علی خسروشاهی
مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
مقامدار بازنشسته
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 20: آغاز یک سفر
در دل شب،
چشمهایم به افق خیره است؛
سفری آغاز میشود،
که هیچکس از آن خبر ندارد؛
سفری به دوردستها،
به سرزمینهای ناشناخته،
جایی که یاد تو،
همچون سایهای سنگین بر دوش من است.
هر قدمی که برمیدارم،
وزن خاطراتمان را حس میکنم؛
صدای خندههایت در گوشم طنینانداز است،
اما اکنون،
تنها صدای باد است که با من میخواند؛
و من در این سفر،
تنها مسافریام،
که گم شده در دنیای بیتو.
چرا باید اینگونه میشد؟
چرا باید عشقمان،
به یک سفر بیپایان بدل میشد؟
هر کجا که میروم،
یاد تو همچنان با من است؛
چشمهایم را میبندم،
تا شاید دوباره تو را ببینم.
دلم برای آن روزها تنگ شده،
برای لحظههایی که در آ*غ*و*ش هم،
دنیا را فراموش کرده بودیم؛
اما حالا،
این سفر،
تنها یادآور درد و تنهاییام است؛
و من در این جادههای تاریک،
به دنبال نور چشمانت میگردم.
اما ای عشق،
آیا روزی خواهد آمد؟
که این سفر بیپایان،
به یک مقصد خوشبختی برسد؟
من هنوز امیدوارم،
که در انتهای این جاده،
دوباره تو را بیابم؛
تا شاید آغاز یک سفر،
به پایان یک داستان عاشقانه بدل شود؛
و من،
در آ*غ*و*ش تو،
دوباره زندگی را احساس کنم.
#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#انجمن_تک_رمان
#زخم_های_پنهان
در دل شب،
چشمهایم به افق خیره است؛
سفری آغاز میشود،
که هیچکس از آن خبر ندارد؛
سفری به دوردستها،
به سرزمینهای ناشناخته،
جایی که یاد تو،
همچون سایهای سنگین بر دوش من است.
هر قدمی که برمیدارم،
وزن خاطراتمان را حس میکنم؛
صدای خندههایت در گوشم طنینانداز است،
اما اکنون،
تنها صدای باد است که با من میخواند؛
و من در این سفر،
تنها مسافریام،
که گم شده در دنیای بیتو.
چرا باید اینگونه میشد؟
چرا باید عشقمان،
به یک سفر بیپایان بدل میشد؟
هر کجا که میروم،
یاد تو همچنان با من است؛
چشمهایم را میبندم،
تا شاید دوباره تو را ببینم.
دلم برای آن روزها تنگ شده،
برای لحظههایی که در آ*غ*و*ش هم،
دنیا را فراموش کرده بودیم؛
اما حالا،
این سفر،
تنها یادآور درد و تنهاییام است؛
و من در این جادههای تاریک،
به دنبال نور چشمانت میگردم.
اما ای عشق،
آیا روزی خواهد آمد؟
که این سفر بیپایان،
به یک مقصد خوشبختی برسد؟
من هنوز امیدوارم،
که در انتهای این جاده،
دوباره تو را بیابم؛
تا شاید آغاز یک سفر،
به پایان یک داستان عاشقانه بدل شود؛
و من،
در آ*غ*و*ش تو،
دوباره زندگی را احساس کنم.
#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#انجمن_تک_رمان
#زخم_های_پنهان
فصل 1 - آغاز یک عشق ،دلنوشته 20: آغاز یک سفر
در دل شب،
چشمهایم به افق خیره است؛
سفری آغاز میشود،
که هیچکس از آن خبر ندارد؛
سفری به دوردستها،
به سرزمینهای ناشناخته،
جایی که یاد تو،
همچون سایهای سنگین بر دوش من است.
هر قدمی که برمیدارم،
وزن خاطراتمان را حس میکنم؛
صدای خندههایت در گوشم طنینانداز است،
اما اکنون،
تنها صدای باد است که با من میخواند؛
و من در این سفر،
تنها مسافریام،
که گم شده در دنیای بیتو.
چرا باید اینگونه میشد؟
چرا باید عشقمان،
به یک سفر بیپایان بدل میشد؟
هر کجا که میروم،
یاد تو همچنان با من است؛
چشمهایم را میبندم،
تا شاید دوباره تو را ببینم.
دلم برای آن روزها تنگ شده،
برای لحظههایی که در آ*غ*و*ش هم،
دنیا را فراموش کرده بودیم؛
اما حالا،
این سفر،
تنها یادآور درد و تنهاییام است؛
و من در این جادههای تاریک،
به دنبال نور چشمانت میگردم.
اما ای عشق،
آیا روزی خواهد آمد؟
که این سفر بیپایان،
به یک مقصد خوشبختی برسد؟
من هنوز امیدوارم،
که در انتهای این جاده،
دوباره تو را بیابم؛
تا شاید آغاز یک سفر،
به پایان یک داستان عاشقانه بدل شود؛
و من،
در آ*غ*و*ش تو،
دوباره زندگی را احساس کنم.
در دل شب،
چشمهایم به افق خیره است؛
سفری آغاز میشود،
که هیچکس از آن خبر ندارد؛
سفری به دوردستها،
به سرزمینهای ناشناخته،
جایی که یاد تو،
همچون سایهای سنگین بر دوش من است.
هر قدمی که برمیدارم،
وزن خاطراتمان را حس میکنم؛
صدای خندههایت در گوشم طنینانداز است،
اما اکنون،
تنها صدای باد است که با من میخواند؛
و من در این سفر،
تنها مسافریام،
که گم شده در دنیای بیتو.
چرا باید اینگونه میشد؟
چرا باید عشقمان،
به یک سفر بیپایان بدل میشد؟
هر کجا که میروم،
یاد تو همچنان با من است؛
چشمهایم را میبندم،
تا شاید دوباره تو را ببینم.
دلم برای آن روزها تنگ شده،
برای لحظههایی که در آ*غ*و*ش هم،
دنیا را فراموش کرده بودیم؛
اما حالا،
این سفر،
تنها یادآور درد و تنهاییام است؛
و من در این جادههای تاریک،
به دنبال نور چشمانت میگردم.
اما ای عشق،
آیا روزی خواهد آمد؟
که این سفر بیپایان،
به یک مقصد خوشبختی برسد؟
من هنوز امیدوارم،
که در انتهای این جاده،
دوباره تو را بیابم؛
تا شاید آغاز یک سفر،
به پایان یک داستان عاشقانه بدل شود؛
و من،
در آ*غ*و*ش تو،
دوباره زندگی را احساس کنم.
آخرین ویرایش: