
چشم به جاسم دوخت که همهی کیسهها را به آشپزخانه میبردند. آرام ل*ب زد:
- یعنی باید مطیع ما بشی، مثل یکربات.
نگاه پرتمسخرم را به اویی که حواسش به من نبود، دوختم.
- بله حتما!
نگاهم را به جاسم دوختم. او هم یعنی ربات سالار است؟ آخر جوری رفتار میکند که حس ترس و اضافی بودن در آدم پررنگتر میشود.
شبیه اهالی چابهار نبود، یا اینکه من اینطور فکر میکردم. عجیب بود. حتی منی که در آدمشناسی حرف ندارم، نتوانستم این سرایدار را بشناسم.
سری تکان دادم و گفتم:
- گلشیفته؟
- بله!
- من چیکار کنم الان؟
- بزار این سه تا بیان... .
ناگهان سالار از اتاقی که درش روبهروی من بود بیرون آمد. با تعجب ابرویی بالا انداختم.
- بزرگترتون که اومد.
پوزخندی زد و برگشت.
- ظهرتون بخیر آقای مرداسی.
میشیچشمانش دیگر روشن نبود. گویا ابری روی چشمانش نشسته بود و تیره شده بود. رفتارهای گلشیفته عجیب بود. مثل قبل مطیع نبود، انگار کارهایش برای شروع یکدعوای بزرگ است؛ تشر و کنایه و طعنه رکنهای اصلی حرف زدنهایش شده بود. سالار پشتگ*ردنش را خاراند و با لحنی عاری از هرگونه احساس پرسید:
- چیکار کردید؟
شمارش معکوسم را روشن کردم. روی مبل بیشتر فرو رفتم؛گلشیفته پوزخند زد... بلند شد، نگاهش را به گلدانکوچک کنار میز عسلی انداخت، نگاهش را به چشمهای منتظر سالار دوخت. دوباره پوزخند زد و بالاخره بعد از چه ثانیه ل*ب گشود.
- رفتیم بیرون خرید. باید توضیح بدم خرید چیه؟
شمارش معکوسم هنوز تمام نشده بود. سالار خیره به چشمهای بیپروای گلشیفته نگاه کرد. دستش کمی مشت شد. نفهمیدم چی شد که با یکحرکت خودش را به گلشیفته نزدیک کرد.
- از وقتی ساشا مرده خیلی اخلاقت بد شده. اونقدری بد که دوست دارم روت عوق بزنم.
آتش درون چشمهای گلشیفته را حس کردم.
- چه ربطی داره؟ اصلا گند شدن اخلاق من به کسی ربط داره؟
لبخند دنداننمایی زد، زاویهدار بودن فکش بیشتر خودنمایی کرد.
- آره، مثلا این اخلاق گندت کار منو خ*را*ب کنه و بلیط بختم رو خدشهدار کنه خیلی به من ربط پیدا میکنه.
کرهی چشمهایم مثل توپوالیبال بین چهرهی گر گرفتهی گلشیفته و صورت بیحس سالار در گردش بود. ل*بهایش را تر کرد. آتش نگاهش خاکستر شده بود.
- تو هم خیلی غیرقابل پیشبینی و حوصله بر شدی. جمال کوش؟ پیداش کردی؟
سالار با چشمهای گشاد شده سعی داشت به عمق افکار گلشیفته برود اما با شنیدن سوالش دست از نگاه کردن کشید و از کنارش گذشت و روی مبل کناری گلشیفته نشست.
- عین آب رفته تو زمین. نیست.
میشی چشمهایش خیره به من بود. سرم را پایین انداختم و گلهای قالی را شمردم.
- اِ، خانوم نوری.
تمسخر لحنش را نادیده گرفتم. با طعنه گفتم:
- بله، اینه آقای مرداسی نه اون دیشبی!
پوزخندم را پنهان کردم. یکتای ابرویش را بالا انداخته بود. دستش را در جیب گرمکن سرمهایش فرو برد و یکنخ سیگار بیرون کشید. عطر سردش مشامم را کیپ کرده بود. این بار یکپوزخند صدادار تحویلم داد:
- صحیح، این هم خانوم نوری ما؛ نه اون مادر مردهی دیشب!
صدای قفل شدن دندانهایم را نشنیدم، وقتی قلبم از این حرف به فریاد در آمده بود! گلشیفته نگاهی بین ما رد و بدل کرد و میانجی شد:
- خب کلی کار داریم. کلی خانهخ*را*ب کردن داریم. مگه نه سالار؟
با عجز نگاه میکرد. دوست داشتم چنگی روی صورت سالار بیندازم.
- سالار با توام!
سالار سیگار را بین دو انگشتش گرفت.
- فربد و امیر دارن وسایل و سیستمها رو از انبار میارن، یک چنددقیقه صبر کن.
- خوبه، سوله رو چیکار کردی؟
- دوسه نفر از بچههامون اونورن. حواسشون هست.
گلشیفته تابی به گ*ردنش داد و لبخند دنداننمایی زد.
- پس همه چیز اوکیه و در آرامش به سر میبره!
سالار موهای مشکیرنگش را چنگ زد. پکعمیقی کشید و گفت:
- اره
آخرین ویرایش توسط مدیر: