• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان سولین| زهرا آسبان کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

به نظرتون قلم نویسنده در چه سطحی هست؟!

  • عالی

    رای: 1 50.0%
  • خیلی خوب

    رای: 1 50.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • نسبتاً بد

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
185
امتیازها
28
کیف پول من
784
Points
44
پارت هشتم:
جمشید با مهربانی دست‌های قفل شده‌ی سارا را تو دست‌هایش گرفت و ب*وسه‌ی آرامی پشت دست‌هایش زد و گفت:
- تو اصلاً خودت رو ناراحت نکن، شب به دکتر امیری زنگ می‌زنم یه وقت برای سپهر می‌گیرم.
سارا به نشونه‌ی باشه سری تکون داد و دوباره مشغول جمع و جور کردن وسایل شد.
چند روز از آن روز می‌گذشت و پناه سخت مشغول چیدن کیف تازه خریده شده‌اش بود؛ چون تا چند هفته‌ی آینده مدارس باز می‌شد و او شوق رفتن به مدرسه‌ی جدیدش را داشت با صدای سارا که او را برای خوردن شام صدا می‌کرد، دست از چیدن کیفش کشید و وَرجه-وُرجه کنان بیرون رفت، میانه‌ی راه یزدان را دید که به عادت همیشگی‌اش بعد از باشگاه دوش گرفته‌بود و با حوله‌ی طوسی رنگی مشغول خشک کردن موهایش بود.
حامی بودن همیشگی یزدان در کنار پناه باعث شده بود پناه برای او جایگاه خاصی قائل شود، نگاه آبی رنگش؛ مثل همیشه براق و پر محبت بود و پناه به اندازه‌ی دنیای کودکانه‌اش این برادر مهربان و حامی‌اش را دوست داشت.
یزدان برادرانه دستش را دور پناه حلقه کرد و به همراه هم پایین رفتن، سپهر بر‌خلاف چند روز قبل ساکت‌تر و گوشه‌گیر‌تر شده بود و این اعضای خانواده رو خیلی نگران کرده بود، سارا با شوق ظرف خورشت مورد علاقه‌ی سپهر را در مرکز میز قرار داد و همان‌طور که حرکت‌های سپهر را زیر نظر داشت گفت:
- ببین برای پسرکم چی درست کردم، قرمه سبزی!
سپهر همانند چند روز گذشته لبخند بی‌روحی زد و گفت:
- ترانه هم دوست داشت مامان، اونم مثل من عاشق قرمه‌سبزی‌هات بود، یادته؟!
سارا از سوال یک‌دفعه‌ای سپهر جاخورد، چشم‌های آبی‌رنگش به آنی خیس شد و بغض مهمان ناخوانده‌ی گلویش شد، سپهر هنوز نتوانسته بود با دوری خواهرکش کنار بیاید، هنوز نتوانسته بود با خودش کنار بیاید؛ اما مگر سارا توانسته بود پرپر شدن نوگلش را به فراموشی بسپارد، که سپهر بتواند؟!
جو خانه سنگین بود و این به شدت روحیه‌ی حساس پناه را تحت فشار می‌گذاشت، آن شب سپهر در خواب تشنج کرد و اوضاع خانه بیشتر از قبل بهم‌ریخت، پناه درحالی‌که از ترس به هق-هق افتاده بود،پشت کاناپه مخفی شد، همه آن‌قدر با دیدن وضعیت سپهر به هولُ وَلا افتاده بودن که حضور پناه به خواب رفته در اتاق را به فراموشی سپرده بودند و حال او در تاریکی خانه‌ی درندشت،تنهای تنها بود.
صدای بازشدن در هال و برخورد محکمش به دیوار باعث شد بی‌اراده جیغ بلندی بکشد و بعد از حال برود، یزدان با شنیدن صدای جیغ پناه قدم‌هایش که به سمت پله‌ها می‌رفت سست شد و با ترس و نگرانی نگاهش را دور تا دور پذیرایی گرداند؛ اما اثری از پناه نبود با نگرانی ل*ب زد:
- پناه، خواهرکم کجایی؟! پناه...
همه‌جا غرق در سکوت بود و صدایی جز تیک‌تاک ساعت به گوش نمی‌رسید، قلبش از ترس و نگرانی این‌که بلایی بر سر دردانه‌اش بیاید لرزید با عجله جای جای پذیرایی را گشت و در آخر جسم کوچک پناه را پشت کاناپه پیدا کرد.

کد:
پارت هشتم:
جمشید با مهربانی دست‌های قفل شده‌ی سارا را تو دست‌هایش گرفت و ب*وسه‌ی آرامی پشت دست‌هایش زد و گفت:
- تو اصلاً خودت رو ناراحت نکن، شب به دکتر امیری زنگ می‌زنم یه وقت برای سپهر می‌گیرم.
سارا به نشونه‌ی باشه سری تکون داد و دوباره مشغول جمع و جور کردن وسایل شد.
چند روز از آن روز می‌گذشت و پناه سخت مشغول چیدن کیف تازه خریده شده‌اش بود؛ چون تا چند هفته‌ی آینده مدارس باز می‌شد و او شوق رفتن به مدرسه‌ی جدیدش را داشت با صدای سارا که او را برای خوردن شام صدا می‌کرد،  دست از چیدن کیفش کشید و وَرج-وُرجه کنان بیرون رفت، میانه‌ی راه یزدان را دید  که به عادت همیشگی‌اش بعد از  باشگاه دوش گرفته‌بود و با حوله‌ی طوسی رنگی مشغول خشک کردن موهایش بود.
حامی بودن همیشگی یزدان در کنار پناه باعث شده بود، پناه برای او جایگاه خاصی قائل شود، نگاه آبی رنگش؛ مثل همیشه براق و پر محبت بود و پناه به اندازه‌ی دنیای کودکانه‌اش این برادر مهربان و حامی‌اش را دوست داشت.
یزدان برادرانه دستش را دور پناه حلقه کرد و به همراه هم پایین رفتن، سپهر بر‌خلاف چند روز قبل ساکت‌تر  و گوشه‌گیر‌تر شده بود و این اعضای خانواده رو خیلی نگران کرده بود، سارا با شوق ظرف خورشت مورد علاقه‌ی سپهر را در مرکز میز قرار داد و همان‌طور که حرکت‌های سپهر را زیر نظر داشت گفت:
- ببین برای پسرکم چی درست کردم، قرمه سبزی!
سپهر همانند چند روز گذشته لبخند بی‌روحی زد و گفت:
- ترانه هم دوست داشت مامان، اونم مثل من عاشق قرمه‌سبزی‌هات بود، یادته؟!
سارا از سوال یک‌دفعه‌ای سپهر جاخورد، چشم‌های آبی‌رنگش به آنی خیس شد و بغض مهمان ناخوانده‌ی گلویش شد، سپهر هنوز نتوانسته بود با دوری خواهرکش کنار بیاید، هنوز نتوانسته بود با خودش کنار بیاید؛ اما مگر سارا توانسته بود پرپر شدن نوگلش را به فراموشی بسپارد، که سپهر بتواند؟!
جو خانه سنگین بود و این به شدت روحیه‌ی حساس پناه را تحت فشار می‌گذاشت، آن شب سپهر در خواب تشنج کرد و اوضاع خانه بیشتر از قبل بهم‌ریخت، پناه درحالی‌که از ترس به هق-هق افتاده بود،پشت کاناپه مخفی شد، همه آن‌قدر با دیدن وضعیت سپهر به هولُ وَلا افتاده بودن که حضور پناه به خواب رفته در اتاق را به فراموشی سپرده بودند و حال او در تاریکی خانه‌ی درندشت،تنهای تنها بود.
صدای بازشدن در هال و برخورد محکمش به دیوار  باعث شد بی‌اراده جیغ بلندی بکشد و بعد از حال برود، یزدان با شنیدن صدای جیغ پناه قدم‌هایش که به سمت پله‌ها می‌رفت سست شد و با ترس و نگرانی نگاهش را دور تا دور پذیرایی گرداند؛ اما اثری از پناه نبود با نگرانی ل*ب‌زد:
- پناه، خواهرکم کجایی؟! پناه...
همه‌جا غرق در سکوت بود و صدایی جز تیک‌تاک ساعت به گوش نمی‌رسید، قلبش از ترس و نگرانی این‌که بلایی بر سر دردانه‌اش بیاید لرزید با عجله جای جای پذیرایی را گشت و در آخر جسم کوچک پناه را پشت کاناپه پیدا کرد.
#زهرا_آسبان
#رمان_سولین
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : زهراآسبان

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
185
امتیازها
28
کیف پول من
784
Points
44
پارت نهم:

چشم‌هایش از ترس و نگرانی لرزید و قلبش ثانیه‌ای تا ایستادن نداشت، با قدم‌های سریع به سمتش رفت و او را در آ*غ*و*ش گرفت با صدای لرزان و ترسیده اسمش را صدا زد و چند ضربه‌ی یواش به گونه‌هایش زد، پناه با ناله‌ای ریز چشم‌هایش را باز کرد و به محض دیدن یزدان با هق-هق خود را در آغوشش انداخت و گله‌مندانه نالید:
- داداشی من تنهایی خیلی ترسیدم، خیلی! دیگه قول می‌دم دختر خوبی باشم، قول می‌دم سپهر رو اذیت نکنم، قول می‌دم!
یزدان با بغض ب*وسه‌ای روی موهای لختش نشوند و بغض کرده ل*ب‌زد:
- من رو ببخش خواهری، ببخش که از موقعه‌ای که اومدی تو این خونه یه لحظه‌ی خوش نداری!
روزها ظالمانه بدون ذره‌ای عطوفت می‌گذشتن و رد خاکی از غم‌های گذشته می‌پاشیدند به رویای شیرینی که در آسمان نگاشته شده بود.
سارا بعد از اتفاقی که برای سپهر افتاده بود و به دنبالش بستری شدن سپهر در کلینیک، حال روحی‌اش به شدت بهم ریخته بود و معده‌اش از استرس و اضطراب زیادی غذا را پس می‌زد، یزدان و جمشید سخت در تلاش بودند که اوضاع خانه را کنترل کنند؛ اما هر چه می‌گذشت بهتر که نمی‌شد هیچ، بدتر از قبل هم می‌شد!
پناه به فراموشی سپرده شده بود، هر شبش را با گریه‌های پنهانی و بغض سر می‌کرد و دلش دیگر آن خانه سرد و سور را نمی‌خواست،‌ داداش یزدان و مامان سارایش او را فراموش کرده بودند، روزها بود که دیگر کنار هم روی میز غذا نمی‌خوردند و او جز کمی غذای مانده‌ی شب قبل که روی میز باقی می‌ماند، چیزی نصیبش نمی‌شد.
بارها خواسته بود به دیدن مامان سارایش برود؛ اما بابا جمشیدش با گفتن این‌که« حال مامان سارا خوب نیست» مانع رفتنش می‌شد، مدرسه رفتن برایش باز همانند گذشته کسل‌کننده شده بود، اویی که تصویرهای کودکانه‌ای از رفتن به مدرسه همراه مادرش داشت و حال هر روز با عجله با لباس های چروک و نشسته شده به همراه یزدان، صبحانه نخورده به مدرسه می‌رفت.
بار‌ها شده بود که بخاطر لباس‌هایش توسط همکلاسی‌هایش مورد تمسخر قرار می‌گرفت و او غم‌زده سکوت اختیار می‌کرد، دل‌کوچکش می‌شکست؛ اما زبانی نداشت تا از خودش دفاع کند.
در یک روز آفتابی درحالی که لباس دخترانه‌ای به تن داشت و سخت مشغول درس خواندن بود و گه‌گاهی از یزدان که در کنارش مشغول حل ریاضی بود کمک می‌گرفت، سارا را بهم ریخته و رنگ پریده دید که بی‌حال از پله‌ها پایین می‌آمد، ذوق‌زده از این‌که بعد از مدت‌ها مادر دوست‌داشتنی‌اش را می‌بیند از جا بلند شد و بی‌توجه به اخطار یزدان برای کامل کردن تکلیفش به سمت سارا قدم تند کرد و خود را در ب*غ*ل سارا پرتاب کرد.

کد:
پارت نهم:
چشم‌هایش از ترس و نگرانی لرزید و قلبش ثانیه‌ای تا ایستادن نداشت، با قدم‌های سریع به سمتش رفت و او را در آ*غ*و*ش گرفت با صدای لرزان و ترسیده اسمش را صدا زد و چند ضربه‌ی یواش به گونه‌هایش زد، پناه با ناله‌ای ریز چشم‌هایش را باز کرد و به محض دیدن یزدان با هق-هق خود را در آغوشش انداخت و گله‌مندانه نالید:
- داداشی من تنهایی خیلی ترسیدم، خیلی! دیگه قول می‌دم دختر خوبی باشم، قول می‌دم سپهر رو اذیت نکنم، قول می‌دم!
یزدان با بغض ب*وسه‌ای روی موهای لختش نشوند و بغض کرده ل*ب‌زد:
- من رو ببخش خواهری، ببخش که از موقعه‌ای که اومدی تو این خونه یه لحظه‌ی خوش نداری!
روزها ظالمانه بدون ذره‌ای عطوفت می‌گذشتن و رد خاکی از غم‌های گذشته می‌پاشیدند به رویای شیرینی که در آسمان نگاشته شده بود.
سارا بعد از اتفاقی که برای سپهر افتاده بود و به دنبالش بستری شدن سپهر در کلینیک، حال روحی‌اش به شدت بهم ریخته بود و معده‌اش از استرس و اضطراب زیادی غذا را پس می‌زد، یزدان و جمشید سخت در تلاش بودند که اوضاع خانه را کنترل کنند؛ اما هر چه می‌گذشت بهتر که نمی‌شد هیچ، بدتر از قبل هم می‌شد!
پناه به فراموشی سپرده شده بود، هر شبش را با گریه‌های پنهانی و بغض سر می‌کرد و دلش دیگر آن خانه سرد و سور را نمی‌خواست،‌ داداش یزدان و مامان سارایش او را فراموش کرده بودند، روزها بود که دیگر کنار هم روی میز غذا نمی‌خوردند و او جز کمی غذای مانده‌ی شب قبل که روی میز باقی می‌ماند، چیزی نصیبش نمی‌شد.
بارها خواسته بود به دیدن مامان سارایش برود؛ اما بابا جمشیدش با گفتن این‌که« حال مامان سارا خوب نیست» مانع رفتنش می‌شد، مدرسه رفتن برایش باز همانند گذشته کسل‌کننده شده بود، اویی که تصویرهای کودکانه‌ای از رفتن به مدرسه همراه مادرش داشت و حال هر روز با عجله با لباس های چروک و نشسته شده به همراه یزدان صبحانه نخورده به مدرسه می‌رفت.
بار‌ها شده بود که بخاطر لباس‌هایش توسط همکلاسی‌هایش مورد تمسخر قرار می‌گرفت و او غم‌زده سکوت اختیار می‌کرد، دل‌کوچکش می‌شکست؛ اما زبانی نداشت تا از خودش دفاع کند.
در یک روز آفتابی درحالی که لباس دخترانه‌ای به تن داشت و سخت مشغول درس خواندن بود و گه‌گاهی از یزدان که در کنارش مشغول حل ریاضی بود کمک می‌گرفت، سارا را بهم ریخته و رنگ پریده دید که بی‌حال از پله‌ها پایین می‌آمد، ذوق‌زده از این‌که بعد از مدت‌ها مادر دوست‌داشتنی‌اش را می‌بیند از جا بلند شد و بی‌توجه به اخطار یزدان برای کامل کردن تکلیفش به سمت سارا قدم تند کرد و خود را در ب*غ*ل سارا پرتاب کرد.


#زهرا_آسبان
#رمان_سولین
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : زهراآسبان

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
185
امتیازها
28
کیف پول من
784
Points
44
پارت دهم:
سارا شوکه شده از حرکت پناه چند قدمی به عقب پرت شد، نگاه بی‌روحی به دخترک تو بغلش کرد، چرا دیگر میلی به ب*غ*ل کردن دخترک دوست داشتنی نداشت؟! دل‌زده‌اش کرده بود؟!
بی‌میل پناه را به عقب هل داد و با بی رمقی گفت:
- برو کنار بچه، نبینم دیگه خودت رو بهم بچسبونی!
اما لحظه‌ای انگار برق وجودش را لرزاند با حیرت برگشت و به لباس دخترک نگاه کرد با دیدن آن خرس کرم‌رنگ آویزان از لباس که ترانه دیوانه وار دوستش داشت، چشم‌هایش خیس شد با صدای لرزانی جیغ زد:
- به چه حقی لباس دخترم رو پوشیدی، به چه حقی؟!
پناه با جیغش لرزید و با نگاهی ترسیده و گلویی که از حجم بزرگ بغض درد می‌کرد به عقب رفت، مگر او دخترش نبود؟! مگر او این لباس‌ها را مختص او نخریده بود؟! پس چرا این‌گونه سرد و بی‌رحم با او برخورد می‌کرد؟! مامان سارایش دیگر او را دوست نداشت؟!
یزدان نگران به سمت مادرش رفت و همان‌گونه که مانعی بین پناه ترسیده و مادرش می‌شد، ترسیده ل*ب‌زد:
- مامان حالت خوبه؟! این چه حرفیه می‌زنی خودت این لباس‌ها رو به پناه دادی، یادت نیست؟!
سارا با چشم‌هایی گرد شده از حیرت خنده‌ای دیوانه‌وار کرد و با تمسخر ل*ب زد:
- یزدان من رو مسخره نکن! تو که می‌دونی ترانه این لباس رو چقدر دوست داشت، چطور انتظار دارید لباسش رو به کس دیگه‌ای بدم؟
یزدان ترسیده از حال سارا با آرامش ل*ب زد:
- مامان ترانه سه سال پیش از پیش ما رفت، این رو قبول کن و نه خودت رو نه ما رو این‌قدر عذاب نده!
سارا خشمگین چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و با خشم یزدان را به کناری هُل داد، خواست به سمت پناه هجوم ببرد که داد جمشید او را در جایش میخکوب کرد، جمشید کیف کارش را به کناری انداخت و با عجله به سمت سارا رفت، نگاه عصبانی و گرفته‌اش را حواله‌ی سارا کرد و او خوب از اوضاع روحی وخیم همسرش خبر داشت و می‌دانست که دوباره کابوس‌های چندسال قبل به سراغش آمده‌اند و او لجوجانه از خوردن قرص‌ها برای بهبود حالش امتناع می‌کند؛ اما مردانه در درگاه خدا قسم یاد کرده بود که اگر ببیند که پناه در این اوضاع ضربه می‌بیند او را با وجود اینکه سخت دوست دارد برگرداند و نگذارد احدی از این خانواده به او نزدیک شوند.
پناه ترسیده را که از ترس به هق-هق افتاده بود و بی‌وقفه می‌لرزید را در آ*غ*و*ش کشید و اخطار آمیز به سمت سارا ل*ب زد:
- کاری نکن که نتونی بعداً جمعش کنی، دارم برای بار آخر بهت اخطار می‌دم سارا، برای بار آخر!
پشت بند حرفش از پله‌ها بالا رفت و به سمت اتاق پناه رفت، دخترک ترسان و لرزان را آرام روی تخت گذاشت و پایین تخت مقابلش روی دو زانو نشست با مهربانی صورت خیس پناه را پاک کرد و با دردی که از دیدن خیسی چشم‌های پناه به دلش افتاده بود ل*ب زد:
- پناه، باباجان، من رو ببخش که نتونستم اون‌طوری که باید مراقبت باشم؛ اما بهت قول می‌دم که اگه دیدم این‌جا بیشتر از این اذیت می‌شی، ببرمت یه جایی که لایق قلب کوچیکت و رویاهای صورتی‌رنگت باشه، باشه دخترکم؟!
حرف‌های بابا جمشید برایش گنگ و نامفهوم بودند و درکی از حرف‌هایش نداشت، بعد از آن روز یزدان و جمشید شش‌دنگ حواسشان به پناه بود تا خطری از جانب سارا او را تهدید نکند، تااین‌که روز مرخصی سپهر بعد از یک ماه فرارسید و جمشید از صبح سخت درگیر رسیدگی به کارهای ترخیص سپهر بود از طرفی به یزدان سپرده بود تا به رستوران مورد علاقه‌ی سپهر برود و برایش غذای محبوبش را بیاورد.

کد:
پارت دهم:
سارا شوکه شده از  حرکت پناه چند قدمی به عقب پرت شد، نگاه بی‌روحی به دخترک تو بغلش کرد، چرا دیگر میلی به ب*غ*ل کردن دخترک دوست داشتنی نداشت؟!  دل‌زده‌اش کرده بود؟!
بی‌میل پناه را به عقب هل داد و با بی رمقی گفت:
- برو کنار بچه، نبینم دیگه خودت رو بهم بچسبونی!
اما لحظه‌ای انگار برق وجودش را لرزاند با  حیرت برگشت و به لباس دخترک نگاه کرد با دیدن آن خرس کرم‌رنگ آویزان از لباس که ترانه دیوانه وار دوستش داشت، چشم‌هایش خیس شد با صدای لرزانی جیغ زد:
- به چه حقی لباس دخترم رو پوشیدی، به چه حقی؟!
پناه با جیغش لرزید و با نگاهی ترسیده و گلویی که از حجم بزرگ بغض درد می‌کرد به عقب رفت، مگر او دخترش نبود؟! مگر او این لباس‌ها را مختص او نخریده بود؟! پس چرا این‌گونه سرد و بی‌رحم با او برخورد می‌کرد؟! مامان سارایش دیگر او را دوست نداشت؟!
یزدان نگران به سمت مادرش رفت و همان‌گونه که مانعی بین پناه ترسیده و مادرش می‌شد، ترسیده ل*ب‌زد:
- مامان حالت خوبه؟! این چه حرفیه می‌زنی خودت این لباس‌ها رو به پناه دادی، یادت نیست؟!
 سارا با چشم‌هایی گرد شده از حیرت خنده‌ای دیوانه‌وار کرد و با تمسخر ل*ب زد:
- یزدان من رو مسخره نکن! تو که می‌دونی ترانه این لباس رو چقدر دوست داشت، چطور انتظار دارید لباسش رو به کس دیگه‌ای بدم؟
یزدان ترسیده از حال سارا با آرامش ل*ب زد:
- مامان ترانه سه سال پیش از پیش ما رفت، این رو قبول کن و نه خودت رو نه ما رو این‌قدر عذاب نده!
سارا خشمگین چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و با خشم یزدان را به کناری هُل داد، خواست به سمت پناه هجوم ببرد که داد جمشید او را در جایش میخکوب کرد، جمشید کیف کارش را به کناری انداخت و با عجله به سمت سارا رفت، نگاه عصبانی و گرفته‌اش را حواله‌ی  سارا کرد و او خوب از اوضاع روحی وخیم همسرش خبر داشت و می‌دانست که دوباره کابوس‌های چندسال قبل به سراغش آمده‌اند و او لجوجانه از خوردن قرص‌ها برای بهبود حالش امتناع می‌کند؛ اما مردانه در درگاه خدا قسم یاد کرده بود که اگر ببیند که پناه در این اوضاع ضربه می‌بیند او را با وجود اینکه سخت دوست دارد برگرداند و نگذارد احدی از این خانواده به او نزدیک شوند.
پناه ترسیده را که از ترس به هق-هق افتاده بود و بی‌وقفه می‌لرزید را در آ*غ*و*ش کشید و اخطار آمیز به سمت سارا ل*ب زد:
- کاری نکن که نتونی بعداً جمعش کنی، دارم برای بار آخر بهت اخطار می‌دم سارا، برای بار آخر!
پشت بند حرفش از پله‌ها بالا رفت و به سمت اتاق پناه رفت، دخترک ترسان و لرزان را آرام روی تخت گذاشت و پایین تخت مقابلش روی دو زانو نشست با مهربانی صورت خیس پناه را  پاک کرد و با دردی که از دیدن خیسی چشم‌های پناه به دلش افتاده بود ل*ب زد:
- پناه، باباجان، من رو ببخش که نتونستم اون‌طوری که باید مراقبت باشم؛ اما بهت قول می‌دم که اگه دیدم این‌جا بیشتر از این اذیت می‌شی، ببرمت یه جایی که لایق قلب کوچیکت و رویاهای صورتی‌رنگت باشه، باشه دخترکم؟!
حرف‌های بابا جمشید برایش گنگ و نامفهوم بودند و درکی از حرف‌هایش نداشت، بعد از آن روز یزدان و جمشید  شش‌دنگ حواسشان به پناه بود تا خطری از جانب سارا او را تهدید نکند، تااین‌که روز مرخصی سپهر بعد از یک ماه فرارسید و جمشید از صبح سخت درگیر رسیدگی به کارهای ترخیص سپهر بود از طرفی به یزدان سپرده بود تا به رستوران مورد علاقه‌ی سپهر برود و برایش غذای محبوبش را بیاورد.

#زهرا_آسبان
#رمان_سولین
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : زهراآسبان

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
185
امتیازها
28
کیف پول من
784
Points
44
پارت یازدهم:

ترس و اضطرابی بی‌انتها تمام وجودش را درهم بلعیده بود و سیاهی بی‌اتمامی اطرافش را فراگرفته بود، ل*ب‌هایش از ترس می‌لرزید و قلبش؛ همانند ماهی از تنگ بیرون افتاده برای ذره‌ای تپش گرفتن، تقلا می‌کرد.
عرق‌های سرد از ستون مهره و صورتش ریزش می‌کرد وبدنش؛ همچون کوره‌ای از آتش در حال سوختن بود، نیمه هوشیار پلک‌های متورم از اشکش را باز کرد و نالان مامان‌سارایش را صدا زد.
سارا منگ از قرص‌هایی که به اجبار توسط جمشید خورده بود به خوابی عمیق فرو رفته بود، دخترکش با شیطنت اطرافش پرسه می‌زد، هرچه کرد تا برای بار دیگر ترانه‌اش را در آ*غ*و*ش بگیرد، نتوانست!
بغض؛ همچون توده‌ی چرکینی گلویش را سخت چسبیده بود و او ناتوان نفس‌هایش را بیرون می‌داد، پناه پاهای لرزانش را روی پارکت سرد اتاق قرار داد و با لرزشی که درد را مهمان تمام بدنش می‌کرد از اتاق بیرون رفت.
نگاه خیس و تب‌دارش را به در نیمه باز اتاق سارا و جمشید دوخت، نفسش با خس-خس سنگینی بیرون می‌جهید، قطرات عرق سرکشانه صورت کوچک و ملتهبش را طی می‌کردند و او با ناتوانی جثه‌ی کوچکش را در اتاق مامان سارایش انداخت.
نگاه‌بیمارگونه‌اش روی صورت رنگ پریده سارا متوقف شد، دست‌های لرزان و سردش را روی صورت سارا کشید و با ل*ب‌های‌لرزان نالید:
- ما...ما...نی.
همین کافی بود تا سارا از خواب بپرد و به‌جای صورت معصوم دخترک از دست‌رفته‌اش، صورت سرخ و تب‌دار پناه را ببیند، پناه با بی‌حالی ل*ب‌زد:
- ما...ما...نی... حا...حا...لم... خیـ...
با ضرب دست سارا روی ل*ب‌های خشکش بی‌حال به عقب پرتاب شد، سرش درحال گیج خوردن بودو حال تهوع امانش را بریده بود، سارا با درد و نفرتی که حال بیمارگونه‌اش را بیشتر به نمایش می‌گذاشت فریاد کشید:
- گـمـشـو، از اتـاقـم گـمـشـو بیرون! نمی‌خوام قیافه‌ی نحست رو ببینم! همش تقصیر توئه، تو دخترم رو گرفتی، تو!
صدای مادرش با آن کلمه‌های زهرآگین؛ همچون اسید می‌سوزاند دل کوچکش را؛ اما او هم خدایی داشت، خدایی که پس می‌گرفت تاوان تک به تک این حرف‌ها را از آن‌هایی که به راحتی آب خوردن، دل کوچک و معصومش را می‌شکاندند.
با حس حجم عظیمی در گلویش، نیم‌خیز شد و بالا آورد، سارا با دیدن پناه و کثیفی اتاق، چشم‌هایش از خشم گشاد شد، تمیزی حساسیت او بود و همین جرقه‌ای در باروت عصبانیتش شد و بی‌فکر به سمت پناه بی‌حال روی زمین حمله‌ور شد، لباس خواب عروسکی‌اش را میان چنگ گرفت و با خشم توأم با نفرت فریاد کشید:
- چیکار کردی، بلندشو، بلند شو تمیزش کن!

کد:
پارت یازدهم:
ترس و اضطرابی بی‌انتها تمام وجودش را درهم بلعیده بود و سیاهی بی‌اتمامی اطرافش را فراگرفته بود، ل*ب‌هایش از ترس می‌لرزید و قلبش؛ همانند ماهی از تنگ بیرون افتاده برای ذره‌ای تپش گرفتن، تقلا می‌کرد.
عرق‌های سرد از ستون مهره و صورتش ریزش می‌کرد وبدنش؛ همچون کوره‌ای از آتش در حال سوختن بود، نیمه هوشیار پلک‌های متورم از اشکش را باز کرد و نالان مامان‌سارایش را صدا زد.
سارا منگ از قرص‌هایی که به اجبار توسط جمشید خورده بود به خوابی عمیق فرو رفته بود، دخترکش با شیطنت اطرافش پرسه می‌زد، هرچه کرد تا برای بار دیگر ترانه‌اش را در آ*غ*و*ش بگیرد، نتوانست!
بغض؛ همچون توده‌ی چرکینی گلویش را سخت چسبیده بود و او ناتوان نفس‌هایش را بیرون می‌داد، پناه پاهای لرزانش را روی پارکت سرد اتاق قرار داد و با لرزشی که درد را مهمان تمام بدنش می‌کرد از اتاق بیرون رفت.
نگاه خیس و تب‌دارش را به در نیمه باز اتاق سارا و جمشید دوخت،  نفسش با خس-خس سنگینی بیرون می‌جهید، قطرات عرق سرکشانه صورت کوچک و ملتهبش را طی می‌کردند و او با ناتوانی جثه‌ی کوچکش را در اتاق مامان سارایش انداخت.
نگاه‌بیمارگونه‌اش  روی صورت رنگ پریده سارا متوقف شد، دست‌های لرزان و سردش را روی صورت سارا کشید و با ل*ب‌های‌لرزان نالید:
- ما...ما...نی.
همین کافی بود تا سارا از خواب بپرد و به‌جای صورت معصوم دخترک از دست‌رفته‌اش، صورت سرخ و تب‌دار پناه را ببیند، پناه با بی‌حالی ل*ب‌زد:
- ما...ما...نی... حا...حا...لم... خیـ...
با ضرب دست سارا روی ل*ب‌های خشکش بی‌حال به عقب پرتاب شد، سرش درحال گیج خوردن بودو حال تهوع امانش را بریده بود، سارا با درد و نفرتی که حال بیمارگونه‌اش را بیشتر به نمایش می‌گذاشت فریاد کشید:
- گـمـشـو، از اتـاقـم گـمـشـو بیرون! نمی‌خوام قیافه‌ی نحست رو ببینم! همش تقصیر توئه، تو دخترم رو گرفتی، تو!
صدای مادرش با آن کلمه‌های زهرآگین؛ همچون اسید می‌سوزاند دل کوچکش را؛ اما او هم خدایی داشت، خدایی که پس می‌گرفت تاوان تک به تک این حرف‌ها را از آن‌هایی که به راحتی آب خوردن، دل کوچک و معصومش را می‌شکاندند.
با حس حجم عظیمی در گلویش، نیم‌خیز شد و بالا آورد، سارا با دیدن پناه و کثیفی اتاق، چشم‌هایش از خشم گشاد شد، تمیزی حساسیت او بود و همین جرقه‌ای در باروت عصبانیتش شد و بی‌فکر به سمت پناه بی‌حال روی زمین حمله‌ور شد، لباس خواب عروسکی‌اش را میان چنگ گرفت و با خشم توأم با نفرت فریاد کشید:
- چیکار کردی، بلندشو، بلند شو تمیزش کن!

#زهرا_آسبان
#رمان_سولین
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : زهراآسبان

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
185
امتیازها
28
کیف پول من
784
Points
44
پارت دوازدهم:

جسم بی‌جانش را تکان می‌داد، دریغ از اینکه او از حال رفته بود و چه خوب که از حال رفته بود و بیشتر از این دل‌مرده نمی‌شد.
جمشید با لبخند ساک را جلوی در قرار داد و همان‌گونه که سر سپهر را نوازش می‌کرد، وارد خانه شد؛ اما به محض ورود صدای جیغ و گریه‌ی سارا بلند شد که با تمنا پناه را صدا می‌زد.
صدای سوزناکش رعشه بر اندام جمشید انداخت، جمشید با ترس بدون آنکه حواسش به سپهر ساکت باشد به سمت پله‌ها قدم تند کرد به جلوی در اتاق که رسید، چیزی که چشم‌هایش می‌دید را باور نداشت، قلبش کند می‌زد و آیا آن دختر بی‌جان رنگ و رو پرید، پناه خوش سر و ز*ب*ون بود؟!
ناگاه تن بی‌جانش تکان سختی خورد و کف سفید رنگی از گوشه‌ی دهنش ریزش کرد، تنش بی اراده لرزید و به سرعت به سمت پناه دوید، تن بی‌جانش را به آ*غ*و*ش کشید و با ترس فریاد زد:
- پناه بابا، چشم‌هات رو باز کن، پناه بابا، نفسم، چشم‌هات رو باز کن نفس من.
سارا بی‌محابا می‌لرزید و جیغ‌های بلند می‌کشید، او چه کرده بود، چه کرده بود؟! با همین دست‌ها چه بلایی بر سر پناه دردانه‌اش آورده بود؟!
جمشید پناه را بلند کرد و با قدم‌های سریع به بیرون دوید، جسم سردش را میان اورکتش مخفی کرد و روی صندلی ماشین قرار داد، با سریع ترین سرعت ممکن به سمت نزدیک‌ترین بیمارستان رفت و درست لحظه‌ای که پناه را روی برانکارد گذاشت، چشم‌های سرخ و تب‌دارش را بازکرد و نالید:
-‌ تن...تن...هام نذار بابا.
و پلک‌هایش بسته شدن و ندید که چگونه آتش زد به جان جمشیدی که تا لحظه‌ی رسیدن فریاد کشید و از خدا طلب بخشش کرد، نباید این کار را می‌کرد، نباید اشتباه می‌کرد و اجازه می‌داد پناه بار دیگر به آن خانه برگردد.
زانوهایش تا خورد و با هق-هق روی زمین سرد بیمارستان نشست، باید هر چه زودتر او را از این سیاهی رها می‌کرد و به او آغوشی از ج*ن*س محبت ابدی تقدیم می‌کرد، قلبش از دوری دخترکش درد می‌کرد؛ اما به جان می‌خرید این درد را تا فقط او خوب باشد، بدون لحظه‌ای درنگ دست در جیب کرد و گوشی‌اش را بیرون کشید و شماره‌ی رویا را گرفت.
لحظه‌ای نگذشت که صدای آرامش در گوشی پخش شد و حال می‌فهمید که چرا پناه این‌قدر شیفته‌ی این زن بود؛ گویی تمام آرامش دنیا در صدایش جا خوش کرده بود:
- سلام، پرورشگاه الهه بفرمایید.
صدایش گرفته بود و می‌لرزید با جان کندن ل*ب‌زد:
- سلام خانم سیامکی، کیانی هستم.
همین کافی بود تا رویا با شادی و ذوق ل*ب بزند:
- سلام آقای کیانی، خوب هستید؟! خانواده خوبن؟! پناهم چطـ....
هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که ناله‌ی جمشید بلند شد:
- خانم سیامکی زود خودتون رو برسونید بیمارستان(...) پناه به حضورتون احتیاج داره.

کد:
پارت دوازدهم:
جسم بی‌جانش را تکان می‌داد، دریغ از اینکه او از حال رفته بود و چه خوب که از حال رفته بود و بیشتر از این دل‌مرده نمی‌شد.
جمشید با لبخند ساک را جلوی در قرار داد و همان‌گونه که سر سپهر را نوازش می‌کرد، وارد خانه شد؛ اما به محض ورود صدای جیغ و گریه‌ی سارا بلند شد که با تمنا پناه را صدا می‌زد.
صدای سوزناکش رعشه بر اندام جمشید انداخت، جمشید با ترس بدون آنکه حواسش به سپهر ساکت باشد به سمت پله‌ها قدم تند کرد به جلوی در اتاق که رسید، چیزی که چشم‌هایش می‌دید را باور نداشت، قلبش کند می‌زد و آیا آن دختر بی‌جان رنگ و رو پرید، پناه خوش سر و ز*ب*ون بود؟!
ناگاه تن بی‌جانش تکان سختی خورد و کف سفید رنگی از گوشه‌ی دهنش ریزش کرد، تنش بی اراده لرزید و به سرعت به سمت پناه دوید، تن بی‌جانش را به آ*غ*و*ش کشید و با ترس فریاد زد:
- پناه بابا، چشم‌هات رو باز کن، پناه بابا، نفسم، چشم‌هات رو باز کن نفس من.
سارا بی‌محابا می‌لرزید و جیغ‌های بلند می‌کشید، او چه کرده بود، چه کرده بود؟! با همین دست‌ها چه بلایی بر سر پناه دردانه‌اش آورده بود؟!
جمشید پناه را بلند کرد و با قدم‌های سریع به بیرون دوید، جسم سردش را میان اورکتش مخفی کرد و روی صندلی ماشین قرار داد، با سریع ترین سرعت ممکن به سمت نزدیک‌ترین بیمارستان رفت و درست لحظه‌ای که پناه را روی برانکارد گذاشت، چشم‌های سرخ و تب‌دارش را بازکرد و نالید:
-‌ تن...تن...هام نذار بابا.
و پلک‌هایش بسته شدن و ندید که چگونه آتش زد به جان جمشیدی که تا لحظه‌ی رسیدن فریاد کشید و از خدا طلب بخشش کرد، نباید این کار را می‌کرد، نباید اشتباه می‌کرد و اجازه می‌داد پناه بار دیگر به آن خانه برگردد.
زانوهایش تا خورد و با هق-هق روی  زمین سرد بیمارستان نشست، باید هر چه زودتر او را از این سیاهی رها می‌کرد و به او آغوشی از ج*ن*س محبت ابدی تقدیم می‌کرد، قلبش از دوری دخترکش درد می‌کرد؛ اما به جان می‌خرید این درد را تا فقط او خوب باشد، بدون لحظه‌ای درنگ دست در جیب کرد و گوشی‌اش را بیرون کشید و شماره‌ی رویا را گرفت.
لحظه‌ای نگذشت که صدای آرامش در گوشی پخش شد و حال می‌فهمید که چرا پناه این‌قدر شیفته‌ی این زن بود؛ گویی تمام آرامش دنیا در صدایش جا خوش کرده بود:
- سلام، پرورشگاه الهه بفرمایید.
صدایش گرفته بود و می‌لرزید با جان کندن ل*ب‌زد:
- سلام خانم سیامکی، کیانی هستم.
همین کافی بود تا رویا با شادی و ذوق ل*ب بزند:
- سلام آقای کیانی، خوب هستید؟! خانواده خوبن؟! پناهم چطـ..
هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که ناله‌ی جمشید بلند شد:
- خانم سیامکی زود خودتون رو برسونید بیمارستان(...) پناه به حضورتون احتیاج داره.

#زهرا_آسبان
#رمان_سولین
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : زهراآسبان
بالا