پارت هشتم:
جمشید با مهربانی دستهای قفل شدهی سارا را درون دستهایش گرفت و ب*وسهی آرامی پشت دستهایش زد و گفت:
- تو اصلاً خودت رو ناراحت نکن، شب به دکتر امیری زنگ میزنم یه وقت برای سپهر میگیرم.
سارا به نشانهی باشه سری تکان داد و دوباره مشغول جمعوجور کردن وسایل شد.
چند روز از آن روز میگذشت و پناه سخت مشغول چیدن کیف تازه خریده شدهاش بود؛ چون تا چند هفتهی آینده مدارس باز میشد و او شوق رفتن به مدرسهی جدیدش را داشت با صدای سارا که او را برای خوردن شام صدا میکرد، دست از چیدن کیفش کشید و ورجهوورجهکنان بیرون رفت، میانهی راه یزدان را دید که به عادت همیشگیاش بعد از باشگاه دوش گرفته و با حولهی طوسی رنگی مشغول خشک کردن موهایش بود.
حمایت همیشگی یزدان در کنار پناه باعث شده بود پناه برای او جایگاه خاصی قائل شود، نگاه آبی رنگش؛ مثل همیشه براق و پر محبت بود و پناه به اندازهی دنیای کودکانهاش این برادر مهربان و حامیاش را دوست داشت.
یزدان برادرانه دستش را دور پناه حلقه کرد و به همراه هم پایین رفتند، سپهر برخلاف چند روز قبل ساکتتر و گوشهگیرتر شده بود و این اعضای خانواده رو خیلی نگران کرده بود.
سارا با شوق ظرف خورشت مورد علاقهی سپهر را در مرکز میز قرار داد و همانطور که حرکتهای سپهر را زیر نظر داشت گفت:
- ببین برای پسرکم چی درست کردم، قرمه سبزی!
سپهر؛ همانند چند روز گذشته لبخند بیروحی زد و گفت:
- ترانه هم دوست داشت مامان، اونم مثل من عاشق قرمهسبزیهات بود، یادته؟!
سارا از سوال یکدفعهای سپهر جاخورد، چشمهای آبیرنگش به آنی خیس شد و بغض مهمان ناخواندهی گلویش شد، سپهر هنوز نتوانسته بود با دوری خواهرکش کنار بیاید، هنوز نتوانسته بود با خودش کنار بیاید؛ اما مگر سارا توانسته بود پرپر شدن نوگلش را به فراموشی بسپارد، که سپهر بتواند؟!
جو خانه سنگین بود و این به شدت روحیهی حساس پناه را تحت فشار میگذاشت، آن شب سپهر در خواب تشنج کرد و اوضاع خانه بیشتر از قبل بهمریخت، پناه درحالیکه از ترس به هقهق افتاده بود در پشت کاناپه مخفی شد، همه آنقدر با دیدن وضعیت سپهر به هولوولا افتاده بودن که حضور پناه به خواب رفته در اتاق را به فراموشی سپرده بودند و حال او در تاریکی آن خانهی درندشت،تنهای تنها بود.
صدای بازشدن در هال و برخورد محکمش به دیوار باعث شد بیاراده جیغ بلندی بکشد و بعد از حال برود، یزدان با شنیدن صدای جیغ پناه قدمهایش که به سمت پلهها میرفت سست شد و با ترس و نگرانی نگاهش را دور تا دور پذیرایی گرداند؛ اما اثری از پناه نبود با نگرانی ل*ب زد:
- پناه، خواهرکم کجایی؟! پناه...
همهجا غرق در سکوت بود و صدایی جز تیکتاک ساعت به گوش نمیرسید، قلبش از ترس و نگرانی اینکه بلایی بر سر دردانهاش بیاید، لرزید. با عجله جای جای پذیرایی را گشت و در آخر جسم کوچک پناه را پشت کاناپه پیدا کرد.
#زهرا_آسبان
#رمان_سولین
#انجمن_تک_رمان
جمشید با مهربانی دستهای قفل شدهی سارا را درون دستهایش گرفت و ب*وسهی آرامی پشت دستهایش زد و گفت:
- تو اصلاً خودت رو ناراحت نکن، شب به دکتر امیری زنگ میزنم یه وقت برای سپهر میگیرم.
سارا به نشانهی باشه سری تکان داد و دوباره مشغول جمعوجور کردن وسایل شد.
چند روز از آن روز میگذشت و پناه سخت مشغول چیدن کیف تازه خریده شدهاش بود؛ چون تا چند هفتهی آینده مدارس باز میشد و او شوق رفتن به مدرسهی جدیدش را داشت با صدای سارا که او را برای خوردن شام صدا میکرد، دست از چیدن کیفش کشید و ورجهوورجهکنان بیرون رفت، میانهی راه یزدان را دید که به عادت همیشگیاش بعد از باشگاه دوش گرفته و با حولهی طوسی رنگی مشغول خشک کردن موهایش بود.
حمایت همیشگی یزدان در کنار پناه باعث شده بود پناه برای او جایگاه خاصی قائل شود، نگاه آبی رنگش؛ مثل همیشه براق و پر محبت بود و پناه به اندازهی دنیای کودکانهاش این برادر مهربان و حامیاش را دوست داشت.
یزدان برادرانه دستش را دور پناه حلقه کرد و به همراه هم پایین رفتند، سپهر برخلاف چند روز قبل ساکتتر و گوشهگیرتر شده بود و این اعضای خانواده رو خیلی نگران کرده بود.
سارا با شوق ظرف خورشت مورد علاقهی سپهر را در مرکز میز قرار داد و همانطور که حرکتهای سپهر را زیر نظر داشت گفت:
- ببین برای پسرکم چی درست کردم، قرمه سبزی!
سپهر؛ همانند چند روز گذشته لبخند بیروحی زد و گفت:
- ترانه هم دوست داشت مامان، اونم مثل من عاشق قرمهسبزیهات بود، یادته؟!
سارا از سوال یکدفعهای سپهر جاخورد، چشمهای آبیرنگش به آنی خیس شد و بغض مهمان ناخواندهی گلویش شد، سپهر هنوز نتوانسته بود با دوری خواهرکش کنار بیاید، هنوز نتوانسته بود با خودش کنار بیاید؛ اما مگر سارا توانسته بود پرپر شدن نوگلش را به فراموشی بسپارد، که سپهر بتواند؟!
جو خانه سنگین بود و این به شدت روحیهی حساس پناه را تحت فشار میگذاشت، آن شب سپهر در خواب تشنج کرد و اوضاع خانه بیشتر از قبل بهمریخت، پناه درحالیکه از ترس به هقهق افتاده بود در پشت کاناپه مخفی شد، همه آنقدر با دیدن وضعیت سپهر به هولوولا افتاده بودن که حضور پناه به خواب رفته در اتاق را به فراموشی سپرده بودند و حال او در تاریکی آن خانهی درندشت،تنهای تنها بود.
صدای بازشدن در هال و برخورد محکمش به دیوار باعث شد بیاراده جیغ بلندی بکشد و بعد از حال برود، یزدان با شنیدن صدای جیغ پناه قدمهایش که به سمت پلهها میرفت سست شد و با ترس و نگرانی نگاهش را دور تا دور پذیرایی گرداند؛ اما اثری از پناه نبود با نگرانی ل*ب زد:
- پناه، خواهرکم کجایی؟! پناه...
همهجا غرق در سکوت بود و صدایی جز تیکتاک ساعت به گوش نمیرسید، قلبش از ترس و نگرانی اینکه بلایی بر سر دردانهاش بیاید، لرزید. با عجله جای جای پذیرایی را گشت و در آخر جسم کوچک پناه را پشت کاناپه پیدا کرد.
کد:
پارت هشتم:
جمشید با مهربانی دستهای قفل شدهی سارا را درون دستهایش گرفت و ب*وسهی آرامی پشت دستهایش زد و گفت:
- تو اصلاً خودت رو ناراحت نکن، شب به دکتر امیری زنگ میزنم یه وقت برای سپهر میگیرم.
سارا به نشانهی باشه سری تکان داد و دوباره مشغول جمع و جور کردن وسایل شد.
چند روز از آن روز میگذشت و پناه سخت مشغول چیدن کیف تازه خریده شدهاش بود؛ چون تا چند هفتهی آینده مدارس باز میشد و او شوق رفتن به مدرسهی جدیدش را داشت با صدای سارا که او را برای خوردن شام صدا میکرد، دست از چیدن کیفش کشید و ورجهوورجهکنان بیرون رفت، میانهی راه یزدان را دید که به عادت همیشگیاش بعد از باشگاه دوش گرفتهبود و با حولهی طوسی رنگی مشغول خشک کردن موهایش بود.
حمایت همیشگی یزدان در کنار پناه باعث شده بود، پناه برای او جایگاه خاصی قائل شود، نگاه آبی رنگش؛ مثل همیشه براق و پر محبت بود و پناه به اندازهی دنیای کودکانهاش این برادر مهربان و حامیاش را دوست داشت.
یزدان برادرانه دستش را دور پناه حلقه کرد و به همراه هم پایین رفتن، سپهر برخلاف چند روز قبل ساکتتر و گوشهگیرتر شده بود و این اعضای خانواده رو خیلی نگران کرده بود.
سارا با شوق ظرف خورشت مورد علاقهی سپهر را در مرکز میز قرار داد و همانطور که حرکتهای سپهر را زیر نظر داشت گفت:
- ببین برای پسرکم چی درست کردم، قرمه سبزی!
سپهر همانند چند روز گذشته لبخند بیروحی زد و گفت:
- ترانه هم دوست داشت مامان، اونم مثل من عاشق قرمهسبزیهات بود، یادته؟!
سارا از سوال یکدفعهای سپهر جاخورد، چشمهای آبیرنگش به آنی خیس شد و بغض مهمان ناخواندهی گلویش شد، سپهر هنوز نتوانسته بود با دوری خواهرکش کنار بیاید، هنوز نتوانسته بود با خودش کنار بیاید؛ اما مگر سارا توانسته بود پرپر شدن نوگلش را به فراموشی بسپارد، که سپهر بتواند؟!
جو خانه سنگین بود و این به شدت روحیهی حساس پناه را تحت فشار میگذاشت، آن شب سپهر در خواب تشنج کرد و اوضاع خانه بیشتر از قبل بهمریخت، پناه درحالیکه از ترس به هقهق افتاده بود،پشت کاناپه مخفی شد، همه آنقدر با دیدن وضعیت سپهر به هولووَلا افتاده بودن که حضور پناه به خواب رفته در اتاق را به فراموشی سپرده بودند و حال او در تاریکی آن خانهی درندشت،تنهای تنها بود.
صدای بازشدن در هال و برخورد محکمش به دیوار باعث شد بیاراده جیغ بلندی بکشد و بعد از حال برود، یزدان با شنیدن صدای جیغ پناه قدمهایش که به سمت پلهها میرفت سست شد و با ترس و نگرانی نگاهش را دور تا دور پذیرایی گرداند؛ اما اثری از پناه نبود با نگرانی ل*بزد:
- پناه، خواهرکم کجایی؟! پناه...
همهجا غرق در سکوت بود و صدایی جز تیکتاک ساعت به گوش نمیرسید، قلبش از ترس و نگرانی اینکه بلایی بر سر دردانهاش بیاید، لرزید. با عجله جای جای پذیرایی را گشت و در آخر جسم کوچک پناه را پشت کاناپه پیدا کرد.
#رمان_سولین
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: