خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کتاب در حال تایپ مغازه خودکشی | ژان تولی

  • نویسنده موضوع Lunika✧
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 44
  • بازدیدها 287
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
مادرش از تعجب دست به د*ه*ان برد و فریاد زد «منظورت چیه نه؟!»
پدرش که جلیقه بافتنی به تن کرده بود راه خود را از میان جمعیت باز کرد و به سوی مرلین رفت و داد زد «یعنی چی نه؟ مشکلی پیش اومده دختر؟»
دخترش به او گفت «من اون پسر رو نمیبوسم.»
«آخه چرا؟ عیب و ایرادی داره؟ به نظر پسر خوشتیپ و خوبیه. از این بدترهاش رو بوسیدی که زشت و بدترکیب بوده ند.»
مرلین با موهایی طلایی بر تخت پادشاهی اش نشسته بود و مرد جوان چهره به چهره او ایستاده بود و نمی توانست چشم از او بردارد.
«مرلین، دیگه هیچ وقت نمیبینمت. دیگه قبرستون نمیای. من رو ببوس.»
«نه.»
آقای تواچ دخترش را سرزنش کرد. «یالا زود باش. باید این کار رو بکنی. مشتری ها منتظرند. مرلین این پسر رو ببوس.»
«نه.»
میشیما مبهوت مانده بود. لوکریس کنار دست او ایستاده بود و دستانش می‌لرزید «آه، فهمیدم.» دست شوهرش را گرفت و او را کنار راه پله کشاند و به او گفت «دخترت عاشق شده. بعد از این که همه جور آدمی رو ب*و*سید، حالا...»
«چی داری میگی لوکریس؟»
«عاشق نگهبان قبرستون شده؛ به همین خاطر نمیخواد اون رو ببوسه.»
«نگهبان قبرستونه؟ نشناختمش. هر چی باشه خیلی احمقانه ست وقتی عاشق کسی هستی باید بتونی ببوسیش دیگه.»
«بیا زود باش. فکری کن میشیما. مرلین ب*وسه مرگ رو لباشه.»
شوهرش که این نکته را فراموش کرده بود. رنگش پرید و انگار زمین زیر پایش باز شد. روی یکی از پله ها نشست و به بخش یخچال ها زل زد. «این دیگه قارچی نیست که گندیده بشه یا قورباغه ای نیست که فرار میکنه. این مرلینه که عاشق شده، وای چه گندی زده شد.»
کد:
‌
مادرش از تعجب دست به د*ه*ان برد و فریاد زد «منظورت چیه نه؟!»
پدرش که جلیقه بافتنی به تن کرده بود راه خود را از میان جمعیت باز کرد و به سوی مرلین رفت و داد زد «یعنی چی نه؟ مشکلی پیش اومده دختر؟»
دخترش به او گفت «من اون پسر رو نمیبوسم.»
«آخه چرا؟ عیب و ایرادی داره؟ به نظر پسر خوشتیپ و خوبیه. از این بدترهاش رو بوسیدی که زشت و بدترکیب بوده ند.»
مرلین با موهایی طلایی بر تخت پادشاهی اش نشسته بود و مرد جوان چهره به چهره او ایستاده بود و نمی توانست چشم از او بردارد.
«مرلین، دیگه هیچ وقت نمیبینمت. دیگه قبرستون نمیای. من رو ببوس.»
«نه.»
آقای تواچ دخترش را سرزنش کرد. «یالا زود باش. باید این کار رو بکنی. مشتری ها منتظرند. مرلین این پسر رو ببوس.»
«نه.»
میشیما مبهوت مانده بود. لوکریس کنار دست او ایستاده بود و دستانش می‌لرزید «آه، فهمیدم.» دست شوهرش را گرفت و او را کنار راه پله کشاند و به او گفت «دخترت عاشق شده. بعد از این که همه جور آدمی رو ب*و*سید، حالا...»
«چی داری میگی لوکریس؟»
«عاشق نگهبان قبرستون شده؛ به همین خاطر نمیخواد اون رو ببوسه.»
«نگهبان قبرستونه؟ نشناختمش. هر چی باشه خیلی احمقانه ست وقتی عاشق کسی هستی باید بتونی ببوسیش دیگه.»
«بیا زود باش. فکری کن میشیما. مرلین ب*وسه مرگ رو لباشه.»
شوهرش که این نکته را فراموش کرده بود. رنگش پرید و انگار زمین زیر پایش باز شد. روی یکی از پله ها نشست و به بخش یخچال ها زل زد. «این دیگه قارچی نیست که گندیده بشه یا قورباغه ای نیست که فرار میکنه. این مرلینه که عاشق شده، وای چه گندی زده شد.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
جمعیت حاضر در مغازه بی قرار شده بودند و گله کردند. «آقا دو ساعته توی صفیم ها.»
میشیما برخاست و به سمت نگهبان قبرستان رفت، از او پرسید «طناب دار یا زهر دیگه ای نمیخواید؟ راه های زیادی برای پایان دادن به زندگی وجود داره مخصوصاً این جا. تیغ های برنده، سیب تورینگ دوست ندارید؟ لوكريس نظر تو چیه؟ در ضمن برای شما کاملاً رایگانه هر چی که دوست دارید میتونید انتخاب کنید. فقط تصمیم بگیرید.»
«من فقط میخوام مرلین من رو ببوسه.»
دختر تواچ جواب داد «نه ارنست من دوستت دارم.»
نگهبان قبرستان جواب داد «منم دوستت دارم مرلین، تا دم مرگ.»
وضعیت بغرنجی بود با وجود جمعیت زیاد، سکوت مرگباری بر مغازه حاکم شد ولی ناگهان صدایی شاد سکوت را درهم شکست.
کد:
‌
جمعیت حاضر در مغازه بی قرار شده بودند و گله کردند. «آقا دو ساعته توی صفیم ها.»
میشیما برخاست و به سمت نگهبان قبرستان رفت، از او پرسید «طناب دار یا زهر دیگه ای نمیخواید؟ راه های زیادی برای پایان دادن به زندگی وجود داره مخصوصاً این جا. تیغ های برنده، سیب تورینگ دوست ندارید؟ لوكريس نظر تو چیه؟ در ضمن برای شما کاملاً رایگانه هر چی که دوست دارید میتونید انتخاب کنید. فقط تصمیم بگیرید.»
«من فقط میخوام مرلین من رو ببوسه.»
دختر تواچ جواب داد «نه ارنست من دوستت دارم.»
نگهبان قبرستان جواب داد «منم دوستت دارم مرلین، تا دم مرگ.»
وضعیت بغرنجی بود با وجود جمعیت زیاد، سکوت مرگباری بر مغازه حاکم شد ولی ناگهان صدایی شاد سکوت را درهم شکست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
«رام رام دیرام دام، هستیم ما شادکام! رام رام دیرام دام!»
«این دیگه چه کوفتیه؟»
آقای تواچ سرش را به سمت سقف بالا برد. آهنگ با صدای بسیار بلند از طبقه بالا به گوش میرسید.
«رام رام دیرام دام...»
خانم تواچ از عصبانیت دندان هایش را به هم فشرد. خونش به جوش آمده و گونه هایش را سرخ کرده بود. ل*ب هایش را آن قدر محکم روی هم فشار داد که سفید شدند.
با صدای این آهنگ گوش خراش شیشه های سم روی قفسه ها به لرزه افتاده بودند و به هم میخوردند و حتی بر زمین می افتادند. لوکریس به سوی آنها دوید که مانع شود.
«کار کار آلنه.»
یکی از لامپذهای مهتابی سقف ترکید و رد دود در هوا چشم کسانی را که منتظر ب*وسه مرگ مرلین بودند، سوزاند. شمشیر تانتو از روی دیوار بالای راه پله روی زمین افتاد و نوک آن روی یکی از پله ها فرورفت. نور از لبه تیزش به اطراف می تابید. طناب های دار از بالای قفسه ها باز شدند و کف مغازه افتادند و به پای مشتریان پیچیدند. میشیما حریف این وضع نمیشد. جعبه آب نبات و شیرینی روی پیشخان بر زمین افتاد و هزار تکه شد. تیغ ها فروافتادند نقاشی های سیب تورینگ دانه دانه از جایشان فروریختند؛ انگار زیر یک درخت سیب ایستاده باشی و کسی تنه آن را تکان بدهد. کشو صندوق باز شد و همه اسکناس های دخل بیرون ریخت. چند نفر از روی جمعیت خودشان را روی پولها انداختند و جیب هایشان را پر کردند.
میشیما که این غارت علنی را دید فریاد کشید. «همگی بیرون! مغازه تعطیله. برید یه وقت دیگه بیاید بمیرید. بلیت هاتون رو نگه دارید و فردا برگردید تا همه چیز مرتب بشه. با شما هم هستم نگهبان جوان... برو بیرون... این اسلحه یک بار مصرف رو بگیر و برو و دیگه موی دماغ ما نشو با عاشق بازی هات اذیت مون نکن.»
«رام رام دیرام دام...»
مشتریان افسرده در حال خارج شدن از مغازه زمزمه میکردند، «رام رام دیرام دام.» حالا تمام لامپ های مهتابی مغازه مثل نورافکن های کلوب ر*ق*ص کرت کوبین روشن و خاموش می شدند.
«آلن، اون آهنگ رو خاموش میکنی یا نه؟»
مادر با صدای بلند داد زد ولی پسر کوچکش در طبقه بالا نمی توانست صدای او را از بین هیاهوی زیروبم م
وسیقی بشنود.
کد:
‌
«رام رام دیرام دام، هستیم ما شادکام! رام رام دیرام دام!»
«این دیگه چه کوفتیه؟»
آقای تواچ سرش را به سمت سقف بالا برد. آهنگ با صدای بسیار بلند از طبقه بالا به گوش میرسید.
«رام رام دیرام دام...»
خانم تواچ از عصبانیت دندان هایش را به هم فشرد. خونش به جوش آمده و گونه هایش را سرخ کرده بود. ل*ب هایش را آن قدر محکم روی هم فشار داد که سفید شدند.
با صدای این آهنگ گوش خراش شیشه های سم روی قفسه ها به لرزه افتاده بودند و به هم میخوردند و حتی بر زمین می افتادند. لوکریس به سوی آنها دوید که مانع شود.
«کار کار آلنه.»
یکی از لامپذهای مهتابی سقف ترکید و رد دود در هوا چشم کسانی را که منتظر ب*وسه مرگ مرلین بودند، سوزاند. شمشیر تانتو از روی دیوار بالای راه پله روی زمین افتاد و نوک آن روی یکی از پله ها فرورفت. نور از لبه تیزش به اطراف می تابید. طناب های دار از بالای قفسه ها باز شدند و کف مغازه افتادند و به پای مشتریان پیچیدند. میشیما حریف این وضع نمیشد. جعبه آب نبات و شیرینی روی پیشخان بر زمین افتاد و هزار تکه شد. تیغ ها فروافتادند نقاشی های سیب تورینگ دانه دانه از جایشان فروریختند؛ انگار زیر یک درخت سیب ایستاده باشی و کسی تنه آن را تکان بدهد. کشو صندوق باز شد و همه اسکناس های دخل بیرون ریخت. چند نفر از روی جمعیت خودشان را روی پولها انداختند و جیب هایشان را پر کردند.
میشیما که این غارت علنی را دید فریاد کشید. «همگی بیرون! مغازه تعطیله. برید یه وقت دیگه بیاید بمیرید. بلیت هاتون رو نگه دارید و فردا برگردید تا همه چیز مرتب بشه. با شما هم هستم نگهبان جوان... برو بیرون... این اسلحه یک بار مصرف رو بگیر و برو و دیگه موی دماغ ما نشو با عاشق بازی هات اذیت مون نکن.»
«رام رام دیرام دام...»
مشتریان افسرده در حال خارج شدن از مغازه زمزمه میکردند، «رام رام دیرام دام.» حالا تمام لامپ های مهتابی مغازه مثل نورافکن های کلوب ر*ق*ص کرت کوبین روشن و خاموش می شدند.
«آلن، اون آهنگ رو خاموش میکنی یا نه؟»
مادر با صدای بلند داد زد ولی پسر کوچکش در طبقه بالا نمی توانست صدای او را از بین هیاهوی زیروبم موسیقی بشنود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
لوکریس بی خیال بطری هایی شد که گرفته بودشان. پس رهایشان کرد و به سوی آلن رفت. سم بطری ها مثل ریگ کف مغازه ریخت و جذب زمین شد.
«خوبه، حداقل از شر موش ها خلاص میشیم.»
هنگامی که از پله ها بالا میرفت، از این که چنین فکری به سرش زده تعجب کرد. وارد اتاق آلن شد. «مگه با تو نیستم؟ این زیروزار رو خاموش کن!»
«رام رام دیرام...» تق.
لوكريس صدا را قطع کرد و فریاد زد «مریضی، واقعاً بیماری! ما اون پایین هزارتا بدبختی داریم، اون وقت توی کودن این بالا این چرت و پرت ها رو گوش میکنی! فکر ما نیستی فکر برادر بیچاره ت باش، مطمئنم با این سروصدای احمقانه ت دوباره همه چی رو خ*را*ب کرده...»
به راهرو رفت و وارد اتاق ونسان شد. ونسان خیلی خونسرد به ماکت روبه رویش خیره شده بود و با انگشت روی میزش ضرب شادی گرفته بود.
مادرش به سر بانداژ شده پسرش نزدیک شد و هاج و واج با چشمان باز و متعجب به سازه ونسان نگاهی انداخت «چی؟ روی پرتگاه عشاق پل زدی؟»
«ایده آلن بود. گفت این جوری بهتر میشه و مردم شادتر میشن....»
«همین ایده درخشان شهر بازیت رو نابود میکنه. به هر حال بگذریم. غذام روی گازه پا شید بیاید پایین دور میز بشینید.»
میشیما کرکره فلزی مغازه را پایین کشید و لامپ ها را خاموش کرد، اما در را باز گذاشت تا کمی هوا وارد مغازه شود. دخترش که تا الان بالای پله ها ایستاده بود دوباره کشان کشان به حرکت افتاد. میشیما در تاریکی کورمال کورمال تا راه پله آمد. لامپ بالای سرش را روشن کرد و از پله ها یکی یکی بالا رفت. در پاگرد آلن می خندید و به او نگاه میکرد.
مادرش عبوس و ترش رو به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد و دیس غذا را روی میز اتاق غذاخوری گذاشت.
«نمی خوام هیچ کی نظر بده فهمیدید؟ با این آوار مکافاتی که رو سرمه، غذایی بهتر از این گیرتون نمیاد.»
ونسان پرسید «غذا چی هست؟»
«رون بره ای که خودش رو از صخره پرت کرده پایین، به همین خاطر استخونش شکسته. قصاب لطف داشت این رو واسه من کنار گذاشت. چه طور شده همچین سؤالی می‌پرسی؟ تو که بی اشتهایی. میشیما بشقابت رو بده.»
کد:
‌
لوکریس بی خیال بطری هایی شد که گرفته بودشان. پس رهایشان کرد و به سوی آلن رفت. سم بطری ها مثل ریگ کف مغازه ریخت و جذب زمین شد.
«خوبه، حداقل از شر موش ها خلاص میشیم.»
هنگامی که از پله ها بالا میرفت، از این که چنین فکری به سرش زده تعجب کرد. وارد اتاق آلن شد. «مگه با تو نیستم؟ این زیروزار رو خاموش کن!»
«رام رام دیرام...» تق.
لوكريس صدا را قطع کرد و فریاد زد «مریضی، واقعاً بیماری! ما اون پایین هزارتا بدبختی داریم، اون وقت توی کودن این بالا این چرت و پرت ها رو گوش میکنی! فکر ما نیستی فکر برادر بیچاره ت باش، مطمئنم با این سروصدای احمقانه ت دوباره همه چی رو خ*را*ب کرده...»
به راهرو رفت و وارد اتاق ونسان شد. ونسان خیلی خونسرد به ماکت روبه رویش خیره شده بود و با انگشت روی میزش ضرب شادی گرفته بود.
مادرش به سر بانداژ شده پسرش نزدیک شد و هاج و واج با چشمان باز و متعجب به سازه ونسان نگاهی انداخت «چی؟ روی پرتگاه عشاق پل زدی؟»
«ایده آلن بود. گفت این جوری بهتر میشه و مردم شادتر میشن....»
«همین ایده درخشان شهر بازیت رو نابود میکنه. به هر حال بگذریم. غذام روی گازه پا شید بیاید پایین دور میز بشینید.»
میشیما کرکره فلزی مغازه را پایین کشید و لامپ ها را خاموش کرد، اما در را باز گذاشت تا کمی هوا وارد مغازه شود. دخترش که تا الان بالای پله ها ایستاده بود دوباره کشان کشان به حرکت افتاد. میشیما در تاریکی کورمال کورمال تا راه پله آمد. لامپ بالای سرش را روشن کرد و از پله ها یکی یکی بالا رفت. در پاگرد آلن می خندید و به او نگاه میکرد.
مادرش عبوس و ترش رو به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد و دیس غذا را روی میز اتاق غذاخوری گذاشت.
«نمی خوام هیچ کی نظر بده فهمیدید؟ با این آوار مکافاتی که رو سرمه، غذایی بهتر از این گیرتون نمیاد.»
ونسان پرسید «غذا چی هست؟»
«رون بره ای که خودش رو از صخره پرت کرده پایین، به همین خاطر استخونش شکسته. قصاب لطف داشت این رو واسه من کنار گذاشت. چه طور شده همچین سؤالی می‌پرسی؟ تو که بی اشتهایی. میشیما بشقابت رو بده.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
مرلین گفت «من که گرسنه نیستم.»
فضای میز تلخ و تیره بو.د مرلین اشک میریخت و آب دماغش را بالا میکشید. اوقات همه جز آلن تلخ بود. او با حظ و ولع غذا میخورد.
«وای مامان عالیه، دستت درد نکنه.»
لوکریس چشمانش را به سوی آسمان برد و با تندخویی گفت
«منظورت چیه عالیه، ابله؟! مثل همیشه ست دیگه. اول سرخش میکنم بعد توی فویل میپیچم تا گوشتش بپزه پس دیگه چی میگی؟ حتی به جای نمک و فلفل، شکر پاشیدم.»
آلن با ظاهری گرسنه و بشاش لبخند زد «آه که این طور. گفتم این مزه کارامل از کجا می آد. بعدش هم اون رو توی فویل پیچوندی؛ عجب فکری کردی این طوری روش سوخاری میشه و توش مغزپخت.»
ونسان با ظاهری شوریده بشقابش را جلو غذا برد. آقا و خانم تواچ به هم نگاه کردند. لوکریس برای پسر بزرگ خود غذا کشید. پسر کوچکش او را تحسین کرد و برایش کف زد. «وای مامان تو باید رستوران بزنی، شک ندارم از این رستوران فرانسیس واتل روبه روی خودمون بهتر میشه. مشتری ها هم خوشحال میشن و می آن اینجا.»
«وظیفه من غذا دادن به مردم نیست. دون شأن منه. من سم میدم بخورند و دیگه هم برنمیگردند! کی میخوای این رو قبول کنی؟»
آلن خندید. «این کاریه که کم و بیش توی فرانسیس واتل هم انجام میدند. واسه همینه که خودشون تا چند وقت دیگه تعطیلش میکنند. میدونم داری وانمود میکنی مخالفی، ولی من عمیقاً اعتقاد دارم که این گوشت بره‌ت محشره.»
آقای تواچ مجبور به تأیید شد، «همین طوره، عالیه.»
زنش چشم غره ای به او رفت. «پس طرف اون رو میگیری، آره میشیما؟»
ونسان ل*ب های خشکش را پاک کرد و برای بار دوم بشقاب غذایش را جلو برد و غذای زیادی برای خودش کشید. لوکریس چاقو و چنگالش را پایین گذاشت تنها مرلین دلزده بود و متأثر نشد.
مادرش با اعتماد به او گفت «میفهمم، حداقل یه نفر توی این خونواده طعمش رو چشیده.»
لوکریس به بقیه نگاه کرد. «دختره گناه که نکرده. فقط حيف بزاق دهنش...»
دختر موطلایی روی بشقابش به هق هق افتاد. «وای!»
لوکریس نگاه ملامت بار شوهرش را دید و نالان گفت «چیه؟ مگه چی گفتم؟»
کد:
‌
مرلین گفت «من که گرسنه نیستم.»
فضای میز تلخ و تیره بو.د مرلین اشک میریخت و آب دماغش را بالا میکشید. اوقات همه جز آلن تلخ بود. او با حظ و ولع غذا میخورد.
«وای مامان عالیه، دستت درد نکنه.»
لوکریس چشمانش را به سوی آسمان برد و با تندخویی گفت
«منظورت چیه عالیه، ابله؟! مثل همیشه ست دیگه. اول سرخش میکنم بعد توی فویل میپیچم تا گوشتش بپزه پس دیگه چی میگی؟ حتی به جای نمک و فلفل، شکر پاشیدم.»
آلن با ظاهری گرسنه و بشاش لبخند زد «آه که این طور. گفتم این مزه کارامل از کجا می آد. بعدش هم اون رو توی فویل پیچوندی؛ عجب فکری کردی این طوری روش سوخاری میشه و توش مغزپخت.»
ونسان با ظاهری شوریده بشقابش را جلو غذا برد. آقا و خانم تواچ به هم نگاه کردند. لوکریس برای پسر بزرگ خود غذا کشید. پسر کوچکش او را تحسین کرد و برایش کف زد. «وای مامان تو باید رستوران بزنی، شک ندارم از این رستوران فرانسیس واتل روبه روی خودمون بهتر میشه. مشتری ها هم خوشحال میشن و می آن اینجا.»
«وظیفه من غذا دادن به مردم نیست. دون شأن منه. من سم میدم بخورند و دیگه هم برنمیگردند! کی میخوای این رو قبول کنی؟»
آلن خندید. «این کاریه که کم و بیش توی فرانسیس واتل هم انجام میدند. واسه همینه که خودشون تا چند وقت دیگه تعطیلش میکنند. میدونم داری وانمود میکنی مخالفی، ولی من عمیقاً اعتقاد دارم که این گوشت بره‌ت محشره.»
آقای تواچ مجبور به تأیید شد، «همین طوره، عالیه.»
زنش چشم غره ای به او رفت. «پس طرف اون رو میگیری، آره میشیما؟»
ونسان ل*ب های خشکش را پاک کرد و برای بار دوم بشقاب غذایش را جلو برد و غذای زیادی برای خودش کشید. لوکریس چاقو و چنگالش را پایین گذاشت تنها مرلین دلزده بود و متأثر نشد.
مادرش با اعتماد به او گفت «میفهمم، حداقل یه نفر توی این خونواده طعمش رو چشیده.»
لوکریس به بقیه نگاه کرد. «دختره گناه که نکرده. فقط حيف بزاق دهنش...»
دختر موطلایی روی بشقابش به هق هق افتاد. «وای!»
لوکریس نگاه ملامت بار شوهرش را دید و نالان گفت «چیه؟ مگه چی گفتم؟»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
«وای مامان، بابا... من حتی نمیتونم پسری رو که عاشقشم ببوسم، چون میکشمش.»
میشیما پرسید «اسمش ارنسته؟ مثل همینگوی. ظاهراً مادر ارنست همینگوی اسلحه مدل اسمیت و وسون رو با یه کیک شکلاتی برای پسرش فرستاده بوده که همینگوی با همون اسلحه خودکشی میکنه. پدرش قبلاً با اسلحه خودش رو کشته بود و نوه دختریش هم توی سی و پنجمین سال مرگ همینگوی خودکشی میکنه. اسمش مارگو بود اسم ش*ر*اب مورد علاقه همینگوی. دختره الکلی شد و همه چیزش رو نابود کرد. جالبه، مگه
نه؟»
این بار نوبت لوکریس بود که به شوهرش چشم غره برود. «بسیار خب شاید هم نه. درسته که ب*وسه مرگ داشتن تا حدی مصیبته، لعنتی، پسر خوبی بود که میتونست نوه های خوشگلی بهمون بده. شغل آینده داری هم داشت، نگهبان قبرستون، چون فکر نکنم بخاری از ونسان بلند بشه و زن بگیره... اون یکی هم که اگه روزی ازدواج کنه مطمئنم با یه دلقک عروسی میکنه. حتماً بعدش هم باید آرتیست های سیرک رو توی مغازه نگه داریم که با بطری های سم شعبده بازی میکنند یا با طناب های دار قر میان. نه ارزش نداره...»
ونسان تواچ غور کرده بود و مثل یک گاو نشخوار میکرد. قبلاً تنها فكر بلع غذا حالش را بد میکرد و باعث میشد بالا بیاورد ولی الان در این بزم خوشمزه عصاره بره خودکشته را سر میکشید و ل*ذت میبرد. کنار آلن نشسته بود با د*ه*ان پر از او پرسید «راستی قبل از دیرام دام باید سه بار بگیم رام رام رام؟»»
برادرش پاسخ داد «نه دوبار رام رام دیرام دام»
لوکریس که روبه روی و نسان نشسته بود، هاج و واج به پسرهایش نگاه میکرد که به وضع خواهرشان بی تفاوت بودند. آلن با تکه ای نان ظرفش را پاک کرد و رو به مادرش گفت «داشتم فکر میکردم... اگه میشد چندتا موز
هم توش حلقه حلقه کرد و کمی چاشنی و سرکه قاتیش کرد، وای که چی میشد.»
لوکریس در فکر فرو رفت و با تأسف نالید. «آخه ما چرا این بچه را به دنیا آوردیم؟»
سمت چپ او، روبه روی آلن، مرلین نشسته بود. او دوباره گریه را از سر گرفت و مادرش را سرزنش کرد. «من چی مامان؟ چرا ازم خواستید که مثل مار زنگی مرگ توی دهنم داشته باشم؟ اصلاً فکر آینده‌م بودید؟»
آقای تواچ سر میز نشسته بود. کمی افسوس خورد و گفت «مسئله این بود که... در واقع... ما فکر آیندت بودیم.... یعنی وظیفه شغلی مون ایجاب میکرد که... اگه بشه این جوری گفت...»
صبر لوکریس از دست پسر ارشدش لبریز شد و با لحن و کلماتی که سابقه نداشت فریاد زد. «ونسان انقدر نلمبون. زشته. خواهرت بدبخت شده.»
کد:
‌
«وای مامان، بابا... من حتی نمیتونم پسری رو که عاشقشم ببوسم، چون میکشمش.»
میشیما پرسید «اسمش ارنسته؟ مثل همینگوی. ظاهراً مادر ارنست همینگوی اسلحه مدل اسمیت و وسون رو با یه کیک شکلاتی برای پسرش فرستاده بوده که همینگوی با همون اسلحه خودکشی میکنه. پدرش قبلاً با اسلحه خودش رو کشته بود و نوه دختریش هم توی سی و پنجمین سال مرگ همینگوی خودکشی میکنه. اسمش مارگو بود اسم ش*ر*اب مورد علاقه همینگوی. دختره الکلی شد و همه چیزش رو نابود کرد. جالبه، مگه
نه؟»
این بار نوبت لوکریس بود که به شوهرش چشم غره برود. «بسیار خب شاید هم نه. درسته که ب*وسه مرگ داشتن تا حدی مصیبته، لعنتی، پسر خوبی بود که میتونست نوه های خوشگلی بهمون بده. شغل آینده داری هم داشت، نگهبان قبرستون، چون فکر نکنم بخاری از ونسان بلند بشه و زن بگیره... اون یکی هم که اگه روزی ازدواج کنه مطمئنم با یه دلقک عروسی میکنه. حتماً بعدش هم باید آرتیست های سیرک رو توی مغازه نگه داریم که با بطری های سم شعبده بازی میکنند یا با طناب های دار قر میان. نه ارزش نداره...»
ونسان تواچ غور کرده بود و مثل یک گاو نشخوار میکرد. قبلاً تنها فكر بلع غذا حالش را بد میکرد و باعث میشد بالا بیاورد ولی الان در این بزم خوشمزه عصاره بره خودکشته را سر میکشید و ل*ذت میبرد. کنار آلن نشسته بود با د*ه*ان پر از او پرسید «راستی قبل از دیرام دام باید سه بار بگیم رام رام رام؟»»
برادرش پاسخ داد «نه دوبار رام رام دیرام دام»
لوکریس که روبه روی و نسان نشسته بود، هاج و واج به پسرهایش نگاه میکرد که به وضع خواهرشان بی تفاوت بودند. آلن با تکه ای نان ظرفش را پاک کرد و رو به مادرش گفت «داشتم فکر میکردم... اگه میشد چندتا موز
هم توش حلقه حلقه کرد و کمی چاشنی و سرکه قاتیش کرد، وای که چی میشد.»
لوکریس در فکر فرو رفت و با تأسف نالید. «آخه ما چرا این بچه را به دنیا آوردیم؟»
سمت چپ او، روبه روی آلن، مرلین نشسته بود. او دوباره گریه را از سر گرفت و مادرش را سرزنش کرد. «من چی مامان؟ چرا ازم خواستید که مثل مار زنگی مرگ توی دهنم داشته باشم؟ اصلاً فکر آینده‌م بودید؟»
آقای تواچ سر میز نشسته بود. کمی افسوس خورد و گفت «مسئله این بود که... در واقع... ما فکر آیندت بودیم.... یعنی وظیفه شغلی مون ایجاب میکرد که... اگه بشه این جوری گفت...»
صبر لوکریس از دست پسر ارشدش لبریز شد و با لحن و کلماتی که سابقه نداشت فریاد زد. «ونسان انقدر نلمبون. زشته. خواهرت بدبخت شده.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
آلن پرسید «واقعاً؟ آخه چرا؟»
میشیما به چاقوی بلندی که برای بریدن گوشت استفاده میشد، نگاهی انداخت. سپس آن را روی س*ی*نه آلن گذاشت. دقیقاً همان جایی که برای فرو بردن شمشیر در مراسم هاراکیری میگذارند. حس وحشیانه ای بر او غلبه میکرد ولی خودش را کنترل کرد و با صدای خشک و بی رمق به آلن یادآوری کرد، «چون دیگه بزرگ شده و این که خواهرت زهر توی بدنش داره.»
آلن زیرلب خنده ای کرد. «نخیر نداره. موقع جشن تولد من رفتم سریخچال و چرک آب توی سرنگ رو با محلول گلوکز، همونی که وقتی و نسان خیلی ضعیف میشه دکتر بهش تزریق میکنه عوض کردم. پس نگران
نباشید.»
ناگهان سکوت مرگباری بر فضا حاکم شد و این فرصتی به ما میدهد که توصیفی از اتاق غذاخوری بکنیم: کاناپه ای بنفش که حس عزا را منتقل میکرد. روبه روی پنجره پرده زده بود که از آن میشد نمایی از مجتمع مذاهب از یاد رفته را دید. گنجه ای قدیمی شاید متعلق به قرن بیست و یکم. آباژوری به شکل سیاره زحل و حلقه هایش روی میز آن. پشت در گوشه ای یک تلویزیون سه بعدی که موقع اخبار انگار خانم مجری واقعاً در اتاق حضور دارد و برایت اخبار فجایع وحشتناک را میگوید. اینها وسایل اتاق غذاخوری بودند.
«آلن، چی گفتی؟»
«ونسان تو خبر داشتی؟»
فرزند ارشد خانواده تواچ دهانش را با دستمال پاک کرد و آروغی زد. «آره.»
پدر و مادرشان میخکوب شده بودند لوکریس یاد لحظه ای افتاد که به اشتباه کمی از سم پری شنی را بو کرده بود. حال الانش مثل آن لحظه بود. فکر کرد الآن است که غش کند.
مرلین هنوز در شوک بود و درست متوجه نشده بود. «یه بار دیگه بگو چی گفتی؟»
میشیما نفسش سنگین شده بود و به سختی بالا می آمد. ناگهان همچون رعد ابری مملو از باران اسیدی به غرش درآمد. «مرلین میتونی بری پیش نگهبان قبرستونت! ب*وسه هات بی ضررند و بدون این که بفهمیم مشتری هامون رو گول زدیم...»
صدای میشیما بم شد. «و همه به خاطر این دوتا موجود پسته که....»
برق از چشمانش میبارید. «...تو رو دل خوش کنک و بی اثر کردند.»
زبانش مثل رعد توی دهانش در هم می پیچید.
کد:
‌
آلن پرسید «واقعاً؟ آخه چرا؟»
میشیما به چاقوی بلندی که برای بریدن گوشت استفاده میشد، نگاهی انداخت. سپس آن را روی س*ی*نه آلن گذاشت. دقیقاً همان جایی که برای فرو بردن شمشیر در مراسم هاراکیری میگذارند. حس وحشیانه ای بر او غلبه میکرد ولی خودش را کنترل کرد و با صدای خشک و بی رمق به آلن یادآوری کرد، «چون دیگه بزرگ شده و این که خواهرت زهر توی بدنش داره.»
آلن زیرلب خنده ای کرد. «نخیر نداره. موقع جشن تولد من رفتم سریخچال و چرک آب توی سرنگ رو با محلول گلوکز، همونی که وقتی و نسان خیلی ضعیف میشه دکتر بهش تزریق میکنه عوض کردم. پس نگران
نباشید.»
ناگهان سکوت مرگباری بر فضا حاکم شد و این فرصتی به ما میدهد که توصیفی از اتاق غذاخوری بکنیم:  کاناپه ای بنفش که حس عزا را منتقل میکرد. روبه روی پنجره پرده زده بود که از آن میشد نمایی از مجتمع مذاهب از یاد رفته را دید. گنجه ای قدیمی شاید متعلق به قرن بیست و یکم. آباژوری به شکل سیاره زحل و حلقه هایش روی میز آن. پشت در گوشه ای یک تلویزیون سه بعدی که موقع اخبار انگار خانم مجری واقعاً در اتاق حضور دارد و برایت اخبار فجایع وحشتناک را میگوید. اینها وسایل اتاق غذاخوری بودند.
«آلن، چی گفتی؟» 
«ونسان تو خبر داشتی؟»
فرزند ارشد خانواده تواچ دهانش را با دستمال پاک کرد و آروغی زد. «آره.»
پدر و مادرشان میخکوب شده بودند لوکریس یاد لحظه ای افتاد که به اشتباه کمی از سم پری شنی را بو کرده بود. حال الانش مثل آن لحظه بود. فکر کرد الآن است که غش کند.
مرلین هنوز در شوک بود و درست متوجه نشده بود. «یه بار دیگه بگو چی گفتی؟»
میشیما نفسش سنگین شده بود و به سختی بالا می آمد. ناگهان همچون رعد ابری مملو از باران اسیدی به غرش درآمد. «مرلین میتونی بری پیش نگهبان قبرستونت! ب*وسه هات بی ضررند و بدون این که بفهمیم مشتری هامون رو گول زدیم...»
صدای میشیما بم شد. «و همه به خاطر این دوتا موجود پسته که....»
برق از چشمانش میبارید. «...تو رو دل خوش کنک و بی اثر کردند.»
زبانش مثل رعد توی دهانش در هم می پیچید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
«همچین عملی... اون هم از یک تواچ! شماها مایه شرم خاندانید. ده نسل پشت ما خودکشی کردند و هیچ وقت همچین ننگی ندیده بودند! واقعاً باعث خجالتید. تو ونسان! امیدم به تو بود... تو هم بروتوس؟ به خودت اجازه دادی تحت تأثیر این پسر بدجنس و ناباب قرار بگیری. ای بچه پست فطرت!»
خانم تواچ که بر اعصاب خود مسلط شده بود مداخله کرد «بسه، عیب نداره میشیما. چرا همه چی رو باهم قاتی میکنی؟!»
اما شوهرش از جا جهید و پنجه های بزرگش را به سمت گر*دن آلن برد. آلن خندان و شنگول به سمت راهرو پا به فرار گذاشت و پدرش دنبالش افتاد. مرلین هم میز را ترک کرد و پی برادر کوچکش دوید. هر دو آلن را تعقیب می کردند. میشیما برای خفه کردنش مرلین برای به آ*غ*و*ش کشیدنش.
مادرش که هنوز نتوانسته بود ماجرا را هضم کند التماس کرد. «مرلین اگه برادرت رو دوست داری، نبوسش!»
ونسان روبه روی او نشسته بود و به او یادآوری کرد «مامان نترس به جای سم، گلوکز شیرین تو رگ هاشه.»
«ای وای، آره. پس من برم تا اون رو نکشته...!»
کد:
‌
«همچین عملی... اون هم از یک تواچ! شماها مایه شرم خاندانید. ده نسل پشت ما خودکشی کردند و هیچ وقت همچین ننگی ندیده بودند! واقعاً باعث خجالتید. تو ونسان! امیدم به تو بود... تو هم بروتوس؟ به خودت اجازه دادی تحت تأثیر این پسر بدجنس و ناباب قرار بگیری. ای بچه پست فطرت!»
خانم تواچ که بر اعصاب خود مسلط شده بود مداخله کرد «بسه، عیب نداره میشیما. چرا همه چی رو باهم قاتی میکنی؟!»
اما شوهرش از جا جهید و پنجه های بزرگش را به سمت گر*دن آلن برد. آلن خندان و شنگول به سمت راهرو پا به فرار گذاشت و پدرش دنبالش افتاد. مرلین هم میز را ترک کرد و پی برادر کوچکش دوید. هر دو آلن را تعقیب می کردند. میشیما برای خفه کردنش مرلین برای به آ*غ*و*ش کشیدنش.
مادرش که هنوز نتوانسته بود ماجرا را هضم کند التماس کرد. «مرلین اگه برادرت رو دوست داری، نبوسش!» 
ونسان روبه روی او نشسته بود و به او یادآوری کرد «مامان نترس به جای سم، گلوکز شیرین تو رگ هاشه.»
«ای وای، آره. پس من برم تا اون رو نکشته...!»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
***
صبح روز بعد ساعت فاخته روی دیوار که بین در جلویی مغازه و پنجره کنار پیشخان بود. ساعت هشت را اعلام کرد. بالای صفحه لعابی ساعت، دروگر دهر - اسکلتی که با چوب لیمو ساخته شده بود، با ردایی سفید و داس در دست - بیرون آمد و خواند «کوکو! کوکو!»
رادیو مغازه خودکار روشن شد و مهمترین اخبار روح خراش را پخش کرد. لوکریس با پیش‌بند و ماسک گ*از سم هایی را که دیروز بر زمین ریخته شده بود، آب میگرفت و میشست. زیر ماسک با ظاهری متعجب و صدای بلند من من میکرد. میشیما رادیو را خاموش کرد و پرسید «داری چی میگی واسه خودت؟» همسرش روبند و نوار ف*یل*تر ماسک را باز کرد. «میگم با مرلین چیکار کنیم؟ یا این که ما رو می بخشه و انگار اتفاقی نیفتاده، یا این که نه نمیشه این حقیقت رو نادیده گرفت که کارمون واقعاً شرم آور بوده. هر چند پول خوبی به جیب زدیم. در کشو صندوق رو ببند میشیما.»
شوهرش چنین کرد و سپس طناب ها را عقب انداخت. با خاک انداز و جارو خرده شیشه های گوی آب نبات ها را جمع و آنها را توی سطل آشغال خالی کرد، بعد به آلن دستور داد، «خورده شیشه ها رو از شیرینی ها سوا کن. نمیخوایم ز*ب*ون بچه ها رو ببریم خودت هم مواظب باش جاییت رو نبری. نمیدونم...»
مرلین لباس کارش را پوشیده بود. لباسی نازک که به تنش چسبیده بود. روی پله تابلوهای سیب تورینگ را به دیوار می چسباند. دستانش را که بالا میبرد، به طرز جذابی قوس های ب*ر*جسته و بی نظیر بدنش نمایان میشد. «بفرما این هم از این، خب دیگه من برم ببینم ارنست رفته قبرستون یا نه، خبرهای خوبی براش دارم.»
ناگهان میشیما از زیر پله فریاد زد «وای گندش بزنه!»
دخترش فکر کرد نقاشی ای از دست او افتاده، خم شد و پرسید «چی شده؟»
پدرش دستی به پیشانی کشید و گفت «دیروز کار احمقانه ای کردم.»
لوكريس که دستکش جراحی دست کرده بود و داشت زمین را میسابید بلند شد. «چیزی شده؟»
«دیروز غروب توی اون هیروویر یه دونه اسلحه یه بار مصرف به ارنست دادم.»
«چی؟»
خانم تواچ بهتش زد و پاهای مرلین شل شد و از بالای پله روی زمین سُر خورد. لباسش که تا لحظات پیش جذاب بود شکوه و زیبایی اش را از دست داد.
کد:
‌
***
صبح روز بعد ساعت فاخته روی دیوار که بین در جلویی مغازه و پنجره کنار پیشخان بود. ساعت هشت را اعلام کرد. بالای صفحه لعابی ساعت، دروگر دهر - اسکلتی که با چوب لیمو ساخته شده بود، با ردایی سفید و داس در دست - بیرون آمد و خواند «کوکو! کوکو!»
رادیو مغازه خودکار روشن شد و مهمترین اخبار روح خراش را پخش کرد. لوکریس با پیش‌بند و ماسک گ*از سم هایی را که دیروز بر زمین ریخته شده بود، آب میگرفت و میشست. زیر ماسک با ظاهری متعجب و صدای بلند من من میکرد. میشیما رادیو را خاموش کرد و پرسید «داری چی میگی واسه خودت؟» همسرش روبند و نوار ف*یل*تر ماسک را باز کرد. «میگم با مرلین چیکار کنیم؟ یا این که ما رو می بخشه و انگار اتفاقی نیفتاده، یا این که نه نمیشه این حقیقت رو نادیده گرفت که کارمون واقعاً شرم آور بوده. هر چند پول خوبی به جیب زدیم. در کشو صندوق رو ببند میشیما.»
شوهرش چنین کرد و سپس طناب ها را عقب انداخت. با خاک انداز و جارو خرده شیشه های گوی آب نبات ها را جمع و آنها را توی سطل آشغال خالی کرد، بعد به آلن دستور داد، «خورده شیشه ها رو از شیرینی ها سوا کن. نمیخوایم ز*ب*ون بچه ها رو ببریم خودت هم مواظب باش جاییت رو نبری. نمیدونم...»
مرلین لباس کارش را پوشیده بود. لباسی نازک که به تنش چسبیده بود. روی پله تابلوهای سیب تورینگ را به دیوار می چسباند. دستانش را که بالا میبرد، به طرز جذابی قوس های ب*ر*جسته و بی نظیر بدنش نمایان میشد. «بفرما این هم از این، خب دیگه من برم ببینم ارنست رفته قبرستون یا نه، خبرهای خوبی براش دارم.»
ناگهان میشیما از زیر پله فریاد زد «وای گندش بزنه!»
دخترش فکر کرد نقاشی ای از دست او افتاده، خم شد و پرسید «چی شده؟»
پدرش دستی به پیشانی کشید و گفت «دیروز کار احمقانه ای کردم.»
لوكريس که دستکش جراحی دست کرده بود و داشت زمین را میسابید بلند شد. «چیزی شده؟»
«دیروز غروب توی اون هیروویر یه دونه اسلحه یه بار مصرف به ارنست دادم.»
«چی؟»
خانم تواچ بهتش زد و پاهای مرلین شل شد و از بالای پله روی زمین سُر خورد. لباسش که تا لحظات پیش جذاب بود شکوه و زیبایی اش را از دست داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
«ولی بابا باید یه کاری بکنیم.»
«چی؟»
«دیشب با اون تفنگ... عش... قم ...» از فکر چنین کلمه ای به لکنت افتاد. «نکنه خودش رو... با تفنگ...»
«چی؟»
پدر مبهوتش نمیخواست آن چه را که او میخواست بر زبان بیاورد، بشنود. لوکریس دستکش هایش را درآورد و کنترل اوضاع را در دست گرفت.
«میشیما، میدونم باید چه کار کنیم.»
«چی کار؟»
«سریع برو گل فروشی تریستان و ایزود ببین امروز صبح اون رو دیدند یا نه. منم میرم خونه مادرش. مرلین تو هم بدو برو قبرستون.» و به آلن گفت «همین جا منتظر ما بمون تا برگردیم. مواظب مغازه باش.»
آلن از این پیشنهاد تعجب کرد.
کد:
‌
«ولی بابا باید یه کاری بکنیم.»
«چی؟»
«دیشب با اون تفنگ... عش... قم ...» از فکر چنین کلمه ای به لکنت افتاد. «نکنه خودش رو... با تفنگ...»
«چی؟»
پدر مبهوتش نمیخواست آن چه را که او میخواست بر زبان بیاورد، بشنود. لوکریس دستکش هایش را درآورد و کنترل اوضاع را در دست گرفت.
«میشیما، میدونم باید چه کار کنیم.»
«چی کار؟»
«سریع برو گل فروشی تریستان و ایزود ببین امروز صبح اون رو دیدند یا نه. منم میرم خونه مادرش. مرلین تو هم بدو برو قبرستون.» و به آلن گفت «همین جا منتظر ما بمون تا برگردیم. مواظب مغازه باش.»
آلن از این پیشنهاد تعجب کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا