Lunika✧
مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفهای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
***
«اول نوامبره... تولدت مبارک مرلین.»
مادرش با یک سینی فلزی از آشپزخانه خارج شد. کیک تولد روی سینی به شکل تابوت بود. پدرش کنار میز گرد اتاق غذاخوری ایستاده بود. چوب پنبه بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
گ*از نو*شی*دنی در لیوان بالا آمد. مرلین تواچ انگشت اشاره اش را به لبه لیوان کشید و گ*از شامپاین پایین آمد. کیک با حالت محزون، وسط میز، کنار شام خانواده و رو به روی بشقاب خالی و تمیز ونسان بود. میشیما سعی کرد برای ونسان مقداری شامپاین بریزد.
«نه پدر، متشکرم. تشنه نیستم.»
پدر چند قطره درون لیوان آلن ریخت. «بفرما، ای شیطون همیشه خندون... بخور به سلامتی بزرگ شدن خواهرت که دوران معصوم کودکی رو تموم کرد و وارد بزرگ سالی شد. تازه شروع بدبختیه.»
دور کیک را به تقلید از چوب صنوبر صیقلی تابوت، با شکلات شیری تزیین کرده بودند. روی آن با کاکائوی تیره مثل چوب ماهون درآمده بود و گوشهاش، کله ای بلوند که با پو*ست لیمو طلایی شده بود، روی بالشی از خامه چنتیلی آرام گرفته بود.
مرلین از خوشحالی جیغ کشید «وای! اون منم. چقدر قشنگه مامان.»
مادرش با تواضع تایید کرد، «همینطوره. البته باید بگم که این ایده و طرح ونسان بود که گفت این کارو بکنم. طفلکی چون حالش از غذا به هم میخوره، نتونست آشپزی کنه، ولی شمع هارو خودش درست کرده.»
شمع ها به رنگ بژ و مثل طناب به هم پیچیده شده بودند و آهسته در هم آب میشدند. اعداد یک و هشت سنِ ۱۸ را نشان میدادند. مرلین عدد یک را برداشت و جلوی هشت گذاشت. «دوست داشتم ۸۱ سالم بود.» بعد اه خسته اش را روی شمع ها فوت کرد.
میشیما دست هایش را به هم زد و گفت «حالا نوبت کادو هاست!»
مادر مرلین درب یخچال را بست و با یک بسته کوچک کادوپیچ برگشت. «مرلین، به خاطر اون کاغذ کادو ببخشید. ما به آلن گفتیم کاغذ کادو سیاه و سفید بگیره، ولی باز کار خودش رو کرد و با اون لبخند دلقکانهش با این کاغذ رنگووارنگ برگشت. دیگه خودت میدونی برادرت چطوریه... خب، این هم از طرق من و بابات، تقدیم به تو که حالا دیگه بزرگ شدی.»
«اول نوامبره... تولدت مبارک مرلین.»
مادرش با یک سینی فلزی از آشپزخانه خارج شد. کیک تولد روی سینی به شکل تابوت بود. پدرش کنار میز گرد اتاق غذاخوری ایستاده بود. چوب پنبه بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
گ*از نو*شی*دنی در لیوان بالا آمد. مرلین تواچ انگشت اشاره اش را به لبه لیوان کشید و گ*از شامپاین پایین آمد. کیک با حالت محزون، وسط میز، کنار شام خانواده و رو به روی بشقاب خالی و تمیز ونسان بود. میشیما سعی کرد برای ونسان مقداری شامپاین بریزد.
«نه پدر، متشکرم. تشنه نیستم.»
پدر چند قطره درون لیوان آلن ریخت. «بفرما، ای شیطون همیشه خندون... بخور به سلامتی بزرگ شدن خواهرت که دوران معصوم کودکی رو تموم کرد و وارد بزرگ سالی شد. تازه شروع بدبختیه.»
دور کیک را به تقلید از چوب صنوبر صیقلی تابوت، با شکلات شیری تزیین کرده بودند. روی آن با کاکائوی تیره مثل چوب ماهون درآمده بود و گوشهاش، کله ای بلوند که با پو*ست لیمو طلایی شده بود، روی بالشی از خامه چنتیلی آرام گرفته بود.
مرلین از خوشحالی جیغ کشید «وای! اون منم. چقدر قشنگه مامان.»
مادرش با تواضع تایید کرد، «همینطوره. البته باید بگم که این ایده و طرح ونسان بود که گفت این کارو بکنم. طفلکی چون حالش از غذا به هم میخوره، نتونست آشپزی کنه، ولی شمع هارو خودش درست کرده.»
شمع ها به رنگ بژ و مثل طناب به هم پیچیده شده بودند و آهسته در هم آب میشدند. اعداد یک و هشت سنِ ۱۸ را نشان میدادند. مرلین عدد یک را برداشت و جلوی هشت گذاشت. «دوست داشتم ۸۱ سالم بود.» بعد اه خسته اش را روی شمع ها فوت کرد.
میشیما دست هایش را به هم زد و گفت «حالا نوبت کادو هاست!»
مادر مرلین درب یخچال را بست و با یک بسته کوچک کادوپیچ برگشت. «مرلین، به خاطر اون کاغذ کادو ببخشید. ما به آلن گفتیم کاغذ کادو سیاه و سفید بگیره، ولی باز کار خودش رو کرد و با اون لبخند دلقکانهش با این کاغذ رنگووارنگ برگشت. دیگه خودت میدونی برادرت چطوریه... خب، این هم از طرق من و بابات، تقدیم به تو که حالا دیگه بزرگ شدی.»
کد:
***
«اول نوامبره... تولدت مبارک مرلین.»
مادرش با یک سینی فلزی از آشپزخانه خارج شد. کیک تولد روی سینی به شکل تابوت بود. پدرش کنار میز گرد اتاق غذاخوری ایستاده بود. چوب پنبه بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
گ*از نو*شی*دنی در لیوان بالا آمد. مرلین تواچ انگشت اشاره اش را به لبه لیوان کشید و گ*از شامپاین پایین آمد. کیک با حالت محزون، وسط میز، کنار شام خانواده و رو به روی بشقاب خالی و تمیز ونسان بود. میشیما سعی کرد برای ونسان مقداری شامپاین بریزد.
«نه پدر، متشکرم. تشنه نیستم.»
پدر چند قطره درون لیوان آلن ریخت. «بفرما، ای شیطون همیشه خندون... بخور به سلامتی بزرگ شدن خواهرت که دوران معصوم کودکی رو تموم کرد و وارد بزرگ سالی شد. تازه شروع بدبختیه.»
دور کیک را به تقلید از چوب صنوبر صیقلی تابوت، با شکلات شیری تزیین کرده بودند. روی آن با کاکائوی تیره مثل چوب ماهون درآمده بود و گوشهاش، کله ای بلوند که با پو*ست لیمو طلایی شده بود، روی بالشی از خامه چنتیلی آرام گرفته بود.
مرلین از خوشحالی جیغ کشید «وای! اون منم. چقدر قشنگه مامان.»
مادرش با تواضع تایید کرد، «همینطوره. البته باید بگم که این ایده و طرح ونسان بود که گفت این کارو بکنم. طفلکی چون حالش از غذا به هم میخوره، نتونست آشپزی کنه، ولی شمع هارو خودش درست کرده.»
شمع ها به رنگ بژ و مثل طناب به هم پیچیده شده بودند و آهسته در هم آب میشدند. اعداد یک و هشت سنِ ۱۸ را نشان میدادند. مرلین عدد یک را برداشت و جلوی هشت گذاشت. «دوست داشتم ۸۱ سالم بود.» بعد اه خسته اش را روی شمع ها فوت کرد.
میشیما دست هایش را به هم زد و گفت «حالا نوبت کادو هاست!»
مادر مرلین درب یخچال را بست و با یک بسته کوچک کادوپیچ برگشت. «مرلین، به خاطر اون کاغذ کادو ببخشید. ما به آلن گفتیم کاغذ کادو سیاه و سفید بگیره، ولی باز کار خودش رو کرد و با اون لبخند دلقکانهش با این کاغذ رنگووارنگ برگشت. دیگه خودت میدونی برادرت چطوریه... خب، این هم از طرق من و بابات، تقدیم به تو که حالا دیگه بزرگ شدی.»