.Melina.
مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
منتقد آزمایشی
- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-03
- نوشتهها
- 2,393
- لایکها
- 6,603
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- میلان
- وب سایت
- forums.taakroman.ir
- کیف پول من
- 228,704
- Points
- 3,789
گربه: ممم.
و سپس اجازه داد موش فرار کند.
موش تلو تلو خورد و مدتی خیره ماند. چند قدم رفت و سپس دوید. با یک حرکت دست، گربه موش را به هوا فرستاد و با د*ه*ان آن را گرفت.
کورالین: بسه!
گربه موش را روي زمین، وسط دستهایش انداخت و با صدایی به نرمی ابریشم روغنی گفت: کسایی هستن که میگن، تمایل یه گربه به بازي کردن با طعمهاش، مهربانانهترین کارشه. به طعمه فرصتی میده که بتونه خودش رو نجات بده. غذاي تو چقدر براي فرار فرصت داره؟
و بعد موشرا به دندان گرفت و آنرا داخل جنگل، پشت درختی برد. کورالین بهخانه برگشت.
همهجاي خانه، ساکت و آرام بود. حتی صداي گامهایش روي فرش، بهخوبی شنیده میشد. گردوغبار در نور خورشید، شناور بود. در پایینترین نقطه راهرو، آئینه قرار داشت. میتوانست راه رفتن خودش را بهسوي آئینه ببیند، با دیدن تصویر خود احساس شجاعت میکرد. چیز دیگري در آئینه نبود. فقط خودش را در راهرو میدید. دستی را روي شانهاش حس کرد، سرش را بلند کرد. مادر جدید با چشمهاي دکمهاي سیاه و بزرگ
به او خیره شده بود.
مادر جدید: کورالین، عزیزم، فکر کردم امروز صبح یکم با هم بازي کنیم، حالا که دیگه برگشتی. چی بازي کنیم؟ هاپسکات؟ مانوپالی؟ خانوادههاي خوشحال؟
کورالین: تو، توي آئینه نبودي!
و سپس اجازه داد موش فرار کند.
موش تلو تلو خورد و مدتی خیره ماند. چند قدم رفت و سپس دوید. با یک حرکت دست، گربه موش را به هوا فرستاد و با د*ه*ان آن را گرفت.
کورالین: بسه!
گربه موش را روي زمین، وسط دستهایش انداخت و با صدایی به نرمی ابریشم روغنی گفت: کسایی هستن که میگن، تمایل یه گربه به بازي کردن با طعمهاش، مهربانانهترین کارشه. به طعمه فرصتی میده که بتونه خودش رو نجات بده. غذاي تو چقدر براي فرار فرصت داره؟
و بعد موشرا به دندان گرفت و آنرا داخل جنگل، پشت درختی برد. کورالین بهخانه برگشت.
همهجاي خانه، ساکت و آرام بود. حتی صداي گامهایش روي فرش، بهخوبی شنیده میشد. گردوغبار در نور خورشید، شناور بود. در پایینترین نقطه راهرو، آئینه قرار داشت. میتوانست راه رفتن خودش را بهسوي آئینه ببیند، با دیدن تصویر خود احساس شجاعت میکرد. چیز دیگري در آئینه نبود. فقط خودش را در راهرو میدید. دستی را روي شانهاش حس کرد، سرش را بلند کرد. مادر جدید با چشمهاي دکمهاي سیاه و بزرگ
به او خیره شده بود.
مادر جدید: کورالین، عزیزم، فکر کردم امروز صبح یکم با هم بازي کنیم، حالا که دیگه برگشتی. چی بازي کنیم؟ هاپسکات؟ مانوپالی؟ خانوادههاي خوشحال؟
کورالین: تو، توي آئینه نبودي!