• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

کتاب در حال تایپ کتاب کورالین | اثر نیل گیمن

  • نویسنده موضوع Halcyon
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 441
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

Halcyon

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,298
لایک‌ها
6,587
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
207,867
Points
3,654
به دختر داخل آئینه نگاه کرد، دختر داخل آئینه هم به او نگاه میکرد. کورالین با خود اندیشید، این دفعه شجاع خواهم بود. جا شمعی را روي زمین گذاشت و برگشت.
پدر و مادر جدید به او می‌نگریستند.
کورالین: من اسنک نمیخوام. خودم یه سیب دارم، ببینید.
و یک سیب را از جیب پیراهنش بیرون آورد. با رغبت و هیجانی که احساسش نمی‌کرد، آن را گ*از گرفت.
پدر جدید، ناامید به نظر میرسید. مادر جدید لبخند میزد و ردیف دندان‌هايش را که هر کدام ذره‌اي بلند بودند، به نمایش می‌گذاشت. چراغ‌هاي راهرو باعث میشدند که چشم‌هایش بدرخشند و برق بزنند. با اینکه او را خیلی می‌ترساندند، کورالین گفت: شما من رو نمی‌ترسونید. پدر و مادرم رو بهم پس بدید.
دنیا در مقابلاش در حال سوسو زدن بود.
مادر جدید به او نگاه کرد، موهاي سیاهش، مثل شاخک‌هاي یک موجود در عمق اقیانوس، اطراف سرش، در حرکت بودند، گفت: چرا باید پدر و مادر قدیمی‌ات رو بدزدم، مگه من باهاشون چیکار دارم؟ کورالین، اگه اون‌ها ولت کردن بخاطر اینه که ازت خسته شدن. من هیچ‌وقت از تو خسته
نمیشم و هیچ‌وقت ولت نمی‌کنم. اینجا تا ابد با من جات امنه.
کورالین: اون‌ها ازم خسته نشدن، داري دروغ میگی. تو اون‌ها رو دزدیدي.
مادر جدید: کورالین احمق. اون‌ها هر جا که باشن حالشون خوبه.
کورالین به مادر جدیدش خیره شد.
مادر جدید: بهت ثابتش می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Halcyon

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,298
لایک‌ها
6,587
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
207,867
Points
3,654
و با انگشتان سفیدش، سطح آئینه را لمس کرد. گویا اژدهایی، نفسش را بیرون داده باشد، بر سطح آئینه ابري تشکیل و سپس ناپدید شد. در آئینه، روز بود. کورالین در حال نگاه به راهرو بود که به جلوي اتاق او منتهی میشد. در از بیرون
باز شد و پدر و مادر کورالین داخل شدند. چمدان‌هايشان را حمل میکردند.
پدر: واقعا تعطیلات خوبی بود.
مادر با لبخند: چه قدر خوبه که دیگه کورالین پیشمون نیست. حالا دیگه می‌تونیم کارهایی رو که می‌خوایم انجام بدیم، می‌تونیم بریم سفر خارج.
پدر: و دیگه خیالمون راحته که مادر جدیدش، بهتر از ما مواظبشه.
مه‌اي در آئینه پدید آمد و باز هم راهروي تاریک در آن بازتاب میشد.
مادر جدید: دیدي؟
کورالین: نه، ندیدم و باور هم نمی‌کنم.
امید داشت چیزي را که الان دیده بود، واقعی نباشد؛ اما خیلی هم مطمئن نبود. تردید در دلش، مثل کرمی در هسته یک سیب، رخنه کرده بود. سپس سرش را بلند کرد و صورت مادر جدیدش را دید، عصبانیت مثل رعدوبرق روي صورتش می‌خروشید و کورالین حالا مطمئن بود، چیزي که در
آئینه دیده بود، فقط توهمی بیش نبوده. کورالین، روي مبل نشست و سیب‌اش را خورد.
مادر جدید: لطفاً، این‌قدر مقاومت نکن.
وارد اتاق نشیمن شد، دو بار دست زد. صداي خش خشی آمد و موشی سیاه، پدیدار شد. موش به او نگاه می‌کرد. مادر جدید گفت: کلید رو برام بیار.
موش به حرکت درآمد، سپس وارد دري که به آپارتمان کورالین ختم میشد، شد.
برگشت و کلید را با خود آورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Halcyon

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,298
لایک‌ها
6,587
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
207,867
Points
3,654
کورالین: چرا خودت کلید نداري؟
پدر جدید: فقط یه کلید هست و یه در.
مادر جدید: ساکت شو، نباید با این خزعبلات، سر کورالین عزیزمون رو درد بیاري.
کلید را وارد سوراخ کلید کرد و آن‌را چرخاند. در قفل شد و صدایش آمد. کلید را در جیب پیشبندش گذاشت.
بیرون، آسمان شروع به رعدوبرق زدن کرد.
مادر جدید: اگه قرار نیست، این نصف شب اسنک بخوریم، پس من می‌خوام برم بخوابم، کورالین. پیشنهاد می‌کنم تو هم همین کارو بکنی.
انگشتان سفید و درازش را روي شانه‌هاي پدر جدید نهاد و او را از اتاق بیرون برد. کورالین به سمت در، که در گوشه‌اي از اتاق نشیمن بود، حرکت کرد. خواست آن را باز کند؛ اما سخت
قفل بود. صداي بسته شدن در اتاق پدر و مادر جدیدش را شنید. خیلی خسته بود؛ اما نمی‌خواست در اتاق بخوابد. روي پله‌ها نشست، هوا سرد بود. چیزي باعجله و به نرمی خود را به او زد. کورالین از جا پرید، وقتی از هویت آن چیز باخبر شد، نفس راحتی کشید.
کورالین خطاب به گربه: اوه، تویی؟
گربه: دیدي، حتی بدون این‌که اسمم رو بدونی من رو شناختی.
کورالین: اگه می‌خواستم صدات کنم چی؟
گربه دماغش را به نشانه خوشایند نبودن سوال، بالا کشید و گفت: صدا کردن گربه‌ها کار خوبی نیست، مثل این میمونه بخواي یه گردباد رو صدا بزنی.
کورالین: موقع شام چی؟ نمی‌خواي صدات کنن؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Halcyon

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,298
لایک‌ها
6,587
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
207,867
Points
3,654
گربه: البته، ولی همین که داد بزنی " شام" بهتره، نه؟ دیگه نیازي به اسم نیست.
کورالین: اون چرا من رو می‌خواد؟ چرا می‌خواد این‌جا باهاش بمونم؟
گربه: فکر کنم، میخواد کسی پیشش باشه تا دوستش داشته باشه، کسی که مثل خودش نباشه. شایدم کسی رو میخواد که بخوردش. خیلی سخته درباره موجودي مثل اون قضاوت کنیم.
کورالین: پیشنهادي داري؟
گربه برگشت و میخواست چیزي بگوید. سبیلش را تکان داد، گفت: به چالش دعوتش کن، نمیشه ضمانت کرد که عادلانه بازي میکنه، ولی عاشق بازي و این‌جور چیزهاست.
کورالین: ولی آخه چجوري؟
گربه جوابی نداد. بدنش را با تکبر، کش وقوس داد و دور شد. بعد ایستاد و روي‌اش را برگرداند و گفت: اگه جاي تو بودم میرفتم تو. برو یکم بخواب، روز درازي در انتظارته.
سپس گربه ناپدید شد. کورالین هنوز فکر میکرد. وارد خانه شد، ساکت و آرام بود. از جلوي در اتاقی که پدر و مادر جدیدش در آن بودند، گذشت... چی؟ تعجب کرد. خوابیده‌اند؟ منتظرند؟ سپس به فکرش رسید، در را باز کند، اتاق خالی به نظر میرسید و از این بابت مطمئن نمیشد مگر اینکه در را باز کند و از خالی بودن آن مطلع شود. از طرفی خوابیدن، راحتتر بود. وارد اتاق سبز و صورتی که کاملاً برخلاف اتاق خودش بود، شد. جعبه اسباب بازي را از جلو روي‌اش هل داد... کسی از آن بیرون نیامد اما صدايشان، او را به خود آورد.
اسباب‌بازي‌ها در جعبه، خوابیده بودند اما وقتی جابه‌جا شدند، صداي غرغرشان بلند شد و سپس دوباره به خواب رفتند. کورالین، زیر تختش را چک کرد، دنبال موش‌ها میگشت ولی آنجا هیچ‌چیز نبود. لباس‌هایش را درآورد و خود را روي تخت‌خواب انداخت، و درحالیکه به معنی حرف‌هاي
گربه فکر میکرد، به‌خواب رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا