کتاب در حال تایپ کتاب کورالین | اثر نیل گیمن

  • نویسنده موضوع .Melina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 67
  • بازدیدها 535
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,411
لایک‌ها
6,620
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
228,862
Points
3,807
در حالی‌که غذا میخورد، مادر جدید به او خیره شده بود. خیلی سخت بود که فقط با نگاه کردن به چشمانش احساسش را فهمید اما کورالین فکر میکرد او هم گرسنه‌اش است.
شربت پرتقالش را خورد و با این‌که دوست داشت شکلات د*اغ را هم بخورد، اما نخورد.
کورالین: از کجا باید گشتن رو شروع کنم؟
مادر جدید با بی‌توجهی: هر جا که میخواي.
کورالین به او نگاه کرد وسخت در فکر فرو رفت. با خود فکر کرد، اهمیتی نداشت باغ و زمین اطراف خانه را بگردد، چون آن‌ها واقعی نبودند. زمین تنیسی در دنیاي مادر جدید وجود نداشت و تنها جاي واقعی، خود خانه بود.
به‌اطراف آشپزخانه نگاه کرد. در اجاق گ*از را باز کرد، داخل فریزر و حتی داخل سالاد توي فریزر را هم گشت. مادر جدید با پوزخندي که در گوشه ل*بش بود، کورالین را دنبال میکرد.
کورالین: حالا این روح‌ها چه‌قدر بزرگن؟
مادر جدید، کنار میز آشپز خانه نشست و به دیوار تکیه داد، چیزي در پاسخ نگفت. با ناخن قرمزرنگ، دندان هایش را لمس کرد و سپس با ایجاد صداي تق تق بر روي چشم دکمه‌اي سیاهش ضربه میزد.
کورالین: باشه، نگو. اصلا مهم نیست کمکی بکنی یا نه. همه میدونن یه روح اندازه یه توپ ساحلیه.
امید داشت مادر جدیدش درباره اندازه ارواح چیزي بگوید، مثل اینکه به‌اندازه یک پیاز، یا یک چمدان و یا به اندازه ساعت بابا بزرگ باشند، اما مادر جدید فقط لبخند زد و مثل صداي برخورد
قطره آب به سینک، با انگشت هایش روي چشم دکمه‌اي‌اش، تق تق ضربه زد. سپس کورالین دریافت که این صداي آب است و مادر جدیدش ناپدید شده. کورالین میلرزید. میدانست مادر جدید جاي دیگري است؛ اگر جایی نبود، به این معنیست که همه‌جا هست. و در این مواقع آدم خیلی راحت از چیزي که نمیبیند، میترسد. دستش را در
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,411
لایک‌ها
6,620
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
228,862
Points
3,807
جیبش گذاشت و انگشت‌هایش سنگ سوراخ‌دار را لمس کردند. آن‌را از جیب‌اش بیرون آورد و طوري در دستش فشرد که گویی اسلحه‌اي در دست دارد، سپس وارد راهرو شد.
صدایی غیر از تق‌تق برخورد قطرات به سینک فلزي شنیده نمیشد. نگاهی به آئینه انت‌هاي راه‌رو انداخت. براي لحظه‌اي ابري در آئینه پدیدار شد، صورت‌هاي نامشخص و از شکل افتاده‌اي در آن به وجود آمدند و از بین رفتند، سپس کسی غیر از خودش را در آن ندید، دختري که چیزي شبیه به زغال سبز به‌دست داشت و برق میزد.
کورالین با تعجب به دستش نگاه کرد. فقط یک سنگ سوراخدار ساده و قهوهاي رنگ بود. سپس دوباره به آئینه نگاه کرد و باز دید که سنگ مثل زمرد، برق میزند. در آئینه، آتش سبزي در سنگ شعله‌ور بود و اتاق کورالین را نشان میداد.
کورالین: همم.
وارد اتاق شد. اسباب بازي‌ها گویا از ورود او خوشحال شده بودند، در اطراف اتاق، به پرواز درآمده
بودند. تانکی، از داخل جعبه اسباب بازي ها بیرون آمد تا به او سلام کند، حتی از روي چند اسباب بازي دیگر هم رد شد. از داخل جعبه روي کف اتاق افتاد، برعکس شده بود و تلاش میکرد خود را جمع کند که کورالین آن‌را برداشت و درستش کرد. تانک شرمنده شد و زیر تخت رفت.
کورالین اطراف اتاق را نگاه کرد. به کمدها و دراورها نگاه کرد. سپس گوشه‌اي از جعبه اسباب بازي را گرفت و همه اسباب بازي‌ها را روي فرش ریخت، همه آن‌ها در تقلا بودند که بلند شوند و خود را رها سازند. مرواریدي قل خورد و با برخورد به‌دیوار، صدایی تولید کرد. با خود فکر کرد، هیچ‌کدام از این اسباب بازي‌ها شبیه به روح نیستند. دستبندي نقره‌اي را که از آن حیوانات کوچکی که در تعقیب هم بودند، برداشت، روباه روي دستبند هرگز نمیتوانست خرگوش را بگیرد و مشابه آن خرس هم نمیتوانست روباه را بگیرد.
کورالین ، سنگ سوراخدار را بیرون آورد و به امید یافتن سرنخ، آن‌را نگاه کرد، اما چیزي پیدا نکرد. بیشتر اسباب بازي‌ها که روي فرش بودند حالا داشتند خود را زیر تخت مخفی می‌کردند و تنها
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,411
لایک‌ها
6,620
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
228,862
Points
3,807
اسباب بازي‌هایی که باقی مانده بودند، یک سرباز پلاستیکی سبز، مروارید، یویویی به رنگ صورتی روشن و از همینطور چیزها بود. دقیقا شبیه همان چیزهایی که در دنیاي واقعی میتوانستی زیر جعبه اسباب بازي پیدا کنی، وسایلی که فراموش شده بودند و کسی از آن‌ها خوشش نمیامد.
میخواست برود و جایی دیگر را بگردد. ناگهان صدایی را که در تاریکی در گوشش زمزمه کرد به‌یاد آورد و فهمید باید چه کند. سنگ سوراخدار را بلند کرد و روبه‌روي چشمانش قرار داد. چشم چپش را بست و با چشم راست، داخل اتاق را با سوراخی که در سنگ بود، نگاه کرد . از داخل سنگ، دنیا به رنگ خاکستري دیده میشد. همه چیز در آن خاکستري بود... نه، نه کاملا همه چیز. چیزي روي زمین برق میزد، چیزي که کنار شومینه بود، چیزي به رنگ نارنجی گل لاله در بعدازظهر ماه می. کورالین دست چپش را بالا برد، میترسید اگر سنگ را از جلوي چشمانش بردارد، شیء ناپدید شود.
انگشتانش چیزي نرم را حس میکردند. آن را برداشت و سنگ را از جلوي چشمانش پایین آورد.
مروارید بود، همان که زیر جعبه اسباب بازي قرار داشت و حالا در دست او به رنگ پو*ست درآمده بود. بار دیگر سنگ را برداشت و از سوراخ آن، داخل مروارید را نگاه کرد. مروارید در شعله‌هاي قرمز رنگ، میدرخشید.
صدایی پچ‌پچ مانند گفت: بله خانوم، حالا یادم اومد، من یه پسر بودم. ولی باید عجله کنی. هنوز دوتا دیگه هستن که باید پیداشون کنی، تا اینجا هم جادوگر از دستت خیلی عصبانی شده، چون من‌رو پیدا کردي.
کورالین با خود اندیشید: اگه قراره این کارو ادامه بدم، نمی‌خوام لباس‌هاي اون تنم باشه.
خیلی سریع، لباس، بیژامه و چکمه‌هاي خودش را پوشید. سوئیتر خاکستري و شلوار سیاه را مرتب کرد و توي کمد گذاشت، چکمه‌هاي نارنجی را هم روي زمین، کنار جعبه اسباب بازي‌ها گذاشت. مروارید را در جیب پیراهنش گذاشت و وارد راهرو شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,411
لایک‌ها
6,620
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
228,862
Points
3,807
چیزي مثل شن ساحل که در بادي میوزد، به صورت و دست‌هایش خورد. چشم‌هایش را پوشید و جلو رفت.
وزش شن‌ها بدتر شد و راه رفتن سخت و سخت‌تر میشد، و او گویی در یک طوفان است، به جلو حرکت میکرد. باد وحشتناك و سردي بود. از راهی که آمده بود، یک قدم به عقب برداشت.
صداي روح مانندي در گوشش گفت: اُه، ادامه بده، چون جادوگره از دستت عصبانیه.
با اینکه باد سخت میوزید باز به جلو ادامه داد. شن‌هاي نامرئی به نرمی دانه‌هاي خاك، صورت و گونه‌هایش را میزدند.
کورالین فریاد زد: عادلانه بازي کن.
جوابی نیامد، اما باد بار دیگر وحشتناك، به طرف او وزید و بعد از بین رفت. وقتی از آشپزخانه میگذشت، در سکوت مطلق میتوانست باز صداي تق تق برخورد قطرات به سینک را بشنود و یا شاید هم این صداي مادر جدیدش بود که آن را با ضربه زدن به چشمهاي دکمه‌اي‌اش به وسیله انگشتان دراز و سفیدش ایجاد میکرد. در مقابل وسوسه براي نگاه کردن، مقاومت کرد. پس از چند گام به در خروجی رسید و از خانه بیرون رفت. از پله‌ها پایین رفت، اطراف خانه را گشت تا اینکه به خانه دوشیزه فورسیبل و دوشیزه اسپینک جدید رسید. لامپ‌هاي روي در، حالا اتوماتیک خاموش روشن میشدند و کلمه‌اي را که کورالین بتواند بفهمد نمی‌ساختند. در بسته بود. میترسید که قفل باشد، پس با تمام نیرویش آن را هل داد.
در ابتدا، گیر کرد و سپس با یک تکان، کورالین وارد اتاق تاریک شد. دستش را روي سنگ سوراخ‌دار گذاشت و وارد تاریکی شد. انتظار داشت پرده‌اي براي ورود بیابد، اما
چیزي آنجا نبود. اتاق ، تاریک بود. تئاتر هم خالی بود. هوشیارانه گام برمیداشت. چیزي بالاي سرش خش خش صدا کرد. سرش را بالا کرد و به تاریکی چشم دوخت، وقتی این کار را انجام داد، پایش به‌چیزي خورد. خم شد، چراغ قوه را برداشت و آن‌را روشن کرد و اطراف اتاق را با آن دید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,411
لایک‌ها
6,620
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
228,862
Points
3,807
تئاتر ، خالی و رها شده بود. صندلی‌هاي سالن شکسته شده و قدیمی بودند. تارهاي عنکبوت از دیوارهاي چوبی پوسیده آویزان شده بودند. باز صداي خش خش آمد. کورالین چراغ را به سمت بالا، روي سقف گرفت. چیزهاي بی‌مو و ژله‌اي
آن بالا بودند. با خود اندیشید، شاید صورت داشته باشند، شاید سگ‌ها باشند. اما هیچ سگی مثل خفاش، بال ندارد، یا مثل عنکبوت و یا خفاش از سقف وارونه نمیشوند.
نور چراغ، موجودات را آزار داد و یکی از آن‌ها بالش را در هوا، سخت تکان داد. وقتی موجود به او هجوم برد، کورالین سریع جاخالی داد. موجود روي دیواري نشست و از بالاي سقف، وارونه شد.
کورالین سنگ را برداشت و جلوي چشمش گذاشت، از داخل آن اتاق را نگاه کرد و دنبال چیزي
میگشت که برق بزند یا بدرخشد، در قسمتی از اتاق شاید نوري باشد و او بتواند روح دیگر را پیدا کند. نور چراغ را در اطراف اتاق به چرخش درآورد تا چیزي بیابد، ذرات غبار در هوا باعث شده بودند ،نور واضح و به شکل جسمی جامد به نظر بیاید. چیزي در بالاي استیج ویران شده ، بود. خاکستري رنگ و دو برابر کورالین اندازه‌اش بود و مثل حلزون به روي دیوار چسبیده بود. کورالین نفس عمیقی کشید و با خود گفت: من نمیترسم. نمیترسم.
به حرف خودش باور نداشت اما از استیج بالا رفت. انگشتانش را روي چوب پوسیده میگذاشت و
خود را از آن بالا میبرد. وقتی به دیوار نزدیک شد، دید که آن چیز به شکل یک نوع کیسه، مانند توده تخم‌هاي عنکبوت
است. چراغ را نزدیکتر برد. داخل کیسه چیزي دیگر شبیه به یک انسان بود، انسانی با دو سر، چهار دست و چهار پا.
بهنظر میرسید موجود داخل کیسه هنوز کامل نشده و خیلی بدشکل باشد. مثل اینکه دو انسان را حرارت داده و با هم قاطی کرده باشند تا به یک قالب تبدیل شوند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,411
لایک‌ها
6,620
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
228,862
Points
3,807
کورالین تردید داشت. نمیخواست به آن موجود نزدیک شود. سگ - خفاش‌ها یکی‌یکی از سقف پایین افتادند، و دایره‌اي تشکیل دادند، نزدیک کورالین آمدند ولی او را لمس نکردند.
با خود فکر کرد، احتمالا این‌جا روحی وجود ندارد، شاید باید بروم و جاي دیگري را بگردم. براي آخرین بار از سوراخ سنگ، دوباره نگاهی به بیرون انداخت. تئاتر کاملا به‌صورت خاکستري دیده میشد.، اما ایندفعه نوري قهوه‌اي هم دیده میشد، نور مثل چوب گیلاس پاك و براق بود و منشا آن از داخل کیسه بود. آن شیء براق در دست یکی از موجودات داخل کیسه نگهداري میشد. به‌ آرامی روي استیج حرکت میکرد، سعی داشت تا آن‌جا که میتواند صدا تولید نکند، زیرا از این میترسید که موجود داخل کیسه بیدار شود، او را ببیند و ...
هیچ چیز برایش از اینکه آن موجود به او نگاه کند، ترسناكتر نبود. قلبش به شدت میتپید. قدمی دیگر به جلو برداشت.
در عمرش تا به این حد نترسیده بود اما هنوز هم جلو میرفت تا اینکه به کیسه رسید. دستش را به‌سمت چیز چسبناك روي دیوار گذاشت. همینکه دستش را گذاشت، مثل آتشی کوچک، صدا کرد و همانند تار عنکبوت به لباسش چسبید، شبیه نخ‌دندان بود. دستش را وارد آن کرد و پس از مدتی، دستی سرد را لمس کرد و به‌خوبی احساس میکرد که دور یک مروارید دیگر حلقه شده است. دست موجود، لزج بود و میلغزید بهطوريکه انگار در ژله غرق بود. کورالین کوشید تا مروارید را به‌دست آورد.
در ابتدا اتفاقی نیافتاد، موجود آن‌را سفت گرفته بود. سپس انگشتان، یکی‌یکی لغزیدند و مروارید در دست کورالین افتاد. دستش را از تارهاي چسبناك بیرون کشید، معلوم بود که چشم‌هاي موجود، باز نشده بود. کورالین چراغ را روي صورت آنها انداخت. چهره‌هايشان آشکار شدند، دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل در جوانی بودند اما در هم تنیده شده و مثل دو توده موم که با هم قاطی شده و چهرهاي وحشتناك را ساخته بودند. بدون هیچ مقدمه‌اي، یکی از موجودات تلاش کرد بازوي کورالین را بگیرد. ناخنش ، پو*ست کورالین
را خراش انداخت، اما چون خیلی لزج بود نتوانست کورالین را بگیرد و او با موفقیت فرار کرد. سپس
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,411
لایک‌ها
6,620
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
228,862
Points
3,807
چشم‌ها باز شدند، چهار چشم دکمه‌اي درخشان به کورالین نگاه میکردند و دو صدا همزمان با هم شروع به حرف زدن با کورالین کردند، کورالین تا به حال چنین صدایی را در عمرش نشنیده بود. یکی از آن‌ها به حرف آمد و زمزمه کرد، دیگري مثل بطري کنار پنجره، چاق و عصبانی وزوز میکرد، اما صداها متعلق به یک نفر بود، میگفت: دزد، پسش بده، وایسا، دزد!
هوا با سگ - خفاش‌ها زنده شد. کورالین داشت عقب میرفت. او تازه دریافته بود که آن چیز وحشتناك روي دیوار، همان دوشیزه اسپینک و فورسیبل جدید است، توسط تارهايشان به دیوار چسبیده بودند. در پیله خود محصور شده و نمیتوانستند او را دنبال کنند.
سگ - خفاش‌ها به سمت کورالین حمله‌ور شدند اما نتوانستند به او آسیبی برسانند. او سرش را پایین آورده و دیگر روي استیج نبود، با چراغ راه را براي خود روشن میکرد و دنبال راه فرار میگشت.
صدایی در سرش گفت: بدو خانوم، بدو. تو حالا دوتا از ما رو داري. زودتر از اینجا بیا بیرون. کورالین مروارید را کنار دیگري، در جیبش گذاشت. در را پیدا کرد، به سمتش دوید، و آن‌قدر فشارش داد تا این‌که باز شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,411
لایک‌ها
6,620
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
228,862
Points
3,807
بیرون، دنیا بی‌شکل شده و مِهی آن‌را در بر گرفته بود که شکل و سایه‌اي نداشت، در حالی‌که خانه چرخیده و بیشتر کش آمده بود. از نظر کورالین، خانه خم شده و به او نگاه میکرد، و یا اصلا، این خانه نبود، شبیه به کسی بود که اینکار را کرده، کسی که کورالین میدانست نمیتواند انسان خوبی باشد. تارهاي چسبناك عنکبوت به او چسبیده بود، و کورالین آنها را از خود پاك میکرد. پنجره‌هاي خانه در زاویه‌اي عجیب، کج شده بودند.
مادر جدید، دست به س*ی*نه، روي چمن ایستاده و منتظر او بود. چشمان دکمه‌اي‌اش حس نداشت، اما ل*ب‌هایش از خشم، سخت به‌هم فشرده میشد. وقتی کورالین را دید، دستش را دراز کرد و انگشتش را خم کرد. کورالین به‌سمت او رفت. مادر
جدید چیزي نگفت.
کورالین: دوتاشون رو پیدا کردم. هنوز یکیش مونده.
حالت صورت مادر جدید تغییري نکرد. گویا اصلاً چیزي را که کورالین گفته، نشنیده بود.
کورالین: خب، فکر کردم شاید بخواي بدونی.
مادر جدید با صدایی سرد گفت: ممنون کورالین.
صدایش از د*ه*ان خارج نمیشد. صدا از مه، خانه و آسمان بود.
مادر جدید: میدونی که دوسِت دارم.
و علیرغم خودش، کورالین براي تایید، سرش را تکان داد. حقیقت داشت، مادر جدید او را دوست داشت. ولی او آن‌طور کورالین را دوست داشت که فقیري پول را دوست دارد، یا اژدهایی که طلا را دوست دارد. کورالین با نگاه به چشمان مادر جدید فهمید که او تسخیر شده است. یک حیوان دست‌آموز که دیگر رفتارش مثل قبل جالب نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا