درحال ویراستاری کتاب کورالین | اثر نیل گیمن

  • نویسنده موضوع .Melina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 102
  • بازدیدها 907
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
نقاشی‌هاي روي دیوار را ببیند، کافی نبود. نقاشی ها ناکامل بودند. چشمهاي نقاشی شده روي دیوار را به سادگی میدید و بقیه چیزها به نظر خوشه میآمدند. و چیزهاي دیگري که زیر آنها بودند. کورالین مطمئن نبود که اینها نقاشی انسان‌اند یا نه.
دو شیء عجیب در گوشه اتاق بودند؛ کمدي از جعبه هایی پر از کاغذهاي پوسیده، و تودهاي از پرده هاي در حال از بین رفتن در کنار کمد. چکمه هاي کورالین بر روي کف سیمانی، مچاله میشدند. بوي بد حالا بدتر شده بود. وقتی دید که
یک جفت پا از زیر پرده بیرون آمدند، جا خورد و میخواست آنجا را ترك کند. نفس عمیقی کشید (بوي ش*ر*اب ترشیده و نان کپک‌زده سرش را پر کرده بود) و پارچه خیس را کنار
زد، چیزي کم وبیش شبیه به انسان بر او آشکار شد.
در آن نور کم، حدود چند ثانیه زمان برد تا پی ببرد که این شخص چه کسی است؛ بی رنگ و ورم کرده مانند کرم، و دست و پایش بسیار لاغر و باریک بود. سیمایی در چهرهاش نبود و پف کرده بود. به جاي چشم، دو دکمه بزرگ سیاه داشت. کورالین صدایی تولید کرد، صدایی از ترس و وحشت، موجود همین که صدا را شنید، بیدار شد و نشست. کورالین از ترس تکان نمیخورد. سرِ موجود به حرکت درآمد و وقتی چشمهاي دکمه اي اش رو به کورالین قرار گرفت، ایستاد. د*ه*ان از روي صورتش پدیدار شد، ل*ب هاي بیرنگ و باریک از هم جدا شدند و با صداي پدر کورالین به حرف آمد: کورالین.
کورالین رو به موجودي که زمانی پدر جدیدش بود، کرد و گفت: خب، حداقل یهو نیومدي تو روم.
دست هاي چوب مانند موجود، به سمت صورتش رفت و از مایعی که مانند رس بود، چیزي شبیه به بینی ساخت، و چیزي نگفت.
کورالین: دارم دنبال پدر و مادر و یه روح گمشده میگردم، که مال یکی از بچه‌هاست. اون‌ها اینجان؟
موجود بی‌رنگ جواب داد: چیزي این پائین نیست. چیزي به جز غبار و رطوبت و فراموشی نیست.
موجود، سفید، بزرگ و ورم کرده بود. کورالین با خود اندیشید: چه هیولاییه، ولی بدبخته.
کد:
نقاشی‌هاي روي دیوار را ببیند، کافی نبود. نقاشی ها ناکامل بودند. چشمهاي نقاشی شده روي دیوار را به سادگی میدید و بقیه چیزها به نظر خوشه میآمدند. و چیزهاي دیگري که زیر آنها بودند. کورالین مطمئن نبود که اینها نقاشی انسان‌اند یا نه.
دو شیء عجیب در گوشه اتاق بودند؛ کمدي از جعبه هایی پر از کاغذهاي پوسیده، و تودهاي از پرده هاي در حال از بین رفتن در کنار کمد. چکمه هاي کورالین بر روي کف سیمانی، مچاله میشدند. بوي بد حالا بدتر شده بود. وقتی دید که
یک جفت پا از زیر پرده بیرون آمدند، جا خورد و میخواست آنجا را ترك کند. نفس عمیقی کشید (بوي ش*ر*اب ترشیده و نان کپک‌زده سرش را پر کرده بود) و پارچه خیس را کنار
زد، چیزي کم وبیش شبیه به انسان بر او آشکار شد.
در آن نور کم، حدود چند ثانیه زمان برد تا پی ببرد که این شخص چه کسی است؛ بی رنگ و ورم کرده مانند کرم، و دست و پایش بسیار لاغر و باریک بود. سیمایی در چهرهاش نبود و پف کرده بود. به جاي چشم، دو دکمه بزرگ سیاه داشت. کورالین صدایی تولید کرد، صدایی از ترس و وحشت، موجود همین که صدا را شنید، بیدار شد و نشست. کورالین از ترس تکان نمیخورد. سرِ موجود به حرکت درآمد و وقتی چشمهاي دکمه اي اش رو به کورالین قرار گرفت، ایستاد. د*ه*ان از روي صورتش پدیدار شد، ل*ب هاي بیرنگ و باریک از هم جدا شدند و با صداي پدر کورالین به حرف آمد: کورالین.
کورالین رو به موجودي که زمانی پدر جدیدش بود، کرد و گفت: خب، حداقل یهو نیومدي تو روم.
دست هاي چوب مانند موجود، به سمت صورتش رفت و از مایعی که مانند رس بود، چیزي شبیه به بینی ساخت، و چیزي نگفت.
کورالین: دارم دنبال پدر و مادر و یه روح گمشده میگردم، که مال یکی از بچه‌هاست. اون‌ها اینجان؟
موجود بی‌رنگ جواب داد: چیزي این پائین نیست. چیزي به جز غبار و رطوبت و فراموشی نیست.
موجود، سفید، بزرگ و ورم کرده بود. کورالین با خود اندیشید: چه هیولاییه، ولی بدبخته.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
سنگ سوراخدار را برداشت و با آن نگاه کرد. چیزي نبود. موجود بی رنگ حقیقت را میگفت.
کورالین: بیچاره، شرط میبندم واسه اینکه باهام حرف زدي تو رو آورده اینجا.
موجود سرش را تکان داد. کورالین متعجب بود که چگونه این موجود به شکل پدرش درآمده بود،
گفت: متاسفم.
موجود: از کارت خوشش نیومد. اصلا از کارت خوشش نیومد. اعصابش رو بهم ریختی و وقتی اعصابش بهم بریزه، باید رو سر یه نفر خالیش کنه. این اخلاقشه.
کورالین سر ب‌یموي موجود را نوازش کرد. پوستش مثل خمیر نان گرم، چسبناك بود.
کورالین: بیچاره، اون تو رو ساخت و بعدش‌هم پرتت کرد اینجا.
موجود سرش را تکان داد و در همین حین، چشم دکمه اي چپش کنده شد و روي کف سیمانی افتاد. اطراف را طوري نگاه میکرد که انگار آن یکی چشمش هم نمانده است. بالاخره چشمش را پیدا کرد، تکانی به خودش داد و با صدایی مبرم گفت: برو بچه. از اینجا برو. اون میخواد من اینجا به تو آسیب برسونم و تا ابد اینجا بذارمت، تا نتونی بازي رو تموم کنی و خودش برنده بشه. اون من رو مجبور کرده بهت صدمه بزنم. نمیتونم باهاش مبارزه کنم.
کورالین: میتونی. شجاع باش.
کورالین به اطرافش نگاه کرد و موجود را میان خودش و پله هاي رو به بیرون از انباري دید. چسبیده به دیوار، به سمت پله ها حرکت کرد. موجود چرخید و صورتش را باز رو به کورالین گرفت. اینکه در حال بزرگتر شدن و هوشیارتر شدن بود.
موجود: اَه، نمیتونم.
و به سمت کورالین جهید، د*ه*ان بی‌دندانش را باز کرد.
کد:
سنگ سوراخدار را برداشت و با آن نگاه کرد. چیزي نبود. موجود بی رنگ حقیقت را میگفت.
کورالین: بیچاره، شرط میبندم واسه اینکه باهام حرف زدي تو رو آورده اینجا.
موجود سرش را تکان داد. کورالین متعجب بود که چگونه این موجود به شکل پدرش درآمده بود،
گفت: متاسفم.
موجود: از کارت خوشش نیومد. اصلا از کارت خوشش نیومد. اعصابش رو بهم ریختی و وقتی اعصابش بهم بریزه، باید رو سر یه نفر خالیش کنه. این اخلاقشه.
کورالین سر ب‌یموي موجود را نوازش کرد. پوستش مثل خمیر نان گرم، چسبناك بود.
کورالین: بیچاره، اون تو رو ساخت و بعدش‌هم پرتت کرد اینجا.
موجود سرش را تکان داد و در همین حین، چشم دکمه اي چپش کنده شد و روي کف سیمانی افتاد. اطراف را طوري نگاه میکرد که انگار آن یکی چشمش هم نمانده است. بالاخره چشمش را پیدا کرد، تکانی به خودش داد و با صدایی مبرم گفت: برو بچه. از اینجا برو. اون میخواد من اینجا به تو آسیب برسونم و تا ابد اینجا بذارمت، تا نتونی بازي رو تموم کنی و خودش برنده بشه. اون من رو مجبور کرده بهت صدمه بزنم. نمیتونم باهاش مبارزه کنم.
کورالین: میتونی. شجاع باش.
کورالین به اطرافش نگاه کرد و موجود را میان خودش و پله هاي رو به بیرون از انباري دید. چسبیده به دیوار، به سمت پله ها حرکت کرد. موجود چرخید و صورتش را باز رو به کورالین گرفت. اینکه در حال بزرگتر شدن و هوشیارتر شدن بود.
موجود: اَه، نمیتونم.
و به سمت کورالین جهید، د*ه*ان بی‌دندانش را باز کرد.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
کورالین در واکنش به این حرکت، ضربان قلبش بالا گرفت. فقط میتوانست دو کار را انجام دهد. میتوانست جیغ بزند و سعی به فرار کند، و موجود به دنبال او در انباري بدود تا اینکه او را بگیرد. یا میتوانست کار دیگري بکند. پس تصمیم گرفت کار دیگر را بکند. وقتی موجود به کورالین نزدیک شد، کورالین سریع دستش را دراز کرد و چشم دکمه‌اي‌اش را گرفت
و با تمام توان کشید.
براي یک لحظه، هیچ اتفاقی نیافتاد. سپس دکمه از دستش خارج شد، با صداي تَلَق به دیوار آجري خورد و سپس به زمین افتاد.
موجود در جاي‌اش بی‌حرکت ماند. سر بی‌رنگش را عقب کشید، دهانش به شکل وحشتناکی باز شد و با خشم و ناامیدي، غرشی سر داد. سپس با تمام سرعت به سمت جاییکه کورالین ایستاده بود خزید.
اما کورالین جایش را عوض کرده بود. با نوكپا و در سکوت از روي پله‌ها بالا میرفت تا از دیوارهاي نقاشی‌شده دوري بجوید. نمیتوانست چشمانش را از زمین زیر خودش بردارد، چرا که موجود در آنجا به خود می‌پیچید و دنبال او بود. بعد، مثل اینکه به او گفته شده باشد، موجود از حرکت ایستاد و سرش را کورکورانه به سمت دیگري برد.
کورالین با خود گفت: داره گوش میکنه ببینه من کجام. باید خیلی ساکت باشم.
گامی دیگر روي پله‌اي گذاشت و پایش لیز خورد، موجو صدایش را شنید. سرش را به سمت او گرفت. براي یک لحظه تاب خورد و خود را جمع کرد. سپس مثل یک مار به
سمت پله‌ها لغزید و از آنها بالا رفت. کورالین چرخید و سریع، از پله‌هاي باقیمانده بالا رفت و خود را به روي کف خاکی اتاق خواب انداخت. بدون وقفه، در سنگین را به سمت خودش کشید و آن را رها کرد. با صدایی بلند روي ورودي انبار را پوشاند. در کمی تکان خورد اما همان جا ماند.
کد:
کورالین در واکنش به این حرکت، ضربان قلبش بالا گرفت. فقط میتوانست دو کار را انجام دهد. میتوانست جیغ بزند و سعی به فرار کند، و موجود به دنبال او در انباري بدود تا اینکه او را بگیرد. یا میتوانست کار دیگري بکند. پس تصمیم گرفت کار دیگر را بکند. وقتی موجود به کورالین نزدیک شد، کورالین سریع دستش را دراز کرد و چشم دکمه‌اي‌اش را گرفت
و با تمام توان کشید.
براي یک لحظه، هیچ اتفاقی نیافتاد. سپس دکمه از دستش خارج شد، با صداي تَلَق به دیوار آجري خورد و سپس به زمین افتاد.
موجود در جاي‌اش بی‌حرکت ماند. سر بی‌رنگش را عقب کشید، دهانش به شکل وحشتناکی باز شد و با خشم و ناامیدي، غرشی سر داد. سپس با تمام سرعت به سمت جاییکه کورالین ایستاده بود خزید.
اما کورالین جایش را عوض کرده بود. با نوكپا و در سکوت از روي پله‌ها بالا میرفت تا از دیوارهاي نقاشی‌شده دوري بجوید. نمیتوانست چشمانش را از زمین زیر خودش بردارد، چرا که موجود در آنجا به خود می‌پیچید و دنبال او بود. بعد، مثل اینکه به او گفته شده باشد، موجود از حرکت ایستاد و سرش را کورکورانه به سمت دیگري برد.
کورالین با خود گفت: داره گوش میکنه ببینه من کجام. باید خیلی ساکت باشم.
گامی دیگر روي پله‌اي گذاشت و پایش لیز خورد، موجو صدایش را شنید. سرش را به سمت او گرفت. براي یک لحظه تاب خورد و خود را جمع کرد. سپس مثل یک مار به
سمت پله‌ها لغزید و از آنها بالا رفت. کورالین چرخید و سریع، از پله‌هاي باقیمانده بالا رفت و خود را به روي کف خاکی اتاق خواب انداخت. بدون وقفه، در سنگین را به سمت خودش کشید و آن را رها کرد. با صدایی بلند روي ورودي انبار را پوشاند. در کمی تکان خورد اما همان جا ماند.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
نفس عمیقی کشید. اگر وسیله‌اي مثل مبل یا حتی صندلی در اتاق بود، آن را روي در می‌انداخت.
اما چیزي آنجا نبود. با سرعت، بدون اینکه بدَوَد، از آپارتمان بیرون آمد و در خروجی را که پشت سرش بود قفل کرد.
کلید را زیر پادري گذاشت. سپس پائین آمد.
انتظار داشت وقتی بیرون میآید، مادر جدیدش آنجا منتظرش میبود اما همه جا ساکت و آرام بود. کورالین میخواست به خانه برگردد. خودش را در آ*غ*و*ش گرفت، و به خود روحیه شجاعت میداد، سپس در مه خاکستري، که واقعا مه هم نبود، به سمت خانه رفت. مسیرش را به سمت پله‌ها تغییر داد و از آن‌ها بالا رفت.
کورالین، از پله‌هاي بیرون خانه که در دنیاي اصلی، به سمت خانه پیرمرد دیوانه منتهی میشد، بالا رفت. هنگامی که با مادرش براي خیریه پول جمع میکردند، یکبار از این پله‌ها بالا رفته بود. آنها در جلوي در منتظر بودند تا پیرمرد دیوانه سبیل بزرگ، پاکتی را که مادر کورالین به او داده بود پیدا کند. خانه پیرمرد، بوي عجیبی از ترکیب غذاها، تنباکو و نوع خاصی از پنیر را میداد. کورالین اصلا نمیخواست از این بیشتر وارد آن خانه بشود.
کورالین فریاد زد: من یه مکتشفم .
اما کلماتش در مه خاکستري، حالت مرده‌اي را القا میکرد. به هر حال او از انبار بیرون آمده بود، نه؟ اما کورالین از چیزي که مطمئن بود این بود که، حتما این خانه، وضعیتش از انباري بدتر است. به بالاي پله‌ها رسید. خیلی وقت پیش، این خانه خالی بود و زیرشیروانی محسوب میشد.
بر در سبز رنگ، کوبید. در باز شد و او هم وارد شد.
چشم و اعصاب داریم
دم و دندان داریم
وقتی بیرون بیائیم،
آنچه شایسته‌ات است، میگیری
هزاران صداي کوچک، این آواز را، در خانه‌اي تاریک که سقفش به حدي پائین بود که کورالین می توانست آن را لمس کند، می خواندند. چشمان سرخ به او خیره شده بودند. پاهاي صورتی کوچک، همین که او نزدیک میشد، تکان میخوردند و دور میشدند. سایه ها پشت سر هم به حرکت در میآمدند.
کد:
نفس عمیقی کشید. اگر وسیله‌اي مثل مبل یا حتی صندلی در اتاق بود، آن را روي در می‌انداخت.
اما چیزي آنجا نبود. با سرعت، بدون اینکه بدَوَد، از آپارتمان بیرون آمد و در خروجی را که پشت سرش بود قفل کرد.
کلید را زیر پادري گذاشت. سپس پائین آمد.
انتظار داشت وقتی بیرون میآید، مادر جدیدش آنجا منتظرش میبود اما همه جا ساکت و آرام بود. کورالین میخواست به خانه برگردد. خودش را در آ*غ*و*ش گرفت، و به خود روحیه شجاعت میداد، سپس در مه خاکستري، که واقعا مه هم نبود، به سمت خانه رفت. مسیرش را به سمت پله‌ها تغییر داد و از آن‌ها بالا رفت.
کورالین، از پله‌هاي بیرون خانه که در دنیاي اصلی، به سمت خانه پیرمرد دیوانه منتهی میشد، بالا رفت. هنگامی که با مادرش براي خیریه پول جمع میکردند، یکبار از این پله‌ها بالا رفته بود. آنها در جلوي در منتظر بودند تا پیرمرد دیوانه سبیل بزرگ، پاکتی را که مادر کورالین به او داده بود پیدا کند. خانه پیرمرد، بوي عجیبی از ترکیب غذاها، تنباکو و نوع خاصی از پنیر را میداد. کورالین اصلا نمیخواست از این بیشتر وارد آن خانه بشود.
کورالین فریاد زد: من یه مکتشفم .
اما کلماتش در مه خاکستري، حالت مرده‌اي را القا میکرد. به هر حال او از انبار بیرون آمده بود، نه؟ اما کورالین از چیزي که مطمئن بود این بود که، حتما این خانه، وضعیتش از انباري بدتر است. به بالاي پله‌ها رسید. خیلی وقت پیش، این خانه خالی بود و زیرشیروانی محسوب میشد.
بر در سبز رنگ، کوبید. در باز شد و او هم وارد شد.
چشم و اعصاب داریم
دم و دندان داریم
وقتی بیرون بیائیم،
آنچه شایسته‌ات است، میگیری
هزاران صداي کوچک، این آواز را، در خانه‌اي تاریک که سقفش به حدي پائین بود که کورالین می توانست آن را لمس کند، می خواندند. چشمان سرخ به او خیره شده بودند. پاهاي صورتی کوچک، همین که او نزدیک میشد، تکان میخوردند و دور میشدند. سایه ها پشت سر هم به حرکت در میآمدند.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
بویی که اینجا میآمد از آپارتمان واقعی پیرمرد دیوانه هم بدتر بود. بوي غذا بود (از نظر کورالین، این غذا ناخوشایند بود، و او از طعمش متنفر بود، از ادویه، غذاهاي گیاهی و عجیب غریب خوشش نمیآمد). بوي این خانه طوري بود که انگار، همه غذاهاي بدمزه جهان را جمع‌آوري کرده و در اینجا
گذاشته بودند.
صدایی پیر از آن‌سوي اتاق آمد: دختر کوچولو.
کورالین: بله.
کورالین با خود گفت: من نمیترسم.
و خودش هم خوب میدانست که حقیقت دارد. چیز ترسناکی اینجا نبود. همه این چیزها، حتی آن هایی که در انباري بودند، همگی توهماتی بودند که به وسیله مادر جدید از روي انسان ها و چیزهاي واقعی ساخته شده بود. کورالین با خود اندیشید،
مادر جدید نمیتواند چیزي بسازد. او فقط میتواند از روي چیزهاي دیگر کپی کند و سپس به این فکر میکرد که چرا مادر جدید، باید کرهاي برفی روي شومینه اتاق نشیمن داشته
باشد، در حالیکه در دنیاي واقعی، در بالاي شومینه خانه‌شان، اصلا چیزي وجود ندارد.
وقتی این سوال را از خود پرسید، پاسخ سوالش را هم دریافت. باز هم دوباره صداي پیر آمد، و قطار افکارش را به هم ریخت.
صداي خشک و پیر: بیا اینجا دختر کوچولو، میدونم دنبال چی هستی.
کورالین احساس میکرد این صدا از گلوي حشره‌اي مرده خارج میشود. که البته ایده احمقانه‌اي بود. یک حشره، آنهم مرده، چگونه میتواند حرف بزند؟
از میان چندین اتاق سقف کوتاه گذشت تا اینکه به آخرین اتاق رسید. آخرین اتاق، یک اتاق خواب بود و در گوشه اي نیمه تاریک از آن، پیرمرد دیوانه جدید، در حالیکه کت و کلاهش را به تن داشت در گوشه اي نشسته بود. وقتی کورالین وارد شد، او هم شروع به حرف زدن کرد.
کد:
بویی که اینجا میآمد از آپارتمان واقعی پیرمرد دیوانه هم بدتر بود. بوي غذا بود (از نظر کورالین، این غذا ناخوشایند بود، و او از طعمش متنفر بود، از ادویه، غذاهاي گیاهی و عجیب غریب خوشش نمیآمد). بوي این خانه طوري بود که انگار، همه غذاهاي بدمزه جهان را جمع‌آوري کرده و در اینجا
گذاشته بودند.
صدایی پیر از آن‌سوي اتاق آمد: دختر کوچولو.
کورالین: بله.
کورالین با خود گفت: من نمیترسم.
و خودش هم خوب میدانست که حقیقت دارد. چیز ترسناکی اینجا نبود. همه این چیزها، حتی آن هایی که در انباري بودند، همگی توهماتی بودند که به وسیله مادر جدید از روي انسان ها و چیزهاي واقعی ساخته شده بود. کورالین با خود اندیشید،
مادر جدید نمیتواند چیزي بسازد. او فقط میتواند از روي چیزهاي دیگر کپی کند و سپس به این فکر میکرد که چرا مادر جدید، باید کرهاي برفی روي شومینه اتاق نشیمن داشته
باشد، در حالیکه در دنیاي واقعی، در بالاي شومینه خانه‌شان، اصلا چیزي وجود ندارد.
وقتی این سوال را از خود پرسید، پاسخ سوالش را هم دریافت. باز هم دوباره صداي پیر آمد، و قطار افکارش را به هم ریخت.
صداي خشک و پیر: بیا اینجا دختر کوچولو، میدونم دنبال چی هستی.
کورالین احساس میکرد این صدا از گلوي حشره‌اي مرده خارج میشود. که البته ایده احمقانه‌اي بود. یک حشره، آنهم مرده، چگونه میتواند حرف بزند؟
از میان چندین اتاق سقف کوتاه گذشت تا اینکه به آخرین اتاق رسید. آخرین اتاق، یک اتاق خواب بود و در گوشه اي نیمه تاریک از آن، پیرمرد دیوانه جدید، در حالیکه کت و کلاهش را به تن داشت در گوشه اي نشسته بود. وقتی کورالین وارد شد، او هم شروع به حرف زدن کرد.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
پیرمرد دیوانه جدید: چیزي عوض نشده، دختر کوچولو.
صدایش شبیه برگ‌هاي خشکی بود که به داخل پیاده‌رو میریزند. پیرمرد ادامه داد: اگه کاري رو که میخواي انجام بدي، بعدش چی میشه؟ ها؟ چیزي عوض نمیشه. میري خونه. حوصلت سر میره.
بازم پدر و مادرت نادیده‌ات میگیرن. کسی به حرف‌هات گوش نمیده. تو خیلی باهوشی ولی اون‌ها تو رو درك نمیکنن. اون‌ها حتی اسمت رو هم درست نمیگن. اینجا با ما بمون. ما به حرف‌هات گوش میدیم، باهات بازي میکنیم و میخندیم. مادر جدیدت برات یه دنیا میسازه تا هر روز صبح که پا میشی بري توش و بگردي، و بعد شب که میخوابی و دیگه نمیري بیرون، اون‌رو پاك میکنه. هر روز بهتر از قبل میشه. جعبه اسباب بازي رو یادت میآد؟ چه‌قدر خوب میشه دنیایی مثل اون، فقط براي تو ساخته بشه!
کورالین: و روزهاي سرد و خاکستري هم هستن که توش من نمیدونم چیکار کنم و جایی نداشته باشم برم، و اون روز براي ابد طول بکشه؟
پیرمرد، در میان سایه‌ها پاسخ داد: هرگز.
کورالین: و توش غذاهاي بد آشغالی هست که با سیر، ترخن و لوبیاهاي بزرگ درست شده باشن ؟
پیرمرد از زیر کلاهش به‌آرامی گفت: همه غذاهاش خوبن، مطمئن باش چیزي که ازش خوشت نیاد برات نمیارن.
کورالین: و دستکش‌هاي سبز و چکمه‌هاي مارك ولینگتون که به شکل قورباغه‌ان دارم؟
پیرمرد جدید: قورباغه، اردك، کرگدن، اختاپوس... هر چی که بخواي. هر روز صبح دنیا رو برات از نو میسازن. اگه اینجا بمونی، هر چی که بخواي بهت میدن.
کورالین آهی کشید: نمی فهمی مگه نه؟ من نمیخوام هر چیزي‌رو که میخوام بهم ب*دن. هیچکس نمیخواد. وقتی هر چی بخوام برام آماده باشه، اون وقت دیگه چه خوشی‌‌اي برام باقی میمونه؟ اون وقت دیگه هیچ هدفی برام نمیمونه. بعدش چیکار کنم؟
پیرمرد جدید: من که نمی‌فهمم.
کد:
پیرمرد دیوانه جدید: چیزي عوض نشده، دختر کوچولو.
صدایش شبیه برگ‌هاي خشکی بود که به داخل پیاده‌رو میریزند. پیرمرد ادامه داد: اگه کاري رو که میخواي انجام بدي، بعدش چی میشه؟ ها؟ چیزي عوض نمیشه. میري خونه. حوصلت سر میره.
بازم پدر و مادرت نادیده‌ات میگیرن. کسی به حرف‌هات گوش نمیده. تو خیلی باهوشی ولی اون‌ها تو رو درك نمیکنن. اون‌ها حتی اسمت رو هم درست نمیگن. اینجا با ما بمون. ما به حرف‌هات گوش میدیم، باهات بازي میکنیم و میخندیم. مادر جدیدت برات یه دنیا میسازه تا هر روز صبح که پا میشی بري توش و بگردي، و بعد شب که میخوابی و دیگه نمیري بیرون، اون‌رو پاك میکنه. هر روز بهتر از قبل میشه. جعبه اسباب بازي رو یادت میآد؟ چه‌قدر خوب میشه دنیایی مثل اون، فقط براي تو ساخته بشه!
کورالین: و روزهاي سرد و خاکستري هم هستن که توش من نمیدونم چیکار کنم و جایی نداشته باشم برم، و اون روز براي ابد طول بکشه؟
پیرمرد، در میان سایه‌ها پاسخ داد: هرگز.
کورالین: و توش غذاهاي بد آشغالی هست که با سیر، ترخن و لوبیاهاي بزرگ درست شده باشن؟
پیرمرد از زیر کلاهش به‌آرامی گفت: همه غذاهاش خوبن، مطمئن باش چیزي که ازش خوشت نیاد برات نمیارن.
کورالین: و دستکش‌هاي سبز و چکمه‌هاي مارك ولینگتون که به شکل قورباغه‌ان دارم؟
پیرمرد جدید: قورباغه، اردك، کرگدن، اختاپوس... هر چی که بخواي. هر روز صبح دنیا رو برات از نو میسازن. اگه اینجا بمونی، هر چی که بخواي بهت میدن.
کورالین آهی کشید: نمی فهمی مگه نه؟ من نمیخوام هر چیزي‌رو که میخوام بهم ب*دن. هیچکس نمیخواد. وقتی هر چی بخوام برام آماده باشه، اون وقت دیگه چه خوشی‌‌اي برام باقی میمونه؟ اون وقت دیگه هیچ هدفی برام نمیمونه. بعدش چیکار کنم؟
پیرمرد جدید: من که نمی‌فهمم.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
کورالین: البته که نمیفهمی.
سنگ را برداشت و از سوراخ آن، نگاهی انداخت. ادامه داد: تو فقط یه کپی بد از پیرمرد دیوونه تو دنیاي واقعی هستی.
در س*ی*نه پیرمرد، روي کتش چیزي میدرخشید. از داخل سوراخ سنگ، آن چیز مثل ستاره‌ها به رنگ آبی روشن سفید بود، و چشمک میزد. آرزو میکرد چوبی داشت تا آن را بردارد؛ زیرا
نمیخواست به پیرمرد گوشه اتاق، نزدیک شود.
پیرمرد با صداي مرده: من حتی دیگه اون هم نیستم.
کورالین، قدمی به سوي او برداشت و پیرمرد جدید از هم پاشید. از داخل یقه و زیر کت و کلاهش، موش‌هاي سیاه بیرون آمدند، چشم‌هايشان در تاریکی میدرخشید. تکان میخوردند و دور میشدند. کت به پرواز در آمد و سخت به کف زمین برخورد کرد. کلاه به گوشه‌اي از اتاق قِل خورد.
کورالین خودش را به کت رساند و آن را باز کرد. کت ، چرب و داخل آن چیزي نبود. نشانی از آخرین مروارید در آن دیده نمیشد. سنگ را در آورد و از سوراخ آن، نوري چشمک زن را کنار در، روي کف اتاق پیدا کرد. موش بزرگ در حال حمل کردن آن بود. وقتی کورالین نزدیکش شد، او هم فرار کرد.
موش‌هاي دیگر، کورالین را که به دنبال موش بزرگ میدوید نگاه میکردند. موشها سریع‌تر از انسان‌ها حرکت میکنند، به خصوص مسیرهاي کوتاه را اما یک موش بزرگ که
مرواریدي در دست‌هایش گرفته ، نمیتواند حریف دختربچه‌اي در دویدن شود (اگر چه نسبت به سنّش هم کوچکتر باشد). موش‌هاي کوچکتر دویدند و راه کورالین را سد کردند، اما کورالین اهمیتی به آنها نداد و چشمانش به دنبال مروارید بود که اکنون در آستانه خارج شدن از خانه بود. موش‌ها به پله‌هاي خارج از خانه رسیده بودند. کورالین، نظاره میکرد که خانه در حال تغییر کردن بود. با اینکه از پله‌ها پائین میآمد اما احساس
میکرد کوچک تر شده است. تصویر خانه را به یاد میآورد. از پله‌ها پائین آمد و به‌دنبال موش‌ها
کد:
کورالین: البته که نمیفهمی.
سنگ را برداشت و از سوراخ آن، نگاهی انداخت. ادامه داد: تو فقط یه کپی بد از پیرمرد دیوونه تو دنیاي واقعی هستی.
در س*ی*نه پیرمرد، روي کتش چیزي میدرخشید. از داخل سوراخ سنگ، آن چیز مثل ستاره‌ها به رنگ آبی روشن سفید بود، و چشمک میزد. آرزو میکرد چوبی داشت تا آن را بردارد؛ زیرا
نمیخواست به پیرمرد گوشه اتاق، نزدیک شود.
پیرمرد با صداي مرده: من حتی دیگه اون هم نیستم.
کورالین، قدمی به سوي او برداشت و پیرمرد جدید از هم پاشید. از داخل یقه و زیر کت و کلاهش، موش‌هاي سیاه بیرون آمدند، چشم‌هايشان در تاریکی میدرخشید. تکان میخوردند و دور میشدند. کت به پرواز در آمد و سخت به کف زمین برخورد کرد. کلاه به گوشه‌اي از اتاق قِل خورد.
کورالین خودش را به کت رساند و آن را باز کرد. کت ، چرب و داخل آن چیزي نبود. نشانی از آخرین مروارید در آن دیده نمیشد. سنگ را در آورد و از سوراخ آن، نوري چشمک زن را کنار در، روي کف اتاق پیدا کرد. موش بزرگ در حال حمل کردن آن بود. وقتی کورالین نزدیکش شد، او هم فرار کرد.
موش‌هاي دیگر، کورالین را که به دنبال موش بزرگ میدوید نگاه میکردند. موشها سریع‌تر از انسان‌ها حرکت میکنند، به خصوص مسیرهاي کوتاه را اما یک موش بزرگ که
مرواریدي در دست‌هایش گرفته ، نمیتواند حریف دختربچه‌اي در دویدن شود (اگر چه نسبت به سنّش هم کوچکتر باشد). موش‌هاي کوچکتر دویدند و راه کورالین را سد کردند، اما کورالین اهمیتی به آنها نداد و چشمانش به دنبال مروارید بود که اکنون در آستانه خارج شدن از خانه بود. موش‌ها به پله‌هاي خارج از خانه رسیده بودند. کورالین، نظاره میکرد که خانه در حال تغییر کردن بود. با اینکه از پله‌ها پائین میآمد اما احساس
میکرد کوچک تر شده است. تصویر خانه را به یاد میآورد. از پله‌ها پائین آمد و به‌دنبال موش‌ها
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
می‌گشت، در ذهنش به چیز دیگري غیر از این فکر نمیکرد. خیلی سریع پائین میآمد، وقتی متوجه شد که از روي آخرین پله، پایش پیچ خورد و بر کف سیمانی افتاد. زانوي چپش خراش خورده و زخمی شده بود، یک وجب گل برداشت تا روي زخم بگذارد. کمی درد داشت و میدانست که به زودي ،درد بیشتر هم خواهد شد. گل را روي زخم گذاشت و سریع بلند
شد، وقتی فهمید موش ها را گم کرده، دیگر خیلی دیر شده بود و از آخرین پله پائین آمد. اطراف را نگاه کرد، اما هم موش و هم مروارید، هر دو ناپیدا بودند. دستش، به زخم روي پوستش خورد، از ناحیه زانو، روي بیژامه‌اش خون جمع شده بود. از تابستانی که مادرش، چرخ‌هاي کمکی دوچرخه را در آورده بود هم بدتر شده بود اما در آن زمان بعد از اینکه زانویش بارها و بارها زخمی شده، احساس میکرد دستاورد بزرگی را کسب کرده است. او یاد گرفته بود، چیزي را یاد گرفته بود که قبلا نمیدانست. اما اکنون چیزي جز یک زخم، احساس نمیکرد.
روح یکی از بچه‌ها را از دست داده بود. پدر و مادرش را از دست داده بود. خودش و همه چیز را از دست داده بود.
چشم‌هایش را بست و آرزو کرد زمین دهانش را باز کند و او را ببلعد. صداي سرفه‌اي به گوش رسید.
چشمانش را باز کرد و موش را دید. روي زمین آجري زیر پله‌ها افتاده بود و حالت صورتش نشان از غافلگیر شدنش میداد، که البته چند سانتی متر از مابقی بدنش فاصله داشت. سبیل‌هایش صاف، چشمانش کاملا باز و دندان‌هاي زردش نمایان شده بودند. گ*ردنش از خون برق میزد. در کنار سر بریده موش، گربه سیاه دیده میشد که قیافه‌اي مغرور به خود گرفته بود. دستش را روي مروارید خاکستري گذاشته بود.
گربه: فکر کنم، یه بار دیگه هم گفته بودم، که از موش‌هاي اینجا خوشم نمیاد. به نظرم دنبال این میگشتی. امیدوارم من رو قاطی این ماجرا نکنی.
کورالین، در حالی که نفس نفس میزد: اره، فکر کنم... فکر کنم این... حرف رو... یه جایی گفتی.
کد:
می‌گشت، در ذهنش به چیز دیگري غیر از این فکر نمیکرد. خیلی سریع پائین میآمد، وقتی متوجه شد که از روي آخرین پله، پایش پیچ خورد و بر کف سیمانی افتاد. زانوي چپش خراش خورده و زخمی شده بود، یک وجب گل برداشت تا روي زخم بگذارد. کمی درد داشت و میدانست که به زودي ،درد بیشتر هم خواهد شد. گل را روي زخم گذاشت و سریع بلند
شد، وقتی فهمید موش ها را گم کرده، دیگر خیلی دیر شده بود  و از آخرین پله پائین آمد. اطراف را نگاه کرد، اما هم موش و هم مروارید، هر دو ناپیدا بودند. دستش، به زخم روي پوستش خورد، از ناحیه زانو، روي بیژامه‌اش خون جمع شده بود. از تابستانی که مادرش، چرخ‌هاي کمکی دوچرخه را در آورده بود هم بدتر شده بود اما در آن زمان بعد از اینکه زانویش بارها و بارها زخمی شده، احساس میکرد دستاورد بزرگی را کسب کرده است. او یاد گرفته بود، چیزي را یاد گرفته بود که قبلا نمیدانست. اما اکنون چیزي جز یک زخم، احساس نمیکرد.
روح یکی از بچه‌ها را از دست داده بود. پدر و مادرش را از دست داده بود. خودش و همه چیز را از دست داده بود.
چشم‌هایش را بست و آرزو کرد زمین دهانش را باز کند و او را ببلعد. صداي سرفه‌اي به گوش رسید.
چشمانش را باز کرد و موش را دید. روي زمین آجري زیر پله‌ها افتاده بود و حالت صورتش نشان از غافلگیر شدنش میداد، که البته چند سانتی متر از مابقی بدنش فاصله داشت. سبیل‌هایش صاف، چشمانش کاملا باز و دندان‌هاي زردش نمایان شده بودند. گ*ردنش از خون برق میزد. در کنار سر بریده موش، گربه سیاه دیده میشد که قیافه‌اي مغرور به خود گرفته بود. دستش را روي مروارید خاکستري گذاشته بود.
گربه: فکر کنم، یه بار دیگه هم گفته بودم، که از موش‌هاي اینجا خوشم نمیاد. به نظرم دنبال این میگشتی. امیدوارم من رو قاطی این ماجرا نکنی.
کورالین، در حالی که نفس نفس میزد: اره، فکر کنم... فکر کنم این... حرف رو... یه جایی گفتی.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
گربه دستش را از روي مروارید برداشت و مروارید به سوي کورالین قل خورد. آن را برداشت و در ذهنش صدایی خطاب به او گفت: اون بهت دروغ گفته بود. حالا که تو رو داره، دیگه نمیذاره بري. اون نمیذاره هیچکدوم از ما بریم.
مو بر ب*دن کورالین سیخ شد و می دانست که صداي دختر، حقیقت را میگفت. مروارید را کنار سایر، در جیب پیراهنش گذاشت. حالا، هر سه مروارید را داشت. تنها کار باقی‌مانده، پیدا کردن پدر و مادر واقعیش بود. کورالین فکر میکرد دیگر کارش راحت شده است. او میدانست که پدر و مادر واقعی‌اش کجا هستند. اگر دست از فکر کردن برمی‌داشت، زودتر می‌فهمید که همه‌شان کجا هستند. مادر جدید نمی توانست چیزي بسازد. فقط میتوانست تبدیل کند و تغییر دهد یا بپیچاند. روي شومینه، در خانه اصلی خالی از هر چیزي بود. اما او چیز دیگري را میدانست.
کورالین: اون یکی مامانم، به قولش عمل نمی‌کنه. اون نمیذاره هیچکدوممون بریم.
گربه: من از اولم بهش اعتماد نداشتم، همونطور که گفتم هیچ ضمانتی براي عادلانه بازي کردن وجود نداره.
سپس گربه سرش را بلند کرد و گفت: هی، اون رو دیدي ؟
کورالین: چی؟
گربه: پشت سرت رو نگاه کن.
خانه کوچک تر شده بود. دیگر شبیه یک عکس نبود، و به یک طراحی میمانست. طرحی از یک خانه ناکامل، زغالی و خط خطی شده.
کورالین: هر اتفاقی که بیفته، بابت کمک کردن تو گرفتن موشه، ممنون. فکر کنم به خونه برسم، نه؟ پس تو برو تو مه یا هر جا که میخواي برو، بعدا تو خونه میبینمت. البته اگه بذاره برگردم خونه.
کد:
گربه دستش را از روي مروارید برداشت و مروارید به سوي کورالین قل خورد. آن را برداشت و در ذهنش صدایی خطاب به او گفت: اون بهت دروغ گفته بود. حالا که تو رو داره، دیگه نمیذاره بري. اون نمیذاره هیچکدوم از ما بریم.
مو بر ب*دن کورالین سیخ شد و می دانست که صداي دختر، حقیقت را میگفت. مروارید را کنار سایر، در جیب پیراهنش گذاشت. حالا، هر سه مروارید را داشت. تنها کار باقی‌مانده، پیدا کردن پدر و مادر واقعیش بود. کورالین فکر میکرد دیگر کارش راحت شده است. او میدانست که پدر و مادر واقعی‌اش کجا هستند. اگر دست از فکر کردن برمی‌داشت، زودتر می‌فهمید که همه‌شان کجا هستند. مادر جدید نمی توانست چیزي بسازد. فقط میتوانست تبدیل کند و تغییر دهد یا بپیچاند. روي شومینه، در خانه اصلی خالی از هر چیزي بود. اما او چیز دیگري را میدانست.
کورالین: اون یکی مامانم، به قولش عمل نمی‌کنه. اون نمیذاره هیچکدوممون بریم.
گربه: من از اولم بهش اعتماد نداشتم، همونطور که گفتم هیچ ضمانتی براي عادلانه بازي کردن وجود نداره.
سپس گربه سرش را بلند کرد و گفت: هی، اون رو دیدي ؟
کورالین: چی؟
گربه: پشت سرت رو نگاه کن.
خانه کوچک تر شده بود. دیگر شبیه یک عکس نبود، و به یک طراحی میمانست. طرحی از یک خانه ناکامل، زغالی و خط خطی شده.
کورالین: هر اتفاقی که بیفته، بابت کمک کردن تو گرفتن موشه، ممنون. فکر کنم به خونه برسم، نه؟ پس تو برو تو مه یا هر جا که میخواي برو، بعدا تو خونه میبینمت. البته اگه بذاره برگردم خونه.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,492
لایک‌ها
5,638
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
276,727
Points
3,896
موهاي گربه، برآمده بودند و دمش مثل دسته جارو، سیخ شده بود. کورالین پرسید: چی شده؟
گربه: از بین رفتن، راه‌هاي ورود و خروج از اینجا، دیگه نیستن. کاملا از بین رفتن.
کورالین: بد شده؟
گربه، دمش را پائین آورد و با عصبانیت از طرفی به طرف دیگر، تاب میداد. صداي ضعیفی از گلویش خارج میشد. دور خود میچرخید و از کورالین دور میشد، سپس قدم به قدم، دوباره به سمت کورالین برگشت تا اینکه به پاي او رسید. کورالین دستش را پائین آورد تا او را نوازش کند، قلبش
به شدت میتپید. مثل برگی در طوفان، میلرزید.
کورالین: هی، همه چیز درست میشه، برت میگردونم خونه.
گربه چیزي نگفت.
کورالین: بیا.
به سمت پله‌ها گام برداشت اما گربه، سر جایش مانده بود، خود را ناراحت و درهم رفته نشان میداد.
کورالین: اگه تنها راه خروج اینه که از اون [مادر جدید]، عبور کنیم، پس این کار و میکنیم.
به سوي گربه رفت، خم شد و او را بلند کرد. گربه مقاومتی از خود نشان نداد. میلرزید. کورالین، دستش را زیر شکم گربه گذاشت و او را روي شانه‌اش سوار کرد. گربه سنگین بود اما آن بالا روي شانه کورالین، دیگر سنگین نبود. دست کورالین را، جایی که از آن خون میآمد، ل*ی*سی میزد.
کورالین از پله‌ها، به سمت خانه، بالا رفت. صداي برخورد مروارید ها را در جیبش میشنید، سنگ را در جیب دیگرش احساس میکرد و گربه هم در کنارش بود. کنار در خروجی رسید، که حالا کوچک شده بود، دستش را روي در گذاشت و فشار داد. انتظار داشت دستش از داخل آن عبور کند و پشت آن را پر از ستاره و تاریکی ببیند. اما در باز شد، و کورالین وارد خانه شد.
کد:
موهاي گربه، برآمده بودند و دمش مثل دسته جارو، سیخ شده بود. کورالین پرسید: چی شده؟
گربه: از بین رفتن، راه‌هاي ورود و خروج از اینجا، دیگه نیستن. کاملا از بین رفتن.
کورالین: بد شده؟
گربه، دمش را پائین آورد و با عصبانیت از طرفی به طرف دیگر، تاب میداد. صداي ضعیفی از گلویش خارج میشد. دور خود میچرخید و از کورالین دور میشد، سپس قدم به قدم، دوباره به سمت کورالین برگشت تا اینکه به پاي او رسید. کورالین دستش را پائین آورد تا او را نوازش کند، قلبش
به شدت میتپید. مثل برگی در طوفان، میلرزید.
کورالین: هی، همه چیز درست میشه، برت میگردونم خونه.
گربه چیزي نگفت.
کورالین: بیا.
به سمت پله‌ها گام برداشت اما گربه، سر جایش مانده بود، خود را ناراحت و درهم رفته نشان میداد.
کورالین: اگه تنها راه خروج اینه که از اون [مادر جدید]، عبور کنیم، پس این کار و میکنیم.
به سوي گربه رفت، خم شد و او را بلند کرد. گربه مقاومتی از خود نشان نداد. میلرزید. کورالین، دستش را زیر شکم گربه گذاشت و او را روي شانه‌اش سوار کرد. گربه سنگین بود اما آن بالا روي شانه کورالین، دیگر سنگین نبود. دست کورالین را، جایی که از آن خون میآمد، ل*ی*سی میزد.
کورالین از پله‌ها، به سمت خانه، بالا رفت. صداي برخورد مروارید ها را در جیبش میشنید، سنگ را در جیب دیگرش احساس میکرد و گربه هم در کنارش بود. کنار در خروجی رسید، که حالا کوچک شده بود، دستش را روي در گذاشت و فشار داد. انتظار داشت دستش از داخل آن عبور کند و پشت آن را پر از ستاره و تاریکی ببیند. اما در باز شد، و کورالین وارد خانه شد.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا