خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ دختری نامرئی در کلبه‌ی تاریک|فاطمه رسولی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Aygunu
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 182
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
27
کیف پول من
704
Points
47
پارت 9
پابلو توی اتاقش درحال عوض کردن لباس‌هاش بود که یک نگاهی به لباس‌هاش کرد و گفت:
- من که از صبح توی بارون بودم چرا لباس‌هام خشکه؟
من روی تخت نشسته بودم و نگاهش می‌کردم گفتم:
- خب چون من با قدرتم خشکشون کردم.
امروز کلی از قدرتم رو استفاده کرده بودم، برای همین خسته بودم؛ پس دراز کشیدم.
ما برخلاف انسان‌ها نیاز به آب و غذا، اکسیژن و خوابیدن نداریم، سرمای شدید باعث مرگمون و آتیش هم ما رو نمی‌سوزونه.
پابلو پس از یک ماه به طور مداوم تمرین کردن، تونسته بود مهارت‌های تیراندازی و کمی از مهارت‌های رزمی و بدنی رو یاد بگیره.
استاد به بالا رفت و بیان کرد:
- امروز شما این‌جا جمع شدین، کسایی که تو این دوره شرکت کردن شامل چهل نفر هستن؛ اما تنها سه نفر از شما می‌تونه فارغ‌التحصیل شه، این دوره دوره ی اول مسابقات محصوب میشه و شامل ده نفر حذفی عه، همین‌طور این دوره حاصل ماه‌ها تمرینِ بعضی از شماست. درحالی که بعضی‌های دیگه سال ها تمرین کردن، امروز اگه کسی رد بشه، اون دیگه صلاحیت شرکت در دوره‌ها رو نخواهد داشت.
وای خدای من! پابلو اصلاً قابل مقایسه با اون‌هایی که ب*دن قوی تری دارن نیست، همین‌طور برای مهارت‌هاش هم فقط یک ماه تمرین کرده، چه‌جوری این دوره رو بگذرونه و از همه بدتر تو این مسابقات کلی آسیب به بدنش وارد میشه.
سپس استاد ادامه داد:
- توی هر دوره مسابقات پرنسس این پادشاهی حضور دارن.
بعدش مکان اون رو با انگشت نشون داد و همه بهش نگاه کردن، هیاهو همه‌جا پیچید و حرف‌هایی مثل «وای خدای من! چه‌قدر اون خوشگله، من به‌خاطر دیدن اون تو این مسابقات شرکت کردم، چشم‌هاش رو ببین چقدر درشت و خوشگله، باورم نمی‌شه در پایان این مسابقه جوایز رو اون قراره بده، شنیدم اون‌هم قبلاً تو این آکادمی جادو آموزش دیده و نفر اول شده» شنیده میشد.
من پابلو رو دیدم که غرق شده تو نگاه کردن به قیافه‌ی اون پرنسس؛ نکنه پابلو فکر کرده اون خوشگله؟ به هرحال که من از اون قشنگ‌ترم.
و یک مرد قدکوتاه و تپل از پله‌ها بالا رفت و یک ورقه دراز لوله‌ای رو باز کرد و گفت:
- شرایط و قوانین مسابقه رو می‌خونم. تو این مسابقه هر کس با دوتا حریف مبارزه می‌کنه و هر کس که از دوتا حریف هم ببازه از لیست حذف میشه.
قانون‌ها
قانون اول: نباید هیچ گونه خشونتی رو به کار ببرید.
قانون دوم: حریف‌ها نباید به اجزای حیاتی مثل سر، گر*دن و ... که موجب مرگ طرف میشه ضربه بزنن.
قانون سوم: ترک کردن و حضور نداشتن در مسابقه موجب باخت طرف میشه.
این قوانین خوبه و من می‌تونم نگران پابلو نباشم، در همین حال نگران آسیب دیدنش هم هستم.
مسابقه شروع شد و حریف‌های متعددی با هم مبارزه کردن، بالاخره نوبت به پابلو رسید.
یک پسر لاغر و کمی کوتاه تر از خودش باهاش مبارزه کرد ، نگران بودم اون پسر خیلی با مهارت بود و در نهایت بعد از مدتی مبارزه پابلو رو شکست داد.
پابلوی شکست خورده، کشتی‌هاش غرق شده، یک گوشه نشست ناراحتیش از اون چشمای مظلومش معلوم بود.
الان دیگه نیمه‌ی اول مسابقات تموم شده بود. پابلو هم که یک گوشه ناراحت بود. پرنسس از جاش بلند شد و به پایین اومد، هنگام اومدن به پایین لباس پف دنباله دار و بلند آبی‌اش به زمین کشیده میشد، نگاهی به پابلو انداخت و کنارش نشست.
صورت پابلو سرخ شد معلوم بود که چقدر خجالت کشیده و پرنسس به پابلو یک لیوان آب داد و عرض کرد:
- این رو بخور و برای دوره بعدی مسابقات امیدت رو از دست نده، بی شک این سری پیروز میشی!
زنیکه برداشته به پابلو امید میده، از این‌که می‌خواد براش جلب توجه کنه خوشم نمیاد ولی حداقل کاری که من باید انجام بدم رو داره می‌کنه پس این بار رو می‌بخشم.
دوره دوم مسابقات شروع شد، پرنسسی که برگشته بود و سرجای خودش نشسته بود، هی به پابلویی که روی صندلی نشسته بود نگاه می‌کرد. بازوهاش رو می‌برد بالا و دست‌هاش رو به منظور تشویق پابلو مشت می‌کرد و در نهایت بهش لبخند می‌زد.
این دختر به معنای واقعی داشت برای اون جلب توجه می‌کرد، از شدت عصبانیت دندان‌هام رو فشار میدم و دستام رو محکم مشت می‌کنم.
این بار دور دوم مبارزات پابلو رسید.
حریف یک پسر بی ریخت بود که کوتاه تر از پابلو بود؛ ولی خیلی ب*دن گنده و چاقی داشت. شروع کرد وحشیانه به پابلو حمله کرد از شدت نگرانی دلم لرزید مگه خوشونت توی مسابقات ممنوع نبود چرا کسی چیزی نمی‌گه؟
استاد کجاست؟ داور هم که خوابیده، یعنی چه بلایی سر پابلو میاد؟
بدو بدو به سمت اون دویدم ولی تا من بهش برسم دو بار خیلی محکم از دست و س*ی*نه پابلو با اون چوب محکمش به طور وحشیانه زد، قیافه پابلو درهم ریخته بود.
در حالی که وحشیانه و خشمگین به شمشیر پابلو فشار می‌آورد و پابلو بزور با شمشیرش اون رو محال کرده بود. دستم رو گذاشتم رو پشت پابلو و بهش نیرو وارد کردم، این‌طوری اون پسره پرتاب شد به پشت. نفس‌هاش گرفته بود و همه فکر می‌کردن تسلیم شده.
اما من صح*نه خاکستری رو دیدم که عصبانی‌تر از قبل اومد و به سر پابلو ضربه زد، سر پابلو خونریزی کرد و از حال رفت.
این خطر بزرگ داره میاد پابلو رو تهدید کنه چی‌کار کنم؟ آماده باش از شمشر پابلو گرفتم در حالی که اون پسر بلند شد و به پابلو حمله کرد من پابلو رو برگردوندم به سمت اون و با شمشر پابلو یک بار دیگه اون رو پرتاب کردم.
در نهایت مسابقه به نفع پابلو تموم شد و اون برد.
حقیقت اینه که پابلو که اون‌قدر قدرت نداره! فکر می‌کنه به‌خاطر قوی بودنش برده؛ ولی خب من چاره دیگه‌ای هم به‌خاطر محافظت از پابلو نداشتم.
۳۰ نفر باقی مانده نوبت به نوبت می‌رفتن و یک پاکتِ نامه از پرنسس می‌گرفتن، نوبت به پابلو که رسید پرنسس لبخندی بر روی ل*ب‌هاش گذاشت، پاکت رو به پابلو داد و گفت:
- باز هم می‌بینمت، فردا بیا قصر من تا باهم ملاقات داشته باشیم چه‌جوره ؟
پابلو جواب داد:
- جرعت ندارم سرپیچی کنم پرنسس.
پرنسس گفت:
- دوست ندارم که پرنسس صدام می‌کنی، باهام راحت باش و اسمم رو بگو، بگو سیلویا و همین‌طور این چه جوابیه بگو خوشحال شدم دعوتم کردی، یا بگو حتماً!
بعد از اتمام مسابقه پابلو تو اتاقش خوابیده بود، دعوت نامه دوره بعدی رو گرفته بود دستش و با خوشحالی بهش نگاه می‌کرد.
و من هم که کنجکاوی خفه کرده بود، یعنی چرا سیلویا احمق پابلو رو دعوت کرده؟
باید دریچه‌ی مغز پابلو رو ببینم. شروع کردم به چشم‌های پابلو خیره شدم، دیدم که داره به چی فکر می‌کنه که همش لبخند می‌زنه.
اون داره به اون لحظه‌ای که سیلویا بهش پاکت رو داد، همش فکر می‌کنه؛دلیل این‌که این اتفاق آن‌قدر خوشحالش کرده، ممکنه یکی از این دوتا حالت یا شایدم دوتاش باشه اولیش اینه که از موفقیت امروز خوشحاله و دومیش اینه که از سیلویا خوشش اومده و من امیدوارم که اولین گزینه باشه.
و بالاخره روزی که قراره بره سیلویا رو ببینه رسید، اون یک تیپ کامل زد لباس های رسمی و قرمز مشکی پوشید و جلوی آینه به خودش نگاه کرد و عطری زد.
من پشت سر اون راه افتادم برم که بین راه به آریس رسیدیم.
آریس و پابلو مشغول صحبت کردن شدن آریس گفت:
- چه خبرا پابلو؟کجا میری؟
پابلو پاسخ داد:
- هیچی یک کاری دارم باید برم بهش رسیدگی کنم
آریس گفت:
- نکنه رفیق قدیمی رو یادت رفته؟
پابلو گفت:
- نه اصلاً! این چه حرفیه! خوشحال میشم یک روز باز هم رو‌ ملاقات کنیم ،فعلاً
پابلو رفت و من هم پشت سرش داشتم می‌رفتم که آریس جلوم رو گرفت:
- کجا میری؟
گفتم:
- یک کار مهم دارم باید برم.
آریس گفت:
- با من بیا امروز باید به یک چیز مهم‌تر رسیدگی کنم.
جواب دادم:
- میگم کاری که دارم خیلی مهمه!
اون نگاهی به صورت من کرد و گفت:
- یعنی دنبال کردن اون پسر این‌قدر مهمه؟ ولش کن باید بریم یک جای مهم.
با خودم فکر کردم چیزی هست که از امنیت پابلو مهم‌تر باشه؟ ولی انگار سیلویا قصد نداشت بهش آسیب بزنه پس چی‌کار کنم؟
از آریس پرسیدم:
- چی‌شده؟
آریس بیان کرد:
- یک مراسم مهم بین اهریمن هاست و هر اهریمن باید با یک زوج بره و من کسی رو ندارم که با خودم ببرم.
کمی به فکر فرو رفتم و گفتم:
- باید برم دنبال پابلو اون ممکنه تو خطر باشه!
در همین حال آریس دوتا سایه رو صدا کرد و گفت:
- یکی از شما مسئولیت محافظت ازش رو برعهده بگیرد و یکی دیگه‌تون اگه در خطر بود بیاین خبر بدین.
با تعجب پرسیدم:
- این‌ها چین؟ از کجا اومدن؟ از این اهریمن های ضعیف چه کاری بر میاد؟
و آریس گفت:
- از اهریمن ضعیفی مثل تو چی برمیاد؟ نگران نباش و فقط بیا بریم.
این بار رو چون چاره‌ای نداشتم قبول کردم.
آریس یک پارچه سفید از جیبش در آورد و با اون چشم های من رو بست و گفت:
_ اگه اون‌ها بفهمن که چشمات چه‌قدر خاصه اون‌ها رو از دست میدی! پس تظاهر کن که نابینا هستی.
اون دست من رو گرفت و رفتیم.
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی

کد:
پارت 9

پابلو توی اتاقش درحال عوض کردن لباس‌هاش بود که یک نگاهی به لباس‌هاش کرد و گفت:

- من که از صبح توی بارون بودم چرا لباس‌هام خشکه؟

 من روی تخت نشسته بودم و نگاهش می‌کردم گفتم:

- خب چون من با قدرتم خشکشون کردم.

امروز کلی از قدرتم رو استفاده کرده بودم، برای همین خسته بودم؛ پس دراز کشیدم.

ما برخلاف انسان‌ها نیاز به آب و غذا، اکسیژن و خوابیدن نداریم، سرمای شدید باعث مرگمون و آتیش هم ما رو نمی‌سوزونه.

پابلو پس از یک ماه به طور مداوم تمرین کردن، تونسته بود مهارت‌های تیراندازی و کمی از مهارت‌های رزمی و بدنی رو یاد بگیره.

استاد به بالا رفت و بیان کرد:

- امروز شما این‌جا جمع شدین، کسایی که تو این دوره شرکت کردن شامل چهل نفر هستن؛ اما تنها سه نفر از شما می‌تونه فارغ‌التحصیل شه، این دوره دوره ی اول مسابقات محصوب میشه و شامل ده نفر حذفی عه، همین‌طور این دوره حاصل ماه‌ها تمرینِ بعضی از شماست. درحالی که بعضی‌های دیگه سال ها تمرین کردن، امروز اگه کسی رد بشه، اون دیگه صلاحیت شرکت در دوره‌ها رو نخواهد داشت.

وای خدای من! پابلو اصلاً قابل مقایسه با اون‌هایی که ب*دن قوی تری دارن نیست، همین‌طور برای مهارت‌هاش هم فقط یک ماه تمرین کرده، چه‌جوری این دوره رو بگذرونه و از همه بدتر تو این مسابقات کلی آسیب به بدنش وارد میشه.

 سپس استاد ادامه داد:

 - توی هر دوره مسابقات پرنسس این پادشاهی حضور دارن.

بعدش مکان اون رو با انگشت نشون داد و همه بهش نگاه کردن، هیاهو همه‌جا پیچید و حرف‌هایی مثل «وای خدای من! چه‌قدر اون خوشگله، من به‌خاطر دیدن اون تو این مسابقات شرکت کردم، چشم‌هاش رو ببین چقدر درشت و خوشگله، باورم نمی‌شه در پایان این مسابقه جوایز رو اون قراره بده، شنیدم اون‌هم قبلاً تو این آکادمی جادو آموزش دیده و نفر اول شده» شنیده میشد.

 من پابلو رو دیدم که غرق شده تو نگاه کردن به قیافه‌ی اون پرنسس؛ نکنه پابلو فکر کرده اون خوشگله؟ به هرحال که من از اون قشنگ‌ترم.

و یک مرد قدکوتاه و تپل از پله‌ها بالا رفت و یک ورقه دراز لوله‌ای رو باز کرد و گفت:

- شرایط و قوانین مسابقه رو می‌خونم. تو این مسابقه هر کس با دوتا حریف مبارزه می‌کنه و هر کس که از دوتا حریف هم ببازه از لیست حذف میشه.

قانون‌ها

قانون اول: نباید هیچ گونه خشونتی رو به کار ببرید.

قانون دوم: حریف‌ها نباید به اجزای حیاتی مثل سر، گر*دن و ... که موجب مرگ طرف میشه ضربه بزنن.

قانون سوم: ترک کردن و حضور نداشتن در مسابقه موجب باخت طرف میشه.

این قوانین خوبه و من می‌تونم نگران پابلو نباشم، در همین حال نگران آسیب دیدنش هم هستم.

 مسابقه شروع شد و حریف‌های متعددی با هم مبارزه کردن، بالاخره نوبت به پابلو رسید.

یک پسر لاغر و کمی کوتاه تر از خودش باهاش مبارزه کرد ، نگران بودم اون پسر خیلی با مهارت بود و در نهایت بعد از مدتی مبارزه پابلو رو شکست داد.

پابلوی شکست خورده، کشتی‌هاش غرق شده، یک گوشه نشست ناراحتیش از اون چشمای مظلومش معلوم بود.

 الان دیگه نیمه‌ی اول مسابقات تموم شده بود. پابلو هم که یک گوشه ناراحت بود. پرنسس از جاش بلند شد و به پایین اومد، هنگام اومدن به پایین لباس پف دنباله دار و بلند آبی‌اش به زمین کشیده میشد، نگاهی به پابلو انداخت و کنارش نشست.

صورت پابلو سرخ شد معلوم بود که چقدر خجالت کشیده و پرنسس به پابلو یک لیوان آب داد و عرض کرد:

- این رو بخور و برای دوره بعدی مسابقات امیدت رو از دست نده، بی شک این سری پیروز میشی!

زنیکه برداشته به پابلو امید میده، از این‌که می‌خواد براش جلب توجه کنه خوشم نمیاد ولی حداقل کاری که من باید انجام بدم رو داره می‌کنه پس این بار رو می‌بخشم.

دوره دوم مسابقات شروع شد، پرنسسی که برگشته بود و سرجای خودش نشسته بود، هی به پابلویی که روی صندلی نشسته بود نگاه می‌کرد. بازوهاش رو می‌برد بالا و دست‌هاش رو به منظور تشویق پابلو مشت می‌کرد و در نهایت بهش لبخند می‌زد.

این دختر به معنای واقعی داشت برای اون جلب توجه می‌کرد، از شدت عصبانیت دندان‌هام رو فشار میدم و دستام رو محکم مشت می‌کنم.

 این بار دور دوم مبارزات پابلو رسید.

حریف یک پسر بی ریخت بود که کوتاه تر از پابلو بود؛ ولی خیلی ب*دن گنده و چاقی داشت. شروع کرد وحشیانه به پابلو حمله کرد از شدت نگرانی دلم لرزید مگه خوشونت توی مسابقات ممنوع نبود چرا کسی چیزی نمی‌گه؟

استاد کجاست؟ داور هم که خوابیده، یعنی چه بلایی سر پابلو میاد؟

بدو بدو به سمت اون دویدم ولی تا من بهش برسم دو بار خیلی محکم از دست و س*ی*نه پابلو با اون چوب محکمش به طور وحشیانه زد، قیافه پابلو درهم ریخته بود.

 در حالی که وحشیانه و خشمگین به شمشیر پابلو فشار می‌آورد و پابلو بزور با شمشیرش اون رو محال کرده بود. دستم رو گذاشتم رو پشت پابلو و بهش نیرو وارد کردم، این‌طوری اون پسره پرتاب شد به پشت. نفس‌هاش گرفته بود و همه فکر می‌کردن تسلیم شده.

اما من صح*نه خاکستری رو دیدم که عصبانی‌تر از قبل اومد و به سر پابلو ضربه زد، سر پابلو خونریزی کرد و از حال رفت.

این خطر بزرگ داره میاد پابلو رو تهدید کنه چی‌کار کنم؟ آماده باش از شمشر پابلو گرفتم در حالی که اون پسر بلند شد و به پابلو حمله کرد من پابلو رو برگردوندم به سمت اون و با شمشر پابلو یک بار دیگه اون رو پرتاب کردم.

در نهایت مسابقه به نفع پابلو تموم شد و اون برد.

حقیقت اینه که پابلو که اون‌قدر قدرت نداره! فکر می‌کنه به‌خاطر قوی بودنش برده؛ ولی خب من چاره دیگه‌ای هم به‌خاطر محافظت از پابلو نداشتم.

 ۳۰ نفر باقی مانده نوبت به نوبت می‌رفتن و یک پاکتِ نامه از پرنسس می‌گرفتن، نوبت به پابلو که رسید پرنسس لبخندی بر روی ل*ب‌هاش گذاشت، پاکت رو به پابلو داد و گفت:

- باز هم می‌بینمت، فردا بیا قصر من تا باهم ملاقات داشته باشیم چه‌جوره ؟

 پابلو جواب داد:

- جرعت ندارم سرپیچی کنم پرنسس.

 پرنسس گفت:

-دوست ندارم که پرنسس صدام می‌کنی، باهام راحت باش و اسمم رو بگو، بگو سیلویا و همین‌طور این چه جوابیه بگو خوشحال شدم دعوتم کردی، یا بگو حتماً!

بعد از اتمام مسابقه پابلو تو اتاقش خوابیده بود، دعوت نامه دوره بعدی رو گرفته بود دستش و با خوشحالی بهش نگاه می‌کرد.

و من هم که کنجکاوی خفه کرده بود، یعنی چرا سیلویا احمق پابلو رو دعوت کرده؟

باید دریچه‌ی مغز پابلو رو ببینم. شروع کردم به چشم‌های پابلو خیره شدم، دیدم که داره به چی فکر می‌کنه که همش لبخند می‌زنه.

اون داره به اون لحظه‌ای که سیلویا بهش پاکت رو داد، همش فکر می‌کنه؛دلیل این‌که این اتفاق آن‌قدر خوشحالش کرده، ممکنه یکی از این دوتا حالت یا شایدم دوتاش باشه اولیش اینه که از موفقیت امروز خوشحاله و دومیش اینه که از سیلویا خوشش اومده و من امیدوارم که اولین گزینه باشه.

و بالاخره روزی که قراره بره سیلویا رو ببینه رسید، اون یک تیپ کامل زد لباس های رسمی و قرمز مشکی پوشید و جلوی آینه به خودش نگاه کرد و عطری زد.

 من پشت سر اون راه افتادم برم که بین راه به آریس رسیدیم.

آریس و پابلو مشغول صحبت کردن شدن آریس گفت:

- چه خبرا پابلو؟کجا میری؟

پابلو پاسخ داد:

- هیچی یک کاری دارم باید برم بهش رسیدگی کنم

 آریس گفت:

- نکنه رفیق قدیمی رو یادت رفته؟

پابلو گفت:

- نه اصلاً! این چه حرفیه! خوشحال میشم یک روز باز هم رو‌ ملاقات کنیم ،فعلاً

 پابلو رفت و من هم پشت سرش داشتم می‌رفتم که آریس جلوم رو گرفت:

- کجا میری؟

گفتم:

- یک کار مهم دارم باید برم.

آریس گفت:

- با من بیا امروز باید به یک چیز مهم‌تر رسیدگی کنم.

جواب دادم:

- میگم کاری که دارم خیلی مهمه!

 اون نگاهی به صورت من کرد و گفت:

- یعنی دنبال کردن اون پسر این‌قدر مهمه؟ ولش کن باید بریم یک جای مهم.

با خودم فکر کردم چیزی هست که از امنیت پابلو مهم‌تر باشه؟ ولی انگار سیلویا قصد نداشت بهش آسیب بزنه پس چی‌کار کنم؟

از آریس پرسیدم:

- چی‌شده؟

آریس بیان کرد:

- یک مراسم مهم بین اهریمن هاست و هر اهریمن باید با یک زوج بره و من کسی رو ندارم که با خودم ببرم.

کمی به فکر فرو رفتم و گفتم:

- باید برم دنبال پابلو اون ممکنه تو خطر باشه!

 در همین حال آریس دوتا سایه رو صدا کرد و گفت:

- یکی از شما مسئولیت محافظت ازش رو برعهده بگیرد و یکی دیگه‌تون اگه در خطر بود بیاین خبر بدین.

با تعجب پرسیدم:

- این‌ها چین؟ از کجا اومدن؟ از این اهریمن های ضعیف چه کاری بر میاد؟

و آریس گفت:

- از اهریمن ضعیفی مثل تو چی برمیاد؟ نگران نباش و فقط بیا بریم.

این بار رو چون چاره‌ای نداشتم قبول کردم.

آریس یک پارچه سفید از جیبش در آورد و با اون چشم های من رو بست و گفت:

_ اگه اون‌ها بفهمن که چشمات چه‌قدر خاصه اون‌ها رو از دست میدی! پس تظاهر کن که نابینا هستی.

اون دست من رو گرفت و رفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
27
کیف پول من
704
Points
47
پارت ۱۰
اون لحظه نمی‌دونستم پابلو کجاست؟ چی‌کار می‌کنه؟ نمی تونستم که از فکرش دربیام.
آریس من رو همراهی کرد به جایی که اهریمن‌ها اون‌جا هستن و با وجود این‌که چشم‌هام بسته بود می‌تونستم همه چیز رو ببینم، فکر می‌کنم این به‌خاطر قدرت چشم‌هامه.
یک زن که لباس سفید، صورتی پوشیده بود به سمت ما اومد و گفت:
- آریس این کیه؟ می‌تونی معرفی کنی؟ چرا چشم‌هاش رو بسته؟
- این زن نابیناست و اون...
حرف آریس رو قطع کردم:
- مایلم خودم، خودم رو معرفی کنم. من آفریدا هستم یک اهریمن آب معمولی.
اون زن نگاهی به من کرد و گفت:
- پس که این‌طور!
و بعد نگاهی به سمت اون جمعیت بزرگ اهریمن ها کرد و بیان کرد:
- ارباب سایه ها بعد از مدت‌ها برگشته و اون با خودش یک زن رو آورده.
و این‌جا بود که فهمیدم آریس پادشاه سایه‌هاست.
***
کمی بعد تو اتاق آریس
دست هام رو روی پرده ی سفید اون‌جا گذاشتم و‌ از پنجره بیرون رو نگاه کردم و گفتم:
- فردا تولد بیست سالگی پابلو، مایلم یک نامه بهش بدم. ولی خوندن و نوشتن بلد نیستم. می‌تونی دستی برسونی؟
- چرا می‌خوای به اون نامه بدی؟
- اون کسی رو نیاز داره که بهش امید بده، به قلب خسته‌اش تسکین و خورده اعتماد به نفس های شکسته‌اش رو جمع کنه؛ پس کمکم کن.
- پس باید بگم یک پاکت زیبا و یک کاغذ مرغوب بیارن.

من تمام حرف‌های قلبم رو می‌گفتم و آریس اون‌ها رو می‌نوشت:
- پابلوی عزیزم، تو مهم‌ترین فرد این سرزمین هستی. تو با آدم‌های دیگه فرق داری، می‌خوام که وقتی به خودت توی آینه نگاه می‌کنی، خودت رو دوست داشته باشی، آینه نمی‌تونه به این همه زیبایی اشاره کنه، تو دوست داشتنی ترین هستی و می‌تونی موفق باشی، می‌تونی هر چیزی که می‌خوای رو داشته باشی. به گذشته غمگینی که داشتی فکر نکن چون قطعاً آینده پر از لحظات خوبه، مراقب خودت باش، خوب بخواب، خوب غذا بخور و شاد باش«تولدت مبارک پابلوی عزیز من»
نوشتن نامه تموم شد و من اون رو روی میز پابلو گذاشتم تا هر وقت برگشت اون رو ببینه.
آخره شبه پابلو بر نگشته هنوز!
بالاخره اون وارد اتاق تاریک شد و لبخند بزرگی که رو ل*ب‌هاش بود قابل مشاهده بود. لباس‌هاش رو عوض کرد و بدون این‌که نگاهی به میز و پاکت بکنه به ت*خت خو*اب رفت.
روز تولد پابلو:
مهمونی بزرگی توی سالن عمارت برگزار شده بود خدمتکار ها مشغول تزئین و رسیدگی به سالن بودن، میز سفید پر از خوردنی بود. یک کیک بزرگ و سفید روش گذاشته بودن.
و صدای خدمتکارها شنیده میشد که می‌گفتن:
- امروز اولین باری میشه که ارباب جوان جشن تولد داره
- پدرش که بهش اهمیت نمی ده، چرا تصمیم گرفته براش جشن بگیره؟
- انگار که سر آریس گفتن که دوست دارن اون رو هم تو جشن تولد دعوت کنن، برای همین یک جشن یهویی گرفتن و اشراف دیگه رو هم دعوت کردند.
- می‌گفتن پرنسس همه نامه فرستاده و گفته قراره بیاد.
با شنیدن این حرف روانم پریشون شد، دختره احمق گند زد به تولد پابلو، چرا همش با پابلو ل*اس می‌زنه؟
پابلو با دیدن این صح*نه چشم‌هاش برق می‌زد. خدمتکارها اومدن و از دستش گرفتن و گفتن:
- ارباب جوان باید لباس جدیدتون رو ببینید و بپوشید.
لباس رسمی خیلی خوشگل و مجلل بنفش مشکی‌ای بود.
بالاخره شب رسید، لبخند زیبای پابلو رو اون صورت خوشگلش غنچه زده بود. حالا می‌تونم مطمئن شم که پابلو الان از درون هم لبخند می‌زنه.
اشراف زاده‌ها همراه پرنسس اومدن و مراسم شروع شد.
یک نگاهی به اطراف انداختم پس آریس کجاست؟
یهو یکی با دستش زد از پشتم برگشتم دیدم اون عه.
به اون صورتش نگاه کردم و ازش تشکر کردم.
- همه‌ی این‌ها به‌خاطر توعه، من ازت ممنونم.
- نیازی به تشکر نیست.
من و آریس برگشتیم و به اون مراسم نگاه کردیم. پابلو به خدمتکارها گفت:
- هنگام تقسیم خوراکی‌ها حتماً یک مقداری برای خودتون بردارین.
- چشم، ارباب جوان.
پابلو لبخندی زد، من عاشق لبخند‌های اونم، وقتی می‌خنده خوشگل ترین پسر دنیا میشه.
اون پرنسس کله پوک و بی مغز دست از ل*اس زدنش با پابلو بر نداشت و ازش درخواست ر*ق*ص کرد و باهم ر*ق*صیدن، من و آریس مشغول تماشای ر*ق*ص اون‌ها شدیم.
آریس به نگاه‌های ناراحت و غمگین من نگاه کرد و گفت:
- می‌خوام بدونم اگه من هم با اون برقصم تو چی‌کار می‌کنی؟
- فکر می‌کنی من ناراحتم؟ به‌خاطر این‌که پابلو یا هر پسر دیگه‌ای بره با یک دختر برقصه من ناراحت نمیشم.
- پس ر*ق*ص بعدی رو من با پرنسس همراه میشم
- خوبه
ر*ق*ص بعدی شروع شد، آریس رفت سمت پرنسس و ازش درخواست ر*ق*ص کرد، پرنسس هم با خوشحالی قبول کرد و ر*ق*صیدن.
دلم می‌خواد جای اون باشم، جای اون پرنسس بودن خیلی خوبه، ولی حق ندارم که حسودی کنم و دلخور شم؛ چون پابلو با من ر*اب*طه‌ای نداره و احساسات من به اون کاملاً یک طرفه است، پابلو حتی من رو ندیده و نمی‌دونه کی هستم؟ پس انتظار این‌که به‌خاطر من یکی پابلو نباید با کسی باشه واقعاً بی‌جاست.
ولی گوشه‌های قلبم حسی که چرا من پرنسس نیستم؟ باعث میشه بهش غبطه بخورم.
مراسم تولد پابلو تموم شد و خورشید از پشت ابرها اومد بیرون و صبح تازه‌ای فرا رسید.
یک گوشه زانوهام رو ب*غ*ل کرده بودم نشسته بودم کنار رودخونه و به آسمون نگاه می‌کردم. آریس اومد کنارم نشست و شروع کردن به صحبت کردن:
- ناراحتی؟ نکنه بخاطر اون پسره پابلو ناراحتی؟
- من ناراحت نیستم، پابلو حق داره کسی رو دوست داشته باشه و با اون باشه، بعدش من قبلاً مگه بهت نگفتم که پابلو رو دوست ندارم، آدمی مثل اون برای من مهم نیست.
- پس چرا سعی می‌کنی ازش محافظت کنی؟ خوش‌حالش کنی؟ و زندگیش رو براش راحت تر کنی؟
- فقط این‌که کسی مثل اون رو من دیدم، واقعاً دلم می خواست ازش محافظت کنم.
- درک می‌کنم همه‌ی ما دوست داریم از کسی که ازمون ضعیف تره و زندگی سختی داره محافظت کنیم، درست مثل گربه‌های توی خیابون.
- اون گربه مگه چه بدی ای کرده که تو این دنیای بی رحم گیر افتاده؟
خوب بود که آریس ندونه من پابلو رو دوست دارم، ولی فکر می‌کنم همین الان هم همه چیز رو می دونه و فقط سعی می کنه که تظاهر کنه نمی‌دونه.
اون بلند شد و دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت:
- دستم رو بگیر، بلند شو بیا بریم با هم اسب سواری
من هم از دستش گرفتم بلند شدم و رفتیم.
یک اسب سفید و یک اسب قهوه‌ای آورد و من سوار اسب قهوه‌ای شدم.
من و اون با هم اسب سواری کردیم و کلی هیجان رو حس کردیم. بهش گفتم:
- الان خیلی خوشحالم، باد به صورتم می‌زنه و حس خوبی داره!
- آفریدا، موقع اسب سواری بیشتر مراقب باش!
من و اون تا غروب اسب سواری کردیم.
چندتا از آدم های اون‌جا اومدن دست هاشون رو بالای چشم‌هاشون گذاشتن و با تعجب گفتن:
- این جناب دوتا اسب سفارش دادن؛ ولی خیلی عجیبه! اون‌یکی اسب هم بی سرنشین کنارش داره میره.
- عجیبه!
شب من و آریس با هم رفتیم به یک جای خیلی بالا، روشن و چشمگیر از آتلانتیس و غافل از این‌که پابلو اون شب نامه‌ی من رو خونده.
پابلو نگاهش به نامه‌ای که روی میز بود افتاد، اون رو برداشت. نگاهی بهش انداخت و گفت:
- این چیه این‌جاست!؟
بعد روی تختش نشست و شروع کرد به خوندن اون نامه، گهگاهی لبخند به ل*ب‌هاش می نشست و با خودش می‌گفت:
- یعنی چه کسی این نامه رو فرستاده؟ شاید اون کسی که بهش فکر می‌کنم باشه؟ یعنی پرنسس این نامه رو فرستاده؟
بعد نامه رو ب*غ*ل کرد و خوابید.
و من وقتی برگشتم اون صح*نه رو مشاهده کردم. چشم‌هام قلبی شد و با شوق و ذوق به سمت اون رفتم. باورم نمی شه که پلو نامه‌ی من رو خونده باشه.
***
ده روز بعد در آکادمی جادو
استاد داشت مطلب مهمی رو عرض می کرد:
- شما تا الان یاد گرفتید که چطور مانای خودتون رو آزاد کنید! الان باید یاد بگیرید که چطوری اون رو به صلاحی که دارین مثل کمان و شمشیر و... وصل کنید.
من اون‌جا نشسته بودم و مشغول تماشا کردن اون‌ها بودم که یهو یک چیز مشکی سایه مانند از کنار چشم من رد شد.
یعنی اون چه کسی بود؟ باید برم دنبالش ببینم کیه؟ از کجا اومده؟ یک اهریمن شروره؟ یا این‌که برای یک اهریمن قدرتمند شرور تر کار می‌کنه؟
به سمتش دویدم، من سرعتم رو به باد رسوندم و اون سرعتش به اندازه برق سریع شد. در نهایت توی جنگل گمش کردم.
داد زدم:
- تو کی هستی؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ و دنبال چی می‌گردی؟

#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی

پارت ۱۰

اون لحظه نمی‌دونستم پابلو کجاست؟ چی‌کار می‌کنه؟ نمی تونستم که از فکرش دربیام.

آریس من رو همراهی کرد به جایی که اهریمن‌ها اون‌جا هستن و با وجود این‌که چشم‌هام بسته بود می‌تونستم همه چیز رو ببینم، فکر می‌کنم این به‌خاطر قدرت چشم‌هامه.

یک زن که لباس سفید، صورتی پوشیده بود به سمت ما اومد و گفت:

- آریس این کیه؟ می‌تونی معرفی کنی؟ چرا چشم‌هاش رو بسته؟

- این زن نابیناست و اون...

حرف آریس رو قطع کردم:

- مایلم خودم، خودم رو معرفی کنم. من آفریدا هستم یک اهریمن آب معمولی.

اون زن نگاهی به من کرد و گفت:

- پس که این‌طور!

و بعد نگاهی به سمت اون جمعیت بزرگ اهریمن ها کرد و بیان کرد:

- ارباب سایه ها بعد از مدت‌ها برگشته و اون با خودش یک زن رو آورده.

و این‌جا بود که فهمیدم آریس پادشاه سایه‌هاست.

***

کمی بعد تو اتاق آریس

دست هام رو روی پرده ی سفید اون‌جا گذاشتم و‌ از پنجره بیرون رو نگاه کردم و گفتم:

- فردا تولد بیست سالگی پابلو، مایلم یک نامه بهش بدم. ولی خوندن و نوشتن بلد نیستم. می‌تونی دستی برسونی؟

- چرا می‌خوای به اون نامه بدی؟

- اون کسی رو نیاز داره که بهش امید بده، به قلب خسته‌اش تسکین و خورده اعتماد به نفس های شکسته‌اش رو جمع کنه؛ پس کمکم کن.

- پس باید بگم یک پاکت زیبا و یک کاغذ مرغوب بیارن.



من تمام حرف‌های قلبم رو می‌گفتم و آریس اون‌ها رو می‌نوشت:

- پابلوی عزیزم، تو مهم‌ترین فرد این سرزمین هستی. تو با آدم‌های دیگه فرق داری، می‌خوام که وقتی به خودت توی آینه نگاه می‌کنی، خودت رو دوست داشته باشی، آینه نمی‌تونه به این همه زیبایی اشاره کنه، تو دوست داشتنی ترین هستی و می‌تونی موفق باشی، می‌تونی هر چیزی که می‌خوای رو داشته باشی. به گذشته غمگینی که داشتی فکر نکن چون قطعاً آینده پر از لحظات خوبه، مراقب خودت باش، خوب بخواب، خوب غذا بخور و شاد باش«تولدت مبارک پابلوی عزیز من»

نوشتن نامه تموم شد و من اون رو روی میز پابلو گذاشتم تا هر وقت برگشت اون رو ببینه.

آخره شبه پابلو بر نگشته هنوز!

بالاخره اون وارد اتاق تاریک شد و لبخند بزرگی که رو ل*ب‌هاش بود قابل مشاهده بود. لباس‌هاش رو عوض کرد و بدون این‌که نگاهی به میز و پاکت بکنه به ت*خت خو*اب رفت.

روز تولد پابلو:

مهمونی بزرگی توی سالن عمارت برگزار شده بود خدمتکار ها مشغول تزئین و رسیدگی به سالن بودن، میز سفید پر از خوردنی بود. یک کیک بزرگ و سفید روش گذاشته بودن.

و صدای خدمتکارها شنیده میشد که می‌گفتن:

- امروز اولین باری میشه که ارباب جوان جشن تولد داره

- پدرش که بهش اهمیت نمی ده، چرا تصمیم گرفته براش جشن بگیره؟

- انگار که سر آریس گفتن که دوست دارن اون رو هم تو جشن تولد دعوت کنن، برای همین یک جشن یهویی گرفتن و اشراف دیگه رو هم دعوت کردند.

- می‌گفتن پرنسس همه نامه فرستاده و گفته قراره بیاد.

با شنیدن این حرف روانم پریشون شد، دختره احمق گند زد به تولد پابلو، چرا همش با پابلو ل*اس می‌زنه؟

پابلو با دیدن این صح*نه چشم‌هاش برق می‌زد. خدمتکارها اومدن و از دستش گرفتن و گفتن:

- ارباب جوان باید لباس جدیدتون رو ببینید و بپوشید.

لباس رسمی خیلی خوشگل و مجلل بنفش مشکی‌ای بود.

بالاخره شب رسید، لبخند زیبای پابلو رو اون صورت خوشگلش غنچه زده بود. حالا می‌تونم مطمئن شم که پابلو الان از درون هم لبخند می‌زنه.

اشراف زاده‌ها همراه پرنسس اومدن و مراسم شروع شد.

یک نگاهی به اطراف انداختم پس آریس کجاست؟

یهو یکی با دستش زد از پشتم برگشتم دیدم اون عه.

به اون صورتش نگاه کردم و ازش تشکر کردم.

- همه‌ی این‌ها به‌خاطر توعه، من ازت ممنونم.

- نیازی به تشکر نیست.

من و آریس برگشتیم و به اون مراسم نگاه کردیم. پابلو به خدمتکارها گفت:

- هنگام تقسیم خوراکی‌ها حتماً یک مقداری برای خودتون بردارین.

- چشم، ارباب جوان.

پابلو لبخندی زد، من عاشق لبخند‌های اونم، وقتی می‌خنده خوشگل ترین پسر دنیا میشه.

اون پرنسس کله پوک و بی مغز دست از ل*اس زدنش با پابلو بر نداشت و ازش درخواست ر*ق*ص کرد و باهم ر*ق*صیدن، من و آریس مشغول تماشای ر*ق*ص اون‌ها شدیم.

آریس به نگاه‌های ناراحت و غمگین من نگاه کرد و گفت:

- می‌خوام بدونم اگه من هم با اون برقصم تو چی‌کار می‌کنی؟

- فکر می‌کنی من ناراحتم؟ به‌خاطر این‌که پابلو یا هر پسر دیگه‌ای بره با یک دختر برقصه من ناراحت نمیشم.

- پس ر*ق*ص بعدی رو من با پرنسس همراه میشم

- خوبه

ر*ق*ص بعدی شروع شد، آریس رفت سمت پرنسس و ازش درخواست ر*ق*ص کرد، پرنسس هم با خوشحالی قبول کرد و ر*ق*صیدن.

دلم می‌خواد جای اون باشم، جای اون پرنسس بودن خیلی خوبه، ولی حق ندارم که حسودی کنم و دلخور شم؛ چون پابلو با من ر*اب*طه‌ای نداره و احساسات من به اون کاملاً یک طرفه است، پابلو حتی من رو ندیده و نمی‌دونه کی هستم؟ پس انتظار این‌که به‌خاطر من یکی پابلو نباید با کسی باشه واقعاً بی‌جاست.

ولی گوشه‌های قلبم حسی که چرا من پرنسس نیستم؟ باعث میشه بهش غبطه بخورم.

مراسم تولد پابلو تموم شد و خورشید از پشت ابرها اومد بیرون و صبح تازه‌ای فرا رسید.

یک گوشه زانوهام رو ب*غ*ل کرده بودم نشسته بودم کنار رودخونه و به آسمون نگاه می‌کردم. آریس اومد کنارم نشست و شروع کردن به صحبت کردن:

- ناراحتی؟ نکنه بخاطر اون پسره پابلو ناراحتی؟

- من ناراحت نیستم، پابلو حق داره کسی رو دوست داشته باشه و با اون باشه، بعدش من قبلاً مگه بهت نگفتم که پابلو رو دوست ندارم، آدمی مثل اون برای من مهم نیست.

- پس چرا سعی می‌کنی ازش محافظت کنی؟ خوش‌حالش کنی؟ و زندگیش رو براش راحت تر کنی؟

- فقط این‌که کسی مثل اون رو من دیدم، واقعاً دلم می خواست ازش محافظت کنم.

- درک می‌کنم همه‌ی ما دوست داریم از کسی که ازمون ضعیف تره و زندگی سختی داره محافظت کنیم، درست مثل گربه‌های توی خیابون.

- اون گربه مگه چه بدی ای کرده که تو این دنیای بی رحم گیر افتاده؟

خوب بود که آریس ندونه من پابلو رو دوست دارم، ولی فکر می‌کنم همین الان هم همه چیز رو می دونه و فقط سعی می کنه که تظاهر کنه نمی‌دونه.

اون بلند شد و دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت:

- دستم رو بگیر، بلند شو بیا بریم با هم اسب سواری

من هم از دستش گرفتم بلند شدم و رفتیم.

یک اسب سفید و یک اسب قهوه‌ای آورد و من سوار اسب قهوه‌ای شدم.

من و اون با هم اسب سواری کردیم و کلی هیجان رو حس کردیم. بهش گفتم:

- الان خیلی خوشحالم، باد به صورتم می‌زنه و حس خوبی داره!

- آفریدا، موقع اسب سواری بیشتر مراقب باش!

من و اون تا غروب اسب سواری کردیم.

چندتا از آدم های اون‌جا اومدن دست هاشون رو بالای چشم‌هاشون گذاشتن و با تعجب گفتن:

- این جناب دوتا اسب سفارش دادن؛ ولی خیلی عجیبه! اون‌یکی اسب هم بی سرنشین کنارش داره میره.

- عجیبه!

شب من و آریس با هم رفتیم به یک جای خیلی بالا، روشن و چشمگیر از آتلانتیس و غافل از این‌که پابلو اون شب نامه‌ی من رو خونده.

پابلو نگاهش به نامه‌ای که روی میز بود افتاد، اون رو برداشت. نگاهی بهش انداخت و گفت:

- این چیه این‌جاست!؟

بعد روی تختش نشست و شروع کرد به خوندن اون نامه، گهگاهی لبخند به ل*ب‌هاش می نشست و با خودش می‌گفت:

- یعنی چه کسی این نامه رو فرستاده؟ شاید اون کسی که بهش فکر می‌کنم باشه؟ یعنی پرنسس این نامه رو فرستاده؟

بعد نامه رو ب*غ*ل کرد و خوابید.

و من وقتی برگشتم اون صح*نه رو مشاهده کردم. چشم‌هام قلبی شد و با شوق و ذوق به سمت اون رفتم. باورم نمی شه که پلو نامه‌ی من رو خونده باشه.

***

ده روز بعد در آکادمی جادو

استاد داشت مطلب مهمی رو عرض می کرد:

- شما تا الان یاد گرفتید که چطور مانای خودتون رو آزاد کنید! الان باید یاد بگیرید که چطوری اون رو به صلاحی که دارین مثل کمان و شمشیر و... وصل کنید.

من اون‌جا نشسته بودم و مشغول تماشا کردن اون‌ها بودم که یهو یک چیز مشکی سایه مانند از کنار چشم من رد شد.

یعنی اون چه کسی بود؟ باید برم دنبالش ببینم کیه؟ از کجا اومده؟ یک اهریمن شروره؟ یا این‌که برای یک اهریمن قدرتمند شرور تر کار می‌کنه؟

به سمتش دویدم، من سرعتم رو به باد رسوندم و اون سرعتش به اندازه برق سریع شد. در نهایت توی جنگل گمش کردم.

داد زدم:

- تو کی هستی؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ و دنبال چی می‌گردی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا