Lunika✧
مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفهای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مغازه دار تأیید کرد «خودسوزی توی فضای باز هم فکر بدی نیست. واسه این کار هر چی بخواید داریم ولی صادقانه بگم هاراکیری... به هر حال نمیخوام خرج روی دستتون بذارم، تصمیم با خودتونه»
معلم ورزش هر دو گزینه را سبک سنگین کرد «خودسوزی، هاراکیری...»
آقای تواچ تأکید کرد، «هاراکیری.»
«تجهیزات زیادی میخواد؟»
«یه دست کیمونو که خوشبختانه اندازه شما رو موجود داریم و مسلماً تانتو که مردم الکی دربارهش نق میزنند. اندازهش اون قدرها هم بلند نیست.» آقای تواچ با جدیت حرف میزد. شمشیر تقریباً بلند را از روی دیوار برداشت و در دستان مشتری گذاشت «خودم تیزش میکردم، به لبهش دست بزنید. دل و جیگرتون رو میبُره» معلم ورزش به برق تیغ شمشیر نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد. میشیما کیمونو را روبهروی مشتری پهن کرد و میخواست آن را بپیچد.
«این تکه ابریشمی قرمز که اینجا دوخته شده، ایده پسر بزرگم بود و در واقع نقطه ورود شمشیر رو مشخص میکنه. چون بارها پیش اومده که مردم خودشون رو اشتباهی زخمی کردند، یا بالا میزدند که به قفسه میخورد یا پایین که توی شکم میرفت باید مواظب بود که آپاندیس بریده نشه.»
معلم پرسید «ببخشید هزینهش چهقدر میشه؟»
«سیصد یورو - ين.»
«أه، واقعاً؟ میتونم با کارت...؟»
«چی؟ اینجا؟ با کارت اعتباری؟ حتماً شوخی میکنید»
«آخه میدونید یه مقدار زیاده»
«خب مسلمه، از یه بشکه بنزین گرونتره ولی در نظر بگیرید این آخرین خرج شماست. نیازی نیست بگم هاراکیری یه خودکشی اشرافیه. اینها رو هم نمیگم چون اسم خودم میشیماست.»
مشتری دودل بود. وزن شمشیر را در دستانش حس می کرد.
«میترسم شجاعت این کار رو نداشته باشم، شما سرویس خدماتی ندارید»؟
میشیما ناراحت شد و گفت «أه! نخیر. ما قاتل نیستیم. باید بدونید که این جرمه. ما اینجا فقط تأمین کننده نیاز مردمیم ولی بعدش دیگه خودشون باید به کارشون برسند. وظیفه خودشونه. وظیفه ما خدمترسانی و فروش محصولات باکیفیته.»
معلم ورزش هر دو گزینه را سبک سنگین کرد «خودسوزی، هاراکیری...»
آقای تواچ تأکید کرد، «هاراکیری.»
«تجهیزات زیادی میخواد؟»
«یه دست کیمونو که خوشبختانه اندازه شما رو موجود داریم و مسلماً تانتو که مردم الکی دربارهش نق میزنند. اندازهش اون قدرها هم بلند نیست.» آقای تواچ با جدیت حرف میزد. شمشیر تقریباً بلند را از روی دیوار برداشت و در دستان مشتری گذاشت «خودم تیزش میکردم، به لبهش دست بزنید. دل و جیگرتون رو میبُره» معلم ورزش به برق تیغ شمشیر نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد. میشیما کیمونو را روبهروی مشتری پهن کرد و میخواست آن را بپیچد.
«این تکه ابریشمی قرمز که اینجا دوخته شده، ایده پسر بزرگم بود و در واقع نقطه ورود شمشیر رو مشخص میکنه. چون بارها پیش اومده که مردم خودشون رو اشتباهی زخمی کردند، یا بالا میزدند که به قفسه میخورد یا پایین که توی شکم میرفت باید مواظب بود که آپاندیس بریده نشه.»
معلم پرسید «ببخشید هزینهش چهقدر میشه؟»
«سیصد یورو - ين.»
«أه، واقعاً؟ میتونم با کارت...؟»
«چی؟ اینجا؟ با کارت اعتباری؟ حتماً شوخی میکنید»
«آخه میدونید یه مقدار زیاده»
«خب مسلمه، از یه بشکه بنزین گرونتره ولی در نظر بگیرید این آخرین خرج شماست. نیازی نیست بگم هاراکیری یه خودکشی اشرافیه. اینها رو هم نمیگم چون اسم خودم میشیماست.»
مشتری دودل بود. وزن شمشیر را در دستانش حس می کرد.
«میترسم شجاعت این کار رو نداشته باشم، شما سرویس خدماتی ندارید»؟
میشیما ناراحت شد و گفت «أه! نخیر. ما قاتل نیستیم. باید بدونید که این جرمه. ما اینجا فقط تأمین کننده نیاز مردمیم ولی بعدش دیگه خودشون باید به کارشون برسند. وظیفه خودشونه. وظیفه ما خدمترسانی و فروش محصولات باکیفیته.»
کد:
مغازه دار تأیید کرد «خودسوزی توی فضای باز هم فکر بدی نیست. واسه این کار هر چی بخواید داریم ولی صادقانه بگم هاراکیری... به هر حال نمیخوام خرج روی دستتون بذارم، تصمیم با خودتونه»
معلم ورزش هر دو گزینه را سبک سنگین کرد «خودسوزی، هاراکیری...»
آقای تواچ تأکید کرد، «هاراکیری.»
«تجهیزات زیادی میخواد؟»
«یه دست کیمونو که خوشبختانه اندازه شما رو موجود داریم و مسلماً تانتو که مردم الکی دربارهش نق میزنند. اندازهش اون قدرها هم بلند نیست.» آقای تواچ با جدیت حرف میزد. شمشیر تقریباً بلند را از روی دیوار برداشت و در دستان مشتری گذاشت «خودم تیزش میکردم، به لبهش دست بزنید. دل و جیگرتون رو میبُره» معلم ورزش به برق تیغ شمشیر نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد. میشیما کیمونو را روبهروی مشتری پهن کرد و میخواست آن را بپیچد.
«این تکه ابریشمی قرمز که اینجا دوخته شده، ایده پسر بزرگم بود و در واقع نقطه ورود شمشیر رو مشخص میکنه. چون بارها پیش اومده که مردم خودشون رو اشتباهی زخمی کردند، یا بالا میزدند که به قفسه میخورد یا پایین که توی شکم میرفت باید مواظب بود که آپاندیس بریده نشه.»
معلم پرسید «ببخشید هزینهش چهقدر میشه؟»
«سیصد یورو - ين.»
«أه، واقعاً؟ میتونم با کارت...؟»
«چی؟ اینجا؟ با کارت اعتباری؟ حتماً شوخی میکنید»
«آخه میدونید یه مقدار زیاده»
«خب مسلمه، از یه بشکه بنزین گرونتره ولی در نظر بگیرید این آخرین خرج شماست. نیازی نیست بگم هاراکیری یه خودکشی اشرافیه. اینها رو هم نمیگم چون اسم خودم میشیماست.»
مشتری دودل بود. وزن شمشیر را در دستانش حس می کرد.
«میترسم شجاعت این کار رو نداشته باشم، شما سرویس خدماتی ندارید»؟
میشیما ناراحت شد و گفت «أه! نخیر. ما قاتل نیستیم. باید بدونید که این جرمه. ما اینجا فقط تأمین کننده نیاز مردمیم ولی بعدش دیگه خودشون باید به کارشون برسند. وظیفه خودشونه. وظیفه ما خدمترسانی و فروش محصولات
باکیفیته.»