خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کتاب در حال تایپ مغازه خودکشی | ژان تولی

  • نویسنده موضوع Lunika✧
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 44
  • بازدیدها 287
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
***
حدود ساعت ۹ لوکریس و میشیما باهم از در پشتی به مکان مقدس قدیمی برگشتند که الآن به مغازه خودکشی بدل شده بود. فرزند کوچک‌شان هدفون در گوشش گذاشته بود و از ورود آنها خبردار نشد. وز وز موسیقی حاکی از آهنگی شاد و امیدبخش بود و آلن با های و هوی آهنگ را همراهی میکرد و میخواند.
«سخت نیست که شاد باشی، آخ سخت نیست که شاد باشی...»
پسرک با موهای فر و طلایی‌اش روبه روی پنجره ایستاده بود و با انگشتان دست چپش به ضرب آهنگ بشکن می زد و با دست راستش از گوی شیرین شانسی یک آب نبات چوبی بر میداشت. خوب به آن نگاه میکرد، سپس آن را داخل سطل لوکریس می انداخت؛ جایی که میان مایعات سمی حل میشد.
«شاد باشی... لای لای لای...»
میشیما در گوش لوکریس گفت «داره چیکار میکنه؟» او جواب داد «داره میبینه کدومشون سیانور داره که دورشون بندازه.»
«ای...»
خانم تواچ دستش را جلو د*ه*ان شوهرش گرفت. میشیما در این وضع جفتکی انداخت که به طناب های قفسه جلویی اش برخورد کرد و تلپی روی زمین افتاد.
آلن که همچنان روبه روی پنجره ایستاده بود، برگشت. با چهره ای کک مکی و بچگانه یکی از گوشی ها را از گوشش درآورد و متوجه طناب روی زمین شد. از پنجره دور شد و آوازخوانان به سوی قفسه رفت و یک تیغ برداشت طناب را بلند کرد و شروع کرد به بریدن رشته های آن.
«لای لای لای... آخ سخت نیست که...»
با ریتم آهنگ تیغ را روی طناب میکشید و می برید. با آب د*ه*ان انگشت اشاره اش را خیس کرد و روی خرابکاری اش مالید. سپس طناب را سرجایش برگرداند والدینش سرتاپا خشم پشت راه پله پنهان شده بودند و پسرشان را می پاییدند که رقصان و پاکوبان به سمت صندوق باز میگشت.
«هر چی غمه بریز دور، نیمه روشن زندگی رو ببین....»
الن تیغ را روی قالب سیمانی ساخت پدرش، سایید و بعد از این که کاملاً کند و بلا استفاده شد، آن را سرجایش گذاشت.
چند کیف شفاف را از بسته های آلن تورینگ باز کرد و سیب هایی تازه را با سیبهای سمی جابه جا کرد.
کد:
‌
***
حدود ساعت ۹ لوکریس و میشیما باهم از در پشتی به مکان مقدس قدیمی برگشتند که الآن به مغازه خودکشی بدل شده بود. فرزند کوچک‌شان هدفون در گوشش گذاشته بود و از ورود آنها خبردار نشد. وز وز موسیقی حاکی از آهنگی شاد و امیدبخش بود و آلن با های و هوی آهنگ را همراهی میکرد و میخواند.
«سخت نیست که شاد باشی، آخ سخت نیست که شاد باشی...»
پسرک با موهای فر و طلایی‌اش روبه روی پنجره ایستاده بود و با انگشتان دست چپش به ضرب آهنگ بشکن می زد و با دست راستش از گوی شیرین شانسی یک آب نبات چوبی بر میداشت. خوب به آن نگاه میکرد، سپس آن را داخل سطل لوکریس می انداخت؛ جایی که میان مایعات سمی حل میشد.
«شاد باشی... لای لای لای...»
میشیما در گوش لوکریس گفت «داره چیکار میکنه؟» او جواب داد «داره میبینه کدومشون سیانور داره که دورشون بندازه.»
«ای...»
خانم تواچ دستش را جلو د*ه*ان شوهرش گرفت. میشیما در این وضع جفتکی انداخت که به طناب های قفسه جلویی اش برخورد کرد و تلپی روی زمین افتاد.
آلن که همچنان روبه روی پنجره ایستاده بود، برگشت. با چهره ای کک مکی و بچگانه یکی از گوشی ها را از گوشش درآورد و متوجه طناب روی زمین شد. از پنجره دور شد و آوازخوانان به سوی قفسه رفت و یک تیغ برداشت طناب را بلند کرد و شروع کرد به بریدن رشته های آن.
«لای لای لای... آخ سخت نیست که...»
با ریتم آهنگ تیغ را روی طناب میکشید و می برید. با آب د*ه*ان انگشت اشاره اش را خیس کرد و روی خرابکاری اش مالید. سپس طناب را سرجایش برگرداند والدینش سرتاپا خشم پشت راه پله پنهان شده بودند و پسرشان را می پاییدند که رقصان و پاکوبان به سمت صندوق باز میگشت.
«هر چی غمه بریز دور، نیمه روشن زندگی رو ببین....»
الن تیغ را روی قالب سیمانی ساخت پدرش، سایید و بعد از این که کاملاً کند و بلا استفاده شد، آن را سرجایش گذاشت.
چند کیف شفاف را از بسته های آلن تورینگ باز کرد و سیب هایی تازه را با سیبهای سمی جابه جا کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
میشیما پچ پچ کرد. «اون ها رو از کجا گیر آورده؟»
«از سبد میوه توی اتاق غذاخوری.»
«امیدوارم این سیب های سمی رو جای سالم ها نذاره، ای شیطون بدجنس.»
آقای تواچ از زیر راه پله بیرون پرید و عربده کشید. دروگر دهر از ساعت کوکو بیرون آمد و ساعت ۹ را اعلام کرد. «کوکو! کوکو!» رادیو خودکار شروع به پخش اخبار کرد. «وضعیت آب و هوایی وخیم تر شده است و احتمال باران ابرهای اسید سولفوریک در مناطق...»
آقای تواچ رادیو را خاموش کرد و آلن با چهره ای متعجب غرش پدرش را شنید که فریاد میزد. «که این طور باید ادبت کنم!» آن بالا روی دیوار زنگ ساعت همچنان مینواخت. میشیما یک سیب سمی به سوی ساعت پرت کرد که به داس دروگر دهر خورد و داس در آن فرورفت. سر چوبی او نیز افتاد. سیب و سر بیتن درون دروازه کوچک ساعت رفته بودند و قطرات آب سیب روی ردای دروگر می چکید.
چشمان پسرا از انفجار خشم پدرش باریک شد. زبان میشیما درون دهانش مثل پره های پنکه میچرخید و موهای مجعد آلن را تکان میداد. «دو هفته تعطیلی عید میفرستمت موناکو تا به عنوان کماندو پیش مرگ خودکشی آموزش ببینی.»
لو کریس دستش را بر سرش کوبید و فوری میان آنها دوید.
«وای نه، میشیما، موناکو نه. خواهش میکنم اونجا نفرستش.»
مادر خانواده به دست و پای شوهرش افتاد. «عزیز دلم. اونجا همه دیوونه و مجنونند، پر از آدم های وحشی شده، پسر من خیلی...»
آقای تواچ فریاد زد «شاید اونجا حالیش کنن کی به کیه و سر عقل بیاد.» و رو به پسرش کرد. «گمشو برو وسایلت رو جمع کن. با خودت سی دی نمی بری. اونجا جایی واسه این قرتی بازیها نیست‌. نه، یه پیش مرگ خودکشی از این کارها نمیکنه.»
لوكريس بسیار غمگین شد، ولی آلن روی دیگر مجازاتش را میدید. «موناکو؟ خب فکر کنم آب و هواش گرم باشه باید یه جفت مایو شنا واسه آبتنی و کرم ضد آفتاب هم ببرم...»
کد:
‌
میشیما پچ پچ کرد. «اون ها رو از کجا گیر آورده؟»
«از سبد میوه توی اتاق غذاخوری.»
«امیدوارم این سیب های سمی رو جای سالم ها نذاره، ای شیطون بدجنس.»
آقای تواچ از زیر راه پله بیرون پرید و عربده کشید. دروگر دهر از ساعت کوکو بیرون آمد و ساعت ۹ را اعلام کرد. «کوکو! کوکو!» رادیو خودکار شروع به پخش اخبار کرد. «وضعیت آب و هوایی وخیم تر شده است و احتمال باران ابرهای اسید سولفوریک در مناطق...»
آقای تواچ رادیو را خاموش کرد و آلن با چهره ای متعجب غرش پدرش را شنید که فریاد میزد. «که این طور باید ادبت کنم!» آن بالا روی دیوار زنگ ساعت همچنان مینواخت. میشیما یک سیب سمی به سوی ساعت پرت کرد که به داس دروگر دهر خورد و داس در آن فرورفت. سر چوبی او نیز افتاد. سیب و سر بیتن درون دروازه کوچک ساعت رفته بودند و قطرات آب سیب روی ردای دروگر می چکید.
چشمان پسرا از انفجار خشم پدرش باریک شد. زبان میشیما درون دهانش مثل پره های پنکه میچرخید و موهای مجعد آلن را تکان میداد. «دو هفته تعطیلی عید میفرستمت موناکو تا به عنوان کماندو پیش مرگ خودکشی آموزش ببینی.»
لو کریس دستش را بر سرش کوبید و فوری میان آنها دوید.
«وای نه، میشیما، موناکو نه. خواهش میکنم اونجا نفرستش.»
مادر خانواده به دست و پای شوهرش افتاد. «عزیز دلم. اونجا همه دیوونه و مجنونند، پر از آدم های وحشی شده، پسر من خیلی...»
آقای تواچ فریاد زد «شاید اونجا حالیش کنن کی به کیه و سر عقل بیاد.» و رو به پسرش کرد. «گمشو برو وسایلت رو جمع کن. با خودت سی دی نمی بری. اونجا جایی واسه این قرتی بازیها نیست‌. نه، یه پیش مرگ خودکشی از این کارها نمیکنه.» 
لوكريس بسیار غمگین شد، ولی آلن روی دیگر مجازاتش را میدید. «موناکو؟ خب فکر کنم آب و هواش گرم باشه باید یه جفت مایو شنا واسه آبتنی و کرم ضد آفتاب هم ببرم...»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
***
«چه بلایی سرت اومده ارنست؟ رنگت کلاً پریده.»
ارنست به مادرزن آینده اش گفت «اوه به خاطر اون ماسکه. دیدمش زهره ترک شدم.»
لوكريس با تعجب پرسید «یعنی این ماسکی که ونسان طراحی کرده آن قدر ترسوندت؟»
نگهبان جوان قبرستان روی یکی از پله ها نشسته بود تا حالش جا بیاید. با ترس و لرز پرسید «چرا همچین چیزهای ترسناکی میسازه؟»
«آلن قبل از این که بره کمپ آموزشی - پسرک بیچاره م - بهش گفته بود همه دلهره ش رو با ساختن این ماسک ها خالی کنه. این ها در واقع تداعی کننده موجودات خبیثیه که توی کابوس هاش میبینه.»
مرلین، مسحور عشقش، آمد کنار ارنست نشست و او را در آ*غ*و*ش گرفت «باید بگم... نامزد عزیزم خیلی حساسه... قربونت برم.»
میشیما به آنها ملحق شد و نظرش را گفت «منم باید بگم برای کسی که نگهبان قبرستونه...»
عشق مرلین باعث شد پشت ارنست درآید. «ولی جدی ونسان باید به مردم هشدار بده؛ چون این کارها خطرناکند.»
لو کریس مخالفت کرد. «بی خیال، خوبیش اینه که با ذوق و شوق اون ها رو میسازه و سرش گرمه. دیگه هم نشخوار نمیکنه این خودش یه پیشرفته در ضمن ارنست میدونی ما تواچ ها از روان پزشک جماعت بیزاریم؟»
«بله میدونم. بگذریم... میگم احیاناً شما یه لیوان آب زندگی این دوروبر ندارید؟»
«آب چی؟ نخیر ما از این نو*شی*دنی ها نمی فروشیم.»
میشیما عذرخواهی کرد. «از طرفی این ماسک ها.... نمیدونم... باید دید چه طور میشه.» داشت استنتاج میکرد که زنگوله اسکلتی در جرینگ جرینگ به صدا درآمد و یک خانم مو فرفری چاق وارد شد.
لوکریس باشتاب به پیشوازش رفت. «به به! خانم پوکت پینسون چه عجب از این ورها؟ اومدید اون یه مقدار بدهی قصابی رو بگیرید؟»
«نه به خاطر اون نیومدم. به خاطر خودم....»
«أه! واقعاً؟ اتفاقی افتاده؟»
«فهمیدم از وقتی که مریض شدم شوهرم با پیشخدمت رستوران واتل ازدواج کرده. واسه همین میخوام خودم رو راحت کنم. مشکل قلبی دارم.»
کد:
‌
***
«چه بلایی سرت اومده ارنست؟ رنگت کلاً پریده.»
ارنست به مادرزن آینده اش گفت «اوه به خاطر اون ماسکه. دیدمش زهره ترک شدم.»
لوكريس با تعجب پرسید «یعنی این ماسکی که ونسان طراحی کرده آن قدر ترسوندت؟»
نگهبان جوان قبرستان روی یکی از پله ها نشسته بود تا حالش جا بیاید. با ترس و لرز پرسید «چرا همچین چیزهای ترسناکی میسازه؟»
«آلن قبل از این که بره کمپ آموزشی - پسرک بیچاره م - بهش گفته بود همه دلهره ش رو با ساختن این ماسک ها خالی کنه. این ها در واقع تداعی کننده موجودات خبیثیه که توی کابوس هاش میبینه.»
مرلین، مسحور عشقش، آمد کنار ارنست نشست و او را در آ*غ*و*ش گرفت «باید بگم... نامزد عزیزم خیلی حساسه... قربونت برم.»
میشیما به آنها ملحق شد و نظرش را گفت «منم باید بگم برای کسی که نگهبان قبرستونه...»
عشق مرلین باعث شد پشت ارنست درآید. «ولی جدی ونسان باید به مردم هشدار بده؛ چون این کارها خطرناکند.»
لو کریس مخالفت کرد. «بی خیال، خوبیش اینه که با ذوق و شوق اون ها رو میسازه و سرش گرمه. دیگه هم نشخوار نمیکنه این خودش یه پیشرفته در ضمن ارنست میدونی ما تواچ ها از روان پزشک جماعت بیزاریم؟»
«بله میدونم. بگذریم... میگم احیاناً شما یه لیوان آب زندگی این دوروبر ندارید؟»
«آب چی؟ نخیر ما از این نو*شی*دنی ها نمی فروشیم.»
میشیما عذرخواهی کرد. «از طرفی این ماسک ها.... نمیدونم... باید دید چه طور میشه.» داشت استنتاج میکرد که زنگوله اسکلتی در جرینگ جرینگ به صدا درآمد و یک خانم مو فرفری چاق وارد شد.
لوکریس باشتاب به پیشوازش رفت. «به به! خانم پوکت پینسون چه عجب از این ورها؟ اومدید اون یه مقدار بدهی قصابی رو بگیرید؟»
«نه به خاطر اون نیومدم. به خاطر خودم....»
«أه! واقعاً؟ اتفاقی افتاده؟»
«فهمیدم از وقتی که مریض شدم شوهرم با پیشخدمت رستوران واتل ازدواج کرده. واسه همین میخوام خودم رو راحت کنم. مشکل قلبی دارم.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
آقای تواچ بلافاصله یکی از ماسک های ونسان را برداشت و خودش را وسط معرکه انداخت. «اه! که این طور... مشکل قلبی... به نظر من... خانم پوکت پینسون، اجازه بدید... لطفاً چشم هاتون رو ببندید و تا وقتی من به تون نگفتم باز نکنید...»
زن خپل و مطیع قصاب مثل حیوانی که به کشتارگاه میرود اطاعت کرد و آهسته پلک هایش را با مژگانی بلند و گاو مانند بست. میشیما بندهای ماسک بزرگ را زیر گر*دن زن گره زد و آینه ای به دستش داد. «حالا بازشون کنید.»
«وااای!»
ماسک از لاشه مرغی که ونسان احتمالاً از زباله دان آشپزخانه پیدا و پاک کرده بود درست شده و پیشانی و چانه اش با پارچه های کهنه تزیین شده بود. دماغش از منقار مرغ و دو سمت ماسک چشم هایی پلاستیکی به رنگ های سبز و صورتی میچرخیدند. هر دو چشم در حدقه شان تاب میخوردند و آهنگی از آنها خارج میشد. دو ردیف دندان که با چراغ های درخت کریسمس تزیین شده بودند روشن و خاموش می شدند. ل*ب هایی از تکه استخوان های بره ای که بدجور شکسته بود. به نظر شب های و نسان شب های خیلی آرامش بخشی نبوده اند. کابوس های او در قالب این ماسک بزرگ و رنگارنگ که به شکل عنکبوت و دیگر ساخته شده بود و دود از سر و چشمش بیرون میزد و چشم هایش مثل مار میپیچید، قلب بیمار را بدجور به تپش آورد.
«وااای!»
زن قصاب محکم بر زمین افتاد. میشیما به سوی زن خم شد و کنارش زانو زد. «خانم پوکت پینسون؟ خانم پوکت پینسون؟»
بلند شد و تأیید کرد، «کار میکنه.»
کد:
‌
آقای تواچ بلافاصله یکی از ماسک های ونسان را برداشت و خودش را وسط معرکه انداخت. «اه! که این طور... مشکل قلبی... به نظر من... خانم پوکت پینسون، اجازه بدید... لطفاً چشم هاتون رو ببندید و تا وقتی من به تون نگفتم باز نکنید...»
زن خپل و مطیع قصاب مثل حیوانی که به کشتارگاه میرود اطاعت کرد و آهسته پلک هایش را با مژگانی بلند و گاو مانند بست. میشیما بندهای ماسک بزرگ را زیر گر*دن زن گره زد و آینه ای به دستش داد. «حالا بازشون کنید.»
«وااای!»
ماسک از لاشه مرغی که ونسان احتمالاً از زباله دان آشپزخانه پیدا و پاک کرده بود درست شده و پیشانی و چانه اش با پارچه های کهنه تزیین شده بود. دماغش از منقار مرغ و دو سمت ماسک چشم هایی پلاستیکی به رنگ های سبز و صورتی میچرخیدند. هر دو چشم در حدقه شان تاب میخوردند و آهنگی از آنها خارج میشد. دو ردیف دندان که با چراغ های درخت کریسمس تزیین شده بودند روشن و خاموش می شدند. ل*ب هایی از تکه استخوان های بره ای که بدجور شکسته بود. به نظر شب های و نسان شب های خیلی آرامش بخشی نبوده اند. کابوس های او در قالب این ماسک بزرگ و رنگارنگ که به شکل عنکبوت و دیگر ساخته شده بود و دود از سر و چشمش بیرون میزد و چشم هایش مثل مار میپیچید، قلب بیمار را بدجور به تپش آورد.
«وااای!»
زن قصاب محکم بر زمین افتاد. میشیما به سوی زن خم شد و کنارش زانو زد. «خانم پوکت پینسون؟ خانم پوکت پینسون؟»
بلند شد و تأیید کرد، «کار میکنه.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
***
مرلین تواچ با عرق کردن سم ترشح میکرد. حداقل خودش این طور می گفت. او با مشتریان دست میداد. «مرگ پشت و پناه تون آقا»
مشتری زار و نزار، تنها مشتری داخل مغازه با نگاه شیطنت آمیزش روبه روی مرلین ایستاده بود و از این طرز برخورد تعجب کرد. «همه ش همین؟ به نظرت کافیه؟» مرلین دست راستش را توی دستکش پشمی برد تا کف دستش عرق کند.
با متانت پاسخ داد. «آه بله بله عرق مرگبار من جذب پوستتون میشه و به زودی...»
«نمیتونم یه ب*و*س کوچولو هم بگیرم؟»
«اوم باشه یه ب*و*س کوچولو.»
مرلین خم شد و رد ماتیک روی گونه مرد نقش بست. مشتری نارضایتی اش را نشان داد. «نه اینجوری نه مثل قبل... اون جوری خیالم راحت میشه.»
دختر تپل و بور با لباس زربافت روی تخت شاهانه اش نشست و گفت «وای نه اون جوری دیگه تموم شد...» با صورتی سرخ و چشمانی با آرایش غلیظ که مژه هایش روی آنها پرپر میزدند گفت «الآن دیگه نامزد دارم.» مشتری توی دلش گفت هیچ وقت شانس نداشته است، سوی صندوق رفت تا حساب کند. «چه قدر میشه؟» «دوازده یورو - ین.»
«دوازده چوق؟ عجبا! بعضی ها چه پولی در میآرند باهات دست میدند و دوازده تا کاسب میشن.»
آقای تواچ تصدیق کرد «بله ولی بعدش میمیری.»
«با این پولی که من دادم امیدوارم همین طور بشه.»
مشتری ناامیدتر از همیشه در مغازه را باز کرد و با جرینگ جرینگ زنگوله ی اسکلتی آن جا را ترک کرد. آقای تواچ آن سوی مغازه ناراحت سرش را تکان داد. ساعت دقیقاً پنج بود. داخل ساعت کوکو، تن بی سر دروگر دهر که هنوز بین در گیر کرده بود تکانی خورد و داس و سیب روی آن اندکی لرزیدند. «کوک...» میشیما سرش را بلند کرد و گفت «ساعت مون هم مسخره ست. دیگه هیچی درست کار نمیکنه.»
رادیو روشن شد. «فاجعه! دولت تعهد داده است پاسخ حملات تروریستی را با پیش مرگ های خودکشی...» سریع رادیو را خاموش کرد. «این رادیو هم روی اعصاب آدم راه میره.»
«ولی عزیزم خودت خواستی طوری تنظیمش کنیم که خودکار واسه اخبار روشن بشه و تا خواست بره واسه پخش موسیقی و برنامه های نمایشی خاموش بشه. گفتی واسه مشتری ها...»
کد:
‌
***
مرلین تواچ با عرق کردن سم ترشح میکرد. حداقل خودش این طور می گفت. او با مشتریان دست میداد. «مرگ پشت و پناه تون آقا»
مشتری زار و نزار، تنها مشتری داخل مغازه با نگاه شیطنت آمیزش روبه روی مرلین ایستاده بود و از این طرز برخورد تعجب کرد. «همه ش همین؟ به نظرت کافیه؟» مرلین دست راستش را توی دستکش پشمی برد تا کف دستش عرق کند.
با متانت پاسخ داد. «آه بله بله عرق مرگبار من جذب پوستتون میشه و به زودی...»
«نمیتونم یه ب*و*س کوچولو هم بگیرم؟»
«اوم باشه یه ب*و*س کوچولو.»
مرلین خم شد و رد ماتیک روی گونه مرد نقش بست. مشتری نارضایتی اش را نشان داد. «نه اینجوری نه مثل قبل... اون جوری خیالم راحت میشه.»
دختر تپل و بور با لباس زربافت روی تخت شاهانه اش نشست و گفت «وای نه اون جوری دیگه تموم شد...» با صورتی سرخ و چشمانی با آرایش غلیظ که مژه هایش روی آنها پرپر میزدند گفت «الآن دیگه نامزد دارم.» مشتری توی دلش گفت هیچ وقت شانس نداشته است، سوی صندوق رفت تا حساب کند. «چه قدر میشه؟» «دوازده یورو - ین.»
«دوازده چوق؟ عجبا! بعضی ها چه پولی در میآرند باهات دست میدند و دوازده تا کاسب میشن.»
آقای تواچ تصدیق کرد «بله ولی بعدش میمیری.»
«با این پولی که من دادم امیدوارم همین طور بشه.»
مشتری ناامیدتر از همیشه در مغازه را باز کرد و با جرینگ جرینگ زنگوله ی اسکلتی آن جا را ترک کرد. آقای تواچ آن سوی مغازه ناراحت سرش را تکان داد. ساعت دقیقاً پنج بود. داخل ساعت کوکو، تن بی سر دروگر دهر که هنوز بین در گیر کرده بود تکانی خورد و داس و سیب روی آن اندکی لرزیدند. «کوک...» میشیما سرش را بلند کرد و گفت «ساعت مون هم مسخره ست. دیگه هیچی درست کار نمیکنه.»
رادیو روشن شد. «فاجعه! دولت تعهد داده است پاسخ حملات تروریستی را با پیش مرگ های خودکشی...» سریع رادیو را خاموش کرد. «این رادیو هم روی اعصاب آدم راه میره.»
«ولی عزیزم خودت خواستی طوری تنظیمش کنیم که خودکار واسه اخبار روشن بشه و تا خواست بره واسه پخش موسیقی و برنامه های نمایشی خاموش بشه. گفتی واسه مشتری ها...»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا