خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ دختری نامرئی در کلبه‌ی تاریک|فاطمه رسولی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Aygunu
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 523
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
31
کیف پول من
840
Points
52
پارت 9
پابلو توی اتاقش درحال عوض کردن لباس‌هاش بود که یک نگاهی به لباس‌هاش کرد و گفت:
- من که از صبح توی بارون بودم چرا لباس‌هام خشکه؟
من روی تخت نشسته بودم و نگاهش می‌کردم گفتم:
- خب چون من با قدرتم خشکشون کردم.
امروز کلی از قدرتم استفاده کرده بودم، برای همین خسته بودم؛ پس دراز کشیدم.
ما برخلاف انسان‌ها نیاز به آب، غذا، اکسیژن و خوابیدن نداریم، سرمای شدید باعث مرگمون نمیشه و آتیش هم ما رو نمی‌سوزونه.
پابلو پس از یک ماه به طور مداوم تمرین کردن، تونسته بود مهارت‌های تیراندازی و کمی از مهارت‌های رزمی و بدنی رو یاد بگیره.
استاد به بالا رفت و بیان کرد.
- امروز شما این‌جا جمع شدین. کسانی که توی این دوره شرکت کردن شامل چهل نفر هستن؛ اما تنها سه نفر از شما می‌تونه فارغ‌التحصیل بشه، این دوره دوره ی اول مسابقات محسوب میشه و شامل ده نفر حذفی هستش، همین‌طور این دوره حاصل ماه‌ها تمرینِ بعضی از شماست، درحالی که بعضی‌های دیگه سال‌ها تمرین کردن، امروز اگه کسی رد بشه، اون دیگه صلاحیت شرکت در دوره‌ها رو نخواهد داشت.
وای خدای من! پابلو اصلاً قابل مقایسه با اون‌هایی که ب*دن قوی‌تری دارن نیست، همین‌طور برای مهارت‌هاش هم فقط یک ماه تمرین کرده. چه‌جوری این دوره رو بگذرونه؟ و از همه بدتر؛ تو این مسابقات کلی آسیب به بدنش وارد میشه.
سپس استاد ادامه داد:
- توی هر دوره از مسابقات پرنسس این پادشاهی حضور دارن.
بعدش مکان اون رو با انگشت نشون داد و همه بهش نگاه کردن. هیاهو همه جا پیچید و حرف‌هایی مثل «وای خدای من! چه‌قدر اون خوشگله. من به‌خاطر دیدن اون تو این مسابقات شرکت کردم. چشم‌هاش رو ببین چقدر درشت و خوشگله، باورم نمی‌شه در پایان این مسابقه جوایز رو اون قراره بده، شنیدم اون‌هم قبلاً تو این آکادمی جادو آموزش دیده و نفر اول شده.
من پابلو رو دیدم که غرق نگاه کردن به قیافه‌ی اون پرنسس شده، نکنه پابلو فکر کرده اون خوشگله؟ به هرحال من از اون قشنگ‌ترم
یک مرد قدکوتاه و تپل از پله‌ها بالا رفت و یک ورقه دراز لوله‌ای رو باز کرد و گفت:
- شرایط و قوانین مسابقه رو می‌خونم. تو این مسابقه هرکس با دوتا حریف مبارزه می‌کنه و هرکس که از دوتا حریف هم ببازه از لیست حذف میشه.
قانون‌ها
قانون اول: نباید هیچ‌گونه خشونتی رو به کار ببرید.
قانون دوم: حریف‌ها نباید به اجزای حیاتی مثل سر، گر*دن و ... که موجب مرگ طرف میشه ضربه بزنن.
قانون سوم: ترک کردن و حضور نداشتن در مسابقه موجب باخت طرف میشه.
این قوانین خوبه و من می‌تونم نگران پابلو نباشم، در همین حال نگران آسیب دیدنش هم هستم.
مسابقه شروع شد و حریف‌های متعددی با هم مبارزه کردن، بالاخره نوبت به پابلو رسید.
یک پسر لاغر و کمی کوتاه‌تر از خودش باهاش مبارزه کرد. نگران بودم، اون پسر خیلی با مهارت بود و در نهایت بعد از مدتی مبارزه پابلو رو شکست داد.
پابلوی شکست خورده، کشتی‌هاش غرق شده و یک گوشه نشست. ناراحتیش از اون چشم‌های مظلومش معلوم بود.
الان دیگه نیمه‌ی اول مسابقات تموم شده بود. پابلو هم که یک گوشه ناراحت بود. پرنسس از جاش بلند شد و به پایین اومد. هنگام به پایین اومدن لباس پف دنباله‌دار و بلند آبی‌اش به زمین کشیده میشد. نگاهی به پابلو انداخت و کنارش نشست.
صورت پابلو سرخ شد. معلوم بود که چه‌قدر خجالت کشیده و پرنسس به پابلو یک لیوان آب داد و عرض کرد:
- این رو بخور و برای دوره بعدی مسابقات امیدت رو از دست نده، بی‌شک این سری پیروز میشی!
زنیکه برداشته به پابلو امید میده. از این‌که می‌خواد براش جلب توجه کنه خوشم نمیاد ولی حداقل کاری که من باید انجام بدم رو داره می‌کنه، پس این بار رو می‌بخشم.
دوره‌ی دوم مسابقات شروع شد. پرنسسی که برگشته بود و سرجای خودش نشسته بود، هی به پابلویی که روی صندلی نشسته بود، نگاه می‌کرد. بازوهاش رو می‌برد بالا و دست‌هاش رو به منظور تشویق پابلو مشت می‌کرد و در نهایت بهش لبخند می‌زد.
این دختر به معنای واقعی داشت برای اون جلب توجه می‌کرد، از شدت عصبانیت دندون‌هام رو فشار میدم و دستام رو محکم مشت می‌کنم.
این بار دور دوم مبارزات پابلو رسید.
حریف یک پسر بی ریخت بود که کوتاه تر از پابلو بود؛ ولی خیلی ب*دن گنده و چاقی داشت. شروع کرد وحشیانه به پابلو حمله کرد. از شدت نگرانی دلم لرزید مگه خوشونت توی مسابقات ممنوع نبود؟ چرا کسی چیزی نمی‌گه؟
استاد کجاست؟ داور هم که خوابیده، یعنی چه بلایی سر پابلو میاد؟
بدو بدو به سمت اون دویدم ولی تا من بهش برسم دو بار خیلی محکم از دست و س*ی*نه پابلو با اون چوب محکمش به طور وحشیانه زد. قیافه پابلو درهم ریخته بود.
درحالی که وحشیانه و خشمگین به شمشیر پابلو فشار می‌آورد، پابلو بزور با شمشیرش اون رو محال کرده بود. دستم رو روی پشت پابلو گذاشتم و بهش نیرو وارد کردم. این‌طوری اون پسره پرتاب شد به پشت. نفس‌هاش گرفته بود و همه فکر می‌کردن تسلیم شده.
اما من صح*نه‌ی خاکستری رو دیدم که عصبانی‌تر از قبل اومد و به سر پابلو ضربه زد. سر پابلو خونریزی کرد و از حال رفت.
این خطر بزرگ داره میاد پابلو رو تهدید کنه، چی‌کار کنم؟ آماده باش از شمشر پابلو گرفتم، در حالی که اون پسر بلند شد و به پابلو حمله کرد، من پابلو رو برگردوندم به سمت اون و با شمشر پابلو یک بار دیگه اون رو پرتاب کردم.
در نهایت مسابقه به نفع پابلو تموم شد و اون برد.
حقیقت اینه که پابلو اون‌قدر قدرت نداره! فکر می‌کنه به‌خاطر قوی بودنش برده؛ ولی خب من چاره دیگه‌ای هم به‌خاطر محافظت از پابلو نداشتم.
۳۰ نفر باقی مانده نوبت به نوبت می‌رفتن و یک پاکتِ نامه از پرنسس می‌گرفتن، نوبت به پابلو که رسید. پرنسس لبخندی بر روی ل*ب‌هاش گذاشت. پاکت رو به پابلو داد و گفت:
- باز هم می‌بینمت. فردا بیا قصر من تا باهم ملاقات داشته باشیم چه‌جوره؟
پابلو جواب داد:
- جرعت ندارم سرپیچی کنم؛ پرنسس.
پرنسس گفت:
- دوست ندارم که پرنسس صدام می‌کنی. باهام راحت باش و اسمم رو بگو، بگو سیلویا و همین‌طور این چه جوابیه بگو خوشحال شدم دعوتم کردی، یا بگو حتماً!
بعد از اتمام مسابقه پابلو تو اتاقش خوابیده بود، دعوت نامه دوره بعدی رو توی دستش گرفته بود و با خوش‌حالی بهش نگاه می‌کرد.
من هم که کنجکاوی خفه کرده بود، یعنی چرا سیلویا احمق پابلو رو دعوت کرده؟
باید دریچه‌ی مغز پابلو رو ببینم. به چشم‌های پابلو خیره شدم، دیدم اون الان به چی فکر می‌کنه و به‌خاطر چی این همه لبخند می‌زنه.
اون داره به اون لحظه‌ای که سیلویا بهش پاکت رو داد، همش فکر می‌کنه. دلیل این‌که این اتفاق آن‌قدر خوش‌حالش کرده، ممکنه یکی از این دوتا حالت یا شایدم دوتاش باشه. اولیش اینه که از موفقیت امروز خوشحاله و دومیش اینه که از سیلویا خوشش اومده و من امیدوارم که اولین گزینه باشه.
بالاخره روزی که قراره بره سیلویا رو ببینه رسید. اون یک تیپ کامل زد، لباس های رسمی و قرمز مشکی پوشید، جلوی آینه به خودش نگاه کرد و عطری زد.
من پشت سر اون راه افتادم برم که بین راه به آریس رسیدیم.
آریس و پابلو مشغول صحبت کردن شدن. آریس گفت:
- چه خبرا پابلو؟ کجا میری؟
پابلو پاسخ داد:
- هیچی، یک کاری دارم باید برم بهش رسیدگی کنم.
آریس گفت:
- نکنه رفیق قدیمی رو یادت رفته؟
پابلو گفت:
- نه اصلاً! این چه حرفیه؟ خوشحال میشم یک روز باز هم رو‌ ملاقات کنیم، فعلاً
و پابلو رفت. من هم پشت سرش داشتم می‌رفتم که آریس جلوم رو گرفت:
- کجا میری؟
گفتم:
- یک کار مهم دارم باید برم.
آریس گفت:
- با من بیا، امروز باید به یک چیز مهم‌تر رسیدگی کنم.
جواب دادم:
- میگم کاری که دارم خیلی مهمه!
اون نگاهی به صورت من کرد و گفت:
- یعنی دنبال کردن اون پسر این‌قدر مهمه؟ ولش کن باید بریم یک جای مهم.
با خودم فکر کردم چیزی هست که از امنیت پابلو مهم‌تر باشه؟ ولی انگار سیلویا قصد نداشت بهش آسیب بزنه پس چی‌کار کنم؟
از آریس پرسیدم:
- چی‌شده؟
آریس جواب داد:
- یک مراسم مهم بین اهریمن‌هاست و هر اهریمن باید به صورت زوج بره، من کسی رو ندارم که با خودم ببرم.
کمی به فکر فرو رفتم و گفتم:
- باید دنبال پابلو برم و اون ممکنه تو خطر باشه!
در همین حال آریس دوتا سایه رو صدا کرد و گفت:
- یکی از شما مسئولیت محافظت ازش رو برعهده بگیره و یکی دیگه‌تون اگه در خطر بود بیاین خبر بدین.
با تعجب پرسیدم:
- این‌ها چین؟ از کجا اومدن؟ از این اهریمن‌های ضعیف چه کاری بر میاد؟
آریس گفت:
- از اهریمن ضعیفی مثل تو چی برمیاد؟ نگران نباش و فقط بیا بریم.
این بار رو چون چاره‌ای نداشتم قبول کردم.
آریس یک پارچه سفید از جیبش در آورد و با اون چشم‌های من رو بست و گفت:
- اگه اون‌ها بفهمن که چشمات چه‌قدر خاصه،اونوقت چشم‌هات رو از دست میدی! پس تظاهر کن که نابینا هستی.
اون دست من رو گرفت و رفتیم.

#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی

کد:
پارت 9

پابلو توی اتاقش درحال عوض کردن لباس‌هاش بود که یک نگاهی به لباس‌هاش کرد و گفت:

- من که از صبح توی بارون بودم چرا لباس‌هام خشکه؟

 من روی تخت نشسته بودم و نگاهش می‌کردم گفتم:

- خب چون من با قدرتم خشکشون کردم.

امروز کلی از قدرتم استفاده کرده بودم، برای همین خسته بودم؛ پس دراز کشیدم.

ما برخلاف انسان‌ها نیاز به آب، غذا، اکسیژن و خوابیدن نداریم، سرمای شدید باعث مرگمون نمیشه و آتیش هم ما رو نمی‌سوزونه.

پابلو پس از یک ماه به طور مداوم تمرین کردن، تونسته بود مهارت‌های تیراندازی و کمی از مهارت‌های رزمی و بدنی رو یاد بگیره.

استاد به بالا رفت و بیان کرد.

- امروز شما این‌جا جمع شدین. کسانی که توی این دوره شرکت کردن شامل چهل نفر هستن؛ اما تنها سه نفر از شما می‌تونه فارغ‌التحصیل بشه، این دوره دوره ی اول مسابقات محسوب میشه و شامل ده نفر حذفی هستش، همین‌طور این دوره حاصل ماه‌ها تمرینِ بعضی از شماست، درحالی که بعضی‌های دیگه سال‌ها تمرین کردن، امروز اگه کسی رد بشه، اون دیگه صلاحیت شرکت در دوره‌ها رو نخواهد داشت.

وای خدای من! پابلو اصلاً قابل مقایسه با اون‌هایی که ب*دن قوی‌تری دارن نیست، همین‌طور برای مهارت‌هاش هم فقط یک ماه تمرین کرده. چه‌جوری این دوره رو بگذرونه؟ و از همه بدتر؛ تو این مسابقات کلی آسیب به بدنش وارد میشه.

 سپس استاد ادامه داد:

 - توی هر دوره از مسابقات پرنسس این پادشاهی حضور دارن.

بعدش مکان اون رو با انگشت نشون داد و همه بهش نگاه کردن. هیاهو همه جا پیچید و حرف‌هایی مثل «وای خدای من! چه‌قدر اون خوشگله. من به‌خاطر دیدن اون تو این مسابقات شرکت کردم. چشم‌هاش رو ببین چقدر درشت و خوشگله، باورم نمی‌شه در پایان این مسابقه جوایز رو اون قراره بده، شنیدم اون‌هم قبلاً تو این آکادمی جادو آموزش دیده و نفر اول شده.

 من پابلو رو دیدم که غرق نگاه کردن به قیافه‌ی اون پرنسس شده، نکنه پابلو فکر کرده اون خوشگله؟ به هرحال من از اون قشنگ‌ترم

 یک مرد قدکوتاه و تپل از پله‌ها بالا رفت و یک ورقه دراز لوله‌ای رو باز کرد و گفت:

- شرایط و قوانین مسابقه رو می‌خونم. تو این مسابقه هرکس با دوتا حریف مبارزه می‌کنه و هرکس که از دوتا حریف هم ببازه از لیست حذف میشه.

قانون‌ها

قانون اول: نباید هیچ‌گونه خشونتی رو به کار ببرید.

قانون دوم: حریف‌ها نباید به اجزای حیاتی مثل سر، گر*دن و ... که موجب مرگ طرف میشه ضربه بزنن.

قانون سوم: ترک کردن و حضور نداشتن در مسابقه موجب باخت طرف میشه.

این قوانین خوبه و من می‌تونم نگران پابلو نباشم، در همین حال نگران آسیب دیدنش هم هستم.

 مسابقه شروع شد و حریف‌های متعددی با هم مبارزه کردن، بالاخره نوبت به پابلو رسید.

یک پسر لاغر و کمی کوتاه‌تر از خودش باهاش مبارزه کرد. نگران بودم، اون پسر خیلی با مهارت بود و در نهایت بعد از مدتی مبارزه پابلو رو شکست داد.

پابلوی شکست خورده، کشتی‌هاش غرق شده و یک گوشه نشست. ناراحتیش از اون چشم‌های مظلومش معلوم بود.

 الان دیگه نیمه‌ی اول مسابقات تموم شده بود. پابلو هم که یک گوشه ناراحت بود. پرنسس از جاش بلند شد و به پایین اومد. هنگام به پایین اومدن لباس پف دنباله‌دار و بلند آبی‌اش به زمین کشیده میشد. نگاهی به پابلو انداخت و کنارش نشست.

صورت پابلو سرخ شد. معلوم بود که چه‌قدر خجالت کشیده و پرنسس به پابلو یک لیوان آب داد و عرض کرد:

- این رو بخور و برای دوره بعدی مسابقات امیدت رو از دست نده، بی‌شک این سری پیروز میشی!

زنیکه برداشته به پابلو امید میده. از این‌که می‌خواد براش جلب توجه کنه خوشم نمیاد ولی حداقل کاری که من باید انجام بدم رو داره می‌کنه، پس این بار رو می‌بخشم.

دوره‌ی دوم مسابقات شروع شد. پرنسسی که برگشته بود و سرجای خودش نشسته بود، هی به پابلویی که روی صندلی نشسته بود، نگاه می‌کرد. بازوهاش رو می‌برد بالا و دست‌هاش رو به منظور تشویق پابلو مشت می‌کرد و در نهایت بهش لبخند می‌زد.

این دختر به معنای واقعی داشت برای اون جلب توجه می‌کرد، از شدت عصبانیت دندون‌هام رو فشار میدم و دستام رو محکم مشت می‌کنم.

 این بار دور دوم مبارزات پابلو رسید.

حریف یک پسر بی ریخت بود که کوتاه تر از پابلو بود؛ ولی خیلی ب*دن گنده و چاقی داشت. شروع کرد وحشیانه به پابلو حمله کرد. از شدت نگرانی دلم لرزید مگه خوشونت توی مسابقات ممنوع نبود؟ چرا کسی چیزی نمی‌گه؟

استاد کجاست؟ داور هم که خوابیده، یعنی چه بلایی سر پابلو میاد؟

بدو بدو به سمت اون دویدم ولی تا من بهش برسم دو بار خیلی محکم از دست و س*ی*نه پابلو با اون چوب محکمش به طور وحشیانه زد. قیافه پابلو درهم ریخته بود.

 درحالی که وحشیانه و خشمگین به شمشیر پابلو فشار می‌آورد، پابلو بزور با شمشیرش اون رو محال کرده بود. دستم رو روی پشت پابلو گذاشتم و بهش نیرو وارد کردم. این‌طوری اون پسره پرتاب شد به پشت. نفس‌هاش گرفته بود و همه فکر می‌کردن تسلیم شده.

اما من صح*نه‌ی خاکستری رو دیدم که عصبانی‌تر از قبل اومد و به سر پابلو ضربه زد. سر پابلو خونریزی کرد و از حال رفت.

این خطر بزرگ داره میاد پابلو رو تهدید کنه، چی‌کار کنم؟ آماده باش از شمشر پابلو گرفتم، در حالی که اون پسر بلند شد و به پابلو حمله کرد، من پابلو رو برگردوندم به سمت اون و با شمشر پابلو یک بار دیگه اون رو پرتاب کردم.

در نهایت مسابقه به نفع پابلو تموم شد و اون برد.

حقیقت اینه که پابلو اون‌قدر قدرت نداره! فکر می‌کنه به‌خاطر قوی بودنش برده؛ ولی خب من چاره دیگه‌ای هم به‌خاطر محافظت از پابلو نداشتم.

 ۳۰ نفر باقی مانده نوبت به نوبت می‌رفتن و یک پاکتِ نامه از پرنسس می‌گرفتن، نوبت به پابلو که رسید. پرنسس لبخندی بر روی ل*ب‌هاش گذاشت. پاکت رو به پابلو داد و گفت:

- باز هم می‌بینمت. فردا بیا قصر من تا باهم ملاقات داشته باشیم چه‌جوره؟

 پابلو جواب داد:

- جرعت ندارم سرپیچی کنم؛ پرنسس.

 پرنسس گفت:

- دوست ندارم که پرنسس صدام می‌کنی. باهام راحت باش و اسمم رو بگو، بگو سیلویا و همین‌طور این چه جوابیه بگو خوشحال شدم دعوتم کردی، یا بگو حتماً!

بعد از اتمام مسابقه پابلو تو اتاقش خوابیده بود، دعوت نامه دوره بعدی رو توی دستش گرفته بود و با خوش‌حالی بهش نگاه می‌کرد.

من هم که کنجکاوی خفه کرده بود، یعنی چرا سیلویا احمق پابلو رو دعوت کرده؟

باید دریچه‌ی مغز پابلو رو ببینم. به چشم‌های پابلو خیره شدم، دیدم اون الان به چی فکر می‌کنه و به‌خاطر چی این همه لبخند می‌زنه.

اون داره به اون لحظه‌ای که سیلویا بهش پاکت رو داد، همش فکر می‌کنه. دلیل این‌که این اتفاق آن‌قدر خوش‌حالش کرده، ممکنه یکی از این دوتا حالت یا شایدم دوتاش باشه. اولیش اینه که از موفقیت امروز خوشحاله و دومیش اینه که از سیلویا خوشش اومده و من امیدوارم که اولین گزینه باشه.

 بالاخره روزی که قراره بره سیلویا رو ببینه رسید. اون یک تیپ کامل زد، لباس های رسمی و قرمز مشکی پوشید، جلوی آینه به خودش نگاه کرد و عطری زد.

 من پشت سر اون راه افتادم برم که بین راه به آریس رسیدیم.

آریس و پابلو مشغول صحبت کردن شدن. آریس گفت:

- چه خبرا پابلو؟ کجا میری؟

پابلو پاسخ داد:

- هیچی، یک کاری دارم باید برم بهش رسیدگی کنم.

 آریس گفت:

- نکنه رفیق قدیمی رو یادت رفته؟

پابلو گفت:

- نه اصلاً! این چه حرفیه؟ خوشحال میشم یک روز باز هم رو‌ ملاقات کنیم، فعلاً

 و پابلو رفت. من هم پشت سرش داشتم می‌رفتم که آریس جلوم رو گرفت:

- کجا میری؟

گفتم:

- یک کار مهم دارم باید برم.

آریس گفت:

- با من بیا، امروز باید به یک چیز مهم‌تر رسیدگی کنم.

جواب دادم:

- میگم کاری که دارم خیلی مهمه!

 اون نگاهی به صورت من کرد و گفت:

- یعنی دنبال کردن اون پسر این‌قدر مهمه؟ ولش کن باید بریم یک جای مهم.

با خودم فکر کردم چیزی هست که از امنیت پابلو مهم‌تر باشه؟ ولی انگار سیلویا قصد نداشت بهش آسیب بزنه پس چی‌کار کنم؟

از آریس پرسیدم:

- چی‌شده؟

آریس جواب داد:

- یک مراسم مهم بین اهریمن‌هاست و هر اهریمن باید به صورت زوج بره، من کسی رو ندارم که با خودم ببرم.

کمی به فکر فرو رفتم و گفتم:

- باید دنبال پابلو برم و اون ممکنه تو خطر باشه!

 در همین حال آریس دوتا سایه رو صدا کرد و گفت:

- یکی از شما مسئولیت محافظت ازش رو برعهده بگیره و یکی دیگه‌تون اگه در خطر بود بیاین خبر بدین.

با تعجب پرسیدم:

- این‌ها چین؟ از کجا اومدن؟ از این اهریمن‌های ضعیف چه کاری بر میاد؟

 آریس گفت:

- از اهریمن ضعیفی مثل تو چی برمیاد؟ نگران نباش و فقط بیا بریم.

این بار رو چون چاره‌ای نداشتم قبول کردم.

آریس یک پارچه سفید از جیبش در آورد و با اون چشم‌های من رو بست و گفت:

- اگه اون‌ها بفهمن که چشمات چه‌قدر خاصه،اونوقت چشم‌هات رو از دست میدی! پس تظاهر کن که نابینا هستی.

اون دست من رو گرفت و رفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
31
کیف پول من
840
Points
52
پارت ۱۰
اون لحظه نمی‌دونستم پابلو کجاست؟ چی‌کار می‌کنه؟ نمی‌تونستم از فکرش دربیام.
آریس من رو به جایی که اهریمن‌ها اون‌جا هستن راهنمایی کرد و با وجود این‌که چشم‌هام بسته بود، می‌تونستم همه چیز رو ببینم. فکر می‌کنم این به‌خاطر قدرت چشم‌هامه.
یک زن که لباس سفید و صورتی پوشیده بود به سمت ما اومد و گفت:
- آریس این کیه؟ می‌تونی معرفی کنی؟ چرا چشم‌هاش رو بسته؟
- این زن نابیناست و اون... .
حرف آریس رو قطع کردم:
- مایلم خودم، خودم رو معرفی کنم. من آفریدا هستم؛ یک اهریمن آب معمولی.
اون زن نگاهی به من کرد و گفت:
- پس که این‌طور!
و بعد نگاهی به سمت اون جمعیت بزرگ اهریمن‌ها کرد و بیان کرد:
- ارباب سایه‌ها بعد از مدت‌ها برگشته و اون با خودش یک زن رو آورده.
و این‌جا بود که فهمیدم آریس پادشاه سایه‌هاست.
***
کمی بعد تو اتاق آریس، دست‌هام رو روی پرده‌ی سفید گذاشتم و‌ از پنجره بیرون رو نگاه کردم و گفتم:
- فردا تولد بیست سالگی پابلو هستش و مایلم یک نامه براش بنویسم، ولی خوندن و نوشتن بلد نیستم. می‌تونی دستی برسونی؟
- چرا می‌خوای به اون نامه بدی؟
- اون کسی رو نیاز داره که بهش امید بده، به قلب خسته‌اش تسکین و خورده اعتماد به نفس شکسته شده‌اش رو جمع کنه؛ پس کمکم کن.
- پس باید بگم یک پاکت زیبا و یک کاغذ مرغوب بیارن.

من تمام حرف‌های قلبم رو می‌گفتم و آریس اون‌ها رو می‌نوشت:
- پابلوی عزیزم، تو مهم‌ترین فرد این سرزمین هستی. تو با آدم‌های دیگه فرق داری، می‌خوام که وقتی به خودت توی آینه نگاه می‌کنی، خودت رو دوست داشته باشی. آینه نمی‌تونه به این همه زیبایی اشاره کنه، تو دوست داشتنی‌ترین هستی و می‌تونی موفق باشی، می‌تونی هر چیزی که می‌خوای رو داشته باشی. به گذشته غمگینی که داشتی فکر نکن چون قطعاً آینده پر از لحظات خوبه، مراقب خودت باش، خوب بخواب، خوب غذا بخور و شاد باش«تولدت مبارک پابلوی عزیز من»
نوشتن نامه تموم شد و من اون رو روی میز پابلو گذاشتم تا هر وقت برگشت اون رو ببینه.
دیر وقته و پابلو هنوز برنگشته!
بالاخره اون وارد اتاق تاریک شد و لبخند بزرگی که رو ل*ب‌هاش بود قابل مشاهده بود. لباس‌هاش رو عوض کرد و بدون این‌که نگاهی به میز و پاکت بکنه به ت*خت خو*اب رفت.
روز تولد پابلو:
مهمونی بزرگی توی سالن عمارت برگزار شده بود. خدمتکارها مشغول تزئین و رسیدگی به سالن بودن. میز سفید پر از خوردنی بود. یک کیک بزرگ و سفید روش گذاشته بودن.
صدای خدمتکارها شنیده میشد که می‌گفتن:
- امروز اولین باری میشه که ارباب جوان جشن تولد داره.
- پدرش که بهش اهمیت نمی ده، چرا تصمیم گرفته براش جشن بگیره؟
- انگار که سر آریس گفتن که دوست دارن اون رو هم تو جشن تولد دعوت کنن، برای همین یک جشن یهویی گرفتن و اشراف دیگه رو هم دعوت کردند.
- می‌گفتن پرنسس نامه فرستاده و گفته قراره بیاد.
با شنیدن این حرف روانم پریشون شد. دختره احمق گند زد به تولد پابلو، چرا همش می‌خواد به پابلو نزدیک بشه؟
پابلو با دیدن این صح*نه چشم‌هاش برق می‌زد. خدمتکارها اومدن و از دستش گرفتن و گفتن:
- ارباب جوان باید لباس جدیدتون رو ببینید و بپوشید.
لباس رسمی خیلی خوشگل و مجلل بنفش_مشکی‌ بود.
بالاخره شب رسید. لبخند زیبای پابلو رو اون صورت خوشگلش غنچه زده بود. حالا می‌تونم مطمئن شم که پابلو الان از درون هم لبخند می‌زنه.
اشراف زاده‌ها همراه پرنسس اومدن و مراسم شروع شد.
یک نگاهی به اطراف انداختم. پس آریس کجاست؟
یهو یکی با دستش از پشتم زد، برگشتم دیدم اون آریسه.
به اون صورتش نگاه کردم و ازش تشکر کردم.
- همه‌ی این‌ها به‌خاطر توعه، من ازت ممنونم.
- نیازی به تشکر نیست.
من و آریس برگشتیم و به اون مراسم نگاه کردیم. پابلو به خدمتکارها گفت:
- هنگام تقسیم خوراکی‌ها حتماً یک مقداری برای خودتون بردارین.
- چشم، ارباب جوان.
پابلو لبخندی زد. من عاشق لبخند‌های اونم. وقتی می‌خنده خوشگل‌ترین پسر دنیا میشه.
اون پرنسس کله پوک و بی‌مغز ازش درخواست ر*ق*ص کرد و باهم ر*ق*صیدن. من و آریس مشغول تماشای ر*ق*ص اون‌ها شدیم.
آریس به نگاه‌های ناراحت و غمگین من نگاه کرد و گفت:
- می‌خوام بدونم اگه من هم با اون برقصم تو چی‌کار می‌کنی؟
- فکر می‌کنی من ناراحتم؟ به‌خاطر این‌که پابلو یا هر پسر دیگه‌ای بره با یک دختر برقصه من ناراحت نمیشم.
- پس ر*ق*ص بعدی رو من با پرنسس همراه میشم.
- خوبه.
ر*ق*ص بعدی شروع شد، آریس رفت سمت پرنسس و ازش درخواست ر*ق*ص کرد، پرنسس هم با خوشحالی قبول کرد و ر*ق*صیدن.
دلم می‌خواد جای اون باشم، جای اون پرنسس بودن خیلی خوبه، ولی حق ندارم که حسودی کنم و دلخور شم؛ چون پابلو با من ر*اب*طه‌ای نداره و احساسات من به اون کاملاً یک طرفه است. پابلو حتی من رو ندیده و نمی‌دونه کی هستم! پس انتظار این‌که به‌خاطر من یکی پابلو نباید با کسی باشه واقعاً بی‌جاست.
ولی گوشه‌های قلبم حسی وجود داره که چرا من پرنسس نیستم؟ باعث میشه بهش غبطه بخورم.
مراسم تولد پابلو تموم شد و خورشید از پشت ابرها اومد بیرون و صبح تازه‌ای فرا رسید.
یک گوشه زانوهام رو ب*غ*ل کرده بودم نشسته بودم کنار رودخونه و به آسمون نگاه می‌کردم. آریس اومد کنارم نشست و شروع کردن به صحبت کردن:
- ناراحتی؟ نکنه بخاطر اون پسره پابلو ناراحتی؟
- من ناراحت نیستم، پابلو حق داره کسی رو دوست داشته باشه و با اون باشه، بعدش من قبلاً مگه بهت نگفتم که پابلو رو دوست ندارم، آدمی مثل اون برای من مهم نیست.
- پس چرا سعی می‌کنی ازش محافظت کنی؟ خوش‌حالش کنی؟ و زندگیش رو براش راحت‌تر کنی؟
- فقط این‌که من کسی مثل اون رو دیدم، واقعاً دلم می خواست ازش محافظت کنم.
- درک می‌کنم همه‌ی ما دوست داریم از کسی که ازمون ضعیف‌تره و زندگی سختی داره محافظت کنیم، درست مثل گربه‌های توی خیابون.
- اون گربه مگه چه کار بدی کرده که تو این دنیای بی رحم گیر افتاده؟
خوب بود که آریس ندونه من پابلو رو دوست دارم، ولی فکر می‌کنم همین الان هم همه چیز رو می‌دونه و فقط سعی می کنه که تظاهر کنه نمی‌دونه.
اون بلند شد و دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت:
- دستم رو بگیر، بلند شو بیا بریم با هم اسب سواری کنیم.
من هم از دستش گرفتم و بلند شدم و رفتیم.
یک اسب سفید و یک اسب قهوه‌ای آورد و من سوار اسب قهوه‌ای شدم.
من و اون با هم اسب سواری کردیم و کلی هیجان رو حس کردیم. بهش گفتم:
- الان خیلی خوشحالم، باد به صورتم می‌زنه و حس خوبی داره!
- آفریدا، موقع اسب سواری بیشتر مراقب باش!
من و اون تا غروب اسب سواری کردیم.
چندتا از آدم‌های اون‌جا اومدن دست‌هاشون رو بالای چشم‌هاشون گذاشتن و با تعجب گفتن:
- این جناب دوتا اسب سفارش دادن؛ ولی خیلی عجیبه! اون‌یکی اسب هم بی‌سرنشین کنارش داره میره.
- عجیبه!
شب من و آریس با هم رفتیم به یک جای خیلی بالا، روشن و چشمگیر از آتلانتیس و غافل از این‌که پابلو اون شب نامه‌ی من رو خونده.
پابلو نگاهش به نامه‌ای که روی میز بود افتاد، اون رو برداشت. نگاهی بهش انداخت و گفت:
- این چیه این‌جاست!؟
بعد روی تختش نشست و اون نامه رو خوند. گهگاهی لبخند به ل*ب‌هاش می نشست و با خودش می‌گفت:
- یعنی چه کسی این نامه رو فرستاده؟ شاید اون کسی که بهش فکر می‌کنم باشه؟ یعنی پرنسس این نامه رو فرستاده؟
بعد نامه رو ب*غ*ل کرد و خوابید.
و من وقتی برگشتم اون صح*نه رو مشاهده کردم. چشم‌هام قلبی شد و با شوق و ذوق به سمت اون رفتم. باورم نمی‌شه که پلو نامه‌ی من رو خونده باشه.
***
ده روز بعد در آکادمی جادو
استاد داشت مطلب مهمی رو عرض می کرد.
- شما تا الان یاد گرفتید که چه‌طور مانای خودتون رو آزاد کنید! الان باید یاد بگیرید که چه‌طوری اون رو به سلاحی که دارین، مثل کمان و شمشیر و... وصل کنید.
من اون‌جا نشسته بودم و مشغول تماشا کردن اون‌ها بودم که یهو یک چیز مشکی سایه مانند از کنار چشم من رد شد.
یعنی اون چه کسی بود؟ باید برم دنبالش ببینم کیه؟ از کجا اومده؟ یک اهریمن شروره؟ یا این‌که برای یک اهریمن قدرتمند شرورتر کار می‌کنه؟
به سمتش دویدم، من سرعتم رو به باد رسوندم و اون سرعتش به اندازه برق سریع شد. در نهایت توی جنگل گمش کردم.
داد زدم:
- تو کی هستی؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ و دنبال چی می‌گردی؟

#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی

پارت ۱۰

اون لحظه نمی‌دونستم پابلو کجاست؟ چی‌کار می‌کنه؟ نمی‌تونستم از فکرش دربیام.

آریس من رو به جایی که اهریمن‌ها اون‌جا هستن راهنمایی کرد و با وجود این‌که چشم‌هام بسته بود، می‌تونستم همه چیز رو ببینم. فکر می‌کنم این به‌خاطر قدرت چشم‌هامه.

یک زن که لباس سفید و صورتی پوشیده بود به سمت ما اومد و گفت:

- آریس این کیه؟ می‌تونی معرفی کنی؟ چرا چشم‌هاش رو بسته؟

- این زن نابیناست و اون... .

حرف آریس رو قطع کردم:

- مایلم خودم، خودم رو معرفی کنم. من آفریدا هستم؛ یک اهریمن آب معمولی.

اون زن نگاهی به من کرد و گفت:

- پس که این‌طور!

و بعد نگاهی به سمت اون جمعیت بزرگ اهریمن‌ها کرد و بیان کرد:

- ارباب سایه‌ها بعد از مدت‌ها برگشته و اون با خودش یک زن رو آورده.

و این‌جا بود که فهمیدم آریس پادشاه سایه‌هاست.

***

کمی بعد تو اتاق آریس، دست‌هام رو روی پرده‌ی سفید گذاشتم و‌ از پنجره بیرون رو نگاه کردم و گفتم:

- فردا تولد بیست سالگی پابلو هستش و مایلم یک نامه براش بنویسم، ولی خوندن و نوشتن بلد نیستم. می‌تونی دستی برسونی؟

- چرا می‌خوای به اون نامه بدی؟

- اون کسی رو نیاز داره که بهش امید بده، به قلب خسته‌اش تسکین و خورده اعتماد به نفس شکسته شده‌اش رو جمع کنه؛ پس کمکم کن.

- پس باید بگم یک پاکت زیبا و یک کاغذ مرغوب بیارن.



من تمام حرف‌های قلبم رو می‌گفتم و آریس اون‌ها رو می‌نوشت:

- پابلوی عزیزم، تو مهم‌ترین فرد این سرزمین هستی. تو با آدم‌های دیگه فرق داری، می‌خوام که وقتی به خودت توی آینه نگاه می‌کنی، خودت رو دوست داشته باشی. آینه نمی‌تونه به این همه زیبایی اشاره کنه، تو دوست داشتنی‌ترین هستی و می‌تونی موفق باشی، می‌تونی هر چیزی که می‌خوای رو داشته باشی. به گذشته غمگینی که داشتی فکر نکن چون قطعاً آینده پر از لحظات خوبه، مراقب خودت باش، خوب بخواب، خوب غذا بخور و شاد باش«تولدت مبارک پابلوی عزیز من»

نوشتن نامه تموم شد و من اون رو روی میز پابلو گذاشتم تا هر وقت برگشت اون رو ببینه.

دیر وقته و پابلو هنوز برنگشته!

بالاخره اون وارد اتاق تاریک شد و لبخند بزرگی که رو ل*ب‌هاش بود قابل مشاهده بود. لباس‌هاش رو عوض کرد و بدون این‌که نگاهی به میز و پاکت بکنه به ت*خت خو*اب رفت.

روز تولد پابلو:

مهمونی بزرگی توی سالن عمارت برگزار شده بود. خدمتکارها مشغول تزئین و رسیدگی به سالن بودن. میز سفید پر از خوردنی بود. یک کیک بزرگ و سفید روش گذاشته بودن.

صدای خدمتکارها شنیده میشد که می‌گفتن:

- امروز اولین باری میشه که ارباب جوان جشن تولد داره.

- پدرش که بهش اهمیت نمی ده، چرا تصمیم گرفته براش جشن بگیره؟

- انگار که سر آریس گفتن که دوست دارن اون رو هم تو جشن تولد دعوت کنن، برای همین یک جشن یهویی گرفتن و اشراف دیگه رو هم دعوت کردند.

- می‌گفتن پرنسس نامه فرستاده و گفته قراره بیاد.

با شنیدن این حرف روانم پریشون شد. دختره احمق گند زد به تولد پابلو، چرا همش می‌خواد به پابلو نزدیک بشه؟

پابلو با دیدن این صح*نه چشم‌هاش برق می‌زد. خدمتکارها اومدن و از دستش گرفتن و گفتن:

- ارباب جوان باید لباس جدیدتون رو ببینید و بپوشید.

لباس رسمی خیلی خوشگل و مجلل بنفش_مشکی‌ بود.

بالاخره شب رسید. لبخند زیبای پابلو رو اون صورت خوشگلش غنچه زده بود. حالا می‌تونم مطمئن شم که پابلو الان از درون هم لبخند می‌زنه.

اشراف زاده‌ها همراه پرنسس اومدن و مراسم شروع شد.

یک نگاهی به اطراف انداختم. پس آریس کجاست؟

یهو یکی با دستش از پشتم زد، برگشتم دیدم اون آریسه.

به اون صورتش نگاه کردم و ازش تشکر کردم.

- همه‌ی این‌ها به‌خاطر توعه، من ازت ممنونم.

- نیازی به تشکر نیست.

من و آریس برگشتیم و به اون مراسم نگاه کردیم. پابلو به خدمتکارها گفت:

- هنگام تقسیم خوراکی‌ها حتماً یک مقداری برای خودتون بردارین.

- چشم، ارباب جوان.

پابلو لبخندی زد. من عاشق لبخند‌های اونم. وقتی می‌خنده خوشگل‌ترین پسر دنیا میشه.

اون پرنسس کله پوک و بی‌مغز ازش درخواست ر*ق*ص کرد و باهم ر*ق*صیدن. من و آریس مشغول تماشای ر*ق*ص اون‌ها شدیم.

آریس به نگاه‌های ناراحت و غمگین من نگاه کرد و گفت:

- می‌خوام بدونم اگه من هم با اون برقصم تو چی‌کار می‌کنی؟

- فکر می‌کنی من ناراحتم؟ به‌خاطر این‌که پابلو یا هر پسر دیگه‌ای بره با یک دختر برقصه من ناراحت نمیشم.

- پس ر*ق*ص بعدی رو من با پرنسس همراه میشم.

- خوبه.

ر*ق*ص بعدی شروع شد، آریس رفت سمت پرنسس و ازش درخواست ر*ق*ص کرد، پرنسس هم با خوشحالی قبول کرد و ر*ق*صیدن.

دلم می‌خواد جای اون باشم، جای اون پرنسس بودن خیلی خوبه، ولی حق ندارم که حسودی کنم و دلخور شم؛ چون پابلو با من ر*اب*طه‌ای نداره و احساسات من به اون کاملاً یک طرفه است. پابلو حتی من رو ندیده و نمی‌دونه کی هستم! پس انتظار این‌که به‌خاطر من یکی پابلو نباید با کسی باشه واقعاً بی‌جاست.

ولی گوشه‌های قلبم حسی وجود داره که چرا من پرنسس نیستم؟ باعث میشه بهش غبطه بخورم.

مراسم تولد پابلو تموم شد و خورشید از پشت ابرها اومد بیرون و صبح تازه‌ای فرا رسید.

یک گوشه زانوهام رو ب*غ*ل کرده بودم نشسته بودم کنار رودخونه و به آسمون نگاه می‌کردم. آریس اومد کنارم نشست و شروع کردن به صحبت کردن:

- ناراحتی؟ نکنه بخاطر اون پسره پابلو ناراحتی؟

- من ناراحت نیستم، پابلو حق داره کسی رو دوست داشته باشه و با اون باشه، بعدش من قبلاً مگه بهت نگفتم که پابلو رو دوست ندارم، آدمی مثل اون برای من مهم نیست.

- پس چرا سعی می‌کنی ازش محافظت کنی؟ خوش‌حالش کنی؟ و زندگیش رو براش راحت‌تر کنی؟

- فقط این‌که من کسی مثل اون رو دیدم، واقعاً دلم می خواست ازش محافظت کنم.

- درک می‌کنم همه‌ی ما دوست داریم از کسی که ازمون ضعیف‌تره و زندگی سختی داره محافظت کنیم، درست مثل گربه‌های توی خیابون.

- اون گربه مگه چه کار بدی کرده که تو این دنیای بی رحم گیر افتاده؟

خوب بود که آریس ندونه من پابلو رو دوست دارم، ولی فکر می‌کنم همین الان هم همه چیز رو می‌دونه و فقط سعی می کنه که تظاهر کنه نمی‌دونه.

اون بلند شد و دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت:

- دستم رو بگیر، بلند شو بیا بریم با هم اسب سواری کنیم.

من هم از دستش گرفتم و بلند شدم و رفتیم.

یک اسب سفید و یک اسب قهوه‌ای آورد و من سوار اسب قهوه‌ای شدم.

من و اون با هم اسب سواری کردیم و کلی هیجان رو حس کردیم. بهش گفتم:

- الان خیلی خوشحالم، باد به صورتم می‌زنه و حس خوبی داره!

- آفریدا، موقع اسب سواری بیشتر مراقب باش!

من و اون تا غروب اسب سواری کردیم.

چندتا از آدم‌های اون‌جا اومدن دست‌هاشون رو بالای چشم‌هاشون گذاشتن و با تعجب گفتن:

- این جناب دوتا اسب سفارش دادن؛ ولی خیلی عجیبه! اون‌یکی اسب هم بی‌سرنشین کنارش داره میره.

- عجیبه!

شب من و آریس با هم رفتیم به یک جای خیلی بالا، روشن و چشمگیر از آتلانتیس و غافل از این‌که پابلو اون شب نامه‌ی من رو خونده.

پابلو نگاهش به نامه‌ای که روی میز بود افتاد، اون رو برداشت. نگاهی بهش انداخت و گفت:

- این چیه این‌جاست!؟

بعد روی تختش نشست و اون نامه رو خوند. گهگاهی لبخند به ل*ب‌هاش می نشست و با خودش می‌گفت:

- یعنی چه کسی این نامه رو فرستاده؟ شاید اون کسی که بهش فکر می‌کنم باشه؟ یعنی پرنسس این نامه رو فرستاده؟

بعد نامه رو ب*غ*ل کرد و خوابید.

و من وقتی برگشتم اون صح*نه رو مشاهده کردم. چشم‌هام قلبی شد و با شوق و ذوق به سمت اون رفتم. باورم نمی‌شه که پلو نامه‌ی من رو خونده باشه.

***

ده روز بعد در آکادمی جادو

استاد داشت مطلب مهمی رو عرض می کرد.

- شما تا الان یاد گرفتید که چه‌طور مانای خودتون رو آزاد کنید! الان باید یاد بگیرید که چه‌طوری اون رو به سلاحی که دارین، مثل کمان و شمشیر و... وصل کنید.

من اون‌جا نشسته بودم و مشغول تماشا کردن اون‌ها بودم که یهو یک چیز مشکی سایه مانند از کنار چشم من رد شد.

یعنی اون چه کسی بود؟ باید برم دنبالش ببینم کیه؟ از کجا اومده؟ یک اهریمن شروره؟ یا این‌که برای یک اهریمن قدرتمند شرورتر کار می‌کنه؟

به سمتش دویدم، من سرعتم رو به باد رسوندم و اون سرعتش به اندازه برق سریع شد. در نهایت توی جنگل گمش کردم.

داد زدم:

- تو کی هستی؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ و دنبال چی می‌گردی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
31
کیف پول من
840
Points
52
پارت ۱۱
صدای عمیقی شنیده شد که می‌گفت:
- من روح کلبه هستم.
***
سی و سه سال پیش در آسمان چهارم:
یک موجود از قبیله‌ی خورشید_خادم‌هایی که به خدایان خدمت می‌کردن_تصمیم گرفت تا به زمین بیاد و در نهایت موفق شد؛ ولی برای این کار باید ماهیت خودش رو به عنوان خادم از دست می‌داد، پس در جلد روح کلبه به زمین اومد.
حالا اون روبه‌روی من وایساده. گفتم:
- اسمت چیه؟ چرا من و پابلو رو تعقیب می‌کنی؟
- من واقعاً بهت علاقه دارم، می‌تونم باهات دوست شم؟
گفتم:
- چرا که نه!
نزدیک اومد. اون ظاهر یک روح معمولی رو نداشت، واقعاً داشت می‌درخشید. لبخندی روی صورت درخشان و نورانیش نشست و گفت:
- منتظرت بودم.
- چرا من؟ آیا ما هم دیگه رو می‌شناسیم؟
- آفریدا، این که من کی هستم بر می‌گرده به خودت، اگه تو خودت رو به یاد داری، پس من رو هم یادت میاد. اگر تو خودت رو هنوز نشناختی، پس نمی‌دونی من کی‌هستم!
سوالات زیادی ذهنم رو درگیر کرد. با تعجب پرسیدم:
- چه چیزی رو راجع به من می‌دونی؟
- چیزهای زیادی راجع به تو می‌دونم، ولی خب ازم نخواه که برات تعریف کنم.
یعنی چی؟ من باید راجع به خودم بدونم؛ ولی خب شاید تو شرایطی نیست که بهم بگه! شاید هم اصلاً من رو نمی‌شناسه و ممکنه همش حقه باشن! فعلاً باید بهش نزدیک بشم تا بیشتر اون رو بشناسم. لبخندی زدم و به اون گفتم:
- باشه، بیا دوتا دوست خوب باشیم.
***
سه روز بعد، توی یک روز آفتابی درحالی که نور از لابه‌لای اون شیشه به اتاق انتظار می‌تابید، پابلو منتظر آریس ایستاده بود.
از یک سمت اتاق به سمت دیگه‌ی اون قدم می‌زد و حرکت می‌کرد. ورقه‌های کاغذی که روی میز آریس بودن توجه‌ اون رو جلب کرد.
- این خط آشنا، یعنی کجا دیدمش؟
ذوق تو چشم‌هاش دیده می‌شد. با خودش گفت: « یعنی آریس این‌قدر من رو دوست داره که برای من یک چنین نامه‌ی احساسی‌ نوشته باشه؟»
صدای باز شدن درب هر لحظه اون رو مشتاق‌تر می‌کرد. درب باز شد و آریس وارد شد. نگاهی به اتاقی که من توش نبودم کرد. این‌ها چیزایی بودن که با خودش می‌گفت:
- پابلو این‌جاست ولی آفریدا کو؟
بدون این که متوجه بشه و بفهمه آ*غ*و*ش گرمی رو احساس کرد.
- چی‌کار می‌کنی؟ برو اون ور.
- به‌خاطر این‌که این همه دوستم داری و بهم اهمیت میدی ممنونم.
- چی‌شده؟ چرا این حرف‌ها رو میگی؟
پابلو خودش رو به اون‌طرف کشید. با خودش گفت: « نه! من باعث خجالت اون شدم؟ اون نامه رو به صورت ناشناس فرستاده و خواسته که من چیزی ندونم. نمی‌تونم نشون بدم که فهمیدم. از همه‌ی این‌ها گذشته، جون من رو نجات داد و به‌خاطر اون بود که پدرم برام تولد گرفت. باید من هم جبران کنم؟ ولی چرا من رو دوست داره؟ من که کاری براش نکردم!»
آریس گفت:
- جناب پابلو! نباید یک توضیح کوتاهی به من بدین؟
پابلو گفت:
- ممنون که این‌قدر مهربون و خوبی. این رو بدون که من واقعاً دوستت دارم. همین!
آریس تعجب کرد و گفت:
- این چیزیه که به‌خاطرش اومدی؟
گفت:
- نه.
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک

کد:
پارت ۱۱
پارت ۱۱

صدای عمیقی شنیده شد که می‌گفت:

- من روح کلبه هستم.

***

سی و سه سال پیش در آسمان چهارم:

یک موجود از قبیله‌ی خورشید_خادم‌هایی که به خدایان خدمت می‌کردن_تصمیم گرفت تا به زمین بیاد و در نهایت موفق شد؛ ولی برای این کار باید ماهیت خودش رو به عنوان خادم از دست می‌داد، پس در جلد روح کلبه به زمین اومد.

حالا اون روبه‌روی من وایساده. گفتم:

- اسمت چیه؟ چرا من و پابلو رو تعقیب می‌کنی؟

- من واقعاً بهت علاقه دارم، می‌تونم باهات دوست شم؟

گفتم:

- چرا که نه!

 نزدیک اومد. اون ظاهر یک روح معمولی رو نداشت، واقعاً داشت می‌درخشید. لبخندی روی صورت درخشان و نورانیش نشست و گفت:

- منتظرت بودم.

- چرا من؟ آیا ما هم دیگه رو می‌شناسیم؟

- آفریدا، این که من کی هستم بر می‌گرده به خودت، اگه تو خودت رو به یاد داری، پس من رو هم یادت میاد. اگر تو خودت رو هنوز نشناختی، پس نمی‌دونی من کی‌هستم!

سوالات زیادی ذهنم رو درگیر کرد. با تعجب پرسیدم:

- چه چیزی رو راجع به من می‌دونی؟

- چیزهای زیادی راجع به تو می‌دونم، ولی خب ازم نخواه که برات تعریف کنم.

یعنی چی؟ من باید راجع به خودم بدونم؛ ولی خب شاید تو شرایطی نیست که بهم بگه! شاید هم اصلاً من رو نمی‌شناسه و ممکنه همش حقه باشن! فعلاً باید بهش نزدیک بشم تا بیشتر اون رو بشناسم. لبخندی زدم و به اون گفتم:

- باشه، بیا دوتا دوست خوب باشیم.

***

سه روز بعد، توی یک روز آفتابی درحالی که نور از لابه‌لای اون شیشه به اتاق انتظار می‌تابید، پابلو منتظر آریس ایستاده بود.

از یک سمت اتاق به سمت دیگه‌ی اون قدم می‌زد و حرکت می‌کرد. ورقه‌های کاغذی که روی میز آریس بودن توجه‌ اون رو جلب کرد.

- این خط آشنا، یعنی کجا دیدمش؟

ذوق تو چشم‌هاش دیده می‌شد. با خودش گفت: « یعنی آریس این‌قدر من رو دوست داره که برای من یک چنین نامه‌ی احساسی‌ نوشته باشه؟»

صدای باز شدن درب هر لحظه اون رو مشتاق‌تر می‌کرد. درب باز شد و آریس وارد شد. نگاهی به اتاقی که من توش نبودم کرد. این‌ها چیزایی بودن که با خودش می‌گفت:

- پابلو این‌جاست ولی آفریدا کو؟

بدون این که متوجه بشه و بفهمه آ*غ*و*ش گرمی رو احساس کرد.

- چی‌کار می‌کنی؟ برو اون ور.

- به‌خاطر این‌که این همه دوستم داری و بهم اهمیت میدی ممنونم.

- چی‌شده؟ چرا این حرف‌ها رو میگی؟

پابلو خودش رو به اون‌طرف کشید. با خودش گفت: « نه! من باعث خجالت اون شدم؟ اون نامه رو به صورت ناشناس فرستاده و خواسته که من چیزی ندونم. نمی‌تونم نشون بدم که فهمیدم. از همه‌ی این‌ها گذشته، جون من رو نجات داد و به‌خاطر اون بود که پدرم برام تولد گرفت. باید من هم جبران کنم؟ ولی چرا من رو دوست داره؟ من که کاری براش نکردم!»

آریس گفت:

- جناب پابلو! نباید یک توضیح کوتاهی به من بدین؟

پابلو گفت:

- ممنون که این‌قدر مهربون و خوبی. این رو بدون که من واقعاً دوستت دارم. همین!

آریس تعجب کرد و گفت:

- این چیزیه که به‌خاطرش اومدی؟

گفت:

- نه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
31
کیف پول من
840
Points
52
پارت12
من هم که غافل از همه چیز، دیدم پابلو با صورت خندون و پر از ذوق برگشته.
همیشه با دیدن خنده‌هاش قند تو دلم آب میشه، همیشه هم کنجکاوم که یعنی چرا الان این‌قدر خوش‌حاله؟
تلپورت کردم به کاخ سلطنتی، باید بدونم که خوش‌حالی پابلو به خاطر پرنسس نیست.
این کاخ دروازه‌ی باشکوهی داشت، چه‌قدر بزرگ و دیدنی بود. درسته آتلانتیس کلی عمارت با شکوه داشت؛ ولی این قصر بلوری بین همه‌ی اون‌ها واقعاً خیره‌کننده بود.
پرنسس رو دیدم در حالی که یک طرف صورتش خونی و سرخ شده بود. روی تخت سلطنتی و بزرگ نشسته بود. یک لباس آبی پوشیده بود که همرنگ با چشم‌هاش بود.
به دریچه‌ی ذهنش رفتم. جای تاریکی بود که توش یک رودخانه با آب زلال روان بود و توی اون تکیه‌ای از چیزهای مختلف دیده میشد. چاقو، سنگ، اسب و... هرچی جلوتر می‌رفتم، آب قرمز و خونی میشد. این‌جا چه خبره؟
صداهایی از آسمون شنیده میشد که می‌گفت:
- سیلویا تو می‌میری!
بارها و بارها انعکاس این صدا شنیده شد. این‌جا چه خبره؟
توی این همه خون این طناب بلند و خونی چیه؟ از یک جا به بعد خون غلیظ‌تر میشد.
باید دنبال پابلو بگردم؟ باید بدونم اون تو دریچه‌ی مغز سیلویا کجاست؟ و چه خاطراتی با هم دارن؟
یهو یک جعبه از کنار دستم رد شد و اون رو زود برداشتم. نگاهی بهش انداختم. این چیه؟
درب جعبه رو باز کردم و بلافاصله خودم رو دیدم که چشم‌هام رو باز کردم و از تخت بیدار شدم. یکهو سیلی خونی و محکمی که پادشاه روی صورت سیلویا گذاشت دیدم. داد و بیدادهای هر دوتاشون از جلوی چشم‌هام رد شد.
و در نهایت گریه و اشک فراوان سیلویا رو دیدم.
این‌ها اتفاق‌هایی بودن که امروز برای اون افتادن. و من اون‌ها رو با چشم‌های خودم تجربه کردم.
چقدر ناراحت‌کننده بود، ولی از یک چیز خوشحال شدم. پابلو توی خاطرات امروز سیلویا نبود! پس یعنی خنده‌های پابلو به‌خاطر اون نبود؟
دوره دوم مسابقات آکادمی جادو:
پرنسس با پیراهن قرمز و بلندش روی سکوی کنار استاد نشسته بود. اون طرف‌تر کنار استاد آریس نشسته بود.
واقعاً عجیبه! آریس هم تو این دوره حضور پیدا کرده؟ در نهایت یک ملازم میاد و اون کاغذ رو می‌خونه.
- اول سلامی به حاضرین این مسابقات پرنسس امپراطوری، استاد عزیز و همین‌طور جناب آریس که داوطلب شدن به عنوان مقام اشرافی این جمع حضور داشته باشن و به سی نفر از شرکت کنندگان اعلام می‌کنم. طی این دوره فقط ده نفر باقی می‌مونه. این دوره پیچیده‌تر از دوره‌های قبلی می‌باشد و این‌که سه داور برای قضاوت حضور دارن. البته که هر سه تای اون‌ها عادلانه قضاوت می‌کنند.
قسمت اول مسابقات شروع میشه و شرکت‌کنندگان باید به یک گوی شیشه‌ای نیرو وارد کنند و سپس بعد از نیرو وارد کردن گوی شیشه‌ای رنگ عوض می‌کنه. کنار گوی فلزی یک کاغذ با مقداری رنگ جوهر قرار داده شده. باید رنگ گوی رو بکشن، در نهایت اون رو به استاد میدن.
سه نفر توسط پرنسس، سه نفر توسط آریس، سه نفر توسط استاد و یک نفر توسط ملازم استاد انتخاب می‌شن و به دوره‌ی بعدی راه پیدا می‌کنند.
یکی‌یکی می‌اومدن و به گوی نیرو وارد می‌کردند و درنهایت رنگ رو گزارش می‌دادند. این در حالی بود که برای یک سری از حاضرین اصلا رنگ عوض نکرد. با این حال اون‌ها یک جوهر برمی‌داشتند و فی‌البداهه کاغذ رو رنگ‌آمیزی می‌کردند.
رنگ ها شامل: زرد، سبز، مشکی، بنفش و قرمز بودند.
پابلو به گوی نیرو وارد کرد، عجیب بود. رنگی که در گوی وجود داشت در بین رنگ‌های دیگه وجود نداشت؛ چون اون رنگ آبی بود.
در همین حال یک پسر قد بلندتر از پابلو اومد کنارش و گفت:
- مثل بقیه اگه دارای رنگی هستی که توی این جوهرها نیست، از خودت یک رنگ دیگه بردار.
شروع قضاوت:
راوی اومد و گفت:
- در این مسابقات سه نفر به رنگ بنفش، شش نفر رنگ مشکی، پنج نفر قرمز، شش نفر سبز و هشت نفر به رنگ زرد دیده شدن. کسانی که به رنگ قرمز و بنفش دیده شدن توسط پرنسس، کسانی که به رنگ مشکی دیده شدن توسط آریس و کسانی که به رنگ زرد و قرمز دیده شدن توسط استاد قضاوت می‌شن.
استاد به زمین مسابقه وارد شد و گفت:
- همه‌ی کسانی که رنگ زرد و بنفش رو داشتین این قدرتِ طبیعت میشه. قدرت رنگ سبز از زرد بیشتره.
به شرکت کننده‌ها دست می‌داد و به یک سری‌ها می‌گفت:
- تو رد شدی!
به یک سری‌ها چیزی نمی‌گفت. در کل هفت نفر باقی موندن.
به بالای سکو رفت. وایساد و شروع کرد به حرف زدن:
- کسانی که از دست‌هاشون مانا روی گوی قرار گرفته تا یک روز دست‌هاشون د*اغ میشه، کسانی که دست‌هاشون د*اغ نیست از مسابقات خارج میشن. همگی دست‌هاتون رو لمس کنید. اگه د*اغ نیست از دوره حذف می‌شین و باید با پای خودتون برید. اگه شناسایی بشید، شما رو به‌خاطر انجام جرم به ده سال زندان در بدترین بخش زیرین محکوم می‌کنیم.
پابلو دوتا دست‌هاش رو به هم چسپوند و توی ذهنش می‌گفت:
- عجیبه! چرا دست‌هام گرمه؟
وقتی استاد این حرف رو گفت، یک عده رفتن و در کل ۱۵ شرکت کننده باقی موند.
از بین هفت نفر باقی مونده، استاد سه نفری از کسانی که قدرت‌هاشون به رنگ سبز دیده شده بود رو انتخاب کرد‌.
در کل تنها سه نفر بودن که رنگ مشکی داشتن، این نیازی به قضاوت نداشت. استاد گفت:
- قدرت رنگ مشکی، قدرت اهریمنیه.
چهار نفر باقی مونده که قدرت بنفش و قرمز داشتن و یکی از اون‌ها باید حذف می‌شد.
پرنسس از سکو پایین اومد. یک چاقو نفر اول داد و گفت:
- همگی شما دست خودتون رو با این چاقو ببرید و خون خودتون رو به زمین بریزین.
شرکت‌کنندگان همین کار رو کردن؛ سپس پرنسس به خون‌ها نیرو وارد کرد. یکی از اون‌ها تغییر رنگ داد و از قرمز به مشکی تبدیل شد.
پرنسس گفت:
- کسی که خونش مشکی شد، خون‌آشام هست و انسان نیست، اون از لیست حذف می‌شه.
در نهایت راوی به بالای سکو رفت و نوشته‌ای رو نشون داد که با رنگ مشکی روش «آبی» نوشته شده بود.
گفت:
- پابلو کسی هست که این قدرت رو داره! از اون‌جایی که قدرت آبی بالاترین قدرت هست و همین‌طور صداقتی که داشتی، تو نیازی نیست در دوره‌ی سوم مسابقات شرکت کنی و از همین امروز به عنوان نفر اول انتخاب میشی. فردا بیا و گواهی قبول شدنت رو از آکادمی جادو بگیر.
لبخند بزرگی بر روی صورت پابلو نشست، صدای ضربان قلبش شنیده ‌میشد.
دریچه‌ی ذهن پابلو پر شده بود از گل‌های بهاری صورتی که از آسمون به ر*ق*ص در می‌اومدن.
***
سه روز بعد، بارون شدیدی می‌بارید و صدای بلند رعد و برق شنیده‌ ‌میشد. شیشه‌ی کناری اتاق پرنسس خیس شده بود و می‌لرزید. نشسته بود روی صندلی و زمزمه می‌کرد:
- من با قدرت رنگ بنفش نفر اول شدم. تو این پنجاه سال اخیر بی‌سابقه بوده که کسی با قدرت رنگ آبی دیده بشه. اون پسر من‌ رو کنجکاو می‌کنه! می‌خوام اون‌ رو داشته باشم. پس به زودی به دستش میارم.
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
کد:
پارت12

من هم که غافل از همه چیز، دیدم پابلو با صورت خندون و پر از ذوق برگشته.

همیشه با دیدن خنده‌هاش قند تو دلم آب میشه، همیشه هم کنجکاوم که یعنی چرا الان این‌قدر خوش‌حاله؟

تلپورت کردم به کاخ سلطنتی، باید بدونم که خوش‌حالی پابلو به خاطر پرنسس نیست.

این کاخ دروازه‌ی باشکوهی داشت، چه‌قدر بزرگ و دیدنی بود. درسته آتلانتیس کلی عمارت با شکوه داشت؛ ولی این قصر بلوری بین همه‌ی اون‌ها واقعاً خیره‌کننده بود.

پرنسس رو دیدم در حالی که یک طرف صورتش خونی و سرخ شده بود. روی تخت سلطنتی و بزرگ نشسته بود. یک لباس آبی پوشیده بود که همرنگ با چشم‌هاش بود.

به دریچه‌ی ذهنش رفتم. جای تاریکی بود که توش یک رودخانه با آب زلال روان بود و توی اون تکیه‌ای از چیزهای مختلف دیده میشد. چاقو، سنگ، اسب و... هرچی جلوتر می‌رفتم، آب قرمز و خونی میشد. این‌جا چه خبره؟

صداهایی از آسمون شنیده میشد که می‌گفت:

- سیلویا تو می‌میری!

بارها و بارها انعکاس این صدا شنیده شد. این‌جا چه خبره؟

توی این همه خون این طناب بلند و خونی چیه؟ از یک جا به بعد خون غلیظ‌تر میشد.

باید دنبال پابلو بگردم؟ باید بدونم اون تو دریچه‌ی مغز سیلویا کجاست؟ و چه خاطراتی با هم دارن؟

یهو یک جعبه از کنار دستم رد شد و اون رو زود برداشتم. نگاهی بهش انداختم. این چیه؟

درب جعبه رو باز کردم و بلافاصله خودم رو دیدم که چشم‌هام رو باز کردم و از تخت بیدار شدم. یکهو سیلی خونی و محکمی که پادشاه روی صورت سیلویا گذاشت دیدم. داد و بیدادهای هر دوتاشون از جلوی چشم‌هام رد شد.

و در نهایت گریه و اشک فراوان سیلویا رو دیدم.

این‌ها اتفاق‌هایی بودن که امروز برای اون افتادن. و من اون‌ها رو با چشم‌های خودم تجربه کردم.

چقدر ناراحت‌کننده بود، ولی از یک چیز خوشحال شدم. پابلو توی خاطرات امروز سیلویا نبود! پس یعنی خنده‌های پابلو به‌خاطر اون نبود؟

دوره دوم مسابقات آکادمی جادو:

پرنسس با پیراهن قرمز و بلندش روی سکوی کنار استاد نشسته بود. اون طرف‌تر کنار استاد آریس نشسته بود.

واقعاً عجیبه! آریس هم تو این دوره حضور پیدا کرده؟ در نهایت یک ملازم میاد و اون کاغذ رو می‌خونه.

- اول سلامی به حاضرین این مسابقات پرنسس امپراطوری، استاد عزیز و همین‌طور جناب آریس که داوطلب شدن به عنوان مقام اشرافی این جمع حضور داشته باشن و به سی نفر از شرکت کنندگان اعلام می‌کنم. طی این دوره فقط ده نفر باقی می‌مونه. این دوره پیچیده‌تر از دوره‌های قبلی می‌باشد و این‌که سه داور برای قضاوت حضور دارن. البته که هر سه تای اون‌ها عادلانه قضاوت می‌کنند.

قسمت اول مسابقات شروع میشه و شرکت‌کنندگان باید به یک گوی شیشه‌ای نیرو وارد کنند و سپس بعد از نیرو وارد کردن گوی شیشه‌ای رنگ عوض می‌کنه. کنار گوی فلزی یک کاغذ با مقداری رنگ جوهر قرار داده شده. باید رنگ گوی رو بکشن، در نهایت اون رو به استاد میدن.

سه نفر توسط پرنسس، سه نفر توسط آریس، سه نفر توسط استاد و یک نفر توسط ملازم استاد انتخاب می‌شن و به دوره‌ی بعدی راه پیدا می‌کنند.

یکی‌یکی می‌اومدن و به گوی نیرو وارد می‌کردند و درنهایت رنگ رو گزارش می‌دادند. این در حالی بود که برای یک سری از حاضرین اصلا رنگ عوض نکرد. با این حال اون‌ها یک جوهر برمی‌داشتند و فی‌البداهه کاغذ رو رنگ‌آمیزی می‌کردند.

رنگ ها شامل: زرد، سبز، مشکی، بنفش و قرمز بودند.

پابلو به گوی نیرو وارد کرد، عجیب بود. رنگی که در گوی وجود داشت در بین رنگ‌های دیگه وجود نداشت؛ چون اون رنگ آبی بود.

در همین حال یک پسر قد بلندتر از پابلو اومد کنارش و گفت:

- مثل بقیه اگه دارای رنگی هستی که توی این جوهرها نیست، از خودت یک رنگ دیگه بردار.

شروع قضاوت:

راوی اومد و گفت:

- در این مسابقات سه نفر به رنگ بنفش، شش نفر رنگ مشکی، پنج نفر قرمز، شش نفر سبز و هشت نفر به رنگ زرد دیده شدن. کسانی که به رنگ قرمز و بنفش دیده شدن توسط پرنسس، کسانی که به رنگ مشکی دیده شدن توسط آریس و کسانی که به رنگ زرد و قرمز دیده شدن توسط استاد قضاوت می‌شن.

استاد به زمین مسابقه وارد شد و گفت:

- همه‌ی کسانی که رنگ زرد و بنفش رو داشتین این قدرتِ طبیعت میشه. قدرت رنگ سبز از زرد بیشتره.

به شرکت کننده‌ها دست می‌داد و به یک سری‌ها می‌گفت:

- تو رد شدی!

به یک سری‌ها چیزی نمی‌گفت. در کل هفت نفر باقی موندن.

به بالای سکو رفت. وایساد و شروع کرد به حرف زدن:

- کسانی که از دست‌هاشون مانا روی گوی قرار گرفته تا یک روز دست‌هاشون د*اغ میشه، کسانی که دست‌هاشون د*اغ نیست از مسابقات خارج میشن. همگی دست‌هاتون رو لمس کنید. اگه د*اغ نیست از دوره حذف می‌شین و باید با پای خودتون برید. اگه شناسایی بشید، شما رو به‌خاطر انجام جرم به ده سال زندان در بدترین بخش زیرین محکوم می‌کنیم.

پابلو دوتا دست‌هاش رو به هم چسپوند و توی ذهنش می‌گفت:

- عجیبه! چرا دست‌هام گرمه؟

وقتی استاد این حرف رو گفت، یک عده رفتن و در کل ۱۵ شرکت کننده باقی موند.

از بین هفت نفر باقی مونده، استاد سه نفری از کسانی که قدرت‌هاشون به رنگ سبز دیده شده بود رو انتخاب کرد‌.

در کل تنها سه نفر بودن که رنگ مشکی داشتن، این نیازی به قضاوت نداشت. استاد گفت:

- قدرت رنگ مشکی، قدرت اهریمنیه.

 چهار نفر باقی مونده که قدرت بنفش و قرمز داشتن و یکی از اون‌ها باید حذف می‌شد.

پرنسس از سکو پایین اومد. یک چاقو نفر اول داد و گفت:

- همگی شما دست خودتون رو با این چاقو ببرید و خون خودتون رو به زمین بریزین.

شرکت‌کنندگان همین کار رو کردن؛ سپس پرنسس به خون‌ها نیرو وارد کرد. یکی از اون‌ها تغییر رنگ داد و از قرمز به مشکی تبدیل شد.

پرنسس گفت:

- کسی که خونش مشکی شد، خون‌آشام هست و انسان نیست، اون از لیست حذف می‌شه.

در نهایت راوی به بالای سکو رفت و نوشته‌ای رو نشون داد که با رنگ مشکی روش «آبی» نوشته شده بود.

گفت:

- پابلو کسی هست که این قدرت رو داره! از اون‌جایی که قدرت آبی بالاترین قدرت هست و همین‌طور صداقتی که داشتی، تو نیازی نیست در دوره‌ی سوم مسابقات شرکت کنی و از همین امروز به عنوان نفر اول انتخاب میشی. فردا بیا و گواهی قبول شدنت رو از آکادمی جادو بگیر.

لبخند بزرگی بر روی صورت پابلو نشست، صدای ضربان قلبش شنیده ‌میشد.

دریچه‌ی ذهن پابلو پر شده بود از گل‌های بهاری صورتی که از آسمون به ر*ق*ص در می‌اومدن.

***

سه روز بعد، بارون شدیدی می‌بارید و صدای بلند رعد و برق شنیده‌ ‌میشد. شیشه‌ی کناری اتاق پرنسس خیس شده بود و می‌لرزید. نشسته بود روی صندلی و زمزمه می‌کرد:

- من با قدرت رنگ بنفش نفر اول شدم. تو این پنجاه سال اخیر بی‌سابقه بوده که کسی با قدرت رنگ آبی دیده بشه. اون پسر من‌ رو کنجکاو می‌کنه! می‌خوام اون‌ رو داشته باشم. پس به زودی به دستش میارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
31
کیف پول من
840
Points
52
پارت 13
من فقط ویژگی‌های خوب تو وجود پابلو می‌بینم. چهره‌اش، قلبش، مهربون بودنش و شخصیتش. میگن عشق آدم رو کور می‌کنه و آدم نمی‌تونه ویژگی‌های بد فرد رو ببینه و فقط ویژگی‌های خوب اون رو می‌بینه؛ پس این یعنی من هم کور شدم؟
اگه پابلو عاشق کس دیگه‌ای بشه هنوز هم می‌تونم اون رو دوست داشته باشم؟
شب بود و بارون شدیدی می‌بارید. پاهام رو روی باطلاق‌های پر از آب می‌گذاشتم، خیلی نامنظم و با خستگی می‌رفتم. این ناراحتی عجیب چیه من حس می‌کنم؟
کسی که روبه‌روی منه کیه؟ چشم‌هام اشتباه می‌بینه؟ یا خودشه؟
نزدیک شد و دوتا دست‌هاش رو روی شونه‌هام قرار داد. شونه‌های افتاده‌ام رو بالا برد و کمرم رو صاف کرد.
- آفریدا! چی شده؟ چرا این‌قدر داغون شدی؟
نیشخند زدم و با صدای بلند خندیدم.
- من اصلاً هم داغون و ناراحت نیستم. تو توی چشم‌های من ناراحتی می‌بینی؟
- چیزی که من ازت می‌بینم، فقط ناراحتیه!
فریاد کشیدم و گفتم:
- چطور! چطوری من رو پیدا کردی؟
بعدش تکونی به خودم دادم و محکم خودم رو از دست‌های اون خلاص کردم؛ ولی اون نزدیک‌تر شد و به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- تو به‌خاطر پابلو، همون پسر ناراحتی! نکنه دوستش داری؟
حالت صورتش تغییر کرد و صورتش رو از روم برگردوند.
اشک‌هام جاری شد، شروع کردم به گریه کردن. جیغ کشیدم و گفتم:
- آره آریس! من اون ‌رو دوست داشتم؛ ولی دیگه می‌خوام از دوست داشتن اون دست بردارم.
آریس کاملاً بهم ریخته بود. اون می‌تونست ببینه که من پابلو رو دوست دارم. به‌خاطرش به این حال و روز افتادم.
با خودش می‌گفت: « احمق بودم نه؟ تموم این مدت می‌دونستم پابلو رو دوست داره، ولی خودم رو به ندونستن زدم. نمی‌خواستم باور کنم که اون کس دیگه‌ای رو دوست داره.»
می‌خواست بره؛ چون تحمل دیدن این ناراحتی رو نداشت. از طرفی نمی‌تونست من رو توی اون حال بد تنها بزاره. اگه تنهایی این همه عذاب رو متحمل می‌شدم، براش عذاب آور بود.
داستان از کجا شروع شد؟ از جایی که من به جنگل برگشتم، تا رفیق‌های قدیمی خودم رو ببینم؟ نه نباید بر می‌گشتم. آریس از کجا دونست چی شده؟
***
پابلو از آکادمی جادو فارغ التحصیل شد. خیالم راحت بود که اون قدرت محافظت کردن از خودش رو داره. گهگاهی به جنگل می‌رفتم، گهگاهی پیش آریس، اوقات زیادی رو کنار روح کلبه گذروندم؛ ولی یک روز پابلو و پرنسس رو دیدم. پابلو مدت‌ها بود که عاشق سیلویا شده بود. از اون رفتار عجیبش معلوم بود. من بودم که دوست داشتم خودم رو به کوری و نفهمیدن بزنم.
نمی‌دونم چیزی که پابلو الان دچارش شده، عشق واقعیه یا یک هوس زودگذر؟ چیزی که سیلویا راه انداخته یک ر*اب*طه‌ست یا بازی؟ فرجام اون دوتا چی میشه؟ جدایی یا ابدی شدن؟
من همونی نبودم که می‌گفتم: « اگه کسی به پابلو نگاه کنه، چشم‌هاش رو در میارم.»
اما الان خوش‌حالی پابلو برام تنها چیزیه که مهمه، پس باید بزارم این دوتا باهم باشن.
در همین حال آریس از دوتا دست‌هام گرفت و به چشم‌هام خیره شد.
- آفریدا بیا به عمارت من بریم‌.
***
مدتی بعد عمارت آریس:
روی یک تخت سفید نشسته بودم. زانوهام رو خم کرده بودم و به دیوار تکیه داده بودم.
- الان چند ساعتی میشه که به افق محو شدی و هیچ حرفی نمی‌زنی. ناراحتی پس هر چه‌قدر دوست داری گریه کن.
- گریه کنم؟ چرا؟ برای چیزی که از اولش معلوم بود؟ قرار بود همین اتفاق بیوفته! پابلو من رو نمی‌بینه که عاشقم بشه.
- این چه حرفیه می‌زنی؟ این‌که تو حتی فرصت دیده شدن توسط اون رو نداشتی، خودش یک نالاحتی بزرگه.
- آره دیگه! اون هیچ وقت من رو نمی‌دید و از وجودم خبر نداشت. خودخواهیه که بگم نباید با کسی باشه. به هرحال اون بهم خیانت نکرده که... .
- حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
- بزارم اون دوتا کنار هم خوش‌حال باشن، من‌هم باید یواش‌یواش پابلو رو فراموش کنم.
اون شب آریس من رو تنها گذاشت و رفت‌. من پتو رو کشیده بودم سرم و روی اون تخت دو نفره گریه می‌کردم‌.
پابلو چیزی بود که هر روزم رو با رویای داشتنش سپری می‌کردم. رویایی که توش اون من رو می‌دید و بهم لبخند می‌زد. رویایی که توش تک‌تک لحظه‌های زندگیم رو باهاش می‌گذروندم.

#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی

کد:
پارت 13

من فقط ویژگی‌های خوب تو وجود پابلو می‌بینم. چهره‌اش، قلبش، مهربون بودنش و شخصیتش. میگن عشق آدم رو کور می‌کنه و آدم نمی‌تونه ویژگی‌های بد فرد رو ببینه و فقط ویژگی‌های خوب اون رو می‌بینه؛ پس این یعنی من هم کور شدم؟

اگه پابلو عاشق کس دیگه‌ای بشه هنوز هم می‌تونم اون رو دوست داشته باشم؟

شب بود و بارون شدیدی می‌بارید. پاهام رو روی باطلاق‌های پر از آب می‌گذاشتم، خیلی نامنظم و با خستگی می‌رفتم. این ناراحتی عجیب چیه من حس می‌کنم؟

کسی که روبه‌روی منه کیه؟ چشم‌هام اشتباه می‌بینه؟ یا خودشه؟

نزدیک شد و دوتا دست‌هاش رو روی شونه‌هام قرار داد. شونه‌های افتاده‌ام رو بالا برد و کمرم رو صاف کرد.

- آفریدا! چی شده؟ چرا این‌قدر داغون شدی؟

نیشخند زدم و با صدای بلند خندیدم.

- من اصلاً هم داغون و ناراحت نیستم. تو توی چشم‌های من ناراحتی می‌بینی؟

- چیزی که من ازت می‌بینم، فقط ناراحتیه!

فریاد کشیدم و گفتم:

- چطور! چطوری من رو پیدا کردی؟

بعدش تکونی به خودم دادم و محکم خودم رو از دست‌های اون خلاص کردم؛ ولی اون نزدیک‌تر شد و به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:

- تو به‌خاطر پابلو، همون پسر ناراحتی! نکنه دوستش داری؟

حالت صورتش تغییر کرد و صورتش رو از روم برگردوند.

اشک‌هام جاری شد، شروع کردم به گریه کردن. جیغ کشیدم و گفتم:

- آره آریس! من اون ‌رو دوست داشتم؛ ولی دیگه می‌خوام از دوست داشتن اون دست بردارم.

آریس کاملاً بهم ریخته بود. اون می‌تونست ببینه که من پابلو رو دوست دارم. به‌خاطرش به این حال و روز افتادم.

با خودش می‌گفت: « احمق بودم نه؟ تموم این مدت می‌دونستم پابلو رو دوست داره، ولی خودم رو به ندونستن زدم. نمی‌خواستم باور کنم که اون کس دیگه‌ای رو دوست داره.»

می‌خواست بره؛ چون تحمل دیدن این ناراحتی رو نداشت. از طرفی نمی‌تونست من رو توی اون حال بد تنها بزاره. اگه تنهایی این همه عذاب رو متحمل می‌شدم، براش عذاب آور بود.

داستان از کجا شروع شد؟ از جایی که من به جنگل برگشتم، تا رفیق‌های قدیمی خودم رو ببینم؟ نه نباید بر می‌گشتم. آریس از کجا دونست چی شده؟

***

پابلو از آکادمی جادو فارغ التحصیل شد. خیالم راحت بود که اون قدرت محافظت کردن از خودش رو داره. گهگاهی به جنگل می‌رفتم، گهگاهی پیش آریس، اوقات زیادی رو کنار روح کلبه گذروندم؛ ولی یک روز پابلو و پرنسس رو دیدم. پابلو مدت‌ها بود که عاشق سیلویا شده بود. از اون رفتار عجیبش معلوم بود. من بودم که دوست داشتم خودم رو به کوری و نفهمیدن بزنم.

نمی‌دونم چیزی که پابلو الان دچارش شده، عشق واقعیه یا یک هوس زودگذر؟ چیزی که سیلویا راه انداخته یک ر*اب*طه‌ست یا بازی؟ فرجام اون دوتا چی میشه؟ جدایی یا ابدی شدن؟

من همونی نبودم که می‌گفتم: « اگه کسی به پابلو نگاه کنه، چشم‌هاش رو در میارم.»

اما الان خوش‌حالی پابلو برام تنها چیزیه که مهمه، پس باید بزارم این دوتا باهم باشن.

در همین حال آریس از دوتا دست‌هام گرفت و به چشم‌هام خیره شد.

- آفریدا بیا به عمارت من بریم‌.

***

مدتی بعد عمارت آریس:

روی یک تخت سفید نشسته بودم. زانوهام رو خم کرده بودم و به دیوار تکیه داده بودم.

- الان چند ساعتی میشه که به افق محو شدی و هیچ حرفی نمی‌زنی. ناراحتی پس هر چه‌قدر دوست داری گریه کن.

- گریه کنم؟ چرا؟ برای چیزی که از اولش معلوم بود؟ قرار بود همین اتفاق بیوفته! پابلو من رو نمی‌بینه که عاشقم بشه.

- این چه حرفیه می‌زنی؟ این‌که تو حتی فرصت دیده شدن توسط اون رو نداشتی، خودش یک نالاحتی بزرگه.

- آره دیگه! اون هیچ وقت من رو نمی‌دید و از وجودم خبر نداشت. خودخواهیه که بگم نباید با کسی باشه. به هرحال اون بهم خیانت نکرده که... .

- حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟

- بزارم اون دوتا کنار هم خوش‌حال باشن، من‌هم باید یواش‌یواش پابلو رو فراموش کنم.

اون شب آریس من رو تنها گذاشت و رفت‌. من پتو رو کشیده بودم سرم و روی اون تخت دو نفره گریه می‌کردم‌.

پابلو چیزی بود که هر روزم رو با رویای داشتنش سپری می‌کردم. رویایی که توش اون من رو می‌دید و بهم لبخند می‌زد. رویایی که توش تک‌تک لحظه‌های زندگیم رو باهاش می‌گذروندم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
31
کیف پول من
840
Points
52
پارت ۱۴
حالا دیگه همه‌ی اون رویا‌ها قراره به چیزی که الان سیلویا داره تبدیل بشه. پابلو بهش فکر می‌کنه، دوستش داره، می‌خواد باهاش ازدواج کنه، اون الان شده مهم‌ترین کسی که پابلو داره، مهم‌ترین فرد زندگیش، این چیزی نبود که من بیشتر از هر چیزی مشتاقش بودم؟
پابلو چرا ازت متنفر نیستم؟ حتی الان هم که می‌دونم تو با کس دیگه‌ای هستی؟ باید ازت متنفر باشم و دیگه بهت فکر نکنم. پس چرا نمی‌تونم از فکرت بیام بیرون؟
صدای تق‌تق درب شنیده شد. بلند شدم، اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- می‌تونی بیای تو.
اون اومد داخل و یک طبق که توش یک شمع و پر از خوردنی بود، توی دستش بود. گفت:
- به نظر می‌رسید‌ امشب، شب سختی برات باشه! برای همین اومدم کنارت تا تنها نباشی.
- اون‌ها چی‌هستن؟
این‌ها یک سری خوراکی هستن که آدم‌ها می‌خورن.
کمی از اون خوردنی‌ها رو خوردم، یک کتاب آورد و اون کتاب رو خوند.
- باید بگم داستان از جایی شروع شد که آنتونی به آسمون خیره شده بود و برگ‌های اون درخت پیر نود ساله‌ی بزرگ به سرش می‌ریختن... آنتونی نمی‌دونست این چیزی که احساس می‌کنه چیه؟ میشه اسمش رو گذاشت عشق؟ ... عشق فقط تو داستان هاست عزیزم خودت رو خیلی دلخوش کردی! ... اون بهش گفت: « هنوز هم شانسی داری که بتونی باهام باشی» با شنیدن این حرف‌ها تو قلبش آتیش بازی به راه افتاد.
ساعاتی رو آریس وقف خوندن اون کتاب برای من کرد و گفت:
- فکر می‌کنم تا همین‌جا دیگه بس باشه، ما ۳۸ پارت از تک رمان رو طی این سه ساعت خوندیم.
- دوست دارم ادامه‌ش رو بشنوم، فکر می‌کنم آنتونی برعکس من فرصتی برای پیدا کردن عشق داشته باشه.
- نه! تو دیگه باید بخوابی.
نگاهی به اون کتابی که روی دست آریس بود انداختم و گفتم:
- پس این چیزی که توی دستته، اسمش رمانه؟ آدم‌ها خودشون رو با این چیز‌ها سرگرم می‌کنن.
- وقتی اومدم بین انسان‌ها برام جالب بود، اولین رمانی که خوندم هیچ وقت یادم نمی‌ره، اسمش «احساسات دل هیرا» بود. من به این رمان اعتیاد پیدا کردم و بار‌ها و بار‌ها اون رو از اول خوندم. برام جالب بود راجع به احساسات بدونم، من اون موقع قلبی نداشتم.
- احساسات دل؟ ولی آدم‌ها که مثل اهریمن‌ها با قلبشون عشق رو احساس نمی‌کنن. اون‌ها با مغزشون اون رو احساس می‌کنن.
- درسته یک آدم خودش تصمیم می‌گیره که چه کسی رو دوست داشته باشه، چطور با اون رفتار کنه، ذهن آدمه که بهش فکر می‌کنه و فرمان می‌ده تا اون رو دوست داشته باشه؛ ولی آدم‌ها وقتی کنار کسی هستن ضربان قلبشون رو احساس می‌کنن پس عقیده دارن که با قلبشون عاشق میشن.
- این دومین رمانیه که داری می‌خونی؟
- نه اصلاً! بعد از خوندن اون رمان برای این‌که بتونم از فکرش در بیام بیرون مستقیم دنبال رمان‌های متعددی رفتم و بیشتر از صد‌ها رمان خوندم. سبک زندگی و احساسات آدم‌ها واقعاً برام جالب بود.
- آریس تاحالا عاشق شدی؟
- آره، عاشق یک نفر.
- واقعاً! اون کیه؟ خیلی کنجکاوم راجع بهش بدونم... .
- ترجیح میدم نگم‌.
- خب پس اصرار نمی‌کنم.
آریس کنارم نشست و من اون شب خوابیدم.
درسته خواب برای انسان‌ها یک نیازه و باید مدت طولانی‌ای رو بخوابن؛ ولی برای ما اهریمن‌ها این‌طور نیست. ما می‌تونیم صد‌ها سال نخوابیم؛ ولی اگه تصمیم بگیریم بخوابیم خوابمون میاد و به یک آرامش عجیبی دست پیدا می‌کنیم‌. من اون موقع تا سه روز خوابیدم.
بالاخره بیدار شدم و توی این مدت تونستم تجربه‌ی جدیدی به دست بیارم.
به بالکن اون‌جا رفتم. بارون شدیدی می‌بارید. دست‌هام رو به حالت پرواز درآوردم و بارش قطرات بارون رو حس کردم. چشم‌هام رو بستم و از نوازش صدای بارون ل*ذت بردم.
آریس کنارم ایستاد و گفت:
- بارون رو دوست داری؟
- من از آب تشکیل شدم. طبیعیه که عاشق اون باشم؛ ولی واقعاً یک چیز برام عجیبه! چرا تو آتلانتیس این‌قدر زیاد بارون می‌باره؟
- سال‌هاست که الهه‌ی آب نیست. میگن الان الهه‌ای وجود نداره تا آب‌ها رو کنترل کنه.
- عجیب نیست که آتلانتیس با وجود این همه بارون به زیر آب فرو نرفته!
- این به‌خاطر تکنولوژی کاربردی این‌جاست. آتلانتیس به زیر آب فرو نرفت، چون گودال‌های راه‌سازی شده فواره‌های آب رو به حوضچه‌های زیرزمینی هدایت می‌کنند.
- پس این حوضچه‌ها پر نمی‌شن؟
- آب اون‌ها به سمت اقیانوس میره.
- واقعاً‌! ایده‌ی جالبیه!
در همین حال چشم‌هام رو به چشم‌های آریس انداختم و گفتم:
- امروز باید جایی برم، ‌امیدوارم درک کنی و منتظرم بمونی. به زودی برمی‌گردم.
- می‌تونی بری؛ ولی باید با محافظ همراه من بری.
- من نیازی به محافظت ندارم، هیچ انسانی نمی‌تونه من رو ببینه!
- درسته انسان‌ها نمی‌تونن تو رو ببینن؛ ولی اهریمن‌ها چی؟ اون‌ها برای تو خطری ندارن؟ اون‌ها برات از آدم‌ها هم خطرناک ترن! می‌دونی اگه دستشون بهت برسه کمترین کاری که می‌تونن بکنن، در آوردن چشم‌هاته!
- محافظت اصلاً می‌تونه من رو ببینه؟
- آره اون یک خون‌آشام هست و انسان نیست.
- اصلاً قابل اعتماده؟
-سال هاست که بهم خدمت کرده، قطعاً قابل اعتماده.
من قبول کردم تا با اون محافظ مورد اعتماد آریس برم.
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت ۱۴

حالا دیگه همه‌ی اون رویا‌ها قراره به چیزی که الان سیلویا داره تبدیل بشه. پابلو بهش فکر می‌کنه، دوستش داره، می‌خواد باهاش ازدواج کنه، اون الان شده مهم‌ترین کسی که پابلو داره، مهم‌ترین فرد زندگیش، این چیزی نبود که من بیشتر از هر چیزی مشتاقش بودم؟

پابلو چرا ازت متنفر نیستم؟ حتی الان هم که می‌دونم تو با کس دیگه‌ای هستی؟ باید ازت متنفر باشم و دیگه بهت فکر نکنم. پس چرا نمی‌تونم از فکرت بیام بیرون؟

صدای تق‌تق درب شنیده شد. بلند شدم، اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:

- می‌تونی بیای تو.

اون اومد داخل و یک طبق که توش یک شمع و پر از خوردنی بود، توی دستش بود. گفت:

- به نظر می‌رسید‌ امشب، شب سختی برات باشه! برای همین اومدم کنارت تا تنها نباشی.

- اون‌ها چی‌هستن؟

این‌ها یک سری خوراکی هستن که آدم‌ها می‌خورن.

کمی از اون خوردنی‌ها رو خوردم، یک کتاب آورد و اون کتاب رو خوند.

- باید بگم داستان از جایی شروع شد که آنتونی به آسمون خیره شده بود و برگ‌های اون درخت پیر نود ساله‌ی بزرگ به سرش می‌ریختن... آنتونی نمی‌دونست این چیزی که احساس می‌کنه چیه؟ میشه اسمش رو گذاشت عشق؟ ... عشق فقط تو داستان هاست عزیزم خودت رو خیلی دلخوش کردی! ... اون بهش گفت: « هنوز هم شانسی داری که بتونی باهام باشی» با شنیدن این حرف‌ها تو قلبش آتیش بازی به راه افتاد.

ساعاتی رو آریس وقف خوندن اون کتاب برای من کرد و گفت:

- فکر می‌کنم تا همین‌جا دیگه بس باشه، ما ۳۸ پارت از تک رمان رو طی این سه ساعت خوندیم.

- دوست دارم ادامه‌ش رو بشنوم، فکر می‌کنم آنتونی برعکس من فرصتی برای پیدا کردن عشق داشته باشه.

- نه! تو دیگه باید بخوابی.

نگاهی به اون کتابی که روی دست آریس بود انداختم و گفتم:

- پس این چیزی که توی دستته، اسمش رمانه؟ آدم‌ها خودشون رو با این چیز‌ها سرگرم می‌کنن.

- وقتی اومدم بین انسان‌ها برام جالب بود، اولین رمانی که خوندم هیچ وقت یادم نمی‌ره، اسمش «احساسات دل هیرا» بود. من به این رمان اعتیاد پیدا کردم و بار‌ها و بار‌ها اون رو از اول خوندم. برام جالب بود راجع به احساسات بدونم، من اون موقع قلبی نداشتم.

- احساسات دل؟ ولی آدم‌ها که مثل اهریمن‌ها با قلبشون عشق رو احساس نمی‌کنن. اون‌ها با مغزشون اون رو احساس می‌کنن.

- درسته یک آدم خودش تصمیم می‌گیره که چه کسی رو دوست داشته باشه، چطور با اون رفتار کنه، ذهن آدمه که بهش فکر می‌کنه و فرمان می‌ده تا اون رو دوست داشته باشه؛ ولی آدم‌ها وقتی کنار کسی هستن ضربان قلبشون رو احساس می‌کنن پس عقیده دارن که با قلبشون عاشق میشن.

- این دومین رمانیه که داری می‌خونی؟

- نه اصلاً! بعد از خوندن اون رمان برای این‌که بتونم از فکرش در بیام بیرون مستقیم دنبال رمان‌های متعددی رفتم و بیشتر از صد‌ها رمان خوندم. سبک زندگی و احساسات آدم‌ها واقعاً برام جالب بود.

- آریس تاحالا عاشق شدی؟

- آره، عاشق یک نفر.

- واقعاً! اون کیه؟ خیلی کنجکاوم راجع بهش بدونم... .

- ترجیح میدم نگم‌.

- خب پس اصرار نمی‌کنم.

آریس کنارم نشست و من اون شب خوابیدم.

درسته خواب برای انسان‌ها یک نیازه و باید مدت طولانی‌ای رو بخوابن؛ ولی برای ما اهریمن‌ها این‌طور نیست. ما می‌تونیم صد‌ها سال نخوابیم؛ ولی اگه تصمیم بگیریم بخوابیم خوابمون میاد و به یک آرامش عجیبی دست پیدا می‌کنیم‌. من اون موقع تا سه روز خوابیدم.

بالاخره بیدار شدم و توی این مدت تونستم تجربه‌ی جدیدی به دست بیارم.

به بالکن اون‌جا رفتم. بارون شدیدی می‌بارید. دست‌هام رو به حالت پرواز درآوردم و بارش قطرات بارون رو حس کردم. چشم‌هام رو بستم و از نوازش صدای بارون ل*ذت بردم.

آریس کنارم ایستاد و گفت:

- بارون رو دوست داری؟

- من از آب تشکیل شدم. طبیعیه که عاشق اون باشم؛ ولی واقعاً یک چیز برام عجیبه! چرا تو آتلانتیس این‌قدر زیاد بارون می‌باره؟

- سال‌هاست که الهه‌ی آب نیست. میگن الان الهه‌ای وجود نداره تا آب‌ها رو کنترل کنه.

- عجیب نیست که آتلانتیس با وجود این همه بارون به زیر آب فرو نرفته!

- این به‌خاطر تکنولوژی کاربردی این‌جاست. آتلانتیس به زیر آب فرو نرفت، چون گودال‌های راه‌سازی شده فواره‌های آب رو به حوضچه‌های زیرزمینی هدایت می‌کنند.

- پس این حوضچه‌ها پر نمی‌شن؟

- آب اون‌ها به سمت اقیانوس میره.

- واقعاً‌! ایده‌ی جالبیه!

در همین حال چشم‌هام رو به چشم‌های آریس انداختم و گفتم:

- امروز باید جایی برم، ‌امیدوارم درک کنی و منتظرم بمونی. به زودی برمی‌گردم.

- می‌تونی بری؛ ولی باید با محافظ همراه من بری.

- من نیازی به محافظت ندارم، هیچ انسانی نمی‌تونه من رو ببینه!

- درسته انسان‌ها نمی‌تونن تو رو ببینن؛ ولی اهریمن‌ها چی؟ اون‌ها برای تو خطری ندارن؟ اون‌ها برات از آدم‌ها هم خطرناک ترن! می‌دونی اگه دستشون بهت برسه کمترین کاری که می‌تونن بکنن، در آوردن چشم‌هاته!

- محافظت اصلاً می‌تونه من رو ببینه؟

- آره اون یک خون‌آشام هست و انسان نیست.

- اصلاً قابل اعتماده؟

-سال هاست که بهم خدمت کرده، قطعاً قابل اعتماده.

من قبول کردم تا با اون محافظ مورد اعتماد آریس برم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا