خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کتاب در حال تایپ مغازه خودکشی | ژان تولی

  • نویسنده موضوع Lunika✧
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 44
  • بازدیدها 287
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
***
«اول نوامبره... تولدت مبارک مرلین.»
مادرش با یک سینی فلزی از آشپزخانه خارج شد. کیک تولد روی سینی به شکل تابوت بود. پدرش کنار میز گرد اتاق غذاخوری ایستاده بود. چوب پنبه بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
گ*از نو*شی*دنی در لیوان بالا آمد. مرلین تواچ انگشت اشاره اش را به لبه لیوان کشید و گ*از شامپاین پایین آمد. کیک با حالت محزون، وسط میز، کنار شام خانواده و رو به روی بشقاب خالی و تمیز ونسان بود. میشیما سعی کرد برای ونسان مقداری شامپاین بریزد.
«نه پدر، متشکرم. تشنه نیستم.»
پدر چند قطره درون لیوان آلن ریخت. «بفرما، ای شیطون همیشه خندون... بخور به سلامتی بزرگ شدن خواهرت که دوران معصوم کودکی رو تموم کرد و وارد بزرگ سالی شد. تازه شروع بدبختیه.»
دور کیک را به تقلید از چوب صنوبر صیقلی تابوت، با شکلات شیری تزیین کرده بودند. روی آن با کاکائوی تیره مثل چوب ماهون درآمده بود و گوشه‌اش، کله ای بلوند که با پو*ست لیمو طلایی شده بود، روی بالشی از خامه چنتیلی آرام گرفته بود.
مرلین از خوشحالی جیغ کشید «وای! اون منم. چقدر قشنگه مامان.»
مادرش با تواضع تایید کرد، «همینطوره. البته باید بگم که این ایده و طرح ونسان بود که گفت این کارو بکنم. طفلکی چون حالش از غذا به هم میخوره، نتونست آشپزی کنه، ولی شمع هارو خودش درست کرده.»
شمع ها به رنگ بژ و مثل طناب به هم پیچیده شده بودند و آهسته در هم آب میشدند. اعداد یک و هشت سنِ ۱۸ را نشان می‌دادند. مرلین عدد یک را برداشت و جلوی هشت گذاشت. «دوست داشتم ۸۱ سالم بود.» بعد اه خسته اش را روی شمع ها فوت کرد.
میشیما دست هایش را به هم زد و گفت «حالا نوبت کادو هاست!»
مادر مرلین درب یخچال را بست و با یک بسته کوچک کادوپیچ برگشت. «مرلین، به خاطر اون کاغذ کادو ببخشید. ما به آلن گفتیم کاغذ کادو سیاه و سفید بگیره، ولی باز کار خودش رو کرد و با اون لبخند دلقکانه‌ش با این کاغذ رنگ‌و‌وارنگ برگشت. دیگه خودت می‌دونی برادرت چطوریه... خب، این هم از طرق من و بابات، تقدیم به تو که حالا دیگه بزرگ شدی.»
کد:
‌
***
«اول نوامبره... تولدت مبارک مرلین.»
مادرش با یک سینی فلزی از آشپزخانه خارج شد. کیک تولد روی سینی به شکل تابوت بود. پدرش کنار میز گرد اتاق غذاخوری ایستاده بود. چوب پنبه بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
گ*از نو*شی*دنی در لیوان بالا آمد. مرلین تواچ انگشت اشاره اش را به لبه لیوان کشید و گ*از شامپاین پایین آمد. کیک با حالت محزون، وسط میز، کنار شام خانواده و رو به روی بشقاب خالی و تمیز ونسان بود. میشیما سعی کرد برای ونسان مقداری شامپاین بریزد. 
«نه پدر، متشکرم. تشنه نیستم.»
پدر چند قطره درون لیوان آلن ریخت. «بفرما، ای شیطون همیشه خندون... بخور به سلامتی بزرگ شدن خواهرت که دوران معصوم کودکی رو تموم کرد و وارد بزرگ سالی شد. تازه شروع بدبختیه.»
دور کیک را به تقلید از چوب صنوبر صیقلی تابوت، با شکلات شیری تزیین کرده بودند. روی آن با کاکائوی تیره مثل چوب ماهون درآمده بود و گوشه‌اش، کله ای بلوند که با پو*ست لیمو طلایی شده بود، روی بالشی از خامه چنتیلی آرام گرفته بود.
مرلین از خوشحالی جیغ کشید «وای! اون منم. چقدر قشنگه مامان.»
مادرش با تواضع تایید کرد، «همینطوره. البته باید بگم که این ایده و طرح ونسان بود که گفت این کارو بکنم. طفلکی چون حالش از غذا به هم میخوره، نتونست آشپزی کنه، ولی شمع هارو خودش درست کرده.»
شمع ها به رنگ بژ و مثل طناب به هم پیچیده شده بودند و آهسته در هم آب میشدند. اعداد یک و هشت سنِ ۱۸ را نشان می‌دادند. مرلین عدد یک را برداشت و جلوی هشت گذاشت. «دوست داشتم ۸۱ سالم بود.» بعد اه خسته اش را روی شمع ها فوت کرد. 
میشیما دست هایش را به هم زد و گفت «حالا نوبت کادو هاست!»
مادر مرلین درب یخچال را بست و با یک بسته کوچک کادوپیچ برگشت. «مرلین، به خاطر اون کاغذ کادو ببخشید. ما به آلن گفتیم کاغذ کادو سیاه و سفید بگیره، ولی باز کار خودش رو کرد و با اون لبخند دلقکانه‌ش با این کاغذ رنگ‌و‌وارنگ برگشت. دیگه خودت می‌دونی برادرت چطوریه... خب، این هم از طرق من و بابات، تقدیم به تو که حالا دیگه بزرگ شدی.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
مرلین با دقت کادو والدینش را باز کرد.
«یه سرنگ؟ چی توشه؟»
«یه سم مهلک.»
«اوه مامان، بابا، بالاخره بهم اجازه دادید خودم رو بکشم؟ درست فهمیدم؟ میتونم این کار رو بکنم؟»
مادرش چشمانش را بالا برد و گفت «خودت نه، بلکه هرچی رو که ببوسی.»
«چطوری؟»
«این آمپول پیشنهاد شرکت مرگ‌آورانه. اون رو توی رگت تزریق می‌کنی. هیچ بلایی سرت نمیاد مریض هم نمیشی، ولی باعث میشه بزاقت سمی ترشح کنه که هرکسی رو که می‌بوسی بکشه. هر ب*وسه تو به مرگ منجر میشه...»
میشیما گفت « توی مغازه جایگاه خودت رو پیدا می‌کنی. می‌دونی، من و مادرت تصمیم گرفتیم این وظیفه رو بهت بدیم که توی قسمت تره‌بار باشی و مشتری هایی رو که داوطلبانه این نوع خودکشی رو انتخاب میکنند، با یه م*اچ به درک بفرستی... ب*وسه مرگ!»
مرلین که تا الان آرام نشسته بود، بلند شد و از شوق به لرزه افتاد.
پدرش ادامه داد «ولی باید یادت باشه مارو نبوسی ها!»
«مامان، چطور ممکنه سمی بشم، ولی مسموم نشم؟»
لوکریس مثل یک متخصص توضیح داد «به حیوانات نگاه کن. اون ها چطوری اینجوری اند؟ کار و عنکبوت با این که یک توی دهنشون هست، صحیح و سالم زندگی شون رو میکنند. خب توهم همینطوری میشی.»
میشیما شریان بند را روی دست دخترش بست. مرلین چند ضربه روی آرنجش کوبید و همان‌طور که آلن به او نگاه می‌کرد، نوک سوزن را درون رگ خود فروبرد‌. اسم در چشمانش جمع شده بود.
میشیما پرسید «خیلی خب. شما پسرها چی آوردید؟ واسه خواهرتون چه کادویی خریدید؟»
ونسان استخوانی، با سر همیشه بانداژ شده اش، یک بسته بزرگ از زیر میز بیرون آورد. مرلین بسته را گرفت و باز کرد. ونسان درباره هدیه‌اش توضیح داد «این یه کلاه ایمنی موتورسواریه که با فیبر کربن ضد ضربه شده. شیشه جلوش رو خودم تقویت کردم. داخلش دوتا دینامیت جاسازی کردم که با این بند ها فعال میشن... اینجوری اگه یه روزی پدر و مادر این اجازه رو به ما بدند که خودمون رو نابود کنیم، کلاه رو سرت می‌کنی و بند هارو می‌کشی. کله‌ت بدون این که در و دیوار رو کثیف کنه، منفجر میشه.»
کد:
‌
مرلین با دقت کادو والدینش را باز کرد.
«یه سرنگ؟ چی توشه؟»
«یه سم مهلک.»
«اوه مامان، بابا، بالاخره بهم اجازه دادید خودم رو بکشم؟ درست فهمیدم؟ میتونم این کار رو بکنم؟»
مادرش چشمانش را بالا برد و گفت «خودت نه، بلکه هرچی رو که ببوسی.»
«چطوری؟»
«این آمپول پیشنهاد شرکت مرگ‌آورانه. اون رو توی رگت تزریق می‌کنی. هیچ بلایی سرت نمیاد مریض هم نمیشی، ولی باعث میشه بزاقت سمی ترشح کنه که هرکسی رو که می‌بوسی بکشه. هر ب*وسه تو به مرگ منجر میشه...»
میشیما گفت « توی مغازه جایگاه خودت رو پیدا می‌کنی. می‌دونی، من و مادرت تصمیم گرفتیم این وظیفه رو بهت بدیم که توی قسمت تره‌بار باشی و مشتری هایی رو که داوطلبانه این نوع خودکشی رو انتخاب میکنند، با یه م*اچ به درک بفرستی... ب*وسه مرگ!»
مرلین که تا الان آرام نشسته بود، بلند شد و از شوق به لرزه افتاد.
پدرش ادامه داد «ولی باید یادت باشه مارو نبوسی ها!»
«مامان، چطور ممکنه سمی بشم، ولی مسموم نشم؟»
لوکریس مثل یک متخصص توضیح داد «به حیوانات نگاه کن. اون ها چطوری اینجوری اند؟ کار و عنکبوت با این که یک توی دهنشون هست، صحیح و سالم زندگی شون رو میکنند. خب توهم همینطوری میشی.»
میشیما شریان بند را روی دست دخترش بست. مرلین چند ضربه روی آرنجش کوبید و همان‌طور که آلن به او نگاه می‌کرد، نوک سوزن را درون رگ خود فروبرد‌. اسم در چشمانش جمع شده بود.
میشیما پرسید «خیلی خب. شما پسرها چی آوردید؟ واسه خواهرتون چه کادویی خریدید؟»
ونسان استخوانی، با سر همیشه بانداژ شده اش، یک بسته بزرگ از زیر میز بیرون آورد. مرلین بسته را گرفت و باز کرد. ونسان درباره هدیه‌اش توضیح داد «این یه کلاه ایمنی موتورسواریه که با فیبر کربن ضد ضربه شده. شیشه جلوش رو خودم تقویت کردم. داخلش دوتا دینامیت جاسازی کردم که با این بند ها فعال میشن... اینجوری اگه یه روزی پدر و مادر این اجازه رو به ما بدند که خودمون رو نابود کنیم، کلاه رو سرت می‌کنی و بند هارو می‌کشی. کله‌ت بدون این که در و دیوار رو کثیف کنه، منفجر میشه.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
لوکریس پسرش را ستایش کرد، «عجب فکر بکری! فکر همه‌جاش رو کرده.»
میشیما هم زبان به تمجید ونسان گشود. «پدربزرگم هم دقیقا همین‌طور بود. مخترع و مبتکر. تو وی آوردی آلن؟ کادو تو چیه؟»
پسرک یازده ساله جعبه بزرگ ابریشمی را باز کرد. مرلین سریع آن را قاپید و دور گ*ردنش انداخت و فشارش داد. «وای، یه شال واسه دار زدنم؟»
آلن لبخند زد. «اوه نه، واسه فشار دادن گلوت نیست. باید شلش کنی.»
مادرش که داشت تکه ای از کیک تابوتی را برای ونسان می‌برید. با عصبانیت گفت «چی براش خریدی؟»
آلن گفت «با پول تو جیبی خودم خریدم.»
«حتما هم با پولی که توی یک سال گذشته ریختی تو قلکت، این رو خریدی؟!»
«بله.»
لوکریس با تکه ای کیک که در دستش بود، ایستاده بود. «من که از این کار ها سر در نمیارم.»
میشیما هم تایید کرد، «واقعا پول هدر دادنه.»
مرلین به خانواده اش نگاه میکرد و شال ابریشمی را آهسته دور گلویش میکشید. «نمیبوسمت، هرچند خیلی دلم میخواد.»
کد:
‌
لوکریس پسرش را ستایش کرد، «عجب فکر بکری! فکر همه‌جاش رو کرده.»
میشیما هم زبان به تمجید ونسان گشود. «پدربزرگم هم دقیقا همین‌طور بود. مخترع و مبتکر. تو وی آوردی آلن؟ کادو تو چیه؟»
پسرک یازده ساله جعبه بزرگ ابریشمی را باز کرد. مرلین سریع آن را قاپید و دور گ*ردنش انداخت و فشارش داد. «وای، یه شال واسه دار زدنم؟»
آلن لبخند زد. «اوه نه، واسه فشار دادن گلوت نیست. باید شلش کنی.»
مادرش که داشت تکه ای از کیک تابوتی را برای ونسان می‌برید. با عصبانیت گفت «چی براش خریدی؟»
آلن گفت «با پول تو جیبی خودم خریدم.»
«حتما هم با پولی که توی یک سال گذشته ریختی تو قلکت، این رو خریدی؟!»
«بله.»
لوکریس با تکه ای کیک که در دستش بود، ایستاده بود. «من که از این کار ها سر در نمیارم.»
میشیما هم تایید کرد، «واقعا پول هدر دادنه.»
مرلین به خانواده اش نگاه میکرد و شال ابریشمی را آهسته دور گلویش میکشید. «نمیبوسمت، هرچند خیلی دلم میخواد.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
***
بر اعلان کوچکی روی شیشه پنجره درب جلویی مغازه، این نوشته به چشم میخورد: «به علت عزاداری باز است.»
بالای درب، مثل زنگوله، اسکلتی کوچک که از لوله های فلزی ساخته شده، آویزان بود که ورورد مشتریان را با صدایی حزن آلود اعلام میکرد. زنگوله جرینگ جرینگ صدا کرد و لوکریس سرش را برگرداند و به مشتری جوانی که وارد مغازه میشد، چشم دوخت.
«عجب! تو که هنوز بچه ای. چند سالته؟ دوازده، سیزده؟»
نوجوان به دروغ گفت «۱۵ سال. یه مقدار شکلات سمی میخواستم.»
«خوب گوش بده به من. وقتی میگی یه مقدار منظورت بیشتر از یکیه دیگه؟ ولی تو فقط میتونی یکی از شیرینی های لذیذ و کشنده مارو بخوری. ما نمی‌تونیم بهت از این شکلات ها بدیم که بری بین همکلاسی هات پخششون کنی. ما که اینجا نیستیم تا بچه های مدرسه مانترلنت و کالج ژرار دو نروال رو به کشتن بدیم.» لوکریس که داشت درب بزرگ شیشه آب نبات ها را باز میکرد گفت «این هم مثل خرید گلوله برای تفنگه. ما به هر نفر فقط یه گلوله می‌فروشیم. مردی که یه گلوله بزنه توی سرش دیگه احتیاجی به گلوله دوم نداره! اگه یه بسته گلوله بخواد معلومه فکر دیگه ای تو سرشه. ما اینجا وظیفه مون تامین نیاز قتل ها نیست. بیا حالا انتخاب کن... ولی خوب انتخاب کن؛ چون فقط یکی از هر دوتا شیرینی سمیه. قانون دستور داده به بچه ها یه شانس بدیم.»
دخترک نوجوان بین آدامس های بادکنکی، آب نبات های شانسی، و شکلات های مرگ آور مردد مانده بود و نمی‌دانست کدام را انتخاب کند. یک نوع صدف مکیدنی سمی هم بود که درونش شیرینی های زرد و قهوه ای و قرمز بود که باید چند ساعت آن را می‌مکیدی تا به مرگی آهسته بمیری. کنار پنجره چند قیف کاغذی بزرگ بود که بسته های شانسی درونش بودند. آبی برای پسر ها و صورتی برای دختر ها. بین این همه انتخاب گیج شده بود. در نهایت یک دانه آب نبات شانسی انتخاب کرد.
آلن کنار مادرش نشسته بود و داشت توی دفترش خورشید بزرگی نقاشی میکرد. از دخترک پرسید «چرا میخوای بمیری؟»
دختر، که تقریبا هم سن او بود، جواب داد «چون دنیا ارزش زندگی کردن نداره.»
لوکریس وسط حرف های دخترک پرید و او را تمجید کرد، «احسنت... من هم دارم خودم رو میکشم که همین رو توی کله این پسر فرو کنم.»
کد:
‌
***
بر اعلان کوچکی روی شیشه پنجره درب جلویی مغازه، این نوشته به چشم میخورد: «به علت عزاداری باز است.»
بالای درب، مثل زنگوله، اسکلتی کوچک که از لوله های فلزی ساخته شده، آویزان بود که ورورد مشتریان را با صدایی حزن آلود اعلام میکرد. زنگوله جرینگ جرینگ صدا کرد و لوکریس سرش را برگرداند و به مشتری جوانی که وارد مغازه میشد، چشم دوخت.
«عجب! تو که هنوز بچه ای. چند سالته؟ دوازده، سیزده؟»
نوجوان به دروغ گفت «۱۵ سال. یه مقدار شکلات سمی میخواستم.»
«خوب گوش بده به من. وقتی میگی یه مقدار منظورت بیشتر از یکیه دیگه؟ ولی تو فقط میتونی یکی از شیرینی های لذیذ و کشنده مارو بخوری. ما نمی‌تونیم بهت از این شکلات ها بدیم که بری بین همکلاسی هات پخششون کنی. ما که اینجا نیستیم تا بچه های مدرسه مانترلنت و کالج ژرار دو نروال رو به کشتن بدیم.» لوکریس که داشت درب بزرگ شیشه آب نبات ها را باز میکرد گفت «این هم مثل خرید گلوله برای تفنگه. ما به هر نفر فقط یه گلوله می‌فروشیم. مردی که یه گلوله بزنه توی سرش دیگه احتیاجی به گلوله دوم نداره! اگه یه بسته گلوله بخواد معلومه فکر دیگه ای تو سرشه. ما اینجا وظیفه مون تامین نیاز قتل ها نیست. بیا حالا انتخاب کن... ولی خوب انتخاب کن؛ چون فقط یکی از هر دوتا شیرینی سمیه. قانون دستور داده به بچه ها یه شانس بدیم.»
دخترک نوجوان بین آدامس های بادکنکی، آب نبات های شانسی، و شکلات های مرگ آور مردد مانده بود و نمی‌دانست کدام را انتخاب کند. یک نوع صدف مکیدنی سمی هم بود که درونش شیرینی های زرد و قهوه ای و قرمز بود که باید چند ساعت آن را می‌مکیدی تا به مرگی آهسته بمیری. کنار پنجره چند قیف کاغذی بزرگ بود که بسته های شانسی درونش بودند. آبی برای پسر ها و صورتی برای دختر ها. بین این همه انتخاب گیج شده بود. در نهایت یک دانه آب نبات شانسی انتخاب کرد.
آلن کنار مادرش نشسته بود و داشت توی دفترش خورشید بزرگی نقاشی میکرد. از دخترک پرسید «چرا میخوای بمیری؟»
دختر، که تقریبا هم سن او بود، جواب داد «چون دنیا ارزش زندگی کردن نداره.»
لوکریس وسط حرف های دخترک پرید و او را تمجید کرد، «احسنت... من هم دارم خودم رو میکشم که همین رو توی کله این پسر فرو کنم.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
به آلن نگاه کرد. « بفرما، یکم از این دختر یاد بگیر.»
دخترم محصل به آلن نزدیک شد و راز دلش را به او گفت «من آدم تنهایی‌ام. توی این دنیای بی رحم هیچکی من رو درک نمیکنه. مادرم هم آدم احمقیه... تلفن همراهم رو ازم گرفته؛ اون هم به این خاطر که چند ساعتی در روز ازش استفاده میکنم. نمیدونم استفاده گوشی چیه، اگه نتونی باهاش به مردم زنگ بزنی! واقعا دیوونه‌م کرده. اگه پنجاه ساعت حرف زده بودم یه چیزی... ولی واقعیت اینه که حسوده؛ چون کسی رو نداره که بهش زنگ بزنه. اون وقت میاد سر من خالی می‌کنه: "زر و زر و زر و نمی‌دونم چرا به ندجه زنگ میزنی و این که خونشون روبه روی ماست دیگه زنگ واسه چیتونه" و از این حرف ها.»
دختر با عصبانیت گفت «پس حق ندارم توی اتاق خودم هم باشم، درسته؟ اصلا چرا باید بیرون بیام؟ نمی‌خوام خورشید رو ببینم، این ستاره نکبتی رو. به هیچ دردی نمیخوره... » به نقاشی آلن نگاه کرد و ادامه داد «خورشید خیلی داغه و هیچکس نمیتونه اونجا زندگی کنه.»
به سمت صندوق برگشت و پول شیرینی اش را پرداخت کرد. «مادرم نمی‌فهمه قبل از اینکه بیام بیرون چقدر وقت باید صرف لباس پوشیدن و آرایش کنم. من نمی‌خوام این همه وقت روبه روی آینه تلف کنم، در صورتی که میتونم به جاش با گوشیم زنگ بزنم.»
زنگوله درب جرینگ جرینگ صدا داد و دخترک در حالی که آب نباتش را باز میکرد، از مغازه بیرون رفت. ناگهان آلن از روی چهارپایه جست زد و به سمت دخترک دوید و به او رسید. آب نبات را از دستش گرفت و آن را به سمت دهانش پرت کرد. لوکریس از پشت پیشخوان پایین پرید و فریاد کشید «آلن!»
ولی آلن آن هارا گول زده بود. آب نبات مرگبار را از پشت گوشش درون جوی اب خیابان پرت کرده بود. مادرش رنگ پریده به او رسید و محکم بغلش کرد. «اخرش من رو دق میدی!»
آلن لبخند زد؛ یک سمت صورتش به س*ی*نه مادرش چسبیده بود. «مامان، میتونم صدای قلبت رو بشنوم.»
«پس من چی؟ آب نبات من چی میشه؟»
دختر شوریده به قدری از زندگی بیزار شده بود که لوکریس به مغازه برگشت و به او اجازه اد یک بار دیگر شانسش را امتحان کند.
دخترک از فرصت استفاده کرد و سریع یکی از آن هارا قاپید و قورت داد.
صاحب مغازه خودکشی از او پرسید « خب، زبونت داره خشک میشه؟ سوزش سم آرسنیک رو توی گلوت حس میکنی؟»
دختر جواب داد «نه، هیچی... جز شیرینی.»
«پس امروز روز شانست نیست. رو یه وقت دیگه بیا.»
آلن گفت «یا این که نظرت عوض بشه.»
مادرش هم احساساتی شد و ناخودآگاه گفت «همین طوره، یا این که نظرت عوض بشه.»
توی مغازه به شوخی تنه ای به آلن زد و گفت «همش تقصیر توئه، ببین باعث میشی چه حرف هایی بزنم!»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
«مردم اغلب از ما می‌پرسند چرا اسم بچه کوچیکتون رو آلن گذاشتید. به یاد آلن تورینگ این اسم رو انتخاب کردیم.»
زن چاق که غم و اندوه از چهره‌اش می‌بارید، پرسید «کی؟»
لوکریس جواب داد «آلن تو رینگ رو نمی‌شناسید؟مخترع کامپیوتر. توی جنگ جهانی دوم سهم بزرگی توی پیروزی نهایی متفقین داشت؛چون موفق شد رمز ماشین انیگما رو بشکنه. انیگما یه دستگاه الکترومغناطیسی برای رد و بدل کردن رمزهای آلمانی‌ها به زیردریایی‌هاشون بود. سازمان مخفی متفقین نمی‌تونست رمزهای اگما رو بشکنه.»
«چه جالب! نمی‌دونستم.»
«یکی از نابغه‌های گمنام تاریخه.»
مشتری چشمان خسته و محزونش را به اطراف مغازه چرخاند.
لوکریس گفت «می‌بینم که اون قاب عکس‌های کوچولو چشمتون رو گرفته. الان براتون توضیح میدم اون‌ها چی‌اند.»
هر دو زن به عکس‌های روی دیوار که دانه دانه از سقف آویزان شده بودند، نگاه کردند.
مشتری پرسید «چرا همشون شکل سیب اند؟»
«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یک سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخر سر هم سیب رو خورد.»
«چقدر جالب!»
«میگن به همین خاطره که لوگو مکینتاش اپل شکل یه سیب گ*از زده است. اون همون سیب آلن تورینگه.»
«عجب! خوبه اقلا احمق از دنیا نمیرم.»
لوکریس به پشت میزش برگشت و ادامه داد «وقتی بچه کوچیکمون به دنیا اومد به افتخارش این نوع خودکشی رو هم به منوی مغازه‌مون اضافه کردیم.»
مشتری علاقمند شد و نزدیکتر آمد. خانم تواج کیفی شفاف و پلاستیکی بیرون آورد و توضیح داد «همینطور که توی این کیف می‌بینید، یک بوم کوچک نقاشی و دو تا قلمو -یکی بزرگ و یکی معمولی- چند قوطی رنگ و البته مهمتر از همه یه سیب هست. مواظب باشید، سمیه! اینطوری می‌تونید خودتون رو مثل آلن تورینگ بکشید. تنها چیزی که از شما می‌خواهیم اینه که اگه براتون زحمتی نداره، برای ما یه نقاشی از خودتون به یادگار بذارید. خیلی دوست داریم اونا رو اون بالا آویزون کنیم. به رسم یادبود نگهشون می‌داریم. جدای از این‌ها، این همه نقاشی سیب که زیر سقف کنار هم ردیف شدند، خیلی قشنگه. با موزاییک‌های آبی کف زمین یکدست می‌شن! تا حالا ۷۲ تا جمع کردیم. وقتی مردم پشت صندوق منتظر می‌مونن، می‌تونن به این نقاشی‌
ها نگاه کنند.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
این دقیقاً همان کاری بود که این مشتری چاق داشت انجام می‌داد. «به همه جور سبکی هم هستند.»
«بله، بعضی از سیب‌ها کوبیست هستند،بعضی‌هاشون هم آبستره. اون سیب آبی رو اونجا می‌بینید؟ اون رو یه آقایی که کور رنگی داشت، برامون کشید.»
زن چاق آهی کشید و قلبش به تپش افتاد. «من هم همین رو می‌برم. براتون یه نقاشی هم می‌کشم که به کلکسیونتون اضافه کنید.»
«نظر لطفتونه. ممنون میشم امضا کنید و تاریخ بزنید. امروز...»
مشتری پرسید «ساعت چنده؟»
«یه ربع به دو.»
«اوه! باید برم. نمی‌دونم این همه سیب دیدم دلم ضعف رفت یا چی، ولی خیلی گرسنم شد.»
خانم تواچ که درب مغازه را برایش باز می کرد، گفت «مواظب باشید اول سیب را نخورید، بعد بخواید نقاشی کنید! نیازی هم نیست خیلی با جزئیات بکشید. به هر حال زیاد هم فرصت ندارید.»
میشیمات ته مغازه روی چهارپایه‌ای نشسته و مشغول هم زدن سیمان و شن و آب درون تشت حلبی بود. آلن آهنگی شاد را سوت میزد و از پله‌ها پایین می‌آمد. پدرش از او پرسید «آماده شده‌ای بری کلاس بعد از ظهرت؟ ناهارت رو خوردی؟ یادت که نرفت اخبار تلویزیون رو نگاه کنی؟»
«نه بابایی. خانم مجری توی اخبار ساعت یک مدل موهاش رو عوض کرده بود. خیلی بهش میومد.»
مادرش چشمانش را بست و به سمت آسمان برد و مداخله کرد، «فقط همین رو یادت مونده؟ واقعا جای تاسفه. یعنی درباره جنگ و فجایع زیست محیطی و قحطی صحبت نکرد؟»
«خب چرا، دوباره اون تصاویر سد آلمانی رو نشون داد که به خاطر سیلاب شکسته شده بود. بدون اون سطح حالا ساحلشون اندازه پراگه. بعدش هم آلمانی‌های لاغرو نشون می‌داد که داشتن داد و هوار می‌کردن و روی تپه‌های ساحل غلط می‌خوردند. اگه خوب دقت می‌کردی می‌تونستی روی پوستشون دونه‌های شن رو که با عرق اون‌ها قاطی شده بود ببینی که شبیه ستاره‌های کوچولوی درخشان شده بودند. شرایط سختی داشتند، ولی فکر چاره بودند. می‌خواستند شن بردارند.»
لوکریس که پاک ناامید شده بود گفت «وای از دست این خوش‌بینی تو. بیابون را گلستون می‌بینی. یالا دیگه پاشو برو مدرسه‌ت. انقدر کار رو سرم ریخته که نمی‌خوام دائم اینجوری مثل بلبل برام شادونه کنی.»
«باشه. پس خیلی زود می‌بینمت، مامان.»
«بله، متاسفانه همینطوره. خیلی زود.»
میشیما کنار بخش تره بار بود. یکی از آستین‌هایش را بالا زد. را قاطی کرد و با دست‌هایش هم می‌زد. زنش با تعجب به او نگاه کرد.«داری چیکار می‌کنی؟»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
«دارم بلوک سیمانی درست می‌کنم که به یه حلقه زنجیر وصله و به قوزک پا قفل می‌شه. کنار رودخونه وامیستی، اون رو جلوی خودت پرت می‌کنی و شلپ! میری پایین و والسلام. بدون برگشت.»
مشتری سبیلو به تایید سری تکان داد «خیلی جالبه!»
میشیما دستی به پیشانی و کله تاسش کشید و ادامه داد «این ها رو خودم این جا یا توی زیر زمین درست میکنم. اسم مغازه رو هم یه سمتش حک میکنم. ملاحظه بفرمایید. این بلوک ها برای سقوط از پنجره هم کاربرد دارند.»
مشتری مبهوت مانده بود و به او نگاه میکرد. میشیما، با گونه هایی افتاده زیر چشمانی گرد، لبخندی کجکی تحویلش دد. ابرو هایش را بالا برد و گفت «بله، بله، بله، بلوک های سیمانی باعث میشن سنگین تر بشید. میدونید شب ها، به خصوص وقتی هوا طوفانیه و باد شدید میاد، آدمای سبک وزنی که خودشون رو از پنجره پرت میکنند، فردا صبح می بینند به شکل مسخره ای با پیژامه خواب دیشبشون روی ساخته ای از درخت گیر کردند یا از تیر چراغ برق آویزونند. در صورتی که اگه بلوک های معاره خودکشی رو به پاهاتون وصل کنید، دیگه مشکلی براتون پیش نمیاد.»
«بله.»
«اغلب غروب ها پرده پنجره اتاقمون رو کنار میزنم و میبینم مردم دارند از ساختمون ها خودشون رو پایین میندازند. فکرش رو بکنید. با بلوک های سیمانی که به ولشون وصله، شبیه ستاره های دنباله دار میشن. مثلا شبی که تیم ملی می‌بازه مثل ریگ از آسمون آدم های با بلوک به پا می‌بینی من دارند سقوط میکنند. نمای قشنگیه.»
لوکریس کنار صندوق ایستاده بود و با چشمان سیاه و اخمو و زیباییش به شوهرش گوش میداد و را مشاهده میکرد. سپس با تعجب گفت «یعنی آلن هم مثل این میشه؟»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
«میخوای بمیری؟ من رو ببوس.»
مرلین تواچ همچون ملکه ای بر تخت، در بخش تره بار روی یک صندلی دسته دار بزرگ، مزین به مخمل سرخ و چوب تراش خورده اعلا، نشسته و لباس تنگی به تن کرده بود. او به سوی مشتری ای خم شد که از زیبایی، جوانی و رنگ های طلایی موهایش به رعشه افتاده بود. لبان سرخش را به سوی مشتری ناامید برد.
مشتری جسارت به خرج داد و جلو آمد. مرلین جعبه سفید - کادو آلن - را باز کرد و شال ابریشمی را روی سر خودش و مرد انداخت.
«ازت ممنونم مرلین...»
«انقدر تو کف واینستا، برو. مشتری های دیگه هم منتظرند.»
شغل تازه مرلین تواچ نوید موفقیت را به والدینش میداد و موجب خشنودی آنها شده بود.
مادرش آهی کشید. «توی درس و مدرسه که به جایی نرسید، خوبه باز بالاخره به اون جایگاهی که خودش دوست داشت رسید... توی بخش تره بار.»
پدرش موافقت کرد. «از زمانی که خودکشی آلن تورینگ رو به منو مغازه اضافه کرده‌یم، این بهترین تصمیمیه که تا حالا گرفته‌یم.»
کشو دخل به زور بسته میشد یک لیست انتظار برای مشتری ها وجود داشت. وقتی آنها برای رزرو ب*وسه مرگ تماس میگرفتند، لوکریس پاسخ می داد. «بله، البته، ولی تا هفته بعد وقت خالی نداریم.»
داوطلبان به قدری زیاد بودند که باید مطمئن میشد هر نفر تنها یکبار برای ب*وس*یدن آمده باشد. بعضی ها شاکی میشدند و می گفتند «ما که هنوز نمرده‌یم!»
«ب*وسه مرگ طول میکشه تا اثر کنه، ولی قطعاً اثر میکنه. در ضمن فقط یه بار میتونی بری اونجا و م*اچ کنی.»
کد:
‌
***
«میخوای بمیری؟ من رو ببوس.»
مرلین تواچ همچون ملکه ای بر تخت، در بخش تره بار روی یک صندلی دسته دار بزرگ، مزین به مخمل سرخ و چوب تراش خورده اعلا، نشسته و لباس تنگی به تن کرده بود. او به سوی مشتری ای خم شد که از زیبایی، جوانی و رنگ های طلایی موهایش به رعشه افتاده بود. لبان سرخش را به سوی مشتری ناامید برد.
مشتری جسارت به خرج داد و جلو آمد. مرلین جعبه سفید - کادو آلن - را باز کرد و شال ابریشمی را روی سر خودش و مرد انداخت.
«ازت ممنونم مرلین...»
«انقدر تو کف واینستا، برو. مشتری های دیگه هم منتظرند.»
شغل تازه مرلین تواچ نوید موفقیت را به والدینش میداد و موجب خشنودی آنها شده بود.
مادرش آهی کشید. «توی درس و مدرسه که به جایی نرسید، خوبه باز بالاخره به اون جایگاهی که خودش دوست داشت رسید... توی بخش تره بار.»
پدرش موافقت کرد. «از زمانی که خودکشی آلن تورینگ رو به منو مغازه اضافه کرده‌یم، این بهترین تصمیمیه که تا حالا گرفته‌یم.»
کشو دخل به زور بسته میشد یک لیست انتظار برای مشتری ها وجود داشت. وقتی آنها برای رزرو ب*وسه مرگ تماس میگرفتند، لوکریس پاسخ می داد. «بله، البته، ولی تا هفته بعد وقت خالی نداریم.»
داوطلبان به قدری زیاد بودند که باید مطمئن میشد هر نفر تنها یکبار برای ب*وس*یدن آمده باشد. بعضی ها شاکی میشدند و می گفتند «ما که هنوز نمرده‌یم!»
«ب*وسه مرگ طول میکشه تا اثر کنه، ولی قطعاً اثر میکنه. در ضمن فقط یه بار میتونی بری اونجا و م*اچ کنی.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
و مرلین ته مغازه مردان را می ب*و*سید.
آلن زیرلب آهنگی را سوت میزد به مرلین نزدیک شد و گفت «دیدی حق با من بود که گفتم تو خوشگلی؟ همه پسرهای این شهر دیوونه تو هستند. نگاهشون کن...»
تمام مردان جوان در صف هایی تنگ در انتظار ایستاده بودند. بین ویترین های منتهی به مرلین، با گام هایی به اندازه یک سانتی متر، آهسته پیش میرفتند. دو سوی آنها، قفسه هایی با انبوهی از علایم جالب خودنمایی میکردند: جمجمه برای محصولات سمی، صلیب سیاه با پس زمینه نارنجی برای مواد مهلک و خطرناک، طرح هایی از لوله آزمایشی مورب، قطره خوراکی کشنده، یک دایره مشکی با خطوط تیز انفجار، شعله آتش برای محصولات قابل اشتعال، درختی بی برگ کنار یک ماهی مرده که نشان میداد این محصول برای محیط زیست مضر است، مثلث هایی با شعله های آتش، علامت فریاد، جمجمه ای دیگر با سه دایره تودرتو که نشانه خطر جدی بود. تک تک این محصولات با این علایم برای فروش بود ولی به نظر میرسید مشتریان مرد چیزی جز ب*وسه مرلین نمیخواستند. مشتری های زن اخم و تخم کرده بودند و حسادت میکردند. میشیما که متوجه این نکته شده بود رو به خانم های توی مغازه گفت «شما هم اگه خواستید میتونید ب*وسه مرگ رو امتحان کنید! مرلین مشکلی نداره.»
مغازه جای سوزن انداختن نداشت که مرد جذابی وارد شد و اعلام کرد که برای ب*وسه مرگ وقت رزرو کرده است. لوکریس به او خیره شد. «شما قبلاً اینجا اومده ید. شمارو می شناسم.»
«نه اشتباه میکنید.»
«خودتون بودید، من قبلاً شما رو دیده‌م.»
«من نگهبان قبرستونی ام که دخترتون گاهی میاد اونجا و گل های شما رو برای مشتری هایی که شما رو به خاک سپاری شون دعوت کرده ند میاره.»
ناگهان لوکریس با آشفتگی دستش را به سوی دهانش برد و فریاد زد «وای ببخشید به جا نیاوردم. متأسفانه به قدری سرمون شلوغه که وقت نکردیم خودمون بیایم. گاهی هم آخر هفته ها با شوهرم میریم جنگل تا قارچ سمی بچینیم. این همه مشتری هم که واسه آدم هوش و حواس نمیذاره.»
مرد جوان داخل صف شد ظاهری معقول و دلگیر و صورتی به سفیدی گچ داشت. صورت جذاب او با غم های درونش شکسته شده بود. با ترس به دختری چشم دوخته بود که میخواست به او ب*وسه ای بدهد. نوبتش که شد درخواست کرد. «مرلین مسمومم کن.»
مرلین تواچ نگاهی به او کرد و لبانش را پاک کرد و گفت «نه»
کد:
‌
و مرلین ته مغازه مردان را می ب*و*سید.
آلن زیرلب آهنگی را سوت میزد به مرلین نزدیک شد و گفت «دیدی حق با من بود که گفتم تو خوشگلی؟ همه پسرهای این شهر دیوونه تو هستند. نگاهشون کن...»
تمام مردان جوان در صف هایی تنگ در انتظار ایستاده بودند. بین ویترین های منتهی به مرلین، با گام هایی به اندازه یک سانتی متر، آهسته پیش میرفتند. دو سوی آنها، قفسه هایی با انبوهی از علایم جالب خودنمایی میکردند: جمجمه برای محصولات سمی، صلیب سیاه با پس زمینه نارنجی برای مواد مهلک و خطرناک، طرح هایی از لوله آزمایشی مورب، قطره خوراکی کشنده، یک دایره مشکی با خطوط تیز انفجار، شعله آتش برای محصولات قابل اشتعال، درختی بی برگ کنار یک ماهی مرده که نشان میداد این محصول برای محیط زیست مضر است، مثلث هایی با شعله های آتش، علامت فریاد، جمجمه ای دیگر با سه دایره تودرتو که نشانه خطر جدی بود. تک تک این محصولات با این علایم برای فروش بود ولی به نظر میرسید مشتریان مرد چیزی جز ب*وسه مرلین نمیخواستند. مشتری های زن اخم و تخم کرده بودند و حسادت میکردند. میشیما که متوجه این نکته شده بود رو به خانم های توی مغازه گفت «شما هم اگه خواستید میتونید ب*وسه مرگ رو امتحان کنید! مرلین مشکلی نداره.»
مغازه جای سوزن انداختن نداشت که مرد جذابی وارد شد و اعلام کرد که برای ب*وسه مرگ وقت رزرو کرده است. لوکریس به او خیره شد. «شما قبلاً اینجا اومده ید. شمارو می شناسم.»
«نه اشتباه میکنید.»
«خودتون بودید، من قبلاً شما رو دیده‌م.»
«من نگهبان قبرستونی ام که دخترتون گاهی میاد اونجا و گل های شما رو برای مشتری هایی که شما رو به خاک سپاری شون دعوت کرده ند میاره.»
ناگهان لوکریس با آشفتگی دستش را به سوی دهانش برد و فریاد زد «وای ببخشید به جا نیاوردم. متأسفانه به قدری سرمون شلوغه که وقت نکردیم خودمون بیایم. گاهی هم آخر هفته ها با شوهرم میریم جنگل تا قارچ سمی بچینیم. این همه مشتری هم که واسه آدم هوش و حواس نمیذاره.»
مرد جوان داخل صف شد ظاهری معقول و دلگیر و صورتی به سفیدی گچ داشت. صورت جذاب او با غم های درونش شکسته شده بود. با ترس به دختری چشم دوخته بود که میخواست به او ب*وسه ای بدهد. نوبتش که شد درخواست کرد. «مرلین مسمومم کن.»
مرلین تواچ نگاهی به او کرد و لبانش را پاک کرد و گفت «نه»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا