درحال ویراستاری کتاب کورالین | اثر نیل گیمن

  • نویسنده موضوع .Melina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 102
  • بازدیدها 907
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
گربه: ممم.
و سپس اجازه داد موش فرار کند.
موش تلو تلو خورد و مدتی خیره ماند. چند قدم رفت و سپس دوید. با یک حرکت دست، گربه موش را به هوا فرستاد و با د*ه*ان آن را گرفت.
کورالین: بسه!
گربه موش را روي زمین، وسط دست‌هایش انداخت و با صدایی به نرمی ابریشم روغنی گفت: کسایی هستن که میگن، تمایل یه گربه به بازي کردن با طعمه‌اش، مهربانانه‌ترین کارشه. به طعمه فرصتی میده که بتونه خودش رو نجات بده. غذاي‌ تو چقدر براي فرار فرصت داره؟
و بعد موش‌را به دندان گرفت و آن‌را داخل جنگل، پشت درختی برد. کورالین به‌خانه برگشت.
همه‌جاي خانه، ساکت و آرام بود. حتی صداي گام‌هایش روي فرش، به‌خوبی شنیده میشد. گردوغبار در نور خورشید، شناور بود. در پایین‌ترین نقطه راهرو، آئینه قرار داشت. میتوانست راه رفتن خودش را به‌سوي آئینه ببیند، با دیدن تصویر خود احساس شجاعت میکرد. چیز دیگري در آئینه نبود. فقط خودش را در راهرو میدید. دستی را روي شانه‌اش حس کرد، سرش را بلند کرد. مادر جدید با چشم‌هاي دکمه‌اي سیاه و بزرگ
به او خیره شده بود.
مادر جدید: کورالین، عزیزم، فکر کردم امروز صبح یکم با هم بازي کنیم، حالا که دیگه برگشتی. چی بازي کنیم؟ هاپسکات؟ مانوپالی؟ خانواده‌هاي خوشحال؟
کورالین: تو، توي آئینه نبودي!
کد:
گربه: ممم.
و سپس اجازه داد موش فرار کند.
موش تلو تلو خورد و مدتی خیره ماند. چند قدم رفت و سپس دوید. با یک حرکت دست، گربه موش را به هوا فرستاد و با د*ه*ان آن را گرفت.
کورالین: بسه!
گربه موش را روي زمین، وسط دست‌هایش انداخت و با صدایی به نرمی ابریشم روغنی گفت: کسایی هستن که میگن، تمایل یه گربه به بازي کردن با طعمه‌اش، مهربانانه‌ترین کارشه. به طعمه فرصتی میده که بتونه خودش رو نجات بده. غذاي‌ تو چقدر براي فرار فرصت داره؟
و بعد موش‌را به دندان گرفت و آن‌را داخل جنگل، پشت درختی برد. کورالین به‌خانه برگشت.
همه‌جاي خانه، ساکت و آرام بود. حتی صداي گام‌هایش روي فرش، به‌خوبی شنیده میشد. گردوغبار در نور خورشید، شناور بود. در پایین‌ترین نقطه راهرو، آئینه قرار داشت. میتوانست راه رفتن خودش را به‌سوي آئینه ببیند، با دیدن تصویر خود احساس شجاعت میکرد. چیز دیگري در آئینه نبود. فقط خودش را در راهرو میدید. دستی را روي شانه‌اش حس کرد، سرش را بلند کرد. مادر جدید با چشم‌هاي دکمه‌اي سیاه و بزرگ
به او خیره شده بود.
مادر جدید: کورالین، عزیزم، فکر کردم امروز صبح یکم با هم بازي کنیم، حالا که دیگه برگشتی. چی بازي کنیم؟ هاپسکات؟ مانوپالی؟ خانواده‌هاي خوشحال؟
کورالین: تو، توي آئینه نبودي!
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
مادر جدید لبخندي زد و گفت: آئینه‌ها، هیچوقت نباید بهشون اعتماد کنی. خب حالا، میخواي چی بازي کنیم؟
کورالین سرش را تکان داد، گفت: نمیخوام باهات بازي کنم، میخوام با پدر و مادر واقعیم برگردم خونه. میخوام آزادشون کنی. میخوام همه‌مون رو آزاد کنی.
مادر جدید، به‌آرامی سرش را تکان داد، گفت: سخت تر از دندون یه مار، یه دختر ناسپاسه. هنوز میشه با عشق، یه روح مغرور رو شکست داد.
و انگشتان دراز و سفیدش را در هوا تکان داد.
کورالین: من هیچ نمیخوام دوستت داشته باشم، مهم نیست چیکار کنی، ولی نمیتونی من‌رو عاشق خودت کنی.
مادر جدید: بیا درباره‌اش حرف بزنیم.
و برگشت و وارد اتاق نشیمن شد. کورالین او را دنبال کرد.
مادر جدید روي مبلی بزرگ نشست. از کنار مبل، کیف دستی قهوهاي رنگی را برداشت، و کیف
کاغذي سفیدي را از آن بیرون آورد.
دستش را که کیف کاغذي در آن قرار داشت، به‌سوي کورالین دراز کرد و گفت: یکی میخواي؟
در حالیکه انتظار داشت کیف پر از شکلات و آبنبات باشد، کورالین داخل آن‌را نگاه کرد. کیف پر بود از سوسک‌هاي سیاه که تلاش میکردند و در هم میلولیدند تا از آن بیرون آیند.
کورالین: نه، نمیخوام.
مادر جدید: هر جور راحتی.
با دقت یکی از سوسک‌هاي سیاه را برداشت و آن را در جاسیگاري روي میز کنار مبل انداخت، سپس آن‌را برداشت و در دهانش قرار داد. با ل*ذت آن‌را میجوید.
یکی دیگر برداشت و گفت: خوشمزه‌ست.
کد:
مادر  جدید لبخندي زد و گفت: آئینه‌ها، هیچوقت نباید بهشون اعتماد کنی. خب حالا، میخواي چی بازي کنیم؟
کورالین سرش را تکان داد، گفت: نمیخوام باهات بازي کنم، میخوام با پدر و مادر واقعیم برگردم خونه. میخوام آزادشون کنی. میخوام همه‌مون رو آزاد کنی.
مادر جدید، به‌آرامی سرش را تکان داد، گفت: سخت تر از دندون یه مار، یه دختر ناسپاسه. هنوز میشه با عشق، یه روح مغرور رو شکست داد.
و انگشتان دراز و سفیدش را در هوا تکان داد.
کورالین: من هیچ نمیخوام دوستت داشته باشم، مهم نیست چیکار کنی، ولی نمیتونی من‌رو عاشق خودت کنی.
مادر جدید: بیا درباره‌اش حرف بزنیم.
و برگشت و وارد اتاق نشیمن شد. کورالین او را دنبال کرد.
مادر جدید روي مبلی بزرگ نشست. از کنار مبل، کیف دستی قهوهاي رنگی را برداشت، و کیف
کاغذي سفیدي را از آن بیرون آورد.
دستش را که کیف کاغذي در آن قرار داشت، به‌سوي کورالین دراز کرد و گفت: یکی میخواي؟
در حالیکه انتظار داشت کیف پر از شکلات و آبنبات باشد، کورالین داخل آن‌را نگاه کرد. کیف پر بود از سوسک‌هاي سیاه که تلاش میکردند و در هم میلولیدند تا از آن بیرون آیند.
کورالین: نه، نمیخوام.
مادر جدید: هر جور راحتی.
با دقت یکی از سوسک‌هاي سیاه را برداشت و آن را در جاسیگاري روي میز کنار مبل انداخت، سپس آن‌را برداشت و در دهانش قرار داد. با ل*ذت آن‌را میجوید.
یکی دیگر برداشت و گفت: خوشمزه‌ست.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
کورالین: تو مریضی، مریض و بدذاتی.
مادر جدید در حالیکه دهانش پر بود، گفت: اینطوري با مادرت حرف میزنی؟
کورالین: تو مادر من نیستی.
مادر جدید، به این گفته توجهی نکرد و گفت: کورالین، فکر میکنم خیلی هیجان‌زده شدي. شاید بتونیم این بعدازظهر یکم قلابدوزي کنیم یا نقاشی آبرنگی بکشیم. بعد شام بخوریم، و اگه دختر خوبی باشی میتونی قبل از خواب با موش‌ها بازي کنی و منم برات داستان میخونم تا خوابت ببره، بعدش هم میبوسمت.
انگشتان سفید و درازش مثل یک پروانه خسته، تکان میخورد، کورالین میلرزید.
کورالین: نه.
مادر جدید روي مبل نشسته بود. ل*ب و لوچه‌اش جمع شده بود. مثل کسی که جعبه‌اي شکلات در دستش باشد، یکی‌یکی سوسک‌هاي سیاه را در دهانش میگذاشت و میجوید. با چشم‌هاي بزرگ و دکمه‌اي سیاهش به چشمان فندقی کورالین نگاه میکرد. موهاي سیاه و براقش روي گ*ردنش پخش
شده بود، گویی بادي میوزید و کورالین نمیتوانست آن را حس کند. نزدیک به یک دقیقه به هم خیره شده بودند. سپس مادر جدید گفت: اخلاق.
کیف کاغذي سوسک‌های سیاه را بست تا نتوانند از آن بیرون بیایند، و آن‌ را در سبد خرید گذاشت.
سپس بلند شد، قدش از آخرین‌باري که کورالین به خاطر می‌آورد بلندتر بود. دستش را داخل پیشبندش کرد و کلید در سیاه را بیرون آورد، با اخم به آن نگاه کرد و آن‌را در کیف دستی‌اش گذاشت، سپس یک کلید نقره اي بیرون آورد. پیروزمندانه آن‌را بالا گرفت و گفت: همینجاست، این
براي توه، کورالین. برات خوبه. چون دوستت دارم میخوام بهت یاد بدم چطوري رفتار کنی.
کورالین را به راهرو برگرداند و او را به سمت آئینه برد. بعد کلید را داخل قاب آئینه کرد و آن‌را چرخاند.
آئینه باز شد و پشت آن فضایی تاریک وجود داشت. مادر جدید گفت: وقتی میاي بیرون که یاد بگیري چطور رفتار کنی و یه دختر دوست‌داشتنی باشی.
کورالین را بلند کرد و او را داخل فضاي تاریک پشت آئینه قرار داد. تکه‌اي از سوسک سیاه روي ل*ب بالایی‌اش قرار داشت و چشمان سیاه دکمه‌اي‌اش کاملا بی‌روح بودند.
سپس در آئینه‌اي را بست و کورالین را در تنهایی جا گذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
بغض‌اش داشت میترکید و میخواست گریه کند، اما قبل از اینکه اشکش بیرون بزند، جلوي آن‌را گرفت. نفس عمیقی کشید. دستاش را بیرون آورد و آن‌را در هواي جایی که زندانی شده بود، تکان داد. به اندازه گنجه جاروها بود، به قدر کافی بلند بود تا در آن بایستد یا بنشیند اما آن‌قدر هم بزرگ
و باز نبود که در آن جا راحت بخوابد. روي دیوار شیشه قرار داشت، وقتی به‌آن دست زد، سرد بود. یکبار دیگر اطراف اتاق کوچک را دور زد و دستش را به هر سطحی از آن که میتوانست، میرساند. دنبال در خروج، دستگیره در و یا کلا هر گونه راه خروجی میگشت، اما چیزي پیدا نمیکرد.
عنکبوتی از روي پشت دستش سریع دوید، او هم جیغ زد. معلوم شد که جز او، کسی دیگر هم در تاریکی هست.
سپس دستش، به گونه و د*ه*ان کوچک و سرد کسی خورد، صدایی در گوشش گفت: آروم باش، چیزي نگو، ممکنه عجوزه به حرفمون رو گوش کنه.
کورالین چیزي نگفت. احساس کرد انگشتان سردي ، صورتش را مثل بال‌هاي پروانه، لمس کرد.
صدایی دیگر آمد و کورالین با خود فکر میکرد، نکند خواب میبیند، صدا گفت: تو زنده‌اي؟
کورالین آرام گفت: بله.
صداي اولی: بچه بیچاره.
کورالین: شما کی هستین؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
صداها در حالی که از هم دور میشدند گفتند: اسم‌ها، اسم‌ها اسم‌ها.
بعد از اینکه دیگه نفس نکشیدیم و قلبمون از کار افتاد، اسم‌هامون هم از بین رفتن. هنوز تصویر پرستارم تو ذهنمه، تو یه صبح ماه می، چوب و حلقه‌ام تو دستش بود، خورشید پشت سرش میتابید و لاله‌ها تو نسیم تکون میخوردن.
ولی اسم پرستارم رو یادم نمیاد، اسم لاله‌ها رو هم یادم نمیاد.
کورالین: فکر نکنم لاله‌ها اسم داشته باشن. آخه اون‌ها فقط لاله‌ان.
صداي غمگین: شاید، ولی من همیشه فکر میکردم لاله‌ها هم باید اسم داشته باشن. اون‌ها قرمز و نارنجی بودن، مثل شعله‌هاي آتیش مهدکودك تو روزهاي زمستونی. اون‌ها رو یادمه.
صدا به حدي غمگین بود که کورالین دستش را به بیرون آورد و به جایی که صدا از آن میامد، دراز کرد، دستی سرد را لمس کرد و آن را سخت فشرد. چشمانش داشت به تاریکی عادت میکرد. کورالین سه شکل را در تاریکی دید، یا شاید هم تصور
میکرد دارد میبیند، هر کدام مانند ماه، در طول روز، بیرنگ بودند. شکل‌ها، بچه‌هایی بودند که به نظر ، همسن او میرسیدند. دست سرد هم، دستان کورالین را فشرد، صدا گفت: ممنونم.
کورالین: تو یه دختري یا یه پسر؟
سکوتی برقرار شد. صدا با تردید گفت: وقتی بچه بودم، دامن میپوشیدم و موهام بلند و فر خورده بود. ولی حالا که پرسیدي، یادم اومد که یه روز دامنم رو ازم گرفتن و بهم شلوار دادن و موهام رو کوتاه کردن.
صداي اول: چیزي نیست که دیگه بهش اهمیت بدیم.
صاحب صداي دستی که کورالین آن را میفشرد پاسخ داد: فکر کنم من یه پسر بودم.
و پشت آئینه در تاریکی، کمی برق زد.
کورالین: چه اتفاقی براتون افتاد؟ چطور شد همه تون اومدید اینجا؟
صداها: اون ما رو آورد اینجا و روح و زندگیمون رو دزدید و همه‌مون رو تو تاریکی فراموش کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
کورالین: بیچاره‌ها، چند وقته اینجا موندید؟
صدایی گفت: خیلی وقته.
صدایی دیگر گفت: آره، زمان از دستمون دررفته.
صداي پسر: من وارد اون در کوچیک شدم، وقتی بیرون اومدم تو یه سالن بودم. اون منتظرم بود. اون گفت که اون یکی مامانمه، بعدش من دیگه مامان واقعیم رو ندیدم.
صداي دختري دیگر گفت: فرار کن، تا وقتی‌که هوا تو ریه‌هات، خون تو رگهات هست و قلبت گرمه، فرار کن. اگه هنوز ذهن و روحت‌رو داري فرار کن.
کورالین: من فرار نمی‌کنم، اون خونواده‌ام رو گرفته. من اومدم اون‌ها رو آزاد کنم.
صدا: ولی اون تو رو این‌قدر اینجا نگه میداره تا برگ درخت‌ها بریزه، روزها و سال‌ها یکی‌یکی مثل تیک‌تیک ساعت بگذرن .
کورالین: نه، اینکارو نمی‌کنه.
سکوتی در پشت آئینه برقرار شد.
صدایی در تاریکی: به احتمال زیاد، اگه بتونی بابا و مامانت رو پس بگیري، در این صورت میتونی روح‌هاي ما رو هم آزاد کنی.
کورالین: روح‌هاتون پیش اونه؟
صدا: آره، اون مخفیشون کرده.
صدایی دیگر: به خاطر همینه که نمیتونیم وقتی مردیم، اینجا رو ترك کنیم. ما رو اینجا گذاشت و ازمون تغذیه کرد تا اینکه دیگه چیزي ازمون نموند. قلب‌هاي مخفیمون رو پیدا کن، خانوم.
کورالین: وقتی پیداشون کنم، چه بلایی سرتون میاد؟
صداها چیزي نگفتند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
کورالین: و چه بلایی سر خودم میاد؟
شکل‌هاي روح مانند، کمرنگ.تر میشدند. کورالین میدانست غیر از یک تصویر ساده چیزي از آن‌ها نمانده است، مثل نوري که در چشمان برق میزند و بعد از بین میرود.
صدایی به آرامی: درد نداره.
صدایی دیگر: اون زندگی، هویت و هر چیزي رو که داري ازت میگیره و تو رو تو مه جا میذاره. ل*ذت‌هات رو ازت میگیره. یه روز بیدار میشی و میبینی روح و قلبت نموندن. تبدیل به پو*ست خالی میشی و دیگه رویایی جز بیدار شدن یا به یاد آوردن چیزهایی که فراموش کردي، نداري.
صداي سوم: پوچی، پوچی، پوچی، پوچی، پوچی، پوچی .
صدایی گفت: باید فرار کنی.
کورالین: فکر نکنم، سعی کردم فرار کنم ولی نشد. اون پدر و مادرم رو گرفته. میشه بگید چجوري باید از این اتاق برم بیرون؟
صدا: اگه می‌دونستیم، بهت می‌گفتیم.
کورالین با خود گفت "بیچاره ها"
نشست. سوئیشرتش را بیرون آورد، آن را جمع کرد و مثل بالش، زیر سرش گذاشت.
گفت: تا ابد که نمیتونه من رو تو این تاریکی بذاره، اون من رو آرود این‌جا تا باهاش بازي کنم.
گربه گفت "باهاش بازي کنم و به چالش دعوتش کنم." اینجا تو تاریکی نمیتونم که باهاش بازي کنم. سعی کرد جایش را راحت کند، چرخید و خم شد و روي زمین فضاي پشت آئینه دراز کشید. آخرین سیبش را خورد، گازهاي کوچکی از آن می‌گرفت و تا آن‌جا که میتوانست خوردنش را طول داد.
وقتی سیب تمام شد، هنوز گرسنه‌اش بود. سپس فکري به‌ذهنش رسید و آرام گفت: وقتی میاد منو ببره، چرا شما هم با من نمیاید بیرون؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
با صدایی ضعیف، پاسخ دادند: کاش میتونستیم، ولی قلب ما پیششه. حالا ما به‌جاهاي تاریک و پوچ تعلق داریم. روشنایی ما رو میلرزونه و ما میسوزیم.
کورالین: اوه.
چشمانش را بست، که باعث شد بیشتر تاریک شود. سرش را روي بالش سوئیشرتی‌اش گذاشت و به خواب رفت. همینکه به خواب رفت، احساس کرد روحی به نرمی گونه او را ب*و*سید، صدایی خیلی ضعیف و ناچیز در گوشش زمزمه‌اي کرد، صدا به‌قدري ضعیف بود که کورالین فکر میکرد احتمالاً آن‌را تصور کرده است. صدا به او گفت: از داخل سنگ نگاه کن.
و بعد او به‌خواب رفت.
مادر جدید، سالم‌تر از قبل به‌نظر میرسید؛ گونه هایش سرخ شده بودند، موهایش مثل ماري تنبل، تکان میخوردند. چشم‌هاي دکمه‌اي سیاهش هم برق میزد.
به آئینه نگاه کرد، و به کورالین خیره شد. سپس با کلید نقره‌اي در را باز کرد. کورالین نیمه‌خواب را از زمین بلند کرد، مثل زمانی‌که کورالین جوان‌تر بود و مادر اصلیش او را این‌گونه بلند میکرد. وارد آشپزخانه شد و کورالین را آرام روي سکویی گذاشت. کورالین سعی کرد از خواب بیدار شود، براي یک لحظه، به‌قدري هوشیار بود که خیال می‌کرد کسی با مهربانی با او رفتار می‌کند و بیشتر می‌خواست؛ سپس پی برد که کجاست و با چه کسی است.
مادر جدید: کورالین عزیز من، اومدم و تو رو از انبار آوردم بیرون. نیاز بود که تنبیهت کنیم ولی ما این‌جا با عدالت رفتار می‌کنیم، ما گناهکارها رو دوست داریم اما از گناه متنفریم. حالا اگه دختر خوبی شده باشی و یاد گرفته باشی درست حرف بزنی، اون‌وقت می‌تونیم همدیگر رو درك کنیم و دوست داشته باشیم.
کورالین چشم‌هایش را مالید، گفت: بچه‌هاي دیگه‌اي هم اونجا بودن. از خیلی‌وقت پیش اونجا بودن.
مادر جدید: اونجا بودن؟
در میان ماهیتابه و یخچال ایستاده بود، تخم‌مرغ، پنیر، کره و یک تکه بیکن صورتی بریده شده را بیرون میاورد.
کورالین: آره، اونجا بودن. فکر می‌کنم میخواي من رو به یکی از اون‌ها تبدیل کنی. یه ب*دن مرده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
مادر جدید به‌آرامی لبخندي زد. با یک دست، تخم‌مرغ را به کاسه‌اي زد و با دست دیگر، آن‌را بالا برد و از هم باز کرد. سپس کمی کره داخل ماهیتابه روي گ*از، ریخت و تکه‌هاي پنیر را با صداي جلز و ولز به آن اضافه کرد. بعد آن‌را به همراه تخم‌مرغ ، هم زد.
مادر جدید: من‌هم فکر می‌کنم که خیلی احمقی عزیزم. من دوسِت دارم، همیشه دوسِت دارم، تازه کسی دیگه به روح اعتقاد نداره. به خاطر این‌که اون‌ها همه‌شون دروغن. چه بویی داره! ببین چه صبحونه‌اي دارم برات درست میکنم. همونی که دوست داري، املت پنیر.
کورالین آب دهانش را قورت داد، گفت: بهم گفتن از بازي کردن خوشت میاد.
چشمان سیاه مادر جدید، برقی زد، گفت: همه خوششون میاد.
کورالین، از سکو پایین آمد و کنار میز ایستاد و گفت: آره.
صداي بیکن روي گ*از بیشتر شد و بوي خوشایندي پخش شد.
کورالین: دوست نداري با هم بازي کنیم، اون‌وقت عادلانه مغلوبم کنی؟
مادر جدید، در حالیکه تظاهر به بی‌توجهی میکرد: شاید.
انگشتانش را روي سطح میزد و ل*ب‌هایش را با زبانش می‌لیسید. گفت: چه شرطی میذاري؟
کورالین محکم زانوهایش را که می‌لرزید، گرفت و گفت: من؟ اگه ببازم، تا ابد اینجا پیشت میمونم و اجازه میدم دوستم داشته باشی. کاملا مطیعت میشم. غذاهات رو میخورم و باهات بازي میکنم. و میذارم جاي چشم‌هام دکمه بذاري.
مادر جدید به او خیره شد: و اگه ببري؟
کورالین: اون وقت باید بذاري همه برن. پدر و مادر واقعیم، بچه‌هاي مرده. هر کسی که تا حالا گرفتی.
مادر جدید، بیکن را از روي اجاق برداشت و در بشقابی گذاشت. سپس املت پنیري داخل ماهیتابه را بالاي بشقاب گذاشت، املت پنیري داخل بشقاب لغزید و شکل خوبی به‌خود گرفت. بشقاب غذا را با یک لیوان آب پرتقال تازه و شکلات د*اغ، روبه‌روي کورالین گذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
مادر جدید: آره، فکر کنم از این بازي خوشم بیاد. ولی قراره چجور بازي‌اي باشه؟ چیستان؟ اطلاعات عمومی؟ یا استعداد؟
کورالین: یه بازي که توش باید جستجو کنیم، که توش چیزي رو پیدا کنم.
مادر جدید: و تو این بازي قایم باشک ، باید چی رو پیدا کنیم؟
کورالین کمی تردید کرد، سپس گفت: پدر و مادرم و روح بچه‌هاي پشت آئینه.
مادر جدید، پیروزمندانه، لبخندي زد و کورالین با خود فکر میکرد که آیا تصمیم درستی گرفته یا خیر. اگر چه دیگر براي تجدید نظر دیر بود.
مادر جدید: قبوله، حالا صبحونه‌ات رو بخور عزیزم. نگران نباش، آسیبی بهت نمیرسونه.
کورالین به صبحانه نگاه کرد، از اینکه آن‌را بخورد متنفر بود؛ اما گرسنه‌اش هم بود.
کورالین: چجوري بفهمم پاي حرفت میمونی؟
مادر جدید: قسم میخورم، به قبر مادر خودم قسم میخورم.
کورالین: مادرت قبر داره؟
مادر جدید: اوه، آره. خودم گذاشتمش اون تو و وقتی دیدم میخواد بیاد بیرون، دوباره گذاشتمش اون تو.
کورالین: به یه چیزي قسم بخور که بتونم بهت اعتماد کنم.
مادر جدید: به‌دست راستم.
دست راستش را بالا آورد و انگشتان درازش را به آرامی مثل میخ تکان داد: قسم میخورم.
کورالین شانه‌اش را بالا انداخت: باشه، قبوله.
اجازه نداد صبحانه‌اش سرد شود و آن را خورد. از چیزي که فکر میکرد گرسنه‌تر بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا