Lunika✧
مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفهای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
اینجا صدای آرام نسیم به ضجه ممتد تبدیل میشد. باد زیر دامن بلند و چیندار مرلین میرفت آن را بالا میبرد. مرلین خودش را جمع کرد و دستش را روی دامنش کشید. شب است. لامپهای سبز و قرمز بیلبوردهای تبلیغاتی چینی به ساختمان قدیمی آنها میخورد. خانم تواچ بطری شابیزک را به سمت لبانش برد و به شوهرش که داشت به آلن نزدیک میشد گفت «اگه بکشیش خودم رو میکشم!»
«منم همینطور!» مرلین کلاهخودی را که ونسان برای تولدش به او کادو داده بود، بر سر گذاشت و بند آن را زیر چانهاش بست. آماده بود ضامنش را بکشد.
پسر بزرگ خانواده تواچ هم چاقوی آشپزخانه را زیر گلویش گذاشت. «بزنی، زدم!»
میشیما گفت «اونی که باید بکشم، این نیست، خودمم!»
دهانه بطری به لبان لوکریس نزدیکتر میشد. «اگه خودت رو بکشی من هم خودم رو میکشم.»
صدای گنگی از داخل کلاه زرهی مرلین بیرون آمد. «منم همینطور.»
ونسان که داشت به زور یک پنکیک را در دهانش میچپاند تکرار کرد «من هم...»
ارنست مهربان ناگهان کنترلش را از دست داد و با عصبانیت گفت «میشه بس کنید؟ مرلین عزیزم، تو داری مادر میشی! شما چی بابا؟ اگه این کارو بکنید، کی مغازه رو بچرخونه؟»
میشیما فریاد زد «دیگه مغازه خودکشی وجود نداره.»
سکوت سنگینی بر جمع حکم فرما شد.
لوکریس آهسته بطری شابیزک را پایین آورد و پرسید «منظورت چیه؟»
«میخوان مغازه رو خ*را*ب کنند! فردا صبح پلمپش میکنند.»
مرلین کنجکاوانه پرسید «آخه کی؟»
«اونهایی که مسخرهشون کردیم.»
بالای برجک ساختمان باد میورزید و صفیر میکشید. آلن به عقب گام برمیداشت و میشیما به سوی او پیش میآمد. آلن توضیح داد «بعد از اینکه رئیس دولت توی برنامه زنده تلویزیون سخنرانی کرد، شروع به انتقاد از خودش کرد و سر بطری پری شنی رو درآورد. همه وزیر و وزرای دولت هم همون کار رو کردند. هیچ کدومشون به نوشابه دست نزدن و ازش نخوردن. یکو از خنده منفجر شدند و قاه قاه ترسهای دوران بچگیشون رو تعریف کردند. وزیر دارایی گفت "موقع تعطیلات وقتی میرفتم آبادی، خونه مامان بزرگم، هر روز صبح افعی پرت میکرد توی تختم و اینجوری از خواب بیدارم میکرد! بعداً فهمیدم مارها سمی نبودن، ولی خب اون موقع من بچه بودم و خیلی میترسیدم. وقتی به مجتمع مذاهب از یاد رفته برگشتیم، از ترس تته پته میکردم شلوارم را خیس میکردم! هاها! الان هم داره میاد" ... بعدش واقعا بوی شاش همه اتاق رو گرفت. اون وقت وزیر دفاع اومد وسط و شروع به خاطره گویی کرد "این که خوبه. من رو مجبور میکردند پشکل خرگوش بخورم" ! بعد روی زمین غلط میخورد و مثل خرگوش بالا و پایین میپرید. وزیر محیط زیست گفت "یادم میاد وقتی ۱۱ سالم بود حق نداشتم از توی حصار گل بچینم. بهم گفته بودند اونها رعد و برق دارند اگه دست بهشون بزنم جرقهشون خشکم میکنه! میدونید بحث موقعهاست که گلی وجود داشت! الان که وزیر شدم دیگه خطری تهدیدم نمیکنه! دیگه اصلاً گلی توی طبیعت نیست! هاهاها!" بد موی سرشو میکند و غش غش میخندید. من هم مثل همه بینندههای تلویزیون متحیر شده بودم. بعد مجبور شدم بوی وزیر را که روی آستینم افتاده بود پاک کنم. آخرش رئیس دولت که از خنده اشک توی چشمهاش جمع شده بود گفت "یه بار یه عمویی منو تو گونی سیب زمینی کرد و دزدید. بدتم کرد روی گاریش و به اسبش شلاق زد تا چهار نعل بره. توی اون گاری انقدر بالا و پایین پریدم که پرت شدم توی جاده. آی... کاشکی به جای اینکه اینجوری ملتم را به نابودی کشوندم، الان تو گونی سیب زمینی زندانی بودم... هاهاها!" پخش مستقیم برنامه اونقدر افتضاح شد که تهیه کننده مجبور شد قطعش کنه؛ چون فیلمبردارهای استودیو از خنده روده بر شده بودند. دوربینهای سه بعدی توی دستشون زیگزاگی میرفتند بالا و پایین میپریدند. دیگه نمیشد چیزی ببینی.»
میشیما با عصبانیت فریاد زد «همش به این خاطره که یه نامردی گ*از خنده به خورد اعضای دولت داده.»
چشم های آلن از انعکاس بیلبوردهای تبلیغاتی چینی برق زد و به پدرش خیره شد. پسرک ۱۱ ساله همچنان پسروی میکرد. «ولی بابا من نمیدونستم! یه بطری از سر جای همیشگیش برداشتم، ولی یادم رفته بود که همه چیزمون رو عوض کردیم... که دیگه از مرگ آوران خرید نمیکنیم و به جاش از خنده آوران خرید میکنیم...»
پدرش با دستان کشیده جلو میآمد. دسته شمشیر در دستر و نوک آن ضربدر سرخ کیمونو را کمی سوراخ کرده بود. سرش خیس عرق بود و از رنگ محیط برق میزد. زنش کنارش راه میرفت و آماده بود تا یک لیتر و نیم شابیزک را سر بکشد. مرلین با کلاهخود مشکی بزرگ روی سرش، شبیه مگسی گنده در یک کابوس وحشتناک بود. با لباس فوق العاده جذابی که به تن کرده بود شبیه بازیگران سینما بود. کورمال کورمال جلو میآمد و دستش به ضامن کلاهخود بود. ونسان هنرمند، این مرتاض مضحک نورانی، با قورت دادن هر تکه از پنکیک آروغ میزد و خوردههای کیک از دهانش بیرون میپرید.
آلن هراسان خانوادهاش را میدید که گام به گام به او نزدیکتر میشدند. «نه، نه! این کار رو نکن...» آلن یک دستش را بالا آورد و عقب رفت و پشت یکی از روزنههای دیوار محو شد. زیر پاهایش توی هوا خالی شد و پایین افتاد. لوکریس، میشیما، مرلین، ونسان و ارنست هرچه داشتند - بطری شابیزک، شمشیر، چاقو - بر زمین انداختند و به سمت روزنه دیوار دویدند.
«منم همینطور!» مرلین کلاهخودی را که ونسان برای تولدش به او کادو داده بود، بر سر گذاشت و بند آن را زیر چانهاش بست. آماده بود ضامنش را بکشد.
پسر بزرگ خانواده تواچ هم چاقوی آشپزخانه را زیر گلویش گذاشت. «بزنی، زدم!»
میشیما گفت «اونی که باید بکشم، این نیست، خودمم!»
دهانه بطری به لبان لوکریس نزدیکتر میشد. «اگه خودت رو بکشی من هم خودم رو میکشم.»
صدای گنگی از داخل کلاه زرهی مرلین بیرون آمد. «منم همینطور.»
ونسان که داشت به زور یک پنکیک را در دهانش میچپاند تکرار کرد «من هم...»
ارنست مهربان ناگهان کنترلش را از دست داد و با عصبانیت گفت «میشه بس کنید؟ مرلین عزیزم، تو داری مادر میشی! شما چی بابا؟ اگه این کارو بکنید، کی مغازه رو بچرخونه؟»
میشیما فریاد زد «دیگه مغازه خودکشی وجود نداره.»
سکوت سنگینی بر جمع حکم فرما شد.
لوکریس آهسته بطری شابیزک را پایین آورد و پرسید «منظورت چیه؟»
«میخوان مغازه رو خ*را*ب کنند! فردا صبح پلمپش میکنند.»
مرلین کنجکاوانه پرسید «آخه کی؟»
«اونهایی که مسخرهشون کردیم.»
بالای برجک ساختمان باد میورزید و صفیر میکشید. آلن به عقب گام برمیداشت و میشیما به سوی او پیش میآمد. آلن توضیح داد «بعد از اینکه رئیس دولت توی برنامه زنده تلویزیون سخنرانی کرد، شروع به انتقاد از خودش کرد و سر بطری پری شنی رو درآورد. همه وزیر و وزرای دولت هم همون کار رو کردند. هیچ کدومشون به نوشابه دست نزدن و ازش نخوردن. یکو از خنده منفجر شدند و قاه قاه ترسهای دوران بچگیشون رو تعریف کردند. وزیر دارایی گفت "موقع تعطیلات وقتی میرفتم آبادی، خونه مامان بزرگم، هر روز صبح افعی پرت میکرد توی تختم و اینجوری از خواب بیدارم میکرد! بعداً فهمیدم مارها سمی نبودن، ولی خب اون موقع من بچه بودم و خیلی میترسیدم. وقتی به مجتمع مذاهب از یاد رفته برگشتیم، از ترس تته پته میکردم شلوارم را خیس میکردم! هاها! الان هم داره میاد" ... بعدش واقعا بوی شاش همه اتاق رو گرفت. اون وقت وزیر دفاع اومد وسط و شروع به خاطره گویی کرد "این که خوبه. من رو مجبور میکردند پشکل خرگوش بخورم" ! بعد روی زمین غلط میخورد و مثل خرگوش بالا و پایین میپرید. وزیر محیط زیست گفت "یادم میاد وقتی ۱۱ سالم بود حق نداشتم از توی حصار گل بچینم. بهم گفته بودند اونها رعد و برق دارند اگه دست بهشون بزنم جرقهشون خشکم میکنه! میدونید بحث موقعهاست که گلی وجود داشت! الان که وزیر شدم دیگه خطری تهدیدم نمیکنه! دیگه اصلاً گلی توی طبیعت نیست! هاهاها!" بد موی سرشو میکند و غش غش میخندید. من هم مثل همه بینندههای تلویزیون متحیر شده بودم. بعد مجبور شدم بوی وزیر را که روی آستینم افتاده بود پاک کنم. آخرش رئیس دولت که از خنده اشک توی چشمهاش جمع شده بود گفت "یه بار یه عمویی منو تو گونی سیب زمینی کرد و دزدید. بدتم کرد روی گاریش و به اسبش شلاق زد تا چهار نعل بره. توی اون گاری انقدر بالا و پایین پریدم که پرت شدم توی جاده. آی... کاشکی به جای اینکه اینجوری ملتم را به نابودی کشوندم، الان تو گونی سیب زمینی زندانی بودم... هاهاها!" پخش مستقیم برنامه اونقدر افتضاح شد که تهیه کننده مجبور شد قطعش کنه؛ چون فیلمبردارهای استودیو از خنده روده بر شده بودند. دوربینهای سه بعدی توی دستشون زیگزاگی میرفتند بالا و پایین میپریدند. دیگه نمیشد چیزی ببینی.»
میشیما با عصبانیت فریاد زد «همش به این خاطره که یه نامردی گ*از خنده به خورد اعضای دولت داده.»
چشم های آلن از انعکاس بیلبوردهای تبلیغاتی چینی برق زد و به پدرش خیره شد. پسرک ۱۱ ساله همچنان پسروی میکرد. «ولی بابا من نمیدونستم! یه بطری از سر جای همیشگیش برداشتم، ولی یادم رفته بود که همه چیزمون رو عوض کردیم... که دیگه از مرگ آوران خرید نمیکنیم و به جاش از خنده آوران خرید میکنیم...»
پدرش با دستان کشیده جلو میآمد. دسته شمشیر در دستر و نوک آن ضربدر سرخ کیمونو را کمی سوراخ کرده بود. سرش خیس عرق بود و از رنگ محیط برق میزد. زنش کنارش راه میرفت و آماده بود تا یک لیتر و نیم شابیزک را سر بکشد. مرلین با کلاهخود مشکی بزرگ روی سرش، شبیه مگسی گنده در یک کابوس وحشتناک بود. با لباس فوق العاده جذابی که به تن کرده بود شبیه بازیگران سینما بود. کورمال کورمال جلو میآمد و دستش به ضامن کلاهخود بود. ونسان هنرمند، این مرتاض مضحک نورانی، با قورت دادن هر تکه از پنکیک آروغ میزد و خوردههای کیک از دهانش بیرون میپرید.
آلن هراسان خانوادهاش را میدید که گام به گام به او نزدیکتر میشدند. «نه، نه! این کار رو نکن...» آلن یک دستش را بالا آورد و عقب رفت و پشت یکی از روزنههای دیوار محو شد. زیر پاهایش توی هوا خالی شد و پایین افتاد. لوکریس، میشیما، مرلین، ونسان و ارنست هرچه داشتند - بطری شابیزک، شمشیر، چاقو - بر زمین انداختند و به سمت روزنه دیوار دویدند.
کد:
اینجا صدای آرام نسیم به ضجه ممتد تبدیل میشد. باد زیر دامن بلند و چیندار مرلین میرفت آن را بالا میبرد. مرلین خودش را جمع کرد و دستش را روی دامنش کشید. شب است. لامپهای سبز و قرمز بیلبوردهای تبلیغاتی چینی به ساختمان قدیمی آنها میخورد. خانم تواچ بطری شابیزک را به سمت لبانش برد و به شوهرش که داشت به آلن نزدیک میشد گفت «اگه بکشیش خودم رو میکشم!»
«منم همینطور!» مرلین کلاهخودی را که ونسان برای تولدش به او کادو داده بود، بر سر گذاشت و بند آن را زیر چانهاش بست. آماده بود ضامنش را بکشد.
پسر بزرگ خانواده تواچ هم چاقوی آشپزخانه را زیر گلویش گذاشت. «بزنی، زدم!»
میشیما گفت «اونی که باید بکشم، این نیست، خودمم!»
دهانه بطری به لبان لوکریس نزدیکتر میشد. «اگه خودت رو بکشی من هم خودم رو میکشم.»
صدای گنگی از داخل کلاه زرهی مرلین بیرون آمد. «منم همینطور.»
ونسان که داشت به زور یک پنکیک را در دهانش میچپاند تکرار کرد «من هم...»
ارنست مهربان ناگهان کنترلش را از دست داد و با عصبانیت گفت «میشه بس کنید؟ مرلین عزیزم، تو داری مادر میشی! شما چی بابا؟ اگه این کارو بکنید، کی مغازه رو بچرخونه؟»
میشیما فریاد زد «دیگه مغازه خودکشی وجود نداره.»
سکوت سنگینی بر جمع حکم فرما شد.
لوکریس آهسته بطری شابیزک را پایین آورد و پرسید «منظورت چیه؟»
«میخوان مغازه رو خ*را*ب کنند! فردا صبح پلمپش میکنند.»
مرلین کنجکاوانه پرسید «آخه کی؟»
«اونهایی که مسخرهشون کردیم.»
بالای برجک ساختمان باد میورزید و صفیر میکشید. آلن به عقب گام برمیداشت و میشیما به سوی او پیش میآمد. آلن توضیح داد «بعد از اینکه رئیس دولت توی برنامه زنده تلویزیون سخنرانی کرد، شروع به انتقاد از خودش کرد و سر بطری پری شنی رو درآورد. همه وزیر و وزرای دولت هم همون کار رو کردند. هیچ کدومشون به نوشابه دست نزدن و ازش نخوردن. یکو از خنده منفجر شدند و قاه قاه ترسهای دوران بچگیشون رو تعریف کردند. وزیر دارایی گفت "موقع تعطیلات وقتی میرفتم آبادی، خونه مامان بزرگم، هر روز صبح افعی پرت میکرد توی تختم و اینجوری از خواب بیدارم میکرد! بعداً فهمیدم مارها سمی نبودن، ولی خب اون موقع من بچه بودم و خیلی میترسیدم. وقتی به مجتمع مذاهب از یاد رفته برگشتیم، از ترس تته پته میکردم شلوارم را خیس میکردم! هاها! الان هم داره میاد" ... بعدش واقعا بوی شاش همه اتاق رو گرفت. اون وقت وزیر دفاع اومد وسط و شروع به خاطره گویی کرد "این که خوبه. من رو مجبور میکردند پشکل خرگوش بخورم" ! بعد روی زمین غلط میخورد و مثل خرگوش بالا و پایین میپرید. وزیر محیط زیست گفت "یادم میاد وقتی ۱۱ سالم بود حق نداشتم از توی حصار گل بچینم. بهم گفته بودند اونها رعد و برق دارند اگه دست بهشون بزنم جرقهشون خشکم میکنه! میدونید بحث موقعهاست که گلی وجود داشت! الان که وزیر شدم دیگه خطری تهدیدم نمیکنه! دیگه اصلاً گلی توی طبیعت نیست! هاهاها!" بد موی سرشو میکند و غش غش میخندید. من هم مثل همه بینندههای تلویزیون متحیر شده بودم. بعد مجبور شدم بوی وزیر را که روی آستینم افتاده بود پاک کنم. آخرش رئیس دولت که از خنده اشک توی چشمهاش جمع شده بود گفت "یه بار یه عمویی منو تو گونی سیب زمینی کرد و دزدید. بدتم کرد روی گاریش و به اسبش شلاق زد تا چهار نعل بره. توی اون گاری انقدر بالا و پایین پریدم که پرت شدم توی جاده. آی... کاشکی به جای اینکه اینجوری ملتم را به نابودی کشوندم، الان تو گونی سیب زمینی زندانی بودم... هاهاها!" پخش مستقیم برنامه اونقدر افتضاح شد که تهیه کننده مجبور شد قطعش کنه؛ چون فیلمبردارهای استودیو از خنده روده بر شده بودند. دوربینهای سه بعدی توی دستشون زیگزاگی میرفتند بالا و پایین میپریدند. دیگه نمیشد چیزی ببینی.»
میشیما با عصبانیت فریاد زد «همش به این خاطره که یه نامردی گ*از خنده به خورد اعضای دولت داده.»
چشم های آلن از انعکاس بیلبوردهای تبلیغاتی چینی برق زد و به پدرش خیره شد. پسرک ۱۱ ساله همچنان پسروی میکرد. «ولی بابا من نمیدونستم! یه بطری از سر جای همیشگیش برداشتم، ولی یادم رفته بود که همه چیزمون رو عوض کردیم... که دیگه از مرگ آوران خرید نمیکنیم و به جاش از خنده آوران خرید میکنیم...»
پدرش با دستان کشیده جلو میآمد. دسته شمشیر در دستر و نوک آن ضربدر سرخ کیمونو را کمی سوراخ کرده بود. سرش خیس عرق بود و از رنگ محیط برق میزد. زنش کنارش راه میرفت و آماده بود تا یک لیتر و نیم شابیزک را سر بکشد. مرلین با کلاهخود مشکی بزرگ روی سرش، شبیه مگسی گنده در یک کابوس وحشتناک بود. با لباس فوق العاده جذابی که به تن کرده بود شبیه بازیگران سینما بود. کورمال کورمال جلو میآمد و دستش به ضامن کلاهخود بود. ونسان هنرمند، این مرتاض مضحک نورانی، با قورت دادن هر تکه از پنکیک آروغ میزد و خوردههای کیک از دهانش بیرون میپرید.
آلن هراسان خانوادهاش را میدید که گام به گام به او نزدیکتر میشدند. «نه، نه! این کار رو نکن...» آلن یک دستش را بالا آورد و عقب رفت و پشت یکی از روزنههای دیوار محو شد. زیر پاهایش توی هوا خالی شد و پایین افتاد. لوکریس، میشیما، مرلین، ونسان و ارنست هرچه داشتند - بطری شابیزک، شمشیر، چاقو - بر زمین انداختند و به سمت روزنه دیوار دویدند.