• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان جان | اثر paryzad کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Paryzad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 50
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
164
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,632
Points
237
1001215535.jpg

نام اثر : جان
نام نویسنده : paryzad
ژانر : کمدی، عاشقانه
ناظر: Diamond Angel
ویراستار: Moon✦

خلاصه : در مورد دختری به نام جانان جهانگیری ملقب به جان هست که دختر شیطون و پر از انرژیه، اون در کنار چهار تن از دوستاش اتفاقات طنز و خنده داری رو رقم می‌زنه تا اینکه یک روز به صورت خیلی اتفاقی با مردی برخورد می‌کنه؛ که بعداً مشخص میشه اون مرد آدم عادی نبوده و.
کد:
نام اثر : جان

نام نویسنده : paryzad

ژانر : کمدی، عاشقانه

خلاصه :

 در مورد دختری به نام جانان جهانگیری ملقب به جان هست که دختر شیطون و پر از انرژیه، اون در کنار پنج تن از دوستاش اتفاقات طنز و خنده داری رو رقم می‌زنه تا اینکه یک روز به صورت خیلی اتفاقی با مردی برخورد می‌کنه؛ که بعداً مشخص میشه اون مرد آدم عادی نبوده و.

#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

آسمان آبی

کتابخوان برتر
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-14
نوشته‌ها
309
لایک‌ها
994
امتیازها
63
محل سکونت
کابل افغانستان
کیف پول من
32,929
Points
602
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آسمان آبی

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
164
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,632
Points
237
مقدمه:

زندگی می‌گذرد...
مثل ابری از ج*ن*س خوشبختی در آسمان دل‌ها. مثل هم نفس بودن با روزگاران خوشی. مثل خواب بودن یک دروغ. مثل شیرینی یک رویا.
زندگی می‌گذرد.
چون آن لبخندی که خیالت بر خاطره زد و آن صورتک‌های بشاش نابودی که حالا عمری‌ست بر ما می‌خندد.
زندگی چون آهنگ احمقانه‌ی زیبایی، دور دست می‌گذرد. مثل دستان یخ زده‌ی خدا، عاشقانه می‌گذرد.
و ما حالا چقدر ساده لوحانه منتظر عشق ایستاده‌ایم و ایمان داریم که خوشبختی در حوالی مرگ، پرسه می‌زند.
ما خوشحال نیستیم اما زندگی می‌گذرد.
دیوانه بودیم، که ماندیم زندگی گذشت، اما ما ماندیم.
کد:
مقدمه:

زندگی می‌گذرد...
مثل ابری از ج*ن*س خوشبختی در آسمان دل‌ها. مثل هم نفس بودن با روزگاران خوشی. مثل خواب بودن یک دروغ. مثل شیرینی یک رویا.

زندگی می‌گذرد.
چون آن لبخندی که خیالت بر خاطره زد و آن صورتک‌های بشاش نابودی که حالا عمری‌ست بر ما می‌خندد.

زندگی چون آهنگ احمقانه‌ی زیبایی، دور دست می‌گذرد. مثل دستان یخ زده‌ی خدا، عاشقانه می‌گذرد.

و ما حالا چقدر ساده لوحانه منتظر عشق ایستاده‌ایم و ایمان داریم که خوشبختی در حوالی مرگ، پرسه می‌زند.

ما خوشحال نیستیم اما زندگی می‌گذرد.
دیوانه بودیم، که ماندیم زندگی گذشت، اما ما ماندیم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
164
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,632
Points
237
#پارت.1

سلام! اسم من جانان جهانگیریِ و... چیه؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنین؟ انتظار نداشتین داستان اينطوری شروع بشه نه؟ نکنه انتظار داشتین الان دانشگاهم دیر شده باشه و منم در حالی که دارم از ریخت و قیافم تعریف می‌کنم، کفش‌های آل‌استارهای خوجلم رو بپوشم و سوار بی‌ام‌وه‌ای چیزی بشم؟

نه بابا ، اینجا از این خبرا نیست. اینجا خبری از دختر لاکچری با چشمای آبی طوسی و هیکل ترکه‌ای نیست. اینجا خبری از پسر جیگر و مغرور دانشگاه یا فامیل نیست.
اینجا فقط ماییم. مایی که تنها ویژگیمون فقط شاد بودن و شاد زندگی کردنه. شادیم نه برای اینکه زندگیمون آسون و بی دردسره؛ ما شادیم چون بلدیم چطور زندگی کنیم.
راستی گفتم ما حالا بریم سراغ ما تا ببینیم ما این وسط چی میگه.
خب ، داشتم می‌گفتم؛ اسم من جانان جهانگیریه که بین دوست و آشنا و در و همسایه و کل ایران معروفم به جان.
چهارتا دوست از خودم خُل تر دارم که یکی از یکی در رو دیوونه ترن.
اولی و بهترین دوستم که بین اون سه تای دیگه حسابش سواست، بهزادِ....
نه نه اشتباه نکنین! بهزاد پسر نیست، در واقع اسمش بهناز شیرزاد که ما سر و ته اسم و فامیلش رو زدیم و کردیمش بهزاد. بله! ما همچین آدم‌های خلاقی هستیم .
دومین کسی که می خوام معرفی کنم اسم واقعیش آسمان سهرابیِ، که ما صداش می‌زنیم سهراب سپهری.
سومی که ته خلاقیت و نوآوریه، اسمش راویس قیصریه که ما کردیمش راویه قصه .
چهارمی هم اسمش مینا یلدا نژاده که ما مخففش کردیم و شد مین.
خدایی خلاقیت رو حال می‌کنید ؟ یعنی من خدای خلاقیتم.
پنجمی هم که گل گلاب اینجانب می‌باشم که همونطور که گفتم بچه‌ها صدام می‌زنن جان.
ما پنج نفر زندگی برای هیچکس نزاشتم. آزار و اذیت برای کسی نداریما ولی تا دلتون بخواد شر و شیطنت ازمون فوران می‌کنه. جوری که تو مدرسه بهمون می‌گفتن ارتش پنج نفره.
آره داداش، ما پنج نفر آدم ارتشی بودیم که جلوی زندگی وایسادیم و برای خوشی جنگیدیم. نه گذاشتیم کسی زندگی رو بهمون زهر کنه و نه حتی گذاشتیم زندگی روزگار رو برامون سیاه کنه. جنگیدیم برای چیزایی که حقمون بود.

خلاصه که یه دنیا و هفت هشت میلیارد آدم بود و یه ارتش پنج نفره!
کد:
سلام! اسم من جانان جهانگیریِ و... چیه؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنین؟ انتظار نداشتین داستان اينطوری شروع بشه نه؟ نکنه انتظار داشتین الان دانشگاهم دیر شده باشه و منم در حالی که دارم از ریخت و قیافم تعریف می‌کنم، کفش‌های آل‌استارهای خوجلم رو بپوشم و سوار بی‌ام‌وه‌ای چیزی بشم؟ 



نه بابا ، اینجا از این خبرا نیست. اینجا خبری از دختر لاکچری با چشمای آبی طوسی و هیکل ترکه‌ای نیست. اینجا خبری از پسر جیگر و مغرور دانشگاه یا فامیل نیست.

اینجا فقط ماییم. مایی که تنها ویژگیمون فقط شاد بودن و شاد زندگی کردنه. شادیم نه برای اینکه زندگیمون آسون و بی دردسره؛ ما شادیم چون بلدیم چطور زندگی کنیم.

راستی گفتم ما حالا بریم سراغ ما تا ببینیم ما این وسط چی میگه.

خب ، داشتم می‌گفتم؛ اسم من جانان جهانگیریه که بین دوست و آشنا و در و همسایه و کل ایران معروفم به جان. 

چهارتا دوست از خودم خُل تر دارم که یکی از یکی در رو دیوونه ترن.

اولی و بهترین دوستم که بین اون سه تای دیگه حسابش سواست، بهزادِ....

نه نه اشتباه نکنین! بهزاد پسر نیست، در واقع اسمش بهناز شیرزاد که ما سر و ته اسم و فامیلش رو زدیم و کردیمش بهزاد. بله! ما همچین آدم‌های خلاقی هستیم .

دومین کسی که می خوام معرفی کنم اسم واقعیش آسمان سهرابیِ، که ما صداش می‌زنیم سهراب سپهری.

سومی که ته خلاقیت و نوآوریه، اسمش راویس قیصریه که ما کردیمش راویه قصه .

چهارمی هم اسمش مینا یلدا نژاده که ما مخففش کردیم و شد مین.

خدایی خلاقیت رو حال می‌کنید ؟ یعنی من خدای خلاقیتم.

پنجمی هم که گل گلاب اینجانب می‌باشم که همونطور که گفتم بچه‌ها صدام می‌زنن جان.

ما پنج نفر زندگی برای هیچکس نزاشتم. آزار و اذیت برای کسی نداریما ولی تا دلتون بخواد شر و شیطنت ازمون فوران می‌کنه. جوری که تو مدرسه بهمون می‌گفتن ارتش پنج نفره. 

آره داداش، ما پنج نفر آدم ارتشی بودیم که جلوی زندگی وایسادیم و برای خوشی جنگیدیم. نه گذاشتیم کسی زندگی رو بهمون زهر کنه و نه حتی گذاشتیم زندگی روزگار رو برامون سیاه کنه. جنگیدیم برای چیزایی که حقمون بود.

خلاصه که یه دنیا و هفت هشت میلیارد آدم بود و یه ارتش پنج نفره!
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
164
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,632
Points
237
#پارت۲
یه نگاه زیر چشمی به جمشیدی کردم. با اون نگاه تیز و جست و جو گری که داشت آدم جرأت نمی‌کرد حتی سرش رو صاف کنه دیگه چه برسه به تقلب!

به محض اینکه سرش رو برگردوند و وضعیت سفید شد، با پام محکم کوبیدم به پای بهزاد و ل*ب زدم:

_ سوال سیزده؟ سوال سیزده؟

بهزاد یه نگاه مفلوک به من و یه نگاه مفلوک‌تر به برگه امتحانیش کرد، قیافش داد می‌زد عین من مثل خر تو گل گیر کرده!

یه خاک بر سرت کننی زیر ل*ب گفتم و بهش چشم غره رفتم، حقشه! همش تقصیر این نکبته که الان مجبوریم جفتمون بگندیم تو امتحان.

به ناچار با ته خودکار به پشت راوی سیخونک زدم:

_ سوال سیزده؟

راوی نامحسوس شونه‌ای بالا انداخت و مثل خودم زمزمه کرد:

_ نمی‌دونم!

حرصی محکم خودکار رو فرو کردم تو کمرش و زیر ل*ب یه فوش پدر مادر دار بهش دادم. تورو خدا ببین گیر چه نخاله هایی افتادیما.

صدای زنگ آخر که تو کلاس پیچید، همزمان صدای جمشیدیم در اومد:

_ برگه‌ها بالا، وقت تمومه!

آقا چشمتون روز بد نبینه؛ گرفتن و جمع کردن برگه‌ها همانا و کتک خوردن راوی و بهزاد همانا.

_ خاک بر سرتون کنن، حداقل دو کلمه از اون کتاب بی صاحابتون می‌خوندین تا وقتی ازتون تقلب می‌خوام عین گاو سر و صورت تکون ندین و ما ما کنین.

راوی کلافه کیفش رو از روی نیمکت برداشت و گفت:

_ بیخی بابا ، همه رو که گندیدیم اینم روش.

چپ‌چپ نگاهش کردم:

_ زودتر از جلو چشمام خفه شو تا نزدم سه تات نکردم.

بهزاد به لحن حرصیم بلند خندید و گفت:

_ خب حالا خون خودت رو کثیف نکن، فعلاً بنال ببینم امروز چیکاره‌ای؟

کیفم رو از روی نیمکت برداشتم و محکم کوبیدم تو کلش:

_ تو یکی ببند که هر چی می‌کشم از تو می‌کشم شیطان رجیم، الانم جفتتون گمشید خونه‌هاتون همونجا هم بمیرید. یعنی وای به حالتون اگه بخواین غلط زیادی بخورین و زنگ بزنین منو اغفال کنین که بریم بیرون؛ خدا شاهده جدتون رو میارم جلو چشتون.

کیفم رو روی دوشم انداختم و غرغر‌کنان با بچه‌ها همزمان از کلاس خارج شدیم.

کد:
یه نگاه زیر چشمی به جمشیدی کردم. با اون نگاه تیز و جست و جوگری که داشت آدم جرأت نمی‌کرد حتی سرش رو صاف کنه دیگه چه برسه به تقلب!

به محض اینکه سرش رو برگردوند و وضعیت سفید شد، با پام محکم کوبیدم به پای بهزاد و ل*ب زدم:

_ سوال سیزده؟ سوال سیزده؟

بهزاد یه نگاه مفلوک به من و یه نگاه مفلوک‌تر به برگه امتحانیش کرد، قیافش داد می‌زد عین من مثل خر تو گل گیر کرده!

یه خاک بر سرت کننی زیر ل*ب گفتم و بهش چشم غره رفتم، حقشه! همش تقصیر این نکبته که الان مجبوریم جفتمون بگندیم تو امتحان.

به ناچار با ته خودکار به پشت راوی سیخونک زدم:

_ سوال سیزده؟

راوی نامحسوس شونه‌ای بالا انداخت و مثل خودم زمزمه کرد:

_ نمی‌دونم!

حرصی محکم خودکار رو فرو کردم تو کمرش و زیر ل*ب یه فوش پدر مادر دار بهش دادم. تورو خدا ببین گیر چه نخاله‌هایی افتادیما.

صدای زنگ آخر که تو کلاس پیچید، همزمان صدای جمشیدیم در اومد:

_ برگه‌ها بالا، وقت تمومه!

آقا چشمتون روز بد نبینه؛ گرفتن و جمع کردن برگه‌ها همانا و کتک خوردن راوی و بهزاد همانا.

_ خاک بر سرتون کنن، حداقل دو کلمه از اون کتاب بی صاحابتون می‌خوندین تا وقتی ازتون تقلب می‌خوام عین گاو سر و صورت تکون ندین و ما ما کنین.

راوی کلافه کیفش رو از روی نیمکت برداشت و گفت:

_ بیخی بابا، همه رو که گندیدیم اینم روش.

چپ چپ نگاهش کردم:

_ زود‌تر از جلو چشمام خفه‌شو تا نزدم سه تات نکردم.

بهزاد به لحن حرصیم بلند خندید و گفت:

_ خب حالا خون خودت رو کثیف نکن، فعلا بنال ببینم امروز چیکاره‌ای؟

کیفم رو از روی نیمکت برداشتم و محکم کوبیدم تو کلش:

_ تو یکی ببند که هر چی می‌کشم از تو می‌کشم شیطان رجیم، الانم جفتتون گمشید خونه هاتون همونجا هم بمیرید. یعنی وای به حالتون اگه بخواین غلط زیادی بخورین و زنگ بزنین منو اغفال کنین که بریم بیرون؛ خدا شاهده جدتون رو میارم جلو چشتون.

کیفم رو روی دوشم انداختم و غرغرکنان با بچه‌ها همزمان از کلاس خارج شدیم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
164
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,632
Points
237
#پارت۳

همین که پام به خونه رسید، طبق معمول عربده زدم:
_ آهای اهالی، من اومدما! کسی نمی‌خواد از این گوجه‌ی لهیده‌ استقبال کنه؟
سکوت و برهوت خونه که با پشت دست محکم کوبید تو دهنم، فهمیدم اوضاع خیلی خرابه. لامصب مگسم پر نمی‌زد.
_ نه بابا استقبال چیه؟ راضی به زحمت نیستیم... چقدرم که زحمت می‌کشید.

پوفی کشیدم و بیخیال کیفم رو روی مبل پرت کردم. یعنی من عاشق این کانون گرم کاشانه و کیان خانوادم.
_ اَهع، این صدای کدوم بزمجه‌ایه که برای ما خواب خوراک نزا.... اِعع جان، تویی؟ باز این مدرسه کوفتی تعطیل شد توی جیغ جیغو آزاد شدی؟

پوکر به وحید نگاه کردم و گفتم:
_ می‌دونستی یکی از بدی‌های تعطیلی مدرسه، دیدن قیافه‌ی نحس توئه؟

وحید دستی به موهای پر کلاغیش کشید و متقابلا گفت:
_ توأم می‌دونستی یکی از منفورترین حس دنیا، شنیدن جیغا و غرغرای کرگدنی مثل توئه.

باز این به من گفت کرگدن! حالا خوبه فقط یه ذره تپلم؛ اگه چاق بودم که اصلا آبرو برام نمی‌ذاشت اِشَک (خر)

_ اولاً که کرگدن عمته گوریل، دوماً بنال ببینم مامان بابا کجان؟
_ والا مامانت مثل همیشه رفته مهمونی زنونه تا ببینه بالاخره یکی پیدا میشه تو رو برای پسری، برادری، زن دومی چیزی خواستگاری کنه یا نه..... آقا رستمم که سرکاره. انتظار نداری که این وقت روز خونه باشه؟

از لج حرفی که زد، با مقنعه دو تا شلاق بهش زدم و گفتم:
_ معلومه که انتظار ندارم خونه باشه؛ همه مثل تو تنبل نیستن که مثل حسن کچل خاک برسر بیست‌چهاری خونه باشن.

وحید خنده‌ی بلندی کرد و بی‌هیچ حرفی به اتاقش برگشت.ک*ثافت می‌دونست چقدر رو این قضیه خواستگاری حساسم که چپ می‌رفت راست می‌رفت، خواستگار نداشتنم رو به رخ می‌کشید. اصلاً کلاً مرض داشت این بشر!
اینم شانس مائه دیگه‌؛ ملت دایی دارن ما هم دایی داریم. گرچه که من دیگه بعد از این‌همه سال اون رو دایی خودم نمی‌دونستم. به هر حال وحید بعد از فوت و بابا بزرگ و مامان بزرگم با ما زندگی می‌کرد و با وجود این‌که کلاً سه سال ازم بزرگ‌تر بود، بیشتر برادرم بود تا داییم.
خسته از نحسی و سختیه امروز، کیفم رو از روی مبل برداشتم و به اتاق خودم برگشتم.
کد:
همین که پام به خونه رسید، طبق معمول عربده زدم:
_ آهای اهالی، من اومدما! کسی نمی‌خواد از این گوجه‌ی لهیده‌ استقبال کنه؟

سکوت و برهوت خونه که با پشت دست محکم کوبید تو دهنم، فهمیدم اوضاع خیلی خرابه. لامصب مگسم پر نمی‌زد.

_ نه بابا استقبال چیه؟ راضی به زحمت نیستیم... چقدرم که زحمت می‌کشید.

پوفی کشیدم و بیخیال کیفم رو روی مبل پرت کردم. یعنی من عاشق این کانون گرم کاشانه و کیان خانوادم.

_ اَهع، این صدای کدوم بزمجه‌ایه که برای ما خواب خوراک نزا.... اِعع جان، تویی؟ باز این مدرسه کوفتی تعطیل شد توی جیغ جیغو آزاد شدی؟

پوکر به وحید نگاه کردم و گفتم:

_ می‌دونستی یکی از بدی‌های تعطیلی مدرسه، دیدن قیافه‌ی نحس توئه؟

وحید دستی به موهای پر کلاغیش کشید و متقابلا گفت:

_ توأم می‌دونستی یکی از منفورترین حس دنیا، شنیدن جیغا و غرغرای کرگدنی مثل توئه. 

باز این به من گفت کرگدن! حالا خوبه فقط یه ذره تپلم؛ اگه چاق بودم که اصلا آبرو برام نمی‌ذاشت اِشَک (خر)

_ اولاً که کرگدن عمته گوریل، دوماً بنال ببینم مامان بابا کجان؟

_ والا مامانت مثل همیشه رفته مهمونی زنونه تا ببینه بالاخره یکی پیدا میشه تو رو برای پسری، برادری، زن دومی چیزی خواستگاری کنه یا نه..... آقا رستمم که سرکار. انتظار نداری که این وقت روز خونه باشه؟

از لج حرفی که زد، با مقنعه دو تا شلاق بهش زدم و گفتم:
_ معلومه که انتظار ندارم خونه باشه؛ همه مثل تو تنبل نیستن که مثل حسن کچل خاک برسر بیست‌چهاری خونه باشن.

وحید خنده‌ی بلندی کرد و بی‌هیچ حرفی به اتاقش برگشت.ک*ثافت می‌دونست چقدر رو این قضیه خواستگاری حساسم که چپ می‌رفت راست می‌رفت،  خواستگار نداشتنم رو به رخ می‌کشید. اصلاً کلاً مرض داشت این بشر!

اینم شانس مائه دیگه‌؛ ملت دایی دارن ما هم دایی داریم. گرچه که من دیگه بعد از این‌همه سال اون رو دایی خودم نمی‌دونستم. به هر حال وحید بعد از فوت و بابا بزرگ و مامان بزرگم با ما زندگی می‌کرد و با وجود این‌که کلاً سه سال ازم بزرگ‌تر بود، بیشتر برادرم بود تا داییم.

خسته از نحسی و سختیه امروز، کیفم رو از روی مبل برداشتم و به اتاق خودم برگشتم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
164
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,632
Points
237
#پارت۴

بدون اینکه لباسم رو در بیارم، به قول مامان خودم رو مثل گونی سیب زمینی جوری انداختم رو تخت که بنده خدا صدای نالش دراومد و دو تا فحشم تنگش داد!

اگه بخوام خوش‌بین باشم، مامان فقط خواسته این حرکتم رو به گونی سیب زمینی تشبیه کنه و اصلاً منظورش هیکل تپلم نیست... دارم مثل خر زر می‌زنم؛ دقیقاً منظورش هیکلم بود ولی خب چه اهمیتی داره؟ مهم منم که عین خیالمم نیست. آدمی که بخواد از زندگیش ل*ذت ببره، در هر صورتی می‌بره؛ حالا می‌خواد یه مانکن چشم آبیه داف باشه یا یه دختر تپل موپول و صد البته خوشگل مثل من.

البته معمولی بودنم خیلی بد نیستا! می‌تونی راست‌راست برای خودت تو خیابون راه بری بدون اینکه کسی بهت تیکه بندازه یا مثلاً می‌تونی کل راه مدرسه تا خونه رو در امنیت کامل بری و نگران اتفاقاتی که تو فیلما نشون میدن نباشی. می تونی تو مدرسه اونایی که دوست پسر دارن و از عشق میگن رو تا می‌خورن تخریب شخصیتی کنی و خلاصه بشی نوکر خودت و آقای خودت.

با شنیدن صدای در و پشبندش صدای گفت‌وگوی بین وحید و مامان، از جام پریدم و به پذیرایی رفتم. اگه فکر کردید که مثل این دختر شیطونای تو رمانا از نرده لیز خودم پایین باید بگم اشتباه کردید. ما مثل این رمانا مرفح بی‌درد نیستیم که خونه‌ی ویلایی و دوبلکس داشته باشیم. ما یه خونواده‌ی ساده و متوسطیم. مامانم یه زمانی آرایشگر بود که بعد کنار گذاشت و بابامم حسابدار یه شرکت نسبتاً بزرگ تو مرکز شهره.

اونا جز من خُل و چِل هیچ بچه‌ی دیگه‌ای ندارن. گرچه که وحید با وجود هفت هشت سال زندگی کنار ما دیگه جز ما حساب می‌شد.

من خودم هیفده سالمه و یازدهم تجربی‌ام. فقط من و بهزاد و راوی قصه هستیم که تجربی می‌خونیم و سهراب سپهری و مین به ترتیب رشته‌های انسانی و هنر رو انتخاب کرده بودن.
کد:
بدون اینکه لباسم رو در بیارم، به قول مامان خودم رو مثل گونی سیب زمینی جوری انداختم رو تخت که بنده خدا صدای نالش دراومد و دو تا فحشم تنگش داد! 

اگه بخوام خوش‌بین باشم، مامان فقط خواسته این حرکتم رو به گونی سیب زمینی تشبیه کنه و اصلاً منظورش هیکل تپلم نیست... دارم مثل خر زر می‌زنم؛ دقیقاً منظورش هیکلم بود ولی خب چه اهمیتی داره؟ مهم منم که عین خیالمم نیست. آدمی که بخواد از زندگیش ل*ذت ببره، در هر صورتی می‌بره؛ حالا می‌خواد یه مانکن چشم آبیه داف باشه یا یه دختر تپل موپول و صد البته خوشگل مثل من.



البته معمولی بودنم خیلی بد نیستا! می‌تونی راست‌راست برای خودت تو خیابون راه بری بدون اینکه کسی بهت تیکه بندازه یا مثلاً می‌تونی کل راه مدرسه تا خونه رو در امنیت کامل بری و نگران اتفاقاتی که تو فیلما نشون میدن نباشی. می تونی تو مدرسه اونایی که دوست پسر دارن و از عشق میگن رو تا می‌خورن تخریب شخصیتی کنی و خلاصه بشی نوکر خودت و آقای خودت. 

با شنیدن صدای در و پشبندش صدای گفت‌وگوی بین وحید و مامان، از جام پریدم و به پذیرایی رفتم. اگه فکر کردید که مثل این دختر شیطونای تو رمانا از نرده لیز خودم پایین باید بگم اشتباه کردید. ما مثل این رمانا مرفح بی‌درد نیستیم که خونه‌ی ویلایی و دوبلکس داشته باشیم. ما یه خونواده‌ی ساده و متوسطیم. مامانم یه زمانی آرایشگر بود که بعد کنار گذاشت و بابامم حسابدار یه شرکت نسبتاً بزرگ تو مرکز شهره. 

اونا جز من خُل و چِل هیچ بچه‌ی دیگه‌ای ندارن. گرچه که وحید با وجود هفت هشت سال زندگی کنار ما دیگه جز ما حساب می‌شد.

من خودم هیفده سالمه و یازدهم تجربی‌ام. فقط من و بهزاد و راوی قصه هستیم که تجربی می‌خونیم و سهراب سپهری و مین به ترتیب رشته‌های انسانی و هنر رو انتخاب کرده بودن.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
164
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,632
Points
237
#پارت۵
به محض دیدن گفت‌وگوی محرمانه بین وحید و مامان، شصتم خبردار شد توطئه‌ای در کاره؛ بدجور بوی چقولی و جاسوسی از کله‌ی پوک وحید میومد.

با سرعت نور خودم رو بهشون رسوندم و پریدم رو سر وحید.

_ مــامــان؛ به جون خودش دروغ میگه! وحید بمیره همش تهمتها. اصلاً تو خانم‌تر و با شخصیت‌تر از من تو دنیا پیدا نمی‌کنی. وحید بره زیر تریلی تیکه‌تیکه بشه راست میگم.

وحید به طور دستای منو از دور گ*ردنش باز کرد و گفت

_ چه خبرته بابا کشتار دسته جمعی راه انداختی! کی با تو کار داره اصلاً؛ داشتم با آبجی فرخنده درمورد امشب حرف می‌زدم.

_ اِعع، با من کاری نداشتین؟ خب از اول می‌گفتی انقدر انرژی نمی‌سوزوندم... وایسا، چی؟ امشب؟ امشب چه خبره مگه ؟

_ نه بابا؛ گردنم رو شکوندی انتظار داری برات داستانم تعریف کنم.

_ برو بمیر اصلاً نخواستم... الان مامان دسته گلم برام جریان رو تعریف می‌کنه.

مامان کیف مجلسیه تو دستش رو کوبید تو سینم و گفت:
_ بیا برو گمشو اونور بچه، بزار از راه برسم بعد خُل بازیات رو شروع کن.

این حرف مامان باعث شد وحید از خنده منفجر بشه. یعنی اگه تا امروز شک داشتم بچه واقعی این خانواده باشم، الان دیگه با همین حرف مطمئن شدم. یعنی توف تو این شانس.

وحید قهقه‌ی بلندی کرد و گفت:

_ خوردی؟ هسته‌اش رو توف کن خفه نشی جان!

چپ‌چپ نگاهش کردم.
_ تو یکی ببند حلقتو! میمردی دو کلمه زر می‌زدی ما اینجوری تخریب نمی‌شدیم.

_ خب حالا، برای اینکه از حرص و ضایع شدن نمیری بهت میگم... امشب قرار برم تولد یکی از دوستام. داشتم از آبجی فرخنده اجازه‌ی تو رو می‌گرفتم تو رو هم با خودم ببرم.

با ذوق جیغ کشیدم و گفتم:
_ جون جان راست میگی؟

_ آره بچه، راست میگم.

از خوشحالی دو متر بالا پریدم و خودم رو پرت کردم ب*غ*ل وحید.
_ وایی وحید، عاشقتم!

_ خوبه حالا دو دقیقه پیش داشتی من رو با دستای خودت چال می‌کردیا!

با دستم هلش دادم و گفتم:
_ برو گمشو اصلاً نخواستم.

با خوشحالی دوباره به اتاقم برگشتم و بعد سه ساعت بالاخره لباسای مدرسم رو درآوردم. بیچاره اون بدبختا رو چقدر کتک زدم. یادم باشه زنگ بزنم به بهزاد بگم اونم باهامون بیاد. راوی رو که نمیشه آورد حداقل لات گروه رو بیارم تا اگه کسی سرش به تنش زیادی کرد، دهن مهن همه رو سرویس کنه.
کد:
به محض دیدن گفت‌وگوی محرمانه بین وحید و مامان، شصتم خبردار شد توطئه‌ای در کاره؛ بدجور بوی چقولی و جاسوسی از کله‌ی پوک وحید میومد.

با سرعت نور خودم رو بهشون رسوندم و پریدم رو سر وحید.


_ مــامــان؛ به جون خودش دروغ میگه! وحید بمیره همش تهمتها. اصلاً تو خانم‌تر و با شخصیت‌تر از من تو دنیا پیدا نمی‌کنی. وحید بره زیر تریلی تیکه‌تیکه بشه راست میگم.
وحید به طور دستای منو از دور گ*ردنش باز کرد و گفت

_ چه خبرته بابا کشتار دسته جمعی راه انداختی! کی با تو کار داره اصلاً؛ داشتم با آبجی فرخنده درمورد امشب حرف می‌زدم.

_ اِعع، با من کاری نداشتین؟ خب از اول می‌گفتی انقدر انرژی نمی‌سوزوندم... وایسا، چی؟ امشب؟ امشب چه خبره مگه ؟

_ نه بابا؛ گردنم رو شکوندی انتظار داری برات داستانم تعریف کنم.

_ برو بمیر اصلاً نخواستم... الان مامان دسته گلم برام جریان رو تعریف می‌کنه.

مامان کیف مجلسیه تو دستش رو کوبید تو سینم و گفت:

_ بیا برو گمشو اونور بچه، بزار از راه برسم بعد خُل بازیات رو شروع کن.

این حرف مامان باعث شد وحید از خنده منفجر بشه. یعنی اگه تا امروز شک داشتم بچه واقعی این خانواده باشم، الان دیگه با همین حرف مطمئن شدم. یعنی توف تو این شانس.

وحید قهقه‌ی بلندی کرد و گفت:

_ خوردی؟ هسته‌اش رو توف کن خفه نشی جان!

چپ‌چپ نگاهش کردم.

_ تو یکی ببند حلقتو! میمردی دو کلمه زر می‌زدی ما اینجوری تخریب نمی‌شدیم.

_ خب حالا، برای اینکه از حرص و ضایع شدن نمیری بهت میگم... امشب قرار برم تولد یکی از دوستام. داشتم از آبجی فرخنده اجازه‌ی تو رو می‌گرفتم تو رو هم با خودم ببرم.

با ذوق جیغ کشیدم و گفتم:

_ جون جان راست میگی؟

_ آره بچه، راست میگم.

از خوشحالی دو متر بالا پریدم و خودم رو پرت کردم ب*غ*ل وحید.

_ وایی وحید، عاشقتم!

_ خوبه حالا دو دقیقه پیش داشتی من رو با دستای خودت چال می‌کردیا!

با دستم هلش دادم و گفتم:

_ برو گمشو اصلاً نخواستم.

با خوشحالی دوباره به اتاقم برگشتم و بعد سه ساعت بالاخره لباسای مدرسم رو درآوردم. بیچاره اون بدبختا رو چقدر کتک زدم. یادم باشه زنگ بزنم به بهزاد بگم اونم باهامون بیاد. راوی رو که نمیشه آورد حداقل لات گروه رو بیارم تا اگه کسی سرش به تنش زیادی کرد، دهن مهن همه رو سرویس کنه
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
164
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,632
Points
237
#پارت۶

سریع پریدم و گوشیم رو از میز برداشتم و شماره‌ی بهزاد رو گرفتم.
_ الو بِزی؟ کجایی؟؟ ببین آب تو دهنته توف کن بیرون که می‌خوایم بریم صفا سیتی.
_ چی؟ صفا سیتی چه کوفته؟ مگه نگفتی بیرون نریم؟
_ اَه حالا ما یه زری رو هوا زدیم تو چرا جدی میگیری؟ هر کی ندونه تو که می‌دونی من چقدر عاشق بیرون رفتن با شمام.
_ اَی لعنت به آدم دروغ گو!
_ حالا ول کن اینا رو. میای یا نه؟
_ نمی‌دونم آخه...
_ جون جان ضد حال نزن دیگه. میریم یه سه چهار ساعت بیرون کارای خاک بر سری، بلا به دور، مرگ بر آمریکا می‌کنیم سریع برمی‌گردیم دیگه.
_ خیله خوب باشه؛ بزار به مامانم بگم ببینم میذاره بیام یا نه...
_ اوکی، موافقت خاله نرگس رو گرفتی بهم اس بده.
_ باشه فعلاً.

بعد از اینکه قطع کردم، زود تند سریع پریدم و آماده شدم.
بهزاد بهترین رفیقی بود که از کلاس اول داشتم. هر چقدر من تو دعواها بی‌سر ز*ب*ون و مظلوم بودم، اون قلدر و بزن بهادر بود. همیشه و همه جا هوام رو داشت و حتی بعضی وقتا مثل این داداش بزرگا غیرتی هم می‌شد.


وحید با ژست مایکل شوماخری پرشیاش رو جلوی در بهزاد اینا نگه داشت و به من نگاه کرد. نکبت فکر می‌کرد دوست دخترشم اینجوری برام اِفه میومد .
چشم غره‌ای بهش رفتم و به بهزاد اس دادم گمشو پایین منتظریم.
بهزاد با تیپ همیشه پسرونش که قشنگ لقبش رو بر خودش حلال کرده بود، از خونه بیرون اومد و سوار ماشین شد.
_ به‌به داش وحید! چطوری ستون؟
_ سلام بهزاد جون. من که عالی، تو چطوری؟
_ منم توپِ توپ. آتیش کن بریم.
وحید که استارت رو زد، حرصی از لای صندلی‌ها به عقب برگشتم و یه دونه تو سر بهزاد کوبیدم.
_ آی برای چی می‌زنی وحشی؟
_ نکبت من اینجا خیار چنبرم زحمتت میاد یه سلام تخ کنی بیرون؟
_ دیگه چه سلامی؟ ما که کل روز رو تنگ هم بودیم.
_ هر چی، تو باید انقدر شعور داشته باشی که به سرورت عرض ارادت بکنی.
_ برو بابا، ملکه انگلیسی مگه بهت عرض ارادت بکنم؟

وحید در حالی که می‌پیچید، خنده‌ای کرد و گفت:
_ دخترا، دخترا! دعوا نکنین. با هم دوست باشین.
من و بهزاد همزمان به سمت وحید برگشتیم و گفتیم:
_ تو یکی خفه!

وحید با تک خنده‌ای به ما نگاه کرد.
_ یاحسین! خودت کمک کن. دخترا حمله کردن.
یه دونه محکم با کیفم به دستش زدم و گفتم‌:
_ ببند دیگه. هی زر ناشتا می‌زنه.
کد:
سریع پریدم و گوشیم رو از میز برداشتم و شماره‌ی بهزاد رو گرفتم. 

_ الو بِزی؟ کجایی؟؟ ببین آب تو دهنته توف کن بیرون که می‌خوایم بریم صفا سیتی. 

_ چی؟ صفا سیتی چه کوفته؟ مگه نگفتی بیرون نریم؟

_ اَه حالا ما یه زری رو هوا زدیم تو چرا جدی میگیری؟ هر کی ندونه تو که می‌دونی من چقدر عاشق بیرون رفتن با شمام. 

_ اَی لعنت به آدم دروغ گو! 

_ حالا ول کن اینا رو. میای یا نه؟ 

_ نمی‌دونم آخه...

_ جون جان ضد حال نزن دیگه. میریم یه سه چهار ساعت بیرون کارای خاک بر سری، بلا به دور، مرگ بر آمریکا می‌کنیم سریع برمی‌گردیم دیگه. 

_ خیله خوب باشه؛ بزار به مامانم بگم ببینم میذاره بیام یا نه...

_ اوکی، موافقت خاله نرگس رو گرفتی بهم اس بده. 
_ باشه فعلاً. 

بعد از اینکه قطع کردم، زود تند سریع پریدم و آماده شدم. 

بهزاد بهترین رفیقی بود که از کلاس اول داشتم. هر چقدر من تو دعواها بی‌سر ز*ب*ون و مظلوم بودم، اون قلدر و بزن بهادر بود. همیشه و همه جا هوام رو داشت و حتی بعضی وقتا مثل این داداش بزرگا غیرتی هم می‌شد.


وحید با ژست مایکل شوماخری پرشیاش رو جلوی در بهزاد اینا نگه داشت و به من نگاه کرد. نکبت فکر می‌کرد دوست دخترشم اینجوری برام اِفه میومد .

چشم غره‌ای بهش رفتم و به بهزاد اس دادم گمشو پایین منتظریم. 

بهزاد با تیپ همیشه پسرونش که قشنگ لقبش رو بر خودش حلال کرده بود، از خونه بیرون اومد و سوار ماشین شد. 

_ به‌به داش وحید! چطوری ستون؟ 

_ سلام بهزاد جون. من که عالی، تو چطوری؟ 

_ منم توپِ توپ. آتیش کن بریم. 

وحید که استارت رو زد، حرصی از لای صندلی‌ها به عقب برگشتم و یه دونه تو سر بهزاد کوبیدم. 

_ آی برای چی می‌زنی وحشی؟ 

_ نکبت من اینجا خیار چنبرم زحمتت میاد یه سلام تخ کنی بیرون؟

_ دیگه چه سلامی؟ ما که کل روز رو تنگ هم بودیم.

_ هر چی، تو باید انقدر شعور داشته باشی که به سرورت عرض ارادت بکنی. 

_ برو بابا، ملکه انگلیسی مگه بهت عرض ارادت بکنم؟

وحید در حالی که می‌پیچید، خنده‌ای کرد و گفت:

_ دخترا، دخترا! دعوا نکنین. با هم دوست باشین. 

من و بهزاد همزمان به سمت وحید برگشتیم و گفتیم:

_ تو یکی خفه! 

وحید با تک خنده‌ای به ما نگاه کرد. 

_ یاحسین! خودت کمک کن. دخترا حمله کردن. 

یه  دونه محکم با کیفم به دستش زدم و گفتم‌:
_ ببند دیگه. هی زر ناشتا می‌زنه
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
164
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,632
Points
237
#پارت ۷

وحید آروم جلوی ویلای نسبتاً بزرگی نگه داشت و منتظر به ما نگاه کرد:

_ پیاده شید دیگه؛ رسیدیم.

متعجب به ویلا نگاه کردم. از ر*ق*ص نور و صدای آهنگی که مثل خمپاره کل کوچه رو می‌لرزوند، معلوم بود از اون پا*ر*تی ناموسیاست.


هم‌زمان من و بهزاد چشم از ویلا گرفتیم و پوکر به وحید نگاه کردیم.

_ چیه؟چرا این‌جوری نگاه می‌کنید؟

دوباره کیفم رو محکم به بازوش کوبیدم و گفتم:

_ خاک بر سرت کنن، خجالت نمی‌کشی ما رو ور داشتی آوردی پا*ر*تی؟


_ برو بابا پا*ر*تی چیه؟ یه مهمونیه سادست... اصلاً مگه تو و این دوست سمیت رو می‌شه برد پا*ر*تی؟ شما دو تا برای یه ملت بد آموزی دارین. بردن شما به اجتماع و مهمونی، بزرگ ترین ظلمه به بشریت.


شونه‌ای بالا انداختم و هم‌زمان با بچه‌ها از ماشین پیاده شدیم. به محض این‌که وارد شدیم، مطمئن شدم حرف‌های وحید چیزی به جز یه زر مطلق نبوده. مهمونیه ساده؟؟؟ از این استغفرالله جون سالم به در ببریم خیلیه.

همین‌طور دم در وایساده بودیم و مثل اسکولا به دور‌وبر نگاه می‌کردیم که سر و کله‌ی مرد قد بلندی از دور پیدا شد.

_ چه عجب وحید جون! می‌ذاشتی سال بعد میومدی.

وحید با مرد دست داد و با لبخند گفت:

_ جونِ داش جمشید تو ترافیک موندم دیر شد... راستی تولدت مبارک!

_ فدات شم داداش.

آره ارواح عمش؛ اصلاً هم بخاطر دیر حاضر شدنش نیست. والا خجالت نمی‌کشه! به جای این‌که من برای حاضر شدن سه ساعت لفت بدم، این آقا با بیست سال سن شیش ساعت می‌چپه توی اتاق. ما هم که نمی‌دونیم چرا... از بس ما آدم‌های خوب و دخالت نکنی هستیم.

این وسط بهزاد خیلی نامحسوس به جمشید اشاره کرد و بعد تندتند پلک زد و ادای غش کردن رو درآورد. با دیدن بهزاد تو این حالت با اون تیپ پسرونه، پقی زدم زیر خنده و منفجر شدم. جمشید با شنیدن صدای خنده‌ی ضایع و وحشیانه‌ی من، از وحید دل کند و به سمت ما برگشت.

_ وحید جان، خانوما رو معرفی نمی‌کنی؟

وحید چپ‌چپ نگاهمون کرد و اومد چیزی بگه که خودم پیش دستی کردم:

_ جان هستم خواهر زاده‌ی وحید.

_ بهزاد هستم دوست خواهر زاده‌ی وحید.

جمشید متعجب نگاهمون کرد و گفت:

_ وا آخرالزمون شده؟ شماها چرا اسم‌های پسرونه دارین؟

دست بهزاد رو گرفتم و بی‌خیال از سر راه کجارش زدم.

_ همینه که هست... ناراحتی صندوق انتقادات و پیشنهادات پایین دم دره.

جند قدم که ازش دور شدیم، بهزاد خندید و گفت:
_ چرا بدبخت رو قهوه‌ایش کردی؟ مثلاً روز تولدش بودا.

_ ولش کن بابا قوزمیتو. خودش شبیه میترا خانوم می‌مونه بعد از اسم ما ایراد می‌گیره.
کد:
وحید آروم جلوی ویلای نسبتاً بزرگی نگه داشت و منتظر به ما نگاه کرد:

_ پیاده شید دیگه؛ رسیدیم.

متعجب به ویلا نگاه کردم. از ر*ق*ص نور و صدای آهنگی که مثل خمپاره کل کوچه رو می‌لرزوند، معلوم بود از اون پا*ر*تی ناموسیاست.

هم‌زمان من و بهزاد چشم از ویلا گرفتیم و پوکر به وحید نگاه کردیم.

_ چیه؟چرا این‌جوری نگاه می‌کنید؟

دوباره کیفم رو محکم به بازوش کوبیدم و گفتم:

_ خاک بر سرت کنن، خجالت نمی‌کشی ما رو ور داشتی آوردی پا*ر*تی؟

_ برو بابا پا*ر*تی چیه؟ یه مهمونیه سادست... اصلاً مگه تو و این دوست سمیت رو می‌شه برد پا*ر*تی؟ شما دو تا برای یه ملت بد آموزی دارین. بردن شما به اجتماع و مهمونی، بزرگ ترین ظلمه به بشریت.



شونه‌ای بالا انداختم و هم‌زمان با بچه‌ها از ماشین پیاده شدیم. به محض این‌که وارد شدیم، مطمئن شدم حرف‌های وحید چیزی به جز یه زر مطلق نبوده. مهمونیه ساده؟؟؟ از این استغفرالله جون سالم به در ببریم خیلیه.

همین‌طور دم در وایساده بودیم و مثل اسکولا به دور‌وبر نگاه می‌کردیم که سر و کله‌ی مرد قد بلندی از دور پیدا شد.

_ چه عجب وحید جون! می‌ذاشتی سال بعد میومدی.

وحید با مرد دست داد و با لبخند گفت:

_ جونِ داش جمشید تو ترافیک موندم دیر شد... راستی تولدت مبارک!

_ فدات شم داداش.

آره ارواح عمش؛ اصلاً هم بخاطر دیر حاضر شدنش نیست. والا خجالت نمی‌کشه! به جای این‌که من برای حاضر شدن سه ساعت لفت بدم، این آقا با بیست سال سن شیش ساعت می‌چپه توی اتاق. ما هم که نمی‌دونیم چرا... از بس ما آدم‌های خوب و دخالت نکنی هستیم.

این وسط بهزاد خیلی نامحسوس به جمشید اشاره کرد و بعد تندتند پلک زد و ادای غش کردن رو درآورد. با دیدن بهزاد تو این حالت با اون تیپ پسرونه، پقی زدم زیر خنده و منفجر شدم. جمشید با شنیدن صدای خنده‌ی ضایع و وحشیانه‌ی من، از وحید دل کند و به سمت ما برگشت.

_ وحید جان، خانوما رو معرفی نمی‌کنی؟

وحید چپ‌چپ نگاهمون کرد و اومد چیزی بگه که خودم پیش دستی کردم:

_ جان هستم خواهر زاده‌ی وحید.

_ بهزاد هستم دوست خواهر زاده‌ی وحید.

جمشید متعجب نگاهمون کرد و گفت:

_ وا آخرالزمون شده؟ شماها چرا اسم‌های پسرونه دارین؟

دست بهزاد رو گرفتم و بی‌خیال از سر راه کجارش زدم.

_ همینه که هست... ناراحتی صندوق انتقادات و پیشنهادات پایین دم دره.

جند قدم که ازش دور شدیم، بهزاد خندید و گفت:

_ چرا بدبخت رو قهوه‌ایش کردی؟ مثلاً روز تولدش بودا.

_ ولش کن بابا قوزمیتو. خودش شبیه میترا خانوم می‌مونه بعد از اسم ما ایراد می‌گیره.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad
بالا