خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کتاب در حال تایپ مغازه خودکشی | ژان تولی

  • نویسنده موضوع Lunika✧
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 44
  • بازدیدها 287
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
مغازه دار تأیید کرد «خودسوزی توی فضای باز هم فکر بدی نیست. واسه این کار هر چی بخواید داریم ولی صادقانه بگم هاراکیری... به هر حال نمی‌خوام خرج روی دستتون بذارم، تصمیم با خودتونه»
معلم ورزش هر دو گزینه را سبک سنگین کرد «خودسوزی، هاراکیری...»
آقای تواچ تأکید کرد، «هاراکیری.»
«تجهیزات زیادی می‌خواد؟»
«یه دست کیمونو که خوشبختانه اندازه شما رو موجود داریم و مسلماً تانتو که مردم الکی درباره‌ش نق می‌زنند. اندازه‌ش اون قدرها هم بلند نیست.» آقای تواچ با جدیت حرف می‌زد. شمشیر تقریباً بلند را از روی دیوار برداشت و در دستان مشتری گذاشت «خودم تیزش می‌کردم، به لبه‌ش دست بزنید. دل و جیگرتون رو می‌بُره» معلم ورزش به برق تیغ شمشیر نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد. میشیما کیمونو را روبه‌روی مشتری پهن کرد و می‌خواست آن را بپیچد.
«این تکه ابریشمی قرمز که این‌جا دوخته شده، ایده پسر بزرگم بود و در واقع نقطه ورود شمشیر رو مشخص می‌کنه. چون بارها پیش اومده که مردم خودشون رو اشتباهی زخمی کردند، یا بالا می‌زدند که به قفسه می‌خورد یا پایین که توی شکم می‌رفت باید مواظب بود که آپاندیس بریده نشه.»
معلم پرسید «ببخشید هزینه‌ش چه‌قدر میشه؟»
«سیصد یورو - ين.»
«أه، واقعاً؟ می‌تونم با کارت...؟»
«چی؟ این‌جا؟ با کارت اعتباری؟ حتماً شوخی می‌کنید»
«آخه می‌دونید یه مقدار زیاده»
«خب مسلمه، از یه بشکه بنزین گرونتره ولی در نظر بگیرید این آخرین خرج شماست. نیازی نیست بگم هاراکیری یه خودکشی اشرافیه. این‌ها رو هم نمیگم چون اسم خودم میشیماست.»
مشتری دودل بود. وزن شمشیر را در دستانش حس می کرد.
«می‌ترسم شجاعت این کار رو نداشته باشم، شما سرویس خدماتی ندارید»؟
میشیما ناراحت شد و گفت «أه! نخیر. ما قاتل نیستیم. باید بدونید که این جرمه. ما این‌جا فقط تأمین کننده نیاز مردمیم ولی بعدش دیگه خودشون باید به کارشون برسند. وظیفه خودشونه. وظیفه ما خدمت‌رسانی و فروش محصولات باکیفیته.»
کد:
‌
مغازه دار تأیید کرد «خودسوزی توی فضای باز هم فکر بدی نیست. واسه این کار هر چی بخواید داریم ولی صادقانه بگم هاراکیری... به هر حال نمی‌خوام خرج روی دستتون بذارم، تصمیم با خودتونه»
معلم ورزش هر دو گزینه را سبک سنگین کرد «خودسوزی، هاراکیری...»
آقای تواچ تأکید کرد، «هاراکیری.»
«تجهیزات زیادی می‌خواد؟»
«یه دست کیمونو که خوشبختانه اندازه شما رو موجود داریم و مسلماً تانتو که مردم الکی درباره‌ش نق می‌زنند. اندازه‌ش اون قدرها هم بلند نیست.» آقای تواچ با جدیت حرف می‌زد. شمشیر تقریباً بلند را از روی دیوار برداشت و در دستان مشتری گذاشت «خودم تیزش می‌کردم، به لبه‌ش دست بزنید. دل و جیگرتون رو می‌بُره» معلم ورزش به برق تیغ شمشیر نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد. میشیما کیمونو را روبه‌روی مشتری پهن کرد و می‌خواست آن را بپیچد.
«این تکه ابریشمی قرمز که این‌جا دوخته شده، ایده پسر بزرگم بود و در واقع نقطه ورود شمشیر رو مشخص می‌کنه. چون بارها پیش اومده که مردم خودشون رو اشتباهی زخمی کردند، یا بالا می‌زدند که به قفسه می‌خورد یا پایین که توی شکم می‌رفت باید مواظب بود که آپاندیس بریده نشه.»
معلم پرسید «ببخشید هزینه‌ش چه‌قدر میشه؟»
«سیصد یورو - ين.»
«أه، واقعاً؟ می‌تونم با کارت...؟»
«چی؟ این‌جا؟ با کارت اعتباری؟ حتماً شوخی می‌کنید»
«آخه می‌دونید یه مقدار زیاده»
«خب مسلمه، از یه بشکه بنزین گرونتره ولی در نظر بگیرید این آخرین خرج شماست. نیازی نیست بگم هاراکیری یه خودکشی اشرافیه. این‌ها رو هم نمیگم چون اسم خودم میشیماست.»
مشتری دودل بود. وزن شمشیر را در دستانش حس می کرد.
«می‌ترسم شجاعت این کار رو نداشته باشم، شما سرویس خدماتی ندارید»؟
میشیما ناراحت شد و گفت «أه! نخیر. ما قاتل نیستیم. باید بدونید که این جرمه. ما این‌جا فقط تأمین کننده نیاز مردمیم ولی بعدش دیگه خودشون باید به کارشون برسند. وظیفه خودشونه. وظیفه ما خدمت‌رسانی و فروش محصولات
 باکیفیته.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
میشیما با گفتن این حرف‌ها مشتری را به سمت پیشخان کشاند و با دقت کیمونو و تانتو را بسته بندی کرد.
«خیلی از مردم آماتورند. می‌دونید، از هر صد و پنجاه هزار نفری که دست به خودکشی می‌زنند، صد و سی و هشت هزار نفر شکست می‌خورند، اغلبشون علیل میشن و می‌افتند روی ویلچر از ریخت و قیافه می‌افتند ولی ما... این طوری نیستیم ما خودکشی رو تضمین می‌کنیم اگه نمردید، پولتون رو پس میدیم حالا بفرمایید، از این خرید پشیمون نمی‌شید. ورزشکاری مثل شما! فقط یه نفس عمیق بکشید و برید سمت هدفتون در ضمن همون طور که همیشه میگم "شما فقط یک‌بار می‌میرید پس کاری کنید که اون لحظه فراموش نشدنی باشه."»
میشیما پول معلم ورزش را توی صندوق گذاشت وقتی باقی پولش را پس می‌داد گفت «صبر کنید، می‌خوام یه ترفند بهتون بگم...»
نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود کسی دوروبرش نباشد. بعد توضیح داد «وقتی شمشیر رو تو دلت فرو کردی روی زانوهات خم شو؛ چون اگر هم عمیق نره تو، وقتی از حال بری تا دسته فرو می‌ره. وقتی دوست‌هات جسدت رو کشف کنند خیلی تحت تأثیر قرار می‌گیرند. چی؟ هیچ دوستی نداری؟ خب، در عوض
پزشک آمبولانس رو تحت تأثیر قرار میدی.»
مشتری تشکر کرد و غرق این فکر شد که چه کار باید بکند.
«قابلی نداشت. وظیفه ماست خوشحالم در خدمتتون بودم.»
کد:
‌
میشیما با گفتن این حرف‌ها مشتری را به سمت پیشخان کشاند و با دقت کیمونو و تانتو را بسته بندی کرد. 
«خیلی از مردم آماتورند. می‌دونید، از هر صد و پنجاه هزار نفری که دست به خودکشی می‌زنند، صد و سی و هشت هزار نفر شکست می‌خورند، اغلبشون علیل میشن و می‌افتند روی ویلچر از ریخت و قیافه می‌افتند ولی ما... این طوری نیستیم ما خودکشی رو تضمین می‌کنیم اگه نمردید، پولتون رو پس میدیم حالا بفرمایید، از این خرید پشیمون نمی‌شید. ورزشکاری مثل شما! فقط یه نفس عمیق بکشید و برید سمت هدفتون در ضمن همون طور که همیشه میگم "شما فقط یک‌بار می‌میرید پس کاری کنید که اون لحظه فراموش نشدنی باشه."»
میشیما پول معلم ورزش را توی صندوق گذاشت وقتی باقی پولش را پس می‌داد گفت «صبر کنید، می‌خوام یه ترفند بهتون بگم...»
نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود کسی دوروبرش نباشد. بعد توضیح داد «وقتی شمشیر رو تو دلت فرو کردی روی زانوهات خم شو؛ چون اگر هم عمیق نره تو، وقتی از حال بری تا دسته فرو می‌ره. وقتی دوست‌هات جسدت رو کشف کنند خیلی تحت تأثیر قرار می‌گیرند. چی؟ هیچ دوستی نداری؟ خب، در عوض
پزشک آمبولانس رو تحت تأثیر قرار میدی.»
مشتری تشکر کرد و غرق این فکر شد که چه کار باید بکند.
«قابلی نداشت. وظیفه ماست خوشحالم در خدمتتون بودم.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
***
«لوکریس! یه لحظه بیا.»
خانم تواچ در زیر راه‌پله را باز کرد ماسک ضدگازی به صورتش زده بود که صورت و گ*ردنش را پوشانده بود. چشمان گرد و بازش بالای محفظه فیلتردار و بزرگ جلو دهانش او را شبیه مگسی خشمگین کرده بود.
لباس سر تا پا سفیدی تن کرده بود. دستکش‌های جراحی‌اش را از دست درآورد و نزد شوهرش رفت. میشیما او را صدا زده بود تا درباره یکی از مشتری‌ها به او توضیح بدهد. «اون خانم به یه چیز زنونه احتیاج داره.»
صورت مگس‌وار خانم تواچ از پشت ماسک وزوز کرد. بعد فهمید هنوز ماسک را در نیاورده است. بند آن را از سرش باز کرد و ماسک را در دستش گرفت. «آه، یه چیز زنونه، خب، فکر کنم سم از همه‌شون بهتر باشه. زنونه‌ترین چیزیه که داریم. اتفاقاً الان تو انبار داشتم سم درست می‌کردم»
دکمه‌های روپوش سفیدش را باز کرد و وسایلش را روی پیشخان کنار صندوق گذاشت. «سم... خب، چی خدمتتون بدم؟ سم تماسی داریم که اگه دست بهش بزنید می‌میرید. سم‌های بو کردنی و خوردنی هم داریم. کدومشون رو می‌پسندید؟»
زن که انتظار چنین سؤالی را نداشت گفت «اوم... کدومشون بهتره؟»
لوکریس جواب داد «سم‌های تماسی: اسید مارماهی، سم قورباغه طلایی، ستاره شب، ژل مرگ‌بار، وحشت خاکستری، روغن مات، سم گربه ماهی.... تازه همه‌ش این ها نیستند محصولات دیگه توی قفسه‌تره بارند» و به بطری‌های فراوان آن قسمت اشاره کرد.
«سم‌های بویایی چی؟ اون ها چه‌طورند؟»
«ببینید، خیلی ساده است؛ درب بطری رو باز می‌کنید و محتوای اون رو بو می‌کشید؛ می‌تونه زهر عنکبوت، نفس مرد حلق آویز شده، ابر زرد، زهرابه چشم بد، رایحه صحرا و از این جور چیزها باشه.»
«اه نمی‌دونم چی انتخاب کنم، این جوری که شما می‌گید واقعاً گیج شدم.»
خانم تواچ پاسخ داد «ناراحت نباشید. طبیعیه که نتونید تصمیم بگیرید. اگر هم ترجیح می‌دید خوردنی باشه، عسل سرگیجه داریم، پو*ست رو قرمز می‌کنه و باعث میشه خون عرق کنید»
مشتری اخم کرد. لوکریس از او پرسید «حالا چرا می‌خواید خودتون رو بکشید؟»
«از مرگ یکی خیلی به هم ریختم، همه‌ش به اون فکر می‌کنم، به‌خاطر همین اومدم این‌جا. هر کاری می‌کنم نمی‌تونم فراموشش کنم»
کد:
‌
***
«لوکریس! یه لحظه بیا.»
خانم تواچ در زیر راه‌پله را باز کرد ماسک ضدگازی به صورتش زده بود که صورت و گ*ردنش را پوشانده بود. چشمان گرد و بازش بالای محفظه فیلتردار و بزرگ جلو دهانش او را شبیه مگسی خشمگین کرده بود.
لباس سر تا پا سفیدی تن کرده بود. دستکش‌های جراحی‌اش را از دست درآورد و نزد شوهرش رفت. میشیما او را صدا زده بود تا درباره یکی از مشتری‌ها به او توضیح بدهد. «اون خانم به یه چیز زنونه احتیاج داره.»
صورت مگس‌وار خانم تواچ از پشت ماسک وزوز کرد. بعد فهمید هنوز ماسک را در نیاورده است. بند آن را از سرش باز کرد و ماسک را در دستش گرفت. «آه، یه چیز زنونه، خب، فکر کنم سم از همه‌شون بهتر باشه. زنونه‌ترین چیزیه که داریم. اتفاقاً الان تو انبار داشتم سم درست می‌کردم»
دکمه‌های روپوش سفیدش را باز کرد و وسایلش را روی پیشخان کنار صندوق گذاشت. «سم... خب، چی خدمتتون بدم؟ سم تماسی داریم که اگه دست بهش بزنید می‌میرید. سم‌های بو کردنی و خوردنی هم داریم. کدومشون رو می‌پسندید؟»
زن که انتظار چنین سؤالی را نداشت گفت «اوم... کدومشون بهتره؟»
لوکریس جواب داد «سم‌های تماسی: اسید مارماهی، سم قورباغه طلایی، ستاره شب، ژل مرگ‌بار، وحشت خاکستری، روغن مات، سم گربه ماهی.... تازه همه‌ش این ها نیستند محصولات دیگه توی قفسه‌تره بارند» و به بطری‌های فراوان آن قسمت اشاره کرد.
«سم‌های بویایی چی؟ اون ها چه‌طورند؟»
«ببینید، خیلی ساده است؛ درب بطری رو باز می‌کنید و محتوای اون رو بو می‌کشید؛ می‌تونه زهر عنکبوت، نفس مرد حلق آویز شده، ابر زرد، زهرابه چشم بد، رایحه صحرا و از این جور چیزها باشه.»
«اه نمی‌دونم چی انتخاب کنم، این جوری که شما می‌گید واقعاً گیج شدم.»
خانم تواچ پاسخ داد «ناراحت نباشید. طبیعیه که نتونید تصمیم بگیرید. اگر هم ترجیح می‌دید خوردنی باشه، عسل سرگیجه داریم، پو*ست رو قرمز می‌کنه و باعث میشه خون عرق کنید»
مشتری اخم کرد. لوکریس از او پرسید «حالا چرا می‌خواید خودتون رو بکشید؟»
«از مرگ یکی خیلی به هم ریختم، همه‌ش به اون فکر می‌کنم، به‌خاطر همین اومدم این‌جا. هر کاری می‌کنم نمی‌تونم فراموشش کنم»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
«می‌فهمم. خب پس بهت استریکنین رو پیشنهاد می‌کنم. از گیاه جُوزُالقِی گرفته شده. به محض این که بخوریش حافظه‌ت رو از دست میدی. این جوری دیگه نه دردی حس می‌کنی نه حسرتی می‌خوری، بعدش بی‌حال میشی و بدون این که بفهمی خواب به خواب میشی. این یکی واقعاً واسه تو ساخته شده.»
زنِ د*اغ دیده با کف دست چشم‌هایش را مالید و گفت «جُوزُ القِی.»
لوکریس جسارت به خرج داد و گفت «ولی اگر هم بخوای می‌تونی خودت سم مورد نظرت رو بسازی، خیلی از زن‌ها دوست دارند، بستر مرگشون معطر باشه. مثلاً با گل انگشتانه که موجوده، چند تا گلبرگش رو می‌ریزی توی هاون و می‌کوبی. می‌دونی این دسته از گل‌ها خیلی شبیه دست شل و افتاده آدم‌های غم زده‌ند. وقتی خوب کوبیدیش با آب مخلوطش کن و بجوشون چند دقیقه بذار سرد بشه - تو این مدت برو آب دماغت رو بگیر و نامه خداحافظیت رو بنویس - بعد محلول جوشونده رو صاف کن دوباره بذار جوش بیاد تا آبش بخار بشه. آخر سر یه ماده سفید و کریستالی ازش باقی می‌مونه که می‌خوریش، خوبیش اینه که گرون نیست. شاخه گیاه کواری هم هست که می‌تونی از دونه‌هاش تئوبرومین بگیری...» مشتری از این همه امکانات پیش رویش مات و متحیر شد و نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. «اگه شما بودید کدومش رو انتخاب می‌کردید؟»
چشمان زیبا و موقر لوکریس به نقطه‌ای در دور دست خیره شد. لحظه‌ای انگار درون مغازه نبود. «من؟ راستش نظری ندارم، ما خودمون هم افسرده‌یم، هزارتا دلیل واسه خودکشی داریم ولی نمی‌تونیم محصولات‌مون رو روی خودمون امتحان کنیم، این طوری در مغازه تخته میشه. اون وقت کی به مشتری‌ها برسه؟»
بعد به خودش آمد و گفت «چیزی که من می‌دونم اینه که سیانور ز*ب*ون رو خشک می‌کنه و حس بدی بهت میده؛ به همین خاطر موقع درست کردنش یکم برگ نعنا بهش اضافه می‌کنم تا دهن رو معطر کنه. این ها هم باز پیشنهادهای دیگه‌ایه که بهتون گفتم. باز هم بخوام توصیه کنم، نو*شی*دنی روز هست. آه، صبر کن ببینم. امروز صبح چی درست کردم؟»
به سمت منو آویزان روی پنجره رفت با گچ رویش نوشته شده بود: پری شنی.
«آه، آره پری شنی، چرا قبلاً به فکرم نرسیده بود؟ آخ چه‌قدر حواسم پرته. مادام شما نمی‌دونید از بین سم‌های تماسی و بویایی و خوردنی کدوم رو انتخاب کنید. این مخلوطی از اون سه تاست. ساخته شده از مهرگیاه، ژل مرگبار و رایحه صحرا. لحظه آخر خودتون تصمیم می‌گیرید که لمسش کنید یا بخوریدش یا بوش کنید. نتیجه همه‌شون یکیه.»
کد:
‌
«می‌فهمم. خب پس بهت استریکنین رو پیشنهاد می‌کنم. از گیاه جُوزُالقِی گرفته شده. به محض این که بخوریش حافظه‌ت رو از دست میدی. این جوری دیگه نه دردی حس می‌کنی نه حسرتی می‌خوری، بعدش بی‌حال میشی و بدون این که بفهمی خواب به خواب میشی. این یکی واقعاً واسه تو ساخته شده.»
زنِ د*اغ دیده با کف دست چشم‌هایش را مالید و گفت «جُوزُ القِی.»
لوکریس جسارت به خرج داد و گفت «ولی اگر هم بخوای می‌تونی خودت سم مورد نظرت رو بسازی، خیلی از زن‌ها دوست دارند، بستر مرگشون معطر باشه. مثلاً با گل انگشتانه که موجوده، چند تا گلبرگش رو می‌ریزی توی هاون و می‌کوبی. می‌دونی این دسته از گل‌ها خیلی شبیه دست شل و افتاده آدم‌های غم زده‌ند. وقتی خوب کوبیدیش با آب مخلوطش کن و بجوشون چند دقیقه بذار سرد بشه - تو این مدت برو آب دماغت رو بگیر و نامه خداحافظیت رو بنویس - بعد محلول جوشونده رو صاف کن دوباره بذار جوش بیاد تا آبش بخار بشه. آخر سر یه ماده سفید و کریستالی ازش باقی می‌مونه که می‌خوریش، خوبیش اینه که گرون نیست. شاخه گیاه کواری هم هست که می‌تونی از دونه‌هاش تئوبرومین بگیری...» مشتری از این همه امکانات پیش رویش مات و متحیر شد و نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. «اگه شما بودید کدومش رو انتخاب می‌کردید؟»
چشمان زیبا و موقر لوکریس به نقطه‌ای در دور دست خیره شد. لحظه‌ای انگار درون مغازه نبود. «من؟ راستش نظری ندارم، ما خودمون هم افسرده‌یم، هزارتا دلیل واسه خودکشی داریم ولی نمی‌تونیم محصولات‌مون رو روی خودمون امتحان کنیم، این طوری در مغازه تخته میشه. اون وقت کی به مشتری‌ها برسه؟»
بعد به خودش آمد و گفت «چیزی که من می‌دونم اینه که سیانور ز*ب*ون رو خشک می‌کنه و حس بدی بهت میده؛ به همین خاطر موقع درست کردنش یکم برگ نعنا بهش اضافه می‌کنم تا دهن رو معطر کنه. این ها هم باز پیشنهادهای دیگه‌ایه که بهتون گفتم. باز هم بخوام توصیه کنم، نو*شی*دنی روز هست. آه، صبر کن ببینم. امروز صبح چی درست کردم؟»
به سمت منو آویزان روی پنجره رفت با گچ رویش نوشته شده بود: پری شنی.
«آه، آره پری شنی، چرا قبلاً به فکرم نرسیده بود؟ آخ چه‌قدر حواسم پرته. مادام شما نمی‌دونید از بین سم‌های تماسی و بویایی و خوردنی کدوم رو انتخاب کنید. این مخلوطی از اون سه تاست. ساخته شده از مهرگیاه، ژل مرگبار و رایحه صحرا. لحظه آخر خودتون تصمیم می‌گیرید که لمسش کنید یا بخوریدش یا بوش کنید. نتیجه همه‌شون یکیه.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
مشتری تصمیمش را گرفت. «خوبه همین رو می‌برم.»
«از خریدتون پشیمون نمی‌شید، آه؛ چه قدر خنگم. چه طور فراموش کرده بودم؟! این بچه هوش و حواس برام نذاشته.» با سرش اشاره‌ای به آلن کرد که روبه روی قفسه طناب‌ها پاهایش را جفت کرده بود و دست‌هایش را روی سرش گذاشته بود.
«مادام، شما بچه دارید؟»
«یکی داشتم. در واقع... یه روز اومد این‌جا و واسه تفنگش گلوله خرید.»
«أه.»
«همه چی رو زشت و سیاه می‌دید. هیچ‌وقت نتونستم شادش کنم.»
خانم تواچ غصه خورد و گفت «کاش ما هم می‌تونستیم همین‌ها رو به این بچه‌مون یاد بدیم. همه چی رو چپکی می‌بینه. باورتون میشه؟ من که نمی‌دونم چی بگم، باور کنید همون‌طور که اون دوتا رو بزرگ کردیم، این هم بار آوردیم، این هم باید افسرده میشد ولی همیشه نیمه پر لیوان رو می‌بینه، دیدش مثبته.» لوکریس آهی کشید و دستش را که از خشم می‌لرزید بلند کرد. «مجبورش می‌کنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیه‌ش خ*را*ب بشه، ولی مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازمانده‌ها رو یادش می‌مونه.» ادای آلن را در می‌آورد. «”وای مامان زندگی چه‌قدر شگفت‌انگیزه! سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند”... من و شوهرم که دیگه بریدیم. باور کنید بعضی وقت‌ها دلمون می‌خواد از این سم پری‌شنی بندازیم بالا و راحت بشیم، ولی حیف که مسئولیت مغازه اجازه نمیده.»
مشتری توجهش به آلن جلب شد و به سمت او رفت. «این گوشه چیکار می‌کنی؟»
آلن سرش را با موی فر طلایی‌اش به سمت خانم بلند کرد. نقاشی‌ای در دستش بود که در آن چسب زخم بزرگی روی د*ه*ان بچه زده شده بود. روی ضمیمه صورتی، با ماژیک، یک نفر پوزخند شیطنت آمیزی کشیده بود که زبانش را درآورده بود. گوشه ل*ب‌ها به سمت پایین افتاده و شبیه آدم‌های زشت و شرور شده بود. مادرش در حالی که بطری سم آن زن را بسته بندی می‌کرد توضیح داد. «کار ونسان برادر بزرگشه. اون از این شکلک‌ها می‌کشه. زیاد از اون ز*ب*ون بیرون افتاده خوشم نمیاد ولی باز هم بهتر از قهقهه زدن اینه که میگه زندگی شگفت انگیزه»
مشتری دستی به چسب زخم زد و آن را بالا کشید. زیر آن شکلک اخم آلود و د*ه*ان چسب خورده کاملاً مشخص بود که بچه‌ای می‌خندد. لوکریس بسته را به مشتری داد.
«جریمه‌ش کردند. تو مدرسه ازش پرسیدند کیا خودکشی می‌کنند اون هم جواب داده بود آدم‌های شاکی.»
کد:
‌
مشتری تصمیمش را گرفت. «خوبه همین رو می‌برم.»
«از خریدتون پشیمون نمی‌شید، آه؛ چه قدر خنگم. چه طور فراموش کرده بودم؟! این بچه هوش و حواس برام نذاشته.» با سرش اشاره‌ای به آلن کرد که روبه روی قفسه طناب‌ها پاهایش را جفت کرده بود و دست‌هایش را روی سرش گذاشته بود.
«مادام، شما بچه دارید؟»
«یکی داشتم. در واقع... یه روز اومد این‌جا و واسه تفنگش گلوله خرید.»
«أه.»
«همه چی رو زشت و سیاه می‌دید. هیچ‌وقت نتونستم شادش کنم.»
خانم تواچ غصه خورد و گفت «کاش ما هم می‌تونستیم همین‌ها رو به این بچه‌مون یاد بدیم. همه چی رو چپکی می‌بینه. باورتون میشه؟ من که نمی‌دونم چی بگم، باور کنید همون‌طور که اون دوتا رو بزرگ کردیم، این هم بار آوردیم، این هم باید افسرده میشد ولی همیشه نیمه پر لیوان رو می‌بینه، دیدش مثبته.» لوکریس آهی کشید و دستش را که از خشم می‌لرزید بلند کرد. «مجبورش می‌کنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیه‌ش خ*را*ب بشه، ولی مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازمانده‌ها رو یادش می‌مونه.» ادای آلن را در می‌آورد. «”وای مامان زندگی چه‌قدر شگفت‌انگیزه! سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند”... من و شوهرم که دیگه بریدیم. باور کنید بعضی وقت‌ها دلمون می‌خواد از این سم پری‌شنی بندازیم بالا و راحت بشیم، ولی حیف که مسئولیت مغازه اجازه نمیده.»
مشتری توجهش به آلن جلب شد و به سمت او رفت. «این گوشه چیکار می‌کنی؟»
آلن سرش را با موی فر طلایی‌اش به سمت خانم بلند کرد. نقاشی‌ای در دستش بود که در آن چسب زخم بزرگی روی د*ه*ان بچه زده شده بود. روی ضمیمه صورتی، با ماژیک، یک نفر پوزخند شیطنت آمیزی کشیده بود که زبانش را درآورده بود. گوشه ل*ب‌ها به سمت پایین افتاده و شبیه آدم‌های زشت و شرور شده بود. مادرش در حالی که بطری سم آن زن را بسته بندی می‌کرد توضیح داد. «کار ونسان برادر بزرگشه. اون از این شکلک‌ها می‌کشه. زیاد از اون ز*ب*ون بیرون افتاده خوشم نمیاد ولی باز هم بهتر از قهقهه زدن اینه که میگه زندگی شگفت انگیزه»
مشتری دستی به چسب زخم زد و آن را بالا کشید. زیر آن شکلک اخم آلود و د*ه*ان چسب خورده کاملاً مشخص بود که بچه‌ای می‌خندد. لوکریس بسته را به مشتری داد.
«جریمه‌ش کردند. تو مدرسه ازش پرسیدند کیا خودکشی می‌کنند اون هم جواب داده بود آدم‌های شاکی.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
***
ونسان جلابه‌ای با طرح بمب و دینامیت و جرقه‌های انفجار، تن کرده بود. بیست سالش بود. دیوارهای اتاقش هیچ تزیینی نداشت. روبه روی تختی باریک نشسته و آرنج‌هایش را روی میز سنگین چسبیده به دیوار گذاشته بود و چسبی در دستانش می‌لرزید. فرزند ارشد خانواده تواچ ابروهای پرپشت و ریشی زبر و قرمز داشت. نفسش می‌لرزید و به زحمت بالا می‌آمد. نگاه همیشه کجش، بازتابی از زجر درونی‌اش بود. از میگرن عذاب می‌کشید و بانداژش قسمت فوقانی سرش را متراکم کرده بود. ل*ب پایینش به خاطر گ*از گرفتن، کبره بسته و پُف کرده بود؛ در حالی که ل*ب بالایی نازک و سرخ و لطیف بود. روی میز روبه رویش ماکت عجیب و خوفناک یک ساختمان بود؛ در حالی که پشت سرش از آن طرف دیوار این صدا به گوش می‌رسید، «دیم دارام دیرام رام.»
«مامان!»
مادرش از آشپزخانه داد زد. «چی شده؟»
«آلن آهنگ‌های شاد می‌خونه.»
«وای نه... بگم چیکارت کنند... کاش به جای این بچه تخس، مار افعی به دنیا می‌آوردم.»
لوکریس به راهرو آمد و در اتاق آلن را باز کرد. «قطعش می‌کنی یا نه؟ چند بار باید بهت بگم ما نمی‌خوایم به این سرودهای شاد مزخرف گوش بدی؟ مگه مارش خاک سپاری رو واسه سگ ساخته‌ند؟ می‌دونی این آهنگ‌ها چه‌قدر حال برادرت رو بد می‌کنه؟ سرش درد می‌گیره.»
اتاق آلن را ترک کرد و به اتاق ونسان رفت و روی زمین با ماکت ساختمانی فروریخته مواجه شد. «اه اختراعت داشت تموم می‌شد.» رو به آلن فریاد زد. «نگاه کن موسیقیت چه گندی بالا آورد. واقعاً باید به خودت افتخار کنی.»
همین لحظه پدر خانواده هم وارد شد. «چی شده؟»
مرلین پاهای بی‌حالش را روی زمین کشاند و به آن‌ها ملحق شد. حالا هر سه آنها - لوکریس، مرلین و میشیما- دور ونسان حلقه زده بودند.
خانم تواچ داد زد. «میگی چی شده؟! باز هم آقاپسرتون خرابکاری کرده.» شوهرش پاسخ داد. «اون پسر من نیست، ونسان پسر منه. این یه تواچ واقعیه.»
مرلین پرسید.« پس من چی؟ من هم تواچم.»
میشیما بانداژ سر ونسان را نوازش کرد. «چی شد؟ ماکتت خ*را*ب شد؟»
مرلین پرسید. «ماکت چی بود؟»
ونسان با بغض و افسوس گفت «ماکت یه شهربازی که توش خودکشی می‌کنند.»
«ماکت چی؟!»
کد:
‌
***
ونسان جلابه‌ای با طرح بمب و دینامیت و جرقه‌های انفجار، تن کرده بود. بیست سالش بود. دیوارهای اتاقش هیچ تزیینی نداشت. روبه روی تختی باریک نشسته و آرنج‌هایش را روی میز سنگین چسبیده به دیوار گذاشته بود و چسبی در دستانش می‌لرزید. فرزند ارشد خانواده تواچ ابروهای پرپشت و ریشی زبر و قرمز داشت. نفسش می‌لرزید و به زحمت بالا می‌آمد. نگاه همیشه کجش، بازتابی از زجر درونی‌اش بود. از میگرن عذاب می‌کشید و بانداژش قسمت فوقانی سرش را متراکم کرده بود. ل*ب پایینش به خاطر گ*از گرفتن، کبره بسته و پُف کرده بود؛ در حالی که ل*ب بالایی نازک و سرخ و لطیف بود. روی میز روبه رویش ماکت عجیب و خوفناک یک ساختمان بود؛ در حالی که پشت سرش از آن طرف دیوار این صدا به گوش می‌رسید، «دیم دارام دیرام رام.»
«مامان!»
مادرش از آشپزخانه داد زد. «چی شده؟»
«آلن آهنگ‌های شاد می‌خونه.»
«وای نه... بگم چیکارت کنند... کاش به جای این بچه تخس، مار افعی به دنیا می‌آوردم.»
لوکریس به راهرو آمد و در اتاق آلن را باز کرد. «قطعش می‌کنی یا نه؟ چند بار باید بهت بگم ما نمی‌خوایم به این سرودهای شاد مزخرف گوش بدی؟ مگه مارش خاک سپاری رو واسه سگ ساخته‌ند؟ می‌دونی این آهنگ‌ها چه‌قدر حال برادرت رو بد می‌کنه؟ سرش درد می‌گیره.»
اتاق آلن را ترک کرد و به اتاق ونسان رفت و روی زمین با ماکت ساختمانی فروریخته مواجه شد. «اه اختراعت داشت تموم می‌شد.» رو به آلن فریاد زد. «نگاه کن موسیقیت چه گندی بالا آورد. واقعاً باید به خودت افتخار کنی.»
همین لحظه پدر خانواده هم وارد شد. «چی شده؟»
مرلین پاهای بی‌حالش را روی زمین کشاند و به آن‌ها ملحق شد. حالا هر سه آنها - لوکریس، مرلین و میشیما- دور ونسان حلقه زده بودند.
خانم تواچ داد زد. «میگی چی شده؟! باز هم آقاپسرتون خرابکاری کرده.» شوهرش پاسخ داد. «اون پسر من نیست، ونسان پسر منه. این یه تواچ واقعیه.»
مرلین پرسید.« پس من چی؟ من هم تواچم.»
میشیما بانداژ سر ونسان را نوازش کرد. «چی شد؟ ماکتت خ*را*ب شد؟»
مرلین پرسید. «ماکت چی بود؟»
ونسان با بغض و افسوس گفت «ماکت یه شهربازی که توش خودکشی می‌کنند.»
«ماکت چی؟!»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
«می‌تونه... می‌تونه برای آدم‌هایی که از زندگی سیر شده‌ند یه کارناوال باشه. تو قسمت تیراندازی مشتری‌ها پول می‌دند ولی نه واسه این که شلیک کنند بلکه به این خاطر که بهشون شلیک بشه.»
میشیما روی تخت نشسته بود و به حرف‌های ونسان گوش می‌داد. «پسر من نابغه‌ست.»
«فکرش رو بکنید. مرگبارترین شهربازی دنیا میشه. توی پیاده‌روهاش سیب زمینی سرخ کرده با قارچ سمی می‌فروشیم. بوش اشک مشتری‌ها رو در میاره.»
لوکریس و مرلین از این فکر در پو*ست خود نمی‌گنجیدند و به بوی خوش سیب زمینی سرخ کرده فکر کردند. میشیما فریاد کشید. «با قارچ سمی.»
«جعبه موسیقی آهنگ‌های غمگین پخش می‌کنه. گاو وحشی شهربازی مردم رو جذب می‌کنه. یه پرتگاه نرده‌ای خیلی بلند هم می‌سازیم که عشاق می‌تونند دست تو دست هم خودشون رو بندازند پایین. دقیقاً انگار از یه صخره خودشون رو پرت می‌کنند.»
مرلین دست‌هایش را به هم مالید.
«سروصدای سوت و چرخ قطار با جیغ آدم‌ها ادغام میشه و اون‌ها رو به سمت قلعه گوتیک می‌بره که پُر از تله‌های شگفت‌انگیز و مرگ‌آوره، برق گرفتگی، غرق شدن، دروازه‌های نوک تیز قلعه که پشت مردم فرود میان. بعد از خودکشی به دوستان یا اقوامی که فرد دلسرد رو همراهی می‌کنند جعبه خاکستر اون‌ها رو می‌دیم. آخه آدم‌هایی رو که این جا خودکشی می‌کنند می‌ندازیم تو کوره آدم سوزی.»
میشیما گفت «این بچه خارق العاده‌ست.»
«پدر تو کوره کار می‌کنه، مامان هم می‌تونه بلیت بفروشه.»
«من چی؟ من کجا کار کنم؟ من هم می‌خوام مفید باشم.»
ونسان سرش را به سمت مرلین چرخاند. چشمانش زیر بانداژ سرش غمگین و نگاهش نافذ و شکننده بود. پرتو ویران کننده‌ای داشت. ناگهان از قاب پنجره اتاق تاریکش در تاریکی بیرون لامپ‌های مهتابی یک بیلبورد تبلیغاتی به رنگ زرد سیر درآمدند. رنگ از چهره ونسان پرید و تحت تأثیر این نور مصنوعی هاله‌ای از خود ویرانگری درون مغزش نفوذ کرد. پدر مادر و خواهرش از فریاد تلخ و شکننده او تکان خوردند. رنگ نور قرمز شد. ناله‌اش مثل بمب ترکید. «می‌تونه مثل وقت‌هایی باشه که خوابش رو می‌دیدم. همیشه رویای همچین چیزی رو می‌دیدم، یه همچین
جایی... شهربازی خودکشی...»
مادرش پرسید «خیلی وقته فکر این جور جایی تو سرته؟»
«آره. فکرش رو بکنید یه عده رو استخدام می‌کنیم تا لباس جادوگری بپوشند و به رهگذرهای توی پیاده‌رو آب نبات سمی تعارف کنند. "مادموازل بفرمایید. این آب‌نبات چوبی با طعم سیب مملو از سمه" جالب نیست؟»
مرلین پیشنهاد کرد «من می‌تونم این کار رو بکنم، زشت هم هستم.» ونسان نقشه دیگری رو کرد. «چفت کابین‌های ترن هوایی خوب به هم وصل نمیشن و با سرعت زیاد یه دفعه توی ارتفاع بالا وایمیستند.» در حال توضیح دادن از روی ماکت تخریب شده بود که ناگهان برادرش از راه رسید و بشکن زنان وارد اتاق شد‌. «بخند به روی دنیا، دنیا به روت بخنده...»
مادر وحشت زده بلافاصله به سمت او برگشت و مشت‌هایش را گره کرد. بشکن زدن آلن برای پدر و مادرش عملی زشت و ناپسند به حساب می‌آمد.
کد:
‌
«می‌تونه... می‌تونه برای آدم‌هایی که از زندگی سیر شده‌ند یه کارناوال باشه. تو قسمت تیراندازی مشتری‌ها پول می‌دند ولی نه واسه این که شلیک کنند بلکه به این خاطر که بهشون شلیک بشه.»
میشیما روی تخت نشسته بود و به حرف‌های ونسان گوش می‌داد. «پسر من نابغه‌ست.»
«فکرش رو بکنید. مرگبارترین شهربازی دنیا میشه. توی پیاده‌روهاش سیب زمینی سرخ کرده با قارچ سمی می‌فروشیم. بوش اشک مشتری‌ها رو در میاره.»
لوکریس و مرلین از این فکر در پو*ست خود نمی‌گنجیدند و به بوی خوش سیب زمینی سرخ کرده فکر کردند. میشیما فریاد کشید. «با قارچ سمی.»
«جعبه موسیقی آهنگ‌های غمگین پخش می‌کنه. گاو وحشی شهربازی مردم رو جذب می‌کنه. یه پرتگاه نرده‌ای خیلی بلند هم می‌سازیم که عشاق می‌تونند دست تو دست هم خودشون رو بندازند پایین. دقیقاً انگار از یه صخره خودشون رو پرت می‌کنند.»
مرلین دست‌هایش را به هم مالید. 
«سروصدای سوت و چرخ قطار با جیغ آدم‌ها ادغام میشه و اون‌ها رو به سمت قلعه گوتیک می‌بره که پُر از تله‌های شگفت‌انگیز و مرگ‌آوره، برق گرفتگی، غرق شدن، دروازه‌های نوک تیز قلعه که پشت مردم فرود میان. بعد از خودکشی به دوستان یا اقوامی که فرد دلسرد رو همراهی می‌کنند جعبه خاکستر اون‌ها رو می‌دیم. آخه آدم‌هایی رو که این جا خودکشی می‌کنند می‌ندازیم تو کوره آدم سوزی.»
میشیما گفت «این بچه خارق العاده‌ست.»
«پدر تو کوره کار می‌کنه، مامان هم می‌تونه بلیت بفروشه.»
«من چی؟ من کجا کار کنم؟ من هم می‌خوام مفید باشم.»
ونسان سرش را به سمت مرلین چرخاند. چشمانش زیر بانداژ سرش غمگین و نگاهش نافذ و شکننده بود. پرتو ویران کننده‌ای داشت. ناگهان از قاب پنجره اتاق تاریکش در تاریکی بیرون لامپ‌های مهتابی یک بیلبورد تبلیغاتی به رنگ زرد سیر درآمدند. رنگ از چهره ونسان پرید و تحت تأثیر این نور مصنوعی هاله‌ای از خود ویرانگری درون مغزش نفوذ کرد. پدر مادر و خواهرش از فریاد تلخ و شکننده او تکان خوردند. رنگ نور قرمز شد. ناله‌اش مثل بمب ترکید. «می‌تونه مثل وقت‌هایی باشه که خوابش رو می‌دیدم. همیشه رویای همچین چیزی رو می‌دیدم، یه همچین
جایی... شهربازی خودکشی...»
مادرش پرسید «خیلی وقته فکر این جور جایی تو سرته؟»
«آره. فکرش رو بکنید یه عده رو استخدام می‌کنیم تا لباس جادوگری بپوشند و به رهگذرهای توی پیاده‌رو آب نبات سمی تعارف کنند. "مادموازل بفرمایید. این آب‌نبات چوبی با طعم سیب مملو از سمه" جالب نیست؟»
مرلین پیشنهاد کرد «من می‌تونم این کار رو بکنم، زشت هم هستم.» ونسان نقشه دیگری رو کرد. «چفت کابین‌های ترن هوایی خوب به هم وصل نمیشن و با سرعت زیاد یه دفعه توی ارتفاع بالا وایمیستند.» در حال توضیح دادن از روی ماکت تخریب شده بود که ناگهان برادرش از راه رسید و بشکن زنان وارد اتاق شد‌. «بخند به روی دنیا، دنیا به روت بخنده...»
مادر وحشت زده بلافاصله به سمت او برگشت و مشت‌هایش را گره کرد. بشکن زدن آلن برای پدر و مادرش عملی زشت و ناپسند به حساب می‌آمد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
***
«باید خدمت شما عرض کنم ما قصد نداشتیم بچه سومی داشته باشیم. راستش آلن بخاطر پارگی اون وسیله که استفاده میکردیم، به دنیا اومد. میدونید، از همون ها که به مشتری هایی می‌دیم که می‌خوان از طریق بیماری های مقاربتی خودکشی کنند.» لوکریس سری به نشانه تأسف تکان داد و بر بختش لعنت فرستاد. «باید قبول کنید که بدشانسی محض بوده. فقط همون یه بار رو از محصولات مغازه استفاده کردیم که این بلا رو سرمون خ*را*ب شد.»
بازاریاب جواب داد «وسایل شرکت مرگ‌آوران از این لحاظ گارانتی شده‌ند! بایستی قبل از مصرف دقت می‌کردید.»
آلن ناگهان در مغازه ظاهر شد. مادر به پسرش نگاهی کرد و آهی کشید، «این هم نتیجه‌ش.»
«سلام مامان، سلام بابا، سلام آقای...» جلو آمد و گونه‌های بازاریاب را ب*و*سید. «هوا رو دیده‌ید؟ داره بارون میاد. خیلی خوبه؛ به آب احتیاج داریم، مگه نه؟»
مادرش پرسید «مدرسه چطور بود؟»
«عالی بود مامان، تو کلاس موسیقی رقصیدم و کل کلاس رو خندوندم.»
مادام تواج نگاه معناداری به بازاریاب کرد و گفت «می‌بینید؟ چی خدمت‌تون عرض کردم؟»
بازاریاب گونه‌هایش را خاراند و تایید کرد، «بله همین طوره. اون دوتا چی؟ شبیه این نیستند؟»
«اصلاً. خیلی با این یکی فرق دارند. پسر بزرگم هرچند بی‌اشتها و لاغره، ازش کاملاً راضی‌ایم. بیشتر اوقات تو اتاقشه و درب رو می‌بنده، ولی دلم به حال مرلین می‌سوزه، تقریباً ۱۸ سالش شده و این‌جا احساس حماقت و بیهودگی می‌کنه. همیشه گرمشه و عرق می‌ریزه. تو زندگی بی‌هدف مونده.»
بازاریاب زیر ل*ب مِن‌مِنی کرد کیفش را باز کرد و دفتر سفارشش را بیرون آورد. به اطراف نگاه کرد و از بالا تا پایین مغازه را پایید. «مغازه خیلی خوبی دارید. واقعاً آدم این مغازه رو بین این همه برج دور و بر می‌بینه غافلگیر می‌شه. اُه بله، قشنگ‌ترین مغازه خیابون برگووی همینه. راستی نمای بیرونی برام سوال‌برانگیزه. چرا روی سقف حالت برج ناقوس و مناره داره؟ این جا قبلاً چی بوده؟ بنای مذهبی نبوده؟ کلیسا یا همچین چیزی؟»
لوکریس پاسخ داد «معلوم نیست. کسی نمیدونه. شاید هم معبد بوده؛ مثلاً ممکنه اتاق هایی که توی راهرو طبقه بالا هستند مکان ذکر راهب ها بوده باشه که بعداً به آشپزخونه و اتاق غذاخوری و اتاق خواب بدل شده باشند. اون دربِ دست چپ، پشت راه‌پله، شاید انباری یا جای نگهداری ظرف و ظروف کلیسا بوده که حالا من سم های خونگیم رو اون جا درست میکنم.»
کد:
‌
***
«باید خدمت شما عرض کنم ما قصد نداشتیم بچه سومی داشته باشیم. راستش آلن بخاطر پارگی اون وسیله که استفاده میکردیم، به دنیا اومد. میدونید، از همون ها که به مشتری هایی می‌دیم که می‌خوان از طریق بیماری های مقاربتی خودکشی کنند.» لوکریس سری به نشانه تأسف تکان داد و بر بختش لعنت فرستاد. «باید قبول کنید که بدشانسی محض بوده. فقط همون یه بار رو از محصولات مغازه استفاده کردیم که این بلا رو سرمون خ*را*ب شد.»
بازاریاب جواب داد «وسایل شرکت مرگ‌آوران از این لحاظ گارانتی شده‌ند! بایستی قبل از مصرف دقت می‌کردید.»
آلن ناگهان در مغازه ظاهر شد. مادر به پسرش نگاهی کرد و آهی کشید، «این هم نتیجه‌ش.»
«سلام مامان، سلام بابا، سلام آقای...» جلو آمد و گونه‌های بازاریاب را ب*و*سید. «هوا رو دیده‌ید؟ داره بارون میاد. خیلی خوبه؛ به آب احتیاج داریم، مگه نه؟»
مادرش پرسید «مدرسه چطور بود؟»
«عالی بود مامان، تو کلاس موسیقی رقصیدم و کل کلاس رو خندوندم.»
مادام تواج نگاه معناداری به بازاریاب کرد و گفت «می‌بینید؟ چی خدمت‌تون عرض کردم؟»
بازاریاب گونه‌هایش را خاراند و تایید کرد، «بله همین طوره. اون دوتا چی؟ شبیه این نیستند؟»
«اصلاً. خیلی با این یکی فرق دارند. پسر بزرگم هرچند بی‌اشتها و لاغره، ازش کاملاً راضی‌ایم. بیشتر اوقات تو اتاقشه و درب رو می‌بنده، ولی دلم به حال مرلین می‌سوزه، تقریباً ۱۸ سالش شده و این‌جا احساس حماقت و بیهودگی می‌کنه. همیشه گرمشه و عرق می‌ریزه. تو زندگی بی‌هدف مونده.»
بازاریاب زیر ل*ب مِن‌مِنی کرد کیفش را باز کرد و دفتر سفارشش را بیرون آورد. به اطراف نگاه کرد و از بالا تا پایین مغازه را پایید. «مغازه خیلی خوبی دارید. واقعاً آدم این مغازه رو بین این همه برج دور و بر می‌بینه غافلگیر می‌شه. اُه بله، قشنگ‌ترین مغازه خیابون برگووی همینه. راستی نمای بیرونی برام سوال‌برانگیزه. چرا روی سقف حالت برج ناقوس و مناره داره؟ این جا قبلاً چی بوده؟ بنای مذهبی نبوده؟ کلیسا یا همچین چیزی؟»
لوکریس پاسخ داد «معلوم نیست. کسی نمیدونه. شاید هم معبد بوده؛ مثلاً ممکنه اتاق هایی که توی راهرو طبقه بالا هستند مکان ذکر راهب ها بوده باشه که بعداً به آشپزخونه و اتاق غذاخوری و اتاق خواب بدل شده باشند. اون دربِ دست چپ، پشت راه‌پله، شاید انباری یا جای نگهداری ظرف و ظروف کلیسا بوده که حالا من سم های خونگیم رو اون جا درست میکنم.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
بازاریاب با بند انگشت به دیوار ضربه زد که به نظر توخالی بود. «چیزی رو با گچ پوشونده‌ی؟» به اطراف نگاه کرد و با خودش حرف زد، «دو طبقه و هر طبقه کامل و مرتب... با کاشی‌های قدیمی، لامپ‌های کم نور روی سقف و همه جا هم تمیزه... عجب جای خوبی...»
میشیما که تا این لحظه ساکت بود گفت «راستی یه مقدار طنابِ دار برامون بیار. قبلاً وقتی از تلویزیون سریال نگاه می‌کردم، خودم طناب دار می‌بافتم. مردم هم البته از محصولات دست ساز بیشتر استقبال می‌کنند، ولی الان دیگه طناب‌های شرکتی اومده.»
بازاریاب در دفترش یادداشت کرد. «چقدر براتون بیارم؟ یه عدل کافیه؟»
لوکریس که سمت چپ دیوار روبروی قفسه بطری‌ها ایستاده بود گفت «سیانور هم می‌خوایم، هرچی بوده فروخته‌یم، یه بسته ۵۰ کیلویی آرسنیک هم بیار.»
میشیما گفت «و یه دست کیمونو، سایز بزرگ باشه.»
بازاریاب راه می‌رفت و سفارش‌ها را یادداشت می‌کرد، به قفس تره که رسید، تعجب کرد.
«میگم اینجا خیلی خالیه‌ها، یه مقدار تمشک سیاه وحشی، گل انگشتانه و قارچ سمی توی سبدها بریزید.»
میشیما گفت «ما همیشه با محصولات طبیعی و حیات وحش مشکل داریم. از قورباغه‌های طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! می‌دونید؟ چیه مشکل اینه که مردم به قدری تنهان که حتی وقتی موجودات زهردار رو هم به اونا می‌فروشیم، باز جذب‌شون میشن. عجیب اینه که این موجودات هم همون حس رو دارند و نیش‌شون نمی‌زنند. یه بار، یادت میاد لوکریس؟ یه مشتری زن که از این عنکبوت‌های قاتل خریده بود، بعد از مدتی به مغازه برگشت. خیلی تعجب کرده بودم. ازم پرسید سوزن هم می‌فروشیم یا نه؟ فکر کردم می‌خواد با سوزن چشم خودش رو در بیاره ولی اینطور نبود. سوزن رو واسه بافتن چکمه‌های کوچولو واسه عنکبوتش می‌خواست. تازه اسم هم واسش گذاشته بود، دنسی! با هم دوست شده بودند و اون رو توی کیفش گذاشته بود. بعد درب کیف رو باز کرد و عنکبوت روی دستش ورجه وورجه می‌کرد. بهش گفتم "خطرناکه، برش دار". بعدش خندید و گفت "دنسی بهم شوق دوباره به زندگی بخشیده".»
لوکریس حرف شوهرش را قطع کرد. «یه بار دیگه هم یکی مار کبری زهردار خرید، ولی مار نیشش نزد. آخرشم اسمش رو چارلز ترنت گذاشت. نمی‌دونم نمی‌تونست مثلاً اسمش رو بذاره آدولف؟ میدونید ما اسم بچه هامون رو از روی اسم افراد معروفی که خودکشی کردن، انتخاب کردیم: ونسان به یاد ون گوگ، مرلین به یاد مونرو...»

کد:
‌
بازاریاب با بند انگشت به دیوار ضربه زد که به نظر توخالی بود. «چیزی رو با گچ پوشونده‌ی؟» به اطراف نگاه کرد و با خودش حرف زد، «دو طبقه و هر طبقه کامل و مرتب... با کاشی‌های قدیمی، لامپ‌های کم نور روی سقف و همه جا هم تمیزه... عجب جای خوبی...»
میشیما که تا این لحظه ساکت بود گفت «راستی یه مقدار طنابِ دار برامون بیار. قبلاً وقتی از تلویزیون سریال نگاه می‌کردم، خودم طناب دار می‌بافتم. مردم هم البته از محصولات دست ساز بیشتر استقبال می‌کنند، ولی الان دیگه طناب‌های شرکتی اومده.»
بازاریاب در دفترش یادداشت کرد. «چقدر براتون بیارم؟ یه عدل کافیه؟»
لوکریس که سمت چپ دیوار روبروی قفسه بطری‌ها ایستاده بود گفت «سیانور هم می‌خوایم، هرچی بوده فروخته‌یم، یه بسته ۵۰ کیلویی آرسنیک هم بیار.»
میشیما گفت «و یه دست کیمونو، سایز بزرگ باشه.»
بازاریاب راه می‌رفت و سفارش‌ها را یادداشت می‌کرد، به قفس تره که رسید، تعجب کرد.
«میگم اینجا خیلی خالیه‌ها، یه مقدار تمشک سیاه وحشی، گل انگشتانه و قارچ سمی توی سبدها بریزید.» 
میشیما گفت «ما همیشه با محصولات طبیعی و حیات وحش مشکل داریم. از قورباغه‌های طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! می‌دونید؟ چیه مشکل اینه که مردم به قدری تنهان که حتی وقتی موجودات زهردار رو هم به اونا می‌فروشیم، باز جذب‌شون میشن. عجیب اینه که این موجودات هم همون حس رو دارند و نیش‌شون نمی‌زنند. یه بار، یادت میاد لوکریس؟ یه مشتری زن که از این عنکبوت‌های قاتل خریده بود، بعد از مدتی به مغازه برگشت. خیلی تعجب کرده بودم. ازم پرسید سوزن هم می‌فروشیم یا نه؟ فکر کردم می‌خواد با سوزن چشم خودش رو در بیاره ولی اینطور نبود. سوزن رو واسه بافتن چکمه‌های کوچولو واسه عنکبوتش می‌خواست. تازه اسم هم واسش گذاشته بود، دنسی! با هم دوست شده بودند و اون رو توی کیفش گذاشته بود. بعد درب کیف رو باز کرد و عنکبوت روی دستش ورجه وورجه می‌کرد. بهش گفتم "خطرناکه، برش دار". بعدش خندید و گفت "دنسی بهم شوق دوباره به زندگی بخشیده".»
لوکریس حرف شوهرش را قطع کرد. «یه بار دیگه هم یکی مار کبری زهردار خرید، ولی مار نیشش نزد. آخرشم اسمش رو چارلز ترنت گذاشت. نمی‌دونم نمی‌تونست مثلاً اسمش رو بذاره آدولف؟ میدونید ما اسم بچه هامون رو از روی اسم افراد معروفی که خودکشی کردن، انتخاب کردیم: ونسان به یاد ون گوگ، مرلین به یاد مونرو...»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
8,117
کیف پول من
316,310
Points
70,000,463
بازاریاب پرسید « و آلن به یاد کی؟»
لوکریس همچنان رشته افکارش را دنبال می‌کرد. « اگه حتی اسم مارش رو نینوفر می ذاشت باز هم یه چیزی. میشد درکش کرد.»
میشیما مداخله کرد، « آه! واقعاً که. این موجودات باعث تاسفند. وقتی قورباغه های طلایی از قفس‌شون فرار می‌کنند، همه جای مغازه می‌پرند. خیلی سخته با تور بگیریم‌شون. به خصوص این که نباید دستمون بهشون بخوره وگرنه فوراً می‌میریم. دیگه از این جک و جونور ها نمی‌خوایم تو مغازه بیاریم. تازه نمی‌دونیم با قفسه تره‌بار چی کار کنیم.»
روی راه پله‌های منتهی به آپارتمان، آلن ظرف پلاستیکی کوچکی در دست داشت که حلقه‌ای را در آن فرو می‌برد و فوت می‌کرد. حباب‌های رنگارنگ و پرنور از حلقه به بیرون پرواز می‌کردند و در مغازه خودکشی بالا و پایین می‌جهیدند. از میان قفسه‌ها راهشان را پیدا می‌کردند و می‌رفتند. گر*دن میشیما با پرواز حباب‌ها می‌چرخید و سفر آنها را دنبال می‌کرد.
یک حباب بزرگ و کف آلود به ابروهای بازاریاب برخورد کرد و ترکید. چشمانش را با دست مالید و دستش را به سمت کیفش روی پیشخوان برد. « شاید من بتونم فکری به حال بچه گرفتار شما بکنم.»
«کدومشون؟ آلن؟»
«اُه نه، اون نه... منظورم دختره‌ست. توی شرکت یه محصول جدید تولید کردیم که برای اون خطری نداره.»
لوکریس تکرار کرد «برای اون خطری نداره؟»
کد:
‌
بازاریاب پرسید « و آلن به یاد کی؟»
لوکریس همچنان رشته افکارش را دنبال می‌کرد. « اگه حتی اسم مارش رو نینوفر می ذاشت باز هم یه چیزی. میشد درکش کرد.» 
میشیما مداخله کرد، « آه! واقعاً که. این موجودات باعث تاسفند. وقتی قورباغه های طلایی از قفس‌شون فرار می‌کنند، همه جای مغازه می‌پرند. خیلی سخته با تور بگیریم‌شون. به خصوص این که نباید دستمون بهشون بخوره وگرنه فوراً می‌میریم. دیگه از این جک و جونور ها نمی‌خوایم تو مغازه بیاریم. تازه نمی‌دونیم با قفسه تره‌بار چی کار کنیم.»
روی راه پله‌های منتهی به آپارتمان، آلن ظرف پلاستیکی کوچکی در دست داشت که حلقه‌ای را در آن فرو می‌برد و فوت می‌کرد. حباب‌های رنگارنگ و پرنور از حلقه به بیرون پرواز می‌کردند و در مغازه خودکشی بالا و پایین می‌جهیدند. از میان قفسه‌ها راهشان را پیدا می‌کردند و می‌رفتند. گر*دن میشیما با پرواز حباب‌ها می‌چرخید و سفر آنها را دنبال می‌کرد.
یک حباب بزرگ و کف آلود به ابروهای بازاریاب برخورد کرد و ترکید. چشمانش را با دست مالید و دستش را به سمت کیفش روی پیشخوان برد. « شاید من بتونم فکری به حال بچه گرفتار شما بکنم.»
«کدومشون؟ آلن؟»
«اُه نه، اون نه... منظورم دختره‌ست. توی شرکت یه محصول جدید تولید کردیم که برای اون خطری نداره.» 
لوکریس تکرار کرد «برای اون خطری نداره؟»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا