.Melina.
مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
نقاشیهاي روي دیوار را ببیند، کافی نبود. نقاشی ها ناکامل بودند. چشمهاي نقاشی شده روي دیوار را به سادگی میدید و بقیه چیزها به نظر خوشه میآمدند. و چیزهاي دیگري که زیر آنها بودند. کورالین مطمئن نبود که اینها نقاشی انساناند یا نه.
دو شیء عجیب در گوشه اتاق بودند؛ کمدي از جعبه هایی پر از کاغذهاي پوسیده، و تودهاي از پرده هاي در حال از بین رفتن در کنار کمد. چکمه هاي کورالین بر روي کف سیمانی، مچاله میشدند. بوي بد حالا بدتر شده بود. وقتی دید که
یک جفت پا از زیر پرده بیرون آمدند، جا خورد و میخواست آنجا را ترك کند. نفس عمیقی کشید (بوي ش*ر*اب ترشیده و نان کپکزده سرش را پر کرده بود) و پارچه خیس را کنار
زد، چیزي کم وبیش شبیه به انسان بر او آشکار شد.
در آن نور کم، حدود چند ثانیه زمان برد تا پی ببرد که این شخص چه کسی است؛ بی رنگ و ورم کرده مانند کرم، و دست و پایش بسیار لاغر و باریک بود. سیمایی در چهرهاش نبود و پف کرده بود. به جاي چشم، دو دکمه بزرگ سیاه داشت. کورالین صدایی تولید کرد، صدایی از ترس و وحشت، موجود همین که صدا را شنید، بیدار شد و نشست. کورالین از ترس تکان نمیخورد. سرِ موجود به حرکت درآمد و وقتی چشمهاي دکمه اي اش رو به کورالین قرار گرفت، ایستاد. د*ه*ان از روي صورتش پدیدار شد، ل*ب هاي بیرنگ و باریک از هم جدا شدند و با صداي پدر کورالین به حرف آمد: کورالین.
کورالین رو به موجودي که زمانی پدر جدیدش بود، کرد و گفت: خب، حداقل یهو نیومدي تو روم.
دست هاي چوب مانند موجود، به سمت صورتش رفت و از مایعی که مانند رس بود، چیزي شبیه به بینی ساخت، و چیزي نگفت.
کورالین: دارم دنبال پدر و مادر و یه روح گمشده میگردم، که مال یکی از بچههاست. اونها اینجان؟
موجود بیرنگ جواب داد: چیزي این پائین نیست. چیزي به جز غبار و رطوبت و فراموشی نیست.
موجود، سفید، بزرگ و ورم کرده بود. کورالین با خود اندیشید: چه هیولاییه، ولی بدبخته.
دو شیء عجیب در گوشه اتاق بودند؛ کمدي از جعبه هایی پر از کاغذهاي پوسیده، و تودهاي از پرده هاي در حال از بین رفتن در کنار کمد. چکمه هاي کورالین بر روي کف سیمانی، مچاله میشدند. بوي بد حالا بدتر شده بود. وقتی دید که
یک جفت پا از زیر پرده بیرون آمدند، جا خورد و میخواست آنجا را ترك کند. نفس عمیقی کشید (بوي ش*ر*اب ترشیده و نان کپکزده سرش را پر کرده بود) و پارچه خیس را کنار
زد، چیزي کم وبیش شبیه به انسان بر او آشکار شد.
در آن نور کم، حدود چند ثانیه زمان برد تا پی ببرد که این شخص چه کسی است؛ بی رنگ و ورم کرده مانند کرم، و دست و پایش بسیار لاغر و باریک بود. سیمایی در چهرهاش نبود و پف کرده بود. به جاي چشم، دو دکمه بزرگ سیاه داشت. کورالین صدایی تولید کرد، صدایی از ترس و وحشت، موجود همین که صدا را شنید، بیدار شد و نشست. کورالین از ترس تکان نمیخورد. سرِ موجود به حرکت درآمد و وقتی چشمهاي دکمه اي اش رو به کورالین قرار گرفت، ایستاد. د*ه*ان از روي صورتش پدیدار شد، ل*ب هاي بیرنگ و باریک از هم جدا شدند و با صداي پدر کورالین به حرف آمد: کورالین.
کورالین رو به موجودي که زمانی پدر جدیدش بود، کرد و گفت: خب، حداقل یهو نیومدي تو روم.
دست هاي چوب مانند موجود، به سمت صورتش رفت و از مایعی که مانند رس بود، چیزي شبیه به بینی ساخت، و چیزي نگفت.
کورالین: دارم دنبال پدر و مادر و یه روح گمشده میگردم، که مال یکی از بچههاست. اونها اینجان؟
موجود بیرنگ جواب داد: چیزي این پائین نیست. چیزي به جز غبار و رطوبت و فراموشی نیست.
موجود، سفید، بزرگ و ورم کرده بود. کورالین با خود اندیشید: چه هیولاییه، ولی بدبخته.