خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • تک رمانی‌های عزیز! مفتخرم در همین لحظه اعلام کنم که مشکل انجمن حل شده و پرانرژی‌تر از همیشه، در خدمتتون هستیم 🕶️✨ منتظر سورپرایزهای بهاری تک‌رمان، باشید ❤️

مغازه خودکشی | ژان تولی

  • نویسنده موضوع Lunika✧
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 72
  • بازدیدها 833
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,291
کیف پول من
328,175
Points
70,000,741
ونسان نخندید. «این چیه؟»
«همین جوری واسه خنده.»
«عجب!»
پایین پله ها میشیما با تأخیر ظاهر شد و به سمت آلن داد زد. «چه طور انقدر زود برگشتی؟»
«فرستادنم خونه.»
این بچه که با صداقت خود همه را متعجب میکرد، کسی که با همه خودمانی بود، از پلکان پایین آمد و خنده اش فضا را پر کرد.
«اونجا خیلی خوش بودم، ولی این کارم مربی‌ها رو حسابی کفری کرده بود آخه من بلد بودم چهطور بچه هایی رو که قرار بود بمب انتحاری رو بشن آروم کنم. وقتی شب میشد یواشکی جمع شون میکردم، ملافه سفید تنمون بود، با کلاه و دوتا سوراخ واسه چشم. آنقدر براشون جوک میگفتم تا از خنده ریسه برن و طناب های انفجاری دور شکمشون پاره بشه. موقع دست شویی بهشون گل های صحرایی نشون میدادم و می گفتم اینها تو این هوای د*اغ با شن و شاش شتر و باد صحرا به وجود میان. اونها هم میفهمیدند زندگی چه چیز شگفت انگیزیه. بعد بهشون آهنگ بوم بوم قلبم میزنه رو یاد دادم و باهم میخوندیم. فرمانده یگان خودکشی پاک داغون شده بود. من ادا در می آوردم که مثلاً چیزی از تکنیک های اون حالیم نمیشه. خلاصه از دستم کچل شد. یه روز صبح که حسابی قاتی کرده بود کمربند انتحاریش رو بست، ضامن اون رو کشید و به من گفت «خوب نگاه کن؛ چون میخوام این کار رو فقط واسه تو انجام بدم» و خودش رو منفجر کرد. بعدش هم من رو فرستادند خونه.»
میشیما ساکت سری به بالا و پایین تکان داد. شبیه بازیگری بود که دیالوگش را فراموش کرده است. سپس سرش را به چپ و راست چرخاند و گفت. «با تو باید چیکار کنیم؟»
لوکریس با اشتیاق جواب داد. «منظورت واسه ادامه تعطیلاته؟ میتونه تو ساختن سم به من کمک کنه.»
ونسان از بالای پلکان گفت. «میتونه توی ساختن ماسک به من هم کمک کنه.»
کد:
‌
ونسان نخندید. «این چیه؟»
«همین جوری واسه خنده.»
«عجب!»
پایین پله ها میشیما با تأخیر ظاهر شد و به سمت آلن داد زد. «چه طور انقدر زود برگشتی؟»
«فرستادنم خونه.»
این بچه که با صداقت خود همه را متعجب میکرد، کسی که با همه خودمانی بود، از پلکان پایین آمد و خنده اش فضا را پر کرد.
«اونجا خیلی خوش بودم، ولی این کارم مربی‌ها رو حسابی کفری کرده بود آخه من بلد بودم چهطور بچه هایی رو که قرار بود بمب انتحاری رو بشن آروم کنم. وقتی شب میشد یواشکی جمع شون میکردم، ملافه سفید تنمون بود، با کلاه و دوتا سوراخ واسه چشم. آنقدر براشون جوک میگفتم تا از خنده ریسه برن و طناب های انفجاری دور شکمشون پاره بشه. موقع دست شویی بهشون گل های صحرایی نشون میدادم و می گفتم اینها تو این هوای د*اغ با شن و شاش شتر و باد صحرا به وجود میان. اونها هم میفهمیدند زندگی چه چیز شگفت انگیزیه. بعد بهشون آهنگ بوم بوم قلبم میزنه رو یاد دادم و باهم میخوندیم. فرمانده یگان خودکشی پاک داغون شده بود. من ادا در می آوردم که مثلاً چیزی از تکنیک های اون حالیم نمیشه. خلاصه از دستم کچل شد. یه روز صبح که حسابی قاتی کرده بود کمربند انتحاریش رو بست، ضامن اون رو کشید و به من گفت «خوب نگاه کن؛ چون میخوام این کار رو فقط واسه تو انجام بدم» و خودش رو منفجر کرد. بعدش هم من رو فرستادند خونه.»
میشیما ساکت سری به بالا و پایین تکان داد. شبیه بازیگری بود که دیالوگش را فراموش کرده است. سپس سرش را به چپ و راست چرخاند و گفت. «با تو باید چیکار کنیم؟»
لوکریس با اشتیاق جواب داد. «منظورت واسه ادامه تعطیلاته؟ میتونه تو ساختن سم به من کمک کنه.»
ونسان از بالای پلکان گفت. «میتونه توی ساختن ماسک به من هم کمک کنه.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,291
کیف پول من
328,175
Points
70,000,741
***
«هاهاها! وای چه قدر بامزه ست! هی هی آی دلم! هاهاها نمیتونم نفس بکشم! اوی...»
مرد سبیلوی کوتاه قد و لاغر با لباس هایی سرتا پا خاکستری، خیلی ناراحت وارد مغازه شده بود و لوکریس ماسکی ساخته ونسان و آلن به او نشان داده بود.
«وای خیلی خنده داره !هاهاها... نگاه شکل مسخره ش...«
میشیما رنجور روی صندلی قوز کرده و دستانش را روی زانو گذاشته بود. به سختی سرش را بلند کرد تا این مشتری اول صبح را ببیند. مرد جوان به ماسکی که لوکریس به او نشان میداد نگاه میکرد و قاه قاه میخندید. مشتری خندان دستش را روی دهانش گرفت. «اه! ولی آخه چه طور میشه یه ماسک رو آن قدر طبیعی درست کرد؟»
«این رو پسرهام دیشب درست کرده ند. ترکیبش خوبه، این طور نیست؟»
«ترکیبش؟ خیلی خنده داره. چشماش رو نگاه. هی هی! دماغش رو ای وای... باورم نمیشه.»
مشتری از خنده نیم خیز شده و قیافه اش رنگ باخته بود. خانم تواچ دست به س*ی*نه روبه روی او ایستاده بود. نفس مرد به زور بیرون می‌آمد و سرفه میزد. داشت خفه میشد. «نه منظورم اینه که واقعاً زندگی با یه همچین قیافه ای! اصلاً امکان داره مردی با این دکوپوز زن گیرش بیاد؟ آه حتی یه سگ یا موش هم همچین قیافه ای نمیخواد.»
مشتری از خنده به گریه افتاد. به زور نفسش درآمد. «دوباره ببینمش، آی، دیگه بریده م!»
خانم تواچ نصیحتش کرد. «دیگه نگاه نکن.»
«نه، تصمیمم رو گرفتم. هاهاها وای چه قیافه ویرونی داره. از اون پخمه های لعنتی میشد. حتی یه ماهی گلی هم این رو ببینه خودش رو از تنگ میندازه بیرون! آی آی.»
مشتری آن قدر خندید که خودش را خیس کرد.
«آخ من رو ببخشید. خیلی شرمندم. شنیده بودم ماسک هاتون خیلی عجیب و غریبند، ولی دیگه نه آن قدر... آی!»
لو کریس پیشنهاد کرد. «میخوای بقیه شون هم ببینی؟»
«اه نه! هیچ کدوم به پای این نمیرسند! هاها وای چه پخمه ایه ای بمیری تو ان قدر خرف نشون میدی! همه باید این دلقک رو ببینند.»
تا اینجا نگاه میشیما گنگ و بی روح بود ولی حالا توجهش به این مشتری عجیب جلب شد که داشت با خندیدن به آن ماسک خودش را خفه میکرد.
«آخ قلبم... آی! وای چه منگه! هاهاها.»
بدنش خشک و پوستش قرمز شد. دستانش را دور بدنش گره زد؛ طوری که انگشت هایش از دو طرف پهلویش بیرون زدند. سپس روی زمین افتاد و رو به ماسک داد زد. «ابله!»
میشیما برخاست و با دقت به او نگریست.
«خب پسرها دو تا ماسک ساخته بودند. حالا اون یکیش چه طوریه؟»
لوکریس برگشت و به او ماسک پلاستیکی ساده و سفیدی را نشان داد که آلن و ونسان توی دماغش یک آینه کار گذاشته بودند.
کد:
‌
***
«هاهاها! وای چه قدر بامزه ست! هی هی آی دلم! هاهاها نمیتونم نفس بکشم! اوی...»
مرد سبیلوی کوتاه قد و لاغر با لباس هایی سرتا پا خاکستری، خیلی ناراحت وارد مغازه شده بود و لوکریس ماسکی ساخته ونسان و آلن به او نشان داده بود.
«وای خیلی خنده داره !هاهاها... نگاه شکل مسخره ش...«
میشیما رنجور روی صندلی قوز کرده و دستانش را روی زانو گذاشته بود. به سختی سرش را بلند کرد تا این مشتری اول صبح را ببیند. مرد جوان به ماسکی که لوکریس به او نشان میداد نگاه میکرد و قاه قاه میخندید. مشتری خندان دستش را روی دهانش گرفت. «اه! ولی آخه چه طور میشه یه ماسک رو آن قدر طبیعی درست کرد؟»
«این رو پسرهام دیشب درست کرده ند. ترکیبش خوبه، این طور نیست؟»
«ترکیبش؟ خیلی خنده داره. چشماش رو نگاه. هی هی! دماغش رو ای وای... باورم نمیشه.»
مشتری از خنده نیم خیز شده و قیافه اش رنگ باخته بود. خانم تواچ دست به س*ی*نه روبه روی او ایستاده بود. نفس مرد به زور بیرون می‌آمد و سرفه میزد. داشت خفه میشد. «نه منظورم اینه که واقعاً زندگی با یه همچین قیافه ای! اصلاً امکان داره مردی با این دکوپوز زن گیرش بیاد؟ آه حتی یه سگ یا موش هم همچین قیافه ای نمیخواد.»
مشتری از خنده به گریه افتاد. به زور نفسش درآمد. «دوباره ببینمش، آی، دیگه بریده م!»
خانم تواچ نصیحتش کرد. «دیگه نگاه نکن.»
«نه، تصمیمم رو گرفتم. هاهاها وای چه قیافه ویرونی داره. از اون پخمه های لعنتی میشد. حتی یه ماهی گلی هم این رو ببینه خودش رو از تنگ میندازه بیرون! آی آی.»
مشتری آن قدر خندید که خودش را خیس کرد.
«آخ من رو ببخشید. خیلی شرمندم. شنیده بودم ماسک هاتون خیلی عجیب و غریبند، ولی دیگه نه آن قدر... آی!»
لو کریس پیشنهاد کرد. «میخوای بقیه شون هم ببینی؟»
«اه نه! هیچ کدوم به پای این نمیرسند! هاها وای چه پخمه ایه ای بمیری تو ان قدر خرف نشون میدی! همه باید این دلقک رو ببینند.»
تا اینجا نگاه میشیما گنگ و بی روح بود ولی حالا توجهش به این مشتری عجیب جلب شد که داشت با خندیدن به آن ماسک خودش را خفه میکرد.
«آخ قلبم... آی! وای چه منگه! هاهاها.»
بدنش خشک و پوستش قرمز شد. دستانش را دور بدنش گره زد؛ طوری که انگشت هایش از دو طرف پهلویش بیرون زدند. سپس روی زمین افتاد و رو به ماسک داد زد. «ابله!»
میشیما برخاست و با دقت به او نگریست.
«خب پسرها دو تا ماسک ساخته بودند. حالا اون یکیش چه طوریه؟»
لوکریس برگشت و به او ماسک پلاستیکی ساده و سفیدی را نشان داد که آلن و ونسان توی دماغش یک آینه کار گذاشته بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,291
کیف پول من
328,175
Points
70,000,741
***
«مادموازل سعی کنید این ماسک رو بپوشید و به خودتون نگاه کنید. بیاید خودتون رو ببینید، بعدش ببریدش خونه تون. میتونید اون رو کنار تخت یا توی حموم بذارید.»
«نه، دستت درد نکنه. همین هم مونده به قدر کافی بدبختی میبینم.»
آلن از پشت صندوق گفت «بدبختی چرا؟ اول یاد بگیر به خودت عشق بورزی، بیا یه بار دیگه به خاطر من انجامش بده.»
ماسک آینه را روبه روی صورت زن جوان گرفت، ولی او سریع سرش را دزدید.
«نمیتونم.»
«آخه چرا؟»
«خیلی گنده م.»
«یعنی چی گنده ای؟ داری چی میگی؟ تو هم مثل همه ای؛ گوش هات اندازه گوش های بقیه ست، چشم هات، دماغت... فرقی نداری.»
«آخه تو چی میدونی بچه جون؟ دماغم کج و گنده ست. چشم هام به هم نزدیکند. گونه هام گنده ن. پرلک و پیس هم هستند.»
«وای کوتاه بیا چه مزخرفاتی! ببین این جوری نیستی.»
آلن کشو صندوق را کشید و یک متر خیاطی بیرون آورد. نوک متر را روی چشم مشتری گذاشت و آن را تا دماغش پایین کشید. «خیله خب هفت سانتی متر. چه قدر باید باشه؟ پنج سانتی متر؟ خب، بریم سراغ فضای بین چشم هات بذار اندازه ش بگیرم. فاصله شون باید چه قدر باشه؟ یک سانت آره همینه. گونه هات... آخه مگه چه قدر بزرگند؟ تکون نخور، بذار این رو بذارم زیر لاله گوشت آهان چهار سانتی متر.»
«تازه هر کدومشون.»
«آره هر کدومش، ولی بخوای حساب کنی میبینی این ها در مقایسه با کل کائنات چه قدر کوچیکند. این عددها اون قدری نیستند که آدم رو از پا بندازند. چیزی که من میدونم اینه که وقتی دیدم اومدی توی مغازه تو رو یه جونور شاخدار عجیب و غریب ندیدم که چشم هاش روی شاخک هاش گیلی ویلی بره اه نگاه داری میخندی.... خنده بهت میاد. توی آینه نگاه کن ببین خنده چه قدر بهت میاد.»
آلن این را گفت و آینه را جلو مشتری گذاشت تا خودش را ببیند ولی زن ادا درآورد.
کد:
‌
***
«مادموازل سعی کنید این ماسک رو بپوشید و به خودتون نگاه کنید. بیاید خودتون رو ببینید، بعدش ببریدش خونه تون. میتونید اون رو کنار تخت یا توی حموم بذارید.»
«نه، دستت درد نکنه. همین هم مونده به قدر کافی بدبختی میبینم.»
آلن از پشت صندوق گفت «بدبختی چرا؟ اول یاد بگیر به خودت عشق بورزی، بیا یه بار دیگه به خاطر من انجامش بده.»
ماسک آینه را روبه روی صورت زن جوان گرفت، ولی او سریع سرش را دزدید.
«نمیتونم.»
«آخه چرا؟»
«خیلی گنده م.»
«یعنی چی گنده ای؟ داری چی میگی؟ تو هم مثل همه ای؛ گوش هات اندازه گوش های بقیه ست، چشم هات، دماغت... فرقی نداری.»
«آخه تو چی میدونی بچه جون؟ دماغم کج و گنده ست. چشم هام به هم نزدیکند. گونه هام گنده ن. پرلک و پیس هم هستند.»
«وای کوتاه بیا چه مزخرفاتی! ببین این جوری نیستی.»
آلن کشو صندوق را کشید و یک متر خیاطی بیرون آورد. نوک متر را روی چشم مشتری گذاشت و آن را تا دماغش پایین کشید. «خیله خب هفت سانتی متر. چه قدر باید باشه؟ پنج سانتی متر؟ خب، بریم سراغ فضای بین چشم هات بذار اندازه ش بگیرم. فاصله شون باید چه قدر باشه؟ یک سانت آره همینه. گونه هات... آخه مگه چه قدر بزرگند؟ تکون نخور، بذار این رو بذارم زیر لاله گوشت آهان چهار سانتی متر.»
«تازه هر کدومشون.»
«آره هر کدومش، ولی بخوای حساب کنی میبینی این ها در مقایسه با کل کائنات چه قدر کوچیکند. این عددها اون قدری نیستند که آدم رو از پا بندازند. چیزی که من میدونم اینه که وقتی دیدم اومدی توی مغازه تو رو یه جونور شاخدار عجیب و غریب ندیدم که چشم هاش روی شاخک هاش گیلی ویلی بره اه نگاه داری میخندی.... خنده بهت میاد. توی آینه نگاه کن ببین خنده چه قدر بهت میاد.»
آلن این را گفت و آینه را جلو مشتری گذاشت تا خودش را ببیند ولی زن ادا درآورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,291
کیف پول من
328,175
Points
70,000,741
«دندون هام زشتند.»
«نه زشت نیستند. درسته یه مقدار کج و معوجند، ولی شبیه دختر کوچولوهایی شده ای که میخوان دندون هاشون رو ارتودنسی کنند. خوشگلند. بخند حالا.»
«تو خیلی مهربونی.»
پشت سر زن جوان با فاصله تقریباً دوری میشیما آهسته در گوش زنش پچ پچ کرد «معلومه که مهربونه... آخه دندون هاش خیلی افتضاحند.»
«هیس!»
میشیما و لوکریس دست به س*ی*نه کنار هم، کنار قفسه تیغ ها ایستاده بودند و آرام پسرشان را می پاییدند که داشت سعی میکرد ماسک را به این مشتری بفروشد. از آن پشت چیزی جز پشت و کمر و ب*ا*س*ن پهن و پاهای مثل تنه درخت زن معلوم نبود. وقتی آلن ماسک را روبه روی چهره زن گذاشت لحظه ای ترکیب قناس و زمخت او را در آینه دیدند.
«بخند. اینی که الان حس میکنی طبیعیه. اغلب از کسایی که میان این جا میشنوم که دیگه خودشون رو توی آینه یا شیشه مغازه ها نگاه نمیکنند. بعد کارشون به جایی میرسه که عکسهاشون رو پاره میکنند. بخند. مردم نگاهت میکنند.»
«صورتم پر از جوشه.»
«جوشهات عصبی ند... وقتی اعصابت آروم باشه اونها هم میرند.»
«همکارهام فکر میکنند من خنگم.»
«چون اعتماد به نفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آروم آروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی... نگاهش کن، به اینی که روبه روته نگاه کن ازش خجالت نکش تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو می کشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیه آدمها هم باهاش آشتی کنند.» میشیما با خوشحالی گفت «عجبها ببین چه طوریه ماسک صد یورو - ینی رو داره میفروشه باید اعتراف کنم استعداد خوبی توی فروشندگی داره.»
زن جوان آشفته به چپ وراست نگاه کرد.
کد:
‌
«دندون هام زشتند.»
«نه زشت نیستند. درسته یه مقدار کج و معوجند، ولی شبیه دختر کوچولوهایی شده ای که میخوان دندون هاشون رو ارتودنسی کنند. خوشگلند. بخند حالا.»
«تو خیلی مهربونی.»
پشت سر زن جوان با فاصله تقریباً دوری میشیما آهسته در گوش زنش پچ پچ کرد «معلومه که مهربونه... آخه دندون هاش خیلی افتضاحند.»
«هیس!»
میشیما و لوکریس دست به س*ی*نه کنار هم، کنار قفسه تیغ ها ایستاده بودند و آرام پسرشان را می پاییدند که داشت سعی میکرد ماسک را به این مشتری بفروشد. از آن پشت چیزی جز پشت و کمر و ب*ا*س*ن پهن و پاهای مثل تنه درخت زن معلوم نبود. وقتی آلن ماسک را روبه روی چهره زن گذاشت لحظه ای ترکیب قناس و زمخت او را در آینه دیدند.
«بخند. اینی که الان حس میکنی طبیعیه. اغلب از کسایی که میان این جا میشنوم که دیگه خودشون رو توی آینه یا شیشه مغازه ها نگاه نمیکنند. بعد کارشون به جایی میرسه که عکسهاشون رو پاره میکنند. بخند. مردم نگاهت میکنند.»
«صورتم پر از جوشه.»
«جوشهات عصبی ند... وقتی اعصابت آروم باشه اونها هم میرند.»
«همکارهام فکر میکنند من خنگم.»
«چون اعتماد به نفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آروم آروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی... نگاهش کن، به اینی که روبه روته نگاه کن ازش خجالت نکش تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو می کشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیه آدمها هم باهاش آشتی کنند.» میشیما با خوشحالی گفت «عجبها ببین چه طوریه ماسک صد یورو - ینی رو داره میفروشه باید اعتراف کنم استعداد خوبی توی فروشندگی داره.»
زن جوان آشفته به چپ وراست نگاه کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,291
کیف پول من
328,175
Points
70,000,741
«ببینم من درست اومدم دیگه؟ اینجا مغازه خودکشیه؟ این طور نیست؟»
«آه، اون کلمه رو فراموش کن چه اهمیتی داره کجا اومده ای.»
میشیما اخم کرد. «چی گفت؟»
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم با همه کمبودهایی که این دنیا داره زیبایی های خودش رو هم داره نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید بهتر اینه که نیمه پر لیوان رو ببینیم حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پر استرس و درده؛ الان سرت داغه هر چیزی امکان داره اتفاق بیفته از چهارپایه میافتی و پاهات میشکنه تو که الان توی پاهات دردی نداری؟»
«همه جام درد دارم.»
«میدونم ولی توی پاهات درد داری؟»
«نه.»
«خیلی هم عالی امیدوارم این پاهات این قدرت رو داشته باشند که تو رو با این خانم توی آینه برگردونند خونه. اگه واسه من این کار رو نمیکنی واسه اون انجام بده. اسمش چیه؟»
مشتری چشمانش را باز کرد و به آینه نگریست. «نائومی بن سالا دارجیلینگ.»
«به به چه اسم قشنگی. نائومی. نائومی دوست داشتنی! حالا خودت میبینی خیلی زن خوبیه ماسکش رو با خودت ببر خونه بهش بخند اونم بهت میخنده مواظبش باش، بهش محبت کن ببرش حموم لباس های خوشگل تنش کن عطر خوب بهش بزن سعی کن قبولش کنی باهات دوست میشه محرمت میشه بعد از یه مدت دیگه از هم جدا نمیشید آن قدر باهم بخندید همه اینها با صد یورو - ین مفته بفرمایید برات می پیچمش می سپارمش به دستت خیلی مواظبش باش ارزش این همه مراقبت رو داره.»
با صدای باز شدن دخل صندوق میشیما نالید. «کاش تفنگ و طناب رو هم بهش میفروخت.»
آلن لبخند زد. «بیا یه دونه از این شکلات ها بردار.»
مشتری پرسید «اه، سمی که نیستند؟»
«نه خیالت راحت مواظب خودت باش به امید دیدار زنی که پاهاش درد نمیکنه.»
کد:
‌
«ببینم من درست اومدم دیگه؟ اینجا مغازه خودکشیه؟ این طور نیست؟»
«آه، اون کلمه رو فراموش کن چه اهمیتی داره کجا اومده ای.»
میشیما اخم کرد. «چی گفت؟»
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم با همه کمبودهایی که این دنیا داره زیبایی های خودش رو هم داره نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید بهتر اینه که نیمه پر لیوان رو ببینیم حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پر استرس و درده؛ الان سرت داغه هر چیزی امکان داره اتفاق بیفته از چهارپایه میافتی و پاهات میشکنه تو که الان توی پاهات دردی نداری؟»
«همه جام درد دارم.»
«میدونم ولی توی پاهات درد داری؟»
«نه.»
«خیلی هم عالی امیدوارم این پاهات این قدرت رو داشته باشند که تو رو با این خانم توی آینه برگردونند خونه. اگه واسه من این کار رو نمیکنی واسه اون انجام بده. اسمش چیه؟»
مشتری چشمانش را باز کرد و به آینه نگریست. «نائومی بن سالا دارجیلینگ.»
«به به چه اسم قشنگی. نائومی. نائومی دوست داشتنی! حالا خودت میبینی خیلی زن خوبیه ماسکش رو با خودت ببر خونه بهش بخند اونم بهت میخنده مواظبش باش، بهش محبت کن ببرش حموم لباس های خوشگل تنش کن عطر خوب بهش بزن سعی کن قبولش کنی باهات دوست میشه محرمت میشه بعد از یه مدت دیگه از هم جدا نمیشید آن قدر باهم بخندید همه اینها با صد یورو - ین مفته بفرمایید برات می پیچمش می سپارمش به دستت خیلی مواظبش باش ارزش این همه مراقبت رو داره.» 
با صدای باز شدن دخل صندوق میشیما نالید. «کاش تفنگ و طناب رو هم بهش میفروخت.»
آلن لبخند زد. «بیا یه دونه از این شکلات ها بردار.»
مشتری پرسید «اه، سمی که نیستند؟»
«نه خیالت راحت مواظب خودت باش به امید دیدار زنی که پاهاش درد نمیکنه.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,291
کیف پول من
328,175
Points
70,000,741
***
لوكريس جلوش را نگاه میکرد و انگشتانش بالای سرش قفل شده بودند. دستانش شبیه یک چشم و سرش مثل یک مردمک بود از دو طرف گوشش درون فضای بین دست ها دیوار پشتی مثل سفیدی چشم بود. خانم تواچ شکل نیم تنه زنی با یک چشم خیره شده بود.
«به امید دیدار آقا.»
آلن که ب*غ*ل دست او نشسته بود تعجب کرد. «ای وای مامان الآن به مشتری گفتی به امید دیدار؟»
«آخه چیزی نخرید. بهش گفتم به امید دیدار چون باز هم بر میگرده. وقتی کسی میاد تو مغازه که فقط نگاه کنه همیشه دیر یا زود برمیگرده تا چیزی بخره بالاخره نوبت اونها هم میرسه اونهایی که به دار زدن خودشون تمایل دارند با روسری شروع میکنند. روز به روز هم محکم تر میبندنش اون عده که چنگ میندازند به حلق خودشون تا مهره و غضروف و تاندون و رگ و ماهیچه شون بیاد دستشون اونهایی که این کار رو میک کنند. اونها بر می گردند.»
لوكريس که همچنان دستانش را روی سرش زنجیر کرده بود. سرش را به سمت راست چرخاند. با آن چشم کاملاً باز به بچه اش دستور داد. «کرکره رو بکش. برق ها رو هم خاموش کن پاشو بریم بالا آلن.»
کد:
‌***
لوكريس جلوش را نگاه میکرد و انگشتانش بالای سرش قفل شده بودند. دستانش شبیه یک چشم و سرش مثل یک مردمک بود از دو طرف گوشش درون فضای بین دست ها دیوار پشتی مثل سفیدی چشم بود. خانم تواچ شکل نیم تنه زنی با یک چشم خیره شده بود.
«به امید دیدار آقا.»
آلن که ب*غ*ل دست او نشسته بود تعجب کرد. «ای وای مامان الآن به مشتری گفتی به امید دیدار؟»
«آخه چیزی نخرید. بهش گفتم به امید دیدار چون باز هم بر میگرده. وقتی کسی میاد تو مغازه که فقط نگاه کنه همیشه دیر یا زود برمیگرده تا چیزی بخره بالاخره نوبت اونها هم میرسه اونهایی که به دار زدن خودشون تمایل دارند با روسری شروع میکنند. روز به روز هم محکم تر میبندنش اون عده که چنگ میندازند به حلق خودشون تا مهره و غضروف و تاندون و رگ و ماهیچه شون بیاد دستشون اونهایی که این کار رو میک کنند. اونها بر می گردند.»
لوكريس که همچنان دستانش را روی سرش زنجیر کرده بود. سرش را به سمت راست چرخاند. با آن چشم کاملاً باز به بچه اش دستور داد. «کرکره رو بکش. برق ها رو هم خاموش کن پاشو بریم بالا آلن.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,291
کیف پول من
328,175
Points
70,000,741
***
در بسته بود و میشیما پشت پنجره توی اتاق خواب ایستاده بود. پرده را با یک دست کنار زده بود و غروب خون آلود آفتاب را تماشا میکرد. فلسفه زندگی اش پشت برج های بلند شهر در حال گم شدن بود. آینده پا در هوا و بسیار خ*را*ب مینمود و رؤیای انسان‌ها نابود شده بود. آقای تواچ مغازه داری زرد و بی حال شده، با بازتاب رنگ غروب در چشم هایش احساس بیهودگی، خواری، نجاست، فلاکت، فرتوتی، نفرت و جنون میکرد.
حتی به این باور نزدیک شده بود که لوکریس هم او را درک نمیکند. همه چیز در حال فروپاشی بود. حتی عشق و زیبایی هم در آستانه فراموشی ابدی ایستاده بودند. دوست داشت م*ست کند ولی ا*ل*ک*ل گران بود. فکر و خیال در سرش می چرخید و هیاهو میکرد.
دیگر فصلی وجود نداشت. نه رنگین کمانی نه حتی برفی. پشت برج های مجتمع مذاهب از یاد رفته اولین تپه های بزرگ شنی بودند که با وزش باد دانه های ریزشان گاه تا خیابان برگووی و حتی تا زیر در ورودی مغازه خودکشی میرسید. این ریزدانه های غریب روی زمین میچرخیدند و از لابه لای مردم و کاج های بلند و آسمان گرفته شهر حرکت میکردند. پرندگانی که راه گم کرده بودند یا خفه میشدند یا از حمله قلبی می مردند. صبح ها زنان پرهای آنها را از روی زمین برمید داشتند و به کلاهشان میزدند و در خلاً به راه شان ادامه میدادند.
این همان زمانی بود که فریاد جمعیت از ورزشگاه بلند میشد. این همان زمانی بود که جایی کسی با هجوم کابوس هایش در خواب غلت میزد. افسوس همه چیز تباه شده بود، اعمال ،امیال، آرزوها - و میشیما پشت پرده وزش باد را از زیر پنجره احساس میکرد و مو بر تنش سیخ شده بود. در اتاق باز شد و لوکریس گفت:
«میشیما بیا شام بخور.»
«گرسنه نیستم.»
زنده بودن زمان میبرد. از همه چیز بریدن هم زمان میبرد.
«میخوام بخوابم.»
مسئله این است که فردا دوباره باید به زندگی ادامه بدهد.
کد:
‌***
در بسته بود و میشیما پشت پنجره توی اتاق خواب ایستاده بود. پرده را با یک دست کنار زده بود و غروب خون آلود آفتاب را تماشا میکرد. فلسفه زندگی اش پشت برج های بلند شهر در حال گم شدن بود. آینده پا در هوا و بسیار خ*را*ب مینمود و رؤیای انسان‌ها نابود شده بود. آقای تواچ مغازه داری زرد و بی حال شده، با بازتاب رنگ غروب در چشم هایش احساس بیهودگی، خواری، نجاست، فلاکت، فرتوتی، نفرت و جنون میکرد.
حتی به این باور نزدیک شده بود که لوکریس هم او را درک نمیکند. همه چیز در حال فروپاشی بود. حتی عشق و زیبایی هم در آستانه فراموشی ابدی ایستاده بودند. دوست داشت م*ست کند ولی ا*ل*ک*ل گران بود. فکر و خیال در سرش می چرخید و هیاهو میکرد.
دیگر فصلی وجود نداشت. نه رنگین کمانی نه حتی برفی. پشت برج های مجتمع مذاهب از یاد رفته اولین تپه های بزرگ شنی بودند که با وزش باد دانه های ریزشان گاه تا خیابان برگووی و حتی تا زیر در ورودی مغازه خودکشی میرسید. این ریزدانه های غریب روی زمین میچرخیدند و از لابه لای مردم و کاج های بلند و آسمان گرفته شهر حرکت میکردند. پرندگانی که راه گم کرده بودند یا خفه میشدند یا از حمله قلبی می مردند. صبح ها زنان پرهای آنها را از روی زمین برمید داشتند و به کلاهشان میزدند و در خلاً به راه شان ادامه میدادند.
این همان زمانی بود که فریاد جمعیت از ورزشگاه بلند میشد. این همان زمانی بود که جایی کسی با هجوم کابوس هایش در خواب غلت میزد. افسوس همه چیز تباه شده بود، اعمال ،امیال، آرزوها - و میشیما پشت پرده وزش باد را از زیر پنجره احساس میکرد و مو بر تنش سیخ شده بود. در اتاق باز شد و لوکریس گفت:
«میشیما بیا شام بخور.»
«گرسنه نیستم.»
زنده بودن زمان میبرد. از همه چیز بریدن هم زمان میبرد.
«میخوام بخوابم.»
مسئله این است که فردا دوباره باید به زندگی ادامه بدهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,291
کیف پول من
328,175
Points
70,000,741
***
صبح روز بعد. آقای تواچ دیگر توان برخاستن نداشت. زنش گفت نگران نباشد. «راحت توی تخت دراز بکش. با کمک بچه ها از پس مغازه بر میام. به دکتر تلفن کردم. گفت دچار حمله عصبی شده ای و باید استراحت کنی. به مدرسه آلن تلفن کردم که نمیتونه چند روزی بیاد. مهم نیست میدونی که این شیطون فکرش چه خوب کار میکنه.»
«چه فکری؟»
میشیما سعی کرد بلند شود. «باید بلوک سیمانی درست کنم. طناب دار ببافم، تیغ ها رو تیز کنم...»
ولی سرش گیج رفت. زنش دستور داد. «برگرد توی تختت. آن قدر فکرت رو درگیر مغازه نکن. بدون تو هم از پسش بر میام. نگران نباش.»
بیرون رفت و در را باز گذاشت تا شوهرش اگر چیزی خواست صدا بزند. آقای تواچ از پایین صدای جنب و جوش فعالیت خانواده اش را در روشنایی روز میشنید. لوکریس و مرلین از پله ها بالا آمدند.
«بیا عزیزم این سبد رو بگیر و برو سه تا رون بره بخر. چندتا پرتقال و موز هم بگیر... و یه مقدار هم شکر میخوام به توصیه آلن گوش کنم و اون جوری که اون گفت درست کنم. مهم نیست اگه بره‌ش خودکشی نکرده باشه مزه ش که فرق نمیکنه. ارنست کمک میکنی اینها رو تمیز کنیم؟ خب و نسان اونها رو آماده کن!»
میشیما بوی عجیبی را در فضای خانه تشخیص داد. «داری چی درست میکنی؟»
زنش با بشقابی وارد اتاق شد و جواب داد. «الان دارم پنکیک کرپ درست میکنم.»
«منظورت پن کیک عزاست؟»
«نه بابا چی میگی؟ ببین ونسان خمیر رو شکل جمجمه توی ماهیتابه ریخت. نگاه چشم و دماغ و دهنش رو چه خوشگل درآورده تازه دوتا استخون هم به سبک دزدای دریایی پشتش درست کرده.»
«سیانور توش ریخته ای؟»
لوکریس گفت «چی؟ خیلی بامزه ای! خب دیگه فکر کنم بهتره استراحت کنی.» و اتاق را ترک کر.د همه آنها توی راهرو مثل پروانه پرجنب وجوش بودند و تقلا میکردند. موقع ناهار، لوکریس صدایش از همه بلندتر به گوش میرسید. «دو پرس بره، سه تا کریپ، دوتاش شکلاتی و یکیش با شکر. مرلین ونسان برید بالا و دست باباتون رو بگیرید بیاد پایین.»
«لوكريس!»
کد:
‌
***
صبح روز بعد. آقای تواچ دیگر توان برخاستن نداشت. زنش گفت نگران نباشد. «راحت توی تخت دراز بکش. با کمک بچه ها از پس مغازه بر میام. به دکتر تلفن کردم. گفت دچار حمله عصبی شده ای و باید استراحت کنی. به مدرسه آلن تلفن کردم که نمیتونه چند روزی بیاد. مهم نیست میدونی که این شیطون فکرش چه خوب کار میکنه.»
«چه فکری؟»
میشیما سعی کرد بلند شود. «باید بلوک سیمانی درست کنم. طناب دار ببافم، تیغ ها رو تیز کنم...»
ولی سرش گیج رفت. زنش دستور داد. «برگرد توی تختت. آن قدر فکرت رو درگیر مغازه نکن. بدون تو هم از پسش بر میام. نگران نباش.»
بیرون رفت و در را باز گذاشت تا شوهرش اگر چیزی خواست صدا بزند. آقای تواچ از پایین صدای جنب و جوش فعالیت خانواده اش را در روشنایی روز میشنید. لوکریس و مرلین از پله ها بالا آمدند.
«بیا عزیزم این سبد رو بگیر و برو سه تا رون بره بخر. چندتا پرتقال و موز هم بگیر... و یه مقدار هم شکر میخوام به توصیه آلن گوش کنم و اون جوری که اون گفت درست کنم. مهم نیست اگه بره‌ش خودکشی نکرده باشه مزه ش که فرق نمیکنه. ارنست کمک میکنی اینها رو تمیز کنیم؟ خب و نسان اونها رو آماده کن!»
میشیما بوی عجیبی را در فضای خانه تشخیص داد. «داری چی درست میکنی؟»
زنش با بشقابی وارد اتاق شد و جواب داد. «الان دارم پنکیک کرپ درست میکنم.»
«منظورت پن کیک عزاست؟»
«نه بابا چی میگی؟ ببین ونسان خمیر رو شکل جمجمه توی ماهیتابه ریخت. نگاه چشم و دماغ و دهنش رو چه خوشگل درآورده تازه دوتا استخون هم به سبک دزدای دریایی پشتش درست کرده.»
«سیانور توش ریخته ای؟»
لوکریس گفت «چی؟ خیلی بامزه ای! خب دیگه فکر کنم بهتره استراحت کنی.» و اتاق را ترک کر.د همه آنها توی راهرو مثل پروانه پرجنب وجوش بودند و تقلا میکردند. موقع ناهار، لوکریس صدایش از همه بلندتر به گوش میرسید. «دو پرس بره، سه تا کریپ، دوتاش شکلاتی و یکیش با شکر. مرلین ونسان برید بالا و دست باباتون رو بگیرید بیاد پایین.»
«لوكريس!»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,291
کیف پول من
328,175
Points
70,000,741
«بله؟»
خانم تواچ که داشت دستانش را با دستمال پاک میکرد، به اتاق خواب رفت. شوهرش عصبانی از او پرسید «چه بلایی داره سر این مغازه میآد؟ رستوران شده؟»
«نه دیوونه، تازه قراره آهنگ هم بذاریم!»
«چی؟ چه آهنگی؟»
«آلن چندتایی دوست داره که ساز میزنند فکر کنم بهش میگن... گیتار میدونی این پسر فوق العاده ست. باعث میشه حال این بیچاره ها بهتر بشه.»
«کدوم بیچاره ها؟»
«مشتری ها.»
«تو به مشتری هامون میگی بیچاره؟»
«آه، مهم نیست. الان وقت بحث کردن ندارم.»
لو کریس دوباره اتاق را ترک کرد و شوهرش را در خلوت محزون و سرگیجه آورش تنها گذاشت. میشیما انگار به غباری از مه می نگریست. روی تختش نشسته بود و کیمونو بر تن، شبیه اندیشمندان شرقی شده بود. در سرش آشوب موج میزد و مه سنگینی پشت چشمهایش بخار گرفته بود.
آلن از کنار اتاق رد شد و ایستاد. «چه طوری بابایی؟»
این بچه، این شفابخش دلهره های انسانی، عجب چشمان درشتی داشت. نقشه های عالی اش گنج های نهان را آشکار میکرد. شیطنتش، فوران خوشحالی هایش خنده بر ل*ب آدم و آسمان تیره این شهر می آورد.
چیزی مثل آهنگی که راهش را گم کرده است، از گلوی میشیما بیرون پرید. بچه رفت. آقای تواچ دوست داشت از جایش بلند شود ولی مثل یک ماهی که در تور گیر افتاده باشد، بین ملافه ها پیچیده شده بود. نمی توانست کاری کند، پس دستهایش را زیر روتختی برد.
میدانست دارد مسخ میشود. این همه به خاطر آلن بود. میدانست از حالا همه چیز در مغازه خودکشی توسط این کیمیاگر کوچک و کاردان تغییر میکند.
کد:
‌
«بله؟»
خانم تواچ که داشت دستانش را با دستمال پاک میکرد، به اتاق خواب رفت. شوهرش عصبانی از او پرسید «چه بلایی داره سر این مغازه میآد؟ رستوران شده؟»
«نه دیوونه، تازه قراره آهنگ هم بذاریم!»
«چی؟ چه آهنگی؟»
«آلن چندتایی دوست داره که ساز میزنند فکر کنم بهش میگن... گیتار میدونی این پسر فوق العاده ست. باعث میشه حال این بیچاره ها بهتر بشه.»
«کدوم بیچاره ها؟»
«مشتری ها.»
«تو به مشتری هامون میگی بیچاره؟»
«آه، مهم نیست. الان وقت بحث کردن ندارم.»
لو کریس دوباره اتاق را ترک کرد و شوهرش را در خلوت محزون و سرگیجه آورش تنها گذاشت. میشیما انگار به غباری از مه می نگریست. روی تختش نشسته بود و کیمونو بر تن، شبیه اندیشمندان شرقی شده بود. در سرش آشوب موج میزد و مه سنگینی پشت چشمهایش بخار گرفته بود.
آلن از کنار اتاق رد شد و ایستاد. «چه طوری بابایی؟»
این بچه، این شفابخش دلهره های انسانی، عجب چشمان درشتی داشت. نقشه های عالی اش گنج های نهان را آشکار میکرد. شیطنتش، فوران خوشحالی هایش خنده بر ل*ب آدم و آسمان تیره این شهر می آورد.
چیزی مثل آهنگی که راهش را گم کرده است، از گلوی میشیما بیرون پرید. بچه رفت. آقای تواچ دوست داشت از جایش بلند شود ولی مثل یک ماهی که در تور گیر افتاده باشد، بین ملافه ها پیچیده شده بود. نمی توانست کاری کند، پس دستهایش را زیر روتختی برد.
میدانست دارد مسخ میشود. این همه به خاطر آلن بود. میدانست از حالا همه چیز در مغازه خودکشی توسط این کیمیاگر کوچک و کاردان تغییر میکند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت + مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
ویراستار انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,291
کیف پول من
328,175
Points
70,000,741
***
«در!»
میشیما دستور داده بود در اتاق خوابش بسته بماند. موقع اخبار، تلویزیون سه بعدی را روشن کرد. یکی از دکمه‌های کنترل را فشار داد.
بلافاصله مجری زن در اتاق ظاهر شد. ابتدا کمرنگ و به تدریج واضح و واضح‌تر شد.
«شب بخیر. تیتر اخبار.»
چیزی جز چرندیات حال خ*را*ب کن نگفت. حداقل یک نفر بود که میشیما را ناامید نکرده بود.
آن زن موجودی حقیقی به نظر می‌رسید. دست به س*ی*نه روی صندلی نشسته بود؛ انگار واقعا توی اتاق حضور داشت. از هر سمت که به او نگاه می‌کردی، محضرش آشکار بود. میشیما می‌توانست بوی عطرش را در فضای اتاق احساس کند؛ به نظرش کمی تند می‌زد. با کنترل تلویزیون تندی عطر را کم کرد.
اخبارگو پاهایش را روی هم انداخت. آقای تواچ به رنگ پو*ست زن چندان میلی نداشت. رنگ‌ها را با کنترل تنظیم و صندلی زن را به خودش نزدیک‌تر کرد. حالا مجری خبر کنار تخت میشیما بود؛ انگار کنار بستر بیمار نشسته باشد. آقای تواچ اگر دستش را دراز می‌کرد، می‌توانست پارچه دامن زن را لمس کند؛ اما فقط به او گوش میداد.
مجری آرنجش را روی زانو گذاشته و به جلو خم شده بود و اخبار را مثل حرف‌های خصوصی، آهسته در گوش میشیما زمزمه می‌کرد. اخبار گل انداخته بود! صدای یاران و کمی خسته مجری زیبا بود.
«امروز صبح در ایالت سیبری، پیشوای کائنات، خانم ایندرا تو کاتا، یک مجتمع عظیم با ۸۰۰ هزار دود کشش ۶۰۰ متری افتتاح کرد که امیدواریم با دمیدن گ*از ازون به سوی آسمان، به بهبود و ترمیم لایه ازون کمک بسیاری بکند...»
میشیما به نظر اخبارگو گوش داد.
«من که شک دارم! همه متخصص‌ها میگن ما باید این تصمیم را در قرن بیست و یکم می‌گرفتیم. نه الان که دیگه خیلی دیر شده. خانم رئیس جمهور هم گفتند...»
میشیما گفت «بله همینطوره.»
«در سخنرانی افتتاحیه اعلام کردند. حالا، نگاه کن، ما الان وسط این سرزمین پهناور پر از دودکش هستیم. خیلی سرده. خودت رو خوب بپوشون.»
کد:
‌
***
«در!»
میشیما دستور داده بود در اتاق خوابش بسته بماند. موقع اخبار، تلویزیون سه بعدی را روشن کرد. یکی از دکمه‌های کنترل را فشار داد. 
بلافاصله مجری زن در اتاق ظاهر شد. ابتدا کمرنگ و به تدریج واضح و واضح‌تر شد. 
«شب بخیر. تیتر اخبار.» 
چیزی جز چرندیات حال خ*را*ب کن نگفت. حداقل یک نفر بود که میشیما را ناامید نکرده بود.
آن زن موجودی حقیقی به نظر می‌رسید. دست به س*ی*نه روی صندلی نشسته بود؛ انگار واقعا توی اتاق حضور داشت. از هر سمت که به او نگاه می‌کردی، محضرش آشکار بود. میشیما می‌توانست بوی عطرش را در فضای اتاق احساس کند؛ به نظرش کمی تند می‌زد. با کنترل تلویزیون تندی عطر را کم کرد. 
اخبارگو پاهایش را روی هم انداخت. آقای تواچ به رنگ پو*ست زن چندان میلی نداشت. رنگ‌ها را با کنترل تنظیم و صندلی زن را به خودش نزدیک‌تر کرد. حالا مجری خبر کنار تخت میشیما بود؛ انگار کنار بستر بیمار نشسته باشد. آقای تواچ اگر دستش را دراز می‌کرد، می‌توانست پارچه دامن زن را لمس کند؛ اما فقط به او گوش میداد.
مجری آرنجش را روی زانو گذاشته و به جلو خم شده بود و اخبار را مثل حرف‌های خصوصی، آهسته در گوش میشیما زمزمه می‌کرد. اخبار گل انداخته بود! صدای یاران و کمی خسته مجری زیبا بود. 
«امروز صبح در ایالت سیبری، پیشوای کائنات، خانم ایندرا تو کاتا، یک مجتمع عظیم با ۸۰۰ هزار دود کشش ۶۰۰ متری افتتاح کرد که امیدواریم با دمیدن گ*از ازون به سوی آسمان، به بهبود و ترمیم لایه ازون کمک بسیاری بکند...»
میشیما به نظر اخبارگو گوش داد.
«من که شک دارم! همه متخصص‌ها میگن ما باید این تصمیم را در قرن بیست و یکم می‌گرفتیم. نه الان که دیگه خیلی دیر شده. خانم رئیس جمهور هم گفتند...»
میشیما گفت «بله همینطوره.» 
«در سخنرانی افتتاحیه اعلام کردند. حالا، نگاه کن، ما الان وسط این سرزمین پهناور پر از دودکش هستیم. خیلی سرده. خودت رو خوب بپوشون.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا