Lunika✧
مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفهای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مادرش از تعجب دست به د*ه*ان برد و فریاد زد «منظورت چیه نه؟!»
پدرش که جلیقه بافتنی به تن کرده بود راه خود را از میان جمعیت باز کرد و به سوی مرلین رفت و داد زد «یعنی چی نه؟ مشکلی پیش اومده دختر؟»
دخترش به او گفت «من اون پسر رو نمیبوسم.»
«آخه چرا؟ عیب و ایرادی داره؟ به نظر پسر خوشتیپ و خوبیه. از این بدترهاش رو بوسیدی که زشت و بدترکیب بوده ند.»
مرلین با موهایی طلایی بر تخت پادشاهی اش نشسته بود و مرد جوان چهره به چهره او ایستاده بود و نمی توانست چشم از او بردارد.
«مرلین، دیگه هیچ وقت نمیبینمت. دیگه قبرستون نمیای. من رو ببوس.»
«نه.»
آقای تواچ دخترش را سرزنش کرد. «یالا زود باش. باید این کار رو بکنی. مشتری ها منتظرند. مرلین این پسر رو ببوس.»
«نه.»
میشیما مبهوت مانده بود. لوکریس کنار دست او ایستاده بود و دستانش میلرزید «آه، فهمیدم.» دست شوهرش را گرفت و او را کنار راه پله کشاند و به او گفت «دخترت عاشق شده. بعد از این که همه جور آدمی رو ب*و*سید، حالا...»
«چی داری میگی لوکریس؟»
«عاشق نگهبان قبرستون شده؛ به همین خاطر نمیخواد اون رو ببوسه.»
«نگهبان قبرستونه؟ نشناختمش. هر چی باشه خیلی احمقانه ست وقتی عاشق کسی هستی باید بتونی ببوسیش دیگه.»
«بیا زود باش. فکری کن میشیما. مرلین ب*وسه مرگ رو لباشه.»
شوهرش که این نکته را فراموش کرده بود. رنگش پرید و انگار زمین زیر پایش باز شد. روی یکی از پله ها نشست و به بخش یخچال ها زل زد. «این دیگه قارچی نیست که گندیده بشه یا قورباغه ای نیست که فرار میکنه. این مرلینه که عاشق شده، وای چه گندی زده شد.»
پدرش که جلیقه بافتنی به تن کرده بود راه خود را از میان جمعیت باز کرد و به سوی مرلین رفت و داد زد «یعنی چی نه؟ مشکلی پیش اومده دختر؟»
دخترش به او گفت «من اون پسر رو نمیبوسم.»
«آخه چرا؟ عیب و ایرادی داره؟ به نظر پسر خوشتیپ و خوبیه. از این بدترهاش رو بوسیدی که زشت و بدترکیب بوده ند.»
مرلین با موهایی طلایی بر تخت پادشاهی اش نشسته بود و مرد جوان چهره به چهره او ایستاده بود و نمی توانست چشم از او بردارد.
«مرلین، دیگه هیچ وقت نمیبینمت. دیگه قبرستون نمیای. من رو ببوس.»
«نه.»
آقای تواچ دخترش را سرزنش کرد. «یالا زود باش. باید این کار رو بکنی. مشتری ها منتظرند. مرلین این پسر رو ببوس.»
«نه.»
میشیما مبهوت مانده بود. لوکریس کنار دست او ایستاده بود و دستانش میلرزید «آه، فهمیدم.» دست شوهرش را گرفت و او را کنار راه پله کشاند و به او گفت «دخترت عاشق شده. بعد از این که همه جور آدمی رو ب*و*سید، حالا...»
«چی داری میگی لوکریس؟»
«عاشق نگهبان قبرستون شده؛ به همین خاطر نمیخواد اون رو ببوسه.»
«نگهبان قبرستونه؟ نشناختمش. هر چی باشه خیلی احمقانه ست وقتی عاشق کسی هستی باید بتونی ببوسیش دیگه.»
«بیا زود باش. فکری کن میشیما. مرلین ب*وسه مرگ رو لباشه.»
شوهرش که این نکته را فراموش کرده بود. رنگش پرید و انگار زمین زیر پایش باز شد. روی یکی از پله ها نشست و به بخش یخچال ها زل زد. «این دیگه قارچی نیست که گندیده بشه یا قورباغه ای نیست که فرار میکنه. این مرلینه که عاشق شده، وای چه گندی زده شد.»
کد:
مادرش از تعجب دست به د*ه*ان برد و فریاد زد «منظورت چیه نه؟!»
پدرش که جلیقه بافتنی به تن کرده بود راه خود را از میان جمعیت باز کرد و به سوی مرلین رفت و داد زد «یعنی چی نه؟ مشکلی پیش اومده دختر؟»
دخترش به او گفت «من اون پسر رو نمیبوسم.»
«آخه چرا؟ عیب و ایرادی داره؟ به نظر پسر خوشتیپ و خوبیه. از این بدترهاش رو بوسیدی که زشت و بدترکیب بوده ند.»
مرلین با موهایی طلایی بر تخت پادشاهی اش نشسته بود و مرد جوان چهره به چهره او ایستاده بود و نمی توانست چشم از او بردارد.
«مرلین، دیگه هیچ وقت نمیبینمت. دیگه قبرستون نمیای. من رو ببوس.»
«نه.»
آقای تواچ دخترش را سرزنش کرد. «یالا زود باش. باید این کار رو بکنی. مشتری ها منتظرند. مرلین این پسر رو ببوس.»
«نه.»
میشیما مبهوت مانده بود. لوکریس کنار دست او ایستاده بود و دستانش میلرزید «آه، فهمیدم.» دست شوهرش را گرفت و او را کنار راه پله کشاند و به او گفت «دخترت عاشق شده. بعد از این که همه جور آدمی رو ب*و*سید، حالا...»
«چی داری میگی لوکریس؟»
«عاشق نگهبان قبرستون شده؛ به همین خاطر نمیخواد اون رو ببوسه.»
«نگهبان قبرستونه؟ نشناختمش. هر چی باشه خیلی احمقانه ست وقتی عاشق کسی هستی باید بتونی ببوسیش دیگه.»
«بیا زود باش. فکری کن میشیما. مرلین ب*وسه مرگ رو لباشه.»
شوهرش که این نکته را فراموش کرده بود. رنگش پرید و انگار زمین زیر پایش باز شد. روی یکی از پله ها نشست و به بخش یخچال ها زل زد. «این دیگه قارچی نیست که گندیده بشه یا قورباغه ای نیست که فرار میکنه. این مرلینه که عاشق شده، وای چه گندی زده شد.»