• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

کتاب در حال تایپ کتاب کورالین | اثر نیل گیمن

  • نویسنده موضوع Halcyon
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 201
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

Halcyon

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,215
لایک‌ها
6,313
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
159,897
Points
3,550
آن‌ها از زیر تخت بیرون آمدند، چشمانشان در روشنایی، سوسو میزد. قدشان کوتاه، خزي به رنگ دوده سیاه، چشمان کوچک قرمز، پنجه‌هاي صورتی به شکل دست، و دم صورتی و بی‌مو و دراز مثل یک کرم داشتند.
کورالین: میتونید حرف بزنید؟
موشی که از همه بزرگتر و سیاهتر بود، سرش را تکان داد. کورالین با خود فکر کرد، چه لبخند زشتی دارند.
کورالین: خب، چیکار میکنید؟
موش‌ها دایره‌اي درست کردند. سپس با دقت و سریع، شروع به بالا رفتن از هم کردند و مخروطی ساختند که موش بزرگ روي نوك آن قرار داشت. موش‌ها شروع به آواز خواندن با صدایی تُن بالا و زمزمه مانند کردند :
ما دندون داریم، ما دم داریم
ما دم داریم، ما چشم داریم
قبل از تو اینجا بودیم
بعد از تو ھم اینجاییم.
آواز قشنگی نبود. کورالین مطمئن بود که قبلاً آن را شنیده اما اصلا به یادش نمی‌آمد کجا. سپس مخروط از هم فرو پاشید و موش‌ها به سرعت در دست‌هاي سیاه، به سمت در رفتند.
پیرمرد دیوانه دیگر، در طبقه بالا در چارچوب در ایستاده بود و کلاه دراز و سیاهی در دست داشت. موش‌ها به سرعت از او بالا رفتند، وارد جیب‌ها، پیراهن و شلواري که تا زیر گلویش بالا آمده بود، شدند. موش بزرگتر، از شانه‌ها و سبیل پیرمرد بالا رفت، از چشم‌هاي سیاه دکمه‌اي‌اش گذشت و بالاي
سر مرد ایستاد. پیرمرد، کلاهش را به سر گذاشت و موش ناپدید شد.
کد:
آن‌ها از زیر تخت بیرون آمدند، چشمانشان در روشنایی، سوسو میزد. قدشان کوتاه، خزي به رنگ  دوده سیاه، چشمان کوچک قرمز، پنجه‌هاي صورتی به شکل دست، و دم صورتی و بی‌مو و دراز مثل یک کرم داشتند.

کورالین: میتونید حرف بزنید؟

موشی که از همه بزرگتر و سیاهتر بود، سرش را تکان داد. کورالین با خود فکر کرد، چه لبخند زشتی دارند.

کورالین: خب، چیکار میکنید؟

موش‌ها دایره‌اي درست کردند. سپس با دقت و سریع، شروع به بالا رفتن از هم کردند و مخروطی ساختند که موش بزرگ روي نوك آن قرار داشت. موش‌ها شروع به آواز خواندن با صدایی تُن بالا و زمزمه مانند کردند :

ما دندون داریم، ما دم داریم

ما دم داریم، ما چشم داریم

قبل از تو اینجا بودیم

بعد از تو ھم اینجاییم.

آواز قشنگی نبود. کورالین مطمئن بود که قبلاً آن را شنیده اما اصلا به یادش نمی‌آمد کجا. سپس مخروط از هم فرو پاشید و موش‌ها به سرعت در دست‌هاي سیاه، به سمت در رفتند.

پیرمرد دیوانه دیگر، در طبقه بالا در چارچوب در ایستاده بود و کلاه دراز و سیاهی در دست داشت. موش‌ها به سرعت از او بالا رفتند، وارد جیب‌ها، پیراهن و شلواري که تا زیر گلویش بالا آمده بود، شدند. موش بزرگتر، از شانه‌ها و سبیل پیرمرد بالا رفت، از چشم‌هاي سیاه دکمه‌اي‌اش گذشت و بالاي

سر مرد ایستاد. پیرمرد، کلاهش را به سر گذاشت و موش ناپدید شد.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Halcyon

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,215
لایک‌ها
6,313
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
159,897
Points
3,550
پیرمرد دیگر در بالاي پله‌ها: سلام، کورالین، شنیدم که اومدي اینجا. وقتشه به موش‌هام غذا بدم. اگه دوست داري میتونی بیاي بالا پیشم، و غذاخوردنشون رو ببینی.
کورالین در چشمان پیرمرد، چیزي را میدید که حس ناخوشایندي به او میداد، گفت: نه، ممنونم. میخوام برم بیرون، بگردم.
پیرمرد، به آرامی سرش را تکان داد. کورالین میتوانست صداي پچ‌پچ موش‌ها را بشنود ولی نمیتوانست حدس بزند، چه میگویند. خیلی هم اهمیت نمیداد که آنها چه حرفی میزنند.
درحالی که از راهرو پایین میآمد، پدر و مادر دیگرش را دید که در چارچوب درِ آشپزخانه ایستاده بودند و به او لبخند میزدند.
مادر دیگر: روز خوبی رو اون بیرون داشته باشی.
پدر دیگر: ما همین‌جا میمونیم تا تو برگردي.
وقتی کورالین به در خروجی خانه رسید، برگشت و آن‌ها را نگاه کرد. هنوز مشغول تماشاي او بودند و لبخند میزدند و دست تکان میدادند. کورالین بیرون آمد و از پله‌ها پایین رفت.
کد:
پیرمرد  دیگر در بالاي پله‌ها: سلام، کورالین، شنیدم که اومدي اینجا. وقتشه به موش‌هام غذا بدم. اگه دوست داري میتونی بیاي بالا پیشم، و غذاخوردنشون رو ببینی.

کورالین در چشمان پیرمرد، چیزي را میدید که حس ناخوشایندي به او میداد، گفت: نه، ممنونم. میخوام برم بیرون، بگردم.

پیرمرد، به آرامی سرش را تکان داد. کورالین میتوانست صداي پچ‌پچ موش‌ها را بشنود ولی نمیتوانست حدس بزند، چه میگویند. خیلی هم اهمیت نمیداد که آنها چه حرفی میزنند.

درحالی که از راهرو پایین میآمد، پدر و مادر دیگرش را دید که در چارچوب درِ آشپزخانه ایستاده بودند و به او لبخند میزدند.

مادر دیگر: روز خوبی رو اون بیرون داشته باشی.

پدر دیگر: ما همین‌جا میمونیم تا تو برگردي.

وقتی کورالین به در خروجی خانه رسید، برگشت و آن‌ها را نگاه کرد. هنوز مشغول تماشاي او بودند و لبخند میزدند و دست تکان میدادند. کورالین بیرون آمد و از پله‌ها پایین رفت.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Halcyon

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,215
لایک‌ها
6,313
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
159,897
Points
3,550
خانه ، در بیرون دقیقا همانند خانه اصلی بود. اطراف خانه دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل، آبی بود و چراغ‌هاي قرمزي، روشن و خاموش می‌شدند و کلماتی را نشان میدادند. چراغ‌ها به دنبال هم بودند و کلمات " راه حل تماشاي یک تئاتر است." را نشان میدادند. روز سرد و آفتابی‌اي بود، درست
مثل روزي که خانه اصلی را ترك کرده بود. صداي آرامی از پشت سر او آمد. رویش را به طرف صدا برگرداند، گربه‌اي بزرگ و سیاه، دقیقا مانند همانی‌که در زمین اطراف خانه دیده بود، ایستاده بود.
گربه: ظهر به‌خیر.
صدایش شبیه همان صدایی بود که کورالین، شنیده بود، صدایش آن‌طور که کورالین فکر میکرد، صداي دختر نبود، بلکه صداي یک مرد بود.
کورالین: سلام، یه گربه شکل تو، تو باغ دیدم. تو باید اون یکی گربه باشی.
گربه سرش را تکان داد و گفت: نه، من اون یکی نیستم، من خودمم.
سرش را به طرفی دیگر برگرداند، چشمان سبزش برق میزد.
گربه: شما آدم‌ها هر کدومتون یه جایی پخش شدید. ولی ما گربه‌ها همیشه با همیم. منظورم رو که میفهمی؟
کورالین: فکر کنم. ولی اگه تو همون گربه‌اي هستی که قبلا دیدم، پس چطور میتونی حرف بزنی؟
گربه‌ها مثل انسان‌ها کتف ندارند. ولی به‌هرحال، گربه شانه‌هایش را بالا انداخت و با این حرکت، اندامش از نوك دم تا انتهاي سبیلش، تکان خورد و گفت: من میتونم حرف بزنم.
کورالین: وقتی خونه بودم، گربه‌ها حرف نمیزدن.
گربه: نمی‌زدن؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Halcyon

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,215
لایک‌ها
6,313
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
159,897
Points
3,550
کورالین: نه.
گربه، از روي دیوار، به نرمی، روي چمن، کنار پاي کورالین جهید. و به او خیره شد. گربه به خشکی گفت: خب، تو توي این‌چیزها متخصصی، ولی مگه من چی میدونم؟ من فقط یه
گربم.
گربه از کورالین دور شد، و سر و دماش را با غرور بالا نگه میداشت.
کورالین: برگرد، لطفا. من واقعا متاسفم.
گربه ایستاد، و نشست. با تکبر، شروع به لی*سی*دن خودش کرد، گویا اصلا کورالین آنجا نبود.
کورالین: ما... ما میتونیم با هم دوست باشیم.
گربه: البته، ما میتونیم نمونه‌هاي کمیاب یه نژاد عجیب از فیل‌هاي رقاص آفریقایی باشیم. ولی نیستیم.
سپس نگاه کوتاهی به کورالین انداخت و ادامه داد: من نیستم.
کورالین آهی کشید، گفت: لطفا اسمت رو بهم بگو، من کورالینم.
گربه با هوشیاري، خمیازه آرامی کشید و زبان و د*ه*ان صورتی رنگش را به نمایش گذاشت، گفت: گربه‌ها اسم ندارن.
کورالین: ندارن؟
گربه: نه، شما آدم‌ها اسم دارید چون همدیگرو نمیشناسید. ولی ما چون همدیگرو میشناسیم، به اسم نیازي نداریم.
کورالین با خود اندیشید، چرا این گربه اینقدر مغرور است؟ گویا هیچ چیز و هیچکس در این دنیا برایش اهمیتی ندارد.
قسمتی از ذهنش از او میخواست با گربه، بد حرف بزند و قسمت دیگر، میگفت که مودب باشد. بالاخره قسمت مودب پیروز شد.
کد:
کورالین: نه.

گربه، از روي دیوار، به نرمی، روي چمن، کنار پاي کورالین جهید. و به او خیره شد. گربه به خشکی گفت: خب، تو توي این‌چیزها متخصصی، ولی مگه من چی میدونم؟ من فقط یه

گربم.

گربه از کورالین دور شد، و سر و دماش را با غرور بالا نگه میداشت.

کورالین: برگرد، لطفا. من واقعا متاسفم.

گربه ایستاد، و نشست. با تکبر، شروع به لی*سی*دن خودش کرد، گویا اصلا کورالین آنجا نبود.

کورالین: ما... ما میتونیم با هم دوست باشیم.

گربه: البته، ما میتونیم نمونه‌هاي کمیاب یه نژاد عجیب از فیل‌هاي رقاص آفریقایی باشیم. ولی نیستیم.

سپس نگاه کوتاهی به کورالین انداخت و ادامه داد: من نیستم.

کورالین آهی کشید، گفت: لطفا اسمت رو بهم بگو، من کورالینم.

گربه با هوشیاري، خمیازه آرامی کشید و زبان و د*ه*ان صورتی رنگش را به نمایش گذاشت، گفت: گربه‌ها اسم ندارن.

کورالین: ندارن؟

گربه: نه، شما آدم‌ها اسم دارید چون همدیگرو نمیشناسید. ولی ما چون همدیگرو میشناسیم، به اسم نیازي نداریم.

کورالین با خود اندیشید، چرا این گربه اینقدر مغرور است؟ گویا هیچ چیز و هیچکس در این دنیا برایش اهمیتی ندارد.

قسمتی از ذهنش از او میخواست با گربه، بد حرف بزند و قسمت دیگر، میگفت که مودب باشد. بالاخره قسمت مودب پیروز شد.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Halcyon

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,215
لایک‌ها
6,313
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
159,897
Points
3,550
کورالین : خواهشاً، بگو اینجا کجاست؟
گربه نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و گفت: اینجا، اینجاست.
کورالین: میدونم، چطوري اومدي اینجا؟
گربه: همونطور که تو اومدي، من‌هم میتونم راه برم.
کورالین، گربه را که روی چمن‌ها به آرامی راه میرفت، نگاه میکرد. گربه به پشت درختی رفت اما از طرف دیگر بیرون نیامد. کورالین به سمت درخت رفت و پشت آن‌را نگاه کرد، گربه ناپدید شده بود. به سمت خانه برگشت. بار دیگر صداي آرامی از پشت سرش آمد. صداي گربه بود.
گربه: در ضمن، کار عاقلانه‌اي کردي که با خودت یه وسیله دفاعی آوردي. اگه من‌هم بودم، میآوردم.
کورالین: وسیله دفاعی؟
گربه: آره، به هر حال... .
گربه از حرکت ایستاد و به چیزي خیره شد که کورالین آن را نمیدید. سپس خم شد و دو سه قدمی جلو رفت. رفتارش طوري بود که گویا دنبال موشی نامرئی میرود. ناگهان، برگشت و درمیان درختان، ناپدید شد.
کورالین درباره حرف‌هاي گربه فکر میکرد و همینطور مغزش درگیر این بود که آیا، گربه ها در همه جا میتوانند حرف بزنند یا فقط در اینجا این توانایی را به دست میآورند.
از پلکان آجري، به سمت خانه دوشیزه‌ها اسپینک و فورسیبل، پایین رفت. چراغ‌هاي آبی و قرمز، چشمک میزدند.
در کمی باز بود. کورالین انگشتش را نزدیک در برد تا در بزند، اما با اولین ضربه، در باز شد و او هم داخل شد.
کد:
کورالین : خواهشاً، بگو اینجا کجاست؟

گربه نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و گفت: اینجا، اینجاست.

کورالین: میدونم، چطوري اومدي اینجا؟

گربه: همونطور که تو اومدي، من‌هم میتونم راه برم.

کورالین، گربه را که روی چمن‌ها به آرامی راه میرفت، نگاه میکرد. گربه به پشت درختی رفت اما از طرف دیگر بیرون نیامد. کورالین به سمت درخت رفت و پشت آن‌را نگاه کرد، گربه ناپدید شده بود. به سمت خانه برگشت. بار دیگر صداي آرامی از پشت سرش آمد. صداي گربه بود.

گربه: در ضمن، کار عاقلانه‌اي کردي که با خودت یه وسیله دفاعی آوردي. اگه من‌هم بودم، میآوردم.

کورالین: وسیله دفاعی؟

گربه: آره، به هر حال... .

گربه از حرکت ایستاد و به چیزي خیره شد که کورالین آن را نمیدید. سپس خم شد و دو سه قدمی جلو رفت. رفتارش طوري بود که گویا دنبال موشی نامرئی میرود. ناگهان، برگشت و درمیان درختان، ناپدید شد.

کورالین درباره حرف‌هاي گربه فکر میکرد و همینطور مغزش درگیر این بود که آیا، گربه ها در همه جا میتوانند حرف بزنند یا فقط در اینجا این توانایی را به دست میآورند.

از پلکان آجري، به سمت خانه دوشیزه‌ها اسپینک و فورسیبل، پایین رفت. چراغ‌هاي آبی و قرمز، چشمک میزدند.

در کمی باز بود. کورالین انگشتش را نزدیک در برد تا در بزند، اما با اولین ضربه، در باز شد و او هم داخل شد.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Halcyon

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,215
لایک‌ها
6,313
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
159,897
Points
3,550
داخل اتاقی تاریک بود که بوي خاك و مخمل میداد. در پشت‌سرش بسته شد و اتاق به رنگ سیاه درآمد. وارد اتاق انتظار کوچکی شد، صورتش به چیزي نرم خورد. پارچه بود. دستش را بالا آورد و پارچه را فشار داد. پرده دو تکه شد.
آن طرف پرده مخملی، در روشنایی ضعیف یک تئاتر برپا بود. در فاصله زیادي از او، استیج چوبی و مرتفعی بود که چراغ درخشانی در بالاي آن قرار داشت. در میان استیج و کورالین، صندلی‌هایی وجود داشتند که ردیف به ردیف چیده شده بودند. صدایی شنید و نوري روي او افتاد که از طرفی به طرف دیگر، تاب میخورد. وقتیکه نزدیکتر شد، دید که نور از چراغ‌قوهایي‌ است که یک سگ اسکاتی سیاه به‌ د*ه*ان گرفته.
کورالین: سلام.
سگ، چراغ قوه را روي زمین گذاشت و به کورالین خیره شد.
سگ: بله، اجازه بدید بلیطتون رو ببینم.
کورالین: بلیط؟
سگ: بله، بلیط. ببین، من تموم روزو وقت ندارم. بدون بلیط نمیتونی نمایش رو تماشا کنی.
کورالین: ولی من بلیط ندارم.
سگ با ناراحتی: بیا، یکی دیگه، همینطوري میآي تو، بلیطت کو؟ نداري! من که نمی‌فهمم...
سرش را تکان داد و گفت: بیا تو، چیکار کنم.
سگ، چراغ‌قوه را در د*ه*ان گذاشت و وارد تاریکی شد، کورالین او را دنبال کرد. وقتی جلوي استیج رسیدند، سگ، نور چراغ را روي یک صندلی خالی انداخت. کورالین روي آن نشست و سگ هم از آنجا رفت. وقتی که روي صندلی نشسته بود و اطراف را نگاه میکرد، دریافت که ساکنین سایر صندلی‌ها، همه
سگ هستند. صدایی از پشت استیج آمد. کورالین میدانست که این صداي صفحه موسیقی روي
کد:
داخل  اتاقی تاریک بود که بوي خاك و مخمل میداد. در پشت‌سرش بسته شد و اتاق به رنگ سیاه درآمد. وارد اتاق انتظار کوچکی شد، صورتش به چیزي نرم خورد. پارچه بود. دستش را بالا آورد و پارچه را فشار داد. پرده دو تکه شد.

آن طرف پرده مخملی، در روشنایی ضعیف یک تئاتر برپا بود. در فاصله زیادي از او، استیج چوبی و مرتفعی بود که چراغ درخشانی در بالاي آن قرار داشت. در میان استیج و کورالین، صندلی‌هایی وجود داشتند که ردیف به ردیف چیده شده بودند. صدایی شنید و نوري روي او افتاد که از طرفی به طرف دیگر، تاب میخورد. وقتیکه نزدیکتر شد، دید که نور از چراغ‌قوهایي‌ است که یک سگ اسکاتی سیاه به‌ د*ه*ان گرفته.

کورالین: سلام.

سگ، چراغ قوه را روي زمین گذاشت و به کورالین خیره شد.

سگ: بله، اجازه بدید بلیطتون رو ببینم.

کورالین: بلیط؟

سگ: بله، بلیط. ببین، من تموم روزو وقت ندارم. بدون بلیط نمیتونی نمایش رو تماشا کنی.

کورالین: ولی من بلیط ندارم.

سگ با ناراحتی: بیا، یکی دیگه، همینطوري میآي تو، بلیطت کو؟ نداري! من که نمی‌فهمم...

سرش را تکان داد و گفت: بیا تو، چیکار کنم.

سگ، چراغ‌قوه را در د*ه*ان گذاشت و وارد تاریکی شد، کورالین او را دنبال کرد. وقتی جلوي استیج رسیدند، سگ، نور چراغ را روي یک صندلی خالی انداخت. کورالین روي آن نشست و سگ هم از آنجا رفت.  وقتی که روي صندلی نشسته بود و اطراف را نگاه میکرد، دریافت که ساکنین سایر صندلی‌ها، همه

سگ هستند. صدایی از پشت استیج آمد. کورالین میدانست که این صداي صفحه موسیقی روي
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Halcyon

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,215
لایک‌ها
6,313
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
159,897
Points
3,550
گرامافون است. صدا تبدیل به موسیقی ترومپت‌ها شد و دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل روي استیج آمدند.
دوشیزه اسپینک سوار بر یک چرخ بود و با توپ.هایی روي آن شعبده بازي میکرد. دوشیزه فورسیبل هم پشت سر او درحالی‌که یک سبد گل در دست داشت، میآمد. همین‌که با دوشیزه اسپینک حرکت میکرد، گل‌ها را اطراف استیج پخش میکرد. وقتی جلوي استیج رسیدند، دوشیزه اسپینک
از روي چرخ پایین پرید، سپس هر دو کمی به نشانه تعظیم، خم شدند. سگ‌ها از هیجان پارس میکردند و دم‌هايشان را تکان میدادند. کورالین مودبانه دست میزد. بعد دوشیزه‌ها، دکمه کت‌هايشان را باز کردند و آنها را از تن بیرون آوردند. اما فقط کت‌هايشان باز نشدند، بلکه ب*دن چاق و گردشان هم مانند پوسته‌ای باز شد و از داخل آن دو زن جوان بیرون
آمدند. زن‌ها، لاغر، سفید و بسیار زیبا بودند و چشمانشان از دکمه‌هاي سیاه بود. دوشیزه اسپینک جدید، لباس چسبناك سبز پوشیده بود، چکمه‌هاي قهوه‌اي به‌پا داشت و بیشتر
راه‌ را با پاهاي باز طی میکرد. دوشیزه فورسیبل جدید، لباسی سفید به‌تن داشت و در موهاي زردش گل‌هایی وجود داشتند.
کورالین خود را به صندلی می‌فشرد. دوشیزه اسپینک از روي استیج، کنار رفت و صداي ترومپت‌ها کمکم از بین رفت.
سگی که کنار کورالین نشسته بود، گفت: این بخش مورد علاقه منه.
دوشیزه فورسیبل جدید، چاقویی را از داخل جعبه.اي در گوشه‌اي از استیج، برداشت و گفت: این چاقو رو که دست گرفتم میبینید؟
سگ‌ها با فریاد جواب دادند: بله!
دوشیزه فورسیبل ل با چشم‌بندي در دست: بسیار عالی!
سگ‌ها همه تشویق کردند و کورالین باز هم دست زد. دوشیزه اسپینک برگشت و به رانش ضربه‌اي زد، سگ‌ها شروع به پارس کردن، کردند
کد:
گرامافون است. صدا تبدیل به موسیقی ترومپت‌ها شد و دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل روي استیج آمدند.

دوشیزه اسپینک سوار بر یک چرخ بود و با توپ.هایی روي آن شعبده بازي میکرد. دوشیزه فورسیبل هم پشت سر او درحالی‌که یک سبد گل در دست داشت، میآمد. همین‌که با دوشیزه اسپینک حرکت میکرد، گل‌ها را اطراف استیج پخش میکرد. وقتی جلوي استیج رسیدند، دوشیزه اسپینک

از روي چرخ پایین پرید، سپس هر دو کمی به نشانه تعظیم، خم شدند. سگ‌ها از هیجان پارس میکردند و دم‌هايشان را تکان میدادند. کورالین مودبانه دست میزد. بعد دوشیزه‌ها، دکمه کت‌هايشان را باز کردند و آنها را از تن بیرون آوردند. اما فقط کت‌هايشان باز نشدند، بلکه ب*دن چاق و گردشان هم مانند پوسته‌ای باز شد و از داخل آن دو زن جوان بیرون

آمدند. زن‌ها، لاغر، سفید و بسیار زیبا بودند و چشمانشان از دکمه‌هاي سیاه بود. دوشیزه اسپینک جدید، لباس چسبناك سبز پوشیده بود، چکمه‌هاي قهوه‌اي به‌پا داشت و بیشتر

راه‌ را با پاهاي باز طی میکرد. دوشیزه فورسیبل جدید، لباسی سفید به‌تن داشت و در موهاي زردش گل‌هایی وجود داشتند.

کورالین خود را به صندلی می‌فشرد. دوشیزه اسپینک از روي استیج، کنار رفت و صداي ترومپت‌ها کمکم از بین رفت.

سگی که کنار کورالین نشسته بود، گفت: این بخش مورد علاقه منه.

دوشیزه فورسیبل جدید، چاقویی را از داخل جعبه.اي در گوشه‌اي از استیج، برداشت و گفت: این چاقو رو که دست گرفتم میبینید؟

سگ‌ها با فریاد جواب دادند: بله!

دوشیزه فورسیبل ل با چشم‌بندي در دست: بسیار عالی!

سگ‌ها همه تشویق کردند و کورالین باز هم دست زد. دوشیزه اسپینک برگشت و به رانش ضربه‌اي زد، سگ‌ها شروع به پارس کردن، کردند
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا