• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

کتاب در حال تایپ کتاب کورالین | اثر نیل گیمن

  • نویسنده موضوع Halcyon
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 201
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

Halcyon

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,229
لایک‌ها
6,336
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
160,346
Points
3,566
دست‌هایش سنگی را لمس کردند که روز قبل دوشیزه اسپینک و فورسیبل واقعی آن را به او دادند، سنگی که یک سوراخ داشت.
پدر جدید: اگه میخواي بمونی، فقط یه کاري هست بکنی و اون موقع تا ابد اینجا میمونی.
وارد آشپزخانه شدند. روي میز آشپزخانه، یک قرقره نخ سیاه، یک سوزن نقره‌اي و کنار آن، دو دکمه سیاه بزرگ بودند.
کورالین: فکر نکنم که ...
پدر جدید: اُه، ولی ما میخوایم این ر کار و بکنی، میخوایم پیشمون بمونی. فقط یه کار کوچیکه. درد نداره.
کورالین میدانست وقتی بزرگترها میگویند " درد نداره." در واقع همیشه " درد داره". پس سرش را تکان داد.
مادر جدید، لبخندي زد و موهاي سرش مثل گیاهان دریا، جمع شدند.
مادر جدید: ما فقط بهترین‌ها رو برات میخوایم.
دستش را روي شانه کورالین گذاشت. کورالین عقب رفت.
کورالین: دیگه باید برم.
دوباره دستش را داخل جیبش کرد. انگشتانش را دور سنگ، حلقه کرد. مادر جدید، سریع مثل یک عنکبوت، دستش را از روي شانه کورالین برداشت.
مادر جدید: واقعا میخواي بري؟
کورالین: آره.
پدر جدید: پس بعدا میبینیمت، کی برمیگردي؟
کورالین: آمم.
کد:
دست‌هایش سنگی را لمس کردند که روز قبل دوشیزه اسپینک و فورسیبل واقعی آن را به او دادند، سنگی که یک سوراخ داشت.

پدر جدید: اگه میخواي بمونی، فقط یه کاري هست بکنی و اون موقع تا ابد اینجا میمونی.

وارد آشپزخانه شدند. روي میز آشپزخانه، یک قرقره نخ سیاه، یک سوزن نقره‌اي و کنار آن، دو دکمه سیاه بزرگ بودند.

کورالین: فکر نکنم که ...

پدر جدید: اُه، ولی ما میخوایم این ر کار و بکنی، میخوایم پیشمون بمونی. فقط یه کار کوچیکه. درد نداره.

کورالین میدانست وقتی بزرگترها میگویند " درد نداره." در واقع همیشه " درد داره". پس سرش را تکان داد.

مادر جدید، لبخندي زد و موهاي سرش مثل گیاهان دریا، جمع شدند.

مادر جدید: ما فقط بهترین‌ها رو برات میخوایم.

دستش را روي شانه کورالین گذاشت. کورالین عقب رفت.

کورالین: دیگه باید برم.

دوباره دستش را داخل جیبش کرد. انگشتانش را دور سنگ، حلقه کرد. مادر جدید، سریع مثل یک عنکبوت، دستش را از روي شانه کورالین برداشت.

مادر جدید: واقعا میخواي بري؟

کورالین: آره.

پدر جدید: پس بعدا میبینیمت، کی برمیگردي؟

کورالین: آمم.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Halcyon

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تیزریست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,229
لایک‌ها
6,336
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
160,346
Points
3,566
مادر جدید: بعدش مثل یه خونواده خوشحال با هم میمونیم. براي همیشه.
کورالین عقب رفت. سریع وارد اتاق نشیمن شد و به سمت در رفت. آنجا آجر نبود... فقط تاریکی بود. جایی به تاریکی شب که به نظر میرسید چیزهایی در آن تکان میخورند.
تردید کرد. روياش را به عقب برگرداند. پدر و مادر جدیدش، دست در دست هم به سمت او میآمدند. با چشمان دکمه‌ا‌ي سیاهشان به او نگاه میکردند. یا شاید هم کورالین فکر میکرد که به او نگاه میکنند. مطمئن نبود.
مادر جدید، به او رسید و با انگشت سفیدش به او اشاره کرد، گفت: زود برگرد.
اگر چه با صداي بلند این را نگفت. کورالین نفس عمیقی کشید و وارد تاریکی شد، جایی که زمزمه هایی شنیده میشد و بادهایی از دور میوزیدند. مطمئن بود، چیزي در تاریکی پشت سر اوست،
چیزي خیلی قدیمی و آرام. قلبش به گونه اي سخت و با صداي بلند میزد که یک لحظه فکر کرد، الان است که از س*ی*نه‌اش بیرون بپرد. چشمانش را در تاریکی بست.
ناگهان حس کرد، روي چیزي افتاده، و چشمانش را باز کرد. مبهوت، روي صندلی راحتی، در اتاق نشیمن افتاده بود. دري که از آن وارد دنیاي دیگر شده بود، با آجرهاي سفت و قرمز، بسته شده و او دوباره در خانه اصلی‌اش بود.
کد:
مادر جدید: بعدش مثل یه خونواده خوشحال با هم میمونیم. براي همیشه.

کورالین عقب رفت. سریع وارد اتاق نشیمن شد و به سمت در رفت. آنجا آجر نبود... فقط تاریکی بود. جایی به تاریکی شب که به نظر میرسید چیزهایی در آن تکان میخورند.

تردید کرد. روياش را به عقب برگرداند. پدر و مادر جدیدش، دست در دست هم به سمت او میآمدند. با چشمان دکمه‌ا‌ي سیاهشان به او نگاه میکردند. یا شاید هم کورالین فکر میکرد که به او نگاه میکنند. مطمئن نبود.

مادر جدید، به او رسید و با انگشت سفیدش به او اشاره کرد، گفت: زود برگرد.

اگر چه با صداي بلند این را نگفت. کورالین نفس عمیقی کشید و وارد تاریکی شد، جایی که زمزمه هایی شنیده میشد و بادهایی از دور میوزیدند. مطمئن بود، چیزي در تاریکی پشت سر اوست،

چیزي خیلی قدیمی و آرام. قلبش به گونه اي سخت و با صداي بلند میزد که یک لحظه فکر کرد، الان است که از س*ی*نه‌اش بیرون بپرد. چشمانش را در تاریکی بست.

ناگهان حس کرد، روي چیزي افتاده، و چشمانش را باز کرد. مبهوت، روي صندلی راحتی، در اتاق نشیمن افتاده بود. دري که از آن وارد دنیاي دیگر شده بود، با آجرهاي سفت و قرمز، بسته شده و او دوباره در خانه اصلی‌اش بود.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا