خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

درحال تایپ رمان اغواگر عنکبوت | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,219
کیف پول من
142,866
Points
7,117
نیوندائه پس از این حرفش، از زندان خارج شد. هنوز چند قدمی از زندان دور نشده بود که روی پاشنه‌ی پایش چرخید و با بغضی که سخت گلویش را می‌فشرد، به زندان خیره شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حقیقت چیزی نیست که تو بتونی درکش کنی و باهاش کنار بیای؛ اما با مجازات شدن ون و پدرش، به حقایق دست پیدا می‌کنی و برای درک کردنمون به طرفمون قدم برمی‌داری.
دال دست مشت شده‌اش را بر روی میله‌ی زندان کوبید و فریاد بلندی کشید. از شدت عصبانیت صورتش به قرمزی می‌زد و خون جلوی دو گوی زیبایش را گرفته بود. دون راینهود از اسب خود پایین آمد و به قصر خیره شد. چشمانش را در اجزای صورت ون چرخاند و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اون دختر ون میناموتو هست.
افسار اسبش را به درخت افرا بست و به طرف سربازانی که از ون می‌خواستند زانو بزند، پاتند کرد. در حینی که نفس‌نفس می‌زد، ل*ب گشود:
- این‌جا چه خبره؟
ون سرش را بالا آورد و با دو چشم دودوزنش اجزای صورت دون را از نظر گذراند و ل*ب زد:
- زمان مجازات شدنم رسیده، لطفاً مانع نشو.
دون شمشیرش را از قلاف بیرون کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- پرسیدم که این‌جا چه خبره؟
نیوندائه از پشت درختان تنومند افرا گذر کرد و پشت سر دون ایستاد و با صدای رسایی خطاب به سربازان گفت:
- تا مردم نیومدن حتی یه خط هم نباید روی تنش ببینم، هر زمان که مردم رسیدن، جلوشون سر این خائن رو از تنش جدا می‌کنین. سرش رو هم به نیزه آویز می‌کنین و به مردم نشون می‌دین و گوش زد می‌کنین که اگر ازشون کوچیک‌ترین اشتباه سر بزنه، عاقبتشون مثل ون میناموتو خواهد بود. مجازات پدرش هم از قلم نیفته. باید امروز تا شب گرسنه باشه و پس از مجازات، سرش از تنش جدا شه.
دون حیرت‌زده مردمک چشمانش را در اجزای صورت خشمگین نیوندائه و ون چرخاند و با صدای تحلیل رفته که خشم از آن می‌بارید، خطاب به نیوندائه ل*ب زد:
- اشتباه؟ یعنی چی که ون یه خائنه؟
نیوندائه چند قدم برداشت تا راس و مماس صورت دون قرار گرفت، سپس لبخند مضحکی بر ل*ب طرح زد و گفت:
- زمانی که دفتر سرنوشت یه فرد خائن بسته میشه و همه مجازات شدنش رو می‌پذیرن، دوتا برادر که از خون و گوشت هم نیستن، اعتراض نمی‌کنن که دفتر سرنوشت خائن ون میناموتو باری دیگه باز بشه و حق زندگی کردن رو بهش پس ب*دن، درسته؟
دون تعجیلی در حرف زدن نداشت، پس سکوت را ترجیح داد و چند قدم به طرف قصر برداشت. برای پسری مانند دون، دیدن چهره‌ی ون در چنین شرایطی، آن هم برای آخرین بار، هم کار دشوار و غیرممکنی و هم زجرآور و گلوسوز بود، پس ترجیح داد حتی برای بار آخر هم که شده باشد، اجزای صورت او را از نظر نگذراند و بی‌هیچ حرف و وداعی، مکان را ترک کند و برود.
دال یک مسیر کوتاه را بالای ده بار رفته و بازگشته بود. در حینی که راه می‌رفت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هنوز هم باور ندارم که ون می‌تونه یه خائن باشه.
مردمک چشمانش را اطراف زندان چرخاند. چشمش به دستبندی افتاد که روز تولدش به او هدیه داده بود. دستبند را برداشت و به مهره‌های طلایی رنگش خیره شد. دستانش را مشت کرد و دستبند را میان انگشتانش فشرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- چی می‌تونه باعث بشه که یه دختر پاک و معصوم که هنوز اول جوونیشه تبدیل به فرد خبیثی بشه؟
دون با دیدن برادر ناتنی‌اش دال، از شدت تعجب چشمانش گرد شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
_ اوه خدای من! اصلاً باورم نمی‌شه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا