خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

درحال تایپ دختری نامرئی در کلبه‌ی تاریک|فاطمه رسولی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Aygunu
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 579
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
63
کیف پول من
3,376
Points
96
پارت 29
درب باز شد. صدای قدم‌های آریس روی زمین خاکی کلبه شنیده شد. سیلور برای محافظت کنار پابلو مونده بود و پابلو بعد از خوردن یک وعده غذا نمی‌دونست چرا بعد از این‌همه خوابیدن هنوزم خواب‌آلوده‌اس و احساس خستگی می‌کنه.
پس به آ*غ*و*ش تخت سفیدش پناه برده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود.
قبل از رفتن من و سیلور به پابلو که تو خواب عمیق فرو رفته بود نگاه می‌کردیم.
- سیلور می‌بینی بچم چه‌قدر کیوته! چه‌قدر دوست داشتنیه! خیلی کویته! می‌خوام بچلونمش.
سیلور هم با لبخندهایی که روی صورتش مثل خورشید می‌درخشید به من نگاه می‌کرد.
- وقتی صدات رو این‌جوری می‌کنی، بامزه میشی.
آریس نگاهی به روبه‌روش انداخت. نگاهی خیره که پر از خشم بود، نگاهی که از زمستون هم سردتر بود. گلوله‌های برفی خیره به من به سرخی میزد و عنبیه‌ی مشکی چشمش که یادآور یک شب زمستونی پر از برف که غرق در خون بود.
دلهره‌ی عجیبی به دلم افتاد، آریس همون قاتل بود! امروز یا من می‌میرم یا اون!
سیلور که بالاخره به جنگل رسیده بود. ذهن پر از آشوبش رو آروم کرد و به آسمون خیره شد.
- آفریدا، واقعاً فکر کردی من برای محافظت از یک انسان بی ارزش، قید محافظت از تو رو می‌زنم؟
قطعاً نه آریس من رو نمی‌کشه، تموم مدت که تو عمارتش بودم اون این کار رو نکرد، پس الان هم این کار رو نمی‌کرد. کمی از آشوب درونم کمتر شد.
- این چه بازی مسخره‌‌ی که تو راه انداختی؟
- فکر کردی نمی‌دونم همه چیز زیر سر توعه؟! وقتی گفتم بهم بگو اون کیه تو بودی که سکوت کردی!
صدای فریاد بلند آریس کلبه رو به لرزه درآورد.
- آفریدا! این که اون کیه بعد از تموم این سال‌ها، این که چه کسی باعث این‌همه آشوب شده مروموز ترین رازه! من هم راجع بهش نمی‌دونم.
با گفتن این حرف آریس فرو ریختم، نه نمی‌تونه درست باشه! اون من رو احمق فرض کرده!
- از جلوی چشم‌هام گم شو، دستت که به پابلو بخوره رو می‌شکنم.
با شنیدن این حرف‌ها آریس شروع کرد به خندین. یک دفعه اون خشم عمیق محو شده بود.
- نخند، چون من ضعیف نیستم. مطمئن باش ازت انتقامم رو می‌گیرم.
فریاد بلندم باعث شد که گلوم کزکز کنه.
- آریس همین الان گمشو!
لبخند از صورت آریس محو شد و رفت. صدای محکم کوبیدن درب باعث شد درب و دیوار کلبه به لرزش بیوفتن.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن، چرا باید محافظت از پابلو این‌همه سخت باشه؟! چرا درگیر این آدم شدن این‌همه برام ناامنه‌؟!
آریس که با ذهنی پر از گیجی از جنگل رد میشد، سیلور رو از دور دید. سیلور تو یک ثانیه با تلپورت به آریس نزدیک شد و دستش رو روی گر*دن آریس گذاشت و اون رو خفه کرد.
- مردک! چه بلایی سر آفریدا آوردی؟
آریس با نیش‌خندی پر از تمسخر دست سیلور رو از روی گ*ردنش کشوند و اون رو به دو متری خودش پرت کرد.
- آفریدا، موندن کنار توی احمق رو ترجیح داده! تو این‌قدر بی خاصیتی که از کلبه‌ی چوبی پدربزرگ پابلو برای خودت خونه ساختی و از آفریدا می‌خوای تو جایی که حتی مال خودت نیست بمونه.
سیلور از جاش بلند شد و با عصبانیت به چشم‌های آریس خیره شد و گفت:
- همه جا خونه‌ی منه، حتی اگه اون عمارت آشغول دونی تو باشه!
بعد نزدیک‌تر شد و گفت:
- بگو با آفریدا چی‌کار کردی؟
من که صورت خیسم رو پاک کرده بودم و کمی به قلبم تسکین داده بودم، پشت سر آریس به سمت جنگل دویده بودم وقتی که نزدیک‌تر شدم، آریس و سیلور رو دیدم.
- من اون رو کشتمش.
با شنیدن این حرف‌ها خون جلوی چشم‌های سیلور رو گرفت، این‌قدر عصبانی بود که نمی‌دونست چه کاری می‌تونه ازش بربیاد.
مشتی آتشین بر روی صورت آریس گذاشت و از سرش گرفت و اون رو به درخت چسپوند. دوندن‌هاش شروع شدن به تیز و درازتر شدن و اون رو روی گر*دن آریس گذاشت و گازش گرفت. آریس نمی‌دونست تو یک لحظه اون قدرت عجیب از کجا پیداش شد!
با ترس و استرس نزدیک شدم و گفتم:
- سیلور!
این صدا باعث شد ماتش ببره، دست از کتک زدن آریس برداشت و‌ با تعجب و حیرت به صورت من خیره شد. نگاه خشمگینش توی کسری از ثانیه به نگاهی غمگین پر از اشک تبدیل شد. آروم‌آروم با لرزش پاهاش به من نزدیک شد. دست‌های بزرگش رو روی پو*ست صورتم احساس کردم.
- خودتی آفریدا؟ من درست می‌بینم. تو زنده‌ای؟
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ آریس اون احمق! نمی‌تونه من رو بکشه. مگه نباید الان... .
بدون این‌که ادامه‌ی حرفم رو بزنم، آ*غ*و*ش سیلور رو حس کردم. اون ب*دن داشت می‌لرزید. خیلی حالش بد بود؛ ولی من اون لحظه فقط به پابلو فکر می‌کردم.
سیلور رو از آغوشم به کنار حل دادم و جوری که از دستش دلخور بودم گلایه کردم.
- مگه نباید مراقب پابلو می‌بودی؟
نگاه پر از اشکش رو به چشم‌هام خیره کرد و درحالی که داشت گریه می‌کرد گفت:
- نتونستم نگرانت نباشم، در نهایت خودم رو به جنگل رسوندم.
- احمق! من چرا به کسی مثل تو اعتماد کردم؟ اگه یک مو از سر پابلو کم بشه از چشم تو می‌بینم.
- من رو ببخش آفریدا!
آریس نیش‌خندی زد و گفت:
- هه! وقتی حرف، حرف پابلو میشه اون نمی‌بینه که بقیه چه‌قدر براش کارهای مهمی انجام دادن. این‌که چه‌قدر می‌تونی براش خوب باشی، از له کردن سنگ‌های زیر پاش هم براش بی‌اهمیت تره.
من و سیلور بی توجه به حرف‌های آریس به اتاق پابلو تلپورت کردیم.
اما پابلو روی تختش نبود، انرژی اون هیچ‌جای عمارت احساس نمی‌شد. ترس و وحشت به قلبم هجوم آورد.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#فاطمه_رسولی
پارت 29

درب باز شد. صدای قدم‌های آریس روی زمین خاکی کلبه شنیده شد. سیلور برای محافظت کنار پابلو مونده بود و پابلو بعد از خوردن یک وعده غذا نمی‌دونست چرا بعد از این‌همه خوابیدن هنوزم خواب‌آلوده‌اس و احساس خستگی می‌کنه.

پس به آ*غ*و*ش تخت سفیدش پناه برده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود.

قبل از رفتن من و سیلور به پابلو که تو خواب عمیق فرو رفته بود نگاه می‌کردیم.

- سیلور می‌بینی بچم چه‌قدر کیوته! چه‌قدر دوست داشتنیه! خیلی کویته! می‌خوام بچلونمش.

سیلور هم با لبخندهایی که روی صورتش مثل خورشید می‌درخشید به من نگاه می‌کرد.

- وقتی صدات رو این‌جوری می‌کنی، بامزه میشی.

آریس نگاهی به روبه‌روش انداخت. نگاهی خیره که پر از خشم بود، نگاهی که از زمستون هم سردتر بود. گلوله‌های برفی خیره به من به سرخی میزد و عنبیه‌ی مشکی چشمش که یادآور یک شب زمستونی پر از برف که غرق در خون بود.

دلهره‌ی عجیبی به دلم افتاد، آریس همون قاتل بود! امروز یا من می‌میرم یا اون!

سیلور که بالاخره به جنگل رسیده بود. ذهن پر از آشوبش رو آروم کرد و به آسمون خیره شد.

- آفریدا، واقعاً فکر کردی من برای محافظت از یک انسان بی ارزش، قید محافظت از تو رو می‌زنم؟

قطعاً نه آریس من رو نمی‌کشه، تموم مدت که تو عمارتش بودم اون این کار رو نکرد، پس الان هم این کار رو نمی‌کرد. کمی از آشوب درونم کمتر شد.

- این چه بازی مسخره‌‌ی که تو راه انداختی؟

- فکر کردی نمی‌دونم همه چیز زیر سر توعه؟! وقتی گفتم بهم بگو اون کیه تو بودی که سکوت کردی!

صدای فریاد بلند آریس کلبه رو به لرزه درآورد.

- آفریدا! این که اون کیه بعد از تموم این سال‌ها، این که چه کسی باعث این‌همه آشوب شده مروموز ترین رازه! من هم راجع بهش نمی‌دونم.

با گفتن این حرف آریس فرو ریختم، نه نمی‌تونه درست باشه! اون من رو احمق فرض کرده!

- از جلوی چشم‌هام گم شو، دستت که به پابلو بخوره رو می‌شکنم.

با شنیدن این حرف‌ها آریس شروع کرد به خندین. یک دفعه اون خشم عمیق محو شده بود.

- نخند، چون من ضعیف نیستم. مطمئن باش ازت انتقامم رو می‌گیرم.

فریاد بلندم باعث شد که گلوم کزکز کنه.

- آریس همین الان گمشو!

لبخند از صورت آریس محو شد و رفت. صدای محکم کوبیدن درب باعث شد درب و دیوار کلبه به لرزش بیوفتن.

دستم رو روی قلبم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن، چرا باید محافظت از پابلو این‌همه سخت باشه؟! چرا درگیر این آدم شدن این‌همه برام ناامنه‌؟!

آریس که با ذهنی پر از گیجی از جنگل رد میشد، سیلور رو از دور دید. سیلور تو یک ثانیه با تلپورت به آریس نزدیک شد و دستش رو روی گر*دن آریس گذاشت و اون رو خفه کرد.

- مردک! چه بلایی سر آفریدا آوردی؟

آریس با نیش‌خندی پر از تمسخر دست سیلور رو از روی گ*ردنش کشوند و اون رو به دو متری خودش پرت کرد.

- آفریدا، موندن کنار توی احمق رو ترجیح داده! تو این‌قدر بی خاصیتی که از کلبه‌ی چوبی پدربزرگ پابلو برای خودت خونه ساختی و از آفریدا می‌خوای تو جایی که حتی مال خودت نیست بمونه.

سیلور از جاش بلند شد و با عصبانیت به چشم‌های آریس خیره شد و گفت:

- همه جا خونه‌ی منه، حتی اگه اون عمارت آشغول دونی تو باشه!

بعد نزدیک‌تر شد و گفت:

- بگو با آفریدا چی‌کار کردی؟

من که صورت خیسم رو پاک کرده بودم و کمی به قلبم تسکین داده بودم، پشت سر آریس به سمت جنگل دویده بودم وقتی که نزدیک‌تر شدم، آریس و سیلور رو دیدم.

- من اون رو کشتمش.

با شنیدن این حرف‌ها خون جلوی چشم‌های سیلور رو گرفت، این‌قدر عصبانی بود که نمی‌دونست چه کاری می‌تونه ازش بربیاد.

مشتی آتشین بر روی صورت آریس گذاشت و از سرش گرفت و اون رو به درخت چسپوند. دوندن‌هاش شروع شدن به تیز و درازتر شدن و اون رو روی گر*دن آریس گذاشت و گازش گرفت. آریس نمی‌دونست تو یک لحظه اون قدرت عجیب از کجا پیداش شد!

با ترس و استرس نزدیک شدم و گفتم:

- سیلور!

این صدا باعث شد ماتش ببره، دست از کتک زدن آریس برداشت و‌ با تعجب و حیرت به صورت من خیره شد. نگاه خشمگینش توی کسری از ثانیه به نگاهی غمگین پر از اشک تبدیل شد. آروم‌آروم با لرزش پاهاش به من نزدیک شد. دست‌های بزرگش رو روی پو*ست صورتم احساس کردم.

- خودتی آفریدا؟ من درست می‌بینم. تو زنده‌ای؟

- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ آریس اون احمق! نمی‌تونه من رو بکشه. مگه نباید الان... .

بدون این‌که ادامه‌ی حرفم رو بزنم، آ*غ*و*ش سیلور رو حس کردم. اون ب*دن داشت می‌لرزید. خیلی حالش بد بود؛ ولی من اون لحظه فقط به پابلو فکر می‌کردم.

سیلور رو از آغوشم به کنار حل دادم و جوری که از دستش دلخور بودم گلایه کردم.

- مگه نباید مراقب پابلو می‌بودی؟

نگاه پر از اشکش رو به چشم‌هام خیره کرد و درحالی که داشت گریه می‌کرد گفت:

- نتونستم نگرانت نباشم، در نهایت خودم رو به جنگل رسوندم.

- احمق! من چرا به کسی مثل تو اعتماد کردم؟ اگه یک مو از سر پابلو کم بشه از چشم تو می‌بینم.

- من رو ببخش آفریدا!

آریس نیش‌خندی زد و گفت:

- هه! وقتی حرف، حرف پابلو میشه اون نمی‌بینه که بقیه چه‌قدر براش کارهای مهمی انجام دادن. این‌که چه‌قدر می‌تونی براش خوب باشی، از له کردن سنگ‌های زیر پاش هم براش بی‌اهمیت تره.

من و سیلور بی توجه به حرف‌های آریس به اتاق پابلو تلپورت کردیم.

اما پابلو روی تختش نبود، انرژی اون هیچ‌جای عمارت احساس نمی‌شد. ترس و وحشت به قلبم هجوم آورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
63
کیف پول من
3,376
Points
96
پارت 30
برای خالی کردن عصبانیتم سر سیلور وقت کافی نداشتم، سیلور کمی از موهای پابلو روی زمین افتاده بود با قدرتش توی دستش جمع کرد. همه‌ی موهاش از گوشه و کنار این اتاق جمع شدن و به سمت دست سیلور رفتند. بعدش کمی جوهر برداشت و نماد عجیبی رو روی اون کاغذ نوشت و وردی رو خوند.
- Ai ghj Zhi hu zizi
دست‌های من رو گرفت و اتاق پابلو دور سر ما چرخید و ما توی یک مکان عجیب تلپورت کردیم.
خاطره‌ی عجیبی که راجع بهش خبر نداشتم توی ذهنم تشکیل شد. اون من بودم! دست‌های یک پسر رو که قیافه‌ی نامعلومی رو داشت گرفته بودم.
هوا شبیه مه بود، انگار رو ابرا بودیم. همه‌جا سفید بود و روشنایی چشم‌گیری به چشم‌هامون می‌تابید.
- برای این‌که بتونی کسی رو که گم شده پیدا کنی، کافیه مقداری از مو یا ناخن طرف رو داشته باشی.
بعدش با انگشتم یک نماد رو روی دست اون کشیدم. و ادامه دادم.
- این تو رو به اون‌جایی که می‌خوای می‌بره.
حالا اون نگاه جلوی چشم‌هام بود. سیلور درست می‌گفت، من قبلاً اون رو می‌شناختم.
- کی بهت این طلسم عجیب رو یاد داده؟
سیلور با چشم‌های نورانی و زردش به من خیره شد و چیزی نگفت.
- من این‌رو بهت یاد دادم؟ درسته؟
این طلسم همیشه کاربرد نداره، یک آدم نمی‌تونه ازش استفاده کنه و یک اهریمن رو نمی‌شه باهاش پیدا کرد.
- آفریدا یادت اومده؟
- بهم بگو تو کی هستی؟
صورتش رو از روبه‌روی من برگردوند.
- اگه چیزی رو یادت نمیاد، پس من چیزی بهت نمی‌گم.
- بگو!
- باید خودت همه چیز رو به‌خاطر بیاری.
برخلاف آریس آدمی نبودم که بخوام از همه چیز سر در بیارم؛ ولی این راجع به گذشته‌ی خودم بود.
سیلور از رو به روی من کنار رفت و پابلو رو دیدم. به کل حواسم پرت شده بود که دنبال پابلو می‌گشتم.
من و سیلور به اون صح*نه خیره شدیم. توی اون روز روشن پابلو اشک می‌ریخت و سیلویا دست اون مرد محافظ رو گرفته بود و روبه‌روی پابلو ایستاده بود.
لباس آبی و بلندش و شنل سرمه‌ای مخملی که از شونه‌هاش آویزون بود نمایان بود.
- درسته پابلو من دیگه تو رو دوست ندارم، متوجه شدم تمام این مدت لوکاس رو دوست داشتم نه تو!
پابلو درحالی که اشک می‌ریخت، تندتند اشک‌هاش رو پاک کرد و با صدای گرفته گفت:
- من به تصمیمت احترام می‌ذارم سیلویا، همیشه توی قلبم می‌مونی و همیشه عاشقت می‌مونم. تو آزادی خوشحال باشی... .
پسره‌ی خر حتی تو این لحظه هم به خودش فکر نمی‌کرد.
- نه، تو باید من رو برای همیشه از قلب و ذهنت فراموش کنی! دیگه آدم خطرناکی مثل من رو دوست نداشته باش.
با چشم‌های اشکی درحالی که صورتش رو به چپ و راست تکون می‌داد گفت:
- نمی‌تونم، ازم نخواه این‌کار رو کنم. هر کاری برام راحته حز این یکی... .
سیلویا به سمت پابلو اومد و گفت:
- ولی من تو رو هیچ‌وقت دوست نداشتم. تو بازیچه‌ی من بودی، بهم خوش گذشت عزیزم.
چشم‌های پابلو درشت شد و حیرت زده گفت:
- دروغه! دروغه!
- نه دروغ نیست عزیزم.
بعد اون پابلو رو ب*غ*ل کرد.
با دیدن این صح*نه دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.
چیزی که من با چشم‌هام ندیدم و باید می‌دیدم اتفاق افتاد.
سیلویا درحالی که اون رو در آ*غ*و*ش کشیده بود با چاقو به شکم پابلو زد و خون از دهن پابلو به بیرون ریخت.
- می‌بینی احمق! آدم‌ها می‌تونن درحالی که در آ*غ*و*ش گرفتنت بهت خنجر بزنن، پس دیگه به اون‌ها اعتماد نکن! مخصوصاً هم من.
با شنیدن این حرف چشم‌هام رو باز کردم و پابلو رو صورت نیمه جونش رو روی شونه‌های سیلویا انداخته بود و شنل سیلویا پر از خون شده بود رو دیدم.
گریه کردم و جیغ کشیدم. به سمت پابلو دویدم و با سرعت و چنگی که زدم سیلویا به هشت متر اون‌طرف‌تر پرتاب شد.
در کسری از ثانیه سیلور خودش رو به پابلو رسوند و پابلو که بی هوش شده بود، سرش به س*ی*نه‌ی سیلور برخورد کرد. سیلور با دوتا دستش اون رو نگه داشت.
سیلویا که نمی‌دونست از کجا و چه‌طوری اون نیروی عظیم اون رو رونده حیرت زده شد. زود اسپری رو که باعث دیده شدن اهریمن‌های مخفی میشد از دستش درآورد و به سمت پابلو دوید تا اسپری کنه و محافظش لوکاس شمشیرش رو که مخصوص کشتن اهریمن‌ها بود از قلاف درآورد تا با دیده شدن ما بهمون حمله کنه‌؛ ولی من راجع به قدرت اسپری و اون شمشیر هیچ اطلاعی نداشتم.
#فاطمه_رسولی
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت 30

برای خالی کردن عصبانیتم سر سیلور وقت کافی نداشتم، سیلور کمی از موهای پابلو روی زمین افتاده بود با قدرتش توی دستش جمع کرد. همه‌ی موهاش از گوشه و کنار این اتاق جمع شدن و به سمت دست سیلور رفتند. بعدش کمی جوهر برداشت و نماد عجیبی رو روی اون کاغذ نوشت و وردی رو خوند.

- Ai ghj Zhi hu zizi

دست‌های من رو گرفت و اتاق پابلو دور سر ما چرخید و ما توی یک مکان عجیب تلپورت کردیم.

خاطره‌ی عجیبی که راجع بهش خبر نداشتم توی ذهنم تشکیل شد. اون من بودم! دست‌های یک پسر رو که قیافه‌ی نامعلومی رو داشت گرفته بودم.

هوا شبیه مه بود، انگار رو ابرا بودیم. همه‌جا سفید بود و روشنایی چشم‌گیری به چشم‌هامون می‌تابید.

- برای این‌که بتونی کسی رو که گم شده پیدا کنی، کافیه مقداری از مو یا ناخن طرف رو داشته باشی.

بعدش با انگشتم یک نماد رو روی دست اون کشیدم. و ادامه دادم.

- این تو رو به اون‌جایی که می‌خوای می‌بره.

حالا اون نگاه جلوی چشم‌هام بود. سیلور درست می‌گفت، من قبلاً اون رو می‌شناختم.

- کی بهت این طلسم عجیب رو یاد داده؟

سیلور با چشم‌های نورانی و زردش به من خیره شد و چیزی نگفت.

- من این‌رو بهت یاد دادم؟ درسته؟

این طلسم همیشه کاربرد نداره، یک آدم نمی‌تونه ازش استفاده کنه و یک اهریمن رو نمی‌شه باهاش پیدا کرد.

- آفریدا یادت اومده؟

- بهم بگو تو کی هستی؟

صورتش رو از روبه‌روی من برگردوند.

- اگه چیزی رو یادت نمیاد، پس من چیزی بهت نمی‌گم.

- بگو!

- باید خودت همه چیز رو به‌خاطر بیاری.

برخلاف آریس آدمی نبودم که بخوام از همه چیز سر در بیارم؛ ولی این راجع به گذشته‌ی خودم بود.

سیلور از رو به روی من کنار رفت و پابلو رو دیدم. به کل حواسم پرت شده بود که دنبال پابلو می‌گشتم.

من و سیلور به اون صح*نه خیره شدیم. توی اون روز روشن پابلو اشک می‌ریخت و سیلویا دست اون مرد محافظ رو گرفته بود و روبه‌روی پابلو ایستاده بود.

لباس آبی و بلندش و شنل سرمه‌ای مخملی که از شونه‌هاش آویزون بود نمایان بود.

- درسته پابلو من دیگه تو رو دوست ندارم، متوجه شدم تمام این مدت لوکاس رو دوست داشتم نه تو!

پابلو درحالی که اشک می‌ریخت، تندتند اشک‌هاش رو پاک کرد و با صدای گرفته گفت:

- من به تصمیمت احترام می‌ذارم سیلویا، همیشه توی قلبم می‌مونی و همیشه عاشقت می‌مونم. تو آزادی خوشحال باشی... .

پسره‌ی خر حتی تو این لحظه هم به خودش فکر نمی‌کرد.

- نه، تو باید من رو برای همیشه از قلب و ذهنت فراموش کنی! دیگه آدم خطرناکی مثل من رو دوست نداشته باش.

با چشم‌های اشکی درحالی که صورتش رو به چپ و راست تکون می‌داد گفت:

- نمی‌تونم، ازم نخواه این‌کار رو کنم. هر کاری برام راحته حز این یکی... .

سیلویا به سمت پابلو اومد و گفت:

- ولی من تو رو هیچ‌وقت دوست نداشتم. تو بازیچه‌ی من بودی، بهم خوش گذشت عزیزم.

چشم‌های پابلو درشت شد و حیرت زده گفت:

- دروغه! دروغه!

- نه دروغ نیست عزیزم.

بعد اون پابلو رو ب*غ*ل کرد.

با دیدن این صح*نه دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.

چیزی که من با چشم‌هام ندیدم و باید می‌دیدم اتفاق افتاد.

سیلویا درحالی که اون رو در آ*غ*و*ش کشیده بود با چاقو  به شکم پابلو زد و خون از دهن پابلو به بیرون ریخت.

- می‌بینی احمق! آدم‌ها می‌تونن درحالی که در آ*غ*و*ش گرفتنت بهت خنجر بزنن، پس دیگه به اون‌ها اعتماد نکن! مخصوصاً هم من.

با شنیدن این حرف چشم‌هام رو باز کردم و پابلو رو صورت نیمه جونش رو روی شونه‌های سیلویا انداخته بود و شنل سیلویا پر از خون شده بود رو دیدم.

گریه کردم و جیغ کشیدم. به سمت پابلو دویدم و با سرعت و چنگی که زدم سیلویا به هشت متر اون‌طرف‌تر پرتاب شد.

در کسری از ثانیه سیلور خودش رو به پابلو رسوند و پابلو که بی هوش شده بود، سرش به س*ی*نه‌ی سیلور برخورد کرد. سیلور با دوتا دستش اون رو نگه داشت.

سیلویا که نمی‌دونست از کجا و چه‌طوری اون نیروی عظیم اون رو رونده حیرت زده شد. زود اسپری رو که باعث دیده شدن اهریمن‌های مخفی میشد از دستش درآورد و به سمت پابلو دوید تا اسپری کنه و محافظش لوکاس شمشیرش رو که مخصوص کشتن اهریمن‌ها بود از قلاف درآورد تا با دیده شدن ما بهمون حمله کنه‌؛ ولی من راجع به قدرت اسپری و اون شمشیر هیچ اطلاعی نداشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا