خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان اغواگر عنکبوت | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع ANLI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ANLI

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,438
کیف پول من
175,863
Points
7,488
نیوندائه پس از این حرفش، از زندان خارج شد. هنوز چند قدمی از زندان دور نشده بود که روی پاشنه‌ی پایش چرخید و با بغضی که سخت گلویش را می‌فشرد، به زندان خیره شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حقیقت چیزی نیست که تو بتونی درکش کنی و باهاش کنار بیای؛ اما با مجازات شدن ون و پدرش، به حقایق دست پیدا می‌کنی و برای درک کردنمون به طرفمون قدم برمی‌داری.
دال دست مشت شده‌اش را بر روی میله‌ی زندان کوبید و فریاد بلندی کشید. از شدت عصبانیت صورتش به قرمزی می‌زد و خون جلوی دو گوی زیبایش را گرفته بود. دون راینهود از اسب خود پایین آمد و به قصر خیره شد. چشمانش را در اجزای صورت ون چرخاند و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اون دختر ون میناموتو هست.
افسار اسبش را به درخت افرا بست و به طرف سربازانی که از ون می‌خواستند زانو بزند، پاتند کرد. در حینی که نفس‌نفس می‌زد، ل*ب گشود:
- این‌جا چه خبره؟
ون سرش را بالا آورد و با دو چشم دودوزنش اجزای صورت دون را از نظر گذراند و ل*ب زد:
- زمان مجازات شدنم رسیده، لطفاً مانع نشو.
دون شمشیرش را از قلاف بیرون کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- پرسیدم که این‌جا چه خبره؟
نیوندائه از پشت درختان تنومند افرا گذر کرد و پشت سر دون ایستاد و با صدای رسایی خطاب به سربازان گفت:
- تا مردم نیومدن حتی یه خط هم نباید روی تنش ببینم، هر زمان که مردم رسیدن، جلوشون سر این خائن رو از تنش جدا می‌کنین. سرش رو هم به نیزه آویز می‌کنین و به مردم نشون می‌دین و گوش زد می‌کنین که اگر ازشون کوچیک‌ترین اشتباه سر بزنه، عاقبتشون مثل ون میناموتو خواهد بود. مجازات پدرش هم از قلم نیفته. باید امروز تا شب گرسنه باشه و پس از مجازات، سرش از تنش جدا شه.
دون حیرت‌زده مردمک چشمانش را در اجزای صورت خشمگین نیوندائه و ون چرخاند و با صدای تحلیل رفته که خشم از آن می‌بارید، خطاب به نیوندائه ل*ب زد:
- اشتباه؟ یعنی چی که ون یه خائنه؟
نیوندائه چند قدم برداشت تا راس و مماس صورت دون قرار گرفت، سپس لبخند مضحکی بر ل*ب طرح زد و گفت:
- زمانی که دفتر سرنوشت یه فرد خائن بسته میشه و همه مجازات شدنش رو می‌پذیرن، دوتا برادر که از خون و گوشت هم نیستن، اعتراض نمی‌کنن که دفتر سرنوشت خائن ون میناموتو باری دیگه باز بشه و حق زندگی کردن رو بهش پس ب*دن، درسته؟
دون تعجیلی در حرف زدن نداشت، پس سکوت را ترجیح داد و چند قدم به طرف قصر برداشت. برای پسری مانند دون، دیدن چهره‌ی ون در چنین شرایطی، آن هم برای آخرین بار، هم کار دشوار و غیرممکنی و هم زجرآور و گلوسوز بود، پس ترجیح داد حتی برای بار آخر هم که شده باشد، اجزای صورت او را از نظر نگذراند و بی‌هیچ حرف و وداعی، مکان را ترک کند و برود.
دال یک مسیر کوتاه را بالای ده بار رفته و بازگشته بود. در حینی که راه می‌رفت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هنوز هم باور ندارم که ون می‌تونه یه خائن باشه.
مردمک چشمانش را اطراف زندان چرخاند. چشمش به دستبندی افتاد که روز تولدش به او هدیه داده بود. دستبند را برداشت و به مهره‌های طلایی رنگش خیره شد. دستانش را مشت کرد و دستبند را میان انگشتانش فشرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- چی می‌تونه باعث بشه که یه دختر پاک و معصوم که هنوز اول جوونیشه تبدیل به فرد خبیثی بشه؟
دون با دیدن برادر ناتنی‌اش دال، از شدت تعجب چشمانش گرد شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
_ اوه خدای من! اصلاً باورم نمی‌شه!
با قدم‌های نامتعادل خود را به میله‌های زندان رساند و گفت:
- برادر، خوبی؟
دال هر دو دستش را پشت کمرش گره زد و روی پاشنه‌ی پایش چرخید و با لکنت زبان ل*ب ورچید:
- خو، خوبم.

ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی دون بالا پرید.
- اما من مطمئنم که حالت از بد هم بدتره.
وارد زندان شد و هر دو دستش را بر روی شانه‌ی دال گذاشت و شانه‌اش را ماساژ داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- توی همچین شرایطی چطور می‌خوای توی کلاس‌ها شرکت کنی؟
دال پوزخندی زد و نگاه سراپا تمسخرش را به اندام دون داد و گفت:
- از چه کلاسی داری صحبت می‌کنی؟ تموم فکر و ذکر من اینه که چطور جون ون رو نجات بدم و مخمصه رو ازش دور کنم، تو فکرت پیش کلاس‌ها هست؟ خیلی مضحکه!
دون ژست مغرورانه‌ای گرفت و مردمک چشمانش را در اجزای صورت دال چرخاند و ل*ب زد:
- می‌دونی مضحک‌تر از همه چیز چیه؟ این‌که ون میناموتو یه خائنه و هیچ جای بخششی براش وجود نداره؛ اما هنوز دنبال یه راهی می‌گردی که بی‌گناهیش رو اثبات کنی.
#اغواگر_عنکبوت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
نیوندائه پس از این حرفش، از زندان خارج شد. هنوز چند قدمی از زندان دور نشده بود که روی پاشنه‌ی پایش چرخید و با بغضی که سخت گلویش را می‌فشرد، به زندان خیره شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حقیقت چیزی نیست که تو بتونی درکش کنی و باهاش کنار بیای؛ اما با مجازات شدن ون و پدرش، به حقایق دست پیدا می‌کنی و برای درک کردنمون به طرفمون قدم برمی‌داری.
دال دست مشت شده‌اش را بر روی میله‌ی زندان کوبید و فریاد بلندی کشید. از شدت عصبانیت صورتش به قرمزی می‌زد و خون جلوی دو گوی زیبایش را گرفته بود. دون راینهود از اسب خود پایین آمد و به قصر خیره شد. چشمانش را در اجزای صورت ون چرخاند و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اون دختر ون میناموتو هست.
افسار اسبش را به درخت افرا بست و به طرف سربازانی که از ون می‌خواستند زانو بزند، پاتند کرد. در حینی که نفس‌نفس می‌زد، ل*ب گشود:
- این‌جا چه خبره؟
ون سرش را بالا آورد و با دو چشم دودوزنش اجزای صورت دون را از نظر گذراند و ل*ب زد:
- زمان مجازات شدنم رسیده، لطفاً مانع نشو.
دون شمشیرش را از قلاف بیرون کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- پرسیدم که این‌جا چه خبره؟
نیوندائه از پشت درختان تنومند افرا گذر کرد و پشت سر دون ایستاد و با صدای رسایی خطاب به سربازان گفت:
- تا مردم نیومدن حتی یه خط هم نباید روی تنش ببینم، هر زمان که مردم رسیدن، جلوشون سر این خائن رو از تنش جدا می‌کنین. سرش رو هم به نیزه آویز می‌کنین و به مردم نشون می‌دین و گوش زد می‌کنین که اگر ازشون کوچیک‌ترین اشتباه سر بزنه، عاقبتشون مثل ون میناموتو خواهد بود. مجازات پدرش هم از قلم نیفته. باید امروز تا شب گرسنه باشه و پس از مجازات، سرش از تنش جدا شه.
دون حیرت‌زده مردمک چشمانش را در اجزای صورت خشمگین نیوندائه و ون چرخاند و با صدای تحلیل رفته که خشم از آن می‌بارید، خطاب به نیوندائه ل*ب زد:
- اشتباه؟ یعنی چی که ون یه خائنه؟
نیوندائه چند قدم برداشت تا راس و مماس صورت دون قرار گرفت، سپس لبخند مضحکی بر ل*ب طرح زد و گفت:
- زمانی که دفتر سرنوشت یه فرد خائن بسته میشه و همه مجازات شدنش رو می‌پذیرن، دوتا برادر که از خون و گوشت هم نیستن، اعتراض نمی‌کنن که دفتر سرنوشت خائن ون میناموتو باری دیگه باز بشه و حق زندگی کردن رو بهش پس ب*دن، درسته؟
دون تعجیلی در حرف زدن نداشت، پس سکوت را ترجیح داد و چند قدم به طرف قصر برداشت. برای پسری مانند دون، دیدن چهره‌ی ون در چنین شرایطی، آن هم برای آخرین بار، هم کار دشوار و غیرممکنی و هم زجرآور و گلوسوز بود، پس ترجیح داد حتی برای بار آخر هم که شده باشد، اجزای صورت او را از نظر نگذراند و بی‌هیچ حرف و وداعی، مکان را ترک کند و برود.
دال یک مسیر کوتاه را بالای ده بار رفته و بازگشته بود. در حینی که راه می‌رفت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هنوز هم باور ندارم که ون می‌تونه یه خائن باشه.
مردمک چشمانش را اطراف زندان چرخاند. چشمش به دستبندی افتاد که روز تولدش به او هدیه داده بود. دستبند را برداشت و به مهره‌های طلایی رنگش خیره شد. دستانش را مشت کرد و دستبند را میان انگشتانش فشرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- چی می‌تونه باعث بشه که یه دختر پاک و معصوم که هنوز اول جوونیشه تبدیل به فرد خبیثی بشه؟
دون با دیدن برادر ناتنی‌اش دال، از شدت تعجب چشمانش گرد شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
_ اوه خدای من! اصلاً باورم نمی‌شه!
با قدم‌های نامتعادل خود را به میله‌های زندان رساند و گفت:
- برادر، خوبی؟
دال هر دو دستش را پشت کمرش گره زد و روی پاشنه‌ی پایش چرخید و با لکنت زبان ل*ب ورچید:
- خو، خوبم.
ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی دون بالا پرید.
- اما من مطمئنم که حالت از بد هم بدتره.
وارد زندان شد و هر دو دستش را بر روی شانه‌ی دال گذاشت و شانه‌اش را ماساژ داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- توی همچین شرایطی چطور می‌خوای توی کلاس‌ها شرکت کنی؟
دال پوزخندی زد و نگاه سراپا تمسخرش را به اندام دون داد و گفت:
- از چه کلاسی داری صحبت می‌کنی؟ تموم فکر و ذکر من اینه که چطور جون ون رو نجات بدم و مخمصه رو ازش دور کنم، تو فکرت پیش کلاس‌ها هست؟ خیلی مضحکه!
دون ژست مغرورانه‌ای گرفت و مردمک چشمانش را در اجزای صورت دال چرخاند و ل*ب زد:
- می‌دونی مضحک‌تر از همه چیز چیه؟ این‌که ون میناموتو یه خائنه و هیچ جای بخششی براش وجود نداره؛ اما هنوز دنبال یه راهی می‌گردی که بی‌گناهیش رو اثبات کنی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

ANLI

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,438
کیف پول من
175,863
Points
7,488
دال با حرف دون، سرش سوت کشید و بدنش به لرزه افتاد و دردی سرتاسر وجودش را فرا گرفت. مردمک چشمانش را در اجزای صورت دون چرخاند.
- مگه مدرکی علیه ون داری که ان‌قدر قاطعانه حرف می‌زنی؟
دون پوزخندی زد و در جواب با لحنی قاطع و محکم ل*ب زد:
- زمانی که پادشاه و شاهزاده میگن که ون یه خائنه، همین یعنی مدرک‌. من مطمئنم که هیچ‌وقت پادشاه و شاهزاده تصمیم اشتباهی نمی‌گیرن.
دون دستی در موهای بلند و ابریشمی خود کشید، سپس به ادامه‌ی حرفش افزود:
- بهتره حست رو توی قلبت دفن کنی و دفتر این عشق نافرجام رو ببندی و به آتیش بکشی.
دال با دستان قوی و مردانه‌اش، عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. هضم جریانات و اتفاق‌های چند ساعت قبل و حرف‌های چشم بسته دون راجع به ون، برایش دشوار بود. دون نگاهی گذرا به دال انداخت و به سرعت از زندان خارج شد. دال روی زانویش نشست و با صدایی که بغض تهاجم گلویش را می‌درید، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- قلبم می‌سوزه! چطور می‌تونم اجازه بدم که ون رو مجازات کنن؟
نگاهش حول مهره‌های درخشان دستبندی که لابه‌لای انگشتانش می‌درخشیدند، چرخ خورد. ناخودآگاه، یک تای ابروانش بالا پرید و قطره‌ی سرکش اشکی، از گوشه‌ی چشمان همچو الماسش چکید. دستبند را بر روی س*ی*نه‌ی چپش نهاد و با صدای تحلیل رفته‌ای، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- دختری که حتی آزارش به یه مورچه هم نمی‌رسید و من رو خیلی دوست داشت، چطور می‌تونه بی‌علت به یه دختر خبیث و خائن تبدیل بشه و قلبش سنگ بشه و به‌جای گرفتن دست‌های من، دست مرگ رو بگیره؟ بی‌شک یه اشتباه بزرگ باعث شده که تبدیل به فرد خائنی بشه.
زمانی که تاریکی بر همه جا سایه افکنده بود، دال شمشیرش را از قلاف بیرون کشیده بود و برای این‌که بتواند از زندانی که برایش حکم مرگ را صادر کرده بود، فرار کند و به دنبال راهی برای نجات جان ون باشد، سر چندین سرباز که جلوی درب زندان، نگهبانی می‌دادند را از تنشان جدا کرده بود. بوی هجوم خون مثل مشتی می‌ماند که در بینی‌اش می‌کوبیدند. از محل زندان‌بان خارج شد. صدای جیرجیرک‌ها با صدای خش خش برگ‌ها درهم آمیخته و فضای شب را دل‌انگیزتر کرده بود. تمام حواس دال به طرف چند تن سرباز که همانند حصیر گرداگرد ون را احاطه کرده بودند، معطوف شد‌. مردم چندتا چندتا از هر سو به طرف درب ورودی کاخ می‌آمدند تا بدانند قضیه از چه قرار است که پادشاه از همگان درخواست کرده که در چنین شب و ساعتی یکایک آن‌ها حضور داشته باشند و کسانی که در این ساعت در کاخ نباشند، مجازات خواهند شد. دال با لحنی که تعجب و ترس و نگرانی در آن موج می‌زد، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ون! اجازه نمیدم که تسلیم بشی، اگر هم مرتکب اشتباهی شده باشی، من خودم مجازاتت می‌کنم.
نیوندائه بر روی تخت پادشاهی پدرش نشست و با صدای رسایی خطاب به مملویی از جمعیت، گفت:
- سلام! همگی به کاخ و قصر بزرگ پادشاه تاکهیوکو اونیونگ جون خوش اومدین، حضور یکایک شما در چنین شب و ساعتی، قابل تحسین هست، چون برای پادشاه کشورتون ارزش والایی برخوردار بودین که به پیشنهادشون دست رد ندادین.
با تندی و شتاب فراوان از میان انبوهی از مردم گذشت. هجوم سوز سرما رعشه‌ای را به جسمش انداخت.
- همون‌طور که مشاهده می‌کنین، دختر هفده ساله‌ای وسط حیاط قصر هست که مرتکب اشتباه بزرگی شده که به چشم ما اون یه خائنه. درواقع ذات کثیف داشتن و یه خائن و فرد خبیث بودن، ربطی به سن کم یا زیاد نداره، خائن همیشه خبیث می‌مونه و رحم هم نداره. متاسفانه به قدری اشتباهش بزرگه که قابل بخشش نیست و با مجازات کردنش چیزی درست نمی‌شه و تا چند دقیقه‌ی دیگه، سرش از تنش جدا خواهد شد.
نیوندائه بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و راهی که رفته بود را برگشت.
- حتی مرگ هم برای یه خائن که هر بار از اعتماد پادشاه یا شاهزاده‌ها سواستفاده می‌کنه، کمه و باید مجازات مجزای دیگه‌ای برای چنین افراد خائن و پلیدی، در نظر گرفته بشه؛ اما از اون‌جا که پدرم پادشاه دلسوزیه، از من خواهش کرد که مرگ آسون‌تری رو براش در نظر بگیریم.
با خارج شدن پادشاه تاکهیوکو اونیونگ جون از قصر، تمامی مردم به احترامش تعظیم کردند. تاکهیوکو بر روی تخت نشست و مردمک چشمانش را در بین مملویی از جمعیت که گرداگرد هم ایستاده بودند، به چرخش در آورد.
- سلام! خوش اومدین.
صدای تک تک مردم که با هم آمیخته شده بودند، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش پادشاه تاکهیوکو پیچید.
- سلام بر پادشاه بزرگ.
دال که در گیجی و بهت به سر می‌برد، با خشم به طرف پدرش هجوم برد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- نه پدر!
جلوی پای پدرش زانو زد و سرش را بر روی زانوی او نهاد و آه از نهادش برخاست. صدای هق‌هق‌اش، بیش از پیش در چاهسار گوش پدرش پیچید. پادشاه دست قدرتمندش را بر روی موهای مجعد دال کشید. دال با صدایی سرشار از بغض، ادامه داد:
- قسم می‌خورم که ون خائن نیست و بی‌گناهه، خواهش می‌کنم یه فرصت بده تا بی‌گناهی‌اش رو ثابت کنم، اگر، اگر کوچیک‌ترین خطایی از ون سر زده باشه، قسم می‌خورم که خودم سرش رو از تنش جدا می‌کنم.
#اغواگر_عنکبوت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دال با حرف دون، سرش سوت کشید و بدنش به لرزه افتاد و دردی سرتاسر وجودش را فرا گرفت. مردمک چشمانش را در اجزای صورت دون چرخاند.
- مگه مدرکی علیه ون داری که ان‌قدر قاطعانه حرف می‌زنی؟
دون پوزخندی زد و در جواب با لحنی قاطع و محکم ل*ب زد:
- زمانی که پادشاه و شاهزاده میگن که ون یه خائنه، همین یعنی مدرک‌. من مطمئنم که هیچ‌وقت پادشاه و شاهزاده تصمیم اشتباهی نمی‌گیرن.
دون دستی در موهای بلند و ابریشمی خود کشید، سپس به ادامه‌ی حرفش افزود:
- بهتره حست رو توی قلبت دفن کنی و دفتر این عشق نافرجام رو ببندی و به آتیش بکشی.
دال با دستان قوی و مردانه‌اش، عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. هضم جریانات و اتفاق‌های چند ساعت قبل و حرف‌های چشم بسته دون راجع به ون،  برایش دشوار بود. دون نگاهی گذرا به دال انداخت و به سرعت از زندان خارج شد. دال روی زانویش نشست و با صدایی که بغض تهاجم گلویش را می‌درید، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- قلبم می‌سوزه! چطور می‌تونم اجازه بدم که ون رو مجازات کنن؟
نگاهش حول مهره‌های درخشان دستبندی که لابه‌لای انگشتانش می‌درخشید، چرخ خورد. ناخودآگاه، یک تای ابروانش بالا پرید و قطره‌ی سرکش اشکی، از گوشه‌ی چشمان همچو الماسش چکید. دستبند را بر روی س*ی*نه‌ی چپش نهاد و با صدای تحلیل رفته‌ای، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- دختری که حتی آزارش به یه مورچه هم نمی‌رسید و من رو خیلی دوست داشت، چطور می‌تونه بی‌علت به یه دختر خبیث و خائن تبدیل بشه و قلبش سنگ بشه و به‌جای گرفتن دست‌های من، دست مرگ رو بگیره؟ بی‌شک یه اشتباه بزرگ باعث شده که تبدیل به فرد خائنی بشه.
زمانی که تاریکی بر همه جا سایه افکنده بود، دال شمشیرش را از قلاف بیرون کشیده بود و برای این‌که بتواند از زندانی که برایش حکم مرگ را صادر کرده بود، فرار کند و به دنبال راهی برای نجات جان ون باشد، سر چندین سرباز که جلوی درب زندان، نگهبانی می‌دادند را از تنشان جدا کرده بود. بوی هجوم خون مثل مشتی می‌ماند که در بینی‌اش می‌کوبیدند. از محل زندان‌بان خارج شد. صدای جیرجیرک‌ها با صدای خش خش برگ‌ها درهم آمیخته و فضای شب را دل‌انگیزتر کرده بود. تمام حواس دال به طرف چند تن سرباز که همانند حصیر گرداگرد ون را احاطه کرده بودند، معطوف شد‌. مردم چندتا چندتا از هر سو به طرف درب ورودی کاخ می‌آمدند تا بدانند قضیه از چه قرار است که پادشاه از همگان درخواست کرده که در چنین شب و ساعتی یکایک آن‌ها حضور داشته باشند و کسانی که در این ساعت در کاخ نباشند، مجازات خواهند شد. دال با لحنی که تعجب و ترس و نگرانی در آن موج می‌زد، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ون! اجازه نمیدم که تسلیم بشی، اگر هم مرتکب اشتباهی شده باشی، من خودم مجازاتت می‌کنم.
نیوندائه بر روی تخت پادشاهی پدرش نشست و با صدای رسایی خطاب به مملویی از جمعیت، گفت:
- سلام! همگی به کاخ و قصر بزرگ پادشاه تاکهیوکو اونیونگ جون خوش اومدین، حضور یکایک شما در چنین شب و ساعتی، قابل تحسین هست، چون برای پادشاه کشورتون ارزش والایی برخوردار بودین که به پیشنهادشون دست رد ندادین.
با تندی و شتاب فراوان از میان انبوهی از مردم گذشت. هجوم سوز سرما رعشه‌ای را به جسمش انداخت.
- همون‌طور که مشاهده می‌کنین، دختر هفده ساله‌ای وسط حیاط قصر هست که مرتکب اشتباه بزرگی شده که به چشم ما اون یه خائنه. درواقع ذات کثیف داشتن و یه خائن و فرد خبیث بودن، ربطی به سن کم یا زیاد نداره، خائن همیشه خبیث می‌مونه و رحم هم نداره. متاسفانه به قدری اشتباهش بزرگه که قابل بخشش نیست و با مجازات کردنش چیزی درست نمی‌شه و تا چند دقیقه‌ی دیگه، سرش از تنش جدا خواهد شد.
نیوندائه بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و راهی که رفته بود را برگشت.
- حتی مرگ هم برای یه خائن که هر بار از اعتماد پادشاه یا شاهزاده‌ها سواستفاده می‌کنه، کمه و باید مجازات مجزای دیگه‌ای برای چنین افراد خائن و پلیدی، در نظر گرفته بشه؛ اما از اون‌جا که پدرم پادشاه دلسوزیه، از من خواهش کرد که مرگ آسون‌تری رو براش در نظر بگیریم.
با خارج شدن پادشاه تاکهیوکو اونیونگ جون از قصر، تمامی مردم به احترامش تعظیم کردند. تاکهیوکو بر روی تخت نشست و مردمک چشمانش را در بین مملویی از جمعیت که گرداگرد هم ایستاده بودند، به چرخش در آورد.
- سلام! خوش اومدین.
صدای تک تک مردم که با هم آمیخته شده بودند، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش پادشاه تاکهیوکو پیچید.
- سلام بر پادشاه بزرگ.
دال که در گیجی و بهت به سر می‌برد، با خشم به طرف پدرش هجوم برد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- نه پدر!
جلوی پای پدرش زانو زد و سرش را بر روی زانوی او نهاد و آه از نهادش برخاست. صدای هق‌هق‌اش، بیش از پیش در چاهسار گوش پدرش پیچید. پادشاه دست قدرتمندش را بر روی موهای مجعد دال کشید. دال با صدایی سرشار از بغض، ادامه داد:
- قسم می‌خورم که ون خائن نیست و بی‌گناهه، خواهش می‌کنم یه فرصت بده تا بی‌گناهی‌اش رو ثابت کنم، اگر، اگر کوچیک‌ترین خطایی از ون سر زده باشه، قسم می‌خورم که خودم سرش رو از تنش جدا می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا