کامل شده رمان تخدیرهای ثانیه‌ای|آیدا نایبی (ماهک) کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع AYDAW
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 89
  • بازدیدها 7K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سیررمان چطوره؟کدوم شخصیت رو دوست دارید؟پایان چطور باشه؟نظرتون راجب به رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    36
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
- حواست هست؟!
لبخند نه چندان واقعی‌ای روی ل*ب‌هایم نشست و به نشانه‌ی بله باز سری تکان دادم. عرق‌سردی که از بص‌ النخاع تا ستون‌فقراتم فرو می‌ریخت را حس می‌کردم. چهار زانو نشست و گفت:
- سوله تا خرخره پُره و ما باید به سه‌جا غیر از تهران بفرستیم. مشهد، تبریز، اصفهان. این سه‌جا به قول خودمون شعبه‌هامونه.
خندید و ادامه داد:
- پس باید گاماس‌گاماس بفرستیم نه پشت سرهم و تو همون کاری که تو تهران می‌کردی رو انجام میدی، ولی یک‌لِوِل بالاتر!
رطوبت‌هوا، معده‌ام را بهم ریخته بود. انگار اسید درون معده‌ام ریخته بودند. دهانم را کج کردم و پرسیدم:
- نفهمیدم. کار تهران چه ربطی به این‌جا داره؟
کش و قوسی به کمرش داد و گفت:
- یعنی با سیستم و این‌ها کار می‌کنی. کارت مثل من سخت نیست.
من هم مثل او چهارزانو نشستم. با آب و تاب ادامه داد:
- اگه کار منو داشتی، روزی صدبار غلط کردم می‌گفتی. روی هر بسته باید ردیاب بزارم تا بفهمیم به مقصد می‌رسه یا نه. به این آدم‌ها اعتباری نیست.
اشعه‌های طلایی‌رنگ خورشید پرنورتر شده بود. یقه‌ی مانتویم را در دست گرفتم و تکان دادم:
- بقیش رو یا تو ویلا بگو یا تو راه، این‌جوری بمونیم من می‌میرم.
از زیر نگاه پُر خنده‌اش گذشتم و با همان پلاستیک‌ها به راه افتادم.
- آره داشتم می‌گفتم، ردیاب می‌زاریم تا مارو دور نزنن؛ می‌دونی که اعتماد کردن تو این دور و زمونه یعنی چک‌سفید بدی و حکم مردن و زمین خوردنت رو امضاء کنی.
با عجز قدم بر می‌داشتم. از جایی که بودیم تا ویلا راهی نبود اما جان من بالا آمده بود. با نگرانی نگاهم کرد.
- زودتر قدم بردار کم مونده برسیم. این‌جوری پیش بره گرما زده میشی.
سنگینی نفس کشیدنم آزارم داد. برای این‌که ضعفم سد راهم نشود، سری تکان دادم و دستم را به دست او سپردم. دست‌هایم را می‌کشید و سرعت به پاهایم می‌داد.
تنها چیزی که به چشمم می‌خورد زردی آسمان بود و تنها چیزی که حس می‌کردم گرمی و دَم‌دار بودن هوا بود.
گلشیفته مرا زیر سایه‌ی نخل کنار در ویلا نگه داشت.
- زیر این سایه وایسا من در ویلا رو باز کنم.
چشم‌هایم را بستم. نفس‌عمیق در هوای‌خنک تنها خواسته‌ام بود. کاش زودتر به خانه برسیم. گلشیفته کیسه‌ها را کنار در خانه‌ی جاسم گذاشت.
چشم چرخاندم. جاسم مشغول آبیاری بیابان‌کوچک ویلا بود. با اخم به ما نگاه کرد. گلشیفته خودش را باد زد و با عجله گفت:
- این‌ها رو بیار خونه.
دست مرا مثل بچه ‌ی پنج‌ساله گرفته بود. پوزخندی زدم. دو-سه‌ماه پیش همین وضع را داشتیم، همان موقع که بوی ا*ل*ک*ل‌صعنتی‌اش خانه‌ام را پُر کرده بود، ولی برعکس الان.
در خانه را باز کرد. نابودی با گرما را دوست نداشتم. با فراغ باز خنکی پذیرایی را در آ*غ*و*ش کشیدم. همان‌‌طور آن وسط ایستاده بودم تا هرچی گرما در تنم رسوخ کرده بیرون برود.
گلشیفته روی مبل نشست.
- بیا بشین، اون‌جور واینستا.
نشستم. انگشت پاهای دردناکم را ماساژ دادم. همان‌طور که به سقف بی‌گچ بری خیره شده بود، گفت:
- امروز کار داریم. آماده‌ای؟ سوال نداری دیگه؟
نفسی بیرون فرستادم. کلی‌سوال و علامت سوال مرا داشتند می‌بلعیدند.
- چرا، سوال دارم... .
چشم از سقف گرفت و سری تکان داد:
- بپرس، تا قبل از اومدن سالار باید یک‌ربات بشی.
دهانم از تعجب باز ماند.
- هنگ!
چشم به جاسم دوخت که همه‌ی کیسه‌ها را به آشپزخانه می‌بردند. آرام ل*ب زد:
- یعنی باید مطیع ما بشی، مثل یک‌ربات.
نگاه پرتمسخرم را به اویی که حواسش به من نبود، دوختم.
- بله حتما!
نگاهم را به جاسم دوختم. او هم یعنی ربات سالار است؟ آخر جوری رفتار می‌کند که حس ترس و اضافی بودن در آدم پررنگ‌تر می‌شود.
شبیه اهالی چابهار نبود، یا این‌که من این‌طور فکر می‌کردم. عجیب بود. حتی منی که در آدم‌شناسی حرف ندارم، نتوانستم این سرایدار را بشناسم.
سری تکان دادم و گفتم:
- گلشیفته؟
- بله!
- من چیکار کنم الان؟
- بزار این سه تا بیان... .
ناگهان سالار از اتاقی که درش روبه‌روی من بود بیرون آمد. با تعجب ابرویی بالا انداختم.
- بزرگ‌ترتون که اومد.
پوزخندی زد و برگشت.
- ظهرتون بخیر آقای مرداسی.
میشی‌چشمانش دیگر روشن نبود. گویا ابری روی چشمانش نشسته بود و تیره شده بود. رفتارهای گلشیفته عجیب بود. مثل قبل مطیع نبود، انگار کارهایش برای شروع یک‌دعوای بزرگ است؛ تشر و کنایه و طعنه رکن‌های اصلی حرف زدن‌‌هایش شده بود. سالار پشت‌گ*ردنش را خاراند و با لحنی عاری از هرگونه احساس پرسید:
- چیکار کردید؟
شمارش معکوسم را روشن کردم. روی مبل بیشتر فرو رفتم؛گلشیفته پوزخند زد... بلند شد، نگاهش را به گلدان‌کوچک کنار میز عسلی انداخت، نگاهش را به چشم‌های منتظر سالار دوخت. دوباره پوزخند زد و بالاخره بعد از چه‌ ثانیه ل*ب گشود.
- رفتیم بیرون خرید. باید توضیح بدم خرید چیه؟
شمارش معکوسم هنوز تمام نشده بود. سالار خیره به چشم‌های بی‌پروای گلشیفته نگاه کرد. دستش کمی مشت شد. نفهمیدم چی شد که با یک‌حرکت خودش را به گلشیفته نزدیک کرد.
- از وقتی ساشا مرده خیلی اخلاقت بد شده. اون‌قدری بد که دوست دارم روت عوق بزنم.
آتش درون چشم‌های گلشیفته را حس کردم.
- چه ربطی داره؟ اصلا گند شدن اخلاق من به کسی ربط داره؟
لبخند دندان‌نمایی زد، زاویه‌دار بودن فکش بیشتر خودنمایی کرد.
- آره، مثلا این اخلاق گندت کار منو خ*را*ب کنه و بلیط بختم رو خدشه‌دار کنه خیلی به من ربط پیدا می‌کنه.
کره‌ی چشم‌هایم مثل توپ‌والیبال بین چهره‌ی گر گرفته‌ی گلشیفته و صورت بی‌حس سالار در گردش بود. ل*ب‌هایش را تر کرد. آتش نگاهش خاکستر شده بود.
- تو هم خیلی غیرقابل پیش‌بینی و حوصله بر شدی. جمال کوش؟ پیداش کردی؟
سالار با چشم‌های گشاد شده سعی داشت به عمق افکار گلشیفته برود اما با شنیدن سوالش دست از نگاه کردن کشید و از کنارش گذشت و روی مبل کناری گلشیفته نشست.
- عین آب رفته تو زمین. نیست.
میشی چشم‌هایش خیره به من بود. سرم را پایین انداختم و گل‌های قالی را شمردم.
- اِ، خانوم نوری.
تمسخر لحنش را نادیده گرفتم. با طعنه گفتم:
- بله، اینه آقای مرداسی نه اون دیشبی!
پوزخندم را پنهان کردم. یک‌‌تای ابرویش را بالا انداخته بود. دستش را در جیب گرم‌کن سرمه‌ایش فرو برد و یک‌نخ سیگار بیرون کشید. عطر سردش مشامم را کیپ کرده بود. این بار یک‌پوزخند صدادار تحویلم داد:
- صحیح، این هم خانوم نوری ما؛ نه اون مادر مرده‌ی دیشب!
صدای قفل شدن دندان‌هایم را نشنیدم، وقتی قلبم از این حرف به فریاد در آمده بود! گلشیفته نگاهی بین ما رد و بدل کرد و میانجی شد:
- خب کلی کار داریم. کلی خانه‌خ*را*ب کردن داریم. مگه نه سالار؟
با عجز نگاه می‌کرد. دوست داشتم چنگی روی صورت سالار بیندازم.
- سالار با توام!
سالار سیگار را بین دو انگشتش گرفت.
- فربد و امیر دارن وسایل و سیستم‌ها رو از انبار میارن، یک‌ چند‌دقیقه صبر کن.
- خوبه، سوله رو چیکار کردی؟
- دوسه نفر از بچه‌هامون اون‌ورن. حواسشون هست.
گلشیفته تابی به گ*ردنش داد و لبخند دندان‌نمایی زد.
- پس همه چیز اوکیه و در آرامش به سر می‌بره!
سالار موهای مشکی‌رنگش را چنگ زد. پک‌‌عمیقی کشید و گفت:
- اره
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
فربد تمام تلاشش را می‌کرد تا از کارهایی که من و امیر انجام می‌دادیم، سر در بیاورد. از دودو زدن کره‌های عسلی‌اش بین دستان در حال تایپ من و امیری که ماهواره‌‌ی کوچک را تنظیم می‌کرد و سوال های مکررش، مشخص بود:
"این برنامه چیه؟" "با این ماهواره می‌خوای چیکار کنی امیر؟" "اینی که شبیه کرنومتره چیه؟"
چنگی بین موهای مشکی رهاشده‌ام زدم و با لحنی بی‌حوصله و صورتی درهم گفتم:
-آقای فربد؛ می‌زارید من و امیر به کارمون برسیم؟ امیدوارم درک کنید!
شقیقه‌هایش تندتند نبض می‌زد. لبه‌ی تیشرت آبی زنگالی‌ رنگش را پایین کشید و انگشت‌شصت هر دو دستش را در شلوارک‌مشکی مارک‌دارش فرو برد.
امیر ماهواره‌ی کوچکی را روبه‌روی پنجره می‌چرخاند. در همان حال که سَری ماهواره را می‌چرخاند، گفت:
- آیرال نگاه کن ببین تیک‌سبز خورد؟
سرم را به طرف لپ‌تاپ کنارم کج کردم و گفتم:
- نوچ، فعلا داره کانکت میشه!
سیم‌های شارژر هر دو لپ‌تاپ را به محافظ کوچک سفیدرنگ برق روی میز وصل کردم. چهار زانو روی فرش نشستم و با لحنی غیردوستانه به فربد گفتم:
- میشه انقدر با نگاهتون تمرکز نصفه نیمه‌ی من رو بهم نزنید؟
پوزخندی روی ل*ب‌های سرخش نشست. بی‌اهمیت به دستگاه کرنومتر شکل در دستم نگاه کردم.
- نکنه بابتت اون «مادر مرده»ای که سالار گفته هنوز عصبی هستی؟
آیرال، خودت را کنترل کن. چرا رگ‌پایم درد می‌کرد؟
- نه، اصلا حرف‌هایی که می‌زنید برام مهم نیست!
می‌خواستم اهمیت ندهم، اما برق خباثت چشم‌های عسلی فربد این اجازه را به من نمی‌داد.
- مشخصه، حتی دست‌هات وقتی این حرف رو می‌شنوی، می لرزه!
بیخیال شو، اهمیت نده، حداقل این بار خودت را کنترل کن. حتی نتوانستم خودم را امید به آرامشِ هر چند کوتاه دهم. سرم را با ضرب بالا بردم و گفتم:
- به نظر من به جای این‌که روبه‌روی من، روی مبل لم بدید؛ پیش سالارخان یا گلشیفته برید. اصلا هرجا! فقط این‌جا، دور و بر من نباشید.
نیم‌نگاهی به تیک‌سبزی که روی صفحه‌ی لپ‌تاپ امیر به نمایش درآمد انداختم و توجهی به ایول گفتن امیر ندادم. آرام و پچ‌پچ‌وار، طوری که فقط فربد بشنود، گفتم:
- چون واقعا هیچ تضمینی نمیدم این دندون‌های ترو تمیزت سالم توی دهنت بمونه!
پا روی پایش انداخت. ورزشکاری بودنش از فرم‌عضلات پاها و بازوانش پیدا بود. تا این حد حرف من باد هوا بود که باز پوزخند روی ل*ب‌هایش نشست؟
- مثلا چیکار می‌کنی متفاوت خانم؟ می‌خوای...
حرفش را قطع کردم:
- گفتم که! انگار علاوه بر این‌که بدنت خارش داره، گوشات هم مشکل داره. سربه‌سر من نذار چون گند می‌زنم به کارتون.
غرید:
- تو خیلی غلط می‌کنی.
خواستم جواب استخوان‌شکنی دهم، اما با حرف امیر زبان به د*ه*ان گرفتم.
- چتونه؟!
امیر موهای بلندش را پشت گوش انداخت و نگاهش را بین من و فربد رد و بدل کرد.
ماهواره‌ی کوچک را روی میز عسلی روبه‌روی پنجره را کمی گرداند.
- آها، الان فعال شد. چرا زودتر نمیگی آیرال؟
شانه‌ام را کمی بالا پایین دادم. اکثر مواقعی که خون در بدنم می‌‌جوشید این کار را می‌کردم:
- مگس دور و برم بود، حواسم نبود.
حلقه‌ی موهایم را کنار زدم و با چشمکی کوتاه پرسیدم.
- این الان چیه؟
بادی به غبغبه انداخت و کنارم نشست.
- این برنامه ساخت دست امیره، یک‌برنامه‌ی کاملا حرفه‌ای که تمام سیستم‌های کنترل راه داخلی و مرزی کشور رو نشون میده و کنترل می‌کنه!
کمی جابه‌جا شدم. فربد از روی مبل فیلی‌رنگ بلند شد و کنار امیر نشست. امیر هدفون مشکی‌رنگ را روی گوشش گذاشت و ادامه داد:
- با این برنامه هر موقع که خواستیم می‌تونیم سیستم‌های کنترل راه رو مختل یا قطع کنیم!
چانه‌ام را خاراندم.
- اهوم، فهمیدم. چطوری کار می‌کنی باهاش؟
چشم‌های سیاهش پر از غرور شد. موس را در دست گرفت و گفت:
- رو می‌زنی بعد تعداد ساعت رو انتخاب می‌کنی و... all- این گزینه رو می‌بینی؟...
با شعف به طرف صورتم برگشت و لبخند دندان‌نمایی زد.
- و تمام!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
خندیدم و به صورت بدون ت‌ ریشش خیره شدم. تکرار کردم:
-ت مام!
رگ‌پایم ناگهانی گرفته بود. انگار گرگی پنجه‌هایش را در پایم فرو برده و رگم را در دست گرفته؛ نبض تندخون را حس کردم. دلم می‌خواست گوشت دستم را گ*از بگیرم. درد تمام هوس و حواسم را مختل کرده بود.
- آیرال!
با چشم‌هایی از درد بسته شده به دنبال صدای پوزخندی گشتم، اما نبود.
- آیرال.
تفاوت دو صدا بارز بود؛ یکی پُر از خباثت و شادی از دردی که از گرفتگی‌ناگهانی رگ‌هایم، دیگری مملو از نگرانی مثلا انسان دوستانه‌ای!
- خوبم، فقط یک‌ذره رگِ‌پام گرفته.
امیر چشمک‌ریزی نثارم کرد و گفت:
- خوبه، من و فربد می‌ریم آشپزخونه خوردنی بیاریم؛ مسلما تو با این درد نمی‌تونی پاشی. بشین دوربین‌ها رو چک کن.
فربد با پشت‌دست عرق نشسته روی پیشانی‌اش را پاک کرد و بلند شد. پشت کرد و به سمت آشپزخانه پا تند کرد.
موس‌کوچک را در دستم جابه‌جا کردم. درد پایم با دیدن صح*نه‌ی روبه‌رویم کمتر و کمتر یادم رفت.
گلشیفته و سالار پشت سوله‌ای زیر سایه‌ی‌نخل سبزرنگ ایستاده بودند. گلشیفته مدام دستش را با عصبانیت به تخت س*ی*نه‌ی ستبر سالار می‌کوبید، گویا عصبی بود... یا این‌که با عصبانیت چیزی را ثابت می‌کرد.
اما سالار پوزخند داشت، و مثل همیشه یک‌سیگار وینستون‌باریک روی ل*بش جاخوش کرده بود. تصویر دوربین مداربسته را زوم کردم. گلشیفته عقب کشید و با چشم‌های گرد شده به سالار نگاه کرد، مانتوی گشاد و نخی با تصاویر و اشکال نامنظم چشم را خیره می‌کرد اما رنگش را تشخیص ندادم، هرچه بود، سیاه و سفید بود.
سالار، عمیق پکی به سیگارش زد و دستی در موهای پر پشتش برد؛ ناگهان ته‌سیگار آتشین و گداخته‌اش را از ل*بش برداشت و کف‌دست گلشیفته که بر روی دستش نشسته بود خاموش کرد.
همه‌چیز انگار با این اتفاق در سکوت به سر بردند. حتی صدای خِرخِر دستگاه مخلوط کن هم خاموش شد. دست‌های لرزانم را به سمت گردنم بردم.
گلشیفته بالا پایین می‌پرید. با بغض به دستش خیره شده بود. حس کردم، درد و نفرتش را از پشت این شیشه‌ی چند میلی‌متری لپ‌تاپ حس کردم.
عمق‌دردش را حس کردم. با پایی ناتوان و ضعف کرده‌اش قدمی به سمت سالار برداشت. سالار را دیدم. واض‌ تر از هر زمان، اما احساسش را نفهمیدم. گلشیفته با دست‌سالمش خواست سیلی‌ای به گوش او بزند، اما دستش اسیر چنگال سالار شد. تصاویر سیاه و سفید بودند، اما سرخی ناشی از حرص و عصبانیت هردویشان را حس کردم.
با صدای خنده‌ی فربد و امیر دوربین را عوض کردم و تصویر جلوی ساختمان سوله را روی صفحه پخش کردم:
- توت‌فرنگی و شیر و بستنی و یخ... به به!
گلویم سوراخ‌سوراخ شده بود از فرط بالا پایین شدن اسیدمعده‌ام.
- من نمی‌خورم.
صدایم را هم حتی نشینیدم. لیوان شیشه‌ای استوانه‌ای را کنار زدم. حتی صورتی خوش‌رنگش و خنکی بوی‌یخ و شیرینی بوی‌توت‌فرنگی ترغیبم نکرد. فربد نی شیشه‌رنگی را روی ل*بش گذاشت. ته‌چشمانش پوزخند معناداری بود. نفهمیدم منظور آن دو گوی مضخرف را.
- آقای فربد، دیدنی‌ها سه شنبه‌ست! از صورت من چیزی عایدتون نمیشه.
سوز آن ته‌سیگار، موهای‌بدنم را سیخ کرده بود. وای به حال گلشیفته.
خندید و قلوپی از نو*شی*دنی‌اش را نوشید:
- داری میگی دیدنی، تو دیدنی هستی مگه؟
امیر بی‌میل مدام نی را در لیوان می‌گرداند. موهای‌بلندش با صورت مردانه‌اش در تضاد بود. مشخص بود حوصله‌ی بحث تازه را نداشت.
کاش میشد یقه‌ی تی‌شرت دخترانه‌ی مشکی‌رنگم را پاره کنم. هوا در ریه‌هایم پیدا نمیشد و در این باد خنک کولرگازی هم هر چیزی بود جزء هوا!
- بابا یک‌قلوپ بخور. نمی‌تونی بی‌انرژی کار کنی که!
الان گلشیفته می‌آید، مسلما باید بیاید. اما این آسودگی فربد را درک نمی‌کردم. با صدایی که انگار از ته چاه آمده، گفتم:
- امیر!
سرش به سرعت بالا آمد و با تک‌سرفه‌ای گفت:
- بله؟
باید می‌گفتم.
- داشتم این دوربین‌ها رو نگاه می‌کردم. یهو دیدم آقای مرداسی و گلشیفته دعواشون شد و... .
چشم‌های مشتاق فربد عجب برقی داشتند.
- و آقای مرداسی ته‌سیگارش رو روی دست گلشیفته گذاشت.
بالا پایین شدن سیب‌گلوی امیر را دیدم. صدای هورت کشیدن فربد را هم شنیدم. فقط این را نفهمیدم چرا ترسیده‌ام. شاید ترس نبود و تنها یک‌واکنش ناشی از حرکت سالار است و این فقط یک‌حس انسان‌دوستانه است.
زبانم را روی ل*ب‌هایم کشیدم:
- عجیب بود، مگه نه؟
با تمسخر به فربدی که بی‌اهمیت داشت ذره‌ذره ته مانده‌ی آبمیوه را با نی کنکاش می‌کرد و هورت‌هورت می‌نوشید، نگاه کردم.
امیر لیوانش را روی میز گذاشت و روی مبل رسماً وا رفت. درد هنوز در پایم بود اما مانع بلند شدنم از روی زمین و نشستنم روی مبل، کنار دست امیر نشد.
- امیر!
دستش را در موهایش کشید و گفت:
- مطمئنی دیدی؟
می‌فهمید چه می‌گفت؟
- مگه کورم؟ با همین چشم‌هام دیدم!
فربد لیوانش را کناری گذاشت و با بی‌خیالی گفت:
- امیر، این چیزها عادیه.
بعد رو به من گفت:
- احتمالا یکی از اون‌ها بهت راجب به جهنم حرفی زده. اما شاید این رو نگفتن که همه‌جا جهنمه و این ماییم که بهشت می‌سازیم، پس یا باید بسوزیم یا بسوزونیم.
خندیدم. آن هم بلند و بی‌توقف. ای‌ ها یا فیلم زیاد می‌بینند یا در رویاهایشان سیر می‌کنند.
- جهنم رو شنیدم ولی خواهشاً انقدر حرف‌های فانتزی تخیلی تحویل من ندین. یعنی چی جهنم و فلان و این‌ها.
بلند شد و به سمت مبل سه‌‌نفره‌ای که من و امیر روی آن نشسته بودیم نشست؛ آن هم درست چفت در چفت من! چشم‌هایم را ریز کردم و او را برانداز کردم. پاهایش را روی مبل در هم قفل کرد و گفت:
- فکر کن. تو یک‌آدم بی‌پول و پایین شهری هستی. به هزار زحمت خودت رو هرچند کم، بالا کشوندی. حاضری بخاطر یکی دیگه همین ترقیت رو خ*را*ب کنی یا بفروشی یا از دست بدی؟
با پشت‌دست، چشمم را مالیدم بعد روی صورتم کشیدم:
- نمی‌فهمم!
این‌بار بدون پوزخند گفت:
- جهنم نبودی که قدر بهشت رو بدونی، یا اون‌قدر جهنم بودی که هرجا رو جهنم می‌دونی. سالار همینه، من همینم. نادر همینه. همه‌ی ما از جهنم پاشدیم اومدیم. بهشت ساختیم از درد و رنج و ضعف بقیه. نمی‌خوایم و نمی‌زاریم بخاطر سست شدن بعضی‌ها ستون‌هایی که بخاطرش خون دلمون رو خوردیم، رو سرمون خ*را*ب بشه!
ل*ب‌هایم را کج زدم. پوزخند زدم به طرز فکرشان!
- یعنی، حاضرید بخاطر آسایش و رفاه خودتون؛ بقیه رو بسوزونید؟
قاطع، در چشم‌های سیاه و پر سوالم خیره شد. محکم گفت:
- حاضرم بخاطره آسایش و رفاه خودم، بقیه رو بسوزونم!
خود... خودش!
- آیرال این قانونه بقاست!
ریشخندی این‌بار به امیر زدم. از بین آن دو نفر بلند شدم. دست به کمر روبه‌روی چشم‌های سوالی شان ایستادم.
- آره می‌دونم این شرط بقاست، پس منم برای زنده موندن خودم؛ بقیه رو خاکستر می‌کنم.
لبخند دلبرانه و مسخره‌ای روی ل*بم نقاشی کردم. نمی‌توانستم. دلبری و دوز و کلک و مکر زنانه را نمی‌دانستم و بلد نبودم. موفق نبودم. همان نصفه‌‌نیمه را هم از ل*ب‌هایم محو کردم.
هنگ بودن امیر قابل درک بود اما تا خواستم معنای چشم‌های فربد را بفهمم صدای در آمد. اول سالار وارد شد. هجوم نفرت بیشتر را در وجودم حس کردم. هنوز هم همان‌طور طلبکارانه نگاهمان می‌کرد. خط عمیقی زیر ته‌ریشش خودنمایی می‌کرد وقتی پوزخند می‌زد. گلشیفته او را با دست کنار زد و وارد خانه شد. دستش بانداژ شده بود، از پشت سیستم نفهمیدم اما الان بیشتر به عمق شکستگی و نفرت درون چشم‌هایش پی بردم.
- گلشیفته؟
به صدا زدن‌های فربد اهمیت نداد و به اتاق مشترکمان پا تند کرد. کف‌سرم را خاراندم و به سه‌نفر باقی مانده در سالن نگاه کردم.
هیچ صدایی جز نفس کشیدن‌ها و قل‌قل آب درون کتری شنیده نمیشد. سالار با آن هیکلش از کنارم مثل روح رد شد و روی مبل جاخوش کرد. پشت به آن‌ها بود؛ پس جای پوزخند زدن داشتم.
- سالار چی شده؟
- به شما ربطی نداره!
امیر متعجب از جوابی که گرفته بود و من شوکه از خونسردی سالار و فربد پوزخندزنان از جو راه افتاده.
- به شما سه‌نفر هیچ ارتباطی نداره تا وقتی که من بخوام.
- ای‌‌جان، سالار یادت نره همه‌کاره‌ی نادر روبه‌روته!
چشمکی هواله‌ی سالار قرمز شده کرد.
- مثل این‌که نفهمیدی فربد! وقتی میگم ربطی نداره به هیچ‌کس؛ یعنی نه به توی پادو و نه به نادر موی‌دماغ! تو هم برو پیش گلشیفته، عین سگ‌گرسنه به آدم زل نزن!
حتما مواد به او نرسیده بود، عیبی ندارد! معتاد است دیگر. پوزخندی زدم. گ*ردنش چشمک می‌زد در دستم شکسته شود.
- هیچ‌وقت یادتون نره آقای مرداسی، همه‌ی کاخ‌های شاه‌های‌بزرگ به دست کسی خ*را*ب شدن که انتظارش رو نداشتن. لطفا مراقب اون حرف‌های بزرگ‌تر از قدتون باشید.
حس شطرنج‌بازی را داشتم که حریف را کیش و مات کرده است. این‌بار با فراغ باز از اتاق بی‌ریخت و قیافه دیدن کردم. اگرم می‌خواست مثل گلشیفته سیگارهایش را روی دست و بالم خاموش کند، اشکالی ندارد. به درک! به این حرفی که زدم می‌ارزید.
گلشیفته روبه‌روی آینه مثل مجسمه ایستاده بود. در چشمش یاس موج می‌زد. یاس، ناامیدی، نفرت!
- گلی؟
-بهم نگو گلی! سه‌نفر از کسایی که ازشون بدم میاد به این اسم صدام می‌زنن!
مترحم نگاهش کردم. در را به آرامی بستم.
- جمال، سالار، ساشا! حالم دیگه ازشون بهم می‌خوره.
- چرا بدت میاد؟
با غم و بغض به پشت‌دست ورم کرده‌اش خیره شد. خمیدگی کمرش را دیدم.
- کاش تو همون خونه‌ی کوچیک ته بن‌بست مولوی می‌موندم. لااقل وضعم بهتر از الان بود!
نزدیکش شدم. او را کمی از آینه دور کردم و روی بالشت‌ها و تشک‌هایمان نشاندم.
- هرچی می‌خوای بگو!
سرش را روی زانوهایش گذاشت.
- اگه به حرف زدن بود همه‌ی مشکلای آدم‌ها حل میشد!
- حالا تو بگو!
- تا خرخره تو لجن گیر کردم این رو می‌خوای بدونی؟
صورت گندم، گونش سرخ شد.
- می‌خوای این رو بدونی بخاطر این‌که می‌خواستم خودم و ساشا رو فراری بدم قطر بعد دوتایی بریم کانادا، نادر فهمیده به جمال امر کرده با اسنایپ گلوله بزنه وسط مغز کسی که دوستش دارم و منو باز روانی هردوعالمم کنن؟ یا می‌خوای بدونی وقتی سالار این رو فهمیده که حلال مشکلات شرکتش توسط کی مرده، بعد رخ تو رخ من میگه دلیل مردنش تویی!
اشک‌هایش دلم را تا حدی که بفهمم بدبخت‌تر از من هم وجود دارد را سوزاند؛ هرچقدر هم گریه کند باز هم دلیل بدبختی خیلی از آدم هاست.
- می‌خوای این رو بدونی که سالار هرچی حرمت تو این ده‌سال داشتیم رو شکونده و دستم رو با سیگار د*اغ سوزونده؟
نالید:
- چیو می‌خوای بدونی؟
بدون این‌که بخواهم، پوزخندی روی ل*بم نشست.
- دیگه هیچی!
دست متورمش را کشیدم در دستم. چینی به ابروهایم دادم و به دست متورمش نگاه کردم.
- می‌سوزه؟
- نکنه می‌خوای مثل فیلم‌ها بگم دستم نه، یک‌‌جای دیگه می‌سوزه؟
لبخند پرتمسخر و گریه‌اش قاطی شده بود. بانداژی که روی زمین افتاده بود را برداشت. در کسری از ثانیه اشک‌هایش را پاک کرد و غرید:
- پاشو برو اون‌ور دختر! بدتر از ای‌هنا رو دیدم و کشیدم.
مانتویش را از تن درآورد و روی زمین انداخت.
- کاش نمی‌اومدی آیرال!
متعجب به او که باند جدیدی از کیفش در می‌آورد نگاه کردم.
- چرا؟ مگه کاری می‌کنم؟
با بغض رویش را گرفت و مشغول باند پیچی دستش شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
- واه! چته تو؟ دستت سوخته، مغزت نسوخته که!
چشم‌هایش حکم مذاب سرد شده را داشتند. از شعله‌های غرورش دیگر خبری نبود. گویا با سوختن دستش، غرورش هم سوخته بود!
گوشه ل*ب‌هایم را کش دادم:
- به قول خیل‌هیا: «این نیز بگذرد.» مگه نمی‌خواستی بری؟ خب برو. نمیشه؟
"دلت خوشه" ای زمزمه‌وار گفت.
سخت بود، اما چشم از اویی که مشغول بستن باند دستش بود گرفتم.
***

- چی شده؟ چرا عین شیربرنج وا رفتی؟
همچنان کف‌پایم گزگز می‌کرد. نفسی بیرون فرستادم. هم صحبتی نداشتم وگرنه با فربد مارموز هم کلام نمی‌شدم. شانه‌ای بالا انداختم :
- نه بابا، چیزی نشده. فکرم رفته به اون مطلب که خونده بودم.
پایش را از روی میز برداشت. عسلی چشم‌هایش را با نازک کردن پلک‌هایش مخفی کرد.
- چی خوندی؟
-نوشته بود دریای‌چابهار توی شب دیدنیه. انگار کف‌دریا به جای صدف، الماس ریخته باشن. نور ماه می‌تابه بهشون عین نور می‌درخشن.
کرکره‌ی چشم‌هایش را بالا کشید و دوباره عسل‌های روشن چشمانش مشخص شد.
- آها! این رو دیدم من، از عجایب خلقته.
- اما فربد اگه وا رفتنم رو بپرسی برای این نیست. گلشیفته عین چی من رو از اتاق بیرون کرد.
مثل گربه‌هایی که بخواهند خودشان را لوس کنند، خودش را روی کاناپه‌ی کنار پنجره‌ی تراس حَل کرد. خنده‌هایش زمین را می‌لرزاند چه برسد به پرده‌ی گوش من! نزدیکش شدم و با اخم‌کمرنگی پرسیدم:
- امیر کجا رفته؟
موهایش را با انگشت دستانش عقب فرستاد. خنده‌هایش موقف شدند.
- رفته از بیرون ساندویچ بخره. از شما دوتا زن، چیزی عاید ما نمیشه.
یک‌تای ابرویم را بالا انداختم:
- همچین میگی چیزی عایدمون نمیشه، انگار آسمون خدا سوراخ شده و شماها افتادین پایین. آشپز شماها نیستیم که! نگاه داره؟
چشم از من گرفت. صدای ریز خنده‌هایش در گوشم زنگ می‌زد. اعتنایی نکردم. تجربه‌ی این دو روز ثابت کرده بود از آن دسته از آدم هاست که تا بهشان می‌خندی، بُل می‌گیرند.
لاله‌ی گوشم را خاراندم و پرسیدم:
- سالار خان کجاست؟
توی گلو سرفه کرد.
- رفته سوله. هدفش از آوردن ما چیه رو بفهمم خوبه. از وقتی ما اومدیم خودش همه‌ی کارها رو انجام میده، خرده ریزه رو ما! یا باید با شما دوتا کامپیوتری سرو کله بزنم یا با این جاسم.
چینی به بینی‌ام دادم. زیر چشمی نگاهی انداختم و گفتم:
- جاسم؟ اون که کاره‌ای نیست!
صدای دندان‌قروچه‌اش را شنیدم:
- آینه‌ی دقه! آینه‌ی دقه به ولله! یه من اخم بوده احتمالا، بعد دست و پا در آورده! اخم و ریش و پشم!
- پیره دیگه، دست تنها هم هست. حق داره خب؛ عادیه.
خواست از روی کاناپه بلند شود که در کسری از ثانیه جیغم هوا رفت:
- مواظب باش پات رو سیما نره! پا نشو می‌خوام یه سر برم حیاط‌ویلا رو گز کنم... چشمت رو این فیلم‌های مداربسته باشه، این سالار خان نیاد کلم رو بکنه!
مثل فنر از روی کاناپه بلند شدم. صدای غرغرش را پشت گوش انداختم:
- این‌ها کار من نیست، خانوم.... آهای. رفتی؟ درم محکم ببند!
این پا آن پا کردم و در را بستم. می‌ترسیدم باز مثل صبح بدحال شوم. در را نیمه باز رها کردم. از آن علف‌های زرد دیگر خبری نبود. دونخل حیاط خیلی به چشم میآامد. برگ‌های براق تیره‌رنگش با تنه‌ی طلایی نخل‌ها، مثل الماس می‌درخشید.
- آقا جاسم این نخلا خرما نمیدن؟
شلنگ را در دستش جابه‌جا کرد و با اخم نگاهم کرد. فربد راست می‌گفت؛ انگار از همان اول اخمالو زاده شده است.
- نه خرما نَمی‌دَهَد!
ته لهجه‌ی بلوچی‌اش شیرین بود اگر آن صورت درهمش را نادید می‌گرفتم. خودم را زیر سایه‌ی سقف خانه پنهان کردم.
- میگم، چرا این باغچه این‌قدر خشک و دلگیره؟ شما که این همه بهشون می‌رسید؟
- پول داشته باشهآادم، باغچه که سهله، بهشت درست می‌کنم.
دستم را سایه‌بان چشم‌هایم کردم تا واضح‌تر جاسم را ببینم. پیراهن چهارخانه‌ی آبی و سفیدش خیس عرق شده بود. خنده‌ی ریزی سر دادم:
- ترسیده بودم مثل صبح حالم بد بشه، اما هوا خنک‌تر از اون چیزیه که فکرش رو می‌کردم.
- طبیعیه، آدم هوا به هوا میشه. الان عادت کردین انگار.
- خیلی‌وقته این‌جا کار می‌کنید عمو جان؟
طوری گر*دن کشید و خیره شد به من، انگار حرف بدی زده باشم.
- من عموجان شما نیستم. سوال‌هایی رو هم که بی‌ربطه جواب نمیدم.
جهت آبیاری‌اش را تغییر داد و پشتش را به من کرد.
- یک‌وقت از سوراخ سوزن تو میرن، یه وقت از در دروازه تو نمیرن؛ آدم می‌مونه چی بهشون بگه.
ناگهان صدای فریاد فربد، زانو‌هایم را سست کرد.
- آیرال، بیا بدبخت شدیم.
به ل*ب‌هایم اجازه‌ی کش آمدن ندادم، مثلا هراسان داخل خانه شدم. رنگ صورت برنزه‌ی فربد مثل گچ خانه شده بود. اخم‌کمرنگی روی ابروهایم نشاندم:
- چی شده؟ ترسیدم لعنتی... چیکار کردی؟
دو دستش را روی گونه‌هایش می‌کشید. مثل ماهی‌هایی که بیرون از آب مانده‌اند فقط ل*بش را تکان می‌داد. صدایم را بالا بردم و روبه‌رویش ایستادم:
- تارهای صوتیت پاره شده؟... چه غلطـ. فربد با لپ‌تاپ چیکار کردی؟
به سرعت نور پلک می‌زد. ناباور ل*ب زد:
- هیـ...هیچی. داشتم دوربین‌ها رو چک میـ...می‌کردم. یهویی همه چیز پرید. آیرال یک‌کاری بکن.
صدای حال احوال پرسی امیر با جاسم به گوش می‌رسید. گوشه‌ی یقه‌ی تی‌شرتش را کشیدم و غریدم:
- دو دقیقه دهنت رو ببند. گند زدی به همه چی؛ لپ تاپ امیر بود لعنتی. مال من بود یک‌کاریش می‌کردیم. گفته بودن‌ها، نکرده به کار رو نبر به کار؛ عجب غلطی کردم دست تو سپردم. چی کار می‌خوای بکنی حالا... هان؟!
به زور نفس می‌کشید. یقه‌اش را نمی‌چسبیدم روی زمین پخش می‌شد.
- نمک رو زخمم نپاش؛ یه کاریش می‌کنیم.
در ناگهان باز شد. کمی از هم فاصله گرفتیم. لبخند دندان نمایی زدم و زیر ل*ب گفتم:
- جمع خودت رو، یه کاریش می‌کنم... سلام امیر، چی خریدی؟
ل*بش را به داخل کشید و با ابرو به فاصله‌ی کم من و فربد اشاره کرد و مشکوک پرسید:
- تام و جری رو تا حالا چفت تو چفت، ب*غ*ل هم ندیده بودم که دیدم.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- فلافل‌محلی چابهار خریدم، انرژی داشته باشیم برای کار!
با لبخند و چشم‌هایی گرد شده از شعف او را راهی آشپزخانه کردم. زیر چشمی به فربد خیره شدم. نفس‌نفس می‌زد:
- ابلفضل(ع) فقط باید بیاد کمکمون کنه.. .یه کدومشون کلمون رو می‌بُرن!
در عرض یک‌ثانیه گر*دن کشیدم و با تشر گفتم:
- ببخشید؟! کلمون رو؟ اشتب زدی داداش؛ کلتو! تکرار کن که ملکه‌ی ذهنت بشه!
گویی نیرو بخشیده باشم به تن بی‌جانش، تک‌ابرویی بالا انداخت و گفت:
- هه! اگه شما هوس آب و هوای چابهار به کلت نمی‌خورد این‌جور نمیشد. پای تو هم گیره!
- ز*ب*ون خر رو خود خر می‌دونه! باشه، پای من گیر!
خنده‌ای سر دادم و چشمکی هواله‌اش فرستادم.
- امیر دوتا ساندویچ بده به من، برم پیش گلشیفته باهم بخوریم. از صبح هیچی نخورده.
کنار کانتر ایستادم. توی سینی دو ساندویچ و نوشابه گذاشت و گفت:
- من بودم پس که داشتم ته خامه‌شکلاتی رو در می‌آوردم؟
سینی را در دست گرفتم و گفتم:
- حالا... در گوشتو بیار... سس‌تند بریز تو ساندویچ این فربد... لحظات قبل از مردنش یکم بهش بخندیم.
- لحظه‌های مردنش؟
تکه‌موی افتاده روی پیشانی‌ام را پشت گوش بردم و نگاهم را بین فربد و امیر رد و بدل کردم.
- می‌فهمی امیر جان!
راهم را به سمت اتاق کنار آشپزخانه کج کردم.
- گلشیفته بیداری؟
دست‌بند پیچی‌اش را روی پیشانی گذاشته بود. بیدار بود... از نفس‌های غیر منظمش فهمیدم.
- بیا امیر ساندویچ خریده.
- ...
- گلی؟
- صدبار بهت نگفتم "گلی" نگو؟
مثل گرگ زوزه کشید و با چشم‌های سبز مصنوعی‌اش براندازم کرد. سینی را روی دِرآور گذاشتم.
- آخه این گلی غلغلکت میده، خوشم میاد خب!
به دیوار تکیه داد و زیر ل*ب غرید:
- خوشت نیاد.
- ...
- ساندویچ رو بده من؛ چتون بود شما دوتا؟ یک‌روز حواسم بهتون نیست‌ها!
شانه‌ام را با تعجب بالا انداختم:
- کدوم ما دوتا؟
ساندویچی که به دستش داده بودم را یک‌گ*از کوچک زد. با د*ه*ان پر گفت:
- تو و فربد منظورمه!
پر اشتها گازی به ساندویچ زدم. با د*ه*ان پر سریع نوشابه‌ی شیشه‌ای را روی دهانم گذاشتم؛ یک‌قلپ خوردم. از داخل اتاق داد زدم:
- سوختم... سُسِ انبه زدی به این فلافلا امیر؟
لقمه‌ام را قورت دادم:
- اها منظورت من و فربده، نمی‌دونم بگم یا نه... می‌فهمی بالاخره دیگه!
چشم‌هایش را گشاد کرد و مشکوک نگاهم کرد:
- چیکار کردین؟ می‌گی یا برم از فربد بپرسم؟
- کردین نه، فربد یک‌کاری کرده!
فلافل‌اش را روی سینی گذاشت و بلند شد. پشت‌سرش منم بلند شدم و تند پرسیدم:
- چی شد گلشیفته؟ من کاری نکردم که مشکوک نگاهم می‌کنی!
ناگهان صدای نعره‌ی «فربدِ» امیر بلند شد. استخوان‌های گوشم لرزیدند. گلشیفته دستش را روی قلبش گذاشت:
- یا خود خدا... چیکار کرده این پسره‌ی...
حرفش را خورد و از اتاق بیرون رفت.
***

امیر با صورت غرقِ عرق و قرمزش نگاه تندی به فربد انداخت و چشم بست. انگشت اشاره‌اش را دایره‌وار روی پیشانی‌اش حرکت می‌داد. به اندازه‌ی نصف بند انگشت چشمش را باز کرد و گفت:
- ببینش گلشیفته سرش رو برای من انداخته پایین مر*تیکه‌ی الدنگ! خب الاغ وقتی بلد نیستی چی به چیه، چرا غلط اضافه می‌کنی پشت سیستم می‌شینی گند می‌زنی به کار ما؟
گلشیفته مثل داور بین آن دو ایستاده بود مبادا شاخ به شاخ یکدیگر شوند. فربد عرق روی پیشانی‌اش را با ساعد پاک کرد و گفت:
- فقط من تقصیر ندارم امیر، آیرالم مقصره!
چشم‌هایم فراخ شد. با داد گفتم:
- من یک‌‌دقیقه رفتم حیاط تو عرضه نداری یک‌کار انجام بدی به من چه ربطی داره؟ چرا پای منو میاری وسط!
ناله‌وار دوباره گفت:
- بابا من چیکار کنم آخه؟ به خدا من از قصد نکردم.
امیر با قیافه‌ای درهم، مشتی به س*ی*نه‌اش زد و گفت:
- خدارو شکر کن. فقط خدا رو شکر کن. از همه‌ی این‌ها یک‌نسخه تو اون یکی لپ‌تاپم دارم.
امیرموهای بلندش را با کش گوجه بست. همه‌شان نفس راحتی کشیدند. اما من نفس کم آوردم. با ظن پرسیدم:
- یعنی... همه چی حله؟
گلشیفته انگار قند در دلش آب کرده باشند، با صورتی باز به جای امیر گفت:
- آره عزیزم. همه چی حله. خدارو شکر، حوصله‌ی اون مردک رو دوباره نداشتم!
فربد سلانه‌سلانه میز را دور زد و گفت:
- من میرم یک‌دوش بگیرم. یک‌دور رفتم اون دنیا.
امیر دوباره تشر زد:
- پس دو روز جلو چشم من نباش فربد.
- مهندس نفرمایید، من نباشم کی می‌تونه شما رو همیشه تو اوج نگه داره؟
گلشیفته درجه‌ی کولر گازی را کم کرد:
- کم لنترانی بگو فربد!
همه‌چیز برایشان به خوبی و خوشی تمام شد، فقط من مانده بود با دو جفت پای خشک شده و قلبی که دیگر نمی‌تپید.
همه‌ی پِلَن‌ها را که درست چیده بودم! آن ویروسی که در عرض یک‌دقیقه با مموری کوچکم به سیستم امیر انتقال دادم، هل دادن لپ‌تاپ در ب*غ*ل فربد. پریدن ویندوز. لعنتی... من ده قدم بردارم، این‌ها صد قدم جلوتر می‌روند. صابون به دلم مالیده بودم!
- آیرال؟
با قیافه‌ای ناله مانند نگاهش کردم:
- بله؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
- بله؟
- چرا یک‌جوری شدی؟
به جای نگاه کردن، علنا شلاق می‌زد. موهایم را دم اسبی بسته بودم اما حس می‌کردم موهایم مثل طناب دار، خفه‌ام می‌کنند.
- استرس این خ*را*ب‌کاری فربد رو داشتم، برای همین یه ذره گرفته شدم.
گلشیفته دست از تازیانه زدن کشید. کش و قوسی به کمر نسبتا باریکش داد و گفت:
- هوف، من که استرس اون قیافه‌ی درهم سالار رو داشتم... امیر جدیدا سالار کدوم‌ها رو عوض کرده؟
امیر نگاهی به فلافل ماسیده‌اش که روی کانتر پخش شده بود، انداخت. دو قدم برگشت عقب و روی کاناپه نشست. موهایش را از حصار کش‌موی مشکی رها کرد و دانه‌دانه ریشه‌های موهایش را کشید.
- ببین گلشیفته، من فقط کاری که بهم ربط داره رو انجام میدم؛ به من هیچ... خوب گوش کن! به من هیچ ربطی نداره که سالار شیشه رو ترک کرده و به جاش مواد خودش رو مصرف می‌کنه! به درک، ول کن بابا. این هم داره خودش رو به فنا میده!
مشخص بود اعصابش کمی مخدوش شده است. روبه‌روی آن دو نفر روی تک مبل نشستم و گفتم:
- چقدر ناامیدانه!
گلشیفته سرش را تکان داد و موهای شرابی‌رنگش دو طرف سرشانه‌اش پخش شد:
- دل به کار ندادن، همینه!
سرم را به پشتی‌مبل تکیه دادم و گفتم:
- در این حد یعنی؟
- آره عزیزم! وقتی سالار و نادر به اون عظمت عین خیالشون نیست و فربد گند میزنه به یک‌سیستم و من قید همه چیز رو میزنم؛ حتی بیشتر از اون حدی که فکرش رو بکنی اوضاعمون قمر در عقربه.
کمی سرم را پایین کشیدم و با یک‌چشم به گلشیفته نگاه کردم. ابروهایش تیک گرفته بود و یک‌دقیقه به یک‌دقیقه بالا می‌پرید:
- حالا چرا حرصت رو سر من خالی می‌کنی؟
ثانیه‌ها جدیدا به اندازه‌ی یک‌قرن طول می‌کشیدند. ظلمات سکوت گلشیفته من را می‌ترساند. این نگاهی که دم به دقیقه رنگ عوض می‌کرد، زانوهایم را می‌لرزاند.
- حرص ندارم! دوست دارم بگم آدم‌ها بالاخره بعد از یک‌مدت از چیزی که زحمتش رو کشیدن دل می‌کنن!
- الان تو این دم و دستگاه رو دوست داری و داری دل می‌کنی؟
- آره واقعا دوستش داشتم! من از صفر به این‌جا رسیدم. من درد و رنجم رو فراموش کردم در عوض هرچی عقده داشتم رو به بقیه خوروندم. زحمت کشیدن می‌دونی چیه؟ من برای این زحمت کشیدم! هرچقدر کثیف، خونِ دلم رو خوردم. من، امیر، فربد، سالار، و خیلی‌های دیگه! هممون کثیفیم ولی برای همین کثافتی که ساختیم مردیم و زنده شدیم.
گوشه‌ی ل*بم کج شد:
- کثیف بودن و ک*ثافت‌کاری افتخاره؟
امیر پوفی کشید و گفت:
- من میرم بیرون!
رفت. آن‌قدر سریع و چشم برهم زنی که من ماندم و گلشیفته که به جای اکسیژن، حرص می‌بلعید. تیک ابروهایش از یک‌دقیقه به یک‌ثانیه رسیده بود.
- نه افتخار نیست. جزئی از ماست. از مرز به خودمون بالیدن گذشته، ک*ثافت منم، حتی تویی! تو هم وقتی با مایی یعنی آدمیت رو فروختی. ما بازنده‌ایم، بازنده‌ی رویای قهرمان شدنمون شدیم. آیرال چرا هر دفعه باید برات روضه بخونم تا بگیری چی کار می‌کنیم، نکنه مشکل داری؟
مهرداد چه گفته بود؟ وقتی خشم مثل افعی، زهرش را روی نرون به نرون اعصابم می‌ریزد، وقتی مشت‌هایم گره می‌خورند، وقتی تمام فحش‌ها و ناسزاهایی که قصد جاری شدن از زبانم را دارند، می‌توانم نادیده بگیرم. می‌توانم بگذرم. دلیلی ندارد، کسی که ارزش ندارد روحیه‌ام را خ*را*ب کنم. نفس‌عمیق کشیدم تا تمام این کشمکش‌های استرس‌زا و اعصاب متشنج خنثی شوند.
زیر ل*ب زمزمه‌وار گفتم:
- بیخیال! این آدم‌های خونه ارزش ندارن. فقط چند روز صبر کن آیرال. چند روز!
گردنم را نامسحوس ‌چرخاندم تا گرفتگی‌شان برطرف شود. از روی مبل برخاستم.
- گلشیفته من میرم اتاقم استراحت کنم. بعدا حرف میزنیم.
به طرف اتاق پا تند کردم. قیافه‌اش خشک شده بود. حتما انتظار داشت داد بزنم و هرچه از دهنم در میاید بگویم. اما کور خوانده.
سیزده قدم برداشتم؛ وقتی که خواستم قدم چهاردهم را بردارم، نود درجه به سمتش چرخیدم و با چهره‌ای خندان گفتم:
- میشه یک‌ساعت تنها تو اتاق بمونم؟
نماندم تا درخواستم را تایید یا رد کند، یک‌راست به طرف اتاق رفتم. درش را باز کردم. بستن در اتاق همانا و دندان‌قروچه رفتنم هم همانا.
خشمم هنوز شعله می‌کشید. به قدری شعله‌هایش وسیع بود حس می‌کردم زاگرسم، زاگرسی که آتش‌هایش خاموش نمی‌شوند که هیچ، گسترده‌تر هم می‌شوند.
مهرداد می‌گفت:
- «موسیقی، مرحله‌ی آخره برای کنترل خشم! اگه این هم جواب نداد دیگه به اون فرد امیدی نیست! می‌تونه با خشمش همه‌چیز و همه‌کس رو نابود کنه!»
آخرین مرحله! اگر افسار کنترل عصبانیتم از دستم خارج میشد، چه می‌کردم.
موبایلم را به همراه هنذفری از داخل کیف برداشتم.
به دیوار سرد تکیه دادم و پاهایم را چهارزانو روی زمین گذاشتم. کرختگی‌ها، خشم‌ها و همه‌ی انرژی‌های منفی را از جان و دلم پاک کردم.
"باید تو رو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی‌تقصیر نیست
با این‌که بی‌تابه منی بازم منو خط می‌زنی
باید تو رو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی
کی با یک‌جمله مثله من می‌تونه آرومت کنه
اون لحظه‌های آخر از رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد این کوچه‌های بی‌عبور
وقتی به من فکر می‌کنی حس می‌کنم از راه دور
آخر یک‌شب این گریه‌ها سوی چشام رو می‌بره
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی می‌‌پره
باید تو رو پیدا کنم هر روز تنهاتر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه پروازم رو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی
باید تو رو پیدا کنم شاید هنوز هم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی‌تقصیر نیست
باید تو رو پیدا کنم هر روز تنهاتر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
***

چشم باز کردم. شب بود. تاریکی مهض و موزیکی که نمی‌خواند دلیل بر این بود که برای چند ساعت خوابم برده. پاهایم هنوز چهارزانو روی زمین بود.
پاهایم را صاف کردم اما درد ناشی از بی‌حس شدنش مغزم را نیش می‌زد. از درون یخ‌زده اما از بیرون کوره‌ای شبیه کوره‌ی آجرپزی بودم.
تلوتلو می‌خوردم، سکوتی که همه‌ی ویلا را بیشتر از خیلی علامت سوال ذهنم را گسترده می‌کرد.
در را باز کردم. هالوژن‌های کوچک کنار کاناپه روشن بودند اما کسی نبود.
- گلشیفته... فربد... .
نه! نبودند. با چشم‌های ریز شده از تعجب همه‌ی کنه و بن خانه را زیر نظر گرفتم. همان راه کمی که پیمودم را برگشتم. سردرد عذابم می‌داد، مانتوی نسبتا ضخیمم را از جالباسی پشت در اتاقم برداشتم.
شال‌‌طوسی با رنگ‌های آبرنگی را روی سرم انداختم. قدم‌هایم را به سمت حیاط تند کردم.
- آقا جاسم!
چشم از نگاه کردن به ردیف منظم ستاره‌ها گرفت. اخم سفید و غلیظش در تاریکی، می‌درخشید:
- بله؟
کفش‌های پلاستیکی مخصوص‌ساحلم را به پا کردم و گفتم:
- دارم میرم سمت دریا. اگه کسی سراغم رو گرفت بهش بگید.
پوزخند تلخی روی ل*بش نشست. تلخی‌اش مزه‌ی بادام‌تلخ را می‌داد. متعجب نگاهش کردم. دوباره چشم به آسمان دوخت.
-دباشه.
***

موبایلم را سایلنت کردم. همین امشب، فقط همین امشب نمی‌خواستم صدا یا تصویر کسی را ببینم یا بشنوم. گرمای کمی هنوز روی شن‌ها باقی مانده بود. با هر قدم، کفش‌هایم گرم میشد. روسری‌ام را روی سرشانه‌ام رها کردم.
با حال خوبی به الماس‌های درخشان دریا نگاه کردم. هرچقدر به صخره‌ی سنگی نزدیک میشدم، الماس‌ها کمتر می‌شدند. صخره‌ای همچون کوه که مانع بود بین دوساحل.
حس می‌کردم باد مثل مار بین موهایم در جریان است، تند و تیز و چابک. اما حس خوب ناشی از قدم زدنم کنار دریایی که ماه باعث میشد جذر و مد پیدا کند تنها پنج‌دقیقه طول کشید.
صدای‌جیغ آشنایی به گوشم رسید. صدای کسی که چند وقتی هم اتاقی‌ام شده بود.
تنها سیزده‌قدم باید بر می‌داشتم تا به صخره برسم. خون در رگ‌هایم گویی نبود، گالن‌گالن آب‌یخ در رگ‌هایم جریان داشت و استرس و فشار، تپش قلبم را آریتمیک کرده بودند.
به صخره‌‌ی سنگی نزدیک شدم و گوشه‌چشمی به آن ور ساحل انداختم.
با دیدن موهای‌خیس گلشیفته، تمام سلول به سلول بدنم مردند. دستی‌مردانه موهایش را دور مچش می‌پیچاند.
شبیه فیلم‌های جنایی آمریکایی بود، اما نه آمریکایی و نه فیلم. پرده‌ای حقیقی از یک‌صح*نه‌ بود. حتی می‌توانستم دستانم را جلو ببرم و شخصیت‌ها را لمس کنم.
گلشیفته با هق‌هق و صداییپ‌ دورگه گفت:
- سالار...س الار چیکار داری می‌کنی؟
پاهایش را روی شن‌ها می‌کوبید. جیغ کشید:
- ولم کن، ولم کن چیکار کردم مگه؟ چیکار... .
همان دستی که موهایش را به عنوان دست‌بند دور دستش پیچانده بود، صورتش را محکم درون آب فرو برد... ده‌‌ثانیه، سی‌ثانیه، پنجاه‌ثانیه، یک‌دقیقه و دوباره صورتش را بیرون آورد.
مانتوی مشکی‌اش به تنش چسبیده بود. سالار دوباره و هزار باره سیگار باریکی که روی ل*ب‌هایش بود و پک‌پک با ل*ذت دود می‌کرد و قهقهه سر می‌داد. با صدایی بم گفت:
- گلشیفته، من صدهزار بار در همچین مواقع‌ای به مانع هام گفتم... گفتم چی؟
مرد چاق و هیکلی گلشیفته را با ضرب روی شن‌ها رها کرد. صدای خس‌خس سرفه‌هایش را می‌شنیدم.
- می‌گفتم، من نمی‌گذرم از کسی که بخواد زیر آب من رو بزنه. بی‌چارش می‌کنم، می‌کشمش حتی به استخوان‌هاشم رحم نمی‌کنم... اون وقت تو... .
غرش، جایش را به قهقهه داد.
- اون وقت تو یه نمک به حروم، تویی که دست‌راست من بودی زیر آب من رو پیش پلیس می‌زنی، باورتون میشه؟
دو مرد قو‌ هیکل پشت‌سرش با مرد پشت گلشیفته با تاسف سرهایشان را تکان دادند.
گلشیفته دست لرزانش را به یقه‌ی سالار نزدیک کرد اما سالار با یک‌ضرب از چنباتمه نشستن دست برداشت و چشم‌های میشی‌رنگ براقش را به چشم‌های او دوخت.
- توجیه و ننه‌من غریبم بازی؟ اون هم برای من؟ من؟
دوباره روی چنباتمه زد و گر*دن گلشیفته را مثل ماهی‌ای چنگ زد.
- از تو یکی نمی‌گذرم... می‌فهمی. من از تو نمی‌‌گذرم. جای تو هم پیش همون مفت خوراست. ساشا رو هوایی کرده بودی و می‌خواستی پَر بزنی بری، گور بابای سالار؟
گریه‌های گلشیفته پایانی نداشت. رنگ به رنگ شدنش را از پشت این صخره نیز می‌دیدم.
- مردن بی‌درد حقت نیست. مردن بی‌زجر حقت نیست گلشیفته!
سرش را به سنگ کنارش کوبید. صدای جابه‌جا شدن مغزش را می‌شنیدم. سه‌مرد پشت سر سالار منظم ایستاده بودند و به وحشی روبه‌رویشان خیره بودند.
سه‌بار، چهاربار، هفت‌بار به سنگ کوبید.
دست از کوبیدن کشید. چون هیچ‌چیز از گلشیفته جز فواره‌ی خون نمانده بود.
دستم را روی قلبم گذاشتم و دیگر نگاه نکردم. می‌لرزیدم. مثل بید می‌لرزیدم. پاهایم را حس نمی‌کردم. به جای آب، فقط خون جلوی چشم‌هایم در جریان بود.
صخره را پشت سرم گذاشتم.
هر چند ثانیه یک‌بار به پشت سرم نگاه می‌کردم مبادا... مبادا آن خرس هیکل‌ها مثل گلشیفته من را به چنگ بیاورند.
مسخ شده‌ام. مسخ صح*نه‌‌ی وحشیانه‌‌ای که برای بار چندم دیدم. سکسکه‌ام بند نمی‌آمد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
***

حوض‌کوچک جلبک بسته را دور زدم و دست روی بازوی پدرم گذاشتم:
- ولش کن بابا، تروخدا...
لرزیدنم دست خودم نبود، اشک‌هایم هم بی‌اجازه فقط می‌باریدند.
- برو اون‌ور توله‌سگ!
مثل پشه من را به طرفی پرت کرد و موهای مادرم را چنگ زد. دور حیاط گرداند. من هم مثل مادرم حیاط دور سرم می‌چرخید. دوباره نالیدم:
- تروخد ولش کن! غلط کرد... غلط کرد.
سرش را به لبه‌ی حوض نزدیک کرد و محکم کوبید.
هفت‌بار کوبید و دست آخر ولش کرد. دست‌های لرزان را به قلبم رساندم:
- مامان!
قدم از قدم نمی‌توانستم بردارم.
- مامان!
و هزاران «مامان» بی‌پاسخ...
هزاران اشکی که با دست‌هایش پاک نشد...
هزاران و هزاران و هزاران منِ نابود شده...
هزاران شریان خون‌سرخ که آب شد در حوض...
***

هوا خنک بود، مطبوع بود دلپذیر بود اما من این هوا را نمی‌خواستم.
اکسیژن مانند سال‌های قبل که مادرم را غرق در خون دیدم ناپدید شد. هرچقدر به س*ی*نه‌ام کوبیدم نشد که یک‌جرعه اکسیژن به داخل شش‌هایم برسانم.
شک زده بودم. صد پا قرض کردم تا به ویلا برسم.
چراغی که بالای در ویلا روشن بود، نوید رسیدنم را داد. اما زمانی که به در رسیدم، دستی مثل پنجه‌های شاهین بازوهایم را چنگ و دهانم را چفت کرد.
***

- ک*ثافت، دستم رو ول کن!
کشان‌کشان من را به داخل اتاقک‌کوچک جاسم پرت کرد. اتاقی تقریبا چهل‌متری با دیوارهای خاکستری‌رنگ که روی یکی از دیوارهایش سه‌ قاب‌عکس شکسته بود.
من را به سمت پشتی لاکی‌رنگ پرت کرد. با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
- فربد، روانی شدی؟
خندید و با تمسخر نگاه‌ام کرد:
- خب، دیدی؟
پلک‌هایم را خاراندم و با تعجب ساختگی گفتم:
- چی میگی؟ نمی‌فهمم!
شال مشکی‌رنگم را در مشت‌اش کشید. چشم‌های عسلی‌رنگش زیر نور مهتابی خانه‌ی جاسم برق می زد.
- نگو که ندیدی سالار چجوری گلشیفته رو مرگ کرد؟ خوب بود؟ به اندازه‌ی فیلم‌های جنایی هیجان داشت؟
- ک*ثافت، تو که می‌دونستی چرا جلوش رو نگرفتی؟ این‌جا ادای دانای کل‌ها رو برام در میاری؟
پوزخندی زد و خودش را کمی از من دور کرد:
- مگه مغز خر خوردم؟ توی قتل گلشیفته هم خودم دست داشتم.
ناخن انگشت‌شصتش را به دندانش کشید و با لحنی که شبیه صدای وسوسه‌ی شیطان بود گفت:
- مثل علامت‌سوال بهم نگاه نکن عزیزجان! پلیس‌مخفی کی بودی تو آیرال خانم؟ چه درجه‌ای داری؟ فکر کردی فقط خودت زرنگی؟
آب‌دهانم را به زحمت قورت دادم و با مردمک‌های لرزان خیره به او شدم:
- آره دیگه. مثلا هم من نفهمیدم تو باعث شدی ویندوز لپ‌تاپ بپره... ولی خدایی نقشه‌ات خیلی چیپ بود!
نوچی مرتعش زمزمه‌وار گفتم:
- چیپ‌تر از من تویی فربد خان! مر*تیکه دو روی دو بهم زن!
- می‌خوای سرم بره بالای دار؟! خدا رو شکر اون اکیپ‌مخفی پلیستون نمی‌دونه فربد نامی هم هست. خیلی دقیق برنامه ریختم، نه؟ کشتن ساشا، وز وزهای من در گوش سالار. شک و شبهه‌اش به گلشیفته و در نهایت؛ سیم‌آخر رو زمانی زد که با چند تا فتوشاپ و ویس بهش فهموندم زیر آبش رو می‌زنه!
نیشخندی رو به من زد:
- در واقع تو اون مامور مخفی بودی، باید به جونم دعا کنی! از دست اون دیو نجاتت دادم.
- زدی رو دست اصغر فرهادی!
سیگاری روی ل*ب‌هایش گذاشت و با شعف گفت:
- این رو می‌دونم! جالب‌تر از اون اینه که کارگردان نادره فیلم‌نامه‌نویس منم.
از روی زمین بلند می شوم و مشت‌محکمی به قفسه‌ی س*ی*نه‌اش می‌زنم که دولا می‌شود:
- تو که فاتحه‌ت رو بخون! فقط بگو نادر کیه؟ بگو این آشغالی که کارگردانیش رو دست زده به جیمز کامرون کیه و من رو از کجا می‌شناسه؟
لگدی دیگر به پهلوی راستش زدم و این‌بار روی زمین ولو شد.
صدای بلند «آخ» گفتنش چهاردیواری خانه‌ی جاسم را زیر و رو کرد.
- لعنتی... .
- زود باش بگو.
خصمانه نگاهم کرد و گفت:
- کوچولو، نادر تا وقتی اون جوجه رئیست رو نبینه تسلیم نمیشه. این رو بدون آخر خط تو و نادر و سالاره! بفهمم به کسی گفتی منم کسی هستم... .
چاقوی ضامن‌دار از جیبش بیرون آورد و روی شاه‌رگ گردنم گذاشت.
آدرنالین خونم آن‌قدری زیاد بود که تپش قلبم فضا را در برگرفته بود.
- این چاقو گردنت رو می‌بره! یا مثل گلشیفته مغزت میاد تو دهنت... کدوم خفن تره؟
هوم کشدارش حالم را بهم زد. بوی تند عطرش آن‌قدری در زهنم پررنگ شده بود که فقط دلم می‌خواست عوق بزنم.
انگار این حالتم شادیش را بیشتر می‌کرد. انگار دوست داشت آتش برپا شده بر وجودم را شعله‌ور تر کند.
- اون دفعه به گلشیفته چی گفتی؟ نزدیک بود زن معتاد شی؟ نوچ نوچ... حتما بابات از اون عملیهای همه فن‌حریف بوده.
- خفه شو!
- چجوری با اون خانواده‌ی ناجور استخدام شدی؟
- خفه شو!
- آخی، بیچاره! به درک! به نظر من معتادت بیشتر به درد می‌خورد. در هرصورت من و امیر پرواز داریم به کویت.
سوتی کشید و ادامه داد:
- تو بمون این‌جا! البته اگه زنده موندی و اگه یکی مثل بقیه‌ی معتادین نشدی.
قهقهه‌اش روی اعصاب بود. مغز سرم تیر می‌کشید. چه گفت؟ معتاد؟ بابای‌عملی؟ خانواده‌ی ناجور؟ می‌خواست با خیال راحت پَر بزند و برود؟ گور بابای هر کس که بدبخت کرده؟
در کسری از ثانیه یک‌قدم عقب رفتم و با تمام وجودم جیغ زدم:
- خفه شو! خفه شو! من یکی نمی‌ذارم توی ک*ثافت قسر در بری! نمی‌زارم! نمی‌ذارم!
همان‌طور که در کسری از ثانیه مثل بمب‌ساعتی منفجر شدم، با سیلی فربد خفه شدم.فکر کنم ثانیه‌ها ایستادند. لرزش زمین را زیر پاهایم حس می‌کردم. خونی که از گوشه‌ی ل*بم، چانه‌ام را گلگون کرد و جاسمی که نزدیک میشد. صدای‌غرش خفه‌ی فربد در گوشم زنگ زد:
- خفه باید شی. می‌فهمی؟ خفه!
***

تخدیر شدم،
می‌دانی چگونه؟
همان‌طور که استوار پا در این راه گذاشتم...
همان‌گونه که با چرخش موقعیت‌ها
کمرم را خم می‌کردم
سست شدم!
تخدیر شدم...
ثانیه به ثانیه...
اما...
ثانیه‌ها در این زمان تمام نمی‌شوند.
حتی ثانیه هم می‌تواند مرگ بار باشد.
حتی می‌شود در عین نورانی بودن،
در بطن خود شیطان پرورش داد...
«پایان جلد اول تخدیرهای ثانیه‌‌ای»
15/6/99
ساعت:20:00
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
14,788
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
سخن پایانی:


حوالی دی‌ماه، کلی تخدیرهای ثانیه‌ای رو شروع به نگاشتن کردم.

بارها ناامید شدم اما الان، همین لحظه با جلد اول خداحافظی می‌کنم.

شاید خیلی‌هاتون بگید چرا دوجلد؟

دلیل بر این‌که اگه بیشتر ادامه می‌دادم هم شما خسته می‌شدید و هم تخدیرهای ثانیه ای اونی نمی شد که ماه‌ها برنامه‌ریزی کرده بودم براش‌

جلد دوم با نام «تزریقی» نگاشته خواهد شد. معمایی‌تر و پلیسی‌تر از این جلد خواهد بود و باید قبل از خواندن تزریقی، تخدیرهای ثانیه‌ای رو موبه مو بخونید.

جمله‌ی آخر سرآغاز راه تزریقی خواهد بود،

و در آخر،

تشکر ویژه می‌کنم از همه‌ی دوستان و همراهانم و خانواده‌ی عزیزم که پا به پای من کمکم کردند و دوستانم که از هیچ نقدی دریغ نکردند.
《آیدا نایبی(ماهک)》
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

Aseman♡

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-30
نوشته‌ها
2,708
لایک‌ها
15,715
امتیازها
114
محل سکونت
میان یه عالمه رویا
کیف پول من
675
Points
10
امضا : Aseman♡

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
23,666
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
امضا : .SARISA.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا