نیوندائه پس از این حرفش، از زندان خارج شد. هنوز چند قدمی از زندان دور نشده بود که روی پاشنهی پایش چرخید و با بغضی که سخت گلویش را میفشرد، به زندان خیره شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حقیقت چیزی نیست که تو بتونی درکش کنی و باهاش کنار بیای؛ اما با مجازات شدن ون و پدرش، به حقایق دست پیدا میکنی و برای درک کردنمون به طرفمون قدم برمیداری.
دال دست مشت شدهاش را بر روی میلهی زندان کوبید و فریاد بلندی کشید. از شدت عصبانیت صورتش به قرمزی میزد و خون جلوی دو گوی زیبایش را گرفته بود. دون راینهود از اسب خود پایین آمد و به قصر خیره شد. چشمانش را در اجزای صورت ون چرخاند و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اون دختر ون میناموتو هست.
افسار اسبش را به درخت افرا بست و به طرف سربازانی که از ون میخواستند زانو بزند، پاتند کرد. در حینی که نفسنفس میزد، ل*ب گشود:
- اینجا چه خبره؟
ون سرش را بالا آورد و با دو چشم دودوزنش اجزای صورت دون را از نظر گذراند و ل*ب زد:
- زمان مجازات شدنم رسیده، لطفاً مانع نشو.
دون شمشیرش را از قلاف بیرون کشید و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- پرسیدم که اینجا چه خبره؟
نیوندائه از پشت درختان تنومند افرا گذر کرد و پشت سر دون ایستاد و با صدای رسایی خطاب به سربازان گفت:
- تا مردم نیومدن حتی یه خط هم نباید روی تنش ببینم، هر زمان که مردم رسیدن، جلوشون سر این خائن رو از تنش جدا میکنین. سرش رو هم به نیزه آویز میکنین و به مردم نشون میدین و گوش زد میکنین که اگر ازشون کوچیکترین اشتباه سر بزنه، عاقبتشون مثل ون میناموتو خواهد بود. مجازات پدرش هم از قلم نیفته. باید امروز تا شب گرسنه باشه و پس از مجازات، سرش از تنش جدا شه.
دون حیرتزده مردمک چشمانش را در اجزای صورت خشمگین نیوندائه و ون چرخاند و با صدای تحلیل رفته که خشم از آن میبارید، خطاب به نیوندائه ل*ب زد:
- اشتباه؟ یعنی چی که ون یه خائنه؟
نیوندائه چند قدم برداشت تا راس و مماس صورت دون قرار گرفت، سپس لبخند مضحکی بر ل*ب طرح زد و گفت:
- زمانی که دفتر سرنوشت یه فرد خائن بسته میشه و همه مجازات شدنش رو میپذیرن، دوتا برادر که از خون و گوشت هم نیستن، اعتراض نمیکنن که دفتر سرنوشت خائن ون میناموتو باری دیگه باز بشه و حق زندگی کردن رو بهش پس ب*دن، درسته؟
دون تعجیلی در حرف زدن نداشت، پس سکوت را ترجیح داد و چند قدم به طرف قصر برداشت. برای پسری مانند دون، دیدن چهرهی ون در چنین شرایطی، آن هم برای آخرین بار، هم کار دشوار و غیرممکنی و هم زجرآور و گلوسوز بود، پس ترجیح داد حتی برای بار آخر هم که شده باشد، اجزای صورت او را از نظر نگذراند و بیهیچ حرف و وداعی، مکان را ترک کند و برود.
دال یک مسیر کوتاه را بالای ده بار رفته و بازگشته بود. در حینی که راه میرفت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هنوز هم باور ندارم که ون میتونه یه خائن باشه.
مردمک چشمانش را اطراف زندان چرخاند. چشمش به دستبندی افتاد که روز تولدش به او هدیه داده بود. دستبند را برداشت و به مهرههای طلایی رنگش خیره شد. دستانش را مشت کرد و دستبند را میان انگشتانش فشرد و به ادامهی حرفش افزود:
- چی میتونه باعث بشه که یه دختر پاک و معصوم که هنوز اول جوونیشه تبدیل به فرد خبیثی بشه؟
دون با دیدن برادر ناتنیاش دال، از شدت تعجب چشمانش گرد شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
_ اوه خدای من! اصلاً باورم نمیشه!
- حقیقت چیزی نیست که تو بتونی درکش کنی و باهاش کنار بیای؛ اما با مجازات شدن ون و پدرش، به حقایق دست پیدا میکنی و برای درک کردنمون به طرفمون قدم برمیداری.
دال دست مشت شدهاش را بر روی میلهی زندان کوبید و فریاد بلندی کشید. از شدت عصبانیت صورتش به قرمزی میزد و خون جلوی دو گوی زیبایش را گرفته بود. دون راینهود از اسب خود پایین آمد و به قصر خیره شد. چشمانش را در اجزای صورت ون چرخاند و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اون دختر ون میناموتو هست.
افسار اسبش را به درخت افرا بست و به طرف سربازانی که از ون میخواستند زانو بزند، پاتند کرد. در حینی که نفسنفس میزد، ل*ب گشود:
- اینجا چه خبره؟
ون سرش را بالا آورد و با دو چشم دودوزنش اجزای صورت دون را از نظر گذراند و ل*ب زد:
- زمان مجازات شدنم رسیده، لطفاً مانع نشو.
دون شمشیرش را از قلاف بیرون کشید و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- پرسیدم که اینجا چه خبره؟
نیوندائه از پشت درختان تنومند افرا گذر کرد و پشت سر دون ایستاد و با صدای رسایی خطاب به سربازان گفت:
- تا مردم نیومدن حتی یه خط هم نباید روی تنش ببینم، هر زمان که مردم رسیدن، جلوشون سر این خائن رو از تنش جدا میکنین. سرش رو هم به نیزه آویز میکنین و به مردم نشون میدین و گوش زد میکنین که اگر ازشون کوچیکترین اشتباه سر بزنه، عاقبتشون مثل ون میناموتو خواهد بود. مجازات پدرش هم از قلم نیفته. باید امروز تا شب گرسنه باشه و پس از مجازات، سرش از تنش جدا شه.
دون حیرتزده مردمک چشمانش را در اجزای صورت خشمگین نیوندائه و ون چرخاند و با صدای تحلیل رفته که خشم از آن میبارید، خطاب به نیوندائه ل*ب زد:
- اشتباه؟ یعنی چی که ون یه خائنه؟
نیوندائه چند قدم برداشت تا راس و مماس صورت دون قرار گرفت، سپس لبخند مضحکی بر ل*ب طرح زد و گفت:
- زمانی که دفتر سرنوشت یه فرد خائن بسته میشه و همه مجازات شدنش رو میپذیرن، دوتا برادر که از خون و گوشت هم نیستن، اعتراض نمیکنن که دفتر سرنوشت خائن ون میناموتو باری دیگه باز بشه و حق زندگی کردن رو بهش پس ب*دن، درسته؟
دون تعجیلی در حرف زدن نداشت، پس سکوت را ترجیح داد و چند قدم به طرف قصر برداشت. برای پسری مانند دون، دیدن چهرهی ون در چنین شرایطی، آن هم برای آخرین بار، هم کار دشوار و غیرممکنی و هم زجرآور و گلوسوز بود، پس ترجیح داد حتی برای بار آخر هم که شده باشد، اجزای صورت او را از نظر نگذراند و بیهیچ حرف و وداعی، مکان را ترک کند و برود.
دال یک مسیر کوتاه را بالای ده بار رفته و بازگشته بود. در حینی که راه میرفت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هنوز هم باور ندارم که ون میتونه یه خائن باشه.
مردمک چشمانش را اطراف زندان چرخاند. چشمش به دستبندی افتاد که روز تولدش به او هدیه داده بود. دستبند را برداشت و به مهرههای طلایی رنگش خیره شد. دستانش را مشت کرد و دستبند را میان انگشتانش فشرد و به ادامهی حرفش افزود:
- چی میتونه باعث بشه که یه دختر پاک و معصوم که هنوز اول جوونیشه تبدیل به فرد خبیثی بشه؟
دون با دیدن برادر ناتنیاش دال، از شدت تعجب چشمانش گرد شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
_ اوه خدای من! اصلاً باورم نمیشه!
آخرین ویرایش: