درحال ویراستاری کتاب کورالین | اثر نیل گیمن

  • نویسنده موضوع .Melina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 102
  • بازدیدها 709
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
دست‌هایش سنگی را لمس کردند که روز قبل دوشیزه اسپینک و فورسیبل واقعی آن را به او دادند، سنگی که یک سوراخ داشت.
پدر جدید: اگه میخواي بمونی، فقط یه کاري هست بکنی و اون موقع تا ابد اینجا میمونی.
وارد آشپزخانه شدند. روي میز آشپزخانه، یک قرقره نخ سیاه، یک سوزن نقره‌اي و کنار آن، دو دکمه سیاه بزرگ بودند.
کورالین: فکر نکنم که ...
پدر جدید: اُه، ولی ما میخوایم این ر کار و بکنی، میخوایم پیشمون بمونی. فقط یه کار کوچیکه. درد نداره.
کورالین میدانست وقتی بزرگترها میگویند " درد نداره." در واقع همیشه " درد داره". پس سرش را تکان داد.
مادر جدید، لبخندي زد و موهاي سرش مثل گیاهان دریا، جمع شدند.
مادر جدید: ما فقط بهترین‌ها رو برات میخوایم.
دستش را روي شانه کورالین گذاشت. کورالین عقب رفت.
کورالین: دیگه باید برم.
دوباره دستش را داخل جیبش کرد. انگشتانش را دور سنگ، حلقه کرد. مادر جدید، سریع مثل یک عنکبوت، دستش را از روي شانه کورالین برداشت.
مادر جدید: واقعا میخواي بري؟
کورالین: آره.
پدر جدید: پس بعدا میبینیمت، کی برمیگردي؟
کورالین: آمم.
کد:
دست‌هایش سنگی را لمس کردند که روز قبل دوشیزه اسپینک و فورسیبل واقعی آن را به او دادند، سنگی که یک سوراخ داشت.

پدر جدید: اگه میخواي بمونی، فقط یه کاري هست بکنی و اون موقع تا ابد اینجا میمونی.

وارد آشپزخانه شدند. روي میز آشپزخانه، یک قرقره نخ سیاه، یک سوزن نقره‌اي و کنار آن، دو دکمه سیاه بزرگ بودند.

کورالین: فکر نکنم که ...

پدر جدید: اُه، ولی ما میخوایم این ر کار و بکنی، میخوایم پیشمون بمونی. فقط یه کار کوچیکه. درد نداره.

کورالین میدانست وقتی بزرگترها میگویند " درد نداره." در واقع همیشه " درد داره". پس سرش را تکان داد.

مادر جدید، لبخندي زد و موهاي سرش مثل گیاهان دریا، جمع شدند.

مادر جدید: ما فقط بهترین‌ها رو برات میخوایم.

دستش را روي شانه کورالین گذاشت. کورالین عقب رفت.

کورالین: دیگه باید برم.

دوباره دستش را داخل جیبش کرد. انگشتانش را دور سنگ، حلقه کرد. مادر جدید، سریع مثل یک عنکبوت، دستش را از روي شانه کورالین برداشت.

مادر جدید: واقعا میخواي بري؟

کورالین: آره.

پدر جدید: پس بعدا میبینیمت، کی برمیگردي؟

کورالین: آمم.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
مادر جدید: بعدش مثل یه خونواده خوشحال با هم میمونیم. براي همیشه.
کورالین عقب رفت. سریع وارد اتاق نشیمن شد و به سمت در رفت. آنجا آجر نبود... فقط تاریکی بود. جایی به تاریکی شب که به نظر میرسید چیزهایی در آن تکان میخورند.
تردید کرد. روياش را به عقب برگرداند. پدر و مادر جدیدش، دست در دست هم به سمت او میآمدند. با چشمان دکمه‌ا‌ي سیاهشان به او نگاه میکردند. یا شاید هم کورالین فکر میکرد که به او نگاه میکنند. مطمئن نبود.
مادر جدید، به او رسید و با انگشت سفیدش به او اشاره کرد، گفت: زود برگرد.
اگر چه با صداي بلند این را نگفت. کورالین نفس عمیقی کشید و وارد تاریکی شد، جایی که زمزمه هایی شنیده میشد و بادهایی از دور میوزیدند. مطمئن بود، چیزي در تاریکی پشت سر اوست،
چیزي خیلی قدیمی و آرام. قلبش به گونه اي سخت و با صداي بلند میزد که یک لحظه فکر کرد، الان است که از س*ی*نه‌اش بیرون بپرد. چشمانش را در تاریکی بست.
ناگهان حس کرد، روي چیزي افتاده، و چشمانش را باز کرد. مبهوت، روي صندلی راحتی، در اتاق نشیمن افتاده بود. دري که از آن وارد دنیاي دیگر شده بود، با آجرهاي سفت و قرمز، بسته شده و او دوباره در خانه اصلی‌اش بود.
کد:
مادر جدید: بعدش مثل یه خونواده خوشحال با هم میمونیم. براي همیشه.

کورالین عقب رفت. سریع وارد اتاق نشیمن شد و به سمت در رفت. آنجا آجر نبود... فقط تاریکی بود. جایی به تاریکی شب که به نظر میرسید چیزهایی در آن تکان میخورند.

تردید کرد. روياش را به عقب برگرداند. پدر و مادر جدیدش، دست در دست هم به سمت او میآمدند. با چشمان دکمه‌ا‌ي سیاهشان به او نگاه میکردند. یا شاید هم کورالین فکر میکرد که به او نگاه میکنند. مطمئن نبود.

مادر جدید، به او رسید و با انگشت سفیدش به او اشاره کرد، گفت: زود برگرد.

اگر چه با صداي بلند این را نگفت. کورالین نفس عمیقی کشید و وارد تاریکی شد، جایی که زمزمه هایی شنیده میشد و بادهایی از دور میوزیدند. مطمئن بود، چیزي در تاریکی پشت سر اوست،

چیزي خیلی قدیمی و آرام. قلبش به گونه اي سخت و با صداي بلند میزد که یک لحظه فکر کرد، الان است که از س*ی*نه‌اش بیرون بپرد. چشمانش را در تاریکی بست.

ناگهان حس کرد، روي چیزي افتاده، و چشمانش را باز کرد. مبهوت، روي صندلی راحتی، در اتاق نشیمن افتاده بود. دري که از آن وارد دنیاي دیگر شده بود، با آجرهاي سفت و قرمز، بسته شده و او دوباره در خانه اصلی‌اش بود.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
کورالین، ، در را با کلید سرد سیاه، قفل کرد. به آشپزخانه رفت و از یک صندلی بالا رفت. تلاش کرد، کلیدها را دوباره بالاي در بگذارد. حدود چهار یا پنج بار تلاش کرد اما درنهایت، تسلیم شد و کلیدها را روي پیشخوان کنار در گذاشت. مادر هنوز از خرید برنگشته بود. کورالین فریزر را باز کرد، نان کوچک یخ‌زده را برداشت. آن‌را در توستر گذاشت، سپس با مربا و کره
بادام‌زمینی خورد. بعد از آن هم یک لیوان آب نوشید. منتظر ماند تا خانواده‌اش برگردند. وقتی دیگر هوا داشت تاریک میشد، کورالین یک پیتزاي یخ‌زده را در مایکروویو گذاشت. بعد تلویزیون نگاه کرد. از این تعجب میکرد که چرا بزرگترها با وجو برنامه‌هاي خوبی که تلویزیون برايشان پخش میکند، همه‌اش در حال رفت و آمد هستند. پس از مدتی، خمیازه کشید. سپس لباسش‌هایش را درآورد، مسواك زد و به سوي تخت‌خواب رفت. صبح روز بعد به‌طرف اتاق پدر و مادرش رفت، اما فهمید که در طول شب، کسی در تخت‌خواب
نخوابیده است. او براي صبحانه، اسپاگتی کنسروي خورد. براي ناهار، قطعه‌اي شکلات پخته شده و یک سیب خورد. سیب ، زرد و چروك شده بود اما هنوز طعم شیرین و خوبی داشت. براي چاي هم، به خانه دوشیزه اسپینک و فورسیبل رفت. در آنجا، سه بیسکویت رژیمی، یک لیوان شربت آبلیمو
و یک فنجان چاي بد خورد. شربت آبلیمو خیلی خوب بود. اصلا مزه لیمو نمیداد. رنگش سبز و یک نوع طعم شیمیایی داشت. کورالین خیلی از آن خوشش آمده بود. آرزو میکرد که در خانه از این نوع داشته باشند.
دوشیزه اسپینک: پدر و مادر عزیزت چطورن؟
کورالین: گمشدن، از دیروز ندیدهمشون. الان تنهام. فکر کنم از این به‌بعد هم باید تنها بمونم.
دوشیزه اسپینک: به مادرت بگو ما بریده‌هاي امپراطوري گلاسگو رو، که قبلا بهش گفته بودیم، پیدا کردیم. وقتی میریام از اون‌ها حرف میزد، خیلی ازشون خوشش اومده بود.
کد:
کورالین، ، در را با کلید سرد سیاه، قفل کرد. به آشپزخانه رفت و از یک صندلی بالا رفت. تلاش کرد، کلیدها را دوباره بالاي در بگذارد. حدود چهار یا پنج بار تلاش کرد اما درنهایت، تسلیم شد و کلیدها  را روي پیشخوان کنار در گذاشت. مادر هنوز از خرید برنگشته بود.  کورالین فریزر را باز کرد، نان کوچک یخ‌زده را برداشت. آن‌را در توستر گذاشت، سپس با مربا و کره
بادام‌زمینی خورد. بعد از آن هم یک لیوان آب نوشید. منتظر ماند تا خانواده‌اش برگردند. وقتی دیگر هوا داشت تاریک میشد، کورالین یک پیتزاي یخ‌زده را در مایکروویو گذاشت. بعد تلویزیون نگاه کرد. از این تعجب میکرد که چرا بزرگترها با وجو برنامه‌هاي خوبی که تلویزیون برايشان پخش میکند، همه‌اش در حال رفت و آمد هستند. پس از مدتی، خمیازه کشید. سپس لباسش‌هایش را درآورد، مسواك زد و به سوي تخت‌خواب رفت.  صبح روز بعد به‌طرف اتاق پدر و مادرش رفت، اما فهمید که در طول شب، کسی در تخت‌خواب
نخوابیده است. او براي صبحانه، اسپاگتی کنسروي خورد. براي ناهار، قطعه‌اي شکلات پخته شده و یک سیب خورد. سیب ، زرد و چروك شده بود اما هنوز طعم شیرین و خوبی داشت. براي چاي هم، به خانه دوشیزه اسپینک و فورسیبل رفت. در آنجا، سه بیسکویت رژیمی، یک لیوان شربت آبلیمو
و یک فنجان چاي بد خورد. شربت آبلیمو خیلی خوب بود. اصلا مزه لیمو نمیداد. رنگش سبز و یک نوع طعم شیمیایی داشت. کورالین خیلی از آن خوشش آمده بود. آرزو میکرد که در خانه از این نوع داشته باشند.
دوشیزه اسپینک: پدر و مادر عزیزت چطورن؟
کورالین: گمشدن، از دیروز ندیدهمشون. الان تنهام. فکر کنم از این به‌بعد هم باید تنها بمونم.
دوشیزه اسپینک: به مادرت بگو ما بریده‌هاي امپراطوري گلاسگو رو، که قبلا بهش گفته بودیم، پیدا کردیم. وقتی میریام از اون‌ها حرف میزد، خیلی ازشون خوشش اومده بود.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
کورالین: خب، اون و پدرم، یه‌جورایی ناپدید شدن.
دوشیزه فورسیبل: اوه، کورالین عزیزم، فکر کنم ما فردا خونه نباشیم، قراره بریم به خونه خواهرزاده آپریل تو رویال تانبریج ولز.
آنها آلبوم عکسی به او نشان دادند که عکس خواهرزاده دوشیزه اسپینک در آن بود، و پس از آن کورالین به خانه برگشت.
جعبه پولش را باز کرد و به سوپرمارکت رفت. دو بطري شربت آبلیمو، یک کیک شکلاتی و یک کیسه سیب خرید، به خانه برگشت و آنها را براي شام خورد. دندان‌هایش را شست و به اتاق پدرش رفت. کامپیوتر پدرش را روشن کرد و داستانی نوشت:
داستان کورالین
دختری بود که اسمش سیب بود.
او زیاد میرقصید. آنقدر میرقصید که پس از مدتی پاهایش تبدیل به صوصیص شدند.
پایان.
او داستان را چاپ، و کامپیوتر را خاموش کرد .
سپس شروع به کشیدن تصویر دختري زیر کلمات، روي کاغذ کرد، که در حال ر*ق*ص بود.
براي شستن خودش به حمام رفت و در آنجا، حباب‌هاي زیادي ساخت به‌طوری‌که کل آنجا پر از حباب شد. خودش را خشک و حمام را تمیز کرد و به تختش رفت و خوابید.
کورالین شب بیدار شد، به اتاق پدر و مادرش رفت اما باز هم خالی بود. اعداد سبز نورانی روي ساعت دیجیتال، 12:3 را نشان میدادند.
نیمه‌شب، تنها، کورالین شروع به گریه کرد. صدایی از آپارتمان خالی نمی‌آمد. پرید داخل تخت پدر و مادرش و پس از مدتی، به‌خواب رفت.
با برخورد پنجه‌های سردي، از خواب بیدار شد. چشم‌هایش را باز کرد و چشمان سبز و بزرگی را دید که به او خیره شده بودند. گربه بود.
کد:
کورالین:  خب، اون و پدرم، یه‌جورایی ناپدید شدن.
دوشیزه فورسیبل: اوه، کورالین عزیزم، فکر کنم ما فردا خونه نباشیم، قراره بریم به خونه خواهرزاده آپریل تو رویال تانبریج ولز.
آنها آلبوم عکسی به او نشان دادند که عکس خواهرزاده دوشیزه اسپینک در آن بود، و پس از آن کورالین به خانه برگشت.
جعبه پولش را باز کرد و به سوپرمارکت رفت. دو بطري شربت آبلیمو، یک کیک شکلاتی و یک کیسه سیب خرید، به خانه برگشت و آنها را براي شام خورد. دندان‌هایش را شست و به اتاق پدرش رفت. کامپیوتر پدرش را روشن کرد و داستانی نوشت:
داستان کورالین
دختری بود که اسمش سیب بود.
او زیاد میرقصید. آنقدر میرقصید که پس از مدتی پاهایش تبدیل به صوصیص شدند.
پایان.
او داستان را چاپ، و کامپیوتر را خاموش کرد .
سپس شروع به کشیدن تصویر دختري زیر کلمات، روي کاغذ کرد، که در حال ر*ق*ص بود.
براي شستن خودش به حمام رفت و در آنجا، حباب‌هاي زیادي ساخت به‌طوری‌که کل آنجا پر از حباب شد. خودش را خشک و حمام را تمیز کرد و به تختش رفت و خوابید.
کورالین شب بیدار شد، به اتاق پدر و مادرش رفت اما باز هم خالی بود. اعداد سبز نورانی روي ساعت دیجیتال، 12:3 را نشان میدادند.
نیمه‌شب، تنها، کورالین شروع به گریه کرد. صدایی از آپارتمان خالی نمی‌آمد. پرید داخل تخت پدر و مادرش و پس از مدتی، به‌خواب رفت.
با برخورد پنجه‌های سردي، از خواب بیدار شد. چشم‌هایش را باز کرد و چشمان سبز و بزرگی را دید که به او خیره شده بودند. گربه بود.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
کورالین: سلام، چه‌طوري اومدي تو؟
گربه حرفی نزد. کورالین از تخت بیرون آمد. تیشرت بزرگ و بیژامه‌اي پوشید.
کورالین: اومدي چیزي بهم بگی؟
گربه دهانش را باز کرد که باعث شد چشمان سبزش برق بزنند.
کورالین: میدونی مامان و بابام کجان؟
گربه به آرامی برایش پلک زد.
کورالین: این یعنی آره؟
گربه دوباره پلک زد. کورالین فهمید که این نشانه " آره" است و گفت: من رو میبري پیششون؟
گربه به او خیره شد. سپس وارد راهرو شد. تا انتهاي راهرو رفت و در آنجا کنار آئینه‌اي ایستاد.
آئینه متعلق به خیلی وقت پیش بود و در داخل درِ یک کمد بود. وقتی که به آنجا آمدند، آن‌را به دیوار چسباندند، مادر کورالین میخواست چیز جدیدتري را جایگزین آن کند، اما هیچ‌وقت اینکار را نکرد. کورالین چراغ را روشن کرد. آئینه، همانطور که انتظار میرفت، راهروي پشتسر او را نشان داد. اما همینطور انعکاس تصویر پدر و مادرش را هم در آئینه دید. آنها در مقابل راهرو ایستاده بودند. ناراحت و تنها به نظر میرسیدند. وقتی کورالین نگاه میکرد، دستشان را به آرامی برایش تکان دادند. پدر کورالین، دستش را دور مادر، حلقه کرده بود .
در آئینه، پدر و مادر کورالین به او خیره شده بودند. پدر دهانش را باز کرد و حرفی زد اما کورالین چیزي نشنید. مادر، سریع، روي آنطرف آئینه نفس کشید و قبل از اینکه بخار روي شیشه آئینه
محو شود روي آن نوشت:
کد:
کورالین: سلام، چه‌طوري اومدي تو؟
گربه حرفی نزد. کورالین از تخت بیرون آمد. تیشرت بزرگ و بیژامه‌اي پوشید.
کورالین: اومدي چیزي بهم بگی؟
گربه دهانش را باز کرد که باعث شد چشمان سبزش برق بزنند.
کورالین: میدونی مامان و بابام کجان؟
گربه به آرامی برایش پلک زد.
کورالین: این یعنی آره؟
گربه دوباره پلک زد. کورالین فهمید که این نشانه " آره" است و گفت: من رو میبري پیششون؟
گربه به او خیره شد. سپس وارد راهرو شد. تا انتهاي راهرو رفت و در آنجا کنار آئینه‌اي ایستاد.
آئینه متعلق به خیلی وقت پیش بود و در داخل درِ یک کمد بود. وقتی که به آنجا آمدند، آن‌را به دیوار چسباندند، مادر کورالین میخواست چیز جدیدتري را جایگزین آن کند، اما هیچ‌وقت اینکار را نکرد. کورالین چراغ را روشن کرد. آئینه، همانطور که انتظار میرفت، راهروي پشتسر او را نشان داد. اما همینطور انعکاس تصویر پدر و مادرش را هم در آئینه دید. آنها در مقابل راهرو ایستاده بودند. ناراحت و تنها به نظر میرسیدند. وقتی کورالین نگاه میکرد، دستشان را به آرامی برایش تکان دادند. پدر کورالین، دستش را دور مادر، حلقه کرده بود .
در آئینه، پدر و مادر کورالین به او خیره شده بودند. پدر دهانش را باز کرد و حرفی زد اما کورالین چیزي نشنید. مادر، سریع، روي آنطرف آئینه نفس کشید و قبل از اینکه بخار روي شیشه آئینه
محو شود روي آن نوشت:
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
کمکمون کن!
با برداشتن انگشتش از روي شیشه، نوشته و تصویر پدر و مادر، محو شدند، و آئینه، حالا فقط، تصویر راهرو، کورالین و گربه را نشان میداد.
کورالین از گربه پرسید: اون‌ها کجان؟
گربه جوابی نداد، اما کورالین در ذهن خود میتوانست صداي خشک گربه را بشنود: خب، خودت فکر میکنی کجا باشن؟
کورالین: اون‌ها برنمی‌گر*دن، نه؟ البته دست خودشون نیست.
گربه به سمت او پلک زد. کورالین جواب " بله" را دریافت.
کورالین: آره، پس فکر میکنم فقط یه کار مونده.
به سمت اتاق پدرش رفت. پشت میز نشست. سپس تلفن را برداشت، دفتر تلفن را باز کرد و با پلیس تماس گرفت.
صداي مردانه خشنی پاسخ داد: پلیس، بفرمایید.
کورالین: سلام، اسم من کورالین جونزه.
پلیس: از وقت خوابت گذشته، نه خانوم جوون؟
کورالین: شاید، ولی من تماس گرفتم تا یه موردي رو گزارش کنم.
پلیس: چه اتفاقی افتاده؟
کورالین: آدمربایی، پدر و مادرم رو دزدیدن و اون‌ها رو گذاشتن تو دنیاي پشت آئینه راهرو.
پلیس: و میدونی کی دزدیدتشون؟
کد:
کمکمون کن!
با برداشتن انگشتش از روي شیشه، نوشته و تصویر پدر و مادر، محو شدند، و آئینه، حالا فقط، تصویر راهرو، کورالین و گربه را نشان میداد.
کورالین از گربه پرسید: اون‌ها کجان؟
گربه جوابی نداد، اما کورالین در ذهن خود میتوانست صداي خشک گربه را بشنود: خب، خودت فکر میکنی کجا باشن؟
کورالین: اون‌ها برنمی‌گر*دن، نه؟ البته دست خودشون نیست.
گربه به سمت او پلک زد. کورالین جواب " بله" را دریافت.
کورالین: آره، پس فکر میکنم فقط یه کار مونده.
به سمت اتاق پدرش رفت. پشت میز نشست. سپس تلفن را برداشت، دفتر تلفن را باز کرد و با پلیس تماس گرفت.
صداي مردانه خشنی پاسخ داد: پلیس، بفرمایید.
کورالین: سلام، اسم من کورالین جونزه.
پلیس: از وقت خوابت گذشته، نه خانوم جوون؟
کورالین: شاید، ولی من تماس گرفتم تا یه موردي رو گزارش کنم.
پلیس: چه اتفاقی افتاده؟
کورالین: آدمربایی، پدر و مادرم رو دزدیدن و اون‌ها رو گذاشتن تو دنیاي پشت آئینه راهرو.
پلیس: و میدونی کی دزدیدتشون؟
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
کورالین، ، صداي خنده را از پشت گوشی میشنید و سعی میکرد صدایش را بم کند تا او را جدي بگیرند، گفت: فکر میکنم اون یکی مادرم اون‌ها رو دزدیده. ممکنه اون‌ها رو برده تا به‌جای چشماشون دکمه بدوزه، یا شاید هم می‌خواد کاري کنه من برگردم پیشش مطمئن نیستم.
پلیس: واي، چه آدم بدي. میدونی باید چیکار کنی، خانوم جونز؟
کورالین: نه، چیکار؟
پلیس، با صدایی آرامش‌بخش و عمیق: برو به مادرت بگو برات یه لیوان بزرگ، شکلات د*اغ درست کنه و محکم بغلت کنه. هیچ‌چیزی مثل یه لیوان شکلات د*اغ و یه ب*غ*ل نرم نمیتونه کابوس‌های آدم رو ازش دور کنه و اگه ازت پرسید چرا این وقت شب بیدارش کردي، بگو آقا پلیسه بهم گفت.
کورالین: وقتی دیدمش، حتما بهش میگم.
سپس تلفن را قطع کرد. گربه سیاه، در زمانی که کورالین با تلفن حرف میزد، در حال تمیز کردن خود بود. سپس بلند شد و به راهرو رفت. کورالین به اتاقش برگشت، لباس آبی‌اش را پوشید و دمپایی‌ها را پایش کرد. زیر میز را براي پیدا
کردن چراغ قوه جستجو کرد. با اینکه چراغ را پیدا کرد اما باطري‌هایش به‌قدری ضعیف بودند که نور چراغ بسیار کمرنگ بود. آن‌را پایین گذاشت و جعبه‌اي از شمع‌هاي مومی سفید را که براي روز مبادا کنار گذاشته بود، باز کرد، و یکی را در جاشمعی قرار داد. در هر جیبش یک سیب گذاشت.
دسته کلید را برداشت، و کلید سیاه قدیمی را از آن جدا کرد.
وارد اتاق نشیمن شد و به در نگاه کرد. احساس میکرد، در هم به او نگاه میکند، میدانست که این فکر احمقانه است؛ اما در سطحی هم واقعی بود. به اتاقش برگشت، جیب‌هاي شلوارش را زیرورو کرد. سنگ سوراخدار را پیدا کرد و آن‌را در جیب
لباسی که به تن داشت گذاشت. شمع را با کبریتی روشن کرد، و نور آتش در سرتاسر اتاق پخش شد، سپس کلید سیاه را برداشت. وقتی آن‌را در دست گذاشت، سرد بود. کلید را وارد سوراخ در کرد، ولی آن‌را نچرخاند.
کد:
کورالین، ، صداي خنده را از پشت گوشی میشنید و سعی میکرد صدایش را بم کند تا او را جدي بگیرند، گفت: فکر میکنم اون یکی مادرم اون‌ها رو دزدیده. ممکنه اون‌ها رو برده تا به‌جای چشماشون دکمه بدوزه، یا شاید هم می‌خواد کاري کنه من برگردم پیشش مطمئن نیستم.
پلیس: واي، چه آدم بدي. میدونی باید چیکار کنی، خانوم جونز؟
کورالین: نه، چیکار؟
پلیس، با صدایی آرامش‌بخش و عمیق: برو به مادرت بگو برات یه لیوان بزرگ، شکلات د*اغ درست کنه و محکم بغلت کنه. هیچ‌چیزی مثل یه لیوان شکلات د*اغ و یه ب*غ*ل نرم نمیتونه کابوس‌های آدم رو ازش دور کنه و اگه ازت پرسید چرا این وقت شب بیدارش کردي، بگو آقا پلیسه بهم گفت.
کورالین: وقتی دیدمش، حتما بهش میگم.
سپس تلفن را قطع کرد. گربه سیاه، در زمانی که کورالین با تلفن حرف میزد، در حال تمیز کردن خود بود. سپس بلند شد و به راهرو رفت. کورالین به اتاقش برگشت، لباس آبی‌اش را پوشید و دمپایی‌ها را پایش کرد. زیر میز را براي پیدا
کردن چراغ قوه جستجو کرد. با اینکه چراغ را پیدا کرد اما باطري‌هایش به‌قدری ضعیف بودند که نور چراغ بسیار کمرنگ بود. آن‌را پایین گذاشت و جعبه‌اي از شمع‌هاي مومی سفید را که براي روز مبادا کنار گذاشته بود، باز کرد، و یکی را در جاشمعی قرار داد. در هر جیبش یک سیب گذاشت.
دسته کلید را برداشت، و کلید سیاه قدیمی را از آن جدا کرد.
وارد اتاق نشیمن شد و به در نگاه کرد. احساس میکرد، در هم به او نگاه میکند، میدانست که این فکر احمقانه است؛ اما در سطحی هم واقعی بود. به اتاقش برگشت، جیب‌هاي شلوارش را زیرورو کرد. سنگ سوراخدار را پیدا کرد و آن‌را در جیب
لباسی که به تن داشت گذاشت. شمع را با کبریتی روشن کرد، و نور آتش در سرتاسر اتاق پخش شد، سپس کلید سیاه را برداشت. وقتی آن‌را در دست گذاشت، سرد بود. کلید را وارد سوراخ در کرد، ولی آن‌را نچرخاند.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
کورالین به گربه گفت: وقتی کوچولو بودم، تو خونه قدیمیمون، پدرم من رو میبرد تو زمین‌هاي خالی که بین خونه‌مون و مغازه‌ها بودن. واقعا جاي خوبی براي قدم‌زدن نبود. مردم چیزهایی مثل اجاق‌هاي قدیمی، ظرف‌هاي شکسته، عروسک‌هاي بی‌دست و پا، قوطی‌هاي خالی و بطري‌هاي
شکسته اونجا می‌انداختن. مامان و بابا ازم میخواستن قول بدم هیچوقت نرم اونجا، چون پر از چیزهاي تیزه و ممکنه به کزاز و اینجور چیزها مبتلا بشم. ولی من بهشون میگفتم میخوام برم
اونجا رو بگردم. پس یه روز بابام، چکمه‌هاي قهوهاي و دستکش‌هاش رو پوشید و چکمه‌ها و شلوار و سوئیشرت من رو هم تنم کرد، و با هم رفتیم بگردیم. حدود بیست دقیقه، راه رفتیم. از تپه پایین اومدیم و رسیدیم به بالاي یه چاله که توش آب بود. پدرم یهو بهم گفت " کورالین، برو. از تپه برو
بالا، حالا." با یه حالت سخت و سریع اینو گفت، و منم رفتم. از تپه بالا رفتم و یه چیزي پشت بازوم رو گ*از گرفت، ولی من دویدن ادامه دادم. وقتی بالاي تپه رسیدم، دیدم یکی داره پشتسرم میآد. پدرم بود که مثل یه کرگدن داشت بالا می‌اومد. وقتی بهم رسید، من رو بلند کرد و بردتم سمت لبه تپه. بعدش وایسادیم و نفس نفس میزدیم، و به چاله که پایین بود نگاه میکردیم. پر بود از زنبورهاي زرد، فکر کنم وقتی داشتیم راه میرفتیم، پامون رو گذاشته بودیم روي کندوي زنبورها. و وقتی که من داشتم از تپه بالا میاومدم، پدرم اونجا وایساد و نیش خورد تا من بتونم فرار کنم. وقتی فرار کرده بود، عینک‌اش افتاده بود. من فقط یه بار، اون هم پشت بازوم، نیش خورده بودم ولی اون، سی و نه بار نیش خورده بود. بعدا وقتی که رفتیم حموم، شمردیمشون. گربه شروع به پاك کردن صورت و سبیل‌هایش کرد، که نشان میداد دیگر نمیتواند صبر کند.
کورالین خم شد و سر، گر*دن و پشت گربه را نوازش کرد. گربه بلند شد، چند قدم حرکت کرد تا از دست کورالین خلاص شود. سپس دوباره نشست و به او خیره شد.
کورالین: بعدش، همون روز بعدازظهر، بابام برگشت اونجا تا عینکش رو بیاره و میگفت اگه اون‌روز نمی‌رفت تا برش داره، دیگه هیچ وقت جاش یادش نمی‌موند. بعد زود برگشت خونه و عینکش رو گذاشته بود. میگفت وقتی اونجا بود، از اینکه زنبورها نیشش بزنن، نمی‌ترسیده، داشته من رو نگاه میکرده. چون می‌دونست اگه اون هم باهام می‌اومد دیگه زنبورها دنبال جفتمون بودن. کورالین کلید را در سوراخ چرخاند. که با صداي بلندي همراه شد.
کد:
کورالین  به گربه گفت: وقتی کوچولو بودم، تو خونه قدیمیمون، پدرم من رو میبرد تو زمین‌هاي خالی که بین خونه‌مون و مغازه‌ها بودن. واقعا جاي خوبی براي قدم‌زدن نبود. مردم چیزهایی مثل اجاق‌هاي قدیمی، ظرف‌هاي شکسته، عروسک‌هاي بی‌دست و پا، قوطی‌هاي خالی و بطري‌هاي
شکسته اونجا می‌انداختن. مامان و بابا ازم میخواستن قول بدم هیچوقت نرم اونجا، چون پر از چیزهاي تیزه و ممکنه به کزاز و اینجور چیزها مبتلا بشم. ولی من بهشون میگفتم میخوام برم
اونجا رو بگردم. پس یه روز بابام، چکمه‌هاي قهوهاي و دستکش‌هاش رو پوشید و چکمه‌ها و شلوار و سوئیشرت من رو هم تنم کرد، و با هم رفتیم بگردیم. حدود بیست دقیقه، راه رفتیم. از تپه پایین اومدیم و رسیدیم به بالاي یه چاله که توش آب بود. پدرم یهو بهم گفت " کورالین، برو. از تپه برو
بالا، حالا." با یه حالت سخت و سریع اینو گفت، و منم رفتم. از تپه بالا رفتم و یه چیزي پشت بازوم رو گ*از گرفت، ولی من دویدن ادامه دادم. وقتی بالاي تپه رسیدم، دیدم یکی داره پشتسرم میآد. پدرم بود که مثل یه کرگدن داشت بالا می‌اومد. وقتی بهم رسید، من رو بلند کرد و بردتم سمت لبه تپه. بعدش وایسادیم و نفس نفس میزدیم، و به چاله که پایین بود نگاه میکردیم. پر بود از زنبورهاي زرد، فکر کنم وقتی داشتیم راه میرفتیم، پامون رو گذاشته بودیم روي کندوي زنبورها. و وقتی که من داشتم از تپه بالا میاومدم، پدرم اونجا وایساد و نیش خورد تا من بتونم فرار کنم. وقتی فرار کرده بود، عینک‌اش افتاده بود. من فقط یه بار، اون هم پشت بازوم، نیش خورده بودم ولی اون، سی و نه بار نیش خورده بود. بعدا وقتی که رفتیم حموم، شمردیمشون. گربه شروع به پاك کردن صورت و سبیل‌هایش کرد، که نشان میداد دیگر نمیتواند صبر کند.
کورالین خم شد و سر، گر*دن و پشت گربه را نوازش کرد. گربه بلند شد، چند قدم حرکت کرد تا از دست کورالین خلاص شود. سپس دوباره نشست و به او خیره شد.
کورالین: بعدش، همون روز بعدازظهر، بابام برگشت اونجا تا عینکش رو بیاره و میگفت اگه اون‌روز نمی‌رفت تا برش داره، دیگه هیچ وقت جاش یادش نمی‌موند. بعد زود برگشت خونه و عینکش رو گذاشته بود. میگفت وقتی اونجا بود، از اینکه زنبورها نیشش بزنن، نمی‌ترسیده، داشته من رو نگاه میکرده. چون می‌دونست اگه اون هم باهام می‌اومد دیگه زنبورها دنبال جفتمون بودن. کورالین کلید را در سوراخ چرخاند. که با صداي بلندي همراه شد.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
در باز شد.
آجري در آن طرف در باقی نمانده بود، فقط تاریکی. باد سردي در گذرگاه می‌وزید. کورالین حرکتی به سوي در نمی‌کرد.
کورالین: و می‌گفت این‌که اونجا بوده و نیش میخورده، نشون نمیده که شجاع بوده. این که آدم نترسه به معنی شجاع بودن نیست. این کاري بود که اون میتونست انجام بده. ولی وقتی برگشت تا عینکشو برداره، در حالیکه میدونست زنبورها هنوز اونجان و میترسید این شجاعته.
پایش را در راهروي تاریک گذاشت.
بوي خاك و نم، به مشامش میرسید. گربه کنار پاهایش آمد، گفت: و چرا اینطوري شد؟
کورالین: چون، وقتی از یه کاري میترسی ولی انجامش میدي، این یعنی تو شجاعی.
شمع، سایه‌هاي بزرگ و عجیبی روي دیوار میساخت. صداي چیزي متحرك را در کنارش شنید، البته مطمئن نبود که در کدام طرفش بود. به نظر می‌آمد همراه با او راه میرفت.
گربه: به خاطر همین داري برمیگردي تو دنیاي اون زنه؟ چون پدرت یه بار تو رو از دست زنبورها نجات داد؟
کورالین: احمق نباش. من برمیگردم تا خانوادم رو نجات بدم. و کاملا مطمئنم که اگه من هم ناپدید میشدم، اون‌ها هم همین کارو میکردن. بازهم داري حرف میزنیا!
گربه: خوش‌به حالم، که دارم با یه آدم عاقل و باهوش سفر میکنم.
تن صداياش طعنه آمیز بود، اما موهاي بدنش سیخ شده بود و دمش در هوا تکان میخورد.
کورالین میخواست چیزي بگوید مثل " ببخشید" یا " دفعه قبل طول مسیر کمتر نبود؟" اما ناگهان، نور شمع مثل اینکه کسی دستش را روي آن گذاشته باشد، از بین رفت.
کد:
در  باز شد.
آجري در آن طرف در باقی نمانده بود، فقط تاریکی. باد سردي در گذرگاه می‌وزید. کورالین حرکتی به سوي در نمی‌کرد.
کورالین: و می‌گفت این‌که اونجا بوده و نیش میخورده، نشون نمیده که شجاع بوده. این که آدم نترسه به معنی شجاع بودن نیست. این کاري بود که اون میتونست انجام بده. ولی وقتی برگشت تا عینکشو برداره، در حالیکه میدونست زنبورها هنوز اونجان و میترسید این شجاعته.
پایش را در راهروي تاریک گذاشت.
بوي خاك و نم، به مشامش میرسید. گربه کنار پاهایش آمد، گفت: و چرا اینطوري شد؟
کورالین: چون، وقتی از یه کاري میترسی ولی انجامش میدي، این یعنی تو شجاعی.
شمع، سایه‌هاي بزرگ و عجیبی روي دیوار میساخت. صداي چیزي متحرك را در کنارش شنید، البته مطمئن نبود که در کدام طرفش بود. به نظر می‌آمد همراه با او راه میرفت.
گربه: به خاطر همین داري برمیگردي تو دنیاي اون زنه؟ چون پدرت یه بار تو رو از دست زنبورها نجات داد؟
کورالین: احمق نباش. من برمیگردم تا خانوادم رو نجات بدم. و کاملا مطمئنم که اگه من هم ناپدید میشدم، اون‌ها هم همین کارو میکردن. بازهم داري حرف میزنیا!
گربه: خوش‌به حالم، که دارم با یه آدم عاقل و باهوش سفر میکنم.
تن صداياش طعنه آمیز بود، اما موهاي بدنش سیخ شده بود و دمش در هوا تکان میخورد.
کورالین میخواست چیزي بگوید مثل " ببخشید" یا " دفعه قبل طول مسیر کمتر نبود؟" اما ناگهان، نور شمع مثل اینکه کسی دستش را روي آن گذاشته باشد، از بین رفت.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,308
Points
3,866
صدایی آمد و سریع رفت، کورالین می‌توانست تپش بالاي قلبش را در قفسه س*ی*نه‌اش حس کند. یکی از دست‌هایش را بیرون آورد... و چیزي مثل تار عنکبوت که دست و صورتش را نوازش میکرد، حس کرد.
در انتهاي راهرو، نور الکتریکی کور کننده‌اي در دل تاریکی میدرخشید. زنی کنار نور، به صورتی شبح‌مانند، روبه‌روي کورالین ایستاده بود.
زن: کورالین؟ عزیزم؟
کورالین: مامان!
و با اشتیاق به سوي او دوید.
زن: عزیزم، چرا از من فاصله میگیري؟
کورالین، حالا، به اندازه کافی نزدیک شده بود و دست‌هاي سرد مادر جدیدش را دور خود، حس میکرد. همان جا سرجایش، درحالیکه مادر جدید او را سخت در آ*غ*و*ش گرفته بود، از ترس می‌لرزید.
کورالین: پدر و مادرم کجان؟
مادر جدید، با صدایی شبیه به مادر کورالین، که حتی کورالین هم به سختی می‌توانست آن‌ها را از هم جدا کند، گفت: ما که اینجاییم. ما دوسِت داریم، باهات بازي میکنیم، بهت غذا میدیم و زندگیت رو برات خوب میکنیم.
کورالین عقب آمد و مادر جدید، با اکراه او را رها کرد .
پدر جدید، که روي صندلی‌اي در اتاق نشسته بود، بلند شد و با لبخند گفت: بیا تو آشپزخونه. براي شام میخوام اسنک درست کنم. میخواي چیزي بنوشی؟ شکلات د*اغ چطوره؟
کورالین از راهرو پایین رفت و در پایان به آئینه رسید. چیزي جز تصویر دختري مثل خودش در آن
ندید. دختري که مانند خود او لباس پوشیده بود، به تازگی کمی گریه کرده بود اما چشم‌هایش، چشم واقعی بود، نه دکمه‌هاي سیاه و شمعی خاموش را در جا شمعی در دست گرفته بود.
کد:
صدایی  آمد و سریع رفت، کورالین می‌توانست تپش بالاي قلبش را در قفسه س*ی*نه‌اش حس کند. یکی از دست‌هایش را بیرون آورد... و چیزي مثل تار عنکبوت که دست و صورتش را نوازش میکرد، حس کرد.
در انتهاي راهرو، نور الکتریکی کور کننده‌اي در دل تاریکی میدرخشید. زنی کنار نور، به صورتی شبح‌مانند، روبه‌روي کورالین ایستاده بود.
زن: کورالین؟ عزیزم؟
کورالین: مامان!
و با اشتیاق به سوي او دوید.
زن: عزیزم، چرا از من فاصله میگیري؟
کورالین، حالا، به اندازه کافی نزدیک شده بود و دست‌هاي سرد مادر جدیدش را دور خود، حس میکرد. همان جا سرجایش، درحالیکه مادر جدید او را سخت در آ*غ*و*ش گرفته بود، از ترس می‌لرزید.
کورالین: پدر و مادرم کجان؟
مادر جدید، با صدایی شبیه به مادر کورالین، که حتی کورالین هم به سختی می‌توانست آن‌ها را از هم جدا کند، گفت: ما که اینجاییم. ما دوسِت داریم، باهات بازي میکنیم، بهت غذا میدیم و زندگیت رو برات خوب میکنیم.
کورالین عقب آمد و مادر جدید، با اکراه او را رها کرد .
پدر جدید، که روي صندلی‌اي در اتاق نشسته بود، بلند شد و با لبخند گفت: بیا تو آشپزخونه. براي شام میخوام اسنک درست کنم. میخواي چیزي بنوشی؟ شکلات د*اغ چطوره؟
کورالین از راهرو پایین رفت و در پایان به آئینه رسید. چیزي جز تصویر دختري مثل خودش در آن
ندید. دختري که مانند خود او لباس پوشیده بود، به تازگی کمی گریه کرده بود اما چشم‌هایش، چشم واقعی بود، نه دکمه‌هاي سیاه و شمعی خاموش را در جا شمعی در دست گرفته بود.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا