پارت 29
درب باز شد. صدای قدمهای آریس روی زمین خاکی کلبه شنیده شد. سیلور برای محافظت کنار پابلو مونده بود و پابلو بعد از خوردن یک وعده غذا نمیدونست چرا بعد از اینهمه خوابیدن هنوزم خوابآلودهاس و احساس خستگی میکنه.
پس به آ*غ*و*ش تخت سفیدش پناه برده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود.
قبل از رفتن من و سیلور به پابلو که تو خواب عمیق فرو رفته بود نگاه میکردیم.
- سیلور میبینی بچم چهقدر کیوته! چهقدر دوست داشتنیه! خیلی کویته! میخوام بچلونمش.
سیلور هم با لبخندهایی که روی صورتش مثل خورشید میدرخشید به من نگاه میکرد.
- وقتی صدات رو اینجوری میکنی، بامزه میشی.
آریس نگاهی به روبهروش انداخت. نگاهی خیره که پر از خشم بود، نگاهی که از زمستون هم سردتر بود. گلولههای برفی خیره به من به سرخی میزد و عنبیهی مشکی چشمش که یادآور یک شب زمستونی پر از برف که غرق در خون بود.
دلهرهی عجیبی به دلم افتاد، آریس همون قاتل بود! امروز یا من میمیرم یا اون!
سیلور که بالاخره به جنگل رسیده بود. ذهن پر از آشوبش رو آروم کرد و به آسمون خیره شد.
- آفریدا، واقعاً فکر کردی من برای محافظت از یک انسان بی ارزش، قید محافظت از تو رو میزنم؟
قطعاً نه آریس من رو نمیکشه، تموم مدت که تو عمارتش بودم اون این کار رو نکرد، پس الان هم این کار رو نمیکرد. کمی از آشوب درونم کمتر شد.
- این چه بازی مسخرهی که تو راه انداختی؟
- فکر کردی نمیدونم همه چیز زیر سر توعه؟! وقتی گفتم بهم بگو اون کیه تو بودی که سکوت کردی!
صدای فریاد بلند آریس کلبه رو به لرزه درآورد.
- آفریدا! این که اون کیه بعد از تموم این سالها، این که چه کسی باعث اینهمه آشوب شده مروموز ترین رازه! من هم راجع بهش نمیدونم.
با گفتن این حرف آریس فرو ریختم، نه نمیتونه درست باشه! اون من رو احمق فرض کرده!
- از جلوی چشمهام گم شو، دستت که به پابلو بخوره رو میشکنم.
با شنیدن این حرفها آریس شروع کرد به خندین. یک دفعه اون خشم عمیق محو شده بود.
- نخند، چون من ضعیف نیستم. مطمئن باش ازت انتقامم رو میگیرم.
فریاد بلندم باعث شد که گلوم کزکز کنه.
- آریس همین الان گمشو!
لبخند از صورت آریس محو شد و رفت. صدای محکم کوبیدن درب باعث شد درب و دیوار کلبه به لرزش بیوفتن.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن، چرا باید محافظت از پابلو اینهمه سخت باشه؟! چرا درگیر این آدم شدن اینهمه برام ناامنه؟!
آریس که با ذهنی پر از گیجی از جنگل رد میشد، سیلور رو از دور دید. سیلور تو یک ثانیه با تلپورت به آریس نزدیک شد و دستش رو روی گر*دن آریس گذاشت و اون رو خفه کرد.
- مردک! چه بلایی سر آفریدا آوردی؟
آریس با نیشخندی پر از تمسخر دست سیلور رو از روی گ*ردنش کشوند و اون رو به دو متری خودش پرت کرد.
- آفریدا، موندن کنار توی احمق رو ترجیح داده! تو اینقدر بی خاصیتی که از کلبهی چوبی پدربزرگ پابلو برای خودت خونه ساختی و از آفریدا میخوای تو جایی که حتی مال خودت نیست بمونه.
سیلور از جاش بلند شد و با عصبانیت به چشمهای آریس خیره شد و گفت:
- همه جا خونهی منه، حتی اگه اون عمارت آشغول دونی تو باشه!
بعد نزدیکتر شد و گفت:
- بگو با آفریدا چیکار کردی؟
من که صورت خیسم رو پاک کرده بودم و کمی به قلبم تسکین داده بودم، پشت سر آریس به سمت جنگل دویده بودم وقتی که نزدیکتر شدم، آریس و سیلور رو دیدم.
- من اون رو کشتمش.
با شنیدن این حرفها خون جلوی چشمهای سیلور رو گرفت، اینقدر عصبانی بود که نمیدونست چه کاری میتونه ازش بربیاد.
مشتی آتشین بر روی صورت آریس گذاشت و از سرش گرفت و اون رو به درخت چسپوند. دوندنهاش شروع شدن به تیز و درازتر شدن و اون رو روی گر*دن آریس گذاشت و گازش گرفت. آریس نمیدونست تو یک لحظه اون قدرت عجیب از کجا پیداش شد!
با ترس و استرس نزدیک شدم و گفتم:
- سیلور!
این صدا باعث شد ماتش ببره، دست از کتک زدن آریس برداشت و با تعجب و حیرت به صورت من خیره شد. نگاه خشمگینش توی کسری از ثانیه به نگاهی غمگین پر از اشک تبدیل شد. آرومآروم با لرزش پاهاش به من نزدیک شد. دستهای بزرگش رو روی پو*ست صورتم احساس کردم.
- خودتی آفریدا؟ من درست میبینم. تو زندهای؟
- تو اینجا چیکار میکنی؟ آریس اون احمق! نمیتونه من رو بکشه. مگه نباید الان... .
بدون اینکه ادامهی حرفم رو بزنم، آ*غ*و*ش سیلور رو حس کردم. اون ب*دن داشت میلرزید. خیلی حالش بد بود؛ ولی من اون لحظه فقط به پابلو فکر میکردم.
سیلور رو از آغوشم به کنار حل دادم و جوری که از دستش دلخور بودم گلایه کردم.
- مگه نباید مراقب پابلو میبودی؟
نگاه پر از اشکش رو به چشمهام خیره کرد و درحالی که داشت گریه میکرد گفت:
- نتونستم نگرانت نباشم، در نهایت خودم رو به جنگل رسوندم.
- احمق! من چرا به کسی مثل تو اعتماد کردم؟ اگه یک مو از سر پابلو کم بشه از چشم تو میبینم.
- من رو ببخش آفریدا!
آریس نیشخندی زد و گفت:
- هه! وقتی حرف، حرف پابلو میشه اون نمیبینه که بقیه چهقدر براش کارهای مهمی انجام دادن. اینکه چهقدر میتونی براش خوب باشی، از له کردن سنگهای زیر پاش هم براش بیاهمیت تره.
من و سیلور بی توجه به حرفهای آریس به اتاق پابلو تلپورت کردیم.
اما پابلو روی تختش نبود، انرژی اون هیچجای عمارت احساس نمیشد. ترس و وحشت به قلبم هجوم آورد.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبهی_تاریک
#فاطمه_رسولی
درب باز شد. صدای قدمهای آریس روی زمین خاکی کلبه شنیده شد. سیلور برای محافظت کنار پابلو مونده بود و پابلو بعد از خوردن یک وعده غذا نمیدونست چرا بعد از اینهمه خوابیدن هنوزم خوابآلودهاس و احساس خستگی میکنه.
پس به آ*غ*و*ش تخت سفیدش پناه برده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود.
قبل از رفتن من و سیلور به پابلو که تو خواب عمیق فرو رفته بود نگاه میکردیم.
- سیلور میبینی بچم چهقدر کیوته! چهقدر دوست داشتنیه! خیلی کویته! میخوام بچلونمش.
سیلور هم با لبخندهایی که روی صورتش مثل خورشید میدرخشید به من نگاه میکرد.
- وقتی صدات رو اینجوری میکنی، بامزه میشی.
آریس نگاهی به روبهروش انداخت. نگاهی خیره که پر از خشم بود، نگاهی که از زمستون هم سردتر بود. گلولههای برفی خیره به من به سرخی میزد و عنبیهی مشکی چشمش که یادآور یک شب زمستونی پر از برف که غرق در خون بود.
دلهرهی عجیبی به دلم افتاد، آریس همون قاتل بود! امروز یا من میمیرم یا اون!
سیلور که بالاخره به جنگل رسیده بود. ذهن پر از آشوبش رو آروم کرد و به آسمون خیره شد.
- آفریدا، واقعاً فکر کردی من برای محافظت از یک انسان بی ارزش، قید محافظت از تو رو میزنم؟
قطعاً نه آریس من رو نمیکشه، تموم مدت که تو عمارتش بودم اون این کار رو نکرد، پس الان هم این کار رو نمیکرد. کمی از آشوب درونم کمتر شد.
- این چه بازی مسخرهی که تو راه انداختی؟
- فکر کردی نمیدونم همه چیز زیر سر توعه؟! وقتی گفتم بهم بگو اون کیه تو بودی که سکوت کردی!
صدای فریاد بلند آریس کلبه رو به لرزه درآورد.
- آفریدا! این که اون کیه بعد از تموم این سالها، این که چه کسی باعث اینهمه آشوب شده مروموز ترین رازه! من هم راجع بهش نمیدونم.
با گفتن این حرف آریس فرو ریختم، نه نمیتونه درست باشه! اون من رو احمق فرض کرده!
- از جلوی چشمهام گم شو، دستت که به پابلو بخوره رو میشکنم.
با شنیدن این حرفها آریس شروع کرد به خندین. یک دفعه اون خشم عمیق محو شده بود.
- نخند، چون من ضعیف نیستم. مطمئن باش ازت انتقامم رو میگیرم.
فریاد بلندم باعث شد که گلوم کزکز کنه.
- آریس همین الان گمشو!
لبخند از صورت آریس محو شد و رفت. صدای محکم کوبیدن درب باعث شد درب و دیوار کلبه به لرزش بیوفتن.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن، چرا باید محافظت از پابلو اینهمه سخت باشه؟! چرا درگیر این آدم شدن اینهمه برام ناامنه؟!
آریس که با ذهنی پر از گیجی از جنگل رد میشد، سیلور رو از دور دید. سیلور تو یک ثانیه با تلپورت به آریس نزدیک شد و دستش رو روی گر*دن آریس گذاشت و اون رو خفه کرد.
- مردک! چه بلایی سر آفریدا آوردی؟
آریس با نیشخندی پر از تمسخر دست سیلور رو از روی گ*ردنش کشوند و اون رو به دو متری خودش پرت کرد.
- آفریدا، موندن کنار توی احمق رو ترجیح داده! تو اینقدر بی خاصیتی که از کلبهی چوبی پدربزرگ پابلو برای خودت خونه ساختی و از آفریدا میخوای تو جایی که حتی مال خودت نیست بمونه.
سیلور از جاش بلند شد و با عصبانیت به چشمهای آریس خیره شد و گفت:
- همه جا خونهی منه، حتی اگه اون عمارت آشغول دونی تو باشه!
بعد نزدیکتر شد و گفت:
- بگو با آفریدا چیکار کردی؟
من که صورت خیسم رو پاک کرده بودم و کمی به قلبم تسکین داده بودم، پشت سر آریس به سمت جنگل دویده بودم وقتی که نزدیکتر شدم، آریس و سیلور رو دیدم.
- من اون رو کشتمش.
با شنیدن این حرفها خون جلوی چشمهای سیلور رو گرفت، اینقدر عصبانی بود که نمیدونست چه کاری میتونه ازش بربیاد.
مشتی آتشین بر روی صورت آریس گذاشت و از سرش گرفت و اون رو به درخت چسپوند. دوندنهاش شروع شدن به تیز و درازتر شدن و اون رو روی گر*دن آریس گذاشت و گازش گرفت. آریس نمیدونست تو یک لحظه اون قدرت عجیب از کجا پیداش شد!
با ترس و استرس نزدیک شدم و گفتم:
- سیلور!
این صدا باعث شد ماتش ببره، دست از کتک زدن آریس برداشت و با تعجب و حیرت به صورت من خیره شد. نگاه خشمگینش توی کسری از ثانیه به نگاهی غمگین پر از اشک تبدیل شد. آرومآروم با لرزش پاهاش به من نزدیک شد. دستهای بزرگش رو روی پو*ست صورتم احساس کردم.
- خودتی آفریدا؟ من درست میبینم. تو زندهای؟
- تو اینجا چیکار میکنی؟ آریس اون احمق! نمیتونه من رو بکشه. مگه نباید الان... .
بدون اینکه ادامهی حرفم رو بزنم، آ*غ*و*ش سیلور رو حس کردم. اون ب*دن داشت میلرزید. خیلی حالش بد بود؛ ولی من اون لحظه فقط به پابلو فکر میکردم.
سیلور رو از آغوشم به کنار حل دادم و جوری که از دستش دلخور بودم گلایه کردم.
- مگه نباید مراقب پابلو میبودی؟
نگاه پر از اشکش رو به چشمهام خیره کرد و درحالی که داشت گریه میکرد گفت:
- نتونستم نگرانت نباشم، در نهایت خودم رو به جنگل رسوندم.
- احمق! من چرا به کسی مثل تو اعتماد کردم؟ اگه یک مو از سر پابلو کم بشه از چشم تو میبینم.
- من رو ببخش آفریدا!
آریس نیشخندی زد و گفت:
- هه! وقتی حرف، حرف پابلو میشه اون نمیبینه که بقیه چهقدر براش کارهای مهمی انجام دادن. اینکه چهقدر میتونی براش خوب باشی، از له کردن سنگهای زیر پاش هم براش بیاهمیت تره.
من و سیلور بی توجه به حرفهای آریس به اتاق پابلو تلپورت کردیم.
اما پابلو روی تختش نبود، انرژی اون هیچجای عمارت احساس نمیشد. ترس و وحشت به قلبم هجوم آورد.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبهی_تاریک
#فاطمه_رسولی
پارت 29
درب باز شد. صدای قدمهای آریس روی زمین خاکی کلبه شنیده شد. سیلور برای محافظت کنار پابلو مونده بود و پابلو بعد از خوردن یک وعده غذا نمیدونست چرا بعد از اینهمه خوابیدن هنوزم خوابآلودهاس و احساس خستگی میکنه.
پس به آ*غ*و*ش تخت سفیدش پناه برده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود.
قبل از رفتن من و سیلور به پابلو که تو خواب عمیق فرو رفته بود نگاه میکردیم.
- سیلور میبینی بچم چهقدر کیوته! چهقدر دوست داشتنیه! خیلی کویته! میخوام بچلونمش.
سیلور هم با لبخندهایی که روی صورتش مثل خورشید میدرخشید به من نگاه میکرد.
- وقتی صدات رو اینجوری میکنی، بامزه میشی.
آریس نگاهی به روبهروش انداخت. نگاهی خیره که پر از خشم بود، نگاهی که از زمستون هم سردتر بود. گلولههای برفی خیره به من به سرخی میزد و عنبیهی مشکی چشمش که یادآور یک شب زمستونی پر از برف که غرق در خون بود.
دلهرهی عجیبی به دلم افتاد، آریس همون قاتل بود! امروز یا من میمیرم یا اون!
سیلور که بالاخره به جنگل رسیده بود. ذهن پر از آشوبش رو آروم کرد و به آسمون خیره شد.
- آفریدا، واقعاً فکر کردی من برای محافظت از یک انسان بی ارزش، قید محافظت از تو رو میزنم؟
قطعاً نه آریس من رو نمیکشه، تموم مدت که تو عمارتش بودم اون این کار رو نکرد، پس الان هم این کار رو نمیکرد. کمی از آشوب درونم کمتر شد.
- این چه بازی مسخرهی که تو راه انداختی؟
- فکر کردی نمیدونم همه چیز زیر سر توعه؟! وقتی گفتم بهم بگو اون کیه تو بودی که سکوت کردی!
صدای فریاد بلند آریس کلبه رو به لرزه درآورد.
- آفریدا! این که اون کیه بعد از تموم این سالها، این که چه کسی باعث اینهمه آشوب شده مروموز ترین رازه! من هم راجع بهش نمیدونم.
با گفتن این حرف آریس فرو ریختم، نه نمیتونه درست باشه! اون من رو احمق فرض کرده!
- از جلوی چشمهام گم شو، دستت که به پابلو بخوره رو میشکنم.
با شنیدن این حرفها آریس شروع کرد به خندین. یک دفعه اون خشم عمیق محو شده بود.
- نخند، چون من ضعیف نیستم. مطمئن باش ازت انتقامم رو میگیرم.
فریاد بلندم باعث شد که گلوم کزکز کنه.
- آریس همین الان گمشو!
لبخند از صورت آریس محو شد و رفت. صدای محکم کوبیدن درب باعث شد درب و دیوار کلبه به لرزش بیوفتن.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن، چرا باید محافظت از پابلو اینهمه سخت باشه؟! چرا درگیر این آدم شدن اینهمه برام ناامنه؟!
آریس که با ذهنی پر از گیجی از جنگل رد میشد، سیلور رو از دور دید. سیلور تو یک ثانیه با تلپورت به آریس نزدیک شد و دستش رو روی گر*دن آریس گذاشت و اون رو خفه کرد.
- مردک! چه بلایی سر آفریدا آوردی؟
آریس با نیشخندی پر از تمسخر دست سیلور رو از روی گ*ردنش کشوند و اون رو به دو متری خودش پرت کرد.
- آفریدا، موندن کنار توی احمق رو ترجیح داده! تو اینقدر بی خاصیتی که از کلبهی چوبی پدربزرگ پابلو برای خودت خونه ساختی و از آفریدا میخوای تو جایی که حتی مال خودت نیست بمونه.
سیلور از جاش بلند شد و با عصبانیت به چشمهای آریس خیره شد و گفت:
- همه جا خونهی منه، حتی اگه اون عمارت آشغول دونی تو باشه!
بعد نزدیکتر شد و گفت:
- بگو با آفریدا چیکار کردی؟
من که صورت خیسم رو پاک کرده بودم و کمی به قلبم تسکین داده بودم، پشت سر آریس به سمت جنگل دویده بودم وقتی که نزدیکتر شدم، آریس و سیلور رو دیدم.
- من اون رو کشتمش.
با شنیدن این حرفها خون جلوی چشمهای سیلور رو گرفت، اینقدر عصبانی بود که نمیدونست چه کاری میتونه ازش بربیاد.
مشتی آتشین بر روی صورت آریس گذاشت و از سرش گرفت و اون رو به درخت چسپوند. دوندنهاش شروع شدن به تیز و درازتر شدن و اون رو روی گر*دن آریس گذاشت و گازش گرفت. آریس نمیدونست تو یک لحظه اون قدرت عجیب از کجا پیداش شد!
با ترس و استرس نزدیک شدم و گفتم:
- سیلور!
این صدا باعث شد ماتش ببره، دست از کتک زدن آریس برداشت و با تعجب و حیرت به صورت من خیره شد. نگاه خشمگینش توی کسری از ثانیه به نگاهی غمگین پر از اشک تبدیل شد. آرومآروم با لرزش پاهاش به من نزدیک شد. دستهای بزرگش رو روی پو*ست صورتم احساس کردم.
- خودتی آفریدا؟ من درست میبینم. تو زندهای؟
- تو اینجا چیکار میکنی؟ آریس اون احمق! نمیتونه من رو بکشه. مگه نباید الان... .
بدون اینکه ادامهی حرفم رو بزنم، آ*غ*و*ش سیلور رو حس کردم. اون ب*دن داشت میلرزید. خیلی حالش بد بود؛ ولی من اون لحظه فقط به پابلو فکر میکردم.
سیلور رو از آغوشم به کنار حل دادم و جوری که از دستش دلخور بودم گلایه کردم.
- مگه نباید مراقب پابلو میبودی؟
نگاه پر از اشکش رو به چشمهام خیره کرد و درحالی که داشت گریه میکرد گفت:
- نتونستم نگرانت نباشم، در نهایت خودم رو به جنگل رسوندم.
- احمق! من چرا به کسی مثل تو اعتماد کردم؟ اگه یک مو از سر پابلو کم بشه از چشم تو میبینم.
- من رو ببخش آفریدا!
آریس نیشخندی زد و گفت:
- هه! وقتی حرف، حرف پابلو میشه اون نمیبینه که بقیه چهقدر براش کارهای مهمی انجام دادن. اینکه چهقدر میتونی براش خوب باشی، از له کردن سنگهای زیر پاش هم براش بیاهمیت تره.
من و سیلور بی توجه به حرفهای آریس به اتاق پابلو تلپورت کردیم.
اما پابلو روی تختش نبود، انرژی اون هیچجای عمارت احساس نمیشد. ترس و وحشت به قلبم هجوم آورد.
درب باز شد. صدای قدمهای آریس روی زمین خاکی کلبه شنیده شد. سیلور برای محافظت کنار پابلو مونده بود و پابلو بعد از خوردن یک وعده غذا نمیدونست چرا بعد از اینهمه خوابیدن هنوزم خوابآلودهاس و احساس خستگی میکنه.
پس به آ*غ*و*ش تخت سفیدش پناه برده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود.
قبل از رفتن من و سیلور به پابلو که تو خواب عمیق فرو رفته بود نگاه میکردیم.
- سیلور میبینی بچم چهقدر کیوته! چهقدر دوست داشتنیه! خیلی کویته! میخوام بچلونمش.
سیلور هم با لبخندهایی که روی صورتش مثل خورشید میدرخشید به من نگاه میکرد.
- وقتی صدات رو اینجوری میکنی، بامزه میشی.
آریس نگاهی به روبهروش انداخت. نگاهی خیره که پر از خشم بود، نگاهی که از زمستون هم سردتر بود. گلولههای برفی خیره به من به سرخی میزد و عنبیهی مشکی چشمش که یادآور یک شب زمستونی پر از برف که غرق در خون بود.
دلهرهی عجیبی به دلم افتاد، آریس همون قاتل بود! امروز یا من میمیرم یا اون!
سیلور که بالاخره به جنگل رسیده بود. ذهن پر از آشوبش رو آروم کرد و به آسمون خیره شد.
- آفریدا، واقعاً فکر کردی من برای محافظت از یک انسان بی ارزش، قید محافظت از تو رو میزنم؟
قطعاً نه آریس من رو نمیکشه، تموم مدت که تو عمارتش بودم اون این کار رو نکرد، پس الان هم این کار رو نمیکرد. کمی از آشوب درونم کمتر شد.
- این چه بازی مسخرهی که تو راه انداختی؟
- فکر کردی نمیدونم همه چیز زیر سر توعه؟! وقتی گفتم بهم بگو اون کیه تو بودی که سکوت کردی!
صدای فریاد بلند آریس کلبه رو به لرزه درآورد.
- آفریدا! این که اون کیه بعد از تموم این سالها، این که چه کسی باعث اینهمه آشوب شده مروموز ترین رازه! من هم راجع بهش نمیدونم.
با گفتن این حرف آریس فرو ریختم، نه نمیتونه درست باشه! اون من رو احمق فرض کرده!
- از جلوی چشمهام گم شو، دستت که به پابلو بخوره رو میشکنم.
با شنیدن این حرفها آریس شروع کرد به خندین. یک دفعه اون خشم عمیق محو شده بود.
- نخند، چون من ضعیف نیستم. مطمئن باش ازت انتقامم رو میگیرم.
فریاد بلندم باعث شد که گلوم کزکز کنه.
- آریس همین الان گمشو!
لبخند از صورت آریس محو شد و رفت. صدای محکم کوبیدن درب باعث شد درب و دیوار کلبه به لرزش بیوفتن.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن، چرا باید محافظت از پابلو اینهمه سخت باشه؟! چرا درگیر این آدم شدن اینهمه برام ناامنه؟!
آریس که با ذهنی پر از گیجی از جنگل رد میشد، سیلور رو از دور دید. سیلور تو یک ثانیه با تلپورت به آریس نزدیک شد و دستش رو روی گر*دن آریس گذاشت و اون رو خفه کرد.
- مردک! چه بلایی سر آفریدا آوردی؟
آریس با نیشخندی پر از تمسخر دست سیلور رو از روی گ*ردنش کشوند و اون رو به دو متری خودش پرت کرد.
- آفریدا، موندن کنار توی احمق رو ترجیح داده! تو اینقدر بی خاصیتی که از کلبهی چوبی پدربزرگ پابلو برای خودت خونه ساختی و از آفریدا میخوای تو جایی که حتی مال خودت نیست بمونه.
سیلور از جاش بلند شد و با عصبانیت به چشمهای آریس خیره شد و گفت:
- همه جا خونهی منه، حتی اگه اون عمارت آشغول دونی تو باشه!
بعد نزدیکتر شد و گفت:
- بگو با آفریدا چیکار کردی؟
من که صورت خیسم رو پاک کرده بودم و کمی به قلبم تسکین داده بودم، پشت سر آریس به سمت جنگل دویده بودم وقتی که نزدیکتر شدم، آریس و سیلور رو دیدم.
- من اون رو کشتمش.
با شنیدن این حرفها خون جلوی چشمهای سیلور رو گرفت، اینقدر عصبانی بود که نمیدونست چه کاری میتونه ازش بربیاد.
مشتی آتشین بر روی صورت آریس گذاشت و از سرش گرفت و اون رو به درخت چسپوند. دوندنهاش شروع شدن به تیز و درازتر شدن و اون رو روی گر*دن آریس گذاشت و گازش گرفت. آریس نمیدونست تو یک لحظه اون قدرت عجیب از کجا پیداش شد!
با ترس و استرس نزدیک شدم و گفتم:
- سیلور!
این صدا باعث شد ماتش ببره، دست از کتک زدن آریس برداشت و با تعجب و حیرت به صورت من خیره شد. نگاه خشمگینش توی کسری از ثانیه به نگاهی غمگین پر از اشک تبدیل شد. آرومآروم با لرزش پاهاش به من نزدیک شد. دستهای بزرگش رو روی پو*ست صورتم احساس کردم.
- خودتی آفریدا؟ من درست میبینم. تو زندهای؟
- تو اینجا چیکار میکنی؟ آریس اون احمق! نمیتونه من رو بکشه. مگه نباید الان... .
بدون اینکه ادامهی حرفم رو بزنم، آ*غ*و*ش سیلور رو حس کردم. اون ب*دن داشت میلرزید. خیلی حالش بد بود؛ ولی من اون لحظه فقط به پابلو فکر میکردم.
سیلور رو از آغوشم به کنار حل دادم و جوری که از دستش دلخور بودم گلایه کردم.
- مگه نباید مراقب پابلو میبودی؟
نگاه پر از اشکش رو به چشمهام خیره کرد و درحالی که داشت گریه میکرد گفت:
- نتونستم نگرانت نباشم، در نهایت خودم رو به جنگل رسوندم.
- احمق! من چرا به کسی مثل تو اعتماد کردم؟ اگه یک مو از سر پابلو کم بشه از چشم تو میبینم.
- من رو ببخش آفریدا!
آریس نیشخندی زد و گفت:
- هه! وقتی حرف، حرف پابلو میشه اون نمیبینه که بقیه چهقدر براش کارهای مهمی انجام دادن. اینکه چهقدر میتونی براش خوب باشی، از له کردن سنگهای زیر پاش هم براش بیاهمیت تره.
من و سیلور بی توجه به حرفهای آریس به اتاق پابلو تلپورت کردیم.
اما پابلو روی تختش نبود، انرژی اون هیچجای عمارت احساس نمیشد. ترس و وحشت به قلبم هجوم آورد.