***
«کاخ و قصر ژاپن (کوکیو)»
اونیونگ جون، در دلش به خودش و حواس پرتیاش کرورها بار لعنت فرستاد، شمشیرش را میان دستانش رد و بدل کرد و رو به پدرش گفت:
- بابانوئل کی میاد؟
- کمکم پیداش میشه.
اونیونگ جون، با لحن خطرناک و مرموزی زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هنوز کامل تزئین کاخ و قصر به اتمام نرسیده، الان بابانوئل و اهالی محله میان.
دال، برق کفشهایش از شدت تمیز بودن توانست چشمان مشکی رنگ اونیونگ را کور کند. نیشخند موزیانهای زد و با شیطنت خاصی گفت:
- قراره بابانوئل به ما هم هدیه بده.
اونیونگ، با لبخند به او با تیلههای مشکی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی ل*ب زد:
- تو بزرگترین هدیهی این کشور برای ما و تمامی مردمی. هدیه میخوای چیکار تا زمانی که خودت بهترین هدیهای؟
دو گوی زیبا و سبز رنگ دال درخشش گرفت. با ژست مغرورانهای به دیوار کاخ تکیه داد و گفت:
- قطعاً همینطوره، اما هدایای بابانوئل توی همچین روز مبارکی یه چیز دیگهست. یه رنگ و بوی عجیب و غریبی داره! وصف نکردنیه.
اونیونگ، نگاهش را با ل*ذت اطراف کاخ چرخاند و قولنج انگشتانش را شکست و گفت:
- پس باید پنج تا هدیه به ما بده.
دال، پوزخند تلخی زد و خیره به مردمک چشمان اونیونگ که در بین مژههای بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- به یکیمون هم هدیه بده هنر کرده.
اونیونگ، چشمانش را بر روی هم فشرد و نفسش را حبس کرد و گفت:
- برو داخل کاخ، به مابقی هم بگو که کارهاشون رو سریعتر به اتمام برسونن.
دال، آب دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و در دلش به خودش و حواس پرتیاش کرورها بار لعنت فرستاد و گفت:
- به کل فراموش کردم که بهشون سر بزنم. خوب شد که یادآوری کردی!
اونیونگ با لجاجت خاکهای مزاحم را از روی لباسش پاک کرد و چند قدم خرامان به اطراف کاخ برداشت. امروز کاخ برایش یک رنگ و بوی دیگری داشت گویا به بهشتی میمانست که زیر پایش آب روان گذر میکند و پرندگان برایش آواز میخوانند.
سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزن و مشکی رنگش اطراف را آنالیز کند تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. بازدم عمیقش را از پرههای بینیاش بیرون فرستاد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای ظریف و فوقالعاده زیبایش بود، خطاب به یکی از سربازها گفت:
- چقدر دیگه کارشون تمومه؟
سپس با نظارهی صورت او به سمت یکی از گلها میخزد و درب چوبی قصر را بست و به ادامهی حرفش افزود:
- مگه نگفتم تا یک ساعت دیگه تموم کارها رو انجام بدین؟ پس چرا هنوز نصف کارها انجام نشدهست؟
زمانی که مکث و تعللش را دید، مجبور شد نگاهش را بالا بکشد و به ریشخند بیحال و تحقیر کنندهاش خیره بشود. چند گام به طرف کاخ برداشت و در قسمتی از ایوان نشست. دال پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- ظاهراً بابانوئل یکم دیرتر میاد و مراسم رو شروع میکنه.
قیافهی اونیونگ از این حرف دال وا رفت و با لبخند خبیثی که بر روی لبانش طرح بسته بود؛ خشمگین و نیشآلود از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- چرا؟
- پدر گفت و من از علتش بیخبرم.
با بلند شدن از روی ایوان و چند گام برداشتن تپش قلبش بیشتر شد و بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد.
- همچین چیزی امکان نداره، بابانوئل تا الان باید توی راه باشه.
تا آمد قدم استوار دیگری بردارد، دال قهقههای زد و از میان خندههایش ل*ب زد:
- شوخی کردم، بابانوئل نزدیکهای قصره.
با اینکه قدش زیادی بلند بود و صورت رنگپریدهاش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتشبار دال قرار میگرفت، اما با این وجود پنج شش سانتی، از او کوتاهتر است. چشمانش را در حدقه چرخاند و از لای دندانهایی که بر روی هم میسایید، فریاد زد:
- چرا همیشه من رو اذیت میکنی؟
- چون پرقدرتم و میتونم این کار رو انجام بدم، چرا حسودیت میشه؟
سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکتهای ایوان کوبید و در حینی که سعی میکرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، ل*ب از ل*ب گشود:
- همیشه اجازه بده اطرافیانت ازت تعریف کنن نه خودت. در ضمن فکر میکنی از من قویتری؟
با یک حرکت از جای برخاست و هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- اشتباه میکنی.
اونیونگ، تنها زمانی توانست از چشمان درشت و محصور شده در سایههای دودی دال چشم بردارد که پدرش زبانش را به تلخی چرخاند و خطاب به سربازها با صدایی بشاش فریاد زد:
- عجله کنین، بابانوئل و تعداد زیادی از اهالی محله دارن به کاخ میان.
دال نفس عمیقی کشید و ل*ب زد:
- لباسم خوبه؟
اونیونگ مردمک چشمانش را چرخاند و سراپای دال را از زیر نظر گذراند و پس از اندکی مکث، گفت:
- از نظر من که خیلی بهت میاد، نظر خودت چیه؟
سرش را پایین انداخت و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد؛ زیرا هیچ نظری راجع به لباس و نوع پوشش امروزش نداشت، پس سکوت کردن گزینهی مناسبی بود.
#اغواگر_عنکبوت
#زری
#انجمن_تک_رمان
«کاخ و قصر ژاپن (کوکیو)»
اونیونگ جون، در دلش به خودش و حواس پرتیاش کرورها بار لعنت فرستاد، شمشیرش را میان دستانش رد و بدل کرد و رو به پدرش گفت:
- بابانوئل کی میاد؟
- کمکم پیداش میشه.
اونیونگ جون، با لحن خطرناک و مرموزی زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هنوز کامل تزئین کاخ و قصر به اتمام نرسیده، الان بابانوئل و اهالی محله میان.
دال، برق کفشهایش از شدت تمیز بودن توانست چشمان مشکی رنگ اونیونگ را کور کند. نیشخند موزیانهای زد و با شیطنت خاصی گفت:
- قراره بابانوئل به ما هم هدیه بده.
اونیونگ، با لبخند به او با تیلههای مشکی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی ل*ب زد:
- تو بزرگترین هدیهی این کشور برای ما و تمامی مردمی. هدیه میخوای چیکار تا زمانی که خودت بهترین هدیهای؟
دو گوی زیبا و سبز رنگ دال درخشش گرفت. با ژست مغرورانهای به دیوار کاخ تکیه داد و گفت:
- قطعاً همینطوره، اما هدایای بابانوئل توی همچین روز مبارکی یه چیز دیگهست. یه رنگ و بوی عجیب و غریبی داره! وصف نکردنیه.
اونیونگ، نگاهش را با ل*ذت اطراف کاخ چرخاند و قولنج انگشتانش را شکست و گفت:
- پس باید پنج تا هدیه به ما بده.
دال، پوزخند تلخی زد و خیره به مردمک چشمان اونیونگ که در بین مژههای بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- به یکیمون هم هدیه بده هنر کرده.
اونیونگ، چشمانش را بر روی هم فشرد و نفسش را حبس کرد و گفت:
- برو داخل کاخ، به مابقی هم بگو که کارهاشون رو سریعتر به اتمام برسونن.
دال، آب دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و در دلش به خودش و حواس پرتیاش کرورها بار لعنت فرستاد و گفت:
- به کل فراموش کردم که بهشون سر بزنم. خوب شد که یادآوری کردی!
اونیونگ با لجاجت خاکهای مزاحم را از روی لباسش پاک کرد و چند قدم خرامان به اطراف کاخ برداشت. امروز کاخ برایش یک رنگ و بوی دیگری داشت گویا به بهشتی میمانست که زیر پایش آب روان گذر میکند و پرندگان برایش آواز میخوانند.
سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزن و مشکی رنگش اطراف را آنالیز کند تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. بازدم عمیقش را از پرههای بینیاش بیرون فرستاد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای ظریف و فوقالعاده زیبایش بود، خطاب به یکی از سربازها گفت:
- چقدر دیگه کارشون تمومه؟
سپس با نظارهی صورت او به سمت یکی از گلها میخزد و درب چوبی قصر را بست و به ادامهی حرفش افزود:
- مگه نگفتم تا یک ساعت دیگه تموم کارها رو انجام بدین؟ پس چرا هنوز نصف کارها انجام نشدهست؟
زمانی که مکث و تعللش را دید، مجبور شد نگاهش را بالا بکشد و به ریشخند بیحال و تحقیر کنندهاش خیره بشود. چند گام به طرف کاخ برداشت و در قسمتی از ایوان نشست. دال پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- ظاهراً بابانوئل یکم دیرتر میاد و مراسم رو شروع میکنه.
قیافهی اونیونگ از این حرف دال وا رفت و با لبخند خبیثی که بر روی لبانش طرح بسته بود؛ خشمگین و نیشآلود از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- چرا؟
- پدر گفت و من از علتش بیخبرم.
با بلند شدن از روی ایوان و چند گام برداشتن تپش قلبش بیشتر شد و بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد.
- همچین چیزی امکان نداره، بابانوئل تا الان باید توی راه باشه.
تا آمد قدم استوار دیگری بردارد، دال قهقههای زد و از میان خندههایش ل*ب زد:
- شوخی کردم، بابانوئل نزدیکهای قصره.
با اینکه قدش زیادی بلند بود و صورت رنگپریدهاش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتشبار دال قرار میگرفت، اما با این وجود پنج شش سانتی، از او کوتاهتر است. چشمانش را در حدقه چرخاند و از لای دندانهایی که بر روی هم میسایید، فریاد زد:
- چرا همیشه من رو اذیت میکنی؟
- چون پرقدرتم و میتونم این کار رو انجام بدم، چرا حسودیت میشه؟
سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکتهای ایوان کوبید و در حینی که سعی میکرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، ل*ب از ل*ب گشود:
- همیشه اجازه بده اطرافیانت ازت تعریف کنن نه خودت. در ضمن فکر میکنی از من قویتری؟
با یک حرکت از جای برخاست و هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- اشتباه میکنی.
اونیونگ، تنها زمانی توانست از چشمان درشت و محصور شده در سایههای دودی دال چشم بردارد که پدرش زبانش را به تلخی چرخاند و خطاب به سربازها با صدایی بشاش فریاد زد:
- عجله کنین، بابانوئل و تعداد زیادی از اهالی محله دارن به کاخ میان.
دال نفس عمیقی کشید و ل*ب زد:
- لباسم خوبه؟
اونیونگ مردمک چشمانش را چرخاند و سراپای دال را از زیر نظر گذراند و پس از اندکی مکث، گفت:
- از نظر من که خیلی بهت میاد، نظر خودت چیه؟
سرش را پایین انداخت و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد؛ زیرا هیچ نظری راجع به لباس و نوع پوشش امروزش نداشت، پس سکوت کردن گزینهی مناسبی بود.
#اغواگر_عنکبوت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
«کاخ و قصر ژاپن (کوکیو)»
اونیونگ جون، در دلش به خودش و حواس پرتیاش کرورها بار لعنت فرستاد، شمشیرش را میان دستانش رد و بدل کرد و رو به پدرش گفت:
- بابانوئل کی میاد؟
- کمکم پیداش میشه.
اونیونگ جون، با لحن خطرناک و مرموزی زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هنوز کامل تزئین کاخ و قصر به اتمام نرسیده، الان بابانوئل و اهالی محله میان.
دال، برق کفشهایش از شدت تمیز بودن توانست چشمان مشکی رنگ اونیونگ را کور کند. نیشخند موزیانهای زد و با شیطنت خاصی گفت:
- قراره بابانوئل به ما هم هدیه بده.
اونیونگ، با لبخند به او با تیلههای مشکی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی ل*ب زد:
- تو بزرگترین هدیهی این کشور برای ما و تمامی مردمی. هدیه میخوای چیکار تا زمانی که خودت بهترین هدیهای؟
دو گوی زیبا و سبز رنگ دال درخشش گرفت. با ژست مغرورانهای به دیوار کاخ تکیه داد و گفت:
- قطعاً همینطوره، اما هدایای بابانوئل توی همچین روز مبارکی یه چیز دیگهست. یه رنگ و بوی عجیب و غریبی داره! وصف نکردنیه.
اونیونگ، نگاهش را با ل*ذت اطراف کاخ چرخاند و قولنج انگشتانش را شکست و گفت:
- پس باید پنج تا هدیه به ما بده.
دال، پوزخند تلخی زد و خیره به مردمک چشمان اونیونگ که در بین مژههای بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- به یکیمون هم هدیه بده هنر کرده.
اونیونگ، چشمانش را بر روی هم فشرد و نفسش را حبس کرد و گفت:
- برو داخل کاخ، به مابقی هم بگو که کارهاشون رو سریعتر به اتمام برسونن.
دال، آب دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و در دلش به خودش و حواس پرتیاش کرورها بار لعنت فرستاد و گفت:
- به کل فراموش کردم که بهشون سر بزنم. خوب شد که یادآوری کردی!
اونیونگ با لجاجت خاکهای مزاحم را از روی لباسش پاک کرد و چند قدم خرامان به اطراف کاخ برداشت. امروز کاخ برایش یک رنگ و بوی دیگری داشت گویا به بهشتی میمانست که زیر پایش آب روان گذر میکند و پرندگان برایش آواز میخوانند.
سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزن و مشکی رنگش اطراف را آنالیز کند تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. بازدم عمیقش را از پرههای بینیاش بیرون فرستاد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای ظریف و فوقالعاده زیبایش بود، خطاب به یکی از سربازها گفت:
- چقدر دیگه کارشون تمومه؟
سپس با نظارهی صورت او به سمت یکی از گلها میخزد و درب چوبی قصر را بست و به ادامهی حرفش افزود:
- مگه نگفتم تا یک ساعت دیگه تموم کارها رو انجام بدین؟ پس چرا هنوز نصف کارها انجام نشدهست؟
زمانی که مکث و تعللش را دید، مجبور شد نگاهش را بالا بکشد و به ریشخند بیحال و تحقیر کنندهاش خیره بشود. چند گام به طرف کاخ برداشت و در قسمتی از ایوان نشست. دال پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- ظاهراً بابانوئل یکم دیرتر میاد و مراسم رو شروع میکنه.
قیافهی اونیونگ از این حرف دال وا رفت و با لبخند خبیثی که بر روی لبانش طرح بسته بود؛ خشمگین و نیشآلود از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- چرا؟
- پدر گفت و من از علتش بیخبرم.
با بلند شدن از روی ایوان و چند گام برداشتن تپش قلبش بیشتر شد و بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد.
- همچین چیزی امکان نداره، بابانوئل تا الان باید توی راه باشه.
تا آمد قدم استوار دیگری بردارد، دال قهقههای زد و از میان خندههایش ل*ب زد:
- شوخی کردم، بابانوئل نزدیکهای قصره.
با اینکه قدش زیادی بلند بود و صورت رنگپریدهاش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتشبار دال قرار میگرفت، اما با این وجود پنج شش سانتی، از او کوتاهتر است. چشمانش را در حدقه چرخاند و از لای دندانهایی که بر روی هم میسایید، فریاد زد:
- چرا همیشه من رو اذیت میکنی؟
- چون پرقدرتم و میتونم این کار رو انجام بدم، چرا حسودیت میشه؟
سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکتهای ایوان کوبید و در حینی که سعی میکرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، ل*ب از ل*ب گشود:
- همیشه اجازه بده اطرافیانت ازت تعریف کنن نه خودت. در ضمن فکر میکنی از من قویتری؟
با یک حرکت از جای برخاست و هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- اشتباه میکنی.
اونیونگ، تنها زمانی توانست از چشمان درشت و محصور شده در سایههای دودی دال چشم بردارد که پدرش زبانش را به تلخی چرخاند و خطاب به سربازها با صدایی بشاش فریاد زد:
- عجله کنین، بابانوئل و تعداد زیادی از اهالی محله دارن به کاخ میان.
دال نفس عمیقی کشید و ل*ب زد:
- لباسم خوبه؟
اونیونگ مردمک چشمانش را چرخاند و سراپای دال را از زیر نظر گذراند و پس از اندکی مکث، گفت:
- از نظر من که خیلی بهت میاد، نظر خودت چیه؟
سرش را پایین انداخت و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد؛ زیرا هیچ نظری راجع به لباس و نوع پوشش امروزش نداشت، پس سکوت کردن گزینهی مناسبی بود.
آخرین ویرایش: