خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان سولین| زهرا آسبان کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
35
کیف پول من
1,714
Points
59
پارت هشتم:
جمشید با مهربانی دست‌های قفل شده‌ی سارا را درون دست‌هایش گرفت و ب*وسه‌ی آرامی پشت دست‌هایش زد و گفت:
- تو اصلاً خودت رو ناراحت نکن، شب به دکتر امیری زنگ می‌زنم یه وقت برای سپهر می‌گیرم.
سارا به نشانه‌ی باشه سری تکان داد و دوباره مشغول جمع‌و‌جور کردن وسایل شد.
چند روز از آن روز می‌گذشت و پناه سخت مشغول چیدن کیف تازه خریده شده‌اش بود؛ چون تا چند هفته‌ی آینده مدارس باز می‌شد و او شوق رفتن به مدرسه‌ی جدیدش را داشت. با صدای سارا که او را برای خوردن شام صدا می‌کرد، دست از چیدن کیفش کشید و ورجه‌وورجه‌کنان بیرون رفت، میانه‌ی راه، یزدان را دید که به عادت همیشگی‌اش بعد از باشگاه دوش گرفته‌ و با حوله‌ی طوسی رنگی مشغول خشک کردن موهایش بود.
حمایت همیشگی یزدان در کنار پناه باعث شده بود پناه برای او جایگاه خاصی قائل شود، نگاه آبی رنگش؛ مثل همیشه براق و پر محبت بود و پناه به اندازه‌ی دنیای کودکانه‌اش، این برادر مهربان و حامی‌اش را دوست داشت.
یزدان، برادرانه دستش را دور پناه حلقه کرد و به همراه هم پایین رفتند. سپهر بر‌خلاف چند روز قبل، ساکت‌تر و گوشه‌گیر‌تر شده بود و این اعضای خانواده را خیلی نگران کرده بود.
سارا با شوق ظرف خورشت مورد علاقه‌ی سپهر را در مرکز میز قرار داد و همان‌طور که حرکت‌های سپهر را زیر نظر داشت، گفت:
- ببین برای پسرکم چی درست کردم، قرمه سبزی!
سپهر؛ همانند چند روز گذشته لبخند بی‌روحی زد و گفت:
- ترانه هم دوست داشت مامان، اونم مثل من عاشق قرمه‌سبزی‌هات بود، یادته؟!
سارا از سوال یک‌دفعه‌ای سپهر جاخورد، چشم‌های آبی‌رنگش به آنی خیس شد و بغض مهمان ناخوانده‌ی گلویش شد. سپهر هنوز نتوانسته بود با دوری خواهرکش کنار بیاید، هنوز نتوانسته بود با خودش کنار بیاید؛ اما مگر سارا توانسته بود پرپر شدن نوگلش را به فراموشی بسپارد که سپهر بتواند؟!
جو خانه سنگین بود و این به شدت روحیه‌ی حساس پناه را تحت فشار می‌گذاشت. آن شب، سپهر در خواب تشنج کرد و اوضاع خانه بیشتر از قبل به هم‌ریخت. پناه درحالی‌که از ترس به هق‌هق افتاده بود، پشت کاناپه مخفی شد، همه آن‌قدر با دیدن وضعیت سپهر به هول‌وولا افتاده بودند که حضور پناه به خواب رفته در اتاق را به فراموشی سپرده بودند و حال، او در تاریکی آن خانه‌ی درندشت، تنهای تنها بود.
صدای بازشدن در هال و برخورد محکمش به دیوار باعث شد بی‌اراده جیغ بلندی بکشد و بعد از حال برود‌‌. یزدان با شنیدن صدای جیغ پناه، قدم‌هایش که به سمت پله‌ها می‌رفت سست شد و با ترس و نگرانی نگاهش را دور تا دور پذیرایی گرداند؛ اما اثری از پناه نبود با نگرانی ل*ب زد:
- پناه، خواهرکم کجای؟! پناه...
همه‌جا غرق در سکوت بود و صدایی جز تیک‌تاک ساعت به گوش نمی‌رسید، قلبش از ترس و نگرانی این‌که بلایی بر سر دردانه‌اش بیاید، لرزید. با عجله جای جای پذیرایی را گشت و در آخر جسم کوچک پناه را پشت کاناپه پیدا کرد.


کد:
پارت هشتم:
جمشید با مهربانی دست‌های قفل شده‌ی سارا را درون دست‌هایش گرفت و ب*وسه‌ی آرامی پشت دست‌هایش زد و گفت:
- تو اصلاً خودت رو ناراحت نکن، شب به دکتر امیری زنگ می‌زنم یه وقت برای سپهر می‌گیرم.
سارا به نشانه‌ی باشه سری تکان داد و دوباره مشغول جمع و جور کردن وسایل شد.
چند روز از آن روز می‌گذشت و پناه سخت مشغول چیدن کیف تازه خریده شده‌اش بود؛ چون تا چند هفته‌ی آینده مدارس باز می‌شد و او شوق رفتن به مدرسه‌ی جدیدش را داشت. با صدای سارا که او را برای خوردن شام صدا می‌کرد،  دست از چیدن کیفش کشید و ورجه‌وورجه‌کنان بیرون رفت، میانه‌ی راه،  یزدان را دید  که به عادت همیشگی‌اش بعد از  باشگاه دوش گرفته‌بود و با حوله‌ی طوسی رنگی مشغول خشک کردن موهایش بود.
حمایت همیشگی یزدان در کنار پناه باعث شده بود، پناه برای او جایگاه خاصی قائل شود، نگاه آبی رنگش؛ مثل همیشه براق و پر محبت بود و پناه به اندازه‌ی دنیای کودکانه‌اش، این برادر مهربان و حامی‌اش را دوست داشت.
یزدان، برادرانه دستش را دور پناه حلقه کرد و به همراه هم پایین رفتند. سپهر بر‌خلاف چند روز قبل، ساکت‌تر  و گوشه‌گیر‌تر شده بود و این اعضای خانواده را خیلی نگران کرده بود.
 سارا با شوق ظرف خورشت مورد علاقه‌ی سپهر را در مرکز میز قرار داد و همان‌طور که حرکت‌های سپهر را زیر نظر داشت،  گفت:
- ببین برای پسرکم چی درست کردم، قرمه سبزی!
سپهر همانند چند روز گذشته لبخند بی‌روحی زد و گفت:
- ترانه هم دوست داشت مامان، اونم مثل من عاشق قرمه‌سبزی‌هات بود، یادته؟!
سارا از سوال یک‌دفع ای سپهر جاخورد، چشم‌های آبی‌رنگش به آنی خیس شد و بغض مهمان ناخوانده‌ی گلویش شد. سپهر هنوز نتوانسته بود با دوری خواهرکش کنار بیاید، هنوز نتوانسته بود با خودش کنار بیاید؛ اما مگر سارا توانسته بود پرپر شدن نوگلش را به فراموشی بسپارد که سپهر بتواند؟!
جو خانه سنگین بود و این به شدت روحیه‌ی حساس پناه را تحت فشار می‌گذاشت. آن شب، سپهر در خواب تشنج کرد و اوضاع خانه بیشتر از قبل ب هم‌ریخت. پناه درحالی‌که از ترس به هق‌هق افتاده بود، پشت کاناپه مخفی شد، همه آن‌قدر با دیدن وضعیت سپهر به هول‌ووَلا افتاده بودند که حضور پناه به خواب رفته در اتاق را به فراموشی سپرده بودند و حال، او در تاریکی آن خانه‌ی درندشت، تنهای تنها بود.
صدای بازشدن در هال و برخورد محکمش به دیوار  باعث شد بی‌اراده جیغ بلندی بکشد و بعد از حال برود. یزدان با شنیدن صدای جیغ پناه، قدم‌هایش که به سمت پله‌ها می‌رفت سست شد و با ترس و نگرانی نگاهش را دور تا دور پذیرایی گرداند؛ اما اثری از پناه نبود با نگرانی ل*ب‌زد:
- پناه، خواهرکم کجای؟! پناه...
همه‌جا غرق در سکوت بود و صدایی جز تیک‌تاک ساعت به گوش نمی‌رسید، قلبش از ترس و نگرانی این‌که بلایی بر سر دردانه‌اش بیاید، لرزید. با عجله جای جای پذیرایی را گشت و در آخر جسم کوچک پناه را پشت کاناپه پیدا کرد.
#زهرا_آسبان
#رمان_سولین
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
35
کیف پول من
1,714
Points
59
پارت نهم:

چشم‌هایش از ترس و نگرانی لرزید و قلبش ثانیه‌ای تا ایستادن نداشت. با قدم‌های سریع به سمتش رفت و او را در آ*غ*و*ش گرفت. با صدای لرزان و ترسیده اسمش را صدا زد و چند ضربه‌ی یواش به گونه‌هایش زد.

پناه با ناله‌ای ریز چشم‌هایش را باز کرد و به محض دیدن یزدان با هق‌هق خود را در آغوشش انداخت و گله‌مند نالید:
- داداشی من تنهایی خیلی ترسیدم، خیلی! دیگه قول میدم دختر خوبی باشم، قول میدم سپهر رو اذیت نکنم، قول میدم!
یزدان با بغض، ب*وسه‌ای روی موهای لختش نشاند و بغض کرده ل*ب‌زد:
- من رو ببخش خواهری، ببخش که از موقعی که اومدی تو این خونه یه لحظه‌ی خوش نداری!
روزها، ظالمانه بدون ذره‌ای عطوفت می‌گذشتند و رد خاکی از غم‌های گذشته می‌پاشیدند به رویای شیرینی که در آسمان نگاشته شده بود.
سارا بعد از اتفاقی که برای سپهر افتاده بود و به دنبالش بستری شدن سپهر در کلینیک، حال روحی‌اش به شدت به هم ریخته بود و معده‌اش از استرس و اضطراب زیادی غذا را پس می‌زد، یزدان و جمشید، سخت در تلاش بودند که اوضاع خانه را کنترل کنند؛ اما هر چه می‌گذشت بهتر که نمی‌شد هیچ، بدتر از قبل هم میشد!
پناه به فراموشی سپرده شده بود، هر شبش را با گریه‌های پنهانی و بغض سر می‌کرد و دلش دیگر آن خانه سرد و سور را نمی‌خواست. داداش یزدان و مامان سارایش او را فراموش کرده بودند و روزها بود که دیگر کنار هم روی میز غذا نمی‌خوردند و او جز کمی غذای مانده‌ی شب قبل که روی میز باقی می‌ماند، چیزی نصیبش نمی‌شد.
بارها خواسته بود به دیدن مامان سارایش برود؛ اما بابا جمشیدش با گفتن این‌ که« حال مامان سارا خوب نیست» مانع رفتنش میشد. مدرسه رفتن برایش باز همانند گذشته کسل‌کننده شده بود، اویی که تصویرهای کودکانه‌ای از رفتن به مدرسه همراه مادرش داشت و حال هر روز با عجله با لباس‌های چروک و شسته نشده به همراه یزدان، صبحانه نخورده به مدرسه می‌رفت.
بار‌ها شده بود که به خاطر لباس‌هایش توسط همکلاسی‌هایش مورد تمسخر قرار می‌گرفت و او غم‌زده، سکوت اختیار می‌کرد، دل‌ کوچکش می‌شکست؛ اما زبانی نداشت تا از خودش دفاع کند.
در یک روز آفتابی درحالی که لباس دخترانه‌ای به تن داشت و سخت مشغول درس خواندن بود، گه‌گاهی از یزدان که در کنارش مشغول حل ریاضی بود، کمک می‌گرفت؛ سارا را به هم ریخته و رنگ پریده دید که بی‌حال از پله‌ها پایین می‌آمد، ذوق‌زده از این‌که بعد از مدت‌ها مادر دوست‌داشتنی‌اش را می‌بیند از جا بلند شد و بی‌توجه به اخطار یزدان برای کامل کردن تکلیفش به سمت سارا قدم تند کرد و خود را در ب*غ*ل او پرتاب کرد.


کد:
پارت نهم:
چشم‌هایش از ترس و نگرانی لرزید و قلبش ثانیه‌ای تا ایستادن نداشت. با قدم‌های سریع به سمتش رفت و او را در آ*غ*و*ش گرفت. با صدای لرزان و ترسیده اسمش را صدا زد و چند ضربه‌ی یواش به گونه‌هایش زد.
 پناه با ناله‌ای ریز چشم‌هایش را باز کرد و به محض دیدن یزدان با هق‌هق خود را در آغوشش انداخت و گله‌مند نالید:
- داداشی من تنهایی خیلی ترسیدم، خیلی! دیگه قول میدم دختر خوبی باشم، قول میدم سپهر رو اذیت نکنم، قول میدم!
یزدان با بغض، ب*وسه‌ای روی موهای لختش نشوند و بغض کرده ل*ب‌زد:
- من رو ببخش خواهری، ببخش که از موقعی که اومدی تو این خونه یه لحظه‌ی خوش نداری!
روزها ظالمانه بدون ذره‌ای عطوفت می‌گذشتند و رد خاکی از غم‌های گذشته می‌پاشیدند به رویای شیرینی که در آسمان نگاشته شده بود.
سارا بعد از اتفاقی که برای سپهر افتاده بود و به دنبالش بستری شدن سپهر در کلینیک، حال روحی‌اش به شدت به هم ریخته بود و معده‌اش از استرس و اضطراب زیادی غذا را پس می‌زد، یزدان و جمشید سخت،  در تلاش بودند که اوضاع خانه را کنترل کنند؛ اما هر چه می‌گذشت بهتر که نمی‌شد هیچ، بدتر از قبل هم میشد!
پناه به فراموشی سپرده شده بود، هر شبش را با گریه‌های پنهانی و بغض سر می‌کرد و دلش دیگر آن خانه سرد و سور را نمی‌خواست. داداش یزدان و مامان سارایش او را فراموش کرده بودند و روزها بود که دیگر کنار هم روی میز غذا نمی‌خوردند و او جز کمی غذای مانده‌ی شب قبل که روی میز باقی می‌ماند، چیزی نصیبش نمی‌شد.
بارها خواسته بود به دیدن مامان سارایش برود؛ اما بابا جمشیدش با گفتن این‌ که« حال مامان سارا خوب نیست» مانع رفتنش می‌شد. مدرسه رفتن برایش باز همانند گذشته کسل‌کننده شده بود، اویی که تصویرهای کودکانه‌ای از رفتن به مدرسه همراه مادرش داشت و حال هر روز با عجله با لباس‌های چروک و شسته‌نشده به همراه یزدان صبحانه نخورده به مدرسه می‌رفت.
بار‌ها شده بود که به خاطر لباس‌هایش توسط همکلاسی‌هایش مورد تمسخر قرار می‌گرفت و او غم‌زده، سکوت اختیار می‌کرد، دل‌ کوچکش می‌شکست؛ اما زبانی نداشت تا از خودش دفاع کند.
در یک روز آفتابی درحالی که لباس دخترانه‌ای به تن داشت و سخت مشغول درس خواندن بود، گه‌گاهی از یزدان که در کنارش مشغول حل ریاضی بود، کمک می‌گرفت، سارا را به هم ریخته و رنگ پریده دید که بی‌حال از پله‌ها پایین می‌آمد، ذوق‌زده از این‌که بعد از مدت‌ها مادر دوست‌داشتنی‌اش را می‌بیند از جا بلند شد و بی‌توجه به اخطار یزدان برای کامل کردن تکلیفش به سمت سارا قدم تند کرد و خود را در ب*غ*ل او پرتاب کرد.

#زهرا_آسبان
#رمان_سولین
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
35
کیف پول من
1,714
Points
59
پارت دهم:
سارا شوکه شده از حرکت پناه چند قدمی به عقب پرت شد، نگاه بی‌روحی به دخترک درون بغلش کرد.

چرا دیگر میلی به ب*غ*ل کردن دخترک دوست داشتنی نداشت؟! دل‌زده‌اش کرده بود؟!
بی‌میل پناه را به عقب هل داد و با بی‌رمقی گفت:
- برو کنار بچه، نبینم دیگه خودت رو بهم بچسبونی!
اما لحظه‌ای انگار برق وجودش را لرزاند با حیرت برگشت و به لباس دخترک نگاه کرد، با دیدن آن خرس کرم‌رنگ آویزان از لباس که ترانه دیوانه‌وار دوستش داشت، چشم‌هایش خیس شد با صدای لرزانی جیغ زد:
- به چه حقی لباس دخترم رو پوشیدی، به چه حقی؟!
پناه با جیغش لرزید و با نگاهی ترسیده و گلویی که از حجم بزرگ بغض، درد می‌کرد به عقب رفت.

مگر او دخترش نبود؟! مگر او این لباس‌ها را مختص او نخریده بود؟! چرا این‌گونه سرد و بی‌رحم با او برخورد می‌کرد؟! مامان سارایش دیگر او را دوست نداشت؟!
یزدان نگران به سمت مادرش رفت و همان‌گونه که مانعی بین پناه ترسیده و مادرش میشد، ترسیده ل*ب‌زد:
- مامان حالت خوبه؟! این چه حرفیه می‌زنی؟ خودت این لباس‌ها رو به پناه دادی، یادت نیست؟!

سارا با چشم‌هایی گرد شده از حیرت، خنده‌ای دیوانه‌وار کرد و با تمسخر ل*ب زد:
- یزدان من رو مسخره نکن! تو که می‌دونی ترانه این لباس رو چه قدر دوست داشت، چطور انتظار داری لباسش رو به کس دیگه‌ای بدم؟
یزدان ترسیده از حال سارا با آرامش ل*ب زد:
- مامان، ترانه سه سال پیش از پیش ما رفت، این رو قبول کن و نه خودت رو نه ما رو این‌قدر عذاب نده!
سارا خشمگین چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و با خشم او را به کناری هُل داد، خواست به سمت پناه هجوم ببرد که داد جمشید او را در جایش میخکوب کرد.
جمشید کیف کارش را به کناری انداخت و با عجله به سمتش رفت. نگاه عصبانی و گرفته‌اش را حواله‌ی سارا کرد و او خوب از اوضاع روحی وخیم همسرش خبر داشت و می‌دانست که دوباره کابوس‌های چندسال قبل به سراغش آمده‌اند و او لجوجانه از خوردن قرص‌ها برای بهبود حالش امتناع می‌کند؛ اما مردانه در درگاه خدا قسم یاد کرده بود که اگر ببیند که پناه در این اوضاع ضربه می‌بیند او را با وجود این‌ که سخت دوست دارد برگرداند و نگذارد احدی از این خانواده به او نزدیک شوند.
پناه ترسیده را که از ترس به هق‌هق افتاده بود و بی‌وقفه می‌لرزید را در آ*غ*و*ش کشید و اخطار آمیز به سمت سارا ل*ب زد:
- کاری نکن که نتونی بعداً جمعش کنی، دارم برای بار آخر بهت اخطار میدم سارا، برای بار آخر!
پشت بند حرفش از پله‌ها بالا رفت و به سمت اتاق پناه قدم تند کرد. دخترک ترسان و لرزان را آرام روی تخت گذاشت و پایین تخت مقابلش روی دو زانو نشست.

با مهربانی صورت خیس پناه را پاک کرد و با دردی که از دیدن خیسی چشم‌های پناه به دلش افتاده بود، ل*ب زد:
- پناه، باباجان، من رو ببخش که نتونستم اون‌طوری که باید مراقبت باشم؛ اما بهت قول میدم که اگه دیدم این‌جا بیشتر از این اذیت میشی، ببرمت یه جایی که لایق قلب کوچیکت و رویاهای صورتی‌رنگت باشه، باشه دخترکم؟!
حرف‌های بابا جمشید برایش گنگ و نامفهوم بودند و درکی از حرف‌هایش نداشت.

بعد از آن روز یزدان و جمشید شش‌دنگ حواسشان به پناه بود تا خطری از جانب سارا او را تهدید نکند، تا این‌ که روز مرخصی سپهر بعد از یک ماه فرا رسید و جمشید از صبح سخت درگیر رسیدگی به کارهای ترخیص سپهر بود. از طرفی به یزدان سپرده بود تا به رستوران مورد علاقه‌ی سپهر برود و برایش غذای محبوبش را بیاورد.

کد:
پارت دهم:
سارا شوکه شده از  حرکت پناه چند قدمی به عقب پرت شد،  نگاه بی‌روحی به دخترک درون بغلش کرد. چرا دیگر میلی به ب*غ*ل کردن دخترک دوست داشتنی نداشت؟!  دل‌زده‌اش کرده بود؟!
بی‌میل پناه را به عقب هل داد و با بی رمقی گفت:
- برو کنار بچه، نبینم دیگه خودت رو بهم بچسبونی!
اما لحظه‌ای انگار برق وجودش را لرزاند با  حیرت برگشت و به لباس دخترک نگاه کرد، با دیدن آن خرس کرم‌رنگ آویزان از لباس که ترانه دیوانه وار دوستش داشت، چشم‌هایش خیس شد با صدای لرزانی جیغ‌زد:
- به چه حقی لباس دخترم رو پوشیدی، به چه حقی؟!
پناه با جیغش لرزید و با نگاهی ترسیده و گلویی که از حجم بزرگ بغض، درد می‌کرد به عقب رفت.
 مگر او دخترش نبود؟! مگر او این لباس‌ها را مختص او نخریده بود؟!  چرا این‌گونه سرد و بی‌رحم با او برخورد می‌کرد؟! مامان سارایش دیگر او را دوست نداشت؟!
یزدان نگران به سمت مادرش رفت و همان‌گونه که مانعی بین پناه ترسیده و مادرش میشد، ترسیده ل*ب‌زد:
- مامان حالت خوبه؟! این چه حرفیه می‌زنی؟ خودت این لباس‌ها رو به پناه دادی، یادت نیست؟!
 سارا با چشم‌هایی گرد شده از حیرت، خنده‌ای دیوانه‌وار کرد و با تمسخر ل*ب زد:
- یزدان من رو مسخره نکن! تو که می‌دونی ترانه این لباس رو چه قدر دوست داشت، چطور انتظار داری لباسش رو به کس دیگه‌ای بدم؟
یزدان ترسیده از حال سارا با آرامش ل*ب زد:
- مامان، ترانه سه سال پیش از پیش ما رفت، این رو قبول کن و نه خودت رو نه ما رو این‌قدر عذاب نده!
سارا خشمگین چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و با خشم او را به کناری هُل داد، خواست به سمت پناه هجوم ببرد که داد جمشید او را در جایش میخکوب کرد.
جمشید کیف کارش را به کناری انداخت و با عجله به سمتش رفت. نگاه عصبانی و گرفته‌اش را حواله‌ی  سارا کرد و او خوب از اوضاع روحی وخیم همسرش خبر داشت و می‌دانست که دوباره کابوس‌های چندسال قبل به سراغش آمده‌اند و او لجوجانه از خوردن قرص‌ها برای بهبود حالش امتناع می‌کند؛ اما مردانه در درگاه خدا قسم یاد کرده بود که اگر ببیند که پناه در این اوضاع ضربه می‌بیند او را با وجود این‌ که سخت دوست دارد برگرداند و نگذارد احدی از این خانواده به او نزدیک شوند.
پناه ترسیده را که از ترس به هق‌هق افتاده بود و بی‌وقفه می‌لرزید را در آ*غ*و*ش کشید و اخطار آمیز به سمت سارا ل*ب زد:
- کاری نکن که نتونی بعداً جمعش کنی، دارم برای بار آخر بهت اخطار میدم سارا، برای بار آخر!
پشت بند حرفش از پله‌ها بالا رفت و به سمت اتاق پناه قدم تند کرد. دخترک ترسان و لرزان را آرام روی تخت گذاشت و پایین تخت مقابلش روی دو زانو نشست با مهربانی صورت خیس پناه را  پاک کرد و با دردی که از دیدن خیسی چشم‌های پناه به دلش افتاده بود،  ل*ب زد:
- پناه، باباجان، من رو ببخش که نتونستم اون‌طوری که باید مراقبت باشم؛ اما بهت قول میدم که اگه دیدم این‌جا بیشتر از این اذیت میشی، ببرمت یه جایی که لایق قلب کوچیکت و رویاهای صورتی‌رنگت باشه، باشه دخترکم؟!
حرف‌های بابا جمشید برایش گنگ و نامفهوم بودند و درکی از حرف‌هایش نداشت، بعد از آن روز یزدان و جمشید  شش‌دنگ حواسشان به پناه بود تا خطری از جانب سارا او را تهدید نکند، تا این‌ که روز مرخصی سپهر بعد از یک ماه فرا رسید و جمشید از صبح سخت درگیر رسیدگی به کارهای ترخیص سپهر بود. از طرفی به یزدان سپرده بود تا به رستوران مورد علاقه‌ی سپهر برود و برایش غذای محبوبش را بیاورد.
#زهرا_آسبان
#رمان_سولین
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
35
کیف پول من
1,714
Points
59
پارت یازدهم:

ترس و اضطرابی بی‌انتها تمام وجودش را درهم بلعیده بود و سیاهی بی‌اتمامی اطرافش را فرا گرفته بود. ل*ب‌هایش از ترس می‌لرزید و قلبش؛ همانند ماهی از تنگ بیرون افتاده برای ذره‌ای تپش گرفتن، تقلا می‌کرد.
عرق‌های سرد از ستون مهره و صورتش ریزش می‌کرد و بدنش؛ هم‌چون کوره‌ای از آتش در حال سوختن بود. نیمه هوشیار پلک‌های متورم از اشکش را باز کرد و نالان مامان‌سارایش را صدا زد.
سارا منگ از قرص‌هایی که به اجبار توسط جمشید خورده بود به خوابی عمیق فرو رفته بود. دخترکش با شیطنت اطرافش پرسه می‌زد، هر چه کرد تا برای بار دیگر ترانه‌اش را در آ*غ*و*ش بگیرد، نتوانست!
بغض؛ هم‌چون توده‌ی چرکینی گلویش را سخت چسبیده بود و او ناتوان نفس‌هایش را بیرون می‌داد. پناه، پاهای لرزانش را روی پارکت سرد اتاق قرار داد و با لرزشی که درد را مهمان تمام بدنش می‌کرد، از اتاق بیرون رفت.
نگاه خیس و تب‌دارش را به درب نیمه باز اتاق سارا و جمشید دوخت، نفسش با خس-خس سنگینی بیرون می‌جهید، قطرات عرق سرکشانه صورت کوچک و ملتهبش را طی می‌کردند و او با ناتوانی جثه‌ی کوچکش را در اتاق مامان سارایش انداخت.
نگاه‌ بیمار گونه‌اش روی صورت رنگ پریده سارا متوقف شد. دست‌های لرزان و سردش را روی صورت سارا کشید و با ل*ب‌های‌ لرزان نالید:
- ما... ما... نی.
همین کافی بود تا سارا از خواب بپرد و به‌ جای صورت معصوم دخترک از دست‌ رفته‌اش، صورت سرخ و تب‌دار پناه را ببیند، پناه با بی‌حالی ل*ب‌زد:
- ما... ما... نی، حا... حا... لم... خیـ...
با ضرب دست سارا روی ل*ب‌های خشکش، بی‌حال به عقب پرتاب شد. سرش درحال گیج خوردن بود و حال تهوع امانش را بریده بود. سارا با درد و نفرتی که حال بیمارگونه‌اش را بیشتر به نمایش می‌گذاشت فریاد کشید:
- گـمـشـو، از اتـاقـم گـمـشـو بیرون! نمی‌خوام قیافه‌ی نحست رو ببینم! همش تقصیر توئه، تو دخترم رو گرفتی، تو!
صدای مادرش با آن کلمه‌های زهرآگین؛ هم چون اسید می‌سوزاند دل کوچکش را؛ اما او هم خدایی داشت، خدایی که پس می‌گرفت تاوان تک به تک این حرف‌ها را از آن‌هایی که به راحتی آب خوردن، دل کوچک و معصومش را می‌شکاندند.
با حس حجم عظیمی در گلویش، نیم‌خیز شد و بالا آورد. سارا با دیدن پناه و کثیفی اتاق، چشم‌هایش از خشم گشاد شد. تمیزی، حساسیت او بود و همین جرقه‌ای در باروت عصبانیتش شد و بی‌فکر به سمت پناه بی‌حال روی زمین حمله‌ور شد. لباس خواب عروسکی‌اش را میان چنگ گرفت و با خشم توأم با نفرت فریاد کشید:
- چی‌کار کردی، بلندشو، بلند شو تمیزش کن!

کد:
پارت یازدهم:
ترس و اضطرابی بی‌انتها تمام وجودش را درهم بلعیده بود و سیاهی بی‌اتمامی اطرافش را فراگرفته بود. ل*ب‌هایش از ترس می‌لرزید و قلبش؛ همانند ماهی از تنگ بیرون افتاده برای ذره‌ای تپش گرفتن، تقلا می‌کرد.
عرق‌های سرد از ستون مهره و صورتش ریزش می‌کرد و بدنش؛ هم چون کوره‌ای از آتش در حال سوختن بود.  نیمه هوشیار پلک‌های متورم از اشکش را باز کرد و نالان مامان‌سارایش را صدا زد.
سارا منگ از قرص‌هایی که به اجبار توسط جمشید خورده بود به خوابی عمیق فرو رفته بود. دخترکش با شیطنت اطرافش پرسه می‌زد، هر چه کرد تا برای بار دیگر ترانه‌اش را در آ*غ*و*ش بگیرد، نتوانست!
بغض؛ هم چون توده‌ی چرکینی گلویش را سخت چسبیده بود و او ناتوان نفس‌هایش را بیرون می‌داد. پناه، پاهای لرزانش را روی پارکت سرد اتاق قرار داد و با لرزشی که درد را مهمان تمام بدنش می‌کرد،  از اتاق بیرون رفت.
نگاه خیس و تب‌دارش را به درب نیمه باز اتاق سارا و جمشید دوخت،  نفسش با خس-خس سنگینی بیرون می‌جهید، قطرات عرق سرکشانه صورت کوچک و ملتهبش را طی می‌کردند و او با ناتوانی جثه‌ی کوچکش را در اتاق مامان سارایش انداخت.
نگاه‌ بیمار گونه‌اش  روی صورت رنگ پریده سارا متوقف شد. دست‌های لرزان و سردش را روی صورت سارا کشید و با ل*ب‌های‌ لرزان نالید:
- ما... ما... نی.
همین کافی بود تا سارا از خواب بپرد و به‌ جای صورت معصوم دخترک از دست‌ رفته‌اش، صورت سرخ و تب‌دار پناه را ببیند. پناه با بی‌حالی ل*ب‌زد:
- ما... ما... نی، حا...حا...لم... خیـ...
با ضرب دست سارا روی ل*ب‌های خشکش بی‌حال به عقب پرتاب شد.  سرش درحال گیج خوردن بود و حال تهوع امانش را بریده بود. سارا با درد و نفرتی که حال بیمار گونه‌اش را بیشتر به نمایش می‌گذاشت فریاد کشید:
- گـمـشـو، از اتـاقـم گـمـشـو بیرون! نمی‌خوام قیافه‌ی نحست رو ببینم! همش تقصیر توئه، تو دخترم رو گرفتی، تو!
صدای مادرش با آن کلمه‌های زهرآگین؛ هم چون اسید می‌سوزاند دل کوچکش را؛ اما او هم خدایی داشت، خدایی که پس می‌گرفت تاوان تک به تک این حرف‌ها را از آن‌هایی که به راحتی آب خوردن، دل کوچک و معصومش را می‌شکاندند.
با حس حجم عظیمی در گلویش، نیم‌خیز شد و بالا آورد. سارا با دیدن پناه و کثیفی اتاق، چشم‌هایش از خشم گشاد شد. تمیزی، حساسیت او بود و همین جرقه‌ای در باروت عصبانیتش شد و بی‌فکر به سمت پناه بی‌حال روی زمین حمله‌ور شد. لباس خواب عروسکی‌اش را میان چنگ گرفت و با خشم توأم با نفرت فریاد کشید:
- چی‌کار کردی، بلندشو، بلند شو تمیزش کن!

#زهرا_آسبان
#رمان_سولین
#
انجمن_تک_رمان">انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
35
کیف پول من
1,714
Points
59
پارت دوازدهم:

جسم بی‌جانش را تکان می‌داد، دریغ از اینکه او از حال رفته بود و چه خوب که از حال رفته بود و بیشتر از این دل‌مرده نمی‌شد.
جمشید با لبخند ساک را جلوی در قرار داد و همان‌گونه که سر سپهر را نوازش می‌کرد، وارد خانه شد؛ اما به محض ورود صدای جیغ و گریه‌ی سارا بلند شد که با تمنا پناه را صدا می‌زد.
صدای سوزناکش رعشه بر اندام جمشید انداخت. جمشید با ترس بدون آن‌که حواسش به سپهر ساکت باشد به سمت پله‌ها قدم تند کرد. به جلوی در اتاق که رسید، چیزی که چشم‌هایش می‌دید را باور نداشت، قلبش کند می‌زد و آیا آن دختر بی‌جان رنگ و رو پریده، همان پناه خوش سر و ز*ب*ون بود؟!
ناگاه تن بی‌جانش تکان سختی خورد و کف سفید رنگی از گوشه‌ی دهنش ریزش کرد. تنش بی اراده لرزید و به سرعت به سمت پناه دوید، تن بی‌جانش را به آ*غ*و*ش کشید و با ترس فریاد زد:
- پناه بابا، چشم‌هات رو باز کن، پناه بابا، چشم‌هات رو باز کن نفس من.
سارا بی‌محابا می‌لرزید و جیغ‌های بلند می‌کشید. او چه کرده بود؟! چه کرده بود؟! با همین دست‌ها چه بلایی بر سر پناه دردانه‌اش آورده بود؟!
جمشید، پناه را بلند کرد و با قدم‌های سریع به بیرون دوید، جسم سردش را میان اورکتش مخفی کرد و روی صندلی ماشین قرار داد، با سریع‌ترین سرعت ممکن به سمت نزدیک‌ترین بیمارستان رفت و درست لحظه‌ای که پناه را روی برانکارد گذاشت، چشم‌های سرخ و تب‌دارش را بازکرد و نالید:
-‌ تن...تن...هام نذار بابا.
و پلک‌هایش بسته شدند و ندید که چه‌گونه آتش زد به جان جمشیدی که تا لحظه‌ی رسیدن فریاد کشید و از خدا طلب بخشش کرد.

نباید این کار را می‌کرد، نباید اشتباه می‌کرد و اجازه می‌داد پناه بار دیگر به آن خانه برگردد.
زانوهایش تا خورد و با هق هق روی زمین سرد بیمارستان نشست. باید هر چه زودتر او را از این سیاهی رها می‌کرد و به او آغوشی از ج*ن*س محبت ابدی تقدیم می‌کرد، قلبش از دوری دخترکش درد می‌کرد؛ اما به جان می‌خرید این درد را تا فقط او خوب باشد. بدون لحظه‌ای درنگ دست در جیب کرد و گوشی‌اش را بیرون کشید و شماره‌ی رویا را گرفت.
لحظه‌ای نگذشت که صدای آرامش در گوشی پخش شد و حال می‌فهمید که چرا پناه این‌قدر شیفته‌ی این زن بود؛ گویی تمام آرامش دنیا در صدایش جا خوش کرده بود.
- سلام، پرورشگاه الهه بفرمایید.
صدایش گرفته بود و می‌لرزید با جان کندن ل*ب‌زد:
- سلام خانم سیامکی، کیانی هستم.
همین کافی بود تا رویا با شادی و ذوق ل*ب بزند:
- سلام آقای کیانی، خوب هستید؟! خانواده خوبن؟! پناهم چطـ....
هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که ناله‌ی جمشید بلند شد:
- خانم سیامکی زود خودتون رو برسونید بیمارستان(...) پناه به حضورتون احتیاج داره.

کد:
پارت دوازدهم:
جسم بی‌جانش را تکان می‌داد، دریغ از اینکه او از حال رفته بود و چه خوب که از حال رفته بود و بیشتر از این دل‌ مرده نمی‌شد.
جمشید با لبخند ساک را جلوی در قرار داد و همان‌گونه که سر سپهر را نوازش می‌کرد، وارد خانه شد؛ اما به محض ورود صدای جیغ و گریه‌ی سارا بلند شد که با تمنا پناه را صدا می‌زد.
صدای سوزناکش رعشه بر اندام جمشید انداخت. جمشید با ترس بدون آنکه حواسش به سپهر ساکت باشد به سمت پله‌ها قدم تند کرد. به جلوی در اتاق که رسید، چیزی که چشم‌هایش می‌دید را باور نداشت، قلبش کند می‌زد و آیا آن دختر بی‌جان رنگ و رو پریده، همان پناه خوش سر و ز*ب*ون بود؟!
ناگاه تن بی‌جانش تکان سختی خورد و کف سفید رنگی از گوشه‌ی دهنش ریزش کرد. تنش بی‌اراده لرزید و به سرعت به سمت پناه دوید. تن بی‌جانش را به آ*غ*و*ش کشید و با ترس فریاد زد:
- پناه بابا، چشم‌هات رو باز کن، پناه بابا، چشم‌هات رو باز کن نفس من.
سارا بی‌محابا می‌لرزید و جیغ‌های بلند می‌کشید. او چه کرده بود؟! چه کرده بود؟! با همین دست‌ها چه بلایی بر سر پناه دردانه‌اش آورده بود؟!
جمشید پناه را بلند کرد و با قدم‌های سریع به بیرون دوید. جسم سردش را میان اورکتش مخفی کرد و روی صندلی ماشین قرار داد، با سریع‌ترین سرعت ممکن به سمت نزدیک‌ترین بیمارستان رفت و درست لحظه‌ای که پناه را روی برانکارد گذاشت، چشم‌های سرخ و تب‌دارش را بازکرد و نالید:
-‌ تن...تن...هام نذار بابا.
و پلک‌هایش بسته شدن و ندید که چه گونه آتش زد به جان جمشیدی که تا لحظه‌ی رسیدن فریاد کشید و از خدا طلب بخشش کرد. نباید این کار را می‌کرد، نباید اشتباه می‌کرد و اجازه می‌داد پناه بار دیگر به آن خانه برگردد.
زانوهایش تا خورد و با هق هق روی  زمین سرد بیمارستان نشست. باید هر چه زودتر او را از این سیاهی رها می‌کرد و به او آغوشی از ج*ن*س محبت ابدی تقدیم می‌کرد، قلبش از دوری دخترکش درد می‌کرد؛ اما به جان می‌خرید این درد را تا فقط او خوب باشد. بدون لحظه‌ای درنگ دست در جیب کرد و گوشی‌اش را بیرون کشید و شماره‌ی رویا را گرفت.
لحظه‌ای نگذشت که صدای آرامش در گوشی پخش شد و حال می‌فهمید که چرا پناه این‌قدر شیفته‌ی این زن بود؛ گویی تمام آرامش دنیا در صدایش جا خوش کرده بود.
- سلام، پرورشگاه الهه بفرمایید.
صدایش گرفته بود و می‌لرزید با جان کندن ل*ب‌زد:
- سلام خانم سیامکی، کیانی هستم.
همین کافی بود تا رویا با شادی و ذوق ل*ب بزند:
- سلام آقای کیانی، خوب هستید؟! خانواده خوبن؟! پناهم چطـ..
هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که ناله‌ی جمشید بلند شد:
- خانم سیامکی زود خودتون رو برسونید بیمارستان(...) پناه به حضورتون احتیاج داره.

#زهرا_آسبان
#رمان_سولین
#
انجمن_تک_رمان">انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
35
کیف پول من
1,714
Points
59
پارت سیزدهم:

بدون اینکه اجازه‌ای به رویای بدحال پشت گوشی دهد، تلفن را قطع کرد. رویا در جایش خشک شده بود. گوش‌هایش اشتباه می‌شنید مگرنه؟! پناهش، دخترکش، خوب بود، مگرنه؟!
بی‌توجه به وضع نا به‌ سامانش کلید ماشین را از روی طاقچه چنگ زد و به سمت در دوید. لیلا خواهر بزرگ‌ترش که مشغول آبکش کردن برنج بود با دیدن وضع رویا، دست از کار کشید و با نگرانی به سمت رویا که مشغول بستن بند کفش‌هایش بود، رفت و با نگرانی ل*ب زد:
- رویا چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
مکرر سوال می‌پرسید؛ اما بی‌جواب می‌ماند. نگرانی امانش را بریده بود، چه شده بود که رویای همیشه آرام را تا این‌ گونه آشفته کرده بود؟!
رنگش از نگرانی و استرس این‌که اتفاقی برای پناه افتاده باشد پریده بود و گوش‌هایش سوت می‌کشید، به طوری که متوجه‌ی حرف‌های خواهرش نبود. لیلا همان‌گونه که گ*از را خاموش می‌کرد، چادرش را از رخت آویز کنار در چنگ زد و هراسون به دنبال رویای بدحال دوید.
خدا می‌داند که با چه حالی خود را به بیمارستان رساند. اما زمانی که خواست پیاده شود گویی رمق از پاهایش رفته بود و کم مانده بود پخش زمین شود که لیلا او را از پشت در آ*غ*و*ش کشید، و با درد نالید:
- آروم فدات شم، آروم! داری از نگرانی از حال می‌ری!
نمی‌فهمید که لیلا چه می‌گوید. حالا فقط و فقط پناه کوچکش مهم بود و بس!
خود را از میان دست‌های لیلا بیرون کشید و با حالی نزار به سمت در ورودی بیمارستان دوید. چشم‌هایش از اشک تار می‌دید و بدنش بی وقفه می‌لرزید.
جمشید موهایش را در چنگ گرفت و سعی کرد بغض چمباته زده در گلویش را قورت دهد؛ اما هر لحظه حجم بغضش بیشتر می‌شد و دلش از دردی که دخترک کوچکش متحمل می‌شد به درد آمد. همین که سرش را بلند کرد، رویای ماتم زده و سردرگم را دید که با نگاه خیس و بارانیش اطراف را دید می‌زد.
چروک لباسش را با دست کمی صاف کرد و با قدم‌های آروم سمت رویا رفت. ل*ب‌های خشکش را با زبان تر کرد:
- خانم سیامکی...
همین کافی بود تا رویا بی‌درنگ به سمتش برگردد و بدون لحظه‌ای مکث دستش محکم روی صورت جمشید فرود بیاید. لیلا حیرت زده جیغی کشید و با چشم‌های گرد شده نگاهی به مرد رو به رویش و سپس به رویای خشمگین انداخت، که صورتش سرخ شده بود و س*ی*نه‌اش از خشم بالا و پایین می‌رفت.
همین‌که رویا خیز برد تا یقه‌ی جمشید را بگیرد. سفت دست‌هایش را دور تن ظریفش حلقه کرد و ل*ب زد:
- رویا... رویا آروم باش، آروم!
جمشید، خشک شده بود و به قولی انگار برق گرفته بودش. اولین تجربه‌ی ضرب دستی که صورتش را مورد عنایت قرار داده بود او را بدجور غافل‌گیر کرد بود.


کد:
پارت سیزدهم:



بدون اینکه اجازه‌ای به رویای بدحال پشت گوشی دهد، تلفن را قطع کرد. رویا در جایش خشک شده بود. گوش‌هایش اشتباه می‌شنید مگرنه؟! پناهش، دخترکش،  خوب بود، مگرنه؟!

بی‌توجه به وضع نا به‌ سامانش کلید ماشین را از روی طاقچه چنگ زد و به سمت در دوید. لیلا خواهر بزرگ‌ترش که مشغول آبکش کردن برنج بود با دیدن وضع رویا، دست از کار کشید و با نگرانی به سمت رویا که مشغول بستن بند کفش‌هایش بود، رفت و با نگرانی ل*ب زد:

- رویا چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!

مکرر سوال می‌پرسید؛ اما بی‌جواب می‌ماند. نگرانی امانش را بریده بود، چه شده بود که رویای همیشه آرام  را تا این‌ گونه آشفته کرده بود؟!

رنگش از نگرانی و استرس این‌که اتفاقی برای پناه افتاده باشد پریده بود و گوش‌هایش سوت می‌کشید، به طوری که متوجه‌ی حرف‌های خواهرش نبود. لیلا همان‌گونه که گ*از را خاموش می‌کرد، چادرش را از رخت آویز کنار در چنگ زد و هراسون به دنبال رویای بدحال دوید.

خدا می‌داند که با چه حالی خود را به بیمارستان رساند. اما زمانی که خواست پیاده شود گویی رمق از پاهایش رفته بود و کم مانده بود پخش زمین شود که لیلا او را از پشت در آ*غ*و*ش کشید، و با درد نالید:

- آروم فدات شم، آروم! داری از نگرانی از حال می‌ری!

نمی‌فهمید که لیلا چه می‌گوید. حالا فقط و فقط پناه کوچکش مهم بود و بس!

خود را از میان دست‌های لیلا بیرون کشید و با حالی نزار به سمت در ورودی بیمارستان دوید. چشم‌هایش از اشک تار می‌دید و بدنش بی وقفه می‌لرزید.

جمشید موهایش در چنگ گرفت و سعی کرد بغض چمباته زده در گلویش را قورت دهد؛ اما هر لحظه حجم بغضش بیشتر می‌شد و دلش از دردی که دخترک کوچکش متحمل می‌شد به درد آمد. همین که سرش را بلند کرد، رویای ماتم زده و سردرگم را دید که با نگاه خیس و بارانیش اطراف را دید می‌زد.

چروک لباسش را با دست کمی صاف کرد و با قدم‌های آروم سمت رویا رفت. ل*ب‌های خشکش را با زبان تر کرد:

- خانم سیامکی...

همین کافی بود تا رویا بی‌درنگ به سمتش برگردد و بدون لحظه‌ای مکث دستش محکم روی صورت جمشید فرود بیاید. لیلا حیرت زده جیغی کشید و با چشم‌های گرد شده نگاهی به مرد رو به رویش و سپس به رویای خشمگین انداخت، که صورتش سرخ شده بود و س*ی*نه‌اش از خشم بالا و پایین می‌رفت.

همین‌که رویا خیز برد تا یقه‌ی جمشید را بگیرد. سفت دست‌هایش را دور تن ظریفش حلقه کرد و ل*ب زد:

- رویا... رویا آروم باش، آروم!

جمشید، خشک شده بود و به قولی انگار برق گرفته بودش. اولین تجربه‌ی ضرب دستی که صورتش را مورد عنایت قرار داده بود او را بدجور غافل‌گیر کرد بود.
#رمان_سولین
#انجمن_تک_رمان
#زهرا_آسبان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
35
کیف پول من
1,714
Points
59
پارت چهاردهم:

رویا با بغض نالید:

- خدا لعنتتون نکنه، هنوز سه ماه هم نگذشته که کارش به بیمارستان کشوندید. پناهم رو چی‌کار کردین لامروتا؟!
اشک سرکشانه از گوشه‌ی چشمش ریزش کرد، لیلا ب*وسه‌ای به گیجگاه رویا زد و با بغض ل*ب‌زد:
- آروم فدات شم، فشارت می‌ره بالا حالت بد می‌شه!
جمشید، بغض کرده ل*ب‌هایش را بهم فشرد و سعی کرد، حجم عظیم بغض لانه کرده در گلویش را قورت دهد؛ اما نتوانست. دستی به جای سیلی کشید و نگاه نم‌دارش را به صورت سرخ رویا دوخت.
چه می‌گفت؟! چه داشت که بگوید؟! شرمنده‌ی نگاهش بود. به یاد داشت که روز ملاقات با پناه به آنها گفته بود که شرایط پناه خیلی حساسه، گفته بود این دختر بچه آسیب دیده؛ اما آنها با او چه کرده بودند؟! خدا خودش بگذرد از گناهانشان.
- خانم سیامکی... هر چی می‌خواین بگین؛ اما قبلش... قبلش برین پیش پناه... اون الآن خیلی بهتون احتیاج داره.
رویا بغض کرده، نگاه پر نفرتی به سمتش پرتاب کرد و با ل*ب‌های لرزان نالید:
- اتاق... اتاق چند؟!
شرمنده سر پایین انداخت، تاب نگاهش را نداشت. همان‌گونه که انگشت‌هایش را میان موهایش سُر می‌داد زمزمه کرد:
- فعلا تو بخش اورژانسه، دارن معاینش می‌کنن‌.
به پاهای سست و لرزانش حرکت داد و به سمت بخش اورژانس دوید. نگاهش دو-دو زنان اطراف را می کاوید‌. تخت‌های خالی را از نظر گذراند که نگاهش میخ تختی که پرده دورش را پوشیده بود، شد. به کمک لیلا که نگران کنارش ایستاده بود به سمت تخت رفت، قبل از این‌که پرده را کنار بزند دکتری به همراه پرستار خارج شد و همون لحظه نگاهش روی صورت رنگ پریده و چشم‌های گود رفته‌ی پناه لغزید، چه می‌دید؟! این پناه نازدونه‌اش بود؟!
نفسش برای لحظه‌ای قطع شد با صدای پرستار که او را مخاطب قرار داده بود چشم‌های اشک‌آلودش را بالا آورد و به ل*ب‌های پرستار دوخت:
- شما همراه پناه کیانی هستید؟!
آن‌قدر حالش بد بود که ل*ب‌هایش از هم باز نمی‌شدند، لیلا به خود جنباند و با بغض نالید:
- بله، ما همراهشیم، حالش چطوره؟! خوبه؟!
پرستار با حرص نچی زیر ل*ب کرد و غر-غرکنان تشر زد:
- چه خوبی خانم! چه خوبی؟! بچه‌ی طفل معصوم نزدیک بود از تشنج بمیره! شما که شاغلین و نمی‌تونین از پس نگهداری یه بچه بربیاین، چرا به دنیاش میارین؟!
حرف‌هایش را با حرص گفت و بدون توجه به صورت مبهوت رویا از کنارشان رفت، چه گفت؟! پناهش تشنج کرده بود؟! با او چه کرده بودند؟! ل*ب‌هایش می‌لرزید و اشک‌هایش به سرعت از هم سبقت می‌گرفتند.

کد:
پارت چهاردهم:



 رویا با بغض نالید:



- خدا لعنتتون نکنه، هنوز سه ماه هم نگذشته که کارش به بیمارستان کشوندید. پناهم رو چی‌کار کردین لامروتا؟!

اشک سرکشانه از گوشه‌ی چشمش ریزش کرد، لیلا ب*وسه‌ای به گیجگاه رویا زد و با بغض ل*ب‌زد:

- آروم فدات شم، فشارت می‌ره بالا حالت بد می‌شه!

جمشید،  بغض کرده ل*ب‌هایش را بهم فشرد و سعی کرد، حجم عظیم بغض لانه کرده در گلویش را قورت دهد؛ اما نتوانست. دستی به جای سیلی کشید و نگاه نم‌دارش را به صورت سرخ رویا دوخت.

چه می‌گفت؟! چه داشت که بگوید؟! شرمنده‌ی نگاهش بود. به یاد داشت که روز ملاقات با پناه به آنها گفته بود که شرایط پناه خیلی حساسه، گفته بود این دختر بچه آسیب دیده؛ اما آنها با او چه کرده بودند؟! خدا خودش بگذرد از گناهانشان.

- خانم سیامکی... هر چی می‌خواین بگین؛ اما قبلش... قبلش برین پیش پناه... اون الآن خیلی بهتون احتیاج داره.

رویا بغض کرده، نگاه پر نفرتی به سمتش پرتاب کرد و با ل*ب‌های لرزان نالید:

- اتاق... اتاق چند؟!

شرمنده سر پایین انداخت، تاب نگاهش را نداشت. همان‌گونه که انگشت‌هایش را میان موهایش سُر می‌داد زمزمه کرد:

- فعلا تو بخش اورژانسه، دارن معاینش می‌کنن‌.

 به پاهای سست و لرزانش حرکت داد و به سمت بخش اورژانس دوید. نگاهش دو-دو زنان اطراف را می کاوید‌. تخت‌های خالی را از نظر گذراند که نگاهش میخ تختی که پرده دورش را پوشیده بود، شد. به کمک لیلا که نگران کنارش ایستاده بود به سمت تخت رفت، قبل از این‌که پرده را کنار بزند دکتری به همراه پرستار خارج شد و همون لحظه نگاهش روی صورت رنگ پریده و چشم‌های گود رفته‌ی پناه لغزید، چه می‌دید؟! این پناه نازدونه‌اش بود؟!

نفسش برای لحظه‌ای قطع شد با صدای پرستار که او را مخاطب قرار داده بود چشم‌های اشک‌آلودش را بالا آورد و به ل*ب‌های پرستار دوخت:

- شما همراه پناه کیانی هستید؟!

آن‌قدر حالش بد بود که ل*ب‌هایش از هم باز نمی‌شدند، لیلا به خود جنباند و با بغض نالید:

- بله، ما همراهشیم، حالش چطوره؟! خوبه؟!

پرستار با حرص نچی زیر ل*ب کرد و غر-غرکنان تشر زد:

- چه خوبی خانم! چه خوبی؟! بچه‌ی طفل معصوم نزدیک بود از تشنج بمیره! شما که شاغلین و نمی‌تونین از پس نگهداری یه بچه بربیاین، چرا به دنیاش میارین؟!

حرف‌هایش را با حرص گفت و بدون توجه به صورت مبهوت رویا از کنارشان رفت،  چه گفت؟!  پناهش تشنج کرده بود؟! با او چه کرده بودند؟!  ل*ب‌هایش می‌لرزید و اشک‌هایش به سرعت از هم سبقت می‌گرفتند.

#رمان_سولین
#سولین
#زهرا_آسبان
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا