خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ دختری نامرئی در کلبه‌ی تاریک|فاطمه رسولی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Aygunu
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Aygunu

تیزریست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
72
کیف پول من
3,635
Points
115
پارت 29
درب باز شد. صدای قدم‌های آریس روی زمین خاکی کلبه شنیده شد. سیلور برای محافظت کنار پابلو مونده بود و پابلو بعد از خوردن یک وعده غذا نمی‌دونست چرا بعد از این‌همه خوابیدن هنوزم خواب‌آلودس و احساس خستگی می‌کنه.
پس به آ*غ*و*ش تخت سفیدش پناه برده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود.
قبل از رفتن، من و سیلور به پابلو که تو خواب عمیق فرو رفته بود نگاه می‌کردیم.
- سیلور، می‌بینی بچم چه‌قدر کیوته؟ چه‌قدر دوست داشتنیه! خیلی کیوته! می‌خوام بچلونمش.
سیلور هم با لبخندهایی که روی صورتش مثل خورشید می‌درخشید به من نگاه می‌کرد.
- وقتی صدات رو این‌جوری می‌کنی، بامزه میشی.
آریس نگاهی به روبه‌روش انداخت. نگاهی خیره که پر از خشم بود، نگاهی که از زمستون هم سردتر بود. گلوله‌های برفی خیره به من به سرخی میزد و عنبیه‌ی مشکی چشمش که یادآور یک شب زمستونی پر از برف که غرق در خون بود.
دلهره‌ی عجیبی به دلم افتاد، آریس همون قاتل بود! امروز یا من می‌میرم یا اون!
سیلور که بالاخره به جنگل رسیده بود، ذهن پر از آشوبش رو آروم کرد و به آسمون خیره شد.
- آفریدا، واقعاً فکر کردی من برای محافظت از یک انسان بی ارزش قید محافظت از تو رو می‌زنم؟
قطعاً نه، آریس من رو نمی‌کشه. تموم مدت که تو عمارتش بودم اون این کار رو نکرد، پس الان هم این کار رو نمی‌کرد. کمی از آشوب درونم کمتر شد.
- این چه بازی مسخره‌ای که تو راه انداختی؟
- فکر کردی نمی‌دونم همه چیز زیر سر توعه؟! وقتی گفتم بهم بگو اون کیه تو بودی که سکوت کردی!
صدای فریاد بلند آریس کلبه رو به لرزه درآورد.
- آفریدا! این که اون کیه بعد از تموم این سال‌ها، این که چه کسی باعث این همه آشوب شده مرموزترین رازه! من هم راجع بهش نمی‌دونم.
با گفتن این حرف آریس فرو ریختم. نه، نمی‌تونه درست باشه! اون من رو احمق فرض کرده!
- از جلوی چشم‌هام گمشو، اگه دستت به پابلو بخوره می‌شکنمش.
با شنیدن این حرف‌ها آریس شروع به خندیدن کرد. یک دفعه اون خشم عمیق محو شده بود.
- نخند، چون من ضعیف نیستم. مطمئن باش ازت انتقامم رو می‌گیرم.
فریاد بلندم باعث شد که گلوم گزگز کنه.
- آریس، همین الان گمشو!
لبخند از صورت آریس محو شد و رفت. صدای محکم کوبیدن درب باعث شد درب و دیوار کلبه به لرزش بیوفتن.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن، چرا باید محافظت از پابلو این‌همه سخت باشه؟! چرا درگیر این آدم شدن این‌همه برام ناامنه‌؟!
آریس که با ذهنی پر از گیجی از جنگل رد میشد، سیلور رو از دور دید. سیلور تو یک ثانیه با تلپورت به آریس نزدیک شد و دستش رو روی گر*دن آریس گذاشت و اون رو خفه کرد.
- مردک! چه بلایی سر آفریدا آوردی؟
آریس با نیش‌خندی پر از تمسخر دست سیلور رو از روی گ*ردنش کشید و اون رو به دو متری خودش پرت کرد.
- آفریدا، موندن کنار توی احمق رو ترجیح داده! تو این‌قدر بی‌خاصیتی که از کلبه‌ی چوبی پدربزرگ پابلو برای خودت خونه ساختی و از آفریدا می‌خوای تو جایی که حتی مال خودت نیست بمونه.
سیلور از جاش بلند شد و با عصبانیت به چشم‌های آریس خیره شد و گفت:
- همه جا خونه‌ی منه، حتی اگه اون عمارت آشغول‌دونی تو باشه!
بعد نزدیک‌تر شد و گفت:
- بگو با آفریدا چی‌کار کردی؟
من که صورت خیسم رو پاک کرده بودم و کمی به قلبم تسکین داده بودم، پشت سر آریس به سمت جنگل دویده بودم وقتی که نزدیک‌تر شدم، آریس و سیلور رو دیدم.
- من اون رو کشتمش.
با شنیدن این حرف‌ها خون جلوی چشم‌های سیلور رو گرفت، این‌قدر عصبانی بود که نمی‌دونست چه کاری می‌تونه ازش بربیاد.
مشتی آتشین بر روی صورت آریس گذاشت و از سرش گرفت و اون رو به درخت چسپوند. دوندن‌هاش شروع شدن به تیزتر و درازتر شدن و اون رو روی گر*دن آریس گذاشت و گازش گرفت. آریس نمی‌دونست تو یک لحظه اون قدرت عجیب از کجا پیداش شد!
با ترس و استرس نزدیک شدم و گفتم:
- سیلور!
این صدا باعث شد ماتش ببره، دست از کتک زدن آریس برداشت و‌ با تعجب و حیرت به صورت من خیره شد. نگاه خشمگینش توی کسری از ثانیه به نگاهی غمگین پر از اشک تبدیل شد. آروم‌آروم با لرزش پاهاش به من نزدیک شد. دست‌های بزرگش رو روی پو*ست صورتم احساس کردم.
- خودتی آفریدا؟ من درست می‌بینم. تو زنده‌ای؟
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ آریس اون احمق! نمی‌تونه من رو بکشه. مگه نباید الان... .
بدون این‌که ادامه‌ی حرفم رو بزنم، آ*غ*و*ش سیلور رو حس کردم. اون ب*دن داشت می‌لرزید. خیلی حالش بد بود؛ ولی من اون لحظه فقط به پابلو فکر می‌کردم.
سیلور رو از آغوشم به کنار حل دادم و جوری که از دستش دلخور بودم گلایه کردم.
- مگه نباید مراقب پابلو می‌بودی؟
نگاه پر از اشکش رو به چشم‌هام خیره کرد و درحالی که داشت گریه می‌کرد گفت:
- نتونستم نگرانت نباشم، در نهایت خودم رو به جنگل رسوندم.
- احمق! من چرا به کسی مثل تو اعتماد کردم؟ اگه یک مو از سر پابلو کم بشه از چشم تو می‌بینم.
- من رو ببخش آفریدا!
آریس نیش‌خندی زد و گفت:
- هه! وقتی حرف، حرف پابلو میشه اون نمی‌بینه که بقیه چه‌قدر براش کارهای مهمی انجام دادن. این‌که چه‌قدر می‌تونی براش خوب باشی، از له کردن سنگ‌های زیر پاش هم براش بی‌اهمیت تره.
من و سیلور بی‌توجه به حرف‌های آریس به اتاق پابلو تلپورت کردیم.
اما پابلو روی تختش نبود، انرژی اون هیچ‌جای عمارت احساس نمی‌شد. ترس و وحشت به قلبم هجوم آورد.

#انجمن_تک_رمان
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#فاطمه_رسولی
پارت 29

درب باز شد. صدای قدم‌های آریس روی زمین خاکی کلبه شنیده شد. سیلور برای محافظت کنار پابلو مونده بود و پابلو بعد از خوردن یک وعده غذا نمی‌دونست چرا بعد از این‌همه خوابیدن هنوزم خواب‌آلودس و احساس خستگی می‌کنه.

پس به آ*غ*و*ش تخت سفیدش پناه برده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود.

قبل از رفتن، من و سیلور به پابلو که تو خواب عمیق فرو رفته بود نگاه می‌کردیم.

- سیلور، می‌بینی بچم چه‌قدر کیوته؟ چه‌قدر دوست داشتنیه! خیلی کیوته! می‌خوام بچلونمش.

سیلور هم با لبخندهایی که روی صورتش مثل خورشید می‌درخشید به من نگاه می‌کرد.

- وقتی صدات رو این‌جوری می‌کنی، بامزه میشی.

آریس نگاهی به روبه‌روش انداخت. نگاهی خیره که پر از خشم بود، نگاهی که از زمستون هم سردتر بود. گلوله‌های برفی خیره به من به سرخی میزد و عنبیه‌ی مشکی چشمش که یادآور یک شب زمستونی پر از برف که غرق در خون بود.

دلهره‌ی عجیبی به دلم افتاد، آریس همون قاتل بود! امروز یا من می‌میرم یا اون!

سیلور که بالاخره به جنگل رسیده بود، ذهن پر از آشوبش رو آروم کرد و به آسمون خیره شد.

- آفریدا، واقعاً فکر کردی من برای محافظت از یک انسان بی ارزش قید محافظت از تو رو می‌زنم؟

قطعاً نه، آریس من رو نمی‌کشه. تموم مدت که تو عمارتش بودم اون این کار رو نکرد، پس الان هم این کار رو نمی‌کرد. کمی از آشوب درونم کمتر شد.

- این چه بازی مسخره‌ای که تو راه انداختی؟

- فکر کردی نمی‌دونم همه چیز زیر سر توعه؟! وقتی گفتم بهم بگو اون کیه تو بودی که سکوت کردی!

صدای فریاد بلند آریس کلبه رو به لرزه درآورد.

- آفریدا! این که اون کیه بعد از تموم این سال‌ها، این که چه کسی باعث این همه آشوب شده مرموزترین رازه! من هم راجع بهش نمی‌دونم.

با گفتن این حرف آریس فرو ریختم. نه، نمی‌تونه درست باشه! اون من رو احمق فرض کرده!

- از جلوی چشم‌هام گمشو، اگه دستت به پابلو بخوره می‌شکنمش.

با شنیدن این حرف‌ها آریس شروع به خندیدن کرد. یک دفعه اون خشم عمیق محو شده بود.

- نخند، چون من ضعیف نیستم. مطمئن باش ازت انتقامم رو می‌گیرم.

فریاد بلندم باعث شد که گلوم گزگز کنه.

- آریس، همین الان گمشو!

لبخند از صورت آریس محو شد و رفت. صدای محکم کوبیدن درب باعث شد درب و دیوار کلبه به لرزش بیوفتن.

دستم رو روی قلبم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن، چرا باید محافظت از پابلو این‌همه سخت باشه؟! چرا درگیر این آدم شدن این‌همه برام ناامنه‌؟!

آریس که با ذهنی پر از گیجی از جنگل رد میشد، سیلور رو از دور دید. سیلور تو یک ثانیه با تلپورت به آریس نزدیک شد و دستش رو روی گر*دن آریس گذاشت و اون رو خفه کرد.

- مردک! چه بلایی سر آفریدا آوردی؟

آریس با نیش‌خندی پر از تمسخر دست سیلور رو از روی گ*ردنش کشید و اون رو به دو متری خودش پرت کرد.

- آفریدا، موندن کنار توی احمق رو ترجیح داده! تو این‌قدر بی‌خاصیتی که از کلبه‌ی چوبی پدربزرگ پابلو برای خودت خونه ساختی و از آفریدا می‌خوای تو جایی که حتی مال خودت نیست بمونه.

سیلور از جاش بلند شد و با عصبانیت به چشم‌های آریس خیره شد و گفت:

- همه جا خونه‌ی منه، حتی اگه اون عمارت آشغول‌دونی تو باشه!

بعد نزدیک‌تر شد و گفت:

- بگو با آفریدا چی‌کار کردی؟

من که صورت خیسم رو پاک کرده بودم و کمی به قلبم تسکین داده بودم، پشت سر آریس به سمت جنگل دویده بودم وقتی که نزدیک‌تر شدم، آریس و سیلور رو دیدم.

- من اون رو کشتمش.

با شنیدن این حرف‌ها خون جلوی چشم‌های سیلور رو گرفت، این‌قدر عصبانی بود که نمی‌دونست چه کاری می‌تونه ازش بربیاد.

مشتی آتشین بر روی صورت آریس گذاشت و از سرش گرفت و اون رو به درخت چسپوند. دوندن‌هاش شروع شدن به تیزتر و درازتر شدن و اون رو روی گر*دن آریس گذاشت و گازش گرفت. آریس نمی‌دونست تو یک لحظه اون قدرت عجیب از کجا پیداش شد!

با ترس و استرس نزدیک شدم و گفتم:

- سیلور!

این صدا باعث شد ماتش ببره، دست از کتک زدن آریس برداشت و‌ با تعجب و حیرت به صورت من خیره شد. نگاه خشمگینش توی کسری از ثانیه به نگاهی غمگین پر از اشک تبدیل شد. آروم‌آروم با لرزش پاهاش به من نزدیک شد. دست‌های بزرگش رو روی پو*ست صورتم احساس کردم.

- خودتی آفریدا؟ من درست می‌بینم. تو زنده‌ای؟

- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ آریس اون احمق! نمی‌تونه من رو بکشه. مگه نباید الان... .

بدون این‌که ادامه‌ی حرفم رو بزنم، آ*غ*و*ش سیلور رو حس کردم. اون ب*دن داشت می‌لرزید. خیلی حالش بد بود؛ ولی من اون لحظه فقط به پابلو فکر می‌کردم.

سیلور رو از آغوشم به کنار حل دادم و جوری که از دستش دلخور بودم گلایه کردم.

- مگه نباید مراقب پابلو می‌بودی؟

نگاه پر از اشکش رو به چشم‌هام خیره کرد و درحالی که داشت گریه می‌کرد گفت:

- نتونستم نگرانت نباشم، در نهایت خودم رو به جنگل رسوندم.

- احمق! من چرا به کسی مثل تو اعتماد کردم؟ اگه یک مو از سر پابلو کم بشه از چشم تو می‌بینم.

- من رو ببخش آفریدا!

آریس نیش‌خندی زد و گفت:

- هه! وقتی حرف، حرف پابلو میشه اون نمی‌بینه که بقیه چه‌قدر براش کارهای مهمی انجام دادن. این‌که چه‌قدر می‌تونی براش خوب باشی، از له کردن سنگ‌های زیر پاش هم براش بی‌اهمیت تره.

من و سیلور بی‌توجه به حرف‌های آریس به اتاق پابلو تلپورت کردیم.

اما پابلو روی تختش نبود، انرژی اون هیچ‌جای عمارت احساس نمی‌شد. ترس و وحشت به قلبم هجوم آورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

تیزریست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
72
کیف پول من
3,635
Points
115
پارت 30
برای خالی کردن عصبانیتم سر سیلور وقت کافی نداشتم. سیلور کمی از موهای پابلو روی زمین افتاده بود با قدرتش توی دستش جمع کرد. همه‌ی موهاش از گوشه و کنار این اتاق جمع شدن و به سمت دست سیلور رفتند. بعدش کمی جوهر برداشت و نماد عجیبی رو روی اون کاغذ نوشت و وردی رو خوند.
- Ai ghj Zhi hu zizi
دست‌های من رو گرفت و اتاق پابلو دور سر ما چرخید و ما توی یک مکان عجیب تلپورت کردیم.
خاطره‌ی عجیبی که راجع بهش خبر نداشتم توی ذهنم تشکیل شد. اون من بودم! دست‌های یک پسر رو که قیافه‌ی نامعلومی رو داشت گرفته بودم.
هوا شبیه مه بود، انگار رو ابرا بودیم. همه‌جا سفید بود و روشنایی چشم‌گیری به چشم‌هامون می‌تابید.
- برای این‌که بتونی کسی رو که گم شده پیدا کنی، کافیه مقداری از مو یا ناخن طرف رو داشته باشی.
بعدش با انگشتم یک نماد رو روی دست اون کشیدم. و ادامه دادم.
- این تو رو به اون‌جایی که می‌خوای می‌بره.
حالا اون نگاه جلوی چشم‌هام بود. سیلور درست می‌گفت، من قبلاً اون رو می‌شناختم.
- کی بهت این طلسم عجیب رو یاد داده؟
سیلور با چشم‌های نورانی و زردش به من خیره شد و چیزی نگفت.
- من این‌رو بهت یاد دادم؟ درسته؟
این طلسم همیشه کاربرد نداره، یک آدم نمی‌تونه ازش استفاده کنه و یک اهریمن رو نمی‌شه باهاش پیدا کرد.
- آفریدا یادت اومده؟
- بهم بگو تو کی هستی؟
صورتش رو از روبه‌روی من برگردوند.
- اگه چیزی رو یادت نمیاد، پس من چیزی بهت نمی‌گم.
- بگو!
- باید خودت همه چیز رو به‌خاطر بیاری.
برخلاف آریس، آدمی نبودم که بخوام از همه چیز سر در بیارم؛ ولی این راجع به گذشته‌ی خودم بود.
سیلور از روبه‌روی من کنار رفت و پابلو رو دیدم. به کل حواسم پرت شده بود که دنبال پابلو می‌گشتم.
من و سیلور به اون صح*نه خیره شدیم. توی اون روز روشن پابلو اشک می‌ریخت و سیلویا دست اون مرد محافظ رو گرفته بود و روبه‌روی پابلو ایستاده بود.
لباس آبی و بلندش و شنل سرمه‌ای مخملی که از شونه‌هاش آویزون بود نمایان بود.
- درسته. پابلو، من دیگه تو رو دوست ندارم، متوجه شدم تمام این مدت لوکاس رو دوست داشتم، نه تو!
پابلو درحالی که اشک می‌ریخت، تندتند اشک‌هاش رو پاک کرد و با صدای گرفته گفت:
- من به تصمیمت احترام می‌ذارم سیلویا، همیشه توی قلبم می‌مونی و همیشه عاشقت می‌مونم. تو آزادی خوشحال باشی... .
پسره‌ی خر! حتی تو این لحظه هم به خودش فکر نمی‌کرد.
- نه، تو باید من رو برای همیشه از قلب و ذهنت فراموش کنی! دیگه آدم خطرناکی مثل من رو دوست نداشته باش.
با چشم‌های اشکی درحالی که صورتش رو به چپ و راست تکون می‌داد گفت:
- نمی‌تونم، ازم نخواه این‌کار رو کنم. هر کاری برام راحته جز این یکی... .
سیلویا به سمت پابلو اومد و گفت:
- ولی من تو رو هیچ‌وقت دوست نداشتم. تو بازیچه‌ی من بودی، بهم خوش گذشت عزیزم.
چشم‌های پابلو درشت شد و حیرت زده گفت:
- دروغه! دروغه!
- نه دروغ نیست عزیزم.
بعد اون پابلو رو ب*غ*ل کرد.
با دیدن این صح*نه دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.
چیزی که من با چشم‌هام ندیدم و باید می‌دیدم اتفاق افتاد.
سیلویا درحالی که اون رو در آ*غ*و*ش کشیده بود با چاقو به شکم پابلو زد و خون از دهن پابلو به بیرون ریخت.
- می‌بینی احمق! آدم‌ها می‌تونن درحالی که در آ*غ*و*ش گرفتنت بهت خنجر بزنن، پس دیگه به اون‌ها اعتماد نکن! مخصوصاً من.
با شنیدن این حرف، چشم‌هام رو باز کردم.صورت نیمه جون پابلو روی شونه‌های سیلویا افتاده بود و شنل سیلویا پر از خون شده بود.
گریه کردم و جیغ کشیدم. به سمت پابلو دویدم و با سرعت و چنگی که زدم سیلویا به هشت متر اون‌طرف‌تر پرتاب شد.
در کسری از ثانیه سیلور خودش رو به پابلو رسوند و پابلو که بی‌هوش شده بود، سرش به س*ی*نه‌ی سیلور برخورد کرد. سیلور با دوتا دستش اون رو نگه داشت.
سیلویا که نمی‌دونست از کجا و چه‌طوری اون نیروی عظیم اون رو رونده حیرت زده شد. زود اسپری رو که باعث دیده شدن اهریمن‌های مخفی میشد از دستش درآورد و به سمت پابلو دوید تا اسپری کنه و محافظش لوکاس شمشیرش رو که مخصوص کشتن اهریمن‌ها بود از قلاف درآورد تا با دیده شدن ما بهمون حمله کنه‌؛ ولی من راجع به قدرت اسپری و اون شمشیر هیچ اطلاعی نداشتم.
#فاطمه_رسولی
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت 30

برای خالی کردن عصبانیتم سر سیلور وقت کافی نداشتم. سیلور کمی از موهای پابلو روی زمین افتاده بود با قدرتش توی دستش جمع کرد. همه‌ی موهاش از گوشه و کنار این اتاق جمع شدن و به سمت دست سیلور رفتند. بعدش کمی جوهر برداشت و نماد عجیبی رو روی اون کاغذ نوشت و وردی رو خوند.

- Ai ghj Zhi hu zizi

دست‌های من رو گرفت و اتاق پابلو دور سر ما چرخید و ما توی یک مکان عجیب تلپورت کردیم.

خاطره‌ی عجیبی که راجع بهش خبر نداشتم توی ذهنم تشکیل شد. اون من بودم! دست‌های یک پسر رو که قیافه‌ی نامعلومی رو داشت گرفته بودم.

هوا شبیه مه بود، انگار رو ابرا بودیم. همه‌جا سفید بود و روشنایی چشم‌گیری به چشم‌هامون می‌تابید.

- برای این‌که بتونی کسی رو که گم شده پیدا کنی، کافیه مقداری از مو یا ناخن طرف رو داشته باشی.

بعدش با انگشتم یک نماد رو روی دست اون کشیدم. و ادامه دادم.

- این تو رو به اون‌جایی که می‌خوای می‌بره.

حالا اون نگاه جلوی چشم‌هام بود. سیلور درست می‌گفت، من قبلاً اون رو می‌شناختم.

- کی بهت این طلسم عجیب رو یاد داده؟

سیلور با چشم‌های نورانی و زردش به من خیره شد و چیزی نگفت.

- من این‌رو بهت یاد دادم؟ درسته؟

این طلسم همیشه کاربرد نداره، یک آدم نمی‌تونه ازش استفاده کنه و یک اهریمن رو نمی‌شه باهاش پیدا کرد.

- آفریدا یادت اومده؟

- بهم بگو تو کی هستی؟

صورتش رو از روبه‌روی من برگردوند.

- اگه چیزی رو یادت نمیاد، پس من چیزی بهت نمی‌گم.

- بگو!

- باید خودت همه چیز رو به‌خاطر بیاری.

برخلاف آریس، آدمی نبودم که بخوام از همه چیز سر در بیارم؛ ولی این راجع به گذشته‌ی خودم بود.

سیلور از روبه‌روی من کنار رفت و پابلو رو دیدم. به کل حواسم پرت شده بود که دنبال پابلو می‌گشتم.

من و سیلور به اون صح*نه خیره شدیم. توی اون روز روشن پابلو اشک می‌ریخت و سیلویا دست اون مرد محافظ رو گرفته بود و روبه‌روی پابلو ایستاده بود.

لباس آبی و بلندش و شنل سرمه‌ای مخملی که از شونه‌هاش آویزون بود نمایان بود.

- درسته. پابلو، من دیگه تو رو دوست ندارم، متوجه شدم تمام این مدت لوکاس رو دوست داشتم، نه تو!

پابلو درحالی که اشک می‌ریخت، تندتند اشک‌هاش رو پاک کرد و با صدای گرفته گفت:

- من به تصمیمت احترام می‌ذارم سیلویا، همیشه توی قلبم می‌مونی و همیشه عاشقت می‌مونم. تو آزادی خوشحال باشی... .

پسره‌ی خر! حتی تو این لحظه هم به خودش فکر نمی‌کرد.

- نه، تو باید من رو برای همیشه از قلب و ذهنت فراموش کنی! دیگه آدم خطرناکی مثل من رو دوست نداشته باش.

با چشم‌های اشکی درحالی که صورتش رو به چپ و راست تکون می‌داد گفت:

- نمی‌تونم، ازم نخواه این‌کار رو کنم. هر کاری برام راحته جز این یکی... .

سیلویا به سمت پابلو اومد و گفت:

- ولی من تو رو هیچ‌وقت دوست نداشتم. تو بازیچه‌ی من بودی، بهم خوش گذشت عزیزم.

چشم‌های پابلو درشت شد و حیرت زده گفت:

- دروغه! دروغه!

- نه دروغ نیست عزیزم.

بعد اون پابلو رو ب*غ*ل کرد.

با دیدن این صح*نه دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.

چیزی که من با چشم‌هام ندیدم و باید می‌دیدم اتفاق افتاد.

سیلویا درحالی که اون رو در آ*غ*و*ش کشیده بود با چاقو به شکم پابلو زد و خون از دهن پابلو به بیرون ریخت.

- می‌بینی احمق! آدم‌ها می‌تونن درحالی که در آ*غ*و*ش گرفتنت بهت خنجر بزنن، پس دیگه به اون‌ها اعتماد نکن! مخصوصاً من.

با شنیدن این حرف، چشم‌هام رو باز کردم.صورت نیمه جون پابلو روی شونه‌های سیلویا افتاده بود و شنل سیلویا پر از خون شده بود.

گریه کردم و جیغ کشیدم. به سمت پابلو دویدم و با سرعت و چنگی که زدم سیلویا به هشت متر اون‌طرف‌تر پرتاب شد.

در کسری از ثانیه سیلور خودش رو به پابلو رسوند و پابلو که بی‌هوش شده بود، سرش به س*ی*نه‌ی سیلور برخورد کرد. سیلور با دوتا دستش اون رو نگه داشت.

سیلویا که نمی‌دونست از کجا و چه‌طوری اون نیروی عظیم اون رو رونده حیرت زده شد. زود اسپری رو که باعث دیده شدن اهریمن‌های مخفی میشد از دستش درآورد و به سمت پابلو دوید تا اسپری کنه و محافظش لوکاس شمشیرش رو که مخصوص کشتن اهریمن‌ها بود از قلاف درآورد تا با دیده شدن ما بهمون حمله کنه‌؛ ولی من راجع به قدرت اسپری و اون شمشیر هیچ اطلاعی نداشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

تیزریست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
72
کیف پول من
3,635
Points
115
پارت31
آریس خیلی سریع خودش رو به یک قدمی پرنسس رسوند. شونه‌هاش رو گرفت و روبه‌روی اون ایستاد.
چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ی پرنسس محو تماشای آریس بود.
- دوباره می‌خوای چی‌کار کنی؟ از کشتن صدها نفر خسته نشدی؟ حالا می‌خوای کسی مثل پابلو رو هم بکشی؟
سیلویا جوری که انگار صداش در نمیاد گفت:
- من... من راستش... .
- چی می‌خوای بگی پرنسس؟ خیلی وقته راجع به این‌که از کی فرمان می‌گیری می‌دونم؛ ولی سکوت کردم. چیزی نگفتم. با وجود این‌که می‌تونستم باهاش مبارزه کنم، درگیرش نشدم؛ ولی اگه به پابلو آسیب بزنی، این‌بار سکوت نمی‌کنم، پس گمشو!
پابلو با وجود این‌که در بدنش جونی نمونده بود، تو عمق تاریکی ذهنش صداها رو می‌شنید.
خیلی آروم گفت:
- آریس.
چشم‌های آبی خیره به چشم‌های قرمز نگاه‌هاش رو برگردوند، اون نمی‌تونست مقاومت کنه. محافظ شخصی خودش رو صدا کرد.
- باید بریم دیگه.
مرد ترسناک پشت سر سیلویا حرکت کرد و مدتی بعد از جلوی چشم ما محو شدن.
آریس قدم‌به‌قدم نزدیک ما شد. پابلوی نیمه جون رو که درآغوش سیلور به خواب فرو رفته بود، به آ*غ*و*ش کشید و بلند کرد.
بی‌درنگ به سمت آریس رفتم. روبه‌روی اون ایستادم و به صورتش نگاه کردم.
- کجا می‌بریش؟ ولش کن!
- به تو مربوط نیست.
- بهت گفتم ولش کن احمق! چه‌طور جرأت کردی به چیزی که مال منه دست بزنی؟!
آریس درحدی قوی بود که با آ*غ*و*ش گرفتن پابلو انگار یک عروسک سبک رو بلند کرده بود.
- چیه؟ فکر کردی می‌خوام بکشمش؟ می‌خوام اون رو ببرم به عمارتم، دکتر خوب میارم تا درمانش کنه و البته که هیچ‌جا براش امن‌تر از اون‌جا نیست.
حرف‌های آریس منطقی بود، اون واقعاً می‌خواست بهم کمک کنه. جای درنگ نداشت، باید ریسک می‌کردم.
- باز هم بهت اعتماد می‌کنم؛ ولی این اصلاً به این معنی نیست که کینه‌هام نسبت بهت از بین رفته!
این معامله برای هر دو طرف عالی بود، من می‌تونستم پابلو رو به دست یک دکتر خوب درمان کنم و آریس می‌تونست مدتی من رو به عمارت برگردونه.
دوباره به اون مکان برگشتم و این برام خوشایند نبود. با خودم عهد کرده بودم که هیچ‌وقت دوباره با پای خودم این‌جا نیام؛ ولی این بار پیمان شکستم.
دکتر پابلو رو معاینه کرد و توی اون مدت یک لحظه هم آروم نگرفتم. جوری اشک می‌ریختم که بارون کنارش تعریفی نداشت. خشمم از رعد و برق عمیق‌تر بود، قلبم تیر می‌کشید و اعصاب بدنم به سرتاسر بدنم فشار وارد می‌کرد. این احساسات اصلاً گفتنی نبود.
در طی معاینه و جراحی دکتر، یک ثانیه هم از اتاق خارج نشدم. طی این مدت یک لحظه هم از بی‌تابی من کم نشد.
مدتی بعد دکتر به آریس گفت:
- تبریک میگم، وضعیت حیاتی ایشون رو به بهبودی هست؛ ولی مدتی طول می‌کشه تا به هوش بیاد.
با گفتن این حرف پزشک از اتاق خارج شد. به تخت سفیدی که روش ب*دن بی‌جون پابلو بود نگاه می‌کردم. پنجره‌ی سفید نور رو نمایان کرده بود و با رفتن دکتر و باز شدن درب، سیلور با خجالت و سرافکندگی وارد اتاق شد‌.
وقتی دیدمش از جام بلند شدم، تقصیر اون بود که الان پابلو تو این وضعیت بود. به سمتش رفتم و جوری با خشم به چشم‌هاش نگاه کردم که هر لحظه احساس می‌کردم رگ‌های چشمم قراره پاره بشه. سیلی محکمی بهش زدم، رد سرخ انگشتام روی صورتش دیده میشد.
- احمق! ببین چه گندی زدی؟
نگاه‌های ناراحت سیلور از ل*ب‌هام به سمت چشم‌هام رفت.
- می‌دونم، واقعاً متاسفم!
- اگه عذرخواهی کنی، هیچ چیز عوض نمی‌شه!
آریس از روی صندلی‌ که بهش تکیه داده بود بلند شد و به سمت ما دوتا اومد، سیلور رو مخاطب قرار داد و گفت:
- آفریدا به همین اندازه نمک نشناسه، براش مهم نیست که وظیفه‌ی تو نیست بهش کمک کنی، وظیفه‌ی تو نیست ازش محافظت، اطاعت و پیروی کنی؛ ولی اون هر اتفاقی که افتاده رو از چشم تو می‌بینه.
گفته‌های آریس درست بود؛ ولی چرا باعث عصبانیت و خشم من بود؟
سیلور به آریس حمله کرد و یقه‌ی لباس مشکیش گرفت. دکمه‌‌ی بالایی لباس آریس دریده شد، طوری که ترقوه‌های ب*ر*جسته‌اش و سیب گلوش به چشم خورد.
- راجع به آفریدا این‌طوری حرف نزن! اون از خودگذشته و فداکاره، بدون هیچ چشم داشتی به بقیه کمک می‌کنه، پس انتظار داره همه هم مثل خودش باشن، مردک!
آریس ل*ب‌هاش رو گزید و توی یک ثانیه به پشت در تلپورت کرد. این باعث شد دست‌های سیلور که از یقه‌ی آریس گرفته شده بود توی هوا معلق بمونه، سیلور زود به سمت درب رفت و اون رو باز کرد. با خروج سیلور از اتاق درب بسته شد. اون می‌خواست خودش رو به آریس برسونه تا حسابش رو برسه.
حالا فقط وجود من و ب*دن بی‌روح پابلو توی این اتاق احساس میشد.
روی مبل بزرگ قهوه‌ای رنگی که روبه‌روی بستر پابلو بود نشستم، سرم رو به گوشه‌ی این مبل سه نفر گذاشتم و به خواب فرو رفتم.
کمی بعد با بی‌حالی چشم‌هام رو باز کردم، صورت تاری که صح*نه‌ی سفید_مشکی‌ رو که انگار یک غنچه گل گلبهی رنگ روی اون کاشته بودن به چشمم خورد. چشم‌های درشت، کشیده و گربه‌ای با اون مژ‌های بی‌نظیر من رو یاد آریس می‌انداخت. خودش بود، کسی که الان بهم خیره شده آریسه!
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ چرا داری بهم نگاه می‌کنی؟ اونم وقتی که خوابم؟
از جام بلند شدم تا اون مکان رو ترک کنم؛ ولی دستش به دستم قفل شد و من رو به سمت مبل کشوند و درحالی که کنارش پرتاب شدم و دوباره روی اون مبل نشسته بودم گفتم:
- ولم کن!
-آفریدا، بیا تمومش کنیم. این بازی‌های بی‌خود که راه انداختی رو تموم کن. می‌دونم ازم متنفر نیستی!
راست می‌گفت من ازش متنفر نیستم، بهش اعتماد دارم و الان حتی دیگه ازش دلخور هم نیستم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_دختر_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#فاطمه_رسولی
کد:
پارت31
آریس خیلی سریع خودش رو به یک قدمی پرنسس رسوند. شونه‌هاش رو گرفت و روبه‌روی اون ایستاد.
چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ی پرنسس محو تماشای آریس بود.
- دوباره می‌خوای چی‌کار کنی؟ از کشتن صدها نفر خسته نشدی؟ حالا می‌خوای کسی مثل پابلو رو هم بکشی؟
سیلویا جوری که انگار صداش در نمیاد گفت:
- من... من راستش... .
- چی می‌خوای بگی پرنسس؟ خیلی وقته راجع به این‌که از کی فرمان می‌گیری می‌دونم؛ ولی سکوت کردم. چیزی نگفتم. با وجود این‌که می‌تونستم باهاش مبارزه کنم، درگیرش نشدم؛ ولی اگه به پابلو آسیب بزنی، این‌بار سکوت نمی‌کنم، پس گمشو!
پابلو با وجود این‌که در بدنش جونی نمونده بود، تو عمق تاریکی ذهنش صداها رو می‌شنید.
 خیلی آروم گفت:
- آریس.
چشم‌های آبی خیره به چشم‌های قرمز نگاه‌هاش رو برگردوند، اون نمی‌تونست مقاومت کنه. محافظ شخصی خودش رو صدا کرد.
- باید بریم دیگه.
 مرد ترسناک پشت سر سیلویا حرکت کرد و مدتی بعد از جلوی چشم ما محو شدن.
آریس قدم‌به‌قدم نزدیک ما شد. پابلوی نیمه جون رو که درآغوش سیلور به خواب فرو رفته بود، به آ*غ*و*ش کشید و بلند کرد.
بی‌درنگ به سمت آریس رفتم. روبه‌روی اون ایستادم و به صورتش نگاه کردم.
- کجا می‌بریش؟ ولش کن!
- به تو مربوط نیست.
- بهت گفتم ولش کن احمق! چه‌طور جرأت کردی به چیزی که مال منه دست بزنی؟!
آریس درحدی قوی بود که با آ*غ*و*ش گرفتن پابلو انگار یک عروسک سبک رو بلند کرده بود. 
- چیه؟ فکر کردی می‌خوام بکشمش؟ می‌خوام اون رو ببرم به عمارتم، دکتر خوب میارم تا درمانش کنه و البته که هیچ‌جا براش امن‌تر از اون‌جا نیست.
حرف‌های آریس منطقی بود، اون واقعاً می‌خواست بهم کمک کنه. جای درنگ نداشت، باید ریسک می‌کردم.
- باز هم بهت اعتماد می‌کنم؛ ولی این اصلاً به این معنی نیست که کینه‌هام نسبت بهت از بین رفته!
این معامله برای هر دو طرف عالی بود، من می‌تونستم پابلو رو به دست یک دکتر خوب درمان کنم و آریس می‌تونست مدتی من رو به عمارت برگردونه.
دوباره به اون مکان برگشتم و این برام خوشایند نبود. با خودم عهد کرده بودم که هیچ‌وقت دوباره با پای خودم این‌جا نیام؛ ولی این بار پیمان شکستم.
دکتر پابلو رو معاینه کرد و توی اون مدت یک لحظه هم آروم نگرفتم. جوری اشک می‌ریختم که بارون کنارش تعریفی نداشت. خشمم از رعد و برق عمیق‌تر بود، قلبم تیر می‌کشید و اعصاب بدنم به سرتاسر بدنم فشار وارد می‌کرد. این احساسات اصلاً گفتنی نبود.
در طی معاینه و جراحی دکتر، یک ثانیه هم از اتاق خارج نشدم. طی این مدت یک لحظه هم از بی‌تابی من کم نشد.
مدتی بعد دکتر به آریس گفت:
- تبریک میگم، وضعیت حیاتی ایشون رو به بهبودی هست؛ ولی مدتی طول می‌کشه تا به هوش بیاد.
با گفتن این حرف پزشک از اتاق خارج شد. به تخت سفیدی که روش ب*دن بی‌جون پابلو بود نگاه می‌کردم. پنجره‌ی سفید نور رو نمایان کرده بود و با رفتن دکتر و باز شدن درب، سیلور با خجالت و سرافکندگی وارد اتاق شد‌.
وقتی دیدمش از جام بلند شدم، تقصیر اون بود که الان پابلو تو این وضعیت بود. به سمتش رفتم و جوری با خشم به چشم‌هاش نگاه کردم که هر لحظه احساس می‌کردم رگ‌های چشمم قراره پاره بشه. سیلی محکمی بهش زدم، رد سرخ انگشتام روی صورتش دیده میشد.
- احمق! ببین چه گندی زدی؟
نگاه‌های ناراحت سیلور از ل*ب‌هام به سمت چشم‌هام رفت.
- می‌دونم، واقعاً متاسفم!
- اگه عذرخواهی کنی، هیچ چیز عوض نمی‌شه!
آریس از روی صندلی‌ که بهش تکیه داده بود بلند شد و به سمت ما دوتا اومد، سیلور رو مخاطب قرار داد و گفت:
- آفریدا به همین اندازه نمک نشناسه، براش مهم نیست که وظیفه‌ی تو نیست بهش کمک کنی، وظیفه‌ی تو نیست ازش محافظت، اطاعت و پیروی کنی؛ ولی اون هر اتفاقی که افتاده رو از چشم تو می‌بینه.
گفته‌های آریس درست بود؛ ولی چرا باعث عصبانیت و خشم من بود؟
سیلور به آریس حمله کرد و یقه‌ی لباس مشکیش گرفت. دکمه‌‌ی بالایی لباس آریس دریده شد، طوری که ترقوه‌های ب*ر*جسته‌اش و سیب گلوش به چشم خورد.
- راجع به آفریدا این‌طوری حرف نزن! اون از خودگذشته و فداکاره، بدون هیچ چشم داشتی به بقیه کمک می‌کنه، پس انتظار داره همه هم مثل خودش باشن، مردک!
آریس ل*ب‌هاش رو گزید و توی یک ثانیه به پشت در تلپورت کرد. این باعث شد دست‌های سیلور که از یقه‌ی آریس گرفته شده بود توی هوا معلق بمونه، سیلور زود به سمت درب رفت و اون رو باز کرد. با خروج سیلور از اتاق درب بسته شد. اون می‌خواست خودش رو به آریس برسونه تا حسابش رو برسه.
حالا فقط وجود من و ب*دن بی‌روح پابلو توی این اتاق احساس میشد.
روی مبل بزرگ قهوه‌ای رنگی که روبه‌روی بستر پابلو بود نشستم، سرم رو به گوشه‌ی این مبل سه نفر گذاشتم و به خواب فرو رفتم.
کمی بعد با بی‌حالی چشم‌هام رو باز کردم، صورت تاری که صح*نه‌ی سفید_مشکی‌ رو که انگار یک غنچه گل گلبهی رنگ روی اون کاشته بودن به چشمم خورد. چشم‌های درشت، کشیده و گربه‌ای با اون مژ‌های بی‌نظیر من رو یاد آریس می‌انداخت. خودش بود، کسی که الان بهم خیره شده آریسه!
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ چرا داری بهم نگاه می‌کنی؟ اونم وقتی که خوابم؟
از جام بلند شدم تا اون مکان رو ترک کنم؛ ولی دستش به دستم قفل شد و من رو به سمت مبل کشوند و درحالی که کنارش پرتاب شدم و دوباره روی اون مبل نشسته بودم گفتم:
- ولم کن!
-آفریدا، بیا تمومش کنیم. این بازی‌های بی‌خود که راه انداختی رو تموم کن. می‌دونم ازم متنفر نیستی!
راست می‌گفت من ازش متنفر نیستم، بهش اعتماد دارم و الان حتی دیگه ازش دلخور هم نیستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

تیزریست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
72
کیف پول من
3,635
Points
115
پارت32
- من ازت دلخور نیستم، چون تو به پابلو کمک کردی!
- ولی گفتی حتی تو اون شرایط هم، کینه‌ای که داری رو رها نمی‌کنی!
با صدای بلند گفتم:
- چه کینه‌ای؟ تو‌ فقط گیجم می‌کنی!
- یعنی تو به من اعتماد نداری؟
- اعتماد؟! وقتی همین الانش هم مهم‌ترین فرد زندگیم رو به دست‌های تو سپردم، چرا بازم فکر می‌کنی بهت اعتماد ندارم؟
- خب پس چی؟
به سمت پنجره‌ای که باریکه‌های سفید نور ازش می‌تابید نگاه کردم و گفتم:
- گاهی وقت‌ها سرد و بی‌تفاوتی، گاهی وقت‌ها نگرانمی... اصلاً هیچ جوره نمی‌تونم درکت کنم چرا از من و از پابلو محافظت می‌کنی؟!
- چون برام مهمی!
با گفتن این حرف‌ها با چشم‌های گشاد به چشم‌هاش خیره شدم. من برای اون مهم هستم؟ چرا؟ به‌خاطر این‌که براش دوست خوبیم؟ نه این نمی‌تونه باشه. هنوزم میگم آریس خیلی عجیبه؛ ولی حداقل اینو فهمیدم که مورد اعتماده.
- آریس، من بهت اعتماد دارم. فکر کنم همین کافیه.
توی این لحظه لبخند‌های آریس، دقیقاً شبیه لبخندهای پابلو بعد از فارغ‌التحصیلی توی آکادمی جادو بود. انگار مدت‌ها بود می‌خواست این حرف رو از ز*ب*ون من بشنوه! نگاهی به چشم‌هاش کردم و گفتم:
- راستی سیلور کجاست؟
- اون... .
***
مدتی پیش سیلور قصد نداشت دست از سرزنش کردن آریس برداره.
- قصد نداری دست از شکستن قلب آفریدا برداری؟ ذره‌ای بهش اهمیت میدی؟ احمق!
- چی میگی؟ حرف دهنت رو بفهم، چون اون مهم‌ترین چیزیه که تو این زندگی دارم.
سیلور با شنیدن این حرف اخمی به ابروهایش انداخت.
- بهش اهمیت میدی؟ خنده داره! باعث شدی اون روز اون همه گریه کنه، همون روزی که تو از این عمارت داغونت اون رو بیرون کردی و گفتی دیگه حاضر نیستی بهش کمک کنی، اون داشت گریه می‌کرد. مردک، اشک اون رو تو درآوردی!
با شنیدن این حرف‌ها آریس رنگ چشم‌هاش زرد شد، این به‌خاطر این بود که تحت تاثیر قرار گرفته بود؛ درحالی که این حرف‌های سیلور براش شبیه شوخی خنده دار بود.
- دروغ نگو!
- تو حتی حاضر نیستی بهش کمک کنی. این اهمیت دادن نیست.
آریس زیر ل*ب زمزمه می‌کرد.
- آفریدا، آفریدا... .
با تمام سرعت خودش رو به اتاقی که پابلو توش بود رسوند. پنج ثانیه دم درب ایستاد و نفس عمیقی کشید؛ سپس درب رو باز کرد و به اتاق وارد شد.
آریس درحال رفتن به سمت اتاق پابلو بود و بدون این‌که متوجه بشه سیلور گفت:
- من میرم، حاضر نیستم حتی یک ثانیه تو این عمارت داغون بمونم.
***
- سیلور رو میگی؟ اون همین الان از این عمارت رفت.
سیلور به‌خاطر این‌که نتونسته بود از پابلو محافظت کنه باعث عذاب کشیدن من شده بود، پس احتمالاً از دیدن قیافه‌ی من احساس شرمندگی می‌کنه.
- محافظت از من برای سیلور خیلی مهم بود؛ ولی اون من رو کنار تو گذاشت و رفت. این نشون میده حتی اون هم بهت اعتماد داره.
هنوزم نمی‌دونم چه‌طور شد که تونستیم این‌قدر به آریس اعتماد کنیم.
تا زمانی که خورشید غروب کنه بالای سر پابلو نشستم و به صورت پابلو نگاه کردم.
ببین این دونه‌های اشک چیه روی صورت قشنگت؟ برای چی گریه می‌کنی؟ نکنه اون به‌خاطر اون سیلویاست؟
پابلو، سیلویا برای تو شبیه گل رز خار داری بود که به دستت فرو می‌رفت و زخمیت می‌کرد؛ ولی برای من شبیه ماری بود که تخم‌های پرنده رو می‌بلعید.
آریس وارد اتاق شد و یک سینی بزرگ که توش پر از خوراکی بود رو آورد.
- یادمه یک بار گفتی دوست داری دست پختم رو امتحان کنی، پس این خوردنی‌ها رو خودم برات درست کردم.
نگاهی به اون سینی که پر از غذاهای گیاهی لذیذ بود کردم.
- پس داروهای پابلو کوشن؟
- اگه می‌خوای همین الان بیارمشون!
- آره برو بیار، تا زمانی که اون داروهاش رو مصرف نکنه، من ل*ب به غذا نمی‌زنم. همین‌طور ممنون میشم اگه بگی براش سوپ‌گیاهی درست کنند. لابد تا الان گشنش شده.
هی! رویای در آ*غ*و*ش گرفتن پابلو به این مخمصه تبدیل شد.
آریس سینی رو روی میز گذاشت و رفت.
یک پرتره روی دیوار اتاق آریس نصب شده بود، توجه‌ی من رو به خودش جلب کرد.
نزدیکش رفتم تا نگاهی بهش بکنم، چشم‌های کشیده، ل*ب‌های که زخامت متوسطی داشت و بینی باریک و نوک تیز، حتی ابروهاش شبیه آریس بود؛ ولی رنگ چشم‌ها و موهای متفاوتی داشت، اون چشم‌های آبی و موهای طلایی خیلی روشن داشت.
این پرتره رو از دیوار جدا کردم و روی دستم گرفتم. این فرد کیه؟
دیوار پشت پرتره رو فشار دادم و به یک زیر زمین مخفی رسیدم. از پله‌ها پایین رفتم و ته اون‌جا یک کوزه که درب بسته‌ای داشت رو دیدم. این کوزه! همون کوزه نبود؟!
***
مدتی پیش زمانی که از اون شب بارانی به این عمارت اومده بودم. در حال گشت زنی بودم. که توی سالن بهش برخورد کردم.
- کجا میری؟
- آریس، خب راستش فقط دارم گشت می‌زنم.
- اشکالی نداره؛ ولی اگه یک کوزه دیدی به هیچ وجه نزدیک اون نشو‍!
چرا آریس از من خواست تا نزدیک کوزه نشم؟ وقتی به اون کوزه نزدیک شدم تونستم با قدرت چشم‌هام داخل کوزه رو ببینم. داخل کوزه یک پری کوچولو که لباس سبزی پوشیده بود و موهای طلایی داشت چمباتمه زده بود. این کوزه رو باید بشکنم تا اون رو نجات بدم!
کوزه رو برداشتم و به زمین کوبیدم و کوزه شکست. پری از داخل کوزه بیرون اومد. اون دقیقاً قیافه‌ای که توی پرتره بود رو داشت.
- تو کی هستی؟
نگاهی به پشت سرم انداختم و آریس رو دیدم که خیره به من نگاه می‌کرد.
صدای اون دختر رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
- برادر!
نگاهی به چشم‌های قرمز آریس کردم و گفتم:
- تو واقعاً خواهر خودت رو توی یک کوزه اسیر کردی؟
#فاطمه_رسولی
#رمان_دختر_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت32

- من ازت دلخور نیستم، چون تو به پابلو کمک کردی!
- ولی گفتی حتی تو اون شرایط هم، کینه‌ای که داری رو رها نمی‌کنی!
با صدای بلند گفتم:
- چه کینه‌ای؟ تو‌ فقط گیجم می‌کنی!
- یعنی تو به من اعتماد نداری؟
- اعتماد؟! وقتی همین الانش هم مهم‌ترین فرد زندگیم رو به دست‌های تو سپردم، چرا بازم فکر می‌کنی بهت اعتماد ندارم؟
- خب پس چی؟
به سمت پنجره‌ای که باریکه‌های سفید نور ازش می‌تابید نگاه کردم و گفتم:
- گاهی وقت‌ها سرد و بی‌تفاوتی، گاهی وقت‌ها نگرانمی... اصلاً هیچ جوره نمی‌تونم درکت کنم چرا از من و از پابلو محافظت می‌کنی؟!
- چون برام مهمی!
با گفتن این حرف‌ها با چشم‌های گشاد به چشم‌هاش خیره شدم. من برای اون مهم هستم؟ چرا؟ به‌خاطر این‌که براش دوست خوبیم؟ نه این نمی‌تونه باشه. هنوزم میگم آریس خیلی عجیبه؛ ولی حداقل اینو فهمیدم که مورد اعتماده.
- آریس، من بهت اعتماد دارم. فکر کنم همین کافیه.
توی این لحظه لبخند‌های آریس، دقیقاً شبیه لبخندهای پابلو بعد از فارغ‌التحصیلی توی آکادمی جادو بود. انگار مدت‌ها بود می‌خواست این حرف رو از ز*ب*ون من بشنوه! نگاهی به چشم‌هاش کردم و گفتم:
- راستی سیلور کجاست؟
- اون... .
***
مدتی پیش سیلور قصد نداشت دست از سرزنش کردن آریس برداره.
- قصد نداری دست از شکستن قلب آفریدا برداری؟ ذره‌ای بهش اهمیت میدی؟ احمق!
- چی میگی؟ حرف دهنت رو بفهم، چون اون مهم‌ترین چیزیه که تو این زندگی دارم.
سیلور با شنیدن این حرف اخمی به ابروهایش انداخت.
- بهش اهمیت میدی؟ خنده داره! باعث شدی اون روز اون همه گریه کنه، همون روزی که تو از این عمارت داغونت اون رو بیرون کردی و گفتی دیگه حاضر نیستی بهش کمک کنی، اون داشت گریه می‌کرد. مردک، اشک اون رو تو درآوردی!
با شنیدن این حرف‌ها آریس رنگ چشم‌هاش زرد شد، این به‌خاطر این بود که تحت تاثیر قرار گرفته بود؛ درحالی که این حرف‌های سیلور براش شبیه شوخی خنده دار بود.
- دروغ نگو!
- تو حتی حاضر نیستی بهش کمک کنی. این اهمیت دادن نیست.
آریس زیر ل*ب زمزمه می‌کرد.
- آفریدا، آفریدا... .
با تمام سرعت خودش رو به اتاقی که پابلو توش بود رسوند.  پنج ثانیه دم درب ایستاد و نفس عمیقی کشید؛ سپس درب رو باز کرد و به اتاق وارد شد.
آریس درحال رفتن به سمت اتاق پابلو بود و بدون این‌که متوجه بشه سیلور گفت:
- من میرم، حاضر نیستم حتی یک ثانیه تو این عمارت داغون بمونم.
***
- سیلور رو میگی؟ اون همین الان از این عمارت رفت.
سیلور به‌خاطر این‌که نتونسته بود از پابلو محافظت کنه باعث عذاب کشیدن من شده بود، پس احتمالاً از دیدن قیافه‌ی من احساس شرمندگی می‌کنه.
- محافظت از من برای سیلور خیلی مهم بود؛ ولی اون من رو کنار تو گذاشت و رفت. این نشون میده حتی اون هم بهت اعتماد داره.
هنوزم نمی‌دونم چه‌طور شد که تونستیم این‌قدر به آریس اعتماد کنیم.
تا زمانی که خورشید غروب کنه بالای سر پابلو نشستم و به صورت پابلو نگاه کردم.
ببین این دونه‌های اشک چیه روی صورت قشنگت؟ برای چی گریه می‌کنی؟ نکنه اون به‌خاطر اون سیلویاست؟
پابلو، سیلویا برای تو شبیه گل رز خار داری بود که به دستت فرو می‌رفت و زخمیت می‌کرد؛ ولی برای من شبیه ماری بود که تخم‌های پرنده رو می‌بلعید.
آریس وارد اتاق شد و یک سینی بزرگ که توش پر از خوراکی بود رو آورد.
- یادمه یک بار گفتی دوست داری دست پختم رو امتحان کنی، پس این خوردنی‌ها رو خودم برات درست کردم.
نگاهی به اون سینی که پر از غذاهای گیاهی لذیذ بود کردم.
- پس داروهای پابلو کوشن؟
- اگه می‌خوای همین الان بیارمشون!
- آره برو بیار، تا زمانی که اون داروهاش رو مصرف نکنه، من ل*ب به غذا نمی‌زنم. همین‌طور ممنون میشم اگه بگی براش سوپ‌گیاهی درست کنند. لابد تا الان گشنش شده.
هی! رویای در آ*غ*و*ش گرفتن پابلو به این مخمصه تبدیل شد.
آریس سینی رو روی میز گذاشت و رفت.
یک پرتره روی دیوار اتاق آریس نصب شده بود، توجه‌ی من رو به خودش جلب کرد.
نزدیکش رفتم تا نگاهی بهش بکنم، چشم‌های کشیده، ل*ب‌های که زخامت متوسطی داشت و بینی باریک و نوک تیز، حتی ابروهاش شبیه آریس بود؛ ولی رنگ چشم‌ها و موهای متفاوتی داشت، اون چشم‌های آبی و موهای طلایی خیلی روشن داشت.
این پرتره رو از دیوار جدا کردم و روی دستم گرفتم. این فرد کیه؟
دیوار پشت پرتره رو فشار دادم و به یک زیر زمین مخفی رسیدم. از پله‌ها پایین رفتم و ته اون‌جا یک کوزه که درب بسته‌ای داشت رو دیدم. این کوزه! همون کوزه نبود؟!
***
مدتی پیش زمانی که از اون شب بارانی به این عمارت اومده بودم. در حال گشت زنی بودم. که توی سالن بهش برخورد کردم.
- کجا میری؟
- آریس، خب راستش فقط دارم گشت می‌زنم.
- اشکالی نداره؛ ولی اگه یک کوزه دیدی به هیچ وجه نزدیک اون نشو‍!
چرا آریس از من خواست تا نزدیک کوزه نشم؟ وقتی به اون کوزه نزدیک شدم تونستم با قدرت چشم‌هام داخل کوزه رو ببینم. داخل کوزه یک پری کوچولو که لباس سبزی پوشیده بود و موهای طلایی داشت چمباتمه زده بود. این کوزه رو باید بشکنم تا اون رو نجات بدم!
کوزه رو برداشتم و به زمین کوبیدم و کوزه شکست. پری از داخل کوزه بیرون اومد. اون دقیقاً قیافه‌ای که توی پرتره بود رو داشت.
- تو کی هستی؟
نگاهی به پشت سرم انداختم و آریس رو دیدم که خیره به من نگاه می‌کرد.
صدای اون دختر رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
- برادر!
نگاهی به چشم‌های قرمز آریس کردم و گفتم:
- تو واقعاً خواهر خودت رو توی یک کوزه اسیر کردی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

تیزریست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
72
کیف پول من
3,635
Points
115
پارت 33
دختر با شنیدن این حرف‌ها تعجب کرد و گفت:
- نه، آریس این کار رو نکرده!
برگشتم و به صورت دختر نگاه کردم و گفتم:
- پس چه اتفاقی افتاده؟
گوشه‌ی دامن سبزش رو در دست گرفت، کمی خم شد و گفت:
- من آریا هستم. خواهر کوچک‌تر آریس، راجع به این‌که چه اتفاقی افتاده... .
***
پدرم ارباب سایه‌ها، عاشق یک زن انسان میشه. اون‌ها باهم ازدواج می‌کنن. فرزند حاصل از اون‌ها اهریمن بود؛ ولی توسط انسان‌ها قابل تشخیص نبود. انسان‌ها فکر می‌کردن ما انسان هستیم. مادرم که یک انسان بود عمر جاودانه‌ نداشت. در نهایت لحظه‌ی مرگ اون فرا می‌رسه و پدرم برای این‌که زندگی اون رو برگردونه دست به کار عجیبی می‌زنه.
درختی که توی کوهستان بود، دوتا برگ داشت که کلید دروازه‌ی مسیر خدایان بودند. پدرم جوهر جاودانگی خودش رو به اون درخت داد و در عوض درخت دوتا کلید یک بار مصرف رو به پدرم داد.
پدرم به سمت خدای سرنوشت رفت و از اون خواست تا جون مادرم رو بهش برگردونه و خدای سرنوشت صد سال مرگ مادرم رو به تعویق انداخت.
در نهایت مادرم بعد از صد سال و پدرم بعد از هشتاد سال جون خودشون رو از دست دادن.
بعد از مرگ پدرم، قلب آریس تا یک سال درد گرفت. بعدش اون اژدهای کوچک می‌تونست سایه‌ها رو احضار کنه.
همین‌طور پدرم قبل از مرگ یکی از اون برگ‌ها رو به من داد.
بعد از اون آریس تو کوهستان زندگی می‌کرد؛ ولی من دوست داشتم کنار انسان‌ها زندگی کنم.
پسری توی اون مکان زندگی می‌کرد که از همه‌ی آدم‌های اون‌جا زیبایی چشم‌گیرتری داشت.
اون هر روز به دم درب خونه‌ای که توش زندگی می‌کردم می‌اومد و با اون چشم‌های قهوه‌ای روشن به من مدتی خیره میشد. بعدش ازم سوال‌هایی مثل: دوست داری به جنگل بری؟ دوست داری ساحل رو ببینی؟ خوشت میاد کتاب بخونی؟ می‌خوای منظره‌ی شهر رو ببینی؟ می‌پرسید.
من هم مشتاق ارتباط گرفتن با آدم‌ها بودم، هیچ‌وقت هیچ کدوم از پیشنهادهای اون رو رد نکردم.
ما به ساحلی رفتیم که آفتاب بهش مستقیم می‌تابید‌. موهای موج‌دارش رو که همرنگ چشم‌هاش بود، باد تکون می‌داد.
اون قایق‌های کاغذی درست کرد و ما اون قایق‌ها رو روی آب اقیانوس رها کردیم.
شب‌ها که به کوهستان می‌رفتیم و به ستاره‌ها نگاه می‌کردیم، اون یک پتوی قرمز و مخملی با خودش می‌آورد. ما دوتایی بهم دیگه می‌چسپیدم و پتو رو به دور خودمون می‌پیچیدم.
اخلاق تندی داشت که حتی کنار من هم نمی‌تونست اون رو کنترل کنه.
مدام می‌گفت: به وسایل من دست نزن، به موهای من دست نزن، خیلی نزدیک من قدم نزن و از من فاصله بگیر.
حرف‌هاش غر زدن بود و سعی داشت که خیلی بهم نزدیک نشه؛ ولی با این حال اون آدم دورنگرا اولین کسی بود که به سمتم می‌اومد.
وقتی خیلی اتفاقی توی یک مکان پر جمعیت من رو ملاقات می‌کرد منتظر می‌موند که به طرفش برم و سر صحبت باز کنم؛ ولی اگه این کار رو می‌کردم اون خیلی سرد باهام برخورد می‌کرد و تظاهر می‌کرد که من رو ندیده، یا این‌که اصلاً اهمیت نمی‌ده که من هم اون‌جا هستم؛ ولی اگه من به سمتش نمی‌رفتم، اون به طرف من می‌اومد و دستم رو می‌گرفت، پیش خودش می‌نشوند و می‌گفت:
- از جات تکون نمی‌خوری! حق نداری جایی بری، کنار من باش و به هیچ‌کس دیگه‌ای اهمیت نده.
وقتی از من می‌خواست که سه روز ایستاده منتظر اون بمونم این کار رو می‌کردم، وقتی می‌گفت حق نداری با کسی ارتباط بگیری هم به حرفش گوش می‌کردم‌.
نمی‌دونستم کی برام این همه مهم شده بود! حتی نمی‌دونستم که عاشق اون شدم! یا این احساسات احمقانه چی بود؟ نمی‌دونستم اگه ازش دور بشم ممکنه چه‌قدر سخت باشه، چون حتی یک روز هم از اون دور نبودم.
یک روز من رو برد تا به پدرش معرفی کنه. اون مرد میانسال پدر پسر هجده ساله‌‌ای بود که امیدوار بود عروسی از تبار خودش داشته باشه.
با دیدن من که یک غریبه بودم، عصبانی شد و تمام وسیله‌های اون‌جا رو روی سر من خ*را*ب کرد.
توی اون شب زمستونی سرد که برف‌های زیادی باریده بود، مچ دستم رو با تمام قدرت گرفت و من رو به کوچه برد و به بیرون هل داد.
با این‌حال دارا به سمت من دوید و من رو تا خونه همراهی کرد.
پدر دارا به معنای واقعی از من متنفر بود. با این حال روی ر*اب*طه‌ی ما تأثیری نداشت. ما به طور مداوم با هم ملاقات می‌کردیم. به رفتار تند دارا عادت داشتم.
یک روز آریس از کوهستان اومد تا من رو ملاقات کنه و ما صحبت کوتاهی با هم داشتیم.
من انتظار اون رفتار رو از دارا نداشتم؛ ولی اون از آریس بیزار بود و همین‌طور نسبت به اون تند خو بود.
خط و نشون کشید که باید بره و هیچ‌وقت دیگه جلوی چشم‌های ما آفتابی نشه.
آریس با آزردگی از پیش ما رفت. دلم برای آریس که می‌خواست تنها خواهرش رو ببینه و با این رفتار مواجه شده بود می‌سوخت؛ ولی من از دارا گلگی نکردم. جوری رفتار کردم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. رابطمون نه پیشرفت کرده بود و نه بدتر شده بود.
یک روز تو مراسم افتتاحیه پادشاهی آتلانتیس، من دارا رو دیدم و با خوشحالی به سمتش دویدم. اون مثل همیشه خیلی بی‌تفاوت، حرف‌های من رو نادیده می‌گرفت.
خیلی سرد من رو از خودش روند و با دختری به اسم تیارا گرم گرفت. من به سمت اون دو رفتم و کنارشون نشستم؛ ولی اصلاً انتظار این رو نداشتم که دارا دست تیارا رو بگیره و جوری که انگار یک غریبه به سمتشون اومده رفتار کنه.
- تیارا، پاشو بریم! فکر می‌کنم این مکان زیاد راحت نباشه.
اون زمان دوست داشتم خودم رو به احمق بودن بزنم. با خودم گفتم: «نه، احتمالاً اون به‌خاطر من بلند نشد بره، شاید واقعاً جاش راحت نبود.»
دوباره از جام بلند شدم و به مکان جدیدی که تیارا و دارا به سمتش رفته بودن رفتم و با واکنش دارا مواجه شدم.
- چرا این همه میای طرف ما؟ نکنه از تنها بودن می‌ترسی و دوست داری آویزون بقیه باشی؟ اگه این‌طوریه ما گزینه‌ی خوبی نیستیم.
بغض توی گلوم سنگینی می‌کرد؛ ولی نباید گریه می‌کردم.
پنج صندلی از اون‌ دو فاصله انداختم؛ اما دارا اصلاً قصد نداشت تموم کنه.
از جاش بلند شد و گفت:
- هیچ چیز جالبی درمورد تو وجود نداره، فکر کردی تموم این مدت جذبت شدم؟ جذب گدا گشنه‌ی توی خیابون؟! اگه سگ بودی بهتر نبود؟ می‌تونستی ازم درخواست کنی یک تیکه استخون برات بندازم.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_دختر_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#فاطمه_رسولی
کد:
پارت 33
دختر با شنیدن این حرف‌ها تعجب کرد و گفت:
- نه، آریس این کار رو نکرده!
برگشتم و به صورت دختر نگاه کردم و گفتم:
- پس چه اتفاقی افتاده؟
گوشه‌ی دامن سبزش رو در دست گرفت، کمی خم شد و گفت:
- من آریا هستم. خواهر کوچک‌تر آریس، راجع به این‌که چه اتفاقی افتاده... .
***
پدرم ارباب سایه‌ها، عاشق یک زن انسان میشه. اون‌ها باهم ازدواج می‌کنن. فرزند حاصل از اون‌ها اهریمن بود؛ ولی توسط انسان‌ها قابل تشخیص نبود. انسان‌ها فکر می‌کردن ما انسان هستیم. مادرم که یک انسان بود عمر جاودانه‌ نداشت. در نهایت لحظه‌ی مرگ اون فرا می‌رسه و پدرم برای این‌که زندگی اون رو برگردونه دست به کار عجیبی می‌زنه.
درختی که توی کوهستان بود، دوتا برگ داشت که کلید دروازه‌ی مسیر خدایان بودند. پدرم جوهر جاودانگی خودش رو به اون درخت داد و در عوض درخت دوتا کلید یک بار مصرف رو به پدرم داد.
پدرم به سمت خدای سرنوشت رفت و از اون خواست تا جون مادرم رو بهش برگردونه و خدای سرنوشت صد سال مرگ مادرم رو به تعویق انداخت.
در نهایت مادرم بعد از صد سال و پدرم بعد از هشتاد سال جون خودشون رو از دست دادن.
بعد از مرگ پدرم، قلب آریس تا یک سال درد گرفت. بعدش اون اژدهای کوچک می‌تونست سایه‌ها رو احضار کنه.
همین‌طور پدرم قبل از مرگ یکی از اون برگ‌ها رو به من داد.
بعد از اون آریس تو کوهستان زندگی می‌کرد؛ ولی من دوست داشتم کنار انسان‌ها زندگی کنم.
پسری توی اون مکان زندگی می‌کرد که از همه‌ی آدم‌های اون‌جا زیبایی چشم‌گیرتری داشت.
اون هر روز به دم درب خونه‌ای که توش زندگی می‌کردم می‌اومد و با اون چشم‌های قهوه‌ای روشن به من مدتی خیره میشد. بعدش ازم سوال‌هایی مثل: دوست داری به جنگل بری؟ دوست داری ساحل رو ببینی؟ خوشت میاد کتاب بخونی؟ می‌خوای منظره‌ی شهر رو ببینی؟ می‌پرسید.
من هم مشتاق ارتباط گرفتن با آدم‌ها بودم، هیچ‌وقت هیچ کدوم از پیشنهادهای اون رو رد نکردم.
ما به ساحلی رفتیم که آفتاب بهش مستقیم می‌تابید‌. موهای موج‌دارش رو که همرنگ چشم‌هاش بود، باد تکون می‌داد.
اون قایق‌های کاغذی درست کرد و ما اون قایق‌ها رو روی آب اقیانوس رها کردیم.
شب‌ها که به کوهستان می‌رفتیم و به ستاره‌ها نگاه می‌کردیم، اون یک پتوی قرمز و مخملی با خودش می‌آورد. ما دوتایی بهم دیگه می‌چسپیدم و پتو رو به دور خودمون می‌پیچیدم.
اخلاق تندی داشت که حتی کنار من هم نمی‌تونست اون رو کنترل کنه.
مدام می‌گفت: به وسایل من دست نزن، به موهای من دست نزن، خیلی نزدیک من قدم نزن و از من فاصله بگیر.
حرف‌هاش غر زدن بود و سعی داشت که خیلی بهم نزدیک نشه؛ ولی با این حال اون آدم دورنگرا اولین کسی بود که به سمتم می‌اومد.
وقتی خیلی اتفاقی توی یک مکان پر جمعیت من رو ملاقات می‌کرد منتظر می‌موند که به طرفش برم و سر صحبت باز کنم؛ ولی اگه این کار رو می‌کردم اون خیلی سرد باهام برخورد می‌کرد و تظاهر می‌کرد که من رو ندیده، یا این‌که اصلاً اهمیت نمی‌ده که من هم اون‌جا هستم؛ ولی اگه من به سمتش نمی‌رفتم، اون به طرف من می‌اومد و دستم رو می‌گرفت، پیش خودش می‌نشوند و می‌گفت:
- از جات تکون نمی‌خوری! حق نداری جایی بری، کنار من باش و به هیچ‌کس دیگه‌ای اهمیت نده.
وقتی از من می‌خواست که سه روز ایستاده منتظر اون بمونم این کار رو می‌کردم، وقتی می‌گفت حق نداری با کسی ارتباط بگیری هم به حرفش گوش می‌کردم‌.
نمی‌دونستم کی برام این همه مهم شده بود! حتی نمی‌دونستم که عاشق اون شدم! یا این احساسات احمقانه چی بود؟ نمی‌دونستم اگه ازش دور بشم ممکنه چه‌قدر سخت باشه، چون حتی یک روز هم از اون دور نبودم.
یک روز من رو برد تا به پدرش معرفی کنه. اون مرد میانسال پدر پسر هجده ساله‌‌ای بود که امیدوار بود عروسی از تبار خودش داشته باشه.
با دیدن من که یک غریبه بودم، عصبانی شد و تمام وسیله‌های اون‌جا رو روی سر من خ*را*ب کرد.
توی اون شب زمستونی سرد که برف‌های زیادی باریده بود، مچ دستم رو با تمام قدرت گرفت و من رو به کوچه برد و به بیرون هل داد.
با این‌حال دارا به سمت من دوید و من رو تا خونه همراهی کرد.
پدر دارا به معنای واقعی از من متنفر بود. با این حال روی ر*اب*طه‌ی ما تأثیری نداشت. ما به طور مداوم با هم ملاقات می‌کردیم. به رفتار تند دارا عادت داشتم.
یک روز آریس از کوهستان اومد تا من رو ملاقات کنه و ما صحبت کوتاهی با هم داشتیم.
من انتظار اون رفتار رو از دارا نداشتم؛ ولی اون از آریس بیزار بود و همین‌طور نسبت به اون تند خو بود.
خط و نشون کشید که باید بره و هیچ‌وقت دیگه جلوی چشم‌های ما آفتابی نشه.
آریس با آزردگی از پیش ما رفت. دلم برای آریس که می‌خواست تنها خواهرش رو ببینه و با این رفتار مواجه شده بود می‌سوخت؛ ولی من از دارا گلگی نکردم. جوری رفتار کردم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. رابطمون نه پیشرفت کرده بود و نه بدتر شده بود.
یک روز تو مراسم افتتاحیه پادشاهی آتلانتیس، من دارا رو دیدم و با خوشحالی به سمتش دویدم. اون مثل همیشه خیلی بی‌تفاوت، حرف‌های من رو نادیده می‌گرفت.
خیلی سرد من رو از خودش روند و با دختری به اسم تیارا گرم گرفت. من به سمت اون دو رفتم و کنارشون نشستم؛ ولی اصلاً انتظار این رو نداشتم که دارا دست تیارا رو بگیره و جوری که انگار یک غریبه به سمتشون اومده رفتار کنه.
- تیارا، پاشو بریم! فکر می‌کنم این مکان زیاد راحت نباشه.
اون زمان دوست داشتم خودم رو به احمق بودن بزنم. با خودم گفتم: «نه، احتمالاً اون به‌خاطر من بلند نشد بره، شاید واقعاً جاش راحت نبود.»
دوباره از جام بلند شدم و به مکان جدیدی که تیارا و دارا به سمتش رفته بودن رفتم و با واکنش دارا مواجه شدم.
- چرا این همه میای طرف ما؟ نکنه از تنها بودن می‌ترسی و دوست داری آویزون بقیه باشی؟ اگه این‌طوریه ما گزینه‌ی خوبی نیستیم.
بغض توی گلوم سنگینی می‌کرد؛ ولی نباید گریه می‌کردم.
پنج صندلی از اون‌ دو فاصله انداختم؛ اما دارا اصلاً قصد نداشت تموم کنه.
از جاش بلند شد و گفت:
- هیچ چیز جالبی درمورد تو وجود نداره، فکر کردی تموم این مدت جذبت شدم؟ جذب گدا گشنه‌ی توی خیابون؟! اگه سگ بودی بهتر نبود؟ می‌تونستی ازم درخواست کنی یک تیکه استخون برات بندازم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

تیزریست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
72
کیف پول من
3,635
Points
115
پارت 34
تیارا دختر یکی از مذهبیون بود. شاید من به‌خاطر ظاهرم که برای اون شبیه گداهای توی خیابون بود و یک خانواده‌ی نامعلوم داشتم باعث دلزدگی اون شدم.
نتونستم اشک‌هام رو کنترل کنم و گریه‌کنان به بیرون از اون‌جا رفتم. تیارا از این اتفاق خیلی ناراحت شد.
- دارا، واقعاً خیلی پستی! چه‌طور تونستی با اون دختر فقط به‌خاطر این که اومد و کنار ما نشست این‌طوری رفتار کنی؟
روز بعد جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده به رستورانی که می‌دونستم اون اکثر اوقاتش رو اون‌جا سپری می‌کنه رفتم.
وقتی من رو دید، طوری رفتار کرد که انگار اصلاً من رو ندیده. در تلاش بود بهم ثابت کنه که داره به در و دیوار نگاه می‌کنه و ندیده که من به اون‌جا اومدم. با این حال، من به سمت صندلی‌ که اون نشسته بود رفتم و‌ روبه‌روش نشستم.
اون دیگه نمی‌تونست تظاهر به ندیدن من بکنه، پس نگاه پر از انزجارش رو به من انداخت.
- گند زدی آریا! می‌دونی اون دختر کی بود؟
- دختر یکی از مذهبیون.
- پس چرا به سمتم اومدی و من رو خجالت زده کردی؟ به‌خاطر تو، من هم احساس درماندگی کردم.
- متأسفم دارا، من رو می‌بخشی‌؟
- اگه ببخشمت خیلی بزرگوارم. به لطف تو اوقات تلخی داشتم؛ ولی تصمیم دارم بزرگوار باشم.
با گفتن این حرف خنده بر روی ل*ب‌هام نشست و با خوش‌حالی و صورتی خیس و چشم‌هایی پر از اشک به اون نگاه کردم. اشک ذوق به قلبم فشار می‌آورد.
اون این رفتار رو فقط اون روز انجام نداد. هرجا من رو می‌دید کنار پست‌ترین آدم‌ها از دیدن من خجالت زده میشد.
احساس حقارت می‌کردم. دارا کسی بود که به سمت من اومد؛ ولی چرا من کسی بودم که سعی داشتم اون رو کنار خودم نگه دارم؟
با این‌حال اون روزهای دردناک رو کنار اون دوست داشتم.
سال بعد، روز قبل از افتتاحیه اومد کنارم و گفت:
- می‌دونی چه‌قدر خوش‌حالم که با تو قراره به افتتاحیه بریم؟
- چه‌طور؟ چرا؟
- فردا اگه من رو دیدی حتماً به سمتم بیا!
اون روز توی اون افتتاحیه به پیش اون رفتم، چون عادت نداشتم که حرفش رو گوش نکنم. کاری که خواسته بود رو کردم؛ ولی نگاه‌های عصبانی پر از خشم اون من رو ترسوند.
- مردم همگی نگاه کنید! کسی نیست که توی این جمع ندونه من ازدواج کردم، با این حال این دختر سعی داشت به من نزدیک بشه.
من حتی نمی‌دونستم اون نامزد داره. اون سه ماه بود که با تیارا ازدواج کرده بود و من خبر نداشتم. اولش فکر می‌کردم که پدر دارا مجبورش کرده باهاش ازدواج کنه؛ ولی نمی‌دونستم که دارا با خواست خودش این‌کار رو کرده و پدر دارا با ازدواج این دوتا مخالف بود، چون تیارا هم از قوم آشر نبود.
پدر دارا حتی بیشتر از من از تیارا متنفر بود؛ ولی نمی‌تونست به‌خاطر موقیت اجتماعی اون مثل من باهاش رفتار کنه.
با شنیدن این حرف‌های دارا کل مردم به سمت من اومدن، نگاه‌های عجیب اون‌ها مغزم رو سوراخ می‌کرد.
صداهای بلندشون توی گوشم صوت می‌کشید.
اون دختر توی روز افتتاحیه قصد داشته یک چنین کاری کنه!... اون گناه بزرگ و نابخشودنی کرده... توی جلد دوم کتاب قانون خدایان اومده که باید یک چنین کسی رو آتیش زد‌.
با گفتن این حرف همگی به سمتم هجوم آوردن، از دست‌ها و پاهام گرفتن و من رو به یک چوب بستن.
انتظار داشتم با دیدن این‌که اون‌ها بخوان من رو به آتیش بکشن، دل دارا به رحم بیاد؛ ولی اون حتی مدعی شد که من از خونه‌ی اون‌ها دزدی کردم و دارا رو با چاقو زدم.
اشک‌های من سرازیر میشد، برام مهم نبود اگه بمیرم.
آتش بزرگی رو به راه انداختن، آتش یواش یواش به سراسر بدنم می‌رسید و با این حال می‌تونستم نگاه‌های بی‌تفاوت دارا رو ببینم که داشت اون‌جا رو ترک می‌کرد. اصلاً براش مهم نبود اگه من تو آتیش بمیرم.
آتیش به سرتا سر بدنم رسید، می‌تونستم صداهای مردم رو که جشن می‌گرفتن و خوش‌حالی می‌کردن رو بشنوم.
- خبیس باید بمیره... ‌.
این صدایی بود که همگی باهم بارها تکرارش می‌کردن.
من داخل آتیش بزرگ بودم؛ ولی نمی‌سوختم. طناب‌هایی که من رو باهاشون به چوب بسته بودن، با چوب آتیش گرفت و من سرپا ایستادم.
با دیدن من که تو آتیش نسوختم، ترس و وحشت به جون مردم حیرت زده افتاد.
- اون چه موجودیه؟... احتمالاً آدم نباشه!... هر آدمی توی آتیش می‌سوزه!
درسته، من یک اهریمن بودم و توی آتیش نمی‌سوختم. نزدیک مردم و زن و بچه‌هایی که از ترس هم‌دیگه رو در آ*غ*و*ش گرفته بودن رفتم.
- فکر می‌کنم افسانه‌ی پارسی که میگه، بی‌گناه هیچ‌گاه توی آتیش نمی‌سوزه حقیقت داشته باشه، من نسوختم چون بی‌گناه بودم‌.
با گفتن این حرف، تموم مردم از کاری که کردن پشیمون شدن، از من عذرخواهی کردن و دارا رو سرزنش کردن.
من دیگه قصد نداشتم اون‌جا بمونم و به همه‌ی مردم هم گفتم که نمی‌خوام بمونم؛ اما مردم حاضر به رفتن من نبودن.
میگن اگه یک شهر با یک فرد بد کنه، بعد از خارج شدن اون فرد از شهر، اون‌جا دچار فاجعه‌ی عظیم میشه.
این‌ها افسانه‌هایی بودن که توی ز*ب*ون مردم می‌چرخید.
کول بار سفرم رو جمع کردم و نامه‌ای برای دارا فرستادم و با کلی اشک و درد عازم سفر شدم.
«دارای عزیز من، وقتی ازم متنفری نمی‌خوام زنده بمونم. این‌جا برام دردناکه. این درد رو تو ساختی؛ ولی دردی که تو ساختی هم خواستنیه.
فکر می‌کنی این‌ها حرف‌هایی هستن که باز هم بهت می‌زنم؟ نه! قطعاً نه! ازت متنفرم، هیچ‌وقت یادم نمیره باهام چی‌کار کردی! از خودم متنفرم که گول شیطانی مثل تو رو خوردم. دنیا گرده و می‌چرخه، یک روز هم درد من رو تو تحمل می‌کنی. ازم نخواه ببخشمت! چون این‌کار در توان من نیست.»
چرا زمانی که حتی منتظرش نبودم اون اومد؟ دقیقاً همون موقع که می‌خواستم ترکش کنم.
- آریا، کجا میری؟
صداش رو می‌شنیدم؛ ولی جواب نمی‌دادم. اگه روم رو برمی‌گردوندم، اگه جواب می‌دادم، اون می‌فهمید که الان دارم گریه می‌کنم.
- آریا من رو ببخش، اگه بخوای این‌طوری کنی من برای همیشه از خودم متنفر میشم. ازدواج من درست نبود، جعل کرده بودمش، می‌تونم بهت ثابت کنم که دیگه هیچ‌وقت سمت تیارا نمی‌رم. قول می‌دم.
برگشتم و صورت پر از اشکم رو بهش نشون دادم. نمی‌تونستم که از اون رو برگردونم. نمی‌دونستم چرا حتی الان هم نمی‌تونم ترکش کنم؟ چرا الان با گفتن یک کلمه حرف تمام ناراحتی‌هام و کینه‌هام از دلم خارج شد.
اون با دیدن صورت پر از اشک به سمتم اومد و من رو در آ*غ*و*ش کشید‌.
به گفته‌ی خودش بعد از اون دیگه هیچ‌وقت در حضور من به سمت تیارا نرفت. واقعاً ازدواجش جعلی بود؛ ولی حس می‌کردم که همه‌ی این‌ها زیر سر تیارا بود. شاید اون یادش می‌داد! چون رفتار دارا خیلی فرق کرده بود و بهتر شده بود.
#انجمن_تک_رمان
#دختر_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#فاطمه_رسولی
کد:
پارت 34
تیارا دختر یکی از مذهبیون بود. شاید من به‌خاطر ظاهرم که برای اون شبیه گداهای توی خیابون بود و یک خانواده‌ی نامعلوم داشتم باعث دلزدگی اون شدم.
نتونستم اشک‌هام رو کنترل کنم و گریه‌کنان به بیرون از اون‌جا رفتم. تیارا از این اتفاق خیلی ناراحت شد.
- دارا، واقعاً خیلی پستی! چه‌طور تونستی با اون دختر فقط به‌خاطر این که اومد و کنار ما نشست این‌طوری رفتار کنی؟
روز بعد جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده به رستورانی که می‌دونستم اون اکثر اوقاتش رو اون‌جا سپری می‌کنه رفتم.
وقتی من رو دید، طوری رفتار کرد که انگار اصلاً من رو ندیده. در تلاش بود بهم ثابت کنه که داره به در و دیوار نگاه می‌کنه و ندیده که من به اون‌جا اومدم. با این حال، من به سمت صندلی‌ که اون نشسته بود رفتم و‌ روبه‌روش نشستم.
اون دیگه نمی‌تونست تظاهر به ندیدن من بکنه، پس نگاه پر از انزجارش رو به من انداخت.
- گند زدی آریا! می‌دونی اون دختر کی بود؟
- دختر یکی از مذهبیون.
- پس چرا به سمتم اومدی و من رو خجالت زده کردی؟ به‌خاطر تو، من هم احساس درماندگی کردم.
- متأسفم دارا، من رو می‌بخشی‌؟
- اگه ببخشمت خیلی بزرگوارم. به لطف تو اوقات تلخی داشتم؛ ولی تصمیم دارم بزرگوار باشم.
با گفتن این حرف خنده بر روی ل*ب‌هام نشست و با خوش‌حالی و صورتی خیس و چشم‌هایی پر از اشک به اون نگاه کردم. اشک ذوق به قلبم فشار می‌آورد.
اون این رفتار رو فقط اون روز انجام نداد. هرجا من رو می‌دید کنار پست‌ترین آدم‌ها از دیدن من خجالت زده میشد.
احساس حقارت می‌کردم. دارا کسی بود که به سمت من اومد؛ ولی چرا من کسی بودم که سعی داشتم اون رو کنار خودم نگه دارم؟
با این‌حال اون روزهای دردناک رو کنار اون دوست داشتم.
سال بعد، روز قبل از افتتاحیه اومد کنارم و گفت:
- می‌دونی چه‌قدر خوش‌حالم که با تو قراره به افتتاحیه بریم؟
- چه‌طور؟ چرا؟
- فردا اگه من رو دیدی حتماً به سمتم بیا!
اون روز توی اون افتتاحیه به پیش اون رفتم، چون عادت نداشتم که حرفش رو گوش نکنم. کاری که خواسته بود رو کردم؛ ولی نگاه‌های عصبانی پر از خشم اون من رو ترسوند.
- مردم همگی نگاه کنید! کسی نیست که توی این جمع ندونه من ازدواج کردم، با این حال این دختر سعی داشت به من نزدیک بشه.
من حتی نمی‌دونستم اون نامزد داره. اون سه ماه بود که با تیارا ازدواج کرده بود و من خبر نداشتم. اولش فکر می‌کردم که پدر دارا مجبورش کرده باهاش ازدواج کنه؛ ولی نمی‌دونستم که دارا با خواست خودش این‌کار رو کرده و پدر دارا با ازدواج این دوتا مخالف بود، چون تیارا هم از قوم آشر نبود.
پدر دارا حتی بیشتر از من از تیارا متنفر بود؛ ولی نمی‌تونست به‌خاطر موقیت اجتماعی اون مثل من باهاش رفتار کنه.
با شنیدن این حرف‌های دارا کل مردم به سمت من اومدن، نگاه‌های عجیب اون‌ها مغزم رو سوراخ می‌کرد.
صداهای بلندشون توی گوشم صوت می‌کشید.
اون دختر توی روز افتتاحیه قصد داشته یک چنین کاری کنه!... اون گناه بزرگ و نابخشودنی کرده... توی جلد دوم کتاب قانون خدایان اومده که باید یک چنین کسی رو آتیش زد‌.
با گفتن این حرف همگی به سمتم هجوم آوردن، از دست‌ها و پاهام گرفتن و من رو به یک چوب بستن.
انتظار داشتم با دیدن این‌که اون‌ها بخوان من رو به آتیش بکشن، دل دارا به رحم بیاد؛ ولی اون حتی مدعی شد که من از خونه‌ی اون‌ها دزدی کردم و دارا رو با چاقو زدم.
اشک‌های من سرازیر میشد، برام مهم نبود اگه بمیرم.
آتش بزرگی رو به راه انداختن، آتش یواش یواش به سراسر بدنم می‌رسید و با این حال می‌تونستم نگاه‌های بی‌تفاوت دارا رو ببینم که داشت اون‌جا رو ترک می‌کرد. اصلاً براش مهم نبود اگه من تو آتیش بمیرم.
آتیش به سرتا سر بدنم رسید، می‌تونستم صداهای مردم رو که جشن می‌گرفتن و خوش‌حالی می‌کردن رو بشنوم.
- خبیس باید بمیره... ‌.
این صدایی بود که همگی باهم بارها تکرارش می‌کردن.
من داخل آتیش بزرگ بودم؛ ولی نمی‌سوختم. طناب‌هایی که من رو باهاشون به چوب بسته بودن، با چوب آتیش گرفت و من سرپا ایستادم.
با دیدن من که تو آتیش نسوختم، ترس و وحشت به جون مردم حیرت زده افتاد.
- اون چه موجودیه؟... احتمالاً آدم نباشه!... هر آدمی توی آتیش می‌سوزه!
درسته، من یک اهریمن بودم و توی آتیش نمی‌سوختم. نزدیک مردم و زن و بچه‌هایی که از ترس هم‌دیگه رو در آ*غ*و*ش گرفته بودن رفتم.
- فکر می‌کنم افسانه‌ی پارسی که میگه، بی‌گناه هیچ‌گاه توی آتیش نمی‌سوزه حقیقت داشته باشه، من نسوختم چون بی‌گناه بودم‌.
با گفتن این حرف، تموم مردم از کاری که کردن پشیمون شدن، از من عذرخواهی کردن و دارا رو سرزنش کردن.
من دیگه قصد نداشتم اون‌جا بمونم و به همه‌ی مردم هم گفتم که نمی‌خوام بمونم؛ اما مردم حاضر به رفتن من نبودن.
میگن اگه یک شهر با یک فرد بد کنه، بعد از خارج شدن اون فرد از شهر، اون‌جا دچار فاجعه‌ی عظیم میشه.
این‌ها افسانه‌هایی بودن که توی ز*ب*ون مردم می‌چرخید.
کول بار سفرم رو جمع کردم و نامه‌ای برای دارا فرستادم و با کلی اشک و درد عازم سفر شدم.
«دارای عزیز من، وقتی ازم متنفری نمی‌خوام زنده بمونم. این‌جا برام دردناکه. این درد رو تو ساختی؛ ولی دردی که تو ساختی هم خواستنیه.
فکر می‌کنی این‌ها حرف‌هایی هستن که باز هم بهت می‌زنم؟ نه! قطعاً نه! ازت متنفرم، هیچ‌وقت یادم نمیره باهام چی‌کار کردی! از خودم متنفرم که گول شیطانی مثل تو رو خوردم. دنیا گرده و می‌چرخه، یک روز هم درد من رو تو تحمل می‌کنی. ازم نخواه ببخشمت! چون این‌کار در توان من نیست.»
چرا زمانی که حتی منتظرش نبودم اون اومد؟ دقیقاً همون موقع که می‌خواستم ترکش کنم.
- آریا، کجا میری؟
صداش رو می‌شنیدم؛ ولی جواب نمی‌دادم. اگه روم رو برمی‌گردوندم، اگه جواب می‌دادم، اون می‌فهمید که الان دارم گریه می‌کنم.
- آریا من رو ببخش، اگه بخوای این‌طوری کنی من برای همیشه از خودم متنفر میشم. ازدواج من درست نبود، جعل کرده بودمش، می‌تونم بهت ثابت کنم که دیگه هیچ‌وقت سمت تیارا نمی‌رم. قول می‌دم.
برگشتم و صورت پر از اشکم رو بهش نشون دادم. نمی‌تونستم که از اون رو برگردونم. نمی‌دونستم چرا حتی الان هم نمی‌تونم ترکش کنم؟ چرا الان با گفتن یک کلمه حرف تمام ناراحتی‌هام و کینه‌هام از دلم خارج شد.
اون با دیدن صورت پر از اشک به سمتم اومد و من رو در آ*غ*و*ش کشید‌.
به گفته‌ی خودش بعد از اون دیگه هیچ‌وقت در حضور من به سمت تیارا نرفت. واقعاً ازدواجش جعلی بود؛ ولی حس می‌کردم که همه‌ی این‌ها زیر سر تیارا بود. شاید اون یادش می‌داد! چون رفتار دارا خیلی فرق کرده بود و بهتر شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

تیزریست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
72
کیف پول من
3,635
Points
115
پارت 35
حس می‌کردم رابطمون بهتر شده بود؛ تا اینکه یک روز دارا بهم گفت:
- اگه یک حرفی بزنم ناراحت نمی‌شی؟ بگو که ناراحت نمی‌شی؟
- چه اتفاقی افتاده؟ خواهش می‌کنم بگو!
- بیا دیگه هم‌دیگه رو نبینیم. می‌دونی ر*اب*طه‌ی ما یک دوستی ساده بود! نمی‌خوام این قضیه باعث بشه که نتونم ازدواج کنم.
- چرا؟! چه اتفاقی افتاده؟
- یک دختر از تبار پدرم، با موهای مشکی تیره و شخصیتی بی‌نظیر... اون‌قدر خوبه که نمی‌تونم اون رو دوست نداشته باشم، دقیقاً همونی هست که می‌خوام. پدرم هم موافق منه، دیگه چی از این بهتر؟
- راست میگی، امیدوارم شما دوتا خوش‌حال باشین.
لبخندی زد و با خوش‌حالی تموم گفت:
- دوست داری اون رو ببینی؟
گفتم:
- آره، لطفاً اون رو بهم نشون بده.
دختری که اون بهم نشون داد واقعاً دوست داشتنی و مهربون بود.
بعد از اون، جوری از زندگی من رفت که حتی متوجه نشم زمانی وجود داشته.
خبر ازدواجش هیچ‌وقت نیومد. با خودم می‌گفتم احمق بودم که فکر می‌کردم من مهم‌ترین آدم زندگی دارا هستم.
دارا هیچ‌وقت با اون دختر ازدواج نکرده بود. بلکه اون دختر هم به محوطه‌ی شهر مهاجرت کرده بود و تمام این مدت دارا تنها بود.
بعد از مدت‌ها تصمیم گرفتم به دیدن اون برم. قبلش به مکانی که من و اون همیشه اون‌جا بودیم رفتم و چیزی که دیدم باعث شد شوکه بشم.
دارا مرده بود درحالی که خونی که ازش خارج میشد تازه بود. یک کاغذ توی دست‌های بی‌جونش بود که توش نوشته بود.
- آریا، ممنونم به‌خاطر این‌که زندگیم رو زیباتر کردی،
دوستت دارم.
اشک از چشم‌های من مثل بارون بهار خارج میشد، یک لحظه هم نتونستم آروم بگیرم.
بعد از یک هفته گریه کردن و غم‌خوار بودن، تصمیمی گرفتم.
اون هم این بود، شنیده بودم دخترخاله‌ی دارا توی فقر مطلق سپری می‌کنه، پس کار کردم. مقداری پول به دست آوردم و همین‌طور از پدر دارا نگهداری کردم.
پیرمردی که از من متنفر بود. دیگه مثل دختر خودش من رو دوست داشت.
سه سال بعد نامه‌ای به دستم رسید که توش نوشته بود: «اگه دوست داری بدونی دارا چرا مرد و همین‌طور بدونی چرا این‌همه عجیب رفتار کرد، به همون مکانی که دارا توش مرده بود بیا.»
من به سمت درختی که توی اون سبزه‌زار بود رفتم.
توی اون روز روشن، زیر آسمون آبی، تو هوای نسیم و خنک، یک پسر با موهای مشکی و چشم‌های مشکی که زیبایی اهریمنی خاصی داشت، با قیافه‌ای که شبیه به شرورها بود به من خیره شده بود و پوزخند می‌زد.
- انتظار نداشتم بیای!
-بگو کی هستی؟
اهریمنی مثل من قادر نبود با اون مبارزه کنه و اون من رو توی یک کوزه زندانی کرد.
از من به عنوان گروگان استفاده کرد و مدتی طول کشید تا آریس برای نجات من به اون مکان بیاد.
آریس همه‌جا رو با اضطراب گشته بود؛ ولی وقتی من رو پیدا نکرد، فهمید محتوای نامه‌ای که به دستش رسیده بود حقیقت بوده.
«خواهرت رو، تنها خوانواده‌ای که داری، اسیر کردم.»
- خواهرم کجاست؟
به چشم‌های بنفشی که دوست از جاش درشون بیاره نگاه کرد. نگاهش آن‌قدر نفرت‌انگیز بودن که خون آدم رو به‌جوش می‌آورد.
- این کوزه رو می‌بینی؟ خواهرت روبه این کوزه تبدیل کردم، به محض شکستن این کوزه خواهرت می‌میره! پس با تمام وجود تسلیم من باش! مدتی منتظر بمون! یک عده جادوگر میان تا قلبت رو ببرن، بزار اون‌ها قلبت رو دربیارن!
- بگو که با خواهرم هیچ کاری نداری؟
- من؟ نه، اصلاً! این کوزه‌ی بی‌ارزش رو وقتی که ببینم دیگه قلبی نداری بهت میدم؛ ولی باید مواظبش باشی! اگه این کوزه بشکنه، خواهرت می‌میره!
***
- سرگذشت من این بود.
گذشته‌ی غمگین این دختر قلبم رو به درد می‌آورد.
- عزیزم، نگران قلب آریس نباش! چون من قلب اون رو پس گرفتم.
دوتا دست‌های گرمش رو گذاشت تو دستام و گفت:
- دیدم که قلبش سرجاشه؛ ولی نمی‌دونستم تو این کار هم تو بودی که کمکمون کردی. ممنون عزیزم، تو نجاتمون دادی. هرکاری بتونیم برای جبران لطفت انجام می‌دیم.
- باید کمکتون می‌کردم! نیازی به جبران نیست.
- میشه دوست باشیم؟
- تا حالا دوست نداشتم، خوش‌حال میشم باهم دوست شیم.
با گفتن این حرف هر دوتامون خندیدم و آریس خیره شده بود به ما و تعجب می‌کرد. انگار هنوز نمی‌تونست باور کنه که خواهرش از اون کوزه بیرون اومده.
من اون زمان غرق در گذشته‌ی آریا بودم. درحالی که چیزی از گذشته‌ی خودم نمی‌دونستم. چیزهایی که اتفاق می‌افتاد و من راجع به اون‌ها بی‌خبر بودم‌ نمی‌دونستم در پشت صح*نه چه اتفاق‌هایی می‌افتاد. البته بعدها تونستم اون‌ها رو با چشم‌هام ببینم.
***
به پسر موطلایی روبه‌روم نگاه کردم.
- جالب نیست؟ من داستان کس دیگه‌ای رو برات تعریف کردم، در حالی که تو هنوزم راجع به سرگذشت من خبر نداری؟
ناخن‌هاش رو بر روی میز می‌کوبید، جوری که علاقه‌ای برای شنیدن ادامه‌ای داستان نداشت.
- تا این‌جا سرگذشت جالبی نداشتی؛ ولی هر چیزی مربوط به تو، من رو مشتاق می‌کنه.
دستم رو روی میز چوبی گذاشتم و ایستادم. خیره به چشم‌های قهوه‌ای که من رو یاد پابلو می‌انداخت گفتم:
- کسی که راجع به سرگذشت من توی آتلانتیس کنجکاو بود تو بودی؛ ولی اگه هنوز هم دوست داری ادامه‌ی داستان رو بدونی، فردا همین‌جا باز هم رو ملاقات می‌کنیم‌.
اگه من نبودم، هیچ‌کس راجع به وجود آتلانتیس خبری نداشت. آتلانتیسی که در دل دریاست به فراموشی سپرده میشد.
به‌خونه رفتم تا استراحت کنم.
***
فرداش به اون مرد سفید پوش نگاه از هم تنیده‌ام رو دوختم.
- الان ادامه‌ی داستانم رو تعریف کنم؟
- راجع به احساسات بقیه، این‌که اون لحظه کجا بودند و به چی فکر می‌کردند، این‌که چه اتفاقاتی پشت صح*نه می‌افتادن، چه‌طور با خبر شدی؟
- زمانی که احساس کردم قدرت چشم‌هام قوی‌تر شد، تونستم اون چیزهایی رو که قبلاً ندیده بودم و ازشون خبر نداشتم رو ببینم‌.
- سوالی نیست، می‌تونی ادامش رو تعریف کنی.
***
اون شب وقتی از زیر زمین به اتاق رفتیم، پابلویی روی تخت سفید و نرم وجود نداشت. با دلهره‌ی عجیبی خودم رو به سالن رسوندم.
آریس دنبال من دوید و خودش رو به من رسوند.
- پابلو کجاست؟
- آفریدا، حتی من هم نمی‌دونم چرا اون الان نیست!
#فاطمه_رسولی
#دختر_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت 35
حس می‌کردم رابطمون بهتر شده بود؛ تا اینکه یک روز دارا بهم گفت:
- اگه یک حرفی بزنم ناراحت نمی‌شی؟ بگو که ناراحت نمی‌شی؟
- چه اتفاقی افتاده؟ خواهش می‌کنم بگو!
- بیا دیگه هم‌دیگه رو نبینیم. می‌دونی ر*اب*طه‌ی ما یک دوستی ساده بود! نمی‌خوام این قضیه باعث بشه که نتونم ازدواج کنم.
- چرا؟! چه اتفاقی افتاده؟
- یک دختر از تبار پدرم، با موهای مشکی تیره و شخصیتی بی‌نظیر... اون‌قدر خوبه که نمی‌تونم اون رو دوست نداشته باشم، دقیقاً همونی هست که می‌خوام. پدرم هم موافق منه، دیگه چی از این بهتر؟
- راست میگی، امیدوارم شما دوتا خوش‌حال باشین.
لبخندی زد و با خوش‌حالی تموم گفت:
- دوست داری اون رو ببینی؟
گفتم:
- آره، لطفاً اون رو بهم نشون بده.
دختری که اون بهم نشون داد واقعاً دوست داشتنی و مهربون بود.
بعد از اون، جوری از زندگی من رفت که حتی متوجه نشم زمانی وجود داشته.
خبر ازدواجش هیچ‌وقت نیومد. با خودم می‌گفتم احمق بودم که فکر می‌کردم من مهم‌ترین آدم زندگی دارا هستم.
دارا هیچ‌وقت با اون دختر ازدواج نکرده بود. بلکه اون دختر هم به محوطه‌ی شهر مهاجرت کرده بود و تمام این مدت دارا تنها بود.
بعد از مدت‌ها تصمیم گرفتم به دیدن اون برم. قبلش به مکانی که من و اون همیشه اون‌جا بودیم رفتم و چیزی که دیدم باعث شد شوکه بشم.
دارا مرده بود درحالی که خونی که ازش خارج میشد تازه بود. یک کاغذ توی دست‌های بی‌جونش بود که توش نوشته بود.
- آریا، ممنونم به‌خاطر این‌که زندگیم رو زیباتر کردی، دوستت دارم.
اشک از چشم‌های من مثل بارون بهار خارج میشد، یک لحظه هم نتونستم آروم بگیرم.
بعد از یک هفته گریه کردن و غم‌خوار بودن، تصمیمی گرفتم.
اون هم این بود، شنیده بودم دخترخاله‌ی دارا توی فقر مطلق سپری می‌کنه، پس کار کردم. مقداری پول به دست آوردم و همین‌طور از پدر دارا نگهداری کردم.
پیرمردی که از من متنفر بود. دیگه مثل دختر خودش من رو دوست داشت.
سه سال بعد نامه‌ای به دستم رسید که توش نوشته بود: «اگه دوست داری بدونی دارا چرا مرد و همین‌طور بدونی چرا این‌همه عجیب رفتار کرد، به همون مکانی که دارا توش مرده بود بیا.»
من به سمت درختی که توی اون سبزه‌زار بود رفتم.
توی اون روز روشن، زیر آسمون آبی، تو هوای نسیم و خنک، یک پسر با موهای مشکی و چشم‌های مشکی که زیبایی اهریمنی خاصی داشت، با قیافه‌ای که شبیه به شرورها بود به من خیره شده بود و پوزخند می‌زد.
- انتظار نداشتم بیای!
-بگو کی هستی؟
اهریمنی مثل من قادر نبود با اون مبارزه کنه و اون من رو توی یک کوزه زندانی کرد.
از من به عنوان گروگان استفاده کرد و مدتی طول کشید تا آریس برای نجات من به اون مکان بیاد.
آریس همه‌جا رو با اضطراب گشته بود؛ ولی وقتی من رو پیدا نکرد، فهمید محتوای نامه‌ای که به دستش رسیده بود حقیقت بوده.
«خواهرت رو، تنها خوانواده‌ای که داری، اسیر کردم.»
- خواهرم کجاست؟
به چشم‌های بنفشی که دوست از جاش درشون بیاره نگاه کرد. نگاهش آن‌قدر نفرت‌انگیز بودن که خون آدم رو به‌جوش می‌آورد.
- این کوزه رو می‌بینی؟ خواهرت روبه این کوزه تبدیل کردم، به محض شکستن این کوزه خواهرت می‌میره! پس با تمام وجود تسلیم من باش! مدتی منتظر بمون! یک عده جادوگر میان تا قلبت رو ببرن، بزار اون‌ها قلبت رو دربیارن!
- بگو که با خواهرم هیچ کاری نداری؟
- من؟ نه، اصلاً! این کوزه‌ی بی‌ارزش رو وقتی که ببینم دیگه قلبی نداری بهت میدم؛ ولی باید مواظبش باشی! اگه این کوزه بشکنه، خواهرت می‌میره!
***
- سرگذشت من این بود.
گذشته‌ی غمگین این دختر قلبم رو به درد می‌آورد.
- عزیزم، نگران قلب آریس نباش! چون من قلب اون رو پس گرفتم.
دوتا دست‌های گرمش رو گذاشت تو دستام و گفت:
- دیدم که قلبش سرجاشه؛ ولی نمی‌دونستم تو این کار هم تو بودی که کمکمون کردی. ممنون عزیزم، تو نجاتمون دادی. هرکاری بتونیم برای جبران لطفت انجام می‌دیم.
- باید کمکتون می‌کردم! نیازی به جبران نیست.
- میشه دوست باشیم؟
- تا حالا دوست نداشتم، خوش‌حال میشم باهم دوست شیم.
با گفتن این حرف هر دوتامون خندیدم و آریس خیره شده بود به ما و تعجب می‌کرد. انگار هنوز نمی‌تونست باور کنه که خواهرش از اون کوزه بیرون اومده.
من اون زمان غرق در گذشته‌ی آریا بودم. درحالی که چیزی از گذشته‌ی خودم نمی‌دونستم. چیزهایی که اتفاق می‌افتاد و من راجع به اون‌ها بی‌خبر بودم‌ نمی‌دونستم در پشت صح*نه چه اتفاق‌هایی می‌افتاد. البته بعدها تونستم اون‌ها رو با چشم‌هام ببینم.
***
 به پسر موطلایی روبه‌روم نگاه کردم.
- جالب نیست؟ من داستان کس دیگه‌ای رو برات تعریف کردم، در حالی که تو هنوزم راجع به سرگذشت من خبر نداری؟
ناخن‌هاش رو بر روی میز می‌کوبید، جوری که علاقه‌ای برای شنیدن ادامه‌ای داستان نداشت.
- تا این‌جا سرگذشت جالبی نداشتی؛ ولی هر چیزی مربوط به تو، من رو مشتاق می‌کنه.
دستم رو روی میز چوبی گذاشتم و ایستادم. خیره به چشم‌های قهوه‌ای که من رو یاد پابلو می‌انداخت گفتم:
- کسی که راجع به سرگذشت من توی آتلانتیس کنجکاو بود تو بودی؛ ولی اگه هنوز هم دوست داری ادامه‌ی داستان رو بدونی، فردا همین‌جا باز هم رو ملاقات می‌کنیم‌.
 اگه من نبودم، هیچ‌کس راجع به وجود آتلانتیس خبری نداشت. آتلانتیسی که در دل دریاست به فراموشی سپرده میشد.
به‌خونه رفتم تا استراحت کنم.
***
 فرداش به اون مرد سفید پوش نگاه از هم تنیده‌ام رو دوختم.
- الان ادامه‌ی داستانم رو تعریف کنم؟
- راجع به احساسات بقیه، این‌که اون لحظه کجا بودند و به چی فکر می‌کردند، این‌که چه اتفاقاتی پشت صح*نه می‌افتادن، چه‌طور با خبر شدی؟
- زمانی که احساس کردم قدرت چشم‌هام قوی‌تر شد، تونستم اون چیزهایی رو که قبلاً ندیده بودم و ازشون خبر نداشتم رو ببینم‌.
- سوالی نیست، می‌تونی ادامش رو تعریف کنی.
***
اون شب وقتی از زیر زمین به اتاق رفتیم، پابلویی روی تخت سفید و نرم وجود نداشت. با دلهره‌ی عجیبی خودم رو به سالن رسوندم.
آریس دنبال من دوید و خودش رو به من رسوند.
- پابلو کجاست؟
- آفریدا، حتی من هم نمی‌دونم چرا اون الان نیست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

تیزریست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
72
کیف پول من
3,635
Points
115
پارت 36
با گم شدن پابلو، جستجو رو شروع کردیم. آریس سایه‌ها رو احضار کرد و ما فهمیدیم که اون توی مرکز شهر هست. با یک تلپورت به مرکز شهر رفتیم.
اون‌جا حوض آبشاری بزرگ بود که پشت سرش، اتفاق شوکه کننده‌ای به چشم می‌خورد.
صدای گریه‌ها و ضجه‌های بلند پابلو باعث شده بود که از کوچه‌ی کناری خودم رو به اون‌جا برسونم.
پابلو پدرش رو در آ*غ*و*ش کشیده بود و گریه می‌کرد. من و آریس به اون دوتا نگاه کردیم.
یعنی چه اتفاقی افتاده؟ چرا پدر پابلو مرده؟ مردن این پیرمرد چیز ناراحت کننده‌ای نبود؛ ولی من تحمل دیدن پابلو رو در حالی که این مدلی گریه می‌کرد رو نداشتم.
آریس و من مدت‌ها محو تماشا بودیم. بالآخره اشک‌ها و بی‌قراری‌های پابلو تموم شد.
پدر را درآغوش گرفت و با خودش به تالار مردگان برد. یک مراسم کوچیک بین خدمتکارها و اعضای عمارت بود و در اون‌جا آتش بزرگی روشن کردن و اون رو سوزندن.
خدمتکارها سوگوار رو به زمین نگاه می‌کردند و پابلو کنار به آتش نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت.
اتفاق‌های دنیا کاملاً غیرمنتظره‌ست. چه کسی تصور می‌کرد که پدر پابلو این‌جوری بمیره؟!
مرد بی‌رحمی و بی‌احساسی که ذره‌ای پسرش رو دوست نداشت، بعد از مرگ عذاب بزرگی روی دوش پسرش گذاشت.
دریچه‌ی ذهن پابلو پر از خرابه‌هایی بود که توی آتیش می‌سوختن و‌ رودخانه پر از آینه‌های شکسته بود.
یکی از آینه‌ها رو برداشتم، توش تصویر سیلویا رو دیدم. حتی الان و تو این موقعیت هم اون احمق داره به سیلویا فکر می‌کنه!
آینه رو به زمین کوبیدم و شکستم و بعد از این‌که هزار تکه شد اون رو له کردم. روی آینه‌های بعدی به ترتیب نامادریش، خواهر و برادرش و یک تصویر ناآشنا بود. به غیر از اون گربه شنی و مادرش هم توی اون آینه‌ها بودن.
باید بدونم خاطرات ذهن پابلو کجاست؟ سخت‌ترین کار برای من همیشه پیدا کردن خاطرات افراد هست.
اون روز من موفق به پیدا کردن خاطرات پابلو نشدم. فردای اون روز توی عمارت مردگان پابلو نشسته بود و با بی‌قراری اشک می‌ریخت، با صدای بلند و درد فریاد می‌زد.
شب به وقت خواب بالاخره تونستم پابلو رو ببینم. روی زمین نشسته بود، به دیوار سرامیکی سرد تکیه داده بود، دست‌های بزرگش رو روی صورتش قرار داده بود و گریه می‌کرد.
دست‌هام رو روی زانوهام گذاشتم، روی انگشت‌های دستام ج*ن*س پارچه‌ی لباس سفید و بلندم حس ‌میشد. خم شدم و بهش نگاه کردم.
- پابلو، الان ناراحتی؟
دست‌هاش یواش‌یواش پایین رفت و چشم‌های درشتش که زیبایی منحصر به فردی داشتن دیده شدن.
در حالی که بهم نگاه می‌کرد، گفت:
- پدرم، لبخندش شبیه گل‌های بهاری بود و صداش مثل آفتاب تابستون گرم بود. بدون اون دیگه من سرمای زمستون رو هم احساس نمی‌کنم.
- واقعاً؟! اگه این‌جوره قول بده پس از این دیگه هیچ ناراحتی‌ تو رو از پا درنیاره! پدرت یک فرد قوی بود، خجالت‌آوره که پسری به شکنندگی تو داره.
این آدم که درداش برام مثل دردهای خودم عمیق بود و محافظت کردن ازش مهم‌ترین دلیل زندگیم بود. باید قوی میشد! این‌جوری بهتر نبود؟
هنگام صبح وقتی بیدار شد، متوجه شد که بالش سفیدش از شدت بارون اشک خیس شده.
***
حالا دیگه اون رئیس این‌جا بود، نوبت به مراسم تصویب جانشین رسیده بود.
توی تالار دربار مراسم بزرگی برگذار شد. پادشاه بر روی تخت سلطنتی تکیه داده بود و ملازم شخصیش حکمی رو با صدای بلند می‌خوند.
- این‌جانب موظف هستم تا مهر مقام سربرد بعدی رو واگذار کنم.
با قدم‌های بلند نزدیک شد و کاغذ و صندوق طلایی که توش مهر بود رو گرفت.
پابلو یک محافظ جدید استخدام کرده بود. پسری با موهای مشکی و چشم‌های قهوه‌ای درست مثل خودش، اون قد بلند و جذاب بود، با وجود این‌که پو*ست روشنی داشت؛ ولی به اندازه‌ی پابلو سفید نبود.
- بعد از مراسم، زود برو دنبال وظیفه‌ای که بهت دادم!
- چشم قربان!
رئیس جدید عمارت بهش مأموریت داده بود تا نامادری عجوزه رو پیدا کنه، بهش خونه و پول کافی بده.
خاک بر سرت پابلو! خنگول، با کسی که ازت متنفره و آرزوش اینه که تو نابود بشی این مدلی رفتار می‌کنن؟
بعد از 42 روز، هنوز هم شب‌ها با گریه و زاری می‌خوابید. می‌تونستم ببینم که درد عمیقی توی وجود اون بود.
بعد از این‌که سیلویا بهش آسیب زد، طولی نکشید که پدرش رو هم از دست داد.
اون الان به یک آدم جدید توی زندگیش نیاز داره، کسی که کنارش باشه و دردهاش رو کمتر کنه.
حالا که پابلو کاملاً تنهاست، به نظرم باید من رو ببینه! می‌خوام کنارش باشم، می‌خوام به عنوان همسر پابلو کنارش باشم.
حرف‌هایی که اون موقع با خودم می‌زدم، باعث شدن خودم رو جمع و جور کردم و تصمیمی که منجر به عوض شدن سرنوشتم شد رو گرفتم.
پابلو باید من رو می‌دید!
#انجمن_تک_رمان
#دختر_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#فاطمه_رسولی
کد:
پارت 36
با گم شدن پابلو، جستجو رو شروع کردیم. آریس سایه‌ها رو احضار کرد و ما فهمیدیم که اون توی مرکز شهر هست. با یک تلپورت به مرکز شهر رفتیم.
اون‌جا حوض آبشاری بزرگ بود که پشت سرش، اتفاق شوکه کننده‌ای به چشم می‌خورد.
صدای گریه‌ها و ضجه‌های بلند پابلو باعث شده بود که از کوچه‌ی کناری خودم رو به اون‌جا برسونم.
پابلو پدرش رو در آ*غ*و*ش کشیده بود و گریه می‌کرد. من و آریس به اون دوتا نگاه کردیم.
یعنی چه اتفاقی افتاده؟ چرا پدر پابلو مرده؟ مردن این پیرمرد چیز ناراحت کننده‌ای نبود؛ ولی من تحمل دیدن پابلو رو در حالی که این مدلی گریه می‌کرد رو نداشتم.
آریس و من مدت‌ها محو تماشا بودیم. بالآخره اشک‌ها و بی‌قراری‌های پابلو تموم شد.
پدر را درآغوش گرفت و با خودش به تالار مردگان برد. یک مراسم کوچیک بین خدمتکارها و اعضای عمارت بود و در اون‌جا آتش بزرگی روشن کردن و اون رو سوزندن.
خدمتکارها سوگوار رو به زمین نگاه می‌کردند و پابلو کنار به آتش نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت.
اتفاق‌های دنیا کاملاً غیرمنتظره‌ست. چه کسی تصور می‌کرد که پدر پابلو این‌جوری بمیره؟!
مرد بی‌رحمی و بی‌احساسی که ذره‌ای پسرش رو دوست نداشت، بعد از مرگ عذاب بزرگی روی دوش پسرش گذاشت.
دریچه‌ی ذهن پابلو پر از خرابه‌هایی بود که توی آتیش می‌سوختن و‌ رودخانه پر از آینه‌های شکسته بود.
یکی از آینه‌ها رو برداشتم، توش تصویر سیلویا رو دیدم. حتی الان و تو این موقعیت هم اون احمق داره به سیلویا فکر می‌کنه!
آینه رو به زمین کوبیدم و شکستم و بعد از این‌که هزار تکه شد اون رو له کردم. روی آینه‌های بعدی به ترتیب نامادریش، خواهر و برادرش و یک تصویر ناآشنا بود. به غیر از اون گربه شنی و مادرش هم توی اون آینه‌ها بودن.
باید بدونم خاطرات ذهن پابلو کجاست؟ سخت‌ترین کار برای من همیشه پیدا کردن خاطرات افراد هست.
اون روز من موفق به پیدا کردن خاطرات پابلو نشدم. فردای اون روز توی عمارت مردگان پابلو نشسته بود و با بی‌قراری اشک می‌ریخت، با صدای بلند و درد فریاد می‌زد.
شب به وقت خواب بالاخره تونستم پابلو رو ببینم. روی زمین نشسته بود، به دیوار سرامیکی سرد تکیه داده بود، دست‌های بزرگش رو روی صورتش قرار داده بود و گریه می‌کرد.
دست‌هام رو روی زانوهام گذاشتم، روی انگشت‌های دستام ج*ن*س پارچه‌ی لباس سفید و بلندم حس ‌میشد. خم شدم و بهش نگاه کردم.
- پابلو، الان ناراحتی؟
دست‌هاش یواش‌یواش پایین رفت و چشم‌های درشتش که زیبایی منحصر به فردی داشتن دیده شدن.
در حالی که بهم نگاه می‌کرد، گفت:
- پدرم، لبخندش شبیه گل‌های بهاری بود و صداش مثل آفتاب تابستون گرم بود. بدون اون دیگه من سرمای زمستون رو هم احساس نمی‌کنم.
- واقعاً؟! اگه این‌جوره قول بده پس از این دیگه هیچ ناراحتی‌ تو رو از پا درنیاره! پدرت یک فرد قوی بود، خجالت‌آوره که پسری به شکنندگی تو داره.
 این آدم که درداش برام مثل دردهای خودم عمیق بود و محافظت کردن ازش مهم‌ترین دلیل زندگیم بود. باید قوی میشد! این‌جوری بهتر نبود؟
 هنگام صبح وقتی بیدار شد، متوجه شد که بالش سفیدش از شدت بارون اشک خیس شده.
***
حالا دیگه اون رئیس این‌جا بود، نوبت به مراسم تصویب جانشین رسیده بود.
توی تالار دربار مراسم بزرگی برگذار شد. پادشاه بر روی تخت سلطنتی تکیه داده بود و ملازم شخصیش حکمی رو با صدای بلند می‌خوند.
- این‌جانب موظف هستم تا مهر مقام سربرد بعدی رو واگذار کنم.
با قدم‌های بلند نزدیک شد و کاغذ و صندوق طلایی که توش مهر بود رو گرفت.
پابلو یک محافظ جدید استخدام کرده بود. پسری با موهای مشکی و چشم‌های قهوه‌ای درست مثل خودش، اون قد بلند و جذاب بود، با وجود این‌که پو*ست روشنی داشت؛ ولی به اندازه‌ی پابلو سفید نبود.
- بعد از مراسم، زود برو دنبال وظیفه‌ای که بهت دادم!
- چشم قربان!
رئیس جدید عمارت بهش مأموریت داده بود تا نامادری عجوزه رو پیدا کنه، بهش خونه و پول کافی بده.
خاک بر سرت پابلو! خنگول، با کسی که ازت متنفره و آرزوش اینه که تو نابود بشی این مدلی رفتار می‌کنن؟
بعد از 42 روز، هنوز هم شب‌ها با گریه و زاری می‌خوابید. می‌تونستم ببینم که درد عمیقی توی وجود اون بود.
بعد از این‌که سیلویا بهش آسیب زد، طولی نکشید که پدرش رو هم از دست داد.
اون الان به یک آدم جدید توی زندگیش نیاز داره، کسی که کنارش باشه و دردهاش رو کمتر کنه.
حالا که پابلو کاملاً تنهاست، به نظرم باید من رو ببینه! می‌خوام کنارش باشم، می‌خوام به عنوان همسر پابلو کنارش باشم.
حرف‌هایی که اون موقع با خودم می‌زدم، باعث شدن خودم رو جمع و جور کردم و تصمیمی که منجر به عوض شدن سرنوشتم شد رو گرفتم.
پابلو باید من رو می‌دید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

تیزریست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
72
کیف پول من
3,635
Points
115
پارت 37
- گفتی لطف من رو هرجوری که شده جبران می‌کنی!
در حالی که روی صندلی مجلل و چوبی نشسته بود و پاهای کشیده و لاغرش رو دراز کرده بود، لبخندی زد و گفت:
- عزیز من، بگو چی می‌خوای؟ چه اتفاقی افتاده؟ من تمام سعی خودم رو می‌کنم تا جبران کنم.
نمی‌تونستم این رو بگم؛ ولی چاره‌ای نداشتم. سرم رو بالا بردم و با صورت خندان اون نگاه می‌کردم، لبخند محو شدش و صورت پر از خشمش رو بعد از گفتن این حرف تصور می‌کردم. با صدای لرزان و خیلی آروم گفتم:
- من اون برگ، کیلید دروازه‌ی سرنوشت رو می‌خوام.
آریا واکنش غیرمنتظره‌ای از خودش نشون میداد. لبخند هنوز روی صورت مهربونش بود.
- چیزی رو که تو می‌خوای، من بدون چون و چرا بهت میدم.
- نمی‌خوای بدونی برای چی اون رو می‌خوام؟
- نه، حتی برام مهم نیست چرا اون رو می‌خوای! همین که بدونم بدردت می‌خوره کافیه!
بخشندگی و مهربونی آریا برام قابل درک نبود؛ ولی این مهم بود که الان من اون برگ سرنوشت رو دارم.
به راه افتادم، از کوه بالا رفتم، کیف بزرگ پر از توشه‌ی سفر رو به پشتم بسته بودم و به منظره‌ی نمایان سبزوارها و آتلانتیس که از دور دیده میشد نگاه می‌کردم. از این‌جا همه چیز نمایان بود. حرف‌هایی که آریا به من زده بود مدام در ذهنم تکرار میشد. نباید گفته‌های اون رو فراموش می‌کردم‌.
- آفریدا خوب گوش کن، مهم نیست اون‌جا چه اتفاقی افتاد. تمام سعی خودت رو بکن که زود برگردی، زمان اون‌جا معنی نداره و خیلی زود می‌گذره، ممکنه تو برگردی و ببینی صدها سال گذشته. از میوه‌های اون‌جا هیچ‌وقت برندار، تنها کسانی که می‌تونن اون میوه‌ها رو بخورن خدایان هستن و اون میوه‌ها برای اهریمن‌ها مثل سم می‌مونه، خدای سرنوشت یک مرد سفید پوشه، اصلاً به کتابی که روی میز گذاشته و یک متر زخامت داره دست نزن. اون کتاب سرنوشت نصف موجودات روی زمینه، از رودخانه‌ای به اسم رود سرخ رد شو، وقتی به یک غار بزرگ رسیدی شروع کن به پرتاپ کردن سنگ و بعدش... .
باید تمام تلاشم رو بکنم که زود برگردم. چون زمان مفهومی نداره و نمی‌خوام وقتی که برگشتم، ببینم که پابلویی وجود نداره.
بعد از پرتاب سنگ به اون داخل اون غار همون‌طور که آریا گفته بود خفاش‌ها پرواز کردن و نور عجیبی به چشمم خورد.
یک آینه‌ی نورانی بود که از توش رد شدم و به دنیای خدایان راه پیدا کردم.
پس این‌جا بهشته؟ طبق توصیفاتی که ازش شنیدم باشکوه هست، درست مثل دریچه‌ی ذهن پابلو می‌مونه.
از دور یک قصر باشکوه دیده میشد‌. دیوارهای این قصر با یاقوت کبود ساخته شده بود. همه چیز آبی بود، دریاچه، پل، کاخ آبی رنگ و آسمون.
پل شیشه‌ای که روی دریاچه قرار داشت مسیر من رو به اون کاخ چشم نواز هدایت کرد.
روی درب بزرگ ورودی کاخ که از نقره ساخته شده بود «کاخ خدای آب» نوشته شده بود.
داخل کاخ حیرت انگیز بود. خدای آب سلیقه‌ی خیلی شبیه به من داره، از نظر من این مکان زیباترین و بی‌نقص‌ترین مکانی هست که می‌تونه وجود داشته باشه.
غرق در تماشای اون‌جا بودم که یادم اومد. نمی‌تونم درنگ کنم. به خودم اومدم، خنگ خدا معلوم نیست چه‌قدر زمان هدر دادی؟ باید دنبال یک درب سفید بگردی!
با عجله به بیرون دویدم، مسیر رفته شده رو برگشتم. آن‌قدر احمق بودم که با دیدن مکانی باشکوه به کل یادم رفت که هر ساعت موندن تو این مکان برابر با یک ماهه! اگه فقط یک روز این‌جا بمونم دو سال می‌گذره.
به سراسر این مکان سرسبز نگاه کردم، به این سمت و اون سمت می‌دویدم.
بالاخره تونستم درب سفید رنگ رو پیدا کنم.
طبق گفته‌ی آریا شروع کردم به فوت کردن اون برگی که توی دستم بود و برگ به کلید تبدیل شد.
با اون کلید نقره‌ای و بلند درب روباز کردم و با برخورد نور بی نهایت، سوزش عجیبی باعث شد تا چشم‌هام رو بستم.
کمی بعد چشم‌هام رو باز کردم. توی کتابخونه‌ی بزرگی قرار داشتم. یاد وقتی افتادم که آریا می‌گفت:
- آفریدا، شدیداً تاکید می‌کنم که به کتاب‌های اون‌جا دست نزنی، خدای سرنوشت روی کتاب‌ها خیلی حساس هست. بعد از لمس کتاب‌ها دست‌هات می‌سوزن.
از لابه‌لای قفسه‌های این کتابخونه‌ی بزرگ به انتهای سالن رسیدم.
مردی سفیدپوست با موهای مشکی و چشم‌هایی که درست هم‌رنگ چشم‌های من بود به من نگاه می‌کرد.
از نگاهش معلوم بود که اصلاً با دیدن من غافلگیر نشده.
- درود، من... راستش من این‌جام تا خواهشی کنم.
با صدای لرزان این حرف رو گفتم و با شنیدن این حرف جوری زد زیر قهقهه که از لابه‌لای ترک‌های دیوار صدای خنده‌های اون به سمتم بر می‌گشت.
چیه این حرف این‌همه خنده دار بود؟ داشت من رو مسخره می‌کرد؟ به نظرم این درست نباشه که با دیدن من از خوش‌حالی خندیده باشه.
- حرفی که زدم خنده دار بود؟
خنده از ل*ب‌هاش محو شد و همچون گرگ به چشم‌هام خیره شد. حس طعمه‌ای که هر لحظه ممکنه شکار بشه رو داشتم.
#فاطمه_رسولی
#دختر_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت 37
- گفتی لطف من رو هرجوری که شده جبران می‌کنی!
در حالی که روی صندلی مجلل و چوبی نشسته بود و پاهای کشیده و لاغرش رو دراز کرده بود، لبخندی زد و گفت:
- عزیز من، بگو چی می‌خوای؟ چه اتفاقی افتاده؟ من تمام سعی خودم رو می‌کنم تا جبران کنم.
نمی‌تونستم این رو بگم؛ ولی چاره‌ای نداشتم. سرم رو بالا بردم و با صورت خندان اون نگاه می‌کردم، لبخند محو شدش و صورت پر از خشمش رو بعد از گفتن این حرف تصور می‌کردم. با صدای لرزان و خیلی آروم گفتم:
- من اون برگ، کیلید دروازه‌ی سرنوشت رو می‌خوام.
آریا واکنش غیرمنتظره‌ای از خودش نشون میداد. لبخند هنوز روی صورت مهربونش بود.

- چیزی رو که تو می‌خوای، من بدون چون و چرا بهت میدم.
- نمی‌خوای بدونی برای چی اون رو می‌خوام؟
- نه، حتی برام مهم نیست چرا اون رو می‌خوای! همین که بدونم بدردت می‌خوره کافیه!
بخشندگی و مهربونی آریا برام قابل درک نبود؛ ولی این مهم بود که الان من اون برگ سرنوشت رو دارم.
به راه افتادم، از کوه بالا رفتم، کیف بزرگ پر از توشه‌ی سفر رو به پشتم بسته بودم و به منظره‌ی نمایان سبزوارها و آتلانتیس که از دور دیده میشد نگاه می‌کردم. از این‌جا همه چیز نمایان بود. حرف‌هایی که آریا به من زده بود مدام در ذهنم تکرار میشد. نباید گفته‌های اون رو فراموش می‌کردم‌.
- آفریدا خوب گوش کن، مهم نیست اون‌جا چه اتفاقی افتاد. تمام سعی خودت رو بکن که زود برگردی، زمان اون‌جا معنی نداره و خیلی زود می‌گذره، ممکنه تو برگردی و ببینی صدها سال گذشته. از میوه‌های اون‌جا هیچ‌وقت برندار، تنها کسانی که می‌تونن اون میوه‌ها رو بخورن خدایان هستن و اون میوه‌ها برای اهریمن‌ها مثل سم می‌مونه، خدای سرنوشت یک مرد سفید پوشه، اصلاً به کتابی که روی میز گذاشته و یک متر زخامت داره دست نزن. اون کتاب سرنوشت نصف موجودات روی زمینه، از رودخانه‌ای به اسم رود سرخ رد شو، وقتی به یک غار بزرگ رسیدی شروع کن به پرتاپ کردن سنگ و بعدش... .
باید تمام تلاشم رو بکنم که زود برگردم. چون زمان مفهومی نداره و نمی‌خوام وقتی که برگشتم، ببینم که پابلویی وجود نداره.
بعد از پرتاب سنگ به اون داخل اون غار همون‌طور که آریا گفته بود خفاش‌ها پرواز کردن و نور عجیبی به چشمم خورد.
یک آینه‌ی نورانی بود که از توش رد شدم و به دنیای خدایان راه پیدا کردم.
پس این‌جا بهشته؟ طبق توصیفاتی که ازش شنیدم باشکوه هست، درست مثل دریچه‌ی ذهن پابلو می‌مونه.
از دور یک قصر باشکوه دیده میشد‌. دیوارهای این قصر با یاقوت کبود ساخته شده بود. همه چیز آبی بود، دریاچه، پل، کاخ آبی رنگ و آسمون.
  پل شیشه‌ای که روی دریاچه قرار داشت مسیر من رو به اون کاخ چشم نواز هدایت کرد.
روی درب بزرگ ورودی کاخ که از نقره ساخته شده بود «کاخ خدای آب» نوشته شده بود.
داخل کاخ حیرت انگیز بود. خدای آب سلیقه‌ی خیلی شبیه به من داره، از نظر من این مکان زیباترین و بی‌نقص‌ترین مکانی هست که می‌تونه وجود داشته باشه.
غرق در تماشای اون‌جا بودم که یادم اومد. نمی‌تونم درنگ کنم. به خودم اومدم، خنگ خدا معلوم نیست چه‌قدر زمان هدر دادی؟ باید دنبال یک درب سفید بگردی!
با عجله به بیرون دویدم، مسیر رفته شده رو برگشتم. آن‌قدر احمق بودم که با دیدن مکانی باشکوه به کل یادم رفت که هر ساعت موندن تو این مکان برابر با یک ماهه! اگه فقط یک روز این‌جا بمونم دو سال می‌گذره.
به سراسر این مکان سرسبز نگاه کردم، به این سمت و اون سمت می‌دویدم.
بالاخره تونستم درب سفید رنگ رو پیدا کنم.
طبق گفته‌ی آریا شروع کردم به فوت کردن اون برگی که توی دستم بود و برگ به کلید تبدیل شد.
با اون کلید نقره‌ای و بلند درب روباز کردم و با برخورد نور بی نهایت، سوزش عجیبی باعث شد تا چشم‌هام رو بستم.
کمی بعد چشم‌هام رو باز کردم. توی کتابخونه‌ی بزرگی قرار داشتم. یاد وقتی افتادم که آریا می‌گفت:
- آفریدا، شدیداً تاکید می‌کنم که به کتاب‌های اون‌جا دست نزنی، خدای سرنوشت روی کتاب‌ها خیلی حساس هست. بعد از لمس کتاب‌ها دست‌هات می‌سوزن.
از لابه‌لای قفسه‌های این کتابخونه‌ی بزرگ به انتهای سالن رسیدم.
مردی سفیدپوست با موهای مشکی و چشم‌هایی که درست هم‌رنگ چشم‌های من بود به من نگاه می‌کرد.
از نگاهش معلوم بود که اصلاً با دیدن من غافلگیر نشده.
- درود، من... راستش من این‌جام تا خواهشی کنم.
با صدای لرزان این حرف رو گفتم و با شنیدن این حرف جوری زد زیر قهقهه که از لابه‌لای ترک‌های دیوار صدای خنده‌های اون به سمتم بر می‌گشت.
چیه این حرف این‌همه خنده دار بود؟ داشت من رو مسخره می‌کرد؟ به نظرم این درست نباشه که با دیدن من از خوش‌حالی خندیده باشه.
- حرفی که زدم خنده دار بود؟
خنده از ل*ب‌هاش محو شد و همچون گرگ به چشم‌هام خیره شد. حس طعمه‌ای که هر لحظه ممکنه شکار بشه رو داشتم.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Aygunu

تیزریست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
72
کیف پول من
3,635
Points
115
پارت 38
- خنده‌دار؟ اول بگو چی می‌خوای؟
وقت نداشتم تا درگیر این‌که چرا به من خندید بشم، پس رفتم سر اصل قضیه.
- من می‌خوام به انسان تبدیل بشم.
- چرا؟
- من عاشق کسی شدم که من رو نمی‌بینه، می‌خوام اون بتونه من رو ببینه.
- الان بگو می‌خوای تو رو ببینه یا به انسان تبدیل بشی؟
- مهم اینه که اون من رو ببینه.
مکث کرد ناخن‌هاش رو گ*از گرفت و گفت:
- من کسی که بتونه خواسته‌ی تو رو برآورده کنه نیستم.
- چی‌کار کنم تا بهم کمک کنی؟
- خواهش، التماس، گریه کردن شاید هم زانو زدن و سجده کردن بتونه نظر من رو عوض کنه.
زانو زدم و‌ شروع کردم به گریه کردن دوتا دست‌هام رو به هم می‌مالیدم و تمنا می‌کردم.
- خواهش می‌کنم بهم کمک کن، دیگه نمی‌تونم دنیا رو بدون اون تحمل کنم.
- ببین می‌خوام کمکت کنم؛ ولی درب اشتباهی رو زدی.
بلند شد و یکی از کشو‌های اون‌جا رو باز کرد و کلیدی که یک قلب قرمز ازش آویزون بود رو آورد و توی دستم گذاشت.
- برای قرار داد با هر خدایی باید از یک چیز ارزشمندت دست بکشی؛ ولی من ازت چیزی نمی‌خوام.
اشک از چشم‌هام سرازیر میشد.
- خیلی ممنون، خیلی ممنونم.
- یادت باشه کلید رو گم نکنی و برگردونی، خودت رو به اون‌جا برسون و مشکلت رو به الهه‌ی عشق بگو!
بلند شدم و اشک‌هام رو پاک کردم.
- کجا؟ کجا باید برم؟
از شونه‌های من گرفت و من رو به حرکت درآورد، داره من رو کجا می‌بره؟ با خودم می‌گفتم اون می‌تونه بهم آسیب بزنه، چرا بهش اعتماد کردم؟
حولم داد توی یک زیرزمین تاریک و من وقتی به خودم اومدم، تنها چیزی که حس میشد تاریکی بود و بی‌هوش بودم.
مدتی بعد چشم‌هام رو باز کردم، توی یک خونه با دکوراسیون قرمز بودم.
خدای عشق یعنی کجاست؟
همه‌جا رو گشتم. دستم رو روی نرده‌ها گذاشتم و از پله‌ها بالا رفتم به طبقه‌ی بالا رسیدم اولین چیزی که اون‌جا مشاهده میشد یک زن بسیار زیبا بود که لباس قرمز پوشیده بود.
- بانوی زیبا، شما الهه‌ی عشق هستین؟
با گفتن این حرف ذوق زده شد. با لبخندی که زد چشم‌های قرمزش باریک شد.
- که این‌طور! تو من رو زیبا می‌بینی؟
- بله، بانو زیبایی شما اون‌قدر زیاده که نمی‌تونم توصیف کنم.
- پس این یعنی نگرش زیبایی نصبت به عشق داری!
وقتی اومد نزدیک‌تر و روبه‌روی من ایستاد، متوجه شدم که اون از من بلند تره! ادامه داد:
- اگه کسی به عشق باور نداشته باشه نمی‌تونه من رو ببینه، اگه عشق براش دردناکه، پس من رو یک تیکه زخم می‌بینه و اگه الان تو من رو زیبا می‌بینی، تو نگرش زیبایی از عشق داری!
- می‌تونی کمک کنی به کسی که دوستش دارم برسم؟
- هیچ عجله‌ای نیست عزیزم، می‌تونی شمرده شمرده برام تعریف کنی چه اتفاقی افتاده و مشکلت چیه!
***
- پس میگی حالا نمی‌دونی چی‌کار کنی تا پابلو تو رو ببینه؟
- آره می‌خوام پابلو من رو ببینه!
- تنها راهی که هست اینه که تو یک ب*دن دیگه رو تسخیر کنی.
با شنیدن این حرف یخ زدم، چه‌طور؟ چه‌طوری این کار رو کنم؟ من نمی‌خوام زندگی فرد دیگه‌ای رو ازش بگیرم.
- نمی‌تونم!
- پس برگرد، قید پابلو رو هم بزن.
- یک راه دیگه‌ای به ذهنت نرسید؟
کمی مکث کرد. پرسید.
- چرا این‌قدر این کار برات سخته؟
- نمی‌خوام زندگی کسی رو بگیرم، این کار درست نیست.
#دختر_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت 38
- خنده‌دار؟ اول بگو چی می‌خوای؟
وقت نداشتم تا درگیر این‌که چرا به من خندید بشم، پس رفتم سر اصل قضیه.
- من می‌خوام به انسان تبدیل بشم.
- چرا؟
- من عاشق کسی شدم که من رو نمی‌بینه، می‌خوام اون بتونه من رو ببینه.
- الان بگو می‌خوای تو رو ببینه یا به انسان تبدیل بشی؟
- مهم اینه که اون من رو ببینه.
مکث کرد ناخن‌هاش رو گ*از گرفت و گفت:
-من کسی که بتونه خواسته‌ی تو رو برآورده کنه نیستم.
- چی‌کار کنم تا بهم کمک کنی؟
- خواهش، التماس، گریه کردن شاید هم زانو زدن و سجده کردن بتونه نظر من رو عوض کنه.
زانو زدم و‌ شروع کردم به گریه کردن دوتا دست‌هام رو به هم می‌مالیدم و تمنا می‌کردم.
- خواهش می‌کنم بهم کمک کن، دیگه نمی‌تونم دنیا رو بدون اون تحمل کنم.
- ببین می‌خوام کمکت کنم؛ ولی درب اشتباهی رو زدی.
بلند شد و یکی از کشو‌های اون‌جا رو باز کرد و کلیدی که یک قلب قرمز ازش آویزون بود رو آورد و توی دستم گذاشت.
- برای قرار داد با هر خدایی باید از یک چیز ارزشمندت دست بکشی؛ ولی من ازت چیزی نمی‌خوام.
اشک از چشم‌هام سرازیر میشد.
- خیلی ممنون، خیلی ممنونم.
- یادت باشه کلید رو گم نکنی و برگردونی، خودت رو به اون‌جا برسون و مشکلت رو به الهه‌ی عشق بگو!
بلند شدم و اشک‌هام رو پاک کردم.
- کجا؟ کجا باید برم؟
از شونه‌های من گرفت و من رو به حرکت درآورد، داره من رو کجا می‌بره؟ با خودم می‌گفتم اون می‌تونه بهم آسیب بزنه، چرا بهش اعتماد کردم؟
حولم داد توی یک زیرزمین تاریک و من وقتی به خودم اومدم، تنها چیزی که حس میشد تاریکی بود و بی‌هوش بودم.
مدتی بعد چشم‌هام رو باز کردم، توی یک خونه با دکوراسیون قرمز بودم.
خدای عشق یعنی کجاست؟
همه‌جا رو گشتم. دستم رو روی نرده‌ها گذاشتم و از پله‌ها بالا رفتم به طبقه‌ی بالا رسیدم اولین چیزی که اون‌جا مشاهده میشد یک زن بسیار زیبا بود که لباس قرمز پوشیده بود.
- بانوی زیبا، شما الهه‌ی عشق هستین؟
با گفتن این حرف ذوق زده شد. با لبخندی که زد چشم‌های قرمزش باریک شد.
- که این‌طور! تو من رو زیبا می‌بینی؟
- بله، بانو زیبایی شما اون‌قدر زیاده که نمی‌تونم توصیف کنم.
- پس این یعنی نگرش زیبایی نصبت به عشق داری!
وقتی اومد نزدیک‌تر و روبه‌روی من ایستاد، متوجه شدم که اون از من بلند تره! ادامه داد:
- اگه کسی به عشق باور نداشته باشه نمی‌تونه من رو ببینه، اگه عشق براش دردناکه، پس من رو یک تیکه زخم می‌بینه و اگه الان تو من رو زیبا می‌بینی، تو نگرش زیبایی از عشق داری!
- می‌تونی کمک کنی به کسی که دوستش دارم برسم؟
- هیچ عجله‌ای نیست عزیزم، می‌تونی شمرده شمرده برام تعریف کنی چه اتفاقی افتاده و مشکلت چیه!
***
- پس میگی حالا نمی‌دونی چی‌کار کنی تا پابلو تو رو ببینه؟
- آره می‌خوام پابلو من رو ببینه!
- تنها راهی که هست اینه که تو یک ب*دن دیگه رو تسخیر کنی.
با شنیدن این حرف یخ زدم، چه‌طور؟ چه‌طوری این کار رو کنم؟ من نمی‌خوام زندگی فرد دیگه‌ای رو ازش بگیرم.
- نمی‌تونم!
- پس برگرد، قید پابلو رو هم بزن.
- یک راه دیگه‌ای به ذهنت نرسید؟
کمی مکث کرد. پرسید.
- چرا این‌قدر این کار برات سخته؟
- نمی‌خوام زندگی کسی رو بگیرم، این کار درست نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا