پارت 9
پابلو توی اتاقش درحال عوض کردن لباسهاش بود که یک نگاهی به لباسهاش کرد و گفت:
- من که از صبح توی بارون بودم چرا لباسهام خشکه؟
من روی تخت نشسته بودم و نگاهش میکردم گفتم:
- خب چون من با قدرتم خشکشون کردم.
امروز کلی از قدرتم استفاده کرده بودم، برای همین خسته بودم؛ پس دراز کشیدم.
ما برخلاف انسانها نیاز به آب، غذا، اکسیژن و خوابیدن نداریم، سرمای شدید باعث مرگمون نمیشه و آتیش هم ما رو نمیسوزونه.
پابلو پس از یک ماه به طور مداوم تمرین کردن، تونسته بود مهارتهای تیراندازی و کمی از مهارتهای رزمی و بدنی رو یاد بگیره.
استاد به بالا رفت و بیان کرد:
- امروز شما اینجا جمع شدین. کسانی که توی این دوره شرکت کردن شامل چهل نفر هستن؛ اما تنها سه نفر از شما میتونه فارغالتحصیل بشه، این دوره دوره ی اول مسابقات محسوب میشه و شامل ده نفر حذفی هستش، همینطور این دوره حاصل ماهها تمرینِ بعضی از شماست، درحالی که بعضیهای دیگه سالها تمرین کردن، امروز اگه کسی رد بشه، اون دیگه صلاحیت شرکت در دورهها رو نخواهد داشت.
وای خدای من! پابلو اصلاً قابل مقایسه با اونهایی که ب*دن قویتری دارن نیست، همینطور برای مهارتهاش هم فقط یک ماه تمرین کرده. چهجوری این دوره رو بگذرونه؟ و از همه بدتر؛ تو این مسابقات کلی آسیب به بدنش وارد میشه.
سپس استاد ادامه داد:
- توی هر دوره از مسابقات پرنسس این پادشاهی حضور دارن.
بعدش مکان اون رو با انگشت نشون داد و همه بهش نگاه کردن. هیاهو همه جا پیچید و حرفهایی مثل «وای خدای من! چهقدر اون خوشگله. من بهخاطر دیدن اون تو این مسابقات شرکت کردم. چشمهاش رو ببین چقدر درشت و خوشگله، باورم نمیشه در پایان این مسابقه جوایز رو اون قراره بده، شنیدم اونهم قبلاً تو این آکادمی جادو آموزش دیده و نفر اول شده.
من پابلو رو دیدم که غرق نگاه کردن به قیافهی اون پرنسس شده، نکنه پابلو فکر کرده اون خوشگله؟ به هرحال من از اون قشنگترم
یک مرد قدکوتاه و تپل از پلهها بالا رفت و یک ورقه دراز لولهای رو باز کرد و گفت:
- شرایط و قوانین مسابقه رو میخونم. تو این مسابقه هرکس با دوتا حریف مبارزه میکنه و هرکس که از دوتا حریف هم ببازه از لیست حذف میشه.
قانونها
قانون اول: نباید هیچگونه خشونتی رو به کار ببرید.
قانون دوم: حریفها نباید به اجزای حیاتی مثل سر، گر*دن و ... که موجب مرگ طرف میشه ضربه بزنن.
قانون سوم: ترک کردن و حضور نداشتن در مسابقه موجب باخت طرف میشه.
این قوانین خوبه و من میتونم نگران پابلو نباشم، در همین حال نگران آسیب دیدنش هم هستم.
مسابقه شروع شد و حریفهای متعددی با هم مبارزه کردن، بالاخره نوبت به پابلو رسید.
یک پسر لاغر و کمی کوتاهتر از خودش باهاش مبارزه کرد. نگران بودم، اون پسر خیلی با مهارت بود و در نهایت بعد از مدتی مبارزه پابلو رو شکست داد.
پابلوی شکست خورده، کشتیهاش غرق شده و یک گوشه نشست. ناراحتیش از اون چشمهای مظلومش معلوم بود.
الان دیگه نیمهی اول مسابقات تموم شده بود. پابلو هم که یک گوشه ناراحت بود. پرنسس از جاش بلند شد و به پایین اومد. هنگام به پایین اومدن لباس پف دنبالهدار و بلند آبیاش به زمین کشیده میشد. نگاهی به پابلو انداخت و کنارش نشست.
صورت پابلو سرخ شد. معلوم بود که چهقدر خجالت کشیده و پرنسس به پابلو یک لیوان آب داد و عرض کرد:
- این رو بخور و برای دوره بعدی مسابقات امیدت رو از دست نده، بیشک این سری پیروز میشی!
زنیکه برداشته به پابلو امید میده. از اینکه میخواد براش جلب توجه کنه خوشم نمیاد ولی حداقل کاری که من باید انجام بدم رو داره میکنه، پس این بار رو میبخشم.
دورهی دوم مسابقات شروع شد. پرنسسی که برگشته بود و سرجای خودش نشسته بود، هی به پابلویی که روی صندلی نشسته بود، نگاه میکرد. بازوهاش رو میبرد بالا و دستهاش رو به منظور تشویق پابلو مشت میکرد و در نهایت بهش لبخند میزد.
این دختر به معنای واقعی داشت برای اون جلب توجه میکرد، از شدت عصبانیت دندونهام رو فشار میدم و دستام رو محکم مشت میکنم.
این بار دور دوم مبارزات پابلو رسید.
حریف یک پسر بی ریخت بود که کوتاه تر از پابلو بود؛ ولی خیلی ب*دن گنده و چاقی داشت. شروع کرد وحشیانه به پابلو حمله کرد. از شدت نگرانی دلم لرزید مگه خوشونت توی مسابقات ممنوع نبود؟ چرا کسی چیزی نمیگه؟
استاد کجاست؟ داور هم که خوابیده، یعنی چه بلایی سر پابلو میاد؟
بدو بدو به سمت اون دویدم ولی تا من بهش برسم دو بار خیلی محکم از دست و س*ی*نه پابلو با اون چوب محکمش به طور وحشیانه زد. قیافه پابلو درهم ریخته بود.
درحالی که وحشیانه و خشمگین به شمشیر پابلو فشار میآورد، پابلو بزور با شمشیرش اون رو محال کرده بود. دستم رو روی پشت پابلو گذاشتم و بهش نیرو وارد کردم. اینطوری اون پسره پرتاب شد به پشت. نفسهاش گرفته بود و همه فکر میکردن تسلیم شده.
اما من صح*نهی خاکستری رو دیدم که عصبانیتر از قبل اومد و به سر پابلو ضربه زد. سر پابلو خونریزی کرد و از حال رفت.
این خطر بزرگ داره میاد پابلو رو تهدید کنه، چیکار کنم؟ آماده باش از شمشر پابلو گرفتم، در حالی که اون پسر بلند شد و به پابلو حمله کرد، من پابلو رو برگردوندم به سمت اون و با شمشر پابلو یک بار دیگه اون رو پرتاب کردم.
در نهایت مسابقه به نفع پابلو تموم شد و اون برد.
حقیقت اینه که پابلو اونقدر قدرت نداره! فکر میکنه بهخاطر قوی بودنش برده؛ ولی خب من چاره دیگهای هم بهخاطر محافظت از پابلو نداشتم.
۳۰ نفر باقی مانده نوبت به نوبت میرفتن و یک پاکتِ نامه از پرنسس میگرفتن، نوبت به پابلو که رسید. پرنسس لبخندی بر روی ل*بهاش گذاشت. پاکت رو به پابلو داد و گفت:
- باز هم میبینمت. فردا بیا قصر من تا باهم ملاقات داشته باشیم چهجوره؟
پابلو جواب داد:
- جرعت ندارم سرپیچی کنم؛ پرنسس.
پرنسس گفت:
- دوست ندارم که پرنسس صدام میکنی. باهام راحت باش و اسمم رو بگو، بگو سیلویا و همینطور این چه جوابیه بگو خوشحال شدم دعوتم کردی، یا بگو حتماً!
بعد از اتمام مسابقه پابلو تو اتاقش خوابیده بود، دعوت نامه دوره بعدی رو توی دستش گرفته بود و با خوشحالی بهش نگاه میکرد.
من هم که کنجکاوی خفه کرده بود، یعنی چرا سیلویا احمق پابلو رو دعوت کرده؟
باید دریچهی مغز پابلو رو ببینم. به چشمهای پابلو خیره شدم، دیدم اون الان به چی فکر میکنه و بهخاطر چی این همه لبخند میزنه.
اون داره به اون لحظهای که سیلویا بهش پاکت رو داد، همش فکر میکنه. دلیل اینکه این اتفاق آنقدر خوشحالش کرده، ممکنه یکی از این دوتا حالت یا شایدم دوتاش باشه. اولیش اینه که از موفقیت امروز خوشحاله و دومیش اینه که از سیلویا خوشش اومده و من امیدوارم که اولین گزینه باشه.
بالاخره روزی که قراره بره سیلویا رو ببینه رسید. اون یک تیپ کامل زد، لباس های رسمی و قرمز مشکی پوشید، جلوی آینه به خودش نگاه کرد و عطری زد.
من پشت سر اون راه افتادم برم که بین راه به آریس رسیدیم.
آریس و پابلو مشغول صحبت کردن شدن. آریس گفت:
- چه خبرا پابلو؟ کجا میری؟
پابلو پاسخ داد:
- هیچی، یک کاری دارم باید برم بهش رسیدگی کنم.
آریس گفت:
- نکنه رفیق قدیمی رو یادت رفته؟
پابلو گفت:
- نه اصلاً! این چه حرفیه؟ خوشحال میشم یک روز باز هم رو ملاقات کنیم، فعلاً
و پابلو رفت. من هم پشت سرش داشتم میرفتم که آریس جلوم رو گرفت:
- کجا میری؟
گفتم:
- یک کار مهم دارم باید برم.
آریس گفت:
- با من بیا، امروز باید به یک چیز مهمتر رسیدگی کنم.
جواب دادم:
- میگم کاری که دارم خیلی مهمه!
اون نگاهی به صورت من کرد و گفت:
- یعنی دنبال کردن اون پسر اینقدر مهمه؟ ولش کن باید بریم یک جای مهم.
با خودم فکر کردم چیزی هست که از امنیت پابلو مهمتر باشه؟ ولی انگار سیلویا قصد نداشت بهش آسیب بزنه پس چیکار کنم؟
از آریس پرسیدم:
- چیشده؟
آریس جواب داد:
- یک مراسم مهم بین اهریمنهاست و هر اهریمن باید به صورت زوج بره، من کسی رو ندارم که با خودم ببرم.
کمی به فکر فرو رفتم و گفتم:
- باید دنبال پابلو برم و اون ممکنه تو خطر باشه!
در همین حال آریس دوتا سایه رو صدا کرد و گفت:
- یکی از شما مسئولیت محافظت ازش رو برعهده بگیره و یکی دیگهتون اگه در خطر بود بیاین خبر بدین.
با تعجب پرسیدم:
- اینها چین؟ از کجا اومدن؟ از این اهریمنهای ضعیف چه کاری بر میاد؟
آریس گفت:
- از اهریمن ضعیفی مثل تو چی برمیاد؟ نگران نباش و فقط بیا بریم.
این بار رو چون چارهای نداشتم قبول کردم.
آریس یک پارچه سفید از جیبش در آورد و با اون چشمهای من رو بست و گفت:
- اگه اونها بفهمن که چشمات چهقدر خاصه،اونوقت چشمهات رو از دست میدی! پس تظاهر کن که نابینا هستی.
اون دست من رو گرفت و رفتیم.
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبهی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی
پابلو توی اتاقش درحال عوض کردن لباسهاش بود که یک نگاهی به لباسهاش کرد و گفت:
- من که از صبح توی بارون بودم چرا لباسهام خشکه؟
من روی تخت نشسته بودم و نگاهش میکردم گفتم:
- خب چون من با قدرتم خشکشون کردم.
امروز کلی از قدرتم استفاده کرده بودم، برای همین خسته بودم؛ پس دراز کشیدم.
ما برخلاف انسانها نیاز به آب، غذا، اکسیژن و خوابیدن نداریم، سرمای شدید باعث مرگمون نمیشه و آتیش هم ما رو نمیسوزونه.
پابلو پس از یک ماه به طور مداوم تمرین کردن، تونسته بود مهارتهای تیراندازی و کمی از مهارتهای رزمی و بدنی رو یاد بگیره.
استاد به بالا رفت و بیان کرد:
- امروز شما اینجا جمع شدین. کسانی که توی این دوره شرکت کردن شامل چهل نفر هستن؛ اما تنها سه نفر از شما میتونه فارغالتحصیل بشه، این دوره دوره ی اول مسابقات محسوب میشه و شامل ده نفر حذفی هستش، همینطور این دوره حاصل ماهها تمرینِ بعضی از شماست، درحالی که بعضیهای دیگه سالها تمرین کردن، امروز اگه کسی رد بشه، اون دیگه صلاحیت شرکت در دورهها رو نخواهد داشت.
وای خدای من! پابلو اصلاً قابل مقایسه با اونهایی که ب*دن قویتری دارن نیست، همینطور برای مهارتهاش هم فقط یک ماه تمرین کرده. چهجوری این دوره رو بگذرونه؟ و از همه بدتر؛ تو این مسابقات کلی آسیب به بدنش وارد میشه.
سپس استاد ادامه داد:
- توی هر دوره از مسابقات پرنسس این پادشاهی حضور دارن.
بعدش مکان اون رو با انگشت نشون داد و همه بهش نگاه کردن. هیاهو همه جا پیچید و حرفهایی مثل «وای خدای من! چهقدر اون خوشگله. من بهخاطر دیدن اون تو این مسابقات شرکت کردم. چشمهاش رو ببین چقدر درشت و خوشگله، باورم نمیشه در پایان این مسابقه جوایز رو اون قراره بده، شنیدم اونهم قبلاً تو این آکادمی جادو آموزش دیده و نفر اول شده.
من پابلو رو دیدم که غرق نگاه کردن به قیافهی اون پرنسس شده، نکنه پابلو فکر کرده اون خوشگله؟ به هرحال من از اون قشنگترم
یک مرد قدکوتاه و تپل از پلهها بالا رفت و یک ورقه دراز لولهای رو باز کرد و گفت:
- شرایط و قوانین مسابقه رو میخونم. تو این مسابقه هرکس با دوتا حریف مبارزه میکنه و هرکس که از دوتا حریف هم ببازه از لیست حذف میشه.
قانونها
قانون اول: نباید هیچگونه خشونتی رو به کار ببرید.
قانون دوم: حریفها نباید به اجزای حیاتی مثل سر، گر*دن و ... که موجب مرگ طرف میشه ضربه بزنن.
قانون سوم: ترک کردن و حضور نداشتن در مسابقه موجب باخت طرف میشه.
این قوانین خوبه و من میتونم نگران پابلو نباشم، در همین حال نگران آسیب دیدنش هم هستم.
مسابقه شروع شد و حریفهای متعددی با هم مبارزه کردن، بالاخره نوبت به پابلو رسید.
یک پسر لاغر و کمی کوتاهتر از خودش باهاش مبارزه کرد. نگران بودم، اون پسر خیلی با مهارت بود و در نهایت بعد از مدتی مبارزه پابلو رو شکست داد.
پابلوی شکست خورده، کشتیهاش غرق شده و یک گوشه نشست. ناراحتیش از اون چشمهای مظلومش معلوم بود.
الان دیگه نیمهی اول مسابقات تموم شده بود. پابلو هم که یک گوشه ناراحت بود. پرنسس از جاش بلند شد و به پایین اومد. هنگام به پایین اومدن لباس پف دنبالهدار و بلند آبیاش به زمین کشیده میشد. نگاهی به پابلو انداخت و کنارش نشست.
صورت پابلو سرخ شد. معلوم بود که چهقدر خجالت کشیده و پرنسس به پابلو یک لیوان آب داد و عرض کرد:
- این رو بخور و برای دوره بعدی مسابقات امیدت رو از دست نده، بیشک این سری پیروز میشی!
زنیکه برداشته به پابلو امید میده. از اینکه میخواد براش جلب توجه کنه خوشم نمیاد ولی حداقل کاری که من باید انجام بدم رو داره میکنه، پس این بار رو میبخشم.
دورهی دوم مسابقات شروع شد. پرنسسی که برگشته بود و سرجای خودش نشسته بود، هی به پابلویی که روی صندلی نشسته بود، نگاه میکرد. بازوهاش رو میبرد بالا و دستهاش رو به منظور تشویق پابلو مشت میکرد و در نهایت بهش لبخند میزد.
این دختر به معنای واقعی داشت برای اون جلب توجه میکرد، از شدت عصبانیت دندونهام رو فشار میدم و دستام رو محکم مشت میکنم.
این بار دور دوم مبارزات پابلو رسید.
حریف یک پسر بی ریخت بود که کوتاه تر از پابلو بود؛ ولی خیلی ب*دن گنده و چاقی داشت. شروع کرد وحشیانه به پابلو حمله کرد. از شدت نگرانی دلم لرزید مگه خوشونت توی مسابقات ممنوع نبود؟ چرا کسی چیزی نمیگه؟
استاد کجاست؟ داور هم که خوابیده، یعنی چه بلایی سر پابلو میاد؟
بدو بدو به سمت اون دویدم ولی تا من بهش برسم دو بار خیلی محکم از دست و س*ی*نه پابلو با اون چوب محکمش به طور وحشیانه زد. قیافه پابلو درهم ریخته بود.
درحالی که وحشیانه و خشمگین به شمشیر پابلو فشار میآورد، پابلو بزور با شمشیرش اون رو محال کرده بود. دستم رو روی پشت پابلو گذاشتم و بهش نیرو وارد کردم. اینطوری اون پسره پرتاب شد به پشت. نفسهاش گرفته بود و همه فکر میکردن تسلیم شده.
اما من صح*نهی خاکستری رو دیدم که عصبانیتر از قبل اومد و به سر پابلو ضربه زد. سر پابلو خونریزی کرد و از حال رفت.
این خطر بزرگ داره میاد پابلو رو تهدید کنه، چیکار کنم؟ آماده باش از شمشر پابلو گرفتم، در حالی که اون پسر بلند شد و به پابلو حمله کرد، من پابلو رو برگردوندم به سمت اون و با شمشر پابلو یک بار دیگه اون رو پرتاب کردم.
در نهایت مسابقه به نفع پابلو تموم شد و اون برد.
حقیقت اینه که پابلو اونقدر قدرت نداره! فکر میکنه بهخاطر قوی بودنش برده؛ ولی خب من چاره دیگهای هم بهخاطر محافظت از پابلو نداشتم.
۳۰ نفر باقی مانده نوبت به نوبت میرفتن و یک پاکتِ نامه از پرنسس میگرفتن، نوبت به پابلو که رسید. پرنسس لبخندی بر روی ل*بهاش گذاشت. پاکت رو به پابلو داد و گفت:
- باز هم میبینمت. فردا بیا قصر من تا باهم ملاقات داشته باشیم چهجوره؟
پابلو جواب داد:
- جرعت ندارم سرپیچی کنم؛ پرنسس.
پرنسس گفت:
- دوست ندارم که پرنسس صدام میکنی. باهام راحت باش و اسمم رو بگو، بگو سیلویا و همینطور این چه جوابیه بگو خوشحال شدم دعوتم کردی، یا بگو حتماً!
بعد از اتمام مسابقه پابلو تو اتاقش خوابیده بود، دعوت نامه دوره بعدی رو توی دستش گرفته بود و با خوشحالی بهش نگاه میکرد.
من هم که کنجکاوی خفه کرده بود، یعنی چرا سیلویا احمق پابلو رو دعوت کرده؟
باید دریچهی مغز پابلو رو ببینم. به چشمهای پابلو خیره شدم، دیدم اون الان به چی فکر میکنه و بهخاطر چی این همه لبخند میزنه.
اون داره به اون لحظهای که سیلویا بهش پاکت رو داد، همش فکر میکنه. دلیل اینکه این اتفاق آنقدر خوشحالش کرده، ممکنه یکی از این دوتا حالت یا شایدم دوتاش باشه. اولیش اینه که از موفقیت امروز خوشحاله و دومیش اینه که از سیلویا خوشش اومده و من امیدوارم که اولین گزینه باشه.
بالاخره روزی که قراره بره سیلویا رو ببینه رسید. اون یک تیپ کامل زد، لباس های رسمی و قرمز مشکی پوشید، جلوی آینه به خودش نگاه کرد و عطری زد.
من پشت سر اون راه افتادم برم که بین راه به آریس رسیدیم.
آریس و پابلو مشغول صحبت کردن شدن. آریس گفت:
- چه خبرا پابلو؟ کجا میری؟
پابلو پاسخ داد:
- هیچی، یک کاری دارم باید برم بهش رسیدگی کنم.
آریس گفت:
- نکنه رفیق قدیمی رو یادت رفته؟
پابلو گفت:
- نه اصلاً! این چه حرفیه؟ خوشحال میشم یک روز باز هم رو ملاقات کنیم، فعلاً
و پابلو رفت. من هم پشت سرش داشتم میرفتم که آریس جلوم رو گرفت:
- کجا میری؟
گفتم:
- یک کار مهم دارم باید برم.
آریس گفت:
- با من بیا، امروز باید به یک چیز مهمتر رسیدگی کنم.
جواب دادم:
- میگم کاری که دارم خیلی مهمه!
اون نگاهی به صورت من کرد و گفت:
- یعنی دنبال کردن اون پسر اینقدر مهمه؟ ولش کن باید بریم یک جای مهم.
با خودم فکر کردم چیزی هست که از امنیت پابلو مهمتر باشه؟ ولی انگار سیلویا قصد نداشت بهش آسیب بزنه پس چیکار کنم؟
از آریس پرسیدم:
- چیشده؟
آریس جواب داد:
- یک مراسم مهم بین اهریمنهاست و هر اهریمن باید به صورت زوج بره، من کسی رو ندارم که با خودم ببرم.
کمی به فکر فرو رفتم و گفتم:
- باید دنبال پابلو برم و اون ممکنه تو خطر باشه!
در همین حال آریس دوتا سایه رو صدا کرد و گفت:
- یکی از شما مسئولیت محافظت ازش رو برعهده بگیره و یکی دیگهتون اگه در خطر بود بیاین خبر بدین.
با تعجب پرسیدم:
- اینها چین؟ از کجا اومدن؟ از این اهریمنهای ضعیف چه کاری بر میاد؟
آریس گفت:
- از اهریمن ضعیفی مثل تو چی برمیاد؟ نگران نباش و فقط بیا بریم.
این بار رو چون چارهای نداشتم قبول کردم.
آریس یک پارچه سفید از جیبش در آورد و با اون چشمهای من رو بست و گفت:
- اگه اونها بفهمن که چشمات چهقدر خاصه،اونوقت چشمهات رو از دست میدی! پس تظاهر کن که نابینا هستی.
اون دست من رو گرفت و رفتیم.
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبهی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی
کد:
پارت 9
پابلو توی اتاقش درحال عوض کردن لباسهاش بود که یک نگاهی به لباسهاش کرد و گفت:
- من که از صبح توی بارون بودم چرا لباسهام خشکه؟
من روی تخت نشسته بودم و نگاهش میکردم گفتم:
- خب چون من با قدرتم خشکشون کردم.
امروز کلی از قدرتم استفاده کرده بودم، برای همین خسته بودم؛ پس دراز کشیدم.
ما برخلاف انسانها نیاز به آب، غذا، اکسیژن و خوابیدن نداریم، سرمای شدید باعث مرگمون نمیشه و آتیش هم ما رو نمیسوزونه.
پابلو پس از یک ماه به طور مداوم تمرین کردن، تونسته بود مهارتهای تیراندازی و کمی از مهارتهای رزمی و بدنی رو یاد بگیره.
استاد به بالا رفت و بیان کرد:
- امروز شما اینجا جمع شدین. کسانی که توی این دوره شرکت کردن شامل چهل نفر هستن؛ اما تنها سه نفر از شما میتونه فارغالتحصیل بشه، این دوره دوره ی اول مسابقات محسوب میشه و شامل ده نفر حذفی هستش، همینطور این دوره حاصل ماهها تمرینِ بعضی از شماست، درحالی که بعضیهای دیگه سالها تمرین کردن، امروز اگه کسی رد بشه، اون دیگه صلاحیت شرکت در دورهها رو نخواهد داشت.
وای خدای من! پابلو اصلاً قابل مقایسه با اونهایی که ب*دن قویتری دارن نیست، همینطور برای مهارتهاش هم فقط یک ماه تمرین کرده. چهجوری این دوره رو بگذرونه؟ و از همه بدتر؛ تو این مسابقات کلی آسیب به بدنش وارد میشه.
سپس استاد ادامه داد:
- توی هر دوره از مسابقات پرنسس این پادشاهی حضور دارن.
بعدش مکان اون رو با انگشت نشون داد و همه بهش نگاه کردن. هیاهو همه جا پیچید و حرفهایی مثل «وای خدای من! چهقدر اون خوشگله. من بهخاطر دیدن اون تو این مسابقات شرکت کردم. چشمهاش رو ببین چقدر درشت و خوشگله، باورم نمیشه در پایان این مسابقه جوایز رو اون قراره بده، شنیدم اونهم قبلاً تو این آکادمی جادو آموزش دیده و نفر اول شده.
من پابلو رو دیدم که غرق نگاه کردن به قیافهی اون پرنسس شده، نکنه پابلو فکر کرده اون خوشگله؟ به هرحال من از اون قشنگترم
یک مرد قدکوتاه و تپل از پلهها بالا رفت و یک ورقه دراز لولهای رو باز کرد و گفت:
- شرایط و قوانین مسابقه رو میخونم. تو این مسابقه هرکس با دوتا حریف مبارزه میکنه و هرکس که از دوتا حریف هم ببازه از لیست حذف میشه.
قانونها
قانون اول: نباید هیچگونه خشونتی رو به کار ببرید.
قانون دوم: حریفها نباید به اجزای حیاتی مثل سر، گر*دن و ... که موجب مرگ طرف میشه ضربه بزنن.
قانون سوم: ترک کردن و حضور نداشتن در مسابقه موجب باخت طرف میشه.
این قوانین خوبه و من میتونم نگران پابلو نباشم، در همین حال نگران آسیب دیدنش هم هستم.
مسابقه شروع شد و حریفهای متعددی با هم مبارزه کردن، بالاخره نوبت به پابلو رسید.
یک پسر لاغر و کمی کوتاهتر از خودش باهاش مبارزه کرد. نگران بودم، اون پسر خیلی با مهارت بود و در نهایت بعد از مدتی مبارزه پابلو رو شکست داد.
پابلوی شکست خورده، کشتیهاش غرق شده و یک گوشه نشست. ناراحتیش از اون چشمهای مظلومش معلوم بود.
الان دیگه نیمهی اول مسابقات تموم شده بود. پابلو هم که یک گوشه ناراحت بود. پرنسس از جاش بلند شد و به پایین اومد. هنگام به پایین اومدن لباس پف دنبالهدار و بلند آبیاش به زمین کشیده میشد. نگاهی به پابلو انداخت و کنارش نشست.
صورت پابلو سرخ شد. معلوم بود که چهقدر خجالت کشیده و پرنسس به پابلو یک لیوان آب داد و عرض کرد:
- این رو بخور و برای دوره بعدی مسابقات امیدت رو از دست نده، بیشک این سری پیروز میشی!
زنیکه برداشته به پابلو امید میده. از اینکه میخواد براش جلب توجه کنه خوشم نمیاد ولی حداقل کاری که من باید انجام بدم رو داره میکنه، پس این بار رو میبخشم.
دورهی دوم مسابقات شروع شد. پرنسسی که برگشته بود و سرجای خودش نشسته بود، هی به پابلویی که روی صندلی نشسته بود، نگاه میکرد. بازوهاش رو میبرد بالا و دستهاش رو به منظور تشویق پابلو مشت میکرد و در نهایت بهش لبخند میزد.
این دختر به معنای واقعی داشت برای اون جلب توجه میکرد، از شدت عصبانیت دندونهام رو فشار میدم و دستام رو محکم مشت میکنم.
این بار دور دوم مبارزات پابلو رسید.
حریف یک پسر بی ریخت بود که کوتاه تر از پابلو بود؛ ولی خیلی ب*دن گنده و چاقی داشت. شروع کرد وحشیانه به پابلو حمله کرد. از شدت نگرانی دلم لرزید مگه خوشونت توی مسابقات ممنوع نبود؟ چرا کسی چیزی نمیگه؟
استاد کجاست؟ داور هم که خوابیده، یعنی چه بلایی سر پابلو میاد؟
بدو بدو به سمت اون دویدم ولی تا من بهش برسم دو بار خیلی محکم از دست و س*ی*نه پابلو با اون چوب محکمش به طور وحشیانه زد. قیافه پابلو درهم ریخته بود.
درحالی که وحشیانه و خشمگین به شمشیر پابلو فشار میآورد، پابلو بزور با شمشیرش اون رو محال کرده بود. دستم رو روی پشت پابلو گذاشتم و بهش نیرو وارد کردم. اینطوری اون پسره پرتاب شد به پشت. نفسهاش گرفته بود و همه فکر میکردن تسلیم شده.
اما من صح*نهی خاکستری رو دیدم که عصبانیتر از قبل اومد و به سر پابلو ضربه زد. سر پابلو خونریزی کرد و از حال رفت.
این خطر بزرگ داره میاد پابلو رو تهدید کنه، چیکار کنم؟ آماده باش از شمشر پابلو گرفتم، در حالی که اون پسر بلند شد و به پابلو حمله کرد، من پابلو رو برگردوندم به سمت اون و با شمشر پابلو یک بار دیگه اون رو پرتاب کردم.
در نهایت مسابقه به نفع پابلو تموم شد و اون برد.
حقیقت اینه که پابلو اونقدر قدرت نداره! فکر میکنه بهخاطر قوی بودنش برده؛ ولی خب من چاره دیگهای هم بهخاطر محافظت از پابلو نداشتم.
۳۰ نفر باقی مانده نوبت به نوبت میرفتن و یک پاکتِ نامه از پرنسس میگرفتن، نوبت به پابلو که رسید. پرنسس لبخندی بر روی ل*بهاش گذاشت. پاکت رو به پابلو داد و گفت:
- باز هم میبینمت. فردا بیا قصر من تا باهم ملاقات داشته باشیم چهجوره؟
پابلو جواب داد:
- جرعت ندارم سرپیچی کنم؛ پرنسس.
پرنسس گفت:
- دوست ندارم که پرنسس صدام میکنی. باهام راحت باش و اسمم رو بگو، بگو سیلویا و همینطور این چه جوابیه بگو خوشحال شدم دعوتم کردی، یا بگو حتماً!
بعد از اتمام مسابقه پابلو تو اتاقش خوابیده بود، دعوت نامه دوره بعدی رو توی دستش گرفته بود و با خوشحالی بهش نگاه میکرد.
من هم که کنجکاوی خفه کرده بود، یعنی چرا سیلویا احمق پابلو رو دعوت کرده؟
باید دریچهی مغز پابلو رو ببینم. به چشمهای پابلو خیره شدم، دیدم اون الان به چی فکر میکنه و بهخاطر چی این همه لبخند میزنه.
اون داره به اون لحظهای که سیلویا بهش پاکت رو داد، همش فکر میکنه. دلیل اینکه این اتفاق آنقدر خوشحالش کرده، ممکنه یکی از این دوتا حالت یا شایدم دوتاش باشه. اولیش اینه که از موفقیت امروز خوشحاله و دومیش اینه که از سیلویا خوشش اومده و من امیدوارم که اولین گزینه باشه.
بالاخره روزی که قراره بره سیلویا رو ببینه رسید. اون یک تیپ کامل زد، لباس های رسمی و قرمز مشکی پوشید، جلوی آینه به خودش نگاه کرد و عطری زد.
من پشت سر اون راه افتادم برم که بین راه به آریس رسیدیم.
آریس و پابلو مشغول صحبت کردن شدن. آریس گفت:
- چه خبرا پابلو؟ کجا میری؟
پابلو پاسخ داد:
- هیچی، یک کاری دارم باید برم بهش رسیدگی کنم.
آریس گفت:
- نکنه رفیق قدیمی رو یادت رفته؟
پابلو گفت:
- نه اصلاً! این چه حرفیه؟ خوشحال میشم یک روز باز هم رو ملاقات کنیم، فعلاً
و پابلو رفت. من هم پشت سرش داشتم میرفتم که آریس جلوم رو گرفت:
- کجا میری؟
گفتم:
- یک کار مهم دارم باید برم.
آریس گفت:
- با من بیا، امروز باید به یک چیز مهمتر رسیدگی کنم.
جواب دادم:
- میگم کاری که دارم خیلی مهمه!
اون نگاهی به صورت من کرد و گفت:
- یعنی دنبال کردن اون پسر اینقدر مهمه؟ ولش کن باید بریم یک جای مهم.
با خودم فکر کردم چیزی هست که از امنیت پابلو مهمتر باشه؟ ولی انگار سیلویا قصد نداشت بهش آسیب بزنه پس چیکار کنم؟
از آریس پرسیدم:
- چیشده؟
آریس جواب داد:
- یک مراسم مهم بین اهریمنهاست و هر اهریمن باید به صورت زوج بره، من کسی رو ندارم که با خودم ببرم.
کمی به فکر فرو رفتم و گفتم:
- باید دنبال پابلو برم و اون ممکنه تو خطر باشه!
در همین حال آریس دوتا سایه رو صدا کرد و گفت:
- یکی از شما مسئولیت محافظت ازش رو برعهده بگیره و یکی دیگهتون اگه در خطر بود بیاین خبر بدین.
با تعجب پرسیدم:
- اینها چین؟ از کجا اومدن؟ از این اهریمنهای ضعیف چه کاری بر میاد؟
آریس گفت:
- از اهریمن ضعیفی مثل تو چی برمیاد؟ نگران نباش و فقط بیا بریم.
این بار رو چون چارهای نداشتم قبول کردم.
آریس یک پارچه سفید از جیبش در آورد و با اون چشمهای من رو بست و گفت:
- اگه اونها بفهمن که چشمات چهقدر خاصه،اونوقت چشمهات رو از دست میدی! پس تظاهر کن که نابینا هستی.
اون دست من رو گرفت و رفتیم.
آخرین ویرایش: