خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

دلنوشته مجموعه دلنوشته زخم های پنهان | علی برادر خدام خسروشاهی نویسنده انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,022
کیف پول من
82,339
Points
1,395
فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 11: لحظاتی در زمان متوقف شده‌اند
در دل تاریکی شب،
چشم‌هایم را می‌بندم و به یاد تو می‌افتم،
لحظاتی که در زمان متوقف شده‌اند،
لحظاتی که هنوز هم در قلبم زنده‌اند.
یاد آن روزها که با هم بودیم،
که دنیا برایمان فقط یک کلمه بود: عشق.
هر خنده‌ات،
هر نگاهت،
چون شعله‌ای در دل سردم می‌درخشید.
اما اکنون،
این لحظات به زنجیر سکوت درآمده‌اند،
و من در این سکوت،
فقط صدای قلبم را می‌شنوم،
که با هر تپش، نام تو را صدا می‌زند.
چرا زمان نمی‌ایستد؟
چرا نمی‌توانم دوباره آن روزها را زندگی کنم؟
چرا باید این درد را تحمل کنم،
در حالی که عشق ما همچنان در قلبم زنده است؟
به یاد می‌آورم آن لحظه را،
که دست‌هایت را در دستانم گرفتم،
و دنیا برای یک آن رنگین شد.
اما حالا،
فقط سایه‌ای از آن عشق باقی مانده است.
اگر زمان را می‌شد متوقف کرد،
اگر می‌شد دوباره به آ*غ*و*ش تو برگردم،
به آن لحظات شیرین،
به آن عشق بی‌پایان.
ولی اکنون فقط یاد توست که باقی مانده،
و من در این یادها غرق شده‌ام.
لحظاتی که در زمان متوقف شده‌اند،
و من همچنان در انتظار توام.
ای کاش می‌شد دوباره زندگی کرد،
ای کاش می‌شد دوباره عاشق شد،
اما حالا فقط خاطراتی از تو دارم،
که در دل تاریکی شب،
به یادشان اشک می‌ریزم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,022
کیف پول من
82,339
Points
1,395
فصل 3: یادآوری عشق
دلنوشته 12: انتظار یک تماس
در این سکوت سنگین،
چشم‌هایم به صفحه‌ی خالی گوشی دوخته شده است،
انتظار یک تماس،
یک صدای آشنا،
که قلبم را به تپش درآورد.
هر بار که صدای زنگ می‌آید،
دلم به تپش می‌افتد،
اما هر بار،
فقط سکوتی عمیق در پاسخ است.
یاد آن روزها می‌افتم،
که هر تماس تو،
چون نغمه‌ای در دل شب بود.
با هر کلمه‌ات،
دنیا برایم زیبا می‌شد.
اما اکنون،
این انتظار به عذاب تبدیل شده است،
دلم برای صدای تو تنگ شده،
برای آن خنده‌های شیرین که زندگی‌ام را رنگین می‌کرد.
چرا نمی‌خواهی به من زنگ بزنی؟
چرا نمی‌خواهی صدایم را بشنوی؟
آیا فراموش کرده‌ای؟
یا شاید زمان، ما را از هم دور کرده است؟
هر روز به امید تو بیدار می‌شوم،
و شب‌ها با یاد تو می‌خوابم.
انتظاری بی‌پایان،
که قلبم را به درد می‌آورد.
من هنوز هم در اینجا هستم،
با دلی پر از عشق و امید،
که شاید یک روز،
صدای تو دوباره در گوشم طنین‌انداز شود.
اما اکنون، فقط سکوت است،
و یک انتظار بی‌پایان.
در این تاریکی،
تنها یاد توست که روشنایی می‌بخشد.
ای کاش می‌شد این انتظار را پایان داد،
و دوباره صدایت را بشنوم.
تا بدانم که هنوز هم در قلبت جایی دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا