خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • چاپ کتاب های رمان، شعر و دلنوشته به مدت محدود کلیک کنید

کتاب در حال تایپ مغازه خودکشی | ژان تولی

  • نویسنده موضوع Lunika✧
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 701
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,159
کیف پول من
318,809
Points
70,000,514
***
حدود ساعت ۹ لوکریس و میشیما باهم از در پشتی به مکان مقدس قدیمی برگشتند که الآن به مغازه خودکشی بدل شده بود. فرزند کوچک‌شان هدفون در گوشش گذاشته بود و از ورود آنها خبردار نشد. وز وز موسیقی حاکی از آهنگی شاد و امیدبخش بود و آلن با های و هوی آهنگ را همراهی میکرد و میخواند.
«سخت نیست که شاد باشی، آخ سخت نیست که شاد باشی...»
پسرک با موهای فر و طلایی‌اش روبه روی پنجره ایستاده بود و با انگشتان دست چپش به ضرب آهنگ بشکن می زد و با دست راستش از گوی شیرین شانسی یک آب نبات چوبی بر میداشت. خوب به آن نگاه میکرد، سپس آن را داخل سطل لوکریس می انداخت؛ جایی که میان مایعات سمی حل میشد.
«شاد باشی... لای لای لای...»
میشیما در گوش لوکریس گفت «داره چیکار میکنه؟» او جواب داد «داره میبینه کدومشون سیانور داره که دورشون بندازه.»
«ای...»
خانم تواچ دستش را جلو د*ه*ان شوهرش گرفت. میشیما در این وضع جفتکی انداخت که به طناب های قفسه جلویی اش برخورد کرد و تلپی روی زمین افتاد.
آلن که همچنان روبه روی پنجره ایستاده بود، برگشت. با چهره ای کک مکی و بچگانه یکی از گوشی ها را از گوشش درآورد و متوجه طناب روی زمین شد. از پنجره دور شد و آوازخوانان به سوی قفسه رفت و یک تیغ برداشت طناب را بلند کرد و شروع کرد به بریدن رشته های آن.
«لای لای لای... آخ سخت نیست که...»
با ریتم آهنگ تیغ را روی طناب میکشید و می برید. با آب د*ه*ان انگشت اشاره اش را خیس کرد و روی خرابکاری اش مالید. سپس طناب را سرجایش برگرداند والدینش سرتاپا خشم پشت راه پله پنهان شده بودند و پسرشان را می پاییدند که رقصان و پاکوبان به سمت صندوق باز میگشت.
«هر چی غمه بریز دور، نیمه روشن زندگی رو ببین....»
الن تیغ را روی قالب سیمانی ساخت پدرش، سایید و بعد از این که کاملاً کند و بلا استفاده شد، آن را سرجایش گذاشت.
چند کیف شفاف را از بسته های آلن تورینگ باز کرد و سیب هایی تازه را با سیبهای سمی جابه جا کرد.
کد:
‌
***
حدود ساعت ۹ لوکریس و میشیما باهم از در پشتی به مکان مقدس قدیمی برگشتند که الآن به مغازه خودکشی بدل شده بود. فرزند کوچک‌شان هدفون در گوشش گذاشته بود و از ورود آنها خبردار نشد. وز وز موسیقی حاکی از آهنگی شاد و امیدبخش بود و آلن با های و هوی آهنگ را همراهی میکرد و میخواند.
«سخت نیست که شاد باشی، آخ سخت نیست که شاد باشی...»
پسرک با موهای فر و طلایی‌اش روبه روی پنجره ایستاده بود و با انگشتان دست چپش به ضرب آهنگ بشکن می زد و با دست راستش از گوی شیرین شانسی یک آب نبات چوبی بر میداشت. خوب به آن نگاه میکرد، سپس آن را داخل سطل لوکریس می انداخت؛ جایی که میان مایعات سمی حل میشد.
«شاد باشی... لای لای لای...»
میشیما در گوش لوکریس گفت «داره چیکار میکنه؟» او جواب داد «داره میبینه کدومشون سیانور داره که دورشون بندازه.»
«ای...»
خانم تواچ دستش را جلو د*ه*ان شوهرش گرفت. میشیما در این وضع جفتکی انداخت که به طناب های قفسه جلویی اش برخورد کرد و تلپی روی زمین افتاد.
آلن که همچنان روبه روی پنجره ایستاده بود، برگشت. با چهره ای کک مکی و بچگانه یکی از گوشی ها را از گوشش درآورد و متوجه طناب روی زمین شد. از پنجره دور شد و آوازخوانان به سوی قفسه رفت و یک تیغ برداشت طناب را بلند کرد و شروع کرد به بریدن رشته های آن.
«لای لای لای... آخ سخت نیست که...»
با ریتم آهنگ تیغ را روی طناب میکشید و می برید. با آب د*ه*ان انگشت اشاره اش را خیس کرد و روی خرابکاری اش مالید. سپس طناب را سرجایش برگرداند والدینش سرتاپا خشم پشت راه پله پنهان شده بودند و پسرشان را می پاییدند که رقصان و پاکوبان به سمت صندوق باز میگشت.
«هر چی غمه بریز دور، نیمه روشن زندگی رو ببین....»
الن تیغ را روی قالب سیمانی ساخت پدرش، سایید و بعد از این که کاملاً کند و بلا استفاده شد، آن را سرجایش گذاشت.
چند کیف شفاف را از بسته های آلن تورینگ باز کرد و سیب هایی تازه را با سیبهای سمی جابه جا کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,159
کیف پول من
318,809
Points
70,000,514
میشیما پچ پچ کرد. «اون ها رو از کجا گیر آورده؟»
«از سبد میوه توی اتاق غذاخوری.»
«امیدوارم این سیب های سمی رو جای سالم ها نذاره، ای شیطون بدجنس.»
آقای تواچ از زیر راه پله بیرون پرید و عربده کشید. دروگر دهر از ساعت کوکو بیرون آمد و ساعت ۹ را اعلام کرد. «کوکو! کوکو!» رادیو خودکار شروع به پخش اخبار کرد. «وضعیت آب و هوایی وخیم تر شده است و احتمال باران ابرهای اسید سولفوریک در مناطق...»
آقای تواچ رادیو را خاموش کرد و آلن با چهره ای متعجب غرش پدرش را شنید که فریاد میزد. «که این طور باید ادبت کنم!» آن بالا روی دیوار زنگ ساعت همچنان مینواخت. میشیما یک سیب سمی به سوی ساعت پرت کرد که به داس دروگر دهر خورد و داس در آن فرورفت. سر چوبی او نیز افتاد. سیب و سر بیتن درون دروازه کوچک ساعت رفته بودند و قطرات آب سیب روی ردای دروگر می چکید.
چشمان پسرا از انفجار خشم پدرش باریک شد. زبان میشیما درون دهانش مثل پره های پنکه میچرخید و موهای مجعد آلن را تکان میداد. «دو هفته تعطیلی عید میفرستمت موناکو تا به عنوان کماندو پیش مرگ خودکشی آموزش ببینی.»
لو کریس دستش را بر سرش کوبید و فوری میان آنها دوید.
«وای نه، میشیما، موناکو نه. خواهش میکنم اونجا نفرستش.»
مادر خانواده به دست و پای شوهرش افتاد. «عزیز دلم. اونجا همه دیوونه و مجنونند، پر از آدم های وحشی شده، پسر من خیلی...»
آقای تواچ فریاد زد «شاید اونجا حالیش کنن کی به کیه و سر عقل بیاد.» و رو به پسرش کرد. «گمشو برو وسایلت رو جمع کن. با خودت سی دی نمی بری. اونجا جایی واسه این قرتی بازیها نیست‌. نه، یه پیش مرگ خودکشی از این کارها نمیکنه.»
لوكريس بسیار غمگین شد، ولی آلن روی دیگر مجازاتش را میدید. «موناکو؟ خب فکر کنم آب و هواش گرم باشه باید یه جفت مایو شنا واسه آبتنی و کرم ضد آفتاب هم ببرم...»
کد:
‌
میشیما پچ پچ کرد. «اون ها رو از کجا گیر آورده؟»
«از سبد میوه توی اتاق غذاخوری.»
«امیدوارم این سیب های سمی رو جای سالم ها نذاره، ای شیطون بدجنس.»
آقای تواچ از زیر راه پله بیرون پرید و عربده کشید. دروگر دهر از ساعت کوکو بیرون آمد و ساعت ۹ را اعلام کرد. «کوکو! کوکو!» رادیو خودکار شروع به پخش اخبار کرد. «وضعیت آب و هوایی وخیم تر شده است و احتمال باران ابرهای اسید سولفوریک در مناطق...»
آقای تواچ رادیو را خاموش کرد و آلن با چهره ای متعجب غرش پدرش را شنید که فریاد میزد. «که این طور باید ادبت کنم!» آن بالا روی دیوار زنگ ساعت همچنان مینواخت. میشیما یک سیب سمی به سوی ساعت پرت کرد که به داس دروگر دهر خورد و داس در آن فرورفت. سر چوبی او نیز افتاد. سیب و سر بیتن درون دروازه کوچک ساعت رفته بودند و قطرات آب سیب روی ردای دروگر می چکید.
چشمان پسرا از انفجار خشم پدرش باریک شد. زبان میشیما درون دهانش مثل پره های پنکه میچرخید و موهای مجعد آلن را تکان میداد. «دو هفته تعطیلی عید میفرستمت موناکو تا به عنوان کماندو پیش مرگ خودکشی آموزش ببینی.»
لو کریس دستش را بر سرش کوبید و فوری میان آنها دوید.
«وای نه، میشیما، موناکو نه. خواهش میکنم اونجا نفرستش.»
مادر خانواده به دست و پای شوهرش افتاد. «عزیز دلم. اونجا همه دیوونه و مجنونند، پر از آدم های وحشی شده، پسر من خیلی...»
آقای تواچ فریاد زد «شاید اونجا حالیش کنن کی به کیه و سر عقل بیاد.» و رو به پسرش کرد. «گمشو برو وسایلت رو جمع کن. با خودت سی دی نمی بری. اونجا جایی واسه این قرتی بازیها نیست‌. نه، یه پیش مرگ خودکشی از این کارها نمیکنه.» 
لوكريس بسیار غمگین شد، ولی آلن روی دیگر مجازاتش را میدید. «موناکو؟ خب فکر کنم آب و هواش گرم باشه باید یه جفت مایو شنا واسه آبتنی و کرم ضد آفتاب هم ببرم...»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,159
کیف پول من
318,809
Points
70,000,514
***
«چه بلایی سرت اومده ارنست؟ رنگت کلاً پریده.»
ارنست به مادرزن آینده اش گفت «اوه به خاطر اون ماسکه. دیدمش زهره ترک شدم.»
لوكريس با تعجب پرسید «یعنی این ماسکی که ونسان طراحی کرده آن قدر ترسوندت؟»
نگهبان جوان قبرستان روی یکی از پله ها نشسته بود تا حالش جا بیاید. با ترس و لرز پرسید «چرا همچین چیزهای ترسناکی میسازه؟»
«آلن قبل از این که بره کمپ آموزشی - پسرک بیچاره م - بهش گفته بود همه دلهره ش رو با ساختن این ماسک ها خالی کنه. این ها در واقع تداعی کننده موجودات خبیثیه که توی کابوس هاش میبینه.»
مرلین، مسحور عشقش، آمد کنار ارنست نشست و او را در آ*غ*و*ش گرفت «باید بگم... نامزد عزیزم خیلی حساسه... قربونت برم.»
میشیما به آنها ملحق شد و نظرش را گفت «منم باید بگم برای کسی که نگهبان قبرستونه...»
عشق مرلین باعث شد پشت ارنست درآید. «ولی جدی ونسان باید به مردم هشدار بده؛ چون این کارها خطرناکند.»
لو کریس مخالفت کرد. «بی خیال، خوبیش اینه که با ذوق و شوق اون ها رو میسازه و سرش گرمه. دیگه هم نشخوار نمیکنه این خودش یه پیشرفته در ضمن ارنست میدونی ما تواچ ها از روان پزشک جماعت بیزاریم؟»
«بله میدونم. بگذریم... میگم احیاناً شما یه لیوان آب زندگی این دوروبر ندارید؟»
«آب چی؟ نخیر ما از این نو*شی*دنی ها نمی فروشیم.»
میشیما عذرخواهی کرد. «از طرفی این ماسک ها.... نمیدونم... باید دید چه طور میشه.» داشت استنتاج میکرد که زنگوله اسکلتی در جرینگ جرینگ به صدا درآمد و یک خانم مو فرفری چاق وارد شد.
لوکریس باشتاب به پیشوازش رفت. «به به! خانم پوکت پینسون چه عجب از این ورها؟ اومدید اون یه مقدار بدهی قصابی رو بگیرید؟»
«نه به خاطر اون نیومدم. به خاطر خودم....»
«أه! واقعاً؟ اتفاقی افتاده؟»
«فهمیدم از وقتی که مریض شدم شوهرم با پیشخدمت رستوران واتل ازدواج کرده. واسه همین میخوام خودم رو راحت کنم. مشکل قلبی دارم.»
کد:
‌
***
«چه بلایی سرت اومده ارنست؟ رنگت کلاً پریده.»
ارنست به مادرزن آینده اش گفت «اوه به خاطر اون ماسکه. دیدمش زهره ترک شدم.»
لوكريس با تعجب پرسید «یعنی این ماسکی که ونسان طراحی کرده آن قدر ترسوندت؟»
نگهبان جوان قبرستان روی یکی از پله ها نشسته بود تا حالش جا بیاید. با ترس و لرز پرسید «چرا همچین چیزهای ترسناکی میسازه؟»
«آلن قبل از این که بره کمپ آموزشی - پسرک بیچاره م - بهش گفته بود همه دلهره ش رو با ساختن این ماسک ها خالی کنه. این ها در واقع تداعی کننده موجودات خبیثیه که توی کابوس هاش میبینه.»
مرلین، مسحور عشقش، آمد کنار ارنست نشست و او را در آ*غ*و*ش گرفت «باید بگم... نامزد عزیزم خیلی حساسه... قربونت برم.»
میشیما به آنها ملحق شد و نظرش را گفت «منم باید بگم برای کسی که نگهبان قبرستونه...»
عشق مرلین باعث شد پشت ارنست درآید. «ولی جدی ونسان باید به مردم هشدار بده؛ چون این کارها خطرناکند.»
لو کریس مخالفت کرد. «بی خیال، خوبیش اینه که با ذوق و شوق اون ها رو میسازه و سرش گرمه. دیگه هم نشخوار نمیکنه این خودش یه پیشرفته در ضمن ارنست میدونی ما تواچ ها از روان پزشک جماعت بیزاریم؟»
«بله میدونم. بگذریم... میگم احیاناً شما یه لیوان آب زندگی این دوروبر ندارید؟»
«آب چی؟ نخیر ما از این نو*شی*دنی ها نمی فروشیم.»
میشیما عذرخواهی کرد. «از طرفی این ماسک ها.... نمیدونم... باید دید چه طور میشه.» داشت استنتاج میکرد که زنگوله اسکلتی در جرینگ جرینگ به صدا درآمد و یک خانم مو فرفری چاق وارد شد.
لوکریس باشتاب به پیشوازش رفت. «به به! خانم پوکت پینسون چه عجب از این ورها؟ اومدید اون یه مقدار بدهی قصابی رو بگیرید؟»
«نه به خاطر اون نیومدم. به خاطر خودم....»
«أه! واقعاً؟ اتفاقی افتاده؟»
«فهمیدم از وقتی که مریض شدم شوهرم با پیشخدمت رستوران واتل ازدواج کرده. واسه همین میخوام خودم رو راحت کنم. مشکل قلبی دارم.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,159
کیف پول من
318,809
Points
70,000,514
آقای تواچ بلافاصله یکی از ماسک های ونسان را برداشت و خودش را وسط معرکه انداخت. «اه! که این طور... مشکل قلبی... به نظر من... خانم پوکت پینسون، اجازه بدید... لطفاً چشم هاتون رو ببندید و تا وقتی من به تون نگفتم باز نکنید...»
زن خپل و مطیع قصاب مثل حیوانی که به کشتارگاه میرود اطاعت کرد و آهسته پلک هایش را با مژگانی بلند و گاو مانند بست. میشیما بندهای ماسک بزرگ را زیر گر*دن زن گره زد و آینه ای به دستش داد. «حالا بازشون کنید.»
«وااای!»
ماسک از لاشه مرغی که ونسان احتمالاً از زباله دان آشپزخانه پیدا و پاک کرده بود درست شده و پیشانی و چانه اش با پارچه های کهنه تزیین شده بود. دماغش از منقار مرغ و دو سمت ماسک چشم هایی پلاستیکی به رنگ های سبز و صورتی میچرخیدند. هر دو چشم در حدقه شان تاب میخوردند و آهنگی از آنها خارج میشد. دو ردیف دندان که با چراغ های درخت کریسمس تزیین شده بودند روشن و خاموش می شدند. ل*ب هایی از تکه استخوان های بره ای که بدجور شکسته بود. به نظر شب های و نسان شب های خیلی آرامش بخشی نبوده اند. کابوس های او در قالب این ماسک بزرگ و رنگارنگ که به شکل عنکبوت و دیگر ساخته شده بود و دود از سر و چشمش بیرون میزد و چشم هایش مثل مار میپیچید، قلب بیمار را بدجور به تپش آورد.
«وااای!»
زن قصاب محکم بر زمین افتاد. میشیما به سوی زن خم شد و کنارش زانو زد. «خانم پوکت پینسون؟ خانم پوکت پینسون؟»
بلند شد و تأیید کرد، «کار میکنه.»
کد:
‌
آقای تواچ بلافاصله یکی از ماسک های ونسان را برداشت و خودش را وسط معرکه انداخت. «اه! که این طور... مشکل قلبی... به نظر من... خانم پوکت پینسون، اجازه بدید... لطفاً چشم هاتون رو ببندید و تا وقتی من به تون نگفتم باز نکنید...»
زن خپل و مطیع قصاب مثل حیوانی که به کشتارگاه میرود اطاعت کرد و آهسته پلک هایش را با مژگانی بلند و گاو مانند بست. میشیما بندهای ماسک بزرگ را زیر گر*دن زن گره زد و آینه ای به دستش داد. «حالا بازشون کنید.»
«وااای!»
ماسک از لاشه مرغی که ونسان احتمالاً از زباله دان آشپزخانه پیدا و پاک کرده بود درست شده و پیشانی و چانه اش با پارچه های کهنه تزیین شده بود. دماغش از منقار مرغ و دو سمت ماسک چشم هایی پلاستیکی به رنگ های سبز و صورتی میچرخیدند. هر دو چشم در حدقه شان تاب میخوردند و آهنگی از آنها خارج میشد. دو ردیف دندان که با چراغ های درخت کریسمس تزیین شده بودند روشن و خاموش می شدند. ل*ب هایی از تکه استخوان های بره ای که بدجور شکسته بود. به نظر شب های و نسان شب های خیلی آرامش بخشی نبوده اند. کابوس های او در قالب این ماسک بزرگ و رنگارنگ که به شکل عنکبوت و دیگر ساخته شده بود و دود از سر و چشمش بیرون میزد و چشم هایش مثل مار میپیچید، قلب بیمار را بدجور به تپش آورد.
«وااای!»
زن قصاب محکم بر زمین افتاد. میشیما به سوی زن خم شد و کنارش زانو زد. «خانم پوکت پینسون؟ خانم پوکت پینسون؟»
بلند شد و تأیید کرد، «کار میکنه.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,159
کیف پول من
318,809
Points
70,000,514
***
مرلین تواچ با عرق کردن سم ترشح میکرد. حداقل خودش این طور می گفت. او با مشتریان دست میداد. «مرگ پشت و پناه تون آقا»
مشتری زار و نزار، تنها مشتری داخل مغازه با نگاه شیطنت آمیزش روبه روی مرلین ایستاده بود و از این طرز برخورد تعجب کرد. «همه ش همین؟ به نظرت کافیه؟» مرلین دست راستش را توی دستکش پشمی برد تا کف دستش عرق کند.
با متانت پاسخ داد. «آه بله بله عرق مرگبار من جذب پوستتون میشه و به زودی...»
«نمیتونم یه ب*و*س کوچولو هم بگیرم؟»
«اوم باشه یه ب*و*س کوچولو.»
مرلین خم شد و رد ماتیک روی گونه مرد نقش بست. مشتری نارضایتی اش را نشان داد. «نه اینجوری نه مثل قبل... اون جوری خیالم راحت میشه.»
دختر تپل و بور با لباس زربافت روی تخت شاهانه اش نشست و گفت «وای نه اون جوری دیگه تموم شد...» با صورتی سرخ و چشمانی با آرایش غلیظ که مژه هایش روی آنها پرپر میزدند گفت «الآن دیگه نامزد دارم.» مشتری توی دلش گفت هیچ وقت شانس نداشته است، سوی صندوق رفت تا حساب کند. «چه قدر میشه؟» «دوازده یورو - ین.»
«دوازده چوق؟ عجبا! بعضی ها چه پولی در میآرند باهات دست میدند و دوازده تا کاسب میشن.»
آقای تواچ تصدیق کرد «بله ولی بعدش میمیری.»
«با این پولی که من دادم امیدوارم همین طور بشه.»
مشتری ناامیدتر از همیشه در مغازه را باز کرد و با جرینگ جرینگ زنگوله ی اسکلتی آن جا را ترک کرد. آقای تواچ آن سوی مغازه ناراحت سرش را تکان داد. ساعت دقیقاً پنج بود. داخل ساعت کوکو، تن بی سر دروگر دهر که هنوز بین در گیر کرده بود تکانی خورد و داس و سیب روی آن اندکی لرزیدند. «کوک...» میشیما سرش را بلند کرد و گفت «ساعت مون هم مسخره ست. دیگه هیچی درست کار نمیکنه.»
رادیو روشن شد. «فاجعه! دولت تعهد داده است پاسخ حملات تروریستی را با پیش مرگ های خودکشی...» سریع رادیو را خاموش کرد. «این رادیو هم روی اعصاب آدم راه میره.»
«ولی عزیزم خودت خواستی طوری تنظیمش کنیم که خودکار واسه اخبار روشن بشه و تا خواست بره واسه پخش موسیقی و برنامه های نمایشی خاموش بشه. گفتی واسه مشتری ها...»
کد:
‌
***
مرلین تواچ با عرق کردن سم ترشح میکرد. حداقل خودش این طور می گفت. او با مشتریان دست میداد. «مرگ پشت و پناه تون آقا»
مشتری زار و نزار، تنها مشتری داخل مغازه با نگاه شیطنت آمیزش روبه روی مرلین ایستاده بود و از این طرز برخورد تعجب کرد. «همه ش همین؟ به نظرت کافیه؟» مرلین دست راستش را توی دستکش پشمی برد تا کف دستش عرق کند.
با متانت پاسخ داد. «آه بله بله عرق مرگبار من جذب پوستتون میشه و به زودی...»
«نمیتونم یه ب*و*س کوچولو هم بگیرم؟»
«اوم باشه یه ب*و*س کوچولو.»
مرلین خم شد و رد ماتیک روی گونه مرد نقش بست. مشتری نارضایتی اش را نشان داد. «نه اینجوری نه مثل قبل... اون جوری خیالم راحت میشه.»
دختر تپل و بور با لباس زربافت روی تخت شاهانه اش نشست و گفت «وای نه اون جوری دیگه تموم شد...» با صورتی سرخ و چشمانی با آرایش غلیظ که مژه هایش روی آنها پرپر میزدند گفت «الآن دیگه نامزد دارم.» مشتری توی دلش گفت هیچ وقت شانس نداشته است، سوی صندوق رفت تا حساب کند. «چه قدر میشه؟» «دوازده یورو - ین.»
«دوازده چوق؟ عجبا! بعضی ها چه پولی در میآرند باهات دست میدند و دوازده تا کاسب میشن.»
آقای تواچ تصدیق کرد «بله ولی بعدش میمیری.»
«با این پولی که من دادم امیدوارم همین طور بشه.»
مشتری ناامیدتر از همیشه در مغازه را باز کرد و با جرینگ جرینگ زنگوله ی اسکلتی آن جا را ترک کرد. آقای تواچ آن سوی مغازه ناراحت سرش را تکان داد. ساعت دقیقاً پنج بود. داخل ساعت کوکو، تن بی سر دروگر دهر که هنوز بین در گیر کرده بود تکانی خورد و داس و سیب روی آن اندکی لرزیدند. «کوک...» میشیما سرش را بلند کرد و گفت «ساعت مون هم مسخره ست. دیگه هیچی درست کار نمیکنه.»
رادیو روشن شد. «فاجعه! دولت تعهد داده است پاسخ حملات تروریستی را با پیش مرگ های خودکشی...» سریع رادیو را خاموش کرد. «این رادیو هم روی اعصاب آدم راه میره.»
«ولی عزیزم خودت خواستی طوری تنظیمش کنیم که خودکار واسه اخبار روشن بشه و تا خواست بره واسه پخش موسیقی و برنامه های نمایشی خاموش بشه. گفتی واسه مشتری ها...»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,159
کیف پول من
318,809
Points
70,000,514
لوكريس مضطرب پشت صندوق ل*ب هایش را میجوید و دست هایش را به هم میمالید، چون خیلی دوست داشت بقیه اخبار را بشنود.
شوهرش مثل یک امپراتور رومی با این که نیمه تاس بود، خوب مانده بود. پشت مغازه کنار مرلین نشسته بود. دختر دستکش پشمی اش را پوشیده بود و بی اعتنا صفحات یک مجله زنانه را ورق میزد. «کاری که ما میکنیم درست نیست. اجداد سرافکنده‌م باید توی گور به خودشون لرزیده باشند. کارمون به فروش ماسک های مضحک کارناوال رسیده. این مغازه یه روزی کیفیت داشت. حالا روزبه روز داره به بساط مسخره و لوازم مد روز مردم بدل میشه.»
«ولی این ماسک ها میتونند آدم رو ترس کُش کنند.»
«آره آره لوکریس ولی دقیقاً کی رو ترس کش کنند؟ یه بیمار قلبی رو که از بیمارستان اومده بیرون؟ اون ها شاید یه آدم احساساتی مثل اون نگهبان قبرستون رو تحت تأثیر قرار بدند ولی جز این ها... خوب میدونی چی میگم. مردم اینها رو میخرن تا توی جشن تولد مهمون ها رو سرگرم کنند.»
«شاید وقتی شمع ها رو فوت کردند از خنده بمیرند.»
«نمیدونم، چی بگم؟ حتماً مثل همیشه راست میگی، ها؟ در ضمن فکر نکن وقتی پشتم به توئه نمی بینم که چه طور ترتیب آب نبات های پشت پنجره رو میدی. شک ندارم یه دونه آب نبات سمّی تو اون جعبه نداریم. وقتی میرم زیرزمین میشنوم که مشت مشت اونها رو به بچه ها میدی و لپشون رو میکشی. میشنوم بهشون میگی درست میشه، همه چی درست میشه، حالا بچه های خوبی باشید و برید خونه پیش مامان باباتون، الان هاست که دلواپستون بشن. نه، نه، همه چی نابود شده و حتی تو هم، لوکریس بیچاره من، تو روی من وامیستی و مخالفمی. خوب میدونم از کی همه چی خ*را*ب شد. چرا آخه؟ اون چیه روبه روت با چسب به صندوق چسبونده ای؟»
خانم تواچ دستپاچه جواب داد. «یه کارت پستال از طرف آلن، امروز صبح رسیده.»
«بده ببینمش. این چه عکسیه انتخاب کرده؟ آها عکس یه بمبه، خوبه... اوه، نگاه، یه لبخند روش کشیده!»
«واقعاً؟»
«لوكريس، یعنی تو متوجه نشدی؟ قبلاً که خوب میفهمیدی»
میشیما کارت پستال را در دست گرفت و به سمت زیرزمین رفت؛ آنجا یک کیسه سیمان منتظر بلوک شدن و غرق کردن و فروبردن آدم ها بود.
«امان از دست این بچه، امیدوارم یا خوب تربیتش کنند یا شهید بشه.»
دل لوکریس آشوب بود و همین طور که به دور دست زل زده بود ناخن هایش را می جوید.
کد:
‌
لوكريس مضطرب پشت صندوق ل*ب هایش را میجوید و دست هایش را به هم میمالید، چون خیلی دوست داشت بقیه اخبار را بشنود.
شوهرش مثل یک امپراتور رومی با این که نیمه تاس بود، خوب مانده بود. پشت مغازه کنار مرلین نشسته بود. دختر دستکش پشمی اش را پوشیده بود و بی اعتنا صفحات یک مجله زنانه را ورق میزد. «کاری که ما میکنیم درست نیست. اجداد سرافکنده‌م باید توی گور به خودشون لرزیده باشند. کارمون به فروش ماسک های مضحک کارناوال رسیده. این مغازه یه روزی کیفیت داشت. حالا روزبه روز داره به بساط مسخره و لوازم مد روز مردم بدل میشه.»
«ولی این ماسک ها میتونند آدم رو ترس کُش کنند.»
«آره آره لوکریس ولی دقیقاً کی رو ترس کش کنند؟ یه بیمار قلبی رو که از بیمارستان اومده بیرون؟ اون ها شاید یه آدم احساساتی مثل اون نگهبان قبرستون رو تحت تأثیر قرار بدند ولی جز این ها... خوب میدونی چی میگم. مردم اینها رو میخرن تا توی جشن تولد مهمون ها رو سرگرم کنند.»
«شاید وقتی شمع ها رو فوت کردند از خنده بمیرند.»
«نمیدونم، چی بگم؟ حتماً مثل همیشه راست میگی، ها؟ در ضمن فکر نکن وقتی پشتم به توئه نمی بینم که چه طور ترتیب آب نبات های پشت پنجره رو میدی. شک ندارم یه دونه آب نبات سمّی تو اون جعبه نداریم. وقتی میرم زیرزمین میشنوم که مشت مشت اونها رو به بچه ها میدی و لپشون رو میکشی. میشنوم بهشون میگی درست میشه، همه چی درست میشه، حالا بچه های خوبی باشید و برید خونه پیش مامان باباتون، الان هاست که دلواپستون بشن. نه، نه، همه چی نابود شده و حتی تو هم، لوکریس بیچاره من، تو روی من وامیستی و مخالفمی. خوب میدونم از کی همه چی خ*را*ب شد. چرا آخه؟ اون چیه روبه روت با چسب به صندوق چسبونده ای؟»
خانم تواچ دستپاچه جواب داد. «یه کارت پستال از طرف آلن، امروز صبح رسیده.»
«بده ببینمش. این چه عکسیه انتخاب کرده؟ آها عکس یه بمبه، خوبه... اوه، نگاه، یه لبخند روش کشیده!»
«واقعاً؟»
«لوكريس، یعنی تو متوجه نشدی؟ قبلاً که خوب میفهمیدی»
میشیما کارت پستال را در دست گرفت و به سمت زیرزمین رفت؛ آنجا یک کیسه سیمان منتظر بلوک شدن و غرق کردن و فروبردن آدم ها بود.
«امان از دست این بچه، امیدوارم یا خوب تربیتش کنند یا شهید بشه.»
دل لوکریس آشوب بود و همین طور که به دور دست زل زده بود ناخن هایش را می جوید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,159
کیف پول من
318,809
Points
70,000,514
***
میشیما دریچه زیرزمین را پشت سر خود بست. لامپ کم سویی روشن کرد و از شیب پله های آنجا پایین رفت؛ اینجا جایی بود که خودش را خالی میکرد. به دیوار تکیه کرد. کارت پستال آلن در دستش بود و با کمک نور کم رمق آخر ظهر زمستانی که از پنجره زیرزمین به درون میتابید، این کلمات را خواند. «پدر و مادر عزیزم دوستتان دارم.»
این کلمات پرتو نوری بر قلب میشیما افکند. این مرد که گه‌گاه دوست داشت توی خانه یا آن بالا توی مغازه فرمان براند و دستور بدهد. وقتی به اعماق زیرزمینش می آمد و تنها میشد صدایش در نمی آمد. کارت پستال پسر کوچکش را خواند‌. «نگران من نباشید. حالم خوب است.»
آه، آن مثبت اندیش ابدی آن میمون پررو!
روز رنگ می باخت و شب فرا می رسید. آسمان داشت پرده سیاهش را میکشید. در این اوقات غم و اندوه تلخ تر میشود و سیاهی شب در گلو گیر میکند. در زیرزمین میشیما خسته و خاموش بر محراب رنج و دردش افتاد و اجازه داد قطره ای سوزناک از اشکش سرازیر شود. «آلن...»
صدایش کوتاه تر از نجوا و بلندتر از خیال بود. خاک بلوک سیمانی از لابه لای انگشتانش عبور میکرد‌. شرم همچون آب سردی وجودش را فرا گرفت. یک هفته میشد که هر شب از کابوس های وحشتناک رنج میبرد. در ت*خت خو*اب چپ و راست میغلتید و تنها بیخوابی با او بیدار بود. حتی اگر خواب به چشمانش می آمد در خواب زار میزد، «آلن!»
غروب بود. از پنجره نرده دار زیرزمین صدای پاشنه های پا به گوشش می خورد. صدا همچون کوبش یکنواخت میخ بر تابوت بود. خاک آبی فام شد. همیشه سرشب است که کم وبیش کسی وحشت می‌کند. «دیگه نمیتونم تحمل کنم.» غرقه در غم میگفت. «نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم.»
میشیما فکر کرده بود میتواند راحت و تنها از روی میلهٔ بندبازی عبور کند. دیگر نمیدانست عبور از روی آن بند چوب دستی تعادل می خواهد. دلش برای آلن تنگ شده بود. هیچ چیز جای چوب دستی تعادل را نمی گیرد. بیرون صدای جیغی از ریل تراموا شنیده شد. اینجا در عمق زمین، افکار نافذ خودکشی از ذهن او رخت بربست. خاک جلو دستش به شکل مبهمی برق میزد. میشیما برابر آلن خود را همچون یک بلوک سیمانی میدید. یکی از پیراهن های آلن روی صندلی افتاده بود آن را برداشت و سرش را در آن فروبرد و اندوهش را با اشک فراوان خالی کرد.
آیا همسرش صدای هق هق او را شنید؟ لوکریس که کنار صندوق مغازه ایستاده بود، آمد به سراغ دریچه کف زمین و آن را گشود.
«میشیما، حالت خوبه؟ میشیما!»
کد:
‌
***
میشیما دریچه زیرزمین را پشت سر خود بست. لامپ کم سویی روشن کرد و از شیب پله های آنجا پایین رفت؛ اینجا جایی بود که خودش را خالی میکرد. به دیوار تکیه کرد. کارت پستال آلن در دستش بود و با کمک نور کم رمق آخر ظهر زمستانی که از پنجره زیرزمین به درون میتابید، این کلمات را خواند. «پدر و مادر عزیزم دوستتان دارم.»
این کلمات پرتو نوری بر قلب میشیما افکند. این مرد که گه‌گاه دوست داشت توی خانه یا آن بالا توی مغازه فرمان براند و دستور بدهد. وقتی به اعماق زیرزمینش می آمد و تنها میشد صدایش در نمی آمد. کارت پستال پسر کوچکش را خواند‌. «نگران من نباشید. حالم خوب است.»
آه، آن مثبت اندیش ابدی آن میمون پررو!
روز رنگ می باخت و شب فرا می رسید. آسمان داشت پرده سیاهش را میکشید. در این اوقات غم و اندوه تلخ تر میشود و سیاهی شب در گلو گیر میکند. در زیرزمین میشیما خسته و خاموش بر محراب رنج و دردش افتاد و اجازه داد قطره ای سوزناک از اشکش سرازیر شود. «آلن...»
صدایش کوتاه تر از نجوا و بلندتر از خیال بود. خاک بلوک سیمانی از لابه لای انگشتانش عبور میکرد‌. شرم همچون آب سردی وجودش را فرا گرفت. یک هفته میشد که هر شب از کابوس های وحشتناک رنج میبرد. در ت*خت خو*اب چپ و راست میغلتید و تنها بیخوابی با او بیدار بود. حتی اگر خواب به چشمانش می آمد در خواب زار میزد، «آلن!»
غروب بود. از پنجره نرده دار زیرزمین صدای پاشنه های پا به گوشش می خورد. صدا همچون کوبش یکنواخت میخ بر تابوت بود. خاک آبی فام شد. همیشه سرشب است که کم وبیش کسی وحشت می‌کند. «دیگه نمیتونم تحمل کنم.» غرقه در غم میگفت. «نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم.»
میشیما فکر کرده بود میتواند راحت و تنها از روی میلهٔ بندبازی عبور کند. دیگر نمیدانست عبور از روی آن بند چوب دستی تعادل می خواهد. دلش برای آلن تنگ شده بود. هیچ چیز جای چوب دستی تعادل را نمی گیرد. بیرون صدای جیغی از ریل تراموا شنیده شد. اینجا در عمق زمین، افکار نافذ خودکشی از ذهن او رخت بربست. خاک جلو دستش به شکل مبهمی برق میزد. میشیما برابر آلن خود را همچون یک بلوک سیمانی میدید. یکی از پیراهن های آلن روی صندلی افتاده بود آن را برداشت و سرش را در آن فروبرد و اندوهش را با اشک فراوان خالی کرد.
آیا همسرش صدای هق هق او را شنید؟ لوکریس که کنار صندوق مغازه ایستاده بود، آمد به سراغ دریچه کف زمین و آن را گشود.
«میشیما، حالت خوبه؟ میشیما!»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,159
کیف پول من
318,809
Points
70,000,514
***
«امروز صبح خیلی مشتری نداریم.»
«آره سوت و کوره.»
«شاید به این خاطره که دیروز تیم ملی برده.»
«شاید...»
جوانی ولگرد وارد مغازه شد. پالتو بزرگ و چرکینی روی چند بلوز بافتنی به تن کرده بود. شلوار پرلک و پیس و پاره توی پایش زار میزد. با صدای خسته و گرفته ای گفت. «میخوام خودم رو بکشم ولی نمیدونم... چه طور منظورم رو بگم، ارزونترین جنستون چیه؟»
میشیما که یک پلیور قهوه ای بی آستین یقه هفت روی پیراهن آبی نفتی پوشیده بود، جواب داد. «اون هایی که پول و پله ای ندارند معمولاً با نایلون خودشون رو خفه می کنند. خیلی مؤثره. این جا به گره چسبی هم داره که محکم زیر گردنتون بسته میشه.»
«قیمتش چه قدره؟»
آقای تواچ لبخندی زد و پاسخ داد. «هیچی، چیزی نمیشه.»
جوان ولگرد با دندان های پوسیده زیر کلاه پشمی چینی و قرمزی که موهای کثیف و به هم ریخته اش از آن بیرون زده بود به ناله وزاری افتاد. «اگه تو زندگیم آدم های خوب و فداکاری مثل شما بیشتر میدیدم این حال و روزم نبود... یا اگه یکی عین شما مثل یه پدر مراقبم بود...»
میشیما با شنیدن این حرف عصبانی شد. «کافیه!»
ولی بی خانمان به نایلون باز شده اشاره کرد و گفت «برای تشکر من روی اون نیمکت روبه روی مغازه میشینم و این رو سرم میکنم، رهگذرها اسم مغازه تون رو روی سرم میبینند، واسه شما هم به تبلیغی میشه. یه جورهایی آگهی به دوش میشم.»
میشیما کسل شد. «خیلی خب.» مشتری را به سمت در هدایت و در را برایش باز کرد. هوای بیرون بسیار سرد بود. «چه سوزی میآد، زود برو بیرون‌.»
آقای تواچ به محض این که در را بست دستانش را دور بازوهایش چسباند و از شانه تا آرنج هایش را میمالید تا گرمش شود. به سمت بسته های شانسی روبه روی پنجره رفت و کف دستش را روی پنجره بخار گرفته کشید. بیرون مغازه جوان ولگرد را دید که به آن سوی خیابان رفت و روی نیمکت نشست.
کد:
‌
***
«امروز صبح خیلی مشتری نداریم.»
«آره سوت و کوره.»
«شاید به این خاطره که دیروز تیم ملی برده.»
«شاید...»
جوانی ولگرد وارد مغازه شد. پالتو بزرگ و چرکینی روی چند بلوز بافتنی به تن کرده بود. شلوار پرلک و پیس و پاره توی پایش زار میزد. با صدای خسته و گرفته ای گفت. «میخوام خودم رو بکشم ولی نمیدونم... چه طور منظورم رو بگم، ارزونترین جنستون چیه؟»
میشیما که یک پلیور قهوه ای بی آستین یقه هفت روی پیراهن آبی نفتی پوشیده بود، جواب داد. «اون هایی که پول و پله ای ندارند معمولاً با نایلون خودشون رو خفه می کنند. خیلی مؤثره. این جا به گره چسبی هم داره که محکم زیر گردنتون بسته میشه.»
«قیمتش چه قدره؟»
آقای تواچ لبخندی زد و پاسخ داد. «هیچی، چیزی نمیشه.»
جوان ولگرد با دندان های پوسیده زیر کلاه پشمی چینی و قرمزی که موهای کثیف و به هم ریخته اش از آن بیرون زده بود به ناله وزاری افتاد. «اگه تو زندگیم آدم های خوب و فداکاری مثل شما بیشتر میدیدم این حال و روزم نبود... یا اگه یکی عین شما مثل یه پدر مراقبم بود...»
میشیما با شنیدن این حرف عصبانی شد. «کافیه!»
ولی بی خانمان به نایلون باز شده اشاره کرد و گفت «برای تشکر من روی اون نیمکت روبه روی مغازه میشینم و این رو سرم میکنم، رهگذرها اسم مغازه تون رو روی سرم میبینند، واسه شما هم به تبلیغی میشه. یه جورهایی آگهی به دوش میشم.»
میشیما کسل شد. «خیلی خب.» مشتری را به سمت در هدایت و در را برایش باز کرد. هوای بیرون بسیار سرد بود. «چه سوزی میآد، زود برو بیرون‌.»
آقای تواچ به محض این که در را بست دستانش را دور بازوهایش چسباند و از شانه تا آرنج هایش را میمالید تا گرمش شود. به سمت بسته های شانسی روبه روی پنجره رفت و کف دستش را روی پنجره بخار گرفته کشید. بیرون مغازه جوان ولگرد را دید که به آن سوی خیابان رفت و روی نیمکت نشست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,159
کیف پول من
318,809
Points
70,000,514
از پنجره دید که بی خانمان سرش را داخل نایلون کرد و بند چسب را زیر گ*ردنش بست. مثل گل پاپیون گلی که به زودی پرپر میشد. نایلون با تنفس او پف کرد، جمع شد، پف کرد، اسم مغازه مثل توپی لاستیکی که بادش می کنند ب*ر*جسته تر میشد. پاها جمع شدند. دست‌ها در جیب پالتو فرو رفتند. سر کبود شد. مرد فقیر به یک سو افتاد و خفه شد. حالا می توانستی پشت نایلون را بخوانی «آیا در زندگی شکست خورده اید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.» مرد جوان روی پیاده رو افتاد.
لوكريس بلند شد و پشت سر شوهرش به بیرون نگاه کر. خارق‌العاده متین مینمود و سرش روی گر*دن پرنده مانندش نشان از نجابت میداد. بالای بلوز ابریشمی سرخش، بالای گ*ردنش، طره ای قهوه ای روی پیشانی اش افتاده بود که به او طراوت می داد. آرام نفس میکشید و نگاه میکرد. لبان غنچه اش شل و چشمان تیره اش باریک شده بودند. انگار روبه رویش به چیزی دور مینگریست خیلی دور. «حداقل دیگه سردش نمی شه»
«کی؟»
میشیما بسته های شانسی را سرجایشان گذاشت و برگشت. از بالای سقف مغازه صدای ضجه های پراکنده آمیخته با خنده و داد و دشنام به گوش میرسید.
«ونسانه، داره کار میکنه.»
میشیما پرسید «مرلین هنوز نیومده پایین؟»
زنش جواب داد «نه با ارنست تو اتاقشه.»
ونسان در اتاقش، با جلابه خاکستری منقش به مواد منفجره ایستاده بود و گهگاه هوار میکشید. سردرد داشت.
«آلن!» ونسان حس میکرد الان است که سرش منفجر شود. حالا بانداژ سرش به قدری بزرگ و حجیم شده بود که او را شبیه مرتاض ها کرده بود. ونسان - این انسان رنج دیده با صورت سرخ هنرمندی پریشان - چشمانی همچون گل های آفتابگردان داشت. ظاهرش شبیه شعله ای بود که میسوخت و جرقه می افکند. سبک وزن بود. همان یک ذره گوشتی که به ب*دن نحیفش چسبیده بود مملو از عصب بود. رنگ صورتش شبیه به آجری میمانست که بیش از حد در کوره مانده باشد؛ کسی که از توهم رنج میبرد. تاب موهایش با هر ضربه عصبی و محکم قلم مو بر ماسک کریه و چروکیده بالا و پایین میرفت. تمام اشکال ناهماهنگ و ناهنجار این نقاب تمام پرتو و طراوت رنگ هایش و هر رنگی که انگار از خمیرش بیرون میجهید، همه فریاد میزدند و قی کردند. «آلن!» کارت پستالی از برادر کوچکش به چراغ میز کارش چسبیده بود که رویش این کلمات نوشته شده بود «تو هنرمند شهر مایی.»
لوكريس، مرلین میشیما ونسان؛ همه دلتنگ آلن بودند. زندگی بدون او معنایی نداشت.
کد:
‌
از پنجره دید که بی خانمان سرش را داخل نایلون کرد و بند چسب را زیر گ*ردنش بست. مثل گل پاپیون گلی که به زودی پرپر میشد. نایلون با تنفس او پف کرد، جمع شد، پف کرد، اسم مغازه مثل توپی لاستیکی که بادش می کنند ب*ر*جسته تر میشد. پاها جمع شدند. دست‌ها در جیب پالتو فرو رفتند. سر کبود شد. مرد فقیر به یک سو افتاد و خفه شد. حالا می توانستی پشت نایلون را بخوانی «آیا در زندگی شکست خورده اید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.» مرد جوان روی پیاده رو افتاد.
لوكريس بلند شد و پشت سر شوهرش به بیرون نگاه کر. خارق‌العاده متین مینمود و سرش روی گر*دن پرنده مانندش نشان از نجابت میداد. بالای بلوز ابریشمی سرخش، بالای گ*ردنش، طره ای قهوه ای روی پیشانی اش افتاده بود که به او طراوت می داد. آرام نفس میکشید و نگاه میکرد. لبان غنچه اش شل و چشمان تیره اش باریک شده بودند. انگار روبه رویش به چیزی دور مینگریست خیلی دور. «حداقل دیگه سردش نمی شه»
«کی؟»
میشیما بسته های شانسی را سرجایشان گذاشت و برگشت. از بالای سقف مغازه صدای ضجه های پراکنده آمیخته با خنده و داد و دشنام به گوش میرسید.
«ونسانه، داره کار میکنه.»
میشیما پرسید «مرلین هنوز نیومده پایین؟»
زنش جواب داد «نه با ارنست تو اتاقشه.»
ونسان در اتاقش، با جلابه خاکستری منقش به مواد منفجره ایستاده بود و گهگاه هوار میکشید. سردرد داشت.
«آلن!» ونسان حس میکرد الان است که سرش منفجر شود. حالا بانداژ سرش به قدری بزرگ و حجیم شده بود که او را شبیه مرتاض ها کرده بود. ونسان - این انسان رنج دیده با صورت سرخ هنرمندی پریشان - چشمانی همچون گل های آفتابگردان داشت. ظاهرش شبیه شعله ای بود که میسوخت و جرقه می افکند. سبک وزن بود. همان یک ذره گوشتی که به ب*دن نحیفش چسبیده بود مملو از عصب بود. رنگ صورتش شبیه به آجری میمانست که بیش از حد در کوره مانده باشد؛ کسی که از توهم رنج میبرد. تاب موهایش با هر ضربه عصبی و محکم قلم مو بر ماسک کریه و چروکیده بالا و پایین میرفت. تمام اشکال ناهماهنگ و ناهنجار این نقاب تمام پرتو و طراوت رنگ هایش و هر رنگی که انگار از خمیرش بیرون میجهید، همه فریاد میزدند و قی کردند. «آلن!» کارت پستالی از برادر کوچکش به چراغ میز کارش چسبیده بود که رویش این کلمات نوشته شده بود «تو هنرمند شهر مایی.»
لوكريس، مرلین میشیما ونسان؛ همه دلتنگ آلن بودند. زندگی بدون او معنایی نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,159
کیف پول من
318,809
Points
70,000,514
«کوکو»
آقای تواچ با تعجب به بالا نگاه کرد و چشمانش را به ساعت مغازه دوخت «عجب! دوباره راه افتاد؟» سپس نگاهش را پایین آورد.
«اه، باز هم که شمایید! هنوز زنده اید؟»
خانم تواچ جلو ویترین سم ها مشغول کاغذ پیچ کردن یک بطری برای پیرزنی خمیده بود. جانوری بدقواره که قبلاً یک زن بود، نالید. «اگه بدونی چه قدر طول کشید تا پیر بشم.» به نظر میرسید این جاندار علیل که اندازه یک بچه شده بود به سوی گهواره تازه ای میرود. اشک هایش میتوانست رودخانه ای را لبریز کند.
لو كریس سرش را برگرداند و دید بچه کوچکش بقچه در دست، با موهای پریشان، کنار صندوق ایستاده است. «آلن!» ناگهان انگار پرتویی از نور تابستانی درون مغازه تابید. مادرش به سمت او دوید. «کوچولوی من، تو زنده ای!» وسایلش بیاندازه رنگارنگ مثل گلزاری در تابستان میدرخشید. آن سوی مغازه در بخش تره بار مرلین با عجله با مشتری ای دست داد و از شرش خلاص شد. «خب دیگه میتونید برید. مرگ پشت و پناهتون.»
بعد با عجله به سوی برادر کوچکش دوید. دامن گشادش در هوا پرواز میکرد و قلبش از هیجان مثل قلب یک گنجشک میزد. «آلن!»
دستش را گرفت و محکم بغلش کرد و بوسیدش. لپش را گرفت و نازش کرد. مشتری مرلین گیج شده بود. «داری برادر کوچیکت رو میکشی؟»
«چی؟ معلومه که نه.»
مشتری غمگین نفهمید قضیه از چه قرار است و دوازده یورو - ین پرداخت. آهسته از کنار آلن عبور کرد و مبهوت حال خوب او شد که نور تابان از سرورویش ساطع میشد. از در که بیرون و رفت همه غمش را جا گذاشت.
خانم تواچ داد زد. «ونسان! ونسان! بیا ببین کی این جاست! آلن برگشته.»
ونسان ملچ ملچ کنان با بسته ای شکلات بالای پلکان مارپیچی این خانه کهنه و سابقاً مذهبی ظاهر شد. باد از زیر در به جلابه منقش به بمب اتمش خورد و آن را به لرزه درآورد.
آلن از پله ها بالا رفت و برادر بزرگش را در آ*غ*و*ش گرفت. «چه طوری هنرمند؟ چاق شدی ها.»
ونسان، این ون گوگ عمامه به سر به پولوور کلاه دار آلن خیره شد و جذب طرح روی آن شد. تصویر آکواریومی بود که زیرش نوشته شده بود «خداحافظ.» بالای آکواریوم یک ماهی قرمز به بند بادکنکی بسته شده بود که بالا می رفت و از دمش آب میچکید. ماهی دیگر داخل آب بود و به سمت او فریاد میزد و چند حباب جلو دهانش تشکیل شده بود. «نه برایان این کار رو نکن.»
کد:
‌***
«کوکو»
آقای تواچ با تعجب به بالا نگاه کرد و چشمانش را به ساعت مغازه دوخت «عجب! دوباره راه افتاد؟» سپس نگاهش را پایین آورد.
«اه، باز هم که شمایید! هنوز زنده اید؟»
خانم تواچ جلو ویترین سم ها مشغول کاغذ پیچ کردن یک بطری برای پیرزنی خمیده بود. جانوری بدقواره که قبلاً یک زن بود، نالید. «اگه بدونی چه قدر طول کشید تا پیر بشم.» به نظر میرسید این جاندار علیل که اندازه یک بچه شده بود به سوی گهواره تازه ای میرود. اشک هایش میتوانست رودخانه ای را لبریز کند.
لو كریس سرش را برگرداند و دید بچه کوچکش بقچه در دست، با موهای پریشان، کنار صندوق ایستاده است. «آلن!» ناگهان انگار پرتویی از نور تابستانی درون مغازه تابید. مادرش به سمت او دوید. «کوچولوی من، تو زنده ای!» وسایلش بیاندازه رنگارنگ مثل گلزاری در تابستان میدرخشید. آن سوی مغازه در بخش تره بار مرلین با عجله با مشتری ای دست داد و از شرش خلاص شد. «خب دیگه میتونید برید. مرگ پشت و پناهتون.»
بعد با عجله به سوی برادر کوچکش دوید. دامن گشادش در هوا پرواز میکرد و قلبش از هیجان مثل قلب یک گنجشک میزد. «آلن!»
دستش را گرفت و محکم بغلش کرد و بوسیدش. لپش را گرفت و نازش کرد. مشتری مرلین گیج شده بود. «داری برادر کوچیکت رو میکشی؟»
«چی؟ معلومه که نه.»
مشتری غمگین نفهمید قضیه از چه قرار است و دوازده یورو - ین پرداخت. آهسته از کنار آلن عبور کرد و مبهوت حال خوب او شد که نور تابان از سرورویش ساطع میشد. از در که بیرون و رفت همه غمش را جا گذاشت.
خانم تواچ داد زد. «ونسان! ونسان! بیا ببین کی این جاست! آلن برگشته.» 
ونسان ملچ ملچ کنان با بسته ای شکلات بالای پلکان مارپیچی این خانه کهنه و سابقاً مذهبی ظاهر شد. باد از زیر در به جلابه منقش به بمب اتمش خورد و آن را به لرزه درآورد.
آلن از پله ها بالا رفت و برادر بزرگش را در آ*غ*و*ش گرفت. «چه طوری هنرمند؟ چاق شدی ها.»
ونسان، این ون گوگ عمامه به سر به پولوور کلاه دار آلن خیره شد و جذب طرح روی آن شد. تصویر آکواریومی بود که زیرش نوشته شده بود «خداحافظ.» بالای آکواریوم یک ماهی قرمز به بند بادکنکی بسته شده بود که بالا می رفت و از دمش آب میچکید. ماهی دیگر داخل آب بود و به سمت او فریاد میزد و چند حباب جلو دهانش تشکیل شده بود. «نه برایان این کار رو نکن.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا