فصل 4: پیدا کردن خود
دلنوشته 1: جستجوی هویت خود
در دل شبهای تاریک،
به جستجوی خود میروم؛
سایهای از من،
که در میان خندهها و اشکها گم شده است.
آیا میدانی،
که در آینه،
تصویرم به غریبهای بدل شده؟
چشمانم به دنبال آن نور،
که روزی در وجودم می درخشید.
هر قدمی که برمیدارم،
چون سنگینی بار غم،
بر دوشهایم سنگینی میکند؛
و در این جستجو،
تنهاییام را با خود به دوش میکشم.
من کیستم؟
سوالی که در دل شب،
چون زوزه باد طنینانداز میشود؛
آیا هنوز هم آن دخترک رویاهایم،
در عمق وجودم زنده است؟
خود را در آ*غ*و*ش آسمان میجویم،
در ستارههایی که روزی با تو،
به آنها نگاه میکردم؛
اما حالا،
تنها تاریکی است که مرا احاطه کرده.
هر بار که نامت را صدا میزنم،
صدایم در این بیابان گم میشود؛
چرا که تو،
جزئی از هویت من شدی،
و حالا که رفتهای،
من هم گم شدهام.
آیا عشق میتواند هویت را بسازد؟
یا تنها آن را نابود میکند؟
این سوالی است که در دل شب،
چون سایهای بر سرم سنگینی میکند.
در جستجوی خود،
به کوچههای تاریک میروم؛
و در هر گوشه، یاد تو را میبینم؛
یاد تو که روزی چراغ راه من بودی،
و حالا تنها سایهای از گذشتهام.
اما امیدی در دل دارم،
که شاید روزی،
این جستجو به پایان برسد؛
و من دوباره خود را بیابم،
در آ*غ*و*ش عشق و زندگی.
پس این دلنوشته را برای خودم مینویسم؛
برای آن دخترک رویاهایم،
که هنوز هم در عمق وجودم زنده است؛
و هر روز به دنبال نور میگردد.
#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#زخم_های_پنهان
#انجمن_تک_رمان
دلنوشته 1: جستجوی هویت خود
در دل شبهای تاریک،
به جستجوی خود میروم؛
سایهای از من،
که در میان خندهها و اشکها گم شده است.
آیا میدانی،
که در آینه،
تصویرم به غریبهای بدل شده؟
چشمانم به دنبال آن نور،
که روزی در وجودم می درخشید.
هر قدمی که برمیدارم،
چون سنگینی بار غم،
بر دوشهایم سنگینی میکند؛
و در این جستجو،
تنهاییام را با خود به دوش میکشم.
من کیستم؟
سوالی که در دل شب،
چون زوزه باد طنینانداز میشود؛
آیا هنوز هم آن دخترک رویاهایم،
در عمق وجودم زنده است؟
خود را در آ*غ*و*ش آسمان میجویم،
در ستارههایی که روزی با تو،
به آنها نگاه میکردم؛
اما حالا،
تنها تاریکی است که مرا احاطه کرده.
هر بار که نامت را صدا میزنم،
صدایم در این بیابان گم میشود؛
چرا که تو،
جزئی از هویت من شدی،
و حالا که رفتهای،
من هم گم شدهام.
آیا عشق میتواند هویت را بسازد؟
یا تنها آن را نابود میکند؟
این سوالی است که در دل شب،
چون سایهای بر سرم سنگینی میکند.
در جستجوی خود،
به کوچههای تاریک میروم؛
و در هر گوشه، یاد تو را میبینم؛
یاد تو که روزی چراغ راه من بودی،
و حالا تنها سایهای از گذشتهام.
اما امیدی در دل دارم،
که شاید روزی،
این جستجو به پایان برسد؛
و من دوباره خود را بیابم،
در آ*غ*و*ش عشق و زندگی.
پس این دلنوشته را برای خودم مینویسم؛
برای آن دخترک رویاهایم،
که هنوز هم در عمق وجودم زنده است؛
و هر روز به دنبال نور میگردد.
#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#زخم_های_پنهان
#انجمن_تک_رمان
کد:
فصل 4: پیدا کردن خود
دلنوشته 1: جستجوی هویت خود
در دل شبهای تاریک،
به جستجوی خود میروم؛
سایهای از من،
که در میان خندهها و اشکها گم شده است.
آیا میدانی،
که در آینه،
تصویرم به غریبهای بدل شده؟
چشمانم به دنبال آن نور،
که روزی در وجودم می درخشید.
هر قدمی که برمیدارم،
چون سنگینی بار غم،
بر دوشهایم سنگینی میکند؛
و در این جستجو،
تنهاییام را با خود به دوش میکشم.
من کیستم؟
سوالی که در دل شب،
چون زوزه باد طنینانداز میشود؛
آیا هنوز هم آن دخترک رویاهایم،
در عمق وجودم زنده است؟
خود را در آ*غ*و*ش آسمان میجویم،
در ستارههایی که روزی با تو،
به آنها نگاه میکردم؛
اما حالا،
تنها تاریکی است که مرا احاطه کرده.
هر بار که نامت را صدا میزنم،
صدایم در این بیابان گم میشود؛
چرا که تو،
جزئی از هویت من شدی،
و حالا که رفتهای،
من هم گم شدهام.
آیا عشق میتواند هویت را بسازد؟
یا تنها آن را نابود میکند؟
این سوالی است که در دل شب،
چون سایهای بر سرم سنگینی میکند.
در جستجوی خود،
به کوچههای تاریک میروم؛
و در هر گوشه، یاد تو را میبینم؛
یاد تو که روزی چراغ راه من بودی،
و حالا تنها سایهای از گذشتهام.
اما امیدی در دل دارم،
که شاید روزی،
این جستجو به پایان برسد؛
و من دوباره خود را بیابم،
در آ*غ*و*ش عشق و زندگی.
پس این دلنوشته را برای خودم مینویسم؛
برای آن دخترک رویاهایم،
که هنوز هم در عمق وجودم زنده است؛
و هر روز به دنبال نور میگردد.