• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • رمان مسخ لطیف اثر کوثر کاربر انجمن تک رمان کلیک کنید

درحال تایپ رمان اغواگر عنکبوت | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع امی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 909
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,149
لایک‌ها
4,986
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
137,353
Points
6,969
***
«کاخ و قصر ژاپن (کوکیو)»
اونیونگ جون، در دلش به خودش و حواس ‌پرتی‌اش کرورها بار لعنت فرستاد، شمشیرش را میان دستانش رد و بدل کرد و رو به پدرش گفت:
- بابانوئل کی میاد؟
- کم‌کم پیداش میشه.
اونیونگ جون، با لحن خطرناک و مرموزی زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هنوز کامل تزئین کاخ و قصر به اتمام نرسیده، الان بابانوئل و اهالی محله میان.
دال، برق کفش‌هایش از شدت تمیز بودن توانست چشمان مشکی رنگ اونیونگ را کور کند. نیشخند موزیانه‌ای زد و با شیطنت خاصی گفت:
- قراره بابانوئل به ما هم هدیه بده.
اونیونگ، با لبخند به او با تیله‌‌های مشکی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی ل*ب زد:
- تو بزر‌گ‌ترین هدیه‌ی این کشور برای ما و تمامی مردمی. هدیه می‌خوای چی‌کار تا زمانی که خودت بهترین هدیه‌ای؟
دو گوی زیبا و سبز رنگ دال درخشش گرفت. با ژست مغرورانه‌ای به دیوار کاخ تکیه داد و گفت:
- قطعاً همین‌طوره، اما هدایای بابانوئل توی همچین روز مبارکی یه چیز دیگه‌ست. یه رنگ و بوی عجیب و غریبی داره! وصف نکردنیه.
اونیونگ، نگاهش را با ل*ذت اطراف کاخ چرخاند و قولنج انگشتانش را شکست و گفت:
- پس باید پنج تا هدیه به ما بده.
دال، پوزخند تلخی زد و خیره به مردمک چشمان اونیونگ که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- به یکیمون هم هدیه بده هنر کرده.
اونیونگ، چشمانش را بر روی هم فشرد و نفسش را حبس کرد و گفت:
- برو داخل کاخ، به مابقی هم بگو که کارهاشون رو سریع‌تر به اتمام برسونن.
دال، آب دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و در دلش به خودش و حواس ‌پرتی‌اش کرورها بار لعنت فرستاد و گفت:
- به کل فراموش کردم که بهشون سر بزنم. خوب شد که یادآوری کردی!
اونیونگ با لجاجت خاک‌های مزاحم را از روی لباسش پاک کرد و چند قدم خرامان به اطراف کاخ برداشت. امروز کاخ برایش یک رنگ و بوی دیگری داشت گویا به بهشتی می‌مانست که زیر پایش آب روان گذر می‌کند و پرندگان برایش آواز می‌خوانند.
سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزن و مشکی رنگش اطراف را آنالیز کند تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. بازدم عمیقش را از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای ظریف و فوق‌العاده زیبایش بود، خطاب به یکی از سربازها گفت:
- چقدر دیگه کارشون تمومه؟
سپس با نظاره‌ی صورت او به سمت یکی از گل‌ها می‌خزد و درب چوبی قصر را بست و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- مگه نگفتم تا یک ساعت دیگه تموم کارها رو انجام بدین؟ پس چرا هنوز نصف کارها انجام نشده‌ست؟
زمانی که مکث و تعللش را دید، مجبور شد نگاهش را بالا بکشد و به ریشخند بی‌حال و تحقیر کننده‌اش خیره بشود. چند گام به طرف کاخ برداشت و در قسمتی از ایوان نشست. دال پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- ظاهراً بابانوئل یکم دیرتر میاد و مراسم رو شروع می‌کنه.
قیافه‌ی اونیونگ از این حرف دال وا رفت و با لبخند خبیثی که بر روی لبانش طرح بسته بود؛ خشمگین و نیش‌آلود از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- چرا؟
- پدر گفت و من از علتش بی‌خبرم.
با بلند شدن از روی ایوان و چند گام برداشتن تپش قلبش بیشتر شد و بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد.
- همچین چیزی امکان نداره، بابانوئل تا الان باید توی راه باشه.
تا آمد قدم استوار دیگری بردارد، دال قهقهه‌ای زد و از میان خنده‌هایش ل*ب زد:
- شوخی کردم، بابانوئل نزدیک‌های قصره.
با این‌که قدش زیادی بلند بود و صورت رنگ‌پریده‌اش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتش‌بار دال قرار می‌گرفت، اما با این وجود پنج شش سانتی، از او کوتاه‌تر است‌. چشمانش را در حدقه چرخاند و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، فریاد زد:
- چرا همیشه من رو اذیت می‌کنی؟
- چون پرقدرتم و می‌تونم این کار رو انجام بدم، چرا حسودیت میشه؟
سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکت‌های ایوان کوبید و در حینی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، ل*ب از ل*ب گشود:
- همیشه اجازه بده اطرافیانت ازت تعریف کنن نه خودت. در ضمن فکر می‌کنی از من قوی‌تری؟
با یک حرکت از جای برخاست و هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- اشتباه می‌کنی.
اونیونگ، تنها زمانی توانست از چشمان درشت و محصور شده در سایه‌‌های دودی دال چشم بردارد که پدرش زبانش را به تلخی چرخاند و خطاب به سربازها با صدایی بشاش فریاد زد:
- عجله کنین، بابانوئل و تعداد زیادی از اهالی محله دارن به کاخ میان.
دال نفس عمیقی کشید و ل*ب زد:
- لباسم خوبه؟
اونیونگ مردمک چشمانش را چرخاند و سراپای دال را از زیر نظر گذراند و پس از اندکی مکث، گفت:
- از نظر من که خیلی بهت میاد، نظر خودت چیه؟
سرش را پایین انداخت و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد؛ زیرا هیچ نظری راجع به لباس و نوع پوشش امروزش نداشت، پس سکوت کردن گزینه‌ی مناسبی بود.
#اغواگر_عنکبوت
#زری
#انجمن_تک_رمان

کد:
***
«کاخ و قصر ژاپن (کوکیو)»
اونیونگ جون، در دلش به خودش و حواس ‌پرتی‌اش کرورها بار لعنت فرستاد، شمشیرش را میان دستانش رد و بدل کرد و رو به پدرش گفت:
- بابانوئل کی میاد؟
- کم‌کم پیداش میشه.
اونیونگ جون، با لحن خطرناک و مرموزی زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هنوز کامل تزئین کاخ و قصر به اتمام نرسیده، الان بابانوئل و اهالی محله میان.
دال، برق کفش‌هایش از شدت تمیز بودن توانست چشمان مشکی رنگ اونیونگ را کور کند. نیشخند موزیانه‌ای زد و با شیطنت خاصی گفت:
- قراره بابانوئل به ما هم هدیه بده.
اونیونگ، با لبخند به او با تیله‌‌های مشکی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی ل*ب زد:
- تو بزر‌گ‌ترین هدیه‌ی این کشور برای ما و تمامی مردمی. هدیه می‌خوای چی‌کار تا زمانی که خودت بهترین هدیه‌ای؟
دو گوی زیبا و سبز رنگ دال درخشش گرفت. با ژست مغرورانه‌ای به دیوار کاخ تکیه داد و گفت:
- قطعاً همین‌طوره، اما هدایای بابانوئل توی همچین روز مبارکی یه چیز دیگه‌ست. یه رنگ و بوی عجیب و غریبی داره! وصف نکردنیه.
اونیونگ، نگاهش را با ل*ذت اطراف کاخ چرخاند و قولنج انگشتانش را شکست و گفت:
- پس باید پنج تا هدیه به ما بده.
دال، پوزخند تلخی زد و خیره  به مردمک چشمان اونیونگ که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- به یکیمون هم هدیه بده هنر کرده.
اونیونگ، چشمانش را بر روی هم فشرد و نفسش را حبس کرد و گفت:
- برو داخل کاخ، به مابقی هم بگو که کارهاشون رو سریع‌تر به اتمام برسونن.
دال، آب دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و در دلش به خودش و حواس ‌پرتی‌اش کرورها بار لعنت فرستاد و گفت:
- به کل فراموش کردم که بهشون سر بزنم. خوب شد که یادآوری کردی!
اونیونگ با لجاجت خاک‌های مزاحم را از روی لباسش پاک کرد و چند قدم خرامان به اطراف کاخ برداشت. امروز کاخ برایش یک رنگ و بوی دیگری داشت گویا به بهشتی می‌مانست که زیر پایش آب روان گذر می‌کند و پرندگان برایش آواز می‌خوانند.
سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزن و مشکی رنگش اطراف را آنالیز کند تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. بازدم عمیقش را از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای ظریف و فوق‌العاده زیبایش بود، خطاب به یکی از سربازها گفت:
- چقدر دیگه کارشون تمومه؟
سپس با نظاره‌ی صورت او به سمت یکی از گل‌ها می‌خزد و درب چوبی قصر را بست و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- مگه نگفتم تا یک ساعت دیگه تموم کارها رو انجام بدین؟ پس چرا هنوز نصف کارها انجام نشده‌ست؟
زمانی که مکث و تعللش را دید، مجبور شد نگاهش را بالا بکشد و به ریشخند بی‌حال و تحقیر کننده‌اش خیره بشود. چند گام به طرف کاخ برداشت و در قسمتی از ایوان نشست. دال پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- ظاهراً بابانوئل یکم دیرتر میاد و مراسم رو شروع می‌کنه.
قیافه‌ی اونیونگ از این حرف دال وا رفت و با لبخند خبیثی که بر روی لبانش طرح بسته بود؛ خشمگین و نیش‌آلود از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- چرا؟
- پدر گفت و من از علتش بی‌خبرم.
با بلند شدن از روی ایوان و چند گام برداشتن تپش قلبش بیشتر شد و بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد.
- همچین چیزی امکان نداره، بابانوئل تا الان باید توی راه باشه.
تا آمد قدم استوار دیگری بردارد، دال قهقهه‌ای زد و از میان خنده‌هایش ل*ب زد:
- شوخی کردم، بابانوئل نزدیک‌های قصره.
با این‌که قدش زیادی بلند بود و صورت رنگ‌پریده‌اش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتش‌بار دال قرار می‌گرفت، اما با این وجود پنج شش سانتی، از او کوتاه‌تر است‌. چشمانش را در حدقه چرخاند و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، فریاد زد:
- چرا همیشه من رو اذیت می‌کنی؟
- چون پرقدرتم و می‌تونم این کار رو انجام بدم، چرا حسودیت میشه؟
سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکت‌های ایوان کوبید و در حینی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، ل*ب از ل*ب گشود:
- همیشه اجازه بده اطرافیانت ازت تعریف کنن نه خودت. در ضمن فکر می‌کنی از من قوی‌تری؟
با یک حرکت از جای برخاست و هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- اشتباه می‌کنی.
اونیونگ، تنها زمانی توانست از چشمان درشت و محصور شده در سایه‌‌های دودی دال چشم بردارد که پدرش زبانش را به تلخی چرخاند و خطاب به سربازها با صدایی بشاش فریاد زد:
- عجله کنین، بابانوئل و تعداد زیادی از اهالی محله دارن به کاخ میان.
دال نفس عمیقی کشید و ل*ب زد:
- لباسم خوبه؟
اونیونگ مردمک چشمانش را چرخاند و سراپای دال را از زیر نظر گذراند و پس از اندکی مکث، گفت:
- از نظر من که خیلی بهت میاد، نظر خودت چیه؟
سرش را پایین انداخت و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد؛ زیرا هیچ نظری راجع به لباس و نوع پوشش امروزش نداشت، پس سکوت کردن گزینه‌ی مناسبی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,149
لایک‌ها
4,986
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
137,353
Points
6,969
بابانوئل کلاه قرمز رنگش را بر روی سرش تنظیم کرد و چند رشته از موهای جوگندمی‌اش را از روی پیشانی چین خورده‌اش کنار زد. نیم‌نگاهی گذرا به حول فضای زیبا و چراغانی انداخت و خطاب به یکی از محافظانش گفت:
- به تاکهیوکو اونیونگ جون خبر بده که من اومدم.
دستش را بر روی بلندی ریش‌های پروفسوری‌اش کشید و مردمک چشمانش را به طرف درخت آرزوها چرخاند و سپس خطاب به یوتو به ادامه‌ی‌ حرفش افزود:
- داخل شهر هوکایدو بازار کریسمسی برپا شده؟
- بله.
کمربند مشکی رنگش را دور کمرش بست و در حینی که عینکش را از روی چشمانش برمی‌داشت و چشمانش را می‌فشرد، گفت:
- هدیه‌هایی که گفتم تهیه کردی؟
یوتو چند گام به طرف درختان کاجی برداشت و به فضای چراغانی چشم دوخت.
- بله.
تاکومی چند گام شتابان به طرف بابانوئل برداشت و در حینی که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
- تاکهیوکو اونیونگ جون گفتن داخل کاخ بشینین تا بیایم.
بابانوئل سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و از میان درختان تنومند گذر کرد و گوشه‌ای از کاخ نشست.
دانه‌های مرواریدی برف از لمبرهای کوچک پایین می‌آمدند و زمین را فرش می‌کردند. تاکومی زبان بر ل*ب کشید و گفت:
- کی مراسم رو شروع می‌کنی؟
- زمانی که همه‌ی اهالی به کاخ اومدن.
صدای همهمه‌ای در جای‌جای کاخ پیچید و سکوت حزن‌آلود قصر را درهم شکست. نیوندائه لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش‌ کشید و سلاح سردش را قلاف کرد و چند رشته از هلال مشکی رنگ موهایش را پشت گوشش نهاد و گفت:
- سلام بابانوئل، خوش اومدی.
بابانوئل کلاهش را از روی سرش برداشت و چنگی به موهای نمناک و جوگندمی‌اش زد و تعظیم‌ کرد و گفت:
- سلام، پادشاه کجاست؟
نیوندائه بر روی تخت نشست و کمان ابروان شلاقی‌اش را درهم کشید.
- داره برای مراسم آماده میشه.
بابانوئل به تکان دادن سرش اکتفا کرد و کلاهش را بر روی سرش نهاد. دال در حینی که سلاح سردش را میان دستانش رد و بدل می‌کرد، تک خنده‌ای کرد و گفت:
- بابانوئل کی اومدی؟
- چند دقیقه‌ای میشه.
اهالی محله همگی باهم تعظیم‌ کردند و گوشه‌ای از کاخ گرداگرد هم نشستند. نیوندائه نگاهی به کیک توت فرنگی انداخت و خطاب به دال گفت:
- به‌نظرت کیکی که از بازار خریدم طعم خوبی داره؟
دال چند قدم خرامان به طرف کیک برداشت و یک تای ابروان شلاقی‌اش را بالا برد و انگشت اشاره‌ی دستش را در کیک فرو برد و پس از آن انگشتش را مکید و گفت:
- اوم، عجب طعم و مزه‌ای داره!
نیوندائه چشمانش را در اعضای صورت بابانوئل چرخاند و سپس نرمخند لبانش کش آمد؛ اما به سرعت سرش را به طرف صورت دال که هنوز انگشتش را می‌مکید چرخاند و چشم غره‌ای نثارش کرد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- دال، من گفتم به کیک ناخنک بزن؟
قهقهه‌ای زد و در حینی که انگشت سبابه‌اش را در هوا می‌چرخاند و قصد داشت باری دیگر در کیک فرو ببرد، نیوندائه با یک‌ حرکت از جای برخاست و ظرف بلوری کیک را در دستانش گرفت و در حینی که از شدت خشم کمان ابروانش درهم فرو می‌رفت، غرید:
- این کارت رو به پدر میگم.
- برو بگو، به‌نظرت مجازاتم می‌کنه؟
نیوندائه نگاه سراپا تمسخرش را به دال داد و سپس پروانه‌ای که بر روی کیک قرار داشت را جایی قرار داد که برادرش انگشت اشاره‌اش را در آن فرو برده بود. کیک را بر روی میز نهاد و انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و به نشانه‌ی تهدید تکان داد و گفت:
- دال، زمان شوخی نیست جدی باش.
گوشه‌ای از کاخ نشست و پای راستش را بر روی پای چپش نهاد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حالا مگه چی‌شد؟ یکم با انگشتم طعم کیک رو چشیدم. بد کردم؟
شانه‌ای بالا انداخت و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره ماند. ذهنش به طرف فکرهایی که در سرش می‌گذراند پر کشید. آن صح*نه‌ای که دختری زیبا در رستوران کار می‌کرد را به یاد آورد. ناخودآگاه نرمخند لبانش کش آمد و تپش قلبش تشدید پیدا کرد. با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد و زیر ل*ب زمزمه‌وار گفت:
- چطوره که امشب به همون رستوران قدیمی برم؟
اندکی به این قضایا فکر کرد و نوچی زیر ل*ب گفت و از جای برخاست. از پله‌هایی که وسط کاخ وجود داشت دوتا یکی پایین رفت و به آرامی گام برداشت. دستش را بر روی برگ‌های سبز درخت ارس چینی کشید. به راحتی می‌توانست حرکات دانه‌های مرواریدی برف را بر روی برگ‌های سبز درخت ارس چینی و افرای زیبولد احساس کند. دستش را بر روی گوشه‌ی لباس بلندش کشید و رد دانه‌ی مرواریدی برف را از روی لباس زیبایش پاک کرد. مجدداً فکرش به‌ سوی آن دختر همچو پرنده پر کشید. در حینی که چند گام به طرف درخت ارغوانه ژاپنی برمی‌داشت، لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و ل*ب زد:
- امشب به اون رستوران میرم.
#اغواگر_عنکبوت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بابانوئل کلاه قرمز رنگش را بر روی سرش تنظیم کرد و چند رشته از موهای جوگندمی‌اش را از روی پیشانی چین خورده‌اش کنار زد. نیم‌نگاهی گذرا به حول فضای زیبا و چراغانی انداخت و خطاب به یکی از محافظانش گفت:
- به تاکهیوکو اونیونگ جون خبر بده که من اومدم.
دستش را بر روی بلندی ریش‌های پروفسوری‌اش کشید و مردمک چشمانش را به طرف درخت آرزوها چرخاند و سپس خطاب به یوتو به ادامه‌ی‌ حرفش افزود:
- داخل شهر هوکایدو بازار کریسمسی برپا شده؟
- بله.
کمربند مشکی رنگش را دور کمرش بست و در حینی که عینکش را از روی چشمانش برمی‌داشت و چشمانش را می‌فشرد، گفت:
- هدیه‌هایی که گفتم تهیه کردی؟
یوتو چند گام به طرف درختان کاجی برداشت و به فضای چراغانی چشم دوخت.
- بله.
تاکومی چند گام شتابان به طرف بابانوئل برداشت و در حینی که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
- تاکهیوکو اونیونگ جون گفتن داخل کاخ بشینین تا بیایم.
بابانوئل سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و از میان درختان تنومند گذر کرد و گوشه‌ای از کاخ نشست.
دانه‌های مرواریدی برف از لمبرهای کوچک پایین می‌آمدند و زمین را فرش می‌کردند. تاکومی زبان بر ل*ب کشید و گفت:
- کی مراسم رو شروع می‌کنی؟
- زمانی که همه‌ی اهالی به کاخ اومدن.
صدای همهمه‌ای در جای‌جای کاخ پیچید و سکوت حزن‌آلود قصر را درهم شکست. نیوندائه لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش‌ کشید و سلاح سردش را قلاف کرد و چند رشته از هلال مشکی رنگ موهایش را پشت گوشش نهاد و گفت:
- سلام بابانوئل، خوش اومدی.
بابانوئل کلاهش را از روی سرش برداشت و چنگی به موهای نمناک و جوگندمی‌اش زد و تعظیم‌ کرد و گفت:
- سلام، پادشاه کجاست؟
نیوندائه بر روی تخت نشست و کمان ابروان شلاقی‌اش را درهم کشید.
- داره برای مراسم آماده میشه.
بابانوئل به تکان دادن سرش اکتفا کرد و کلاهش را بر روی سرش نهاد. دال در حینی که سلاح سردش را میان دستانش رد و بدل می‌کرد، تک خنده‌ای کرد و گفت:
- بابانوئل کی اومدی؟
- چند دقیقه‌ای میشه.
اهالی محله همگی باهم تعظیم‌ کردند و گوشه‌ای از کاخ گرداگرد هم نشستند. نیوندائه نگاهی به کیک توت فرنگی انداخت و خطاب به دال گفت:
- به‌نظرت کیکی که از بازار خریدم طعم خوبی داره؟
دال چند قدم خرامان به طرف کیک برداشت و یک تای ابروان شلاقی‌اش را بالا برد و انگشت اشاره‌ی دستش را در کیک فرو برد و پس از آن انگشتش را مکید و گفت:
- اوم، عجب طعم و مزه‌ای داره!
نیوندائه چشمانش را در اعضای صورت بابانوئل چرخاند و سپس نرمخند لبانش کش آمد؛ اما به سرعت سرش را به طرف صورت دال که هنوز انگشتش را می‌مکید چرخاند و چشم غره‌ای نثارش کرد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- دال، من گفتم به کیک ناخنک بزن؟
قهقهه‌ای زد و در حینی که انگشت سبابه‌اش را در هوا می‌چرخاند و قصد داشت باری دیگر در کیک فرو ببرد، نیوندائه با یک‌ حرکت از جای برخاست و ظرف بلوری کیک را در دستانش گرفت و در حینی که از شدت خشم کمان ابروانش درهم فرو می‌رفت، غرید:
- این کارت رو به پدر میگم.
- برو بگو، به‌نظرت مجازاتم می‌کنه؟
نیوندائه نگاه سراپا تمسخرش را به دال داد و سپس پروانه‌ای که بر روی کیک قرار داشت را جایی قرار داد که برادرش انگشت اشاره‌اش را در آن فرو برده بود. کیک را بر روی میز نهاد و انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و به نشانه‌ی تهدید تکان داد و گفت:
- دال، زمان شوخی نیست جدی باش.
گوشه‌ای از کاخ نشست و پای راستش را بر روی پای چپش نهاد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حالا مگه چی‌شد؟ یکم با انگشتم طعم کیک رو چشیدم. بد کردم؟
شانه‌ای بالا انداخت و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره ماند. ذهنش به طرف فکرهایی که در سرش می‌گذراند پر کشید. آن صح*نه‌ای که دختری زیبا در رستوران کار می‌کرد را به یاد آورد. ناخودآگاه نرمخند لبانش کش آمد و تپش قلبش تشدید پیدا کرد. با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد و زیر ل*ب زمزمه‌وار گفت:
- چطوره که امشب به همون رستوران قدیمی برم؟
اندکی به این قضایا فکر کرد و نوچی زیر ل*ب گفت و از جای برخاست. از پله‌هایی که وسط کاخ وجود داشت دوتا یکی پایین رفت و به آرامی گام برداشت. دستش را بر روی برگ‌های سبز درخت ارس چینی کشید. به راحتی می‌توانست حرکات دانه‌های مرواریدی برف را بر روی برگ‌های سبز درخت ارس چینی و افرای زیبولد احساس کند. دستش را بر روی گوشه‌ی لباس بلندش کشید و رد دانه‌ی مرواریدی برف را از روی لباس زیبایش پاک کرد. مجدداً فکرش به‌ سوی آن دختر همچو پرنده پر کشید.  در حینی که چند گام به طرف درخت ارغوانه ژاپنی برمی‌داشت، لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و ل*ب زد:
- امشب به اون رستوران میرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,149
لایک‌ها
4,986
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
137,353
Points
6,969
بابانوئل مراسم را آغاز کرد. دال در حینی که میان درختان کاج قدم می‌زد با صدای نیوندائه نفسش را حبس کرد و دستان مشت شده‌اش را گشود.
- دال؟
بزاق دهانش را به سختی قورت داد و راهش را به طرف کاخ کج کرد. نیوندائه بلندی لباس مشکی رنگ چرمش را میان انگشتان ظریفش گرفت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- معلومه کجایی؟ دربه‌در دنبالتیم.
برق پوتین‌های مشکی و چرم نیوندائه از شدت تمیز و براق بودن چشمان مشکی رنگ دال را کور کرد. مردمک چشمانش را از پوتین‌هایش گرفت و تمامی اعضای صورتش را از زیر نظر گذراند.
- داشتم قدم می‌زدم.
پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- تو که نباشی توی مراسم به ما خوش‌نمی‌گذره.
نرمخند لبان دال کش آمد و ژست مغرورانه‌ای گرفت و سرجایش میخ‌کوب شد و ل*ب ورچید:
- یه چیزی بگو که خودم ندونم.
نیوندائه نیشخند موذیانه‌ای زد و با شیطنت خاصی گفت:
- اگر بدونی که دختر مورد علاقه‌ات به مراسم اومده و داره موزیک می‌خونه، چه واکنشی نشون میدی؟
دال نگاه سرد و گذرایی به دو گوی مشکی رنگ نیوندائه انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید.
- خیلی بامزه‌ای!
- ولی این‌بار قصد نداشتم بامزه باشم و ترجیح دادم کاملاً جدی باشم‌.
با لبخند به او با تیله‌‌های مشکی رنگش نظری انداخت و با یک حرکت قولنج انگشتانش را شکاند و با ذوق و شوقی که داشت، گفت:
- یعنی ون داره داخل کاخ موزیک می‌خونه؟ پدر که می‌گفت چون مرتکب اشتباه شده اون رو شکنجه می‌کنه، پس چطور جرأت کرده و وارد کاخ شده؟ من که باور نمی‌کنم چون غیرممکنه!
نیوندائه شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- اگر باور نمی‌کنی می‌تونی بری با چشم‌های خودت ببینی.
دال دستانش را پشت کمرش گره زد و قدم‌های شتابانی به طرف کاخ برداشت. هر گامی که برمی‌داشت، صدای ون بیشتر در گوشش نجوا میشد و تپش قلبش تشدید پیدا می‌کرد. نرمخند لبانش کش آمد و از شوق همچو زن جیغ کشید و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و نیوندائه را در آ*غ*و*ش گرفت و او را چند مرتبه چرخاند و در آغوشش فشرد و گفت:
- باورم نمی‌شه که ون به کاخ اومده و داره موزیک می‌خونه، وای این صح*نه رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.
نیوندائه خشک و بی‌حرکت به حرکات برادرش چشم دوخته بود و گویی زبانش به سقف دهانش چسبیده بود و نمی‌توانست چیزی بگوید و هم‌چنان به سکوتش ادامه داد؛ ولی دال فشار دستانش را بر روی کمر نیوندائه بیشتر کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- تو اون رو به این‌جا دعوت کردی؟ مگه تو علم غیب داری که ندای من و حرف دلم رو شنیدی؟
نیوندائه همانند برادرش هیجان‌زده شد و قهقهه‌ای سر داد و گفت:
- تو به ون علاقه داری؟!
همین سؤال باعث شد تا دال، نیوندائه را از آغوشش جدا کند و رویش را برگرداند.
- نه، کی گفته؟
- هیچ‌کی نگفته؛ ولی من از چشم‌هات فهمیدم.
مردمک چشمانش را به طرف آسمان چرخاند و بزاق دهانش را با اضطراب قورت داد و گفت:
- چی رو فهمیدی؟
چشمانش را به‌هم فشرد و نفسش را حبس کرد و پس از چند ثانیه سکوت ل*ب زد:
- این‌که به ون علاقه داری.
- علاقه ندارم؛ ولی طرفدار صدا و موزیک‌هاشم.
قدم‌های متعادلی به طرف دال برداشت و لبان قلوه‌ای‌اش را به داخل دهانش کشید و در دو چشمان زمردینش زل زد و گفت:
- هم بهش علاقه داری و هم عاشقشی!
از فرط هیجان چند قدم عقب‌تر رفت و مردمک چشمانش را به طرف صورت ون چرخاند و گفت:
- کار اشتباهی می‌کنم؟
نیوندائه بر روی تکه سنگی نشست و به درخت تکیه داد. هوم کشداری از گلویش خارج شد و سپس گفت:
- به قدری کارت اشتباهه که اگر به گوش پدر برسه اون رو می‌کشه.
ناخودآگاه، دستانش را مشت کرد و پارچه‌‌ی نرم و چرم لباسش را در بین انگشتانش فشرد و گوشه‌ی چشمش را خاراند و گفت:
- باید اول من رو بکشه؛ اما میشه علتش رو بدونم؟
- نه‌.
انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و نفسش را از پره‌ی بینی‌اش بیرون فرستاد.
- چرا؟
- چون یه رازی بین من و پدر هست که اگر فاش بشه آدم‌های زیادی می‌میرن.
پرده‌ای از اشک چشمان دال را پوشاند و شبیه به یک نوار ضبط شده گفت:
- این راز مربوط به کیه؟
- ون و پدرش و پدر.
بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و دیگر تعجیلی در حرف زدن نداشت، پس ترجیح داد با جویدن پو*ست نازک ل*بش برای ساکت ماندن تلاش کند و احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش انباشه کند و به مراسم و دیگر مردم ملحق شود.
#اغواگر_عنکبوت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بابانوئل مراسم را آغاز کرد. دال در حینی که میان درختان کاج قدم می‌زد با صدای نیوندائه نفسش را حبس کرد و دستان مشت شده‌اش را گشود.
- دال؟
بزاق دهانش را به سختی قورت داد و راهش را به طرف کاخ کج کرد. نیوندائه بلندی لباس مشکی رنگ چرمش را میان انگشتان ظریفش گرفت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- معلومه کجایی؟ دربه‌در دنبالتیم.
برق پوتین‌های مشکی و چرم نیوندائه از شدت تمیز و براق بودن  چشمان مشکی رنگ دال را کور کرد. مردمک چشمانش را از پوتین‌هایش گرفت و تمامی اعضای صورتش را از زیر نظر گذراند.
- داشتم قدم می‌زدم.
پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- تو که نباشی توی مراسم به ما خوش‌نمی‌گذره.
نرمخند لبان دال کش آمد و ژست مغرورانه‌ای گرفت و سرجایش میخ‌کوب شد و ل*ب ورچید:
- یه چیزی بگو که خودم ندونم.
نیوندائه نیشخند موذیانه‌ای زد و با شیطنت خاصی گفت:
- اگر بدونی که دختر مورد علاقه‌ات به مراسم اومده و داره موزیک می‌خونه، چه واکنشی نشون میدی؟
دال نگاه سرد و گذرایی به دو گوی مشکی رنگ نیوندائه انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید.
- خیلی بامزه‌ای!
- ولی این‌بار قصد نداشتم بامزه باشم و ترجیح دادم کاملاً جدی باشم‌.
با لبخند به او با تیله‌‌های مشکی رنگش نظری انداخت و با یک حرکت قولنج انگشتانش را شکاند و با ذوق و شوقی که داشت، گفت:
- یعنی ون داره داخل کاخ موزیک می‌خونه؟ پدر که می‌گفت چون مرتکب اشتباه شده اون رو شکنجه می‌کنه، پس چطور جرأت کرده و وارد کاخ شده؟ من که باور نمی‌کنم چون غیرممکنه!
نیوندائه شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- اگر باور نمی‌کنی می‌تونی بری با چشم‌های خودت ببینی.
دال دستانش را پشت کمرش گره زد و قدم‌های شتابانی به طرف کاخ برداشت. هر گامی که برمی‌داشت، صدای ون بیشتر در گوشش نجوا میشد و تپش قلبش تشدید پیدا می‌کرد. نرمخند لبانش کش آمد و از شوق همچو زن جیغ کشید و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و نیوندائه را در آ*غ*و*ش گرفت و او را چند مرتبه چرخاند و در آغوشش فشرد و گفت:
- باورم نمی‌شه که ون به کاخ اومده و داره موزیک می‌خونه، وای این صح*نه رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.
نیوندائه خشک و بی‌حرکت به حرکات برادرش چشم دوخته بود و گویی زبانش به سقف دهانش چسبیده بود و نمی‌توانست چیزی بگوید و هم‌چنان به سکوتش ادامه داد؛ ولی دال فشار دستانش را بر روی کمر نیوندائه بیشتر کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- تو اون رو به این‌جا دعوت کردی؟ مگه تو علم غیب داری که ندای من و حرف دلم رو شنیدی؟
نیوندائه همانند برادرش هیجان‌زده شد و قهقهه‌ای سر داد و گفت:
- تو به ون علاقه داری؟!
همین سؤال باعث شد تا دال، نیوندائه را از آغوشش جدا کند و رویش را برگرداند.
- نه، کی گفته؟
- هیچ‌کی نگفته؛ ولی من از چشم‌هات فهمیدم.
مردمک چشمانش را به طرف آسمان چرخاند و بزاق دهانش را با اضطراب قورت داد و گفت:
- چی رو فهمیدی؟
چشمانش را به‌هم فشرد و نفسش را حبس کرد و پس از چند ثانیه سکوت ل*ب زد:
- این‌که به ون علاقه داری.
- علاقه ندارم؛ ولی طرفدار صدا و موزیک‌هاشم.
قدم‌های متعادلی به طرف دال برداشت و لبان قلوه‌ای‌اش را به داخل دهانش کشید و در دو چشمان زمردینش زل زد و گفت:
- هم بهش علاقه داری و هم عاشقشی!
از فرط هیجان چند قدم عقب‌تر رفت و مردمک چشمانش را به طرف صورت ون چرخاند و گفت:
- کار اشتباهی می‌کنم؟
نیوندائه بر روی تکه سنگی نشست و به درخت تکیه داد. هوم کشداری از گلویش خارج شد و سپس گفت:
- به قدری کارت اشتباهه که اگر به گوش پدر برسه اون رو می‌کشه.
ناخودآگاه، دستانش را مشت کرد و پارچه‌‌ی نرم و چرم لباسش را در بین انگشتانش فشرد و گوشه‌ی چشمش را خاراند و گفت:
- باید اول من رو بکشه؛ اما میشه علتش رو بدونم؟
- نه‌.
انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و نفسش را از پره‌ی بینی‌اش بیرون فرستاد.
- چرا؟
- چون یه رازی بین من و پدر هست که اگر فاش بشه آدم‌های زیادی می‌میرن.
پرده‌ای از اشک چشمان دال را پوشاند و شبیه به یک نوار ضبط شده گفت:
- این راز مربوط به کیه؟
- ون و پدرش و پدر.
بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و دیگر تعجیلی در حرف زدن نداشت، پس ترجیح داد با جویدن پو*ست نازک ل*بش برای ساکت ماندن تلاش کند و احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش انباشه کند و به مراسم و دیگر مردم ملحق شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,149
لایک‌ها
4,986
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
137,353
Points
6,969
با نگاه کردن به ازدحامی از جمعیت که مشغول ر*ق*صیدن شده بودند، پوزخندی که بر روی لبانش طرح بسته بود، پررنگ‌تر شد.
ترجیح داد بر روی صندلی‌ای بنشیند که صورتش مماس و رأس صورت زیبا و درخشان ون قرار بگیرد. ون چشمانش را گشود و به دو گوی شعله‌ور دال خیره شد. موهای براق مشکی رنگش را از روی شانه‌اش کنار زد و موسیقی مورد علاقه‌ی دال را خواند:

Just stop your crying, it’s a sign of the times
بسه گریه نکن، زمونه‌ست دیگه.
Welcome to the final show
به ایستگاه آخر خوش اومدی (مرگ)
Hope you’re wearing your best clothes
امیدوارم بهترین لباست رو پوشیده باشی.
You can’t bribe the door on your way to the sky
نمی‌تونی تو مسیرت به آسمون به دربان رشوه بدی.
You look pretty good down here
روی زمین به‌نظر حالت کاملاً خوبه.
But you ain’t really good
اما واقعاً خوب نیستی.
We never learn, we been here before
هیچ‌وقت نمی‌فهمیم، ما قبلاً هم این‌جا بودیم.
?Why are we always stuck and running from The bullets
چرا همش گیر می‌افتیم و از گلوله‌ها فرار می‌کنیم؟
We never learn, we been here before
هیچ‌وقت نمی‌فهمیم، ما قبلاً هم این‌جا بودیم.
?Why are we always stuck and running from The bullets
چرا همش گیر می‌افتیم و از گلوله‌ها فرار می‌کنیم؟
Just stop your crying, it’s a sign of the times
بسه گریه نکن، زمونه‌ست دیگه.
(We gotta get away from here (x2
قراره از این‌جا بریم.
Just stop your crying it ll be alright
بسه گریه نکن، درست میشه.
They told me that the end is near
بهم گفتن که آخرش نزدیکه.
We gotta get away from here
قراره از این‌جا بریم.
Just stop your crying, have the time of your life
بسه گریه نکن، از لحظات زندگیت ل*ذت ببر.
Breaking through the atmosphere
داریم از جو خارج می‌شیم.
And things are pretty good from here
و همه چی از این‌جا خوب به‌نظر می‌رسه.
Remember everything will be alright
فراموش نکن همه چی درست میشه.
We can meet again somewhere
ما می‌تونیم دوباره هم رو ملاقات کنیم.
Somewhere far away from here
یه جایی دور از این‌جا.
دال با دیدن پدرش که بر روی تخت پادشاهی‌اش می‌‌نشست، ترس به جانش چنگ زد و انگار سلول به سلول تنش برایش می‌گریستند؛ اما چشمانش خشک بود. نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد که از جای برخاسته بودند و تعظیم می‌کردند. ون سرش را چرخاند و تا چشمش به تاکهیوکو افتاد، پو*ست نازک لبان باریکش را جوید و کلاه تاگ را بر روی سرش نهاد و چند رشته از موهای مشکی رنگ پرکلاغی‌اش را بر روی شانه‌اش انداخت. دال از جای برخاست و چند قدم استوار برداشت تا پشت سر نیوندائه قرار گرفت. چند رشته از موهای مشکی رنگ او را کنار زد و کنار گوشش زمزمه‌وار، ل*ب زد:
- اگر پدر ون رو ببینه چه عکس‌العملی نشون میده؟
- اون رو می‌کشه.
دال بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و نوک کفشش را بر روی پارکت کاخ کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- پس باید اون رو فراری بدم.
نیوندائه مچ دست دال را اسیر دستان ظریف و زنانه‌اش کرد و پس از چند ثانیه سکوت، گفت:
- مبادا چنین کاری بکنی.
- اگر از کاخ فراریش ندم ممکنه پدر اون رو بکشه.
- اون و پدرش... .
اعتراف حقیقت برای دختری مثل او گلوسوز و زجرآور بود، پس پو*ست نازک ل*بش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند سپس، نگاه سردی به دال انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید.
- اون و پدرش چی؟
نیوندائه در دو تیله‌ی پر از حیرت برادرش خیره شد و هم‌چنان به سکوتش ادامه داد؛ ولی دال آستین لباس او را میان انگشتانش گرفت و کشید و فریاد کشید:
- نیوندائه حرف بزن!
نیوندائه قولنج انگشتانش را شکست و اطراف را از نظر گذراند و زمانی که متوجه شد سربازان به صحبت‌های آن دو گوش سپرده‌اند، آستین لباس دال را گرفت و به طرف انبوهی از درختان کشید و مجدداً اطراف را آنالیز کرد و تا متوجه شد جز خود و برادرش شخص دیگری حضور ندارد، ل*ب ورچید:
- ون و پدرش خیانت بزرگی کردن و پدر متوجه‌ی این خیانت و دسیسه‌چینیشون شده.
- چه خیانتی؟ نیوندائه، از چه دسیسه‌چینی‌ای داری حرف می‌زنی؟
- نمی‌تونم از این واضح‌تر بهت بگم؛ ولی همین که بدونی به پدر خیانت بزرگی کردن، کافیه.
جزئیات صورت نیوندائه را از نظر گذراند و دستش را بالا آورد و با صدای بشاشی فریاد زد:
- نه کافی نیست. بهم بگو که ون مرتکب چه اشتباه یا گناهی شده؟ چرا بهم نمی‌گی که جونش رو نجات بدم؟
- خیانت غیرقابل ببخششه و تقاص خیانت مساوی با مرگه. پدر هرگز ون رو نمی‌بخشه، پس جون خودت رو توی خطر ننداز.
دال با ترس و تردید سرش را بالا آورد و به دو گوی مشکی رنگ نیوندائه خیره شد و پوزخندی بر ل*ب نشاند.
- جونم رو توی خطر نندازم؟ حالا ببین چی‌کار می‌کنم.
دال چند گامی برنداشته بود که نیوندائه شمشیرش را از قلاف بیرون کشید و میان دستانش رد و بدل کرد و ل*ب زد:
- اگر بخاطر اون دختر یه قدم دیگه برداری، خودم اون رو می‌کشم.
بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و لبخند خبیثی بر ل*ب نهاد و چند گام به طرفش برداشت و سرش را کج کرد.
- نشنیدم، چی گفتی؟
- دال، خیلی‌خوب هم شنیدی که چی گفتم.
- تو باعث مرگ ون میشی؟ اون‌وقت می‌دونی که چه بلایی به سر من میاد، نه؟
نیوندائه، برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد و پس از این‌که شمشیرش را در قلاف نهاد، گفت:
- زمانی که به پدر خیانت کرده، یعنی به تو خیانت نمی‌کنه؟
- تا الان به من هیچ خیانتی نکرده.
- از کجا می‌دونی؟
دال چشمانش را به‌هم فشرد و به مدت چند ثانیه نفسش را حبس کرد.
- از چشم‌هاش می‌خونم که چقدر عاشقمه.
نیوندائه قهقهه‌ای زد و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد و گفت:
- دیده تیرش به هدف نخورده و پدر نقشه‌اش رو فهمیده، به تو نزدیک شده که هم پدرش جایگاه پدر رو بگیره و هم تو رو به‌دست بیاره و رامت کنه و در آخر فریبت بده. ون مثل مرگ می‌مونه. درواقع شبیه یه بوته‌ی تمشکه. کوتاه؛ اما پر از تیغ. زمانی که بچینیش گسه و زیبا؛ ولی در عین حال فریبنده. بهت اخطار میدم که جونش رو نجات ندی و اجازه بدی پدر اون رو مجازات کنه. در غیر این صورت خودم اون رو به قتل می‌رسونم، پس به اخطارم توجه کن!
#اغواگر_عنکبوت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
با نگاه کردن به ازدحامی از جمعیت که مشغول ر*ق*صیدن شده بودند، پوزخندی که بر روی لبانش طرح بسته بود، پررنگ‌تر شد.
ترجیح داد بر روی صندلی‌ای بنشیند که صورتش مماس و رأس صورت زیبا و درخشان ون قرار بگیرد. ون چشمانش را گشود و به دو گوی شعله‌ور دال خیره شد. موهای براق مشکی رنگش را از روی شانه‌اش کنار زد و موسیقی مورد علاقه‌ی دال را خواند:
Just stop your crying, it’s a sign of the times
بسه گریه نکن، زمونه‌ست دیگه.
Welcome to the final show
به ایستگاه آخر خوش اومدی (مرگ)
Hope you’re wearing your best clothes
امیدوارم بهترین لباست رو پوشیده باشی.
You can’t bribe the door on your way to the sky
نمی‌تونی تو مسیرت به آسمون به دربان رشوه بدی.
You look pretty good down here
روی زمین به‌نظر حالت کاملاً خوبه.
But you ain’t really good
اما واقعاً خوب نیستی.
We never learn, we been here before
هیچ‌وقت نمی‌فهمیم، ما قبلاً هم این‌جا بودیم.
?Why are we always stuck and running from The bullets
چرا همش گیر میفتیم و از گلوله‌ها فرار می‌کنیم؟
We never learn, we been here before
هیچ‌وقت نمی‌فهمیم، ما قبلاً هم این‌جا بودیم.
?Why are we always stuck and running from The bullets
چرا همش گیر میفتیم و از گلوله‌ها فرار می‌کنیم؟
Just stop your crying, it’s a sign of the times
بسه گریه نکن، زمونه‌ست دیگه.
(We gotta get away from here (x2
قراره از این‌جا بریم.
Just stop your crying it ll be alright
بسه گریه نکن، درست میشه.
They told me that the end is near
بهم گفتن که آخرش نزدیکه.
We gotta get away from here
قراره از این‌جا بریم.
Just stop your crying, have the time of your life
بسه گریه نکن، از لحظات زندگیت ل*ذت ببر.
Breaking through the atmosphere
داریم از جو خارج می‌شیم.
And things are pretty good from here
و همه چی  از این‌جا خوب به‌نظر می‌رسه.
Remember everything will be alright
فراموش نکن همه چی درست میشه.
We can meet again somewhere
ما می‌تونیم دوباره هم رو ملاقات کنیم.
Somewhere far away from here
یه جایی دور از این‌جا.
دال با دیدن پدرش که بر روی تخت پادشاهی‌اش می‌‌نشست، ترس به جانش چنگ زد و انگار سلول به سلول تنش برایش می‌گریستند؛ اما چشمانش خشک بود. نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد که از جای برخاسته بودند و تعظیم می‌کردند. ون سرش را چرخاند و تا چشمش به تاکهیوکو افتاد، پو*ست نازک لبان باریکش را جوید و کلاه تاگ را بر روی سرش نهاد و چند رشته از موهای مشکی رنگ پرکلاغی‌اش را بر روی شانه‌اش انداخت. دال از جای برخاست و چند قدم استوار برداشت تا پشت سر نیوندائه قرار گرفت. چند رشته از موهای مشکی رنگ او را کنار زد و کنار گوشش زمزمه‌وار، ل*ب زد:
- اگر پدر ون رو ببینه چه عکس‌العملی نشون میده؟
- اون رو می‌کشه.
دال بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و نوک کفشش را بر روی پارکت کاخ کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- پس باید اون رو فراری بدم.
نیوندائه مچ دست دال را اسیر دستان ظریف و زنانه‌اش کرد و پس از چند ثانیه سکوت، گفت:
- مبادا چنین کاری بکنی.
- اگر از کاخ فراریش ندم ممکنه پدر اون رو بکشه.
- اون و پدرش... .
اعتراف حقیقت برای دختری مثل او گلوسوز و زجرآور بود، پس  پو*ست نازک ل*بش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند سپس، نگاه سردی به دال انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید.
- اون و پدرش چی؟
نیوندائه در دو تیله‌ی پر از حیرت برادرش خیره شد و هم‌چنان به سکوتش ادامه داد؛ ولی دال آستین لباس او را میان انگشتانش گرفت و کشید و فریاد کشید:
- نیوندائه حرف بزن!
نیوندائه قولنج انگشتانش را شکست و اطراف را از نظر گذراند و زمانی که متوجه شد سربازان به صحبت‌های آن دو گوش سپرده‌اند، آستین لباس دال را گرفت و به طرف انبوهی از درختان کشید و مجدداً اطراف را آنالیز کرد و تا متوجه شد جز خود و برادرش شخص دیگری حضور ندارد، ل*ب ورچید:
- ون و پدرش خیانت بزرگی کردن و پدر متوجه‌ی این خیانت و دسیسه‌چینیشون شده.
- چه خیانتی؟ نیوندائه، از چه دسیسه‌چینی‌ای داری حرف می‌زنی؟
- نمی‌تونم از این واضح‌تر بهت بگم؛ ولی همین که بدونی به پدر خیانت بزرگی کردن، کافیه.
جزئیات صورت نیوندائه را از نظر گذراند و دستش را بالا آورد و با صدای بشاشی فریاد زد:
- نه کافی نیست.  بهم بگو که ون مرتکب چه اشتباه یا گناهی شده؟ چرا بهم نمی‌گی که جونش رو نجات بدم؟
- خیانت غیرقابل ببخششه و تقاص خیانت مساوی با مرگه. پدر هرگز ون رو نمی‌بخشه، پس جون خودت رو توی خطر ننداز.
دال با ترس و تردید سرش را بالا آورد و به دو گوی مشکی رنگ نیوندائه خیره شد و پوزخندی بر ل*ب نشاند.
- جونم رو توی خطر نندازم؟ حالا ببین چی‌کار می‌کنم.
دال چند گامی برنداشته بود که نیوندائه شمشیرش را از قلاف بیرون کشید و میان دستانش رد و بدل کرد و ل*ب زد:
- اگر بخاطر اون دختر یه قدم دیگه برداری، خودم اون رو می‌کشم.
بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و لبخند خبیثی بر ل*ب نهاد و چند گام به طرفش برداشت و سرش را کج کرد.
- نشنیدم، چی گفتی؟
- دال، خیلی‌خوب هم شنیدی که چی گفتم.
- تو باعث مرگ ون میشی؟ اون‌وقت می‌دونی که چه بلایی به سر من میاد، نه؟
نیوندائه، برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد و پس از این‌که شمشیرش را در قلاف نهاد، گفت:
- زمانی که به پدر خیانت کرده، یعنی به تو خیانت نمی‌کنه؟
- تا الان به من هیچ خیانتی نکرده.
- از کجا می‌دونی؟
دال چشمانش را به‌هم فشرد و به مدت چند ثانیه نفسش را حبس کرد.
- از چشم‌هاش می‌خونم که چقدر عاشقمه.
نیوندائه قهقهه‌ای زد و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد و گفت:
- دیده تیرش به هدف نخورده و پدر نقشه‌اش رو فهمیده، به تو نزدیک شده که هم پدرش جایگاه پدر رو بگیره و هم تو رو به‌دست بیاره و رامت کنه و در آخر فریبت بده. ون مثل مرگ می‌مونه. درواقع شبیه یه بوته‌ی تمشکه. کوتاه؛ اما پر از تیغ. زمانی که بچینیش گسه و زیبا؛ ولی در عین حال فریبنده. بهت اخطار میدم که جونش رو نجات ندی و اجازه بدی پدر اون رو مجازات کنه. در غیر این صورت خودم اون رو به قتل می‌رسونم، پس به اخطارم توجه کن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,149
لایک‌ها
4,986
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
137,353
Points
6,969
نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد، سپس بزاق دهانش را به سختی قورت داد و کمان ابروان شلاقی‌اش را درهم کشید؛ ولی نیوندائه مجال حرف زدن به او نداد و با تردید سرش را چرخاند و به چهره‌ی عبوسش خیره شد.
- مراسم شروع شده و باید ما هم شرکت کنیم.
دال احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش جمع کرد و چند مرتبه نوک کفشش را بر روی پارکت‌ها کوبید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- لعنت بهت!
از لابه‌لای درختان تنومند گذشت. نسیمی خنک گونه‌های گلگون و سردش را به نوازش کشید. چنگی به موهای نمناکش زد و بر روی آخرین صندلی‌ای که تا درختان تنومند و گل‌ها فاصله‌ای نداشت، نشست. سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره شد. صدای نازک و پر از بغض ون به سکوتی حزن‌آلود بدل شد. دال سرش را بالا آورد و با تیله‌های دودوزنش به دو گوی زیبای پر از اشک او خیره شد. باورش نمی‌شد دختری به جثوری او، در بین ازدحامی از جمعیت این‌گونه بغضش شکسته باشد و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورتش بشود. دال از روی صندلی برخاست و دستانش را مشت کرد. دندان‌های کلید شده‌اش را بر روی هم فشرد و زبانش را به سقف دهانش چسباند. نیوندائه رد چشمان ون را گرفت و زمانی که متوجه شد نگاهش با بی‌قراری بر روی نگاه آتشین دال می‌لغزد، کمان ابروانش را درهم کشید و به جان لبانش افتاد؛ سپس زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دال، نگاهش نکن، نگاهش نکن!
دال سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت. قطره‌ی سرکش اشکی همانند دانه‌ای مروارید از چشمش چکید و بر روی زمین افتاد. مقدار اشکی که بر روی گونه‌ی سردش باقی مانده بود، به وسیله‌ی سر آستین لباسش پاک کرد و با صدای تحلیل رفته‌ای، زیر ل*ب زمزمه‌وار گفت:
- نمی‌تونم، نمی‌تونم.
به یک‌باره صدای هق‌هق ون در میان مردم شنیده شد. دیگر نتوانست این صح*نه‌ی غم‌انگیز را تحمل کند و جایگاهش را رها کرد و با سرعت بالایی از میان درختان تنومند دوید. نیوندائه با یک حرکت از جای برخاست و در گوش یکی از سربازان که محافظ خود هم بود، زمزمه‌وار گفت:
- پشت سر اون دختر برین و تعقیبش کنین؛ ولی بعد از این‌که یکم با خودش خلوت کرد و آروم شد، اون رو به زندان ببرین.
- اطاعت میشه.
نیوندائه، دستی بر روی شمشیرش کشید و تلخندی زد.
- دال، مجبورم که این کار رو بکنم. چون اگر این کار رو انجام ندم، جونت در خطر می‌افته و این دختر ریشه‌ی خاندانمون رو می‌سوزونه. من رو ببخش!
نیوندائه از میان عده‌ای از مردم گذر کرد تا به کاخ رسید. بر روی تخت نشست و به افکار پوسیده‌اش فرو رفت؛ اما صدای فریاد دال به ریشه‌ی افکارش دامن زد و رشته‌ی افکارش پاره شد.
- ولم کنین! من باید ون رو ببینم، اون به من نیاز داره.
نیوندائه با یک حرکت از جای برخاست و از میان درختان دوید تا خود را به دال رساند. در حینی که نفس‌نفس می‌زد و تپش قلبش چند مرتبه بالاتر می‌رفت، ل*ب زد:
- این‌جا چه‌خبره؟
- دال اجازه نمیده که ون رو به زندان بندازیم.
نیوندائه هردو تیله‌ی آتشینش را با خشم در اعضای صورت برادرش چرخاند و سپس ماسک بی‌تفاوتی را بر روی صورتش کشید و با حالتی بی‌رحمانه، ل*ب زد:
- به حرف‌های دال توجه‌ای نکنین و دستوری که من دادم رو عملی کنین. هیچ‌کدوم از اهالی مردم متوجه‌ی این موضوع نشن که اگر بشن، سرتون رو از تنتون جدا می‌کنم.
- اطاعت میشه.
دال با لجاجت اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و سرش را بالا آورد و در دو چشم خشک و پر از خشم نیوندائه خیره شد. با صدای تحلیل رفته‌ای که همراه با بغض بود، گفت:
- دیگه نمی‌شناسمت.
- نیاز به شناخت تو ندارم.
نیشخندی مزین لبان خشکیده‌اش شد.
- حتی به زودی مردم هم تو رو نمی‌شناسن.
نیوندائه سرش را بالا آورد و چند گام به طرف دال برداشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- برای این موضوع، تو نمی‌تونی تصمیم بگیری.
- فراموش نکن که بعد از مرگ پدر، من جایگزینش خواهم بود نه تو!
نیوندائه انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید. ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید.
- مسلماً این‌طور نیست، چون پدر به زودی متوجه‌ی عشق و احساس بی‌جای تو به اون خائن میشه و هرگز تو رو جایگزین خودش نمی‌دونه و جایگاهش رو به تو نمیده.
بزاق دهانش را به سختی قورت داد. گویا دیگر تعجیلی در حرف زدن نداشت. نیوندائه دستش را به آرامی بر روی شانه‌ی لرزیده‌ی او کوبید و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- با این‌که دون راینهود پسر واقعی پدر نیست؛ ولی اون جایگزینش خواهد بود.
نیوندائه چند قدمی برنداشته بود که دال با صدای بشاشی گفت:
- تو این رو از کجا می‌دونی؟
روی پاشنه‌ی پایش چرخید و چند رشته از موهایش را از روی شانه‌اش کنار زد.
- از رفتارهای پدر متوجه شدم.
- پس چرا من متوجه نشدم؟
شانه‌ای بالا انداخت و سرش را برگرداند و ادامه‌ی مسیرش را دنبال کرد.
- چون تو برای فهمیدن حقیقت‌ها و کنار اومدن باهاشون بیش از حد ضعیفی!
#اغواگر_عنکبوت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد، سپس بزاق دهانش را به سختی قورت داد و کمان ابروان شلاقی‌اش را درهم کشید؛ ولی نیوندائه مجال حرف زدن به او نداد و با تردید سرش را چرخاند و به چهره‌ی عبوسش خیره شد.
- مراسم شروع شده و باید ما هم شرکت کنیم.
دال احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش جمع کرد و چند مرتبه نوک کفشش را بر روی پارکت‌ها کوبید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- لعنت بهت!
از لابه‌لای درختان تنومند گذشت. نسیمی خنک گونه‌های گلگون و سردش را به نوازش کشید. چنگی به موهای نمناکش زد و بر روی آخرین صندلی‌ای که تا درختان تنومند و گل‌ها فاصله‌ای نداشت، نشست. سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره شد. صدای نازک و پر از بغض ون به سکوتی حزن‌آلود بدل شد. دال سرش را بالا آورد و با تیله‌های دودوزنش به دو گوی زیبای پر از اشک او خیره شد. باورش نمی‌شد دختری به جثوری او، در بین ازدحامی از جمعیت این‌گونه بغضش شکسته باشد و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورتش بشود. دال از روی صندلی برخاست و دستانش را مشت کرد. دندان‌های کلید شده‌اش را بر روی هم فشرد و زبانش را به سقف دهانش چسباند. نیوندائه رد چشمان ون را گرفت و زمانی که متوجه شد نگاهش با بی‌قراری بر روی نگاه آتشین دال می‌لغزد، کمان ابروانش را درهم کشید و به جان لبانش افتاد؛ سپس زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دال، نگاهش نکن، نگاهش نکن!
دال سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت. قطره‌ی سرکش اشکی همانند دانه‌ای مروارید از چشمش چکید و بر روی زمین افتاد. مقدار اشکی که بر روی گونه‌ی سردش باقی مانده بود، به وسیله‌ی سر آستین لباسش پاک کرد و با صدای تحلیل رفته‌ای، زیر ل*ب زمزمه‌وار گفت:
- نمی‌تونم، نمی‌تونم.
به یک‌باره صدای هق‌هق ون در میان مردم شنیده شد. دیگر نتوانست این صح*نه‌ی غم‌انگیز را تحمل کند و جایگاهش را رها کرد و با سرعت بالایی از میان درختان تنومند دوید. نیوندائه با یک حرکت از جای برخاست و در گوش یکی از سربازان که محافظ خود هم بود، زمزمه‌وار گفت:
- پشت سر اون دختر برین و تعقیبش کنین؛ ولی بعد از این‌که یکم با خودش خلوت کرد و آروم شد، اون رو به زندان ببرین.
- اطاعت میشه.
نیوندائه دستی بر روی شمشیرش کشید و تلخندی زد.
- دال، مجبورم که این کار رو بکنم. چون اگر این کار رو انجام ندم، جونت در خطر می‌افته و این دختر ریشه‌ی خاندانمون رو می‌سوزونه. من رو ببخش!
نیوندائه از میان عده‌ای از مردم گذر کرد تا به کاخ رسید. بر روی تخت نشست و به افکار پوسیده‌اش فرو رفت؛ اما صدای فریاد دال به ریشه‌ی افکارش دامن زد و رشته‌ی افکارش پاره شد.
- ولم کنین! من باید ون رو ببینم، اون به من نیاز داره.
نیوندائه با یک حرکت از جای برخاست و از میان درختان دوید تا خود را به دال رساند. در حینی که نفس‌نفس می‌زد و تپش قلبش چند مرتبه بالاتر می‌رفت، ل*ب زد:
- این‌جا چه‌خبره؟
- دال اجازه نمیده که ون رو به زندان بندازیم.
نیوندائه هردو تیله‌ی آتشینش را با خشم در اعضای صورت برادرش چرخاند و سپس ماسک بی‌تفاوتی را بر روی صورتش کشید و با حالتی بی‌رحمانه، ل*ب زد:
- به حرف‌های دال توجه‌ای نکنین و دستوری که من دادم رو عملی کنین. هیچ‌کدوم از اهالی مردم متوجه‌ی این موضوع نشن که اگر بشن، سرتون رو از تنتون جدا می‌کنم.
- اطاعت میشه.
دال با لجاجت اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و سرش را بالا آورد و در دو چشم خشک و پر از خشم نیوندائه خیره شد. با صدای تحلیل رفته‌ای که همراه با بغض بود، گفت:
- دیگه نمی‌شناسمت.
- نیاز به شناخت تو ندارم.
نیشخندی مزین لبان خشکیده‌اش شد.
- حتی به زودی مردم هم تو رو نمی‌شناسن.
نیوندائه سرش را بالا آورد و چند گام به طرف دال برداشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- برای این موضوع، تو نمی‌تونی تصمیم بگیری.
- فراموش نکن که بعد از مرگ پدر، من جایگزینش خواهم بود نه تو!
نیوندائه انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید. ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید.
- مسلماً این‌طور نیست، چون پدر به زودی متوجه‌ی عشق و احساس بی‌جای تو به اون خائن میشه و هرگز تو رو جایگزین خودش نمی‌دونه و جایگاهش رو به تو نمیده.
بزاق دهانش را به سختی قورت داد. گویا دیگر تعجیلی در حرف زدن نداشت. نیوندائه دستش را به آرامی بر روی شانه‌ی لرزیده‌ی او کوبید و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- با این‌که دون راینهود پسر واقعی پدر نیست؛ ولی اون جایگزینش خواهد بود.
نیوندائه چند قدمی برنداشته بود که دال با صدای بشاشی گفت:
- تو این رو از کجا می‌دونی؟
روی پاشنه‌ی پایش چرخید و چند رشته از موهایش را از روی شانه‌اش کنار زد.
- از رفتارهای پدر متوجه شدم.
- پس چرا من متوجه نشدم؟
شانه‌ای بالا انداخت و سرش را برگرداند و ادامه‌ی مسیرش را دنبال کرد.
- چون تو برای فهمیدن حقیقت‌ها و کنار اومدن باهاشون بیش از حد ضعیفی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : امی
بالا