خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • تخفیف عیدانه ۶۰ درصدی چاپ کتاب در انتشارات تک رمان کلیک کنید

درحال تایپ دختری نامرئی در کلبه‌ی تاریک|فاطمه رسولی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Aygunu
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Aygunu

تیزریست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
77
کیف پول من
3,721
Points
120
پارت39
-در این صورت باید کسی رو انتخاب کنی که نزدیک به مردن باشه، اون به هرحال قراره بمیره، پس مهم نیست اگه زندگی‌ رو که قرار نیست داشته باشه یکی ادامه بدی.
- از کجا بدونم آدمی که به مرگش نزدیکه کجاست؟
- برو پیش خدای سرنوشت، اون می‌دونه.
من به پیش خدای سرنوشت برگشتم تا اون جستجو کنه و کسی رو که سرنوشتی نزدیک به مرگ داره رو پیدا کنه؛ ولی کسی که انتخاب شده بود، من رو شوکه کرد.
- سیلویا کسیه که به‌زودی قراره بمیره!
- چه‌طور، چه‌طور اونه؟
- اون به بیماری ای دچار شده که به زودی می‌میره، پس باید قبل از مردن اون خودت رو به اون برسونی.
باید بگم فرد دیگه‌ای رو پیدا کنه، تبدیل شدن به سیلویا اصلاً کار راحتی نیست. نه، اگه سیلویا بمیره پابلو ناراحت میشه! باید سیلویا بشم. اگه برای من سخت باشه برای پابلو سخت‌تره.
- باشه من سیلویا میشم.
- موردی نیست، برگرد پیش خدای عشق!
***
- امکان تسخیر اون ب*دن رو بهت میدم؛ ولی می‌دونی قانون چیه؟
-نه!
- هیچ کاری این‌جا بدون دستمزد انجام نمی‌شه.
- چیزی دارم که به درد تو بخوره؟!
- مهم‌ترین چیزی که الان تو داری، احساسات به پابلو هست. می‌تونی اون رو به من بدی و دیگه هیچ حسی نسبت به پابلو نداشته باشی؟ من احساسات آدم‌ها رو تغذیه می‌کنم.
چیزی که اون می‌خواست. چیزی نبود که من بتونم بهش بدم؛ ولی چی‌کار می‌تونستم بکنم؟ چرا امروز این‌همه تصمیمات سخت به سرم ریخته؟
سوال اینه احساساتم به پابلو رو از دست بدم و با اون باشم یا این‌که اون رو دوست داشته باشم و از دور ببینم؟
مکث طولانی مدت من باعث شد خدای عشق شروع کنه به حرف زدن.
- ببین، وقتی ریشه‌ای کنده بشه، تو می‌تونی یک ریشه‌ی دیگه بکاری. می‌تونی باز هم دوباره عاشق پابلو بشی، از این زاویه بهش نگاه کن.
این حرفش من رو تحت تأثیر قرار داد، پس جواب دادم:
- همین کار رو می‌کنم.
- قبل از اون به این فکر کردی که تو حافظه، مهارت‌ها و استعدادهای سیلویا رو نداری؟ خیلی راحت لو میری و می‌فهمن تو اون نیستی!
- پس میگی چی‌کار کنم؟
- خدای علم رو ملاقات کن، اون می‌دونه تو باید چی‌کار کنی!
این‌که پایان این مسیر کجاست، هنوز مشخص نیست. مشخص نیست چندتا خدا باید ببینم، تمنا کنم تا شاید کمکم کنن.
- برای دیدن خدای علم هم به کلید نیاز دارم؟
-داشت یادم می‌رفت، این کلید فقط شب‌ها کار می‌کنه، یادت باشه قبل از این‌که صبح بشه اون‌جا باشی.
یک کلید طلایی آورد و توی دست‌هام گذاشت. گرمای انگشت‌های کشیده و بلندش توی کف دستم حس شد.
بودن کنار اون حس خوبی داشت. خدای عشق واقعاً مهربون بود.
توی شب با سرعت باد حرکت می‌کردم.
منظره‌ی شب این‌جا فوق‌العاده بود. چشمه‌ها و آبشارهایی که آب توش مثل نور می‌درخشید، کرم‌های شب تاب و نوری که به این منظره‌ی شب زیبایی خاصی هدیه داده بود.
به دروازه‌ی چوبی و مجلل خدای علم رسیدم. در حالی که نفسم گرفته بود و کاملاً انرژی خودم رو از دست داده بودم، درب رو باز کردم و خدای علم رو ملاقات کردم.
مرد ریش بلند و مو فرفری که سرتاپاش از جواهرات باشکوهی از طلا آراسته بود. قیافه‌ی خشمگین و ترسناکی داشت.
توی این کتابخونه‌ که باشکوه بود؛ ولی نه به اندازه‌ی کتابخونه‌ی خدای سرنوشت، رنگی که بیشتر از همه‌ی رنگ‌ها تو چشم بود، قهوه‌ای بود.
نفس زنان و با صدای گرفته گفتم:
- میشه من رو کمک کنید! خدای علم، این دختر اسمش سیلویاست. می‌خوام تمام علمی که اون داره رو به من هم بدین، همه‌ی اون خاطرات، استعداد‌ها... .
#دختر_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت39
-در این صورت باید کسی رو انتخاب کنی که نزدیک به مردن باشه، اون به هرحال قراره بمیره، پس مهم نیست اگه زندگی‌ رو که قرار نیست داشته باشه یکی ادامه بدی.
- از کجا بدونم آدمی که به مرگش نزدیکه کجاست؟
- برو پیش خدای سرنوشت، اون می‌دونه.
من به پیش خدای سرنوشت برگشتم تا اون جستجو کنه و کسی رو که سرنوشتی نزدیک به مرگ داره رو پیدا کنه؛ ولی کسی که انتخاب شده بود، من رو شوکه کرد.
- سیلویا کسیه که به‌زودی قراره بمیره!
- چه‌طور، چه‌طور اونه؟
- اون به بیماری ای دچار شده که به زودی می‌میره، پس باید قبل از مردن اون خودت رو به اون برسونی.
باید بگم فرد دیگه‌ای رو پیدا کنه، تبدیل شدن به سیلویا اصلاً کار راحتی نیست. نه، اگه سیلویا بمیره پابلو ناراحت میشه! باید سیلویا بشم. اگه برای من سخت باشه برای پابلو سخت‌تره.
- باشه من سیلویا میشم.
- موردی نیست، برگرد پیش خدای عشق!

***
- امکان تسخیر اون ب*دن رو بهت میدم؛ ولی می‌دونی قانون چیه؟
-نه!
- هیچ کاری این‌جا بدون دستمزد انجام نمی‌شه.
- چیزی دارم که به درد تو بخوره؟!
- مهم‌ترین چیزی که الان تو داری، احساسات به پابلو هست. می‌تونی اون رو به من بدی و دیگه هیچ حسی نسبت به پابلو نداشته باشی؟ من احساسات آدم‌ها رو تغذیه می‌کنم.
چیزی که اون می‌خواست. چیزی نبود که من بتونم بهش بدم؛ ولی چی‌کار می‌تونستم بکنم؟ چرا امروز این‌همه تصمیمات سخت به سرم ریخته؟
سوال اینه احساساتم به پابلو رو از دست بدم و با اون باشم یا این‌که اون رو دوست داشته باشم و از دور ببینم؟
مکث طولانی مدت من باعث شد خدای عشق شروع کنه به حرف زدن.
- ببین، وقتی ریشه‌ای کنده بشه، تو می‌تونی یک ریشه‌ی دیگه بکاری. می‌تونی باز هم دوباره عاشق پابلو بشی، از این زاویه بهش نگاه کن.
این حرفش من رو تحت تأثیر قرار داد، پس جواب دادم:
- همین کار رو می‌کنم.
- قبل از اون به این فکر کردی که تو حافظه، مهارت‌ها و استعدادهای سیلویا رو نداری؟ خیلی راحت لو میری و می‌فهمن تو اون نیستی!
- پس میگی چی‌کار کنم؟
- خدای علم رو ملاقات کن، اون می‌دونه تو باید چی‌کار کنی!
این‌که پایان این مسیر کجاست، هنوز مشخص نیست. مشخص نیست چندتا خدا باید ببینم، تمنا کنم تا شاید کمکم کنن.
- برای دیدن خدای علم هم به کلید نیاز دارم؟
-داشت یادم می‌رفت، این کلید فقط شب‌ها کار می‌کنه، یادت باشه قبل از این‌که صبح بشه اون‌جا باشی.
یک کلید طلایی آورد و توی دست‌هام گذاشت. گرمای انگشت‌های کشیده و بلندش توی کف دستم حس شد.
بودن کنار اون حس خوبی داشت. خدای عشق واقعاً مهربون بود.
توی شب با سرعت باد حرکت می‌کردم.
منظره‌ی شب این‌جا فوق‌العاده بود. چشمه‌ها و آبشارهایی که آب توش مثل نور می‌درخشید، کرم‌های شب تاب و نوری که به این منظره‌ی شب زیبایی خاصی هدیه داده بود.
به دروازه‌ی چوبی و مجلل خدای علم رسیدم. در حالی که نفسم گرفته بود و کاملاً انرژی خودم رو از دست داده بودم، درب رو باز کردم و خدای علم رو ملاقات کردم.
مرد ریش بلند و مو فرفری که سرتاپاش از جواهرات باشکوهی از طلا آراسته بود. قیافه‌ی خشمگین و ترسناکی داشت.
توی این کتابخونه‌ که باشکوه بود؛ ولی نه به اندازه‌ی کتابخونه‌ی خدای سرنوشت، رنگی که بیشتر از همه‌ی رنگ‌ها تو چشم بود، قهوه‌ای بود.
نفس زنان و با صدای گرفته گفتم:
- میشه من رو کمک کنید! خدای علم، این دختر اسمش سیلویاست. می‌خوام تمام علمی که اون داره رو به من هم بدین، همه‌ی اون خاطرات، استعداد‌ها... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

تیزریست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
77
کیف پول من
3,721
Points
120
پارت 40
خدای علم، خدای سرنوشت، خدای عشق می‌تونید در این راه به من کمک کنید؟
اون‌ها به من گفتن که به محض خروجم از دروازه‌ی بهشت، وقتی که توی این یک و نیم روز، سه سال گذشته و پابلو الان 23 سال داره، فقط دو روز وقت دارم تا قبل از مرگ سیلویا ب*دن اون رو تسخیر کنم.
- بگو در قبال دادن اون‌ها به من چی می‌خوای؟ می‌دونم هر چیزی تقاصی داره!
- با ارزش‌ترین دارایی‌های مغزت، همش خاطرات پابلو هست. اون‌ها رو به من بده.
بعد از اون دیگه نه احساسی نسبت به پابلو داشتم، نه حتی می‌دونستم اون کیه! حتی نمی‌دونستم چرا سیلویا شدم!
***
صدای زنگوله‌ها شنیده شد، توی اون روز روشن گلبرگ‌ها از آسمون به پرواز در اومدن.
ازدواج تک پرنسس کشور باعث شده بود که مردم توی اون جمع حضور پیدا کنند. روی فرش قرمز راه می‌رفتم. لباس عروسی سفید، بلند و دنباله دار که خیلی مجلل هم بود پوشیده بودم.
لباس عروس پفم روی زمین کشیده میشد. خدمتکارها اومدن و اون رو بلند کردن.
فرش قرمزی به زیر پام پهن شده بود. هیاهو، ذوق و شوق، ر*ق*ص و شادی مردم همه‌جا رو فرا گرفته بود.
صدای بلندی که اعلام حضور می‌کرد شنیده شد.
- داماد وارد می‌شود.
اون داماد بود! یعنی قبلاً هم دیده بودمش. وقتی یادم میاد اون‌موقع هم با دیدنش شوکه شدم.
لباس مجلل سورمه‌ای و زیبایی پوشیده بود. گل رزی روبانی روی سینش زده بود.
چه دامادی! زیبایی منحصر به فردش، دیدنی بود! البته که نه! من هیچ چیزی راجع به اون نمی‌دونم. تنها چیزی که می‌دونم، اون سربرد اسمش پابلو هست.
با لبخندی که بر روی صورتش غنچه زده بود به سمتم اومد. دستش رو به سمت من دراز کرد. با گرمی و مهربونی گفت:
- دوست داری دستم رو بگیری؟ اگه دوست نداری پس... .
- نه، دوست دارم.
دستم رو توی دست بزرگش جا دادم. وقتی دست اون رو گرفتم احساس کردم که دست‌های خیلی کوچکی دارم. البته دست‌هایی که حتی برای من نیست.
نوازنده‌ها موسیقی دل انگیزی می‌نواختن و خواننده‌ها چهچه می‌‌زدند.
میگن محیط اطراف روی احساسات آدم تاثیر زیادی داره، این‌همه شادی باعث شده بود که من هم خوشحال بشم، اما نه به اندازه‌ی پرنده‌هایی که بالای سرمون توی آسمون به پرواز در اومده بودند.
این شادی با دیدن چهره‌ی پدر که با لبخند‌های فیک جلوی من ایستاده بود و دست گلی پر از گل‌های رنگی توی دست‌هام گذاشت کم‌رنگ شد.
- تبریک میگم دختر عزیزم، امیدوارم که خوش‌بخت بشی!
دست گل رو ازش گرفتم و گفتم:
- ممنون، پدر!
دلم می‌خواست هرچه زودتر از کنار اون چهره گذر کنم.
شوهرم متوجه‌ی سردی دست‌هام شد با دوتا دستش دستم رو گرفت، به چشم‌های آبی رنگ من خیره شد.
- استرس نداشته باش، چیزی نیست! می‌دونم جمعیت و شلوغی رو دوست نداری! به زودی مراسم تموم میشه.
درست می‌گفت، سیلویا از ازدحام جمعیت متنفر بود؛ ولی من نه!
انگار که سیلویا قبلاً بهش گفته بود که چه‌قدر از اجتماع متنفر بود. گفتم:
- با اجازه، ما مرخص می‌شیم پدر!
-مشکلی نیست، می‌تونید برید.
از کنار اون مرد دیو صفت گذشتیم و به باغی که مهمون‌ها داشتن توش می‌ر*ق*صیدن رسیدیم.
- پابلو، بیا ماهم برقصیم!
دستش رو به بالا بردم‌ و پریدم و بعد دستش رو آوردم پایین و چندین بار این کار رو تکرار کردم. با انجام دادن چندین باره‌ی این کار حواسم نشد که کی پام به گوشه‌ی لباس عروسم گیر کرد و تعادلم رو از دست دادم.
وقتی به خودم اومدم دست‌های پابلو به دور کمرم قفل شده بود و اون‌قدر بهش نزدیک بودم که نفس‌های گرمش به صورتم برخورد می‌کرد. احساس گرما و خفگی داشتم و قلبم تند تند می‌زد.
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- ممنون که کمکم کردی!
توی این مراسم بزرگ آریس یک گوشه نشسته بود و نگاه می‌کرد. نگاه‌های عجیبش باعث شد پشتم رو نگاه کنم و ببینم اون روی صندلی وی‌آی‌پی نشسته و به من نگاه می‌کنه.
دلم می‌خواست به سمتش برم و راجع به این که چرا تصمیم گرفتم تا با پابلو ازدواج کنم بپرسم. با خودم می‌گفتم شاید بعد‌ها یک چنین فرصتی رو از دست دادم، درست هم حدس می‌زدم.
من اون روز رو بدون این‌که بدونم مدت‌ها منتظر رسیدن چنین روزی بودم، بدون این‌که بدونم آرزوی دیرینه‌ی من دیدن این روز بود سپری کردم.
جشن عروسی من با پابلو اون‌قدری باشکوه بود که حتی درگذشته هم تصورش نکرده بودم.
صدای بلند مردی که عقد نامه رو می‌خوند تا مدت‌ها توی گوشم شنیده میشد.
- ازدواج این دو زوج زیبا، پابلوی 23 ساله و سیلویا دختری 22 ساله از دو خوانواده‌ی بزرگ رو رسمی اعلام می‌کنم.
اون‌موقع هر دومون در حالی که دست‌های همدیگه رو گرفته بودیم قول دادیم.
- تا زمانی که مرگ از هم جدامون نکنه باهم هستیم، کنار هم تمام سختی‌های زندگی رو سپری می‌کنیم و لحظه‌های خوبی رو برای هم می‌سازیم.
«پایان فصل۱»
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی
#دختر_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
کد:
پارت 40
خدای علم، خدای سرنوشت، خدای عشق می‌تونید در این راه به من کمک کنید؟
اون‌ها به من گفتن که به محض خروجم از دروازه‌ی بهشت، وقتی که توی این یک و نیم روز، سه سال گذشته و پابلو الان 23 سال داره، فقط دو روز وقت دارم تا قبل از مرگ سیلویا ب*دن اون رو تسخیر کنم.
- بگو در قبال دادن اون‌ها به من چی می‌خوای؟ می‌دونم هر چیزی تقاصی داره!
- با ارزش‌ترین دارایی‌های مغزت، همش خاطرات پابلو هست. اون‌ها رو به من بده.
بعد از اون دیگه نه احساسی نسبت به پابلو داشتم، نه حتی می‌دونستم اون کیه! حتی نمی‌دونستم چرا سیلویا شدم!

***
صدای زنگوله‌ها شنیده شد، توی اون روز روشن گلبرگ‌ها از آسمون به پرواز در اومدن.
ازدواج تک پرنسس کشور باعث شده بود که مردم توی اون جمع حضور پیدا کنند. روی فرش قرمز راه می‌رفتم. لباس عروسی سفید، بلند و دنباله دار که خیلی مجلل هم بود پوشیده بودم.
لباس عروس پفم روی زمین کشیده میشد. خدمتکارها اومدن و اون رو بلند کردن.
فرش قرمزی به زیر پام پهن شده بود. هیاهو، ذوق و شوق، ر*ق*ص و شادی مردم همه‌جا رو فرا گرفته بود.
صدای بلندی که اعلام حضور می‌کرد شنیده شد.
- داماد وارد می‌شود.
اون داماد بود! یعنی قبلاً هم دیده بودمش. وقتی یادم میاد اون‌موقع هم با دیدنش شوکه شدم.
لباس مجلل سورمه‌ای و زیبایی پوشیده بود. گل رزی روبانی روی سینش زده بود.
چه دامادی! زیبایی منحصر به فردش، دیدنی بود! البته که نه! من هیچ چیزی راجع به اون نمی‌دونم. تنها چیزی که می‌دونم، اون سربرد اسمش پابلو هست.
با لبخندی که بر روی صورتش غنچه زده بود به سمتم اومد. دستش رو به سمت من دراز کرد. با گرمی و مهربونی گفت:
- دوست داری دستم رو بگیری؟ اگه دوست نداری پس... .
- نه، دوست دارم.
دستم رو توی دست بزرگش جا دادم. وقتی دست اون رو گرفتم احساس کردم که دست‌های خیلی کوچکی دارم. البته دست‌هایی که حتی برای من نیست.
نوازنده‌ها موسیقی دل انگیزی می‌نواختن و خواننده‌ها چهچه می‌‌زدند.
میگن محیط اطراف روی احساسات آدم تاثیر زیادی داره، این‌همه شادی باعث شده بود که من هم خوشحال بشم، اما نه به اندازه‌ی پرنده‌هایی که بالای سرمون توی آسمون به پرواز در اومده بودند.
این شادی با دیدن چهره‌ی پدر که با لبخند‌های فیک جلوی من ایستاده بود و دست گلی پر از گل‌های رنگی توی دست‌هام گذاشت کم‌رنگ شد.
- تبریک میگم دختر عزیزم، امیدوارم که خوش‌بخت بشی!
دست گل رو ازش گرفتم و گفتم:
- ممنون، پدر!
دلم می‌خواست هرچه زودتر از کنار اون چهره گذر کنم.
شوهرم متوجه‌ی سردی دست‌هام شد با دوتا دستش دستم رو گرفت، به چشم‌های آبی رنگ من خیره شد.
- استرس نداشته باش، چیزی نیست! می‌دونم جمعیت و شلوغی رو دوست نداری! به زودی مراسم تموم میشه.
درست می‌گفت، سیلویا از ازدحام جمعیت متنفر بود؛ ولی من نه!
انگار که سیلویا قبلاً بهش گفته بود که چه‌قدر از اجتماع متنفر بود. گفتم:
- با اجازه، ما مرخص می‌شیم پدر!
-مشکلی نیست، می‌تونید برید.
از کنار اون مرد دیو صفت گذشتیم و به باغی که مهمون‌ها داشتن توش می‌ر*ق*صیدن رسیدیم.
- پابلو، بیا ماهم برقصیم!
دستش رو به بالا بردم‌ و پریدم و بعد دستش رو آوردم پایین و چندین بار این کار رو تکرار کردم. با انجام دادن چندین باره‌ی این کار حواسم نشد که کی پام به گوشه‌ی لباس عروسم گیر کرد و تعادلم رو از دست دادم.
وقتی به خودم اومدم دست‌های پابلو به دور کمرم قفل شده بود و اون‌قدر بهش نزدیک بودم که نفس‌های گرمش به صورتم برخورد می‌کرد. احساس گرما و خفگی داشتم و قلبم تند تند می‌زد.
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- ممنون که کمکم کردی!
توی این مراسم بزرگ آریس یک گوشه نشسته بود و نگاه می‌کرد. نگاه‌های عجیبش باعث شد پشتم رو نگاه کنم و ببینم اون روی صندلی وی‌آی‌پی نشسته و به من نگاه می‌کنه.
دلم می‌خواست به سمتش برم و راجع به این که چرا تصمیم گرفتم تا با پابلو ازدواج کنم بپرسم. با خودم می‌گفتم شاید بعد‌ها یک چنین فرصتی رو از دست دادم، درست هم حدس می‌زدم.
من اون روز رو بدون این‌که بدونم مدت‌ها منتظر رسیدن چنین روزی بودم، بدون این‌که بدونم آرزوی دیرینه‌ی من دیدن این روز بود سپری کردم.
جشن عروسی من با پابلو اون‌قدری باشکوه بود که حتی درگذشته هم تصورش نکرده بودم.
صدای بلند مردی که عقد نامه رو می‌خوند تا مدت‌ها توی گوشم شنیده میشد.
- ازدواج این دو زوج زیبا، پابلوی 23 ساله و سیلویا دختری 22 ساله از دو خوانواده‌ی بزرگ رو رسمی اعلام می‌کنم.
اون‌موقع هر دومون در حالی که دست‌های همدیگه رو گرفته بودیم قول دادیم.
- تا زمانی که مرگ از هم جدامون نکنه باهم هستیم، کنار هم تمام سختی‌های زندگی رو سپری می‌کنیم و لحظه‌های خوبی رو برای هم می‌سازیم.
«پایان فصل۱»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا