Paryzad
منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تکرمان
#پارت۵۷
خسته از آفتاب شدیدی که مستقیم توی صورتم میزد و اعصاب زیبای من رو زیباتر میکرد، پوفی کشیدم و زنگ آیفون رو زدم. اگه خدا بخواد این هفته آخرین هفتهایه که مدرسه میریم و بقیهش میمونه برای بعد از نوروز.
با بدبختی کتونیهای چسبیده به پام رو کندم و همزمان با پرتابِ کیفم، با جورابهایی که بوی سگ میداد، وارد شدم. روی دمِ دستیترین مبل نشستم و با تعجب به روبهرو خیره شدم.
وحید در حالی که لابهلای دود غلیظ اسپند گم شده بود، کت و شلوار مشکی رنگی رو توی تنش جلوی آینهی کنسول مرتب میکرد و هر از چندگاهی به مامان اسپند به دستم لبخند میزد.
مامان برای بار هزارم ظرف اسپندی که معلوم نیست دود زیادش مالِ اسپندِ یا لاستیک آتیش زده بود رو دور سر وحید چرخوند و بلند خوند:
_ فتبارک الله احسنت الخالقین...بترکه چشم حسود و بخیل. ایشالا عروسی خودت داداش!
_ هِع، فتبارک الله؟ این آفساید بیشتر شبیه اعوذ با الله من الشیطان الرجیم میمونه که.
مامان با اخم به من نگاه کرد و تشر زد:
_ سلامِت کو چشم سفید؟
_ والا سلام هم بکنیم کسی نیست پاسخ بده.
وحید به سمت من برگشت و با خنده گفت:
_ از بس تحفهای کرگدن! پاشو برو لباسهات رو عوض کن بوی گنده عرقت تا اینجا داره میاد.
بیحوصله دکمههای کشیده شده از تنگی مانتوم رو دونهدونه باز کردم و پرسیدم:
_ حالا چه خبر هست باز توی حسن کچل تمرگیدی توی خونه؟
مامان دوباره با اخم وحشتناکی به من نگاه کرد و شاکی گفت:
_ درست صحبت کن دختر! مثلاً داییتهها!
بیاهمیت شونهای بالا انداختم و منتظر به وحید چشم دوختم.
وحید با ل*ذت و احتیاط دستی به یقه و سر شونهش کشید و دوباره به سمت آینه برگشت. بدبختِ کت ندیده! از بس کت نپوشیده، الان مثل خری میمونه که بهش تیتاب دادن.
_ عروسی دوستمه... از منم خواسته ساقدوشش باشم.
با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
_ جلالخالق، از کی تا حالا عروسی رو چهار بعد از ظهر میگیرن؟ دوستهات هم مثل خودت شیش میزننها.
_ چهار بعد از ظهر نمیگیرن افلاطون... قراره من زودتر برم که هم همراه داماد باشم هم مجلس رو دست بگیرم.
_ زارت! ببین یارو چقدر ذلیله که تو قراره مجلسش رو دست بگیری.
اینبار مامان با عصبانیت تیز نگاهم کرد و طبق معمول بالاخواه داداش گلش در اومد:
_ الهی زبونت رو مار بگزه خیر ندیده! حتماً باید یه چیزی بگی خُلق داداشم تنگ بشه؟؟ پاشو برو اتاقت. پاشو پاشو!
بیحال از جام پاشدم و بعد از برداشتن کیفم، بیحرف راهی اتاق شدم. اَی خدا، پسر هم نشدیم یکی با کت و شلوار پوشیدن ما ذوق کنه.
محکم خودم رو روی تخت انداختم و با دراز کردن دستم، گوشیم رو از روی میز برداشتم. حالا که فردا پسفردا تعطیلِ، بذار یه چرخی بزنیم ببینیم دنیا دست کیه.
اینترنت رو روشن کردم و وارد اینستاگرام شدم. به محض بالا اومدن اولین عکس، شوک زده در جا توی جام نشستم. ناباورانه از بالا تا پایین اکسپلور رو گشتم و هر لحظه بیشتر حالم بد شد. زل زل به عکسها خیره شدم و ناخودآگاه گوشی رو از خودم دور کردم و با دستهایی که میلرزید اون رو روی زمین پرت کردم.
این امکان نداره! یعنی... یعنی نباید داشته باشه. آخه مگه میشه همین جوری الکی الکی از آدم عکس بگیرن این وَر اون وَر پخشش کنن. خیلی مسخرس!
نفس عمیقی کشیدم و با فکر اینکه شاید اشتباه دیده باشم، دوباره گوشی رو برداشتم و دوباره بالا پایینش کردم.
وای، یا پِیغمبر! واقعیه. همش واقعیه. از دیدار من و رهام قبل از کنسرت گرفته تا رفتنمون به کنسرت و کافه، لحظه لحظهاش ثبت شده بود و همه داشتن میدیدن و در موردش نظر میدادن.
هول و دستپاچه گوشیِ بیصاحابم رو دوباره روی میز انداختم و روی زمین چمباتمه زدم.
دِ آخه مگه شهر هرته که بیاجازه ازت عکس منتشر کنن و آبروت رو ببرن؟ الان اگه یکی تو فامیل این عکسها رو ببینه من چه خاکی بخورم؟ وای، مامان رو بگو! اگه یکی از اینا رو ببینه، انقدر من رو میزنه که تبدیل به دوغ شم.
خیله خب جان، خیله خب؛ آروم باش! آروم... الان به جای این فکرها تمرکز کن ببین در حال حاضر باید خِره کی رو بچسبی؟
اول باید باعث و بانی این اتفاق رو پیدا کنم. این کار یا کارِ یکی از فنهای ذلیل مُردهی رهامِ، یا کارِ کسیه که هم از من متنفر بوده و هم از رُه... وایسا ببینم، نکنه همهی اینها زیر سرِ شهرام باشه؟؟
آره آره خودشه! حتما کار خودِ ناکسشه. وگرنه کدوم آدم مریضی همچین بلایی سرِ ما میاره؟
ای شهرام، ای شهرام؛ الهی با یکی گولاختر از خودت درگیر بشی یارو سوسکت کنه. الهی وقتی زن گرفتی، زنت نامادری سیندرلا از آب در بیاد و زندگیت رو به فنای سگ بده. الهی وسط جمع بادِ معده در کنی ضایع شی. الهی... اَه، اینطوری نمیشه. باید بهش زنگ بزنم. آره باید بهش زنگ بزنم.
با عصبانیت گوشیم رو از روی میز برداشتم و همون طور نشسته سعی کردم شمارهی کوفتیش رو پیدا کنم. شمارهاش رو از بلاکی در اوردم و بلافاصله بهش زنگ زدم. یه بار، دو بار، سه بار... انقدر که بلاخره جواب داد:
_ الو؟
_ الو و مرگِ موش مر*تیکهی جلبک! این عکسها چیه از من تو فضای مجازی پخش کردی هان؟؟ اصلاً به چه اجازهای اینکار رو کردی؟ فکر آبروی من رو نکردی؟ فکر نکردی اگه یکی از آشناهامون یکی از اینها رو ببینه من چه گِلی باید به سرم بگیرم؟
_ آه تویی دختری که همه جان صداش میکنن؟ پس بالاخره زنگ زدی؟ زودتر از اینها منتظر زنگت بودم کوچولو.
_ چرت و پرت نگو نکبت! میگم این عکسها چیه از من پخش کردی؟ من الان جواب پدر و مادرم رو چی بدم؟
با عربدهی بلندی که شهرام از پشت گوشی کشید، درجا لال شدم.
_ هان؟؟ چیه؟ جفتک میاندازی؟ جیغجیغ میکنی؟... اون موقع که من رو احمق فرض میکردی و به ریش من میخندیدی باید فکر اینجاش رو میکردی.
_ حاجی به خدا اون موقع من مجبور بودم که...
_ باشه باشه، نمیخواد قصهی کرد شبستری رو تعریف کنی. خودم میدونم رهام مجبورت کرده بیای پیش من... یعنی از اولش میدونستم.
_ می... میدونستی؟
_ هِع پس چی؟ فکر کردی من یه پسر هجده سالم که با دیدن یه دخترِ غریبه هول وَرَم داره؟ یا انقدر بچم که از تهدیدهات بترسم؟؟ نه کوچولو، همهی این بازیها یه نقشه بود.
ترسیده از لحن مخوف و حرفهای عجیبش، گوشهی ناخنم رو به دندون گرفتم و بیاراده به در نگاه کردم.
_ نقشه؟ منظورت چه؟
شهرام پوزخند صدا داری زد و با تمسخر ادامه داد:
_ آخه دخترهی احمق، تو واقعاً فکر کردی من انقدر خَرَم که اون داستانِ مسخرهات رو باور کنم؟ اینکه تو شمارهی من رو از دوست دختر قبلیِ من گرفتی و از من خوشت اومده و این چرت و پرتها؟؟ داستان زیاد میخونی یا فیلم زیاد میبینی؟
با زاری چشم بستم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:
_ الان بگو من چیکار کنم؟ بگم غلط کردم خوبه؟ التماست کنم اون عکسها رو پاک میکنی؟
_ فکر پاک کردن اون عکسها رو از سرت بیرون کن بچه. بازی با دُم شیر حالا حالاها تاوان داره... از طرف من به رهام بگو از کارش پشیمون میشه. بلایی خیلی بدتر از اینها سرش میارم.
_ ببین شهرام من میدو... الو؟ الو؟ الووو؟
با حرص گوشی رو زمین انداختم و چنگ توی موهام رو محکمتر کردم. خدایا! حالا چیکار کنم؟ بدبخت شدم. بدبخت... .
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
خسته از آفتاب شدیدی که مستقیم توی صورتم میزد و اعصاب زیبای من رو زیباتر میکرد، پوفی کشیدم و زنگ آیفون رو زدم. اگه خدا بخواد این هفته آخرین هفتهایه که مدرسه میریم و بقیهش میمونه برای بعد از نوروز.
با بدبختی کتونیهای چسبیده به پام رو کندم و همزمان با پرتابِ کیفم، با جورابهایی که بوی سگ میداد، وارد شدم. روی دمِ دستیترین مبل نشستم و با تعجب به روبهرو خیره شدم.
وحید در حالی که لابهلای دود غلیظ اسپند گم شده بود، کت و شلوار مشکی رنگی رو توی تنش جلوی آینهی کنسول مرتب میکرد و هر از چندگاهی به مامان اسپند به دستم لبخند میزد.
مامان برای بار هزارم ظرف اسپندی که معلوم نیست دود زیادش مالِ اسپندِ یا لاستیک آتیش زده بود رو دور سر وحید چرخوند و بلند خوند:
_ فتبارک الله احسنت الخالقین...بترکه چشم حسود و بخیل. ایشالا عروسی خودت داداش!
_ هِع، فتبارک الله؟ این آفساید بیشتر شبیه اعوذ با الله من الشیطان الرجیم میمونه که.
مامان با اخم به من نگاه کرد و تشر زد:
_ سلامِت کو چشم سفید؟
_ والا سلام هم بکنیم کسی نیست پاسخ بده.
وحید به سمت من برگشت و با خنده گفت:
_ از بس تحفهای کرگدن! پاشو برو لباسهات رو عوض کن بوی گنده عرقت تا اینجا داره میاد.
بیحوصله دکمههای کشیده شده از تنگی مانتوم رو دونهدونه باز کردم و پرسیدم:
_ حالا چه خبر هست باز توی حسن کچل تمرگیدی توی خونه؟
مامان دوباره با اخم وحشتناکی به من نگاه کرد و شاکی گفت:
_ درست صحبت کن دختر! مثلاً داییتهها!
بیاهمیت شونهای بالا انداختم و منتظر به وحید چشم دوختم.
وحید با ل*ذت و احتیاط دستی به یقه و سر شونهش کشید و دوباره به سمت آینه برگشت. بدبختِ کت ندیده! از بس کت نپوشیده، الان مثل خری میمونه که بهش تیتاب دادن.
_ عروسی دوستمه... از منم خواسته ساقدوشش باشم.
با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
_ جلالخالق، از کی تا حالا عروسی رو چهار بعد از ظهر میگیرن؟ دوستهات هم مثل خودت شیش میزننها.
_ چهار بعد از ظهر نمیگیرن افلاطون... قراره من زودتر برم که هم همراه داماد باشم هم مجلس رو دست بگیرم.
_ زارت! ببین یارو چقدر ذلیله که تو قراره مجلسش رو دست بگیری.
اینبار مامان با عصبانیت تیز نگاهم کرد و طبق معمول بالاخواه داداش گلش در اومد:
_ الهی زبونت رو مار بگزه خیر ندیده! حتماً باید یه چیزی بگی خُلق داداشم تنگ بشه؟؟ پاشو برو اتاقت. پاشو پاشو!
بیحال از جام پاشدم و بعد از برداشتن کیفم، بیحرف راهی اتاق شدم. اَی خدا، پسر هم نشدیم یکی با کت و شلوار پوشیدن ما ذوق کنه.
محکم خودم رو روی تخت انداختم و با دراز کردن دستم، گوشیم رو از روی میز برداشتم. حالا که فردا پسفردا تعطیلِ، بذار یه چرخی بزنیم ببینیم دنیا دست کیه.
اینترنت رو روشن کردم و وارد اینستاگرام شدم. به محض بالا اومدن اولین عکس، شوک زده در جا توی جام نشستم. ناباورانه از بالا تا پایین اکسپلور رو گشتم و هر لحظه بیشتر حالم بد شد. زل زل به عکسها خیره شدم و ناخودآگاه گوشی رو از خودم دور کردم و با دستهایی که میلرزید اون رو روی زمین پرت کردم.
این امکان نداره! یعنی... یعنی نباید داشته باشه. آخه مگه میشه همین جوری الکی الکی از آدم عکس بگیرن این وَر اون وَر پخشش کنن. خیلی مسخرس!
نفس عمیقی کشیدم و با فکر اینکه شاید اشتباه دیده باشم، دوباره گوشی رو برداشتم و دوباره بالا پایینش کردم.
وای، یا پِیغمبر! واقعیه. همش واقعیه. از دیدار من و رهام قبل از کنسرت گرفته تا رفتنمون به کنسرت و کافه، لحظه لحظهاش ثبت شده بود و همه داشتن میدیدن و در موردش نظر میدادن.
هول و دستپاچه گوشیِ بیصاحابم رو دوباره روی میز انداختم و روی زمین چمباتمه زدم.
دِ آخه مگه شهر هرته که بیاجازه ازت عکس منتشر کنن و آبروت رو ببرن؟ الان اگه یکی تو فامیل این عکسها رو ببینه من چه خاکی بخورم؟ وای، مامان رو بگو! اگه یکی از اینا رو ببینه، انقدر من رو میزنه که تبدیل به دوغ شم.
خیله خب جان، خیله خب؛ آروم باش! آروم... الان به جای این فکرها تمرکز کن ببین در حال حاضر باید خِره کی رو بچسبی؟
اول باید باعث و بانی این اتفاق رو پیدا کنم. این کار یا کارِ یکی از فنهای ذلیل مُردهی رهامِ، یا کارِ کسیه که هم از من متنفر بوده و هم از رُه... وایسا ببینم، نکنه همهی اینها زیر سرِ شهرام باشه؟؟
آره آره خودشه! حتما کار خودِ ناکسشه. وگرنه کدوم آدم مریضی همچین بلایی سرِ ما میاره؟
ای شهرام، ای شهرام؛ الهی با یکی گولاختر از خودت درگیر بشی یارو سوسکت کنه. الهی وقتی زن گرفتی، زنت نامادری سیندرلا از آب در بیاد و زندگیت رو به فنای سگ بده. الهی وسط جمع بادِ معده در کنی ضایع شی. الهی... اَه، اینطوری نمیشه. باید بهش زنگ بزنم. آره باید بهش زنگ بزنم.
با عصبانیت گوشیم رو از روی میز برداشتم و همون طور نشسته سعی کردم شمارهی کوفتیش رو پیدا کنم. شمارهاش رو از بلاکی در اوردم و بلافاصله بهش زنگ زدم. یه بار، دو بار، سه بار... انقدر که بلاخره جواب داد:
_ الو؟
_ الو و مرگِ موش مر*تیکهی جلبک! این عکسها چیه از من تو فضای مجازی پخش کردی هان؟؟ اصلاً به چه اجازهای اینکار رو کردی؟ فکر آبروی من رو نکردی؟ فکر نکردی اگه یکی از آشناهامون یکی از اینها رو ببینه من چه گِلی باید به سرم بگیرم؟
_ آه تویی دختری که همه جان صداش میکنن؟ پس بالاخره زنگ زدی؟ زودتر از اینها منتظر زنگت بودم کوچولو.
_ چرت و پرت نگو نکبت! میگم این عکسها چیه از من پخش کردی؟ من الان جواب پدر و مادرم رو چی بدم؟
با عربدهی بلندی که شهرام از پشت گوشی کشید، درجا لال شدم.
_ هان؟؟ چیه؟ جفتک میاندازی؟ جیغجیغ میکنی؟... اون موقع که من رو احمق فرض میکردی و به ریش من میخندیدی باید فکر اینجاش رو میکردی.
_ حاجی به خدا اون موقع من مجبور بودم که...
_ باشه باشه، نمیخواد قصهی کرد شبستری رو تعریف کنی. خودم میدونم رهام مجبورت کرده بیای پیش من... یعنی از اولش میدونستم.
_ می... میدونستی؟
_ هِع پس چی؟ فکر کردی من یه پسر هجده سالم که با دیدن یه دخترِ غریبه هول وَرَم داره؟ یا انقدر بچم که از تهدیدهات بترسم؟؟ نه کوچولو، همهی این بازیها یه نقشه بود.
ترسیده از لحن مخوف و حرفهای عجیبش، گوشهی ناخنم رو به دندون گرفتم و بیاراده به در نگاه کردم.
_ نقشه؟ منظورت چه؟
شهرام پوزخند صدا داری زد و با تمسخر ادامه داد:
_ آخه دخترهی احمق، تو واقعاً فکر کردی من انقدر خَرَم که اون داستانِ مسخرهات رو باور کنم؟ اینکه تو شمارهی من رو از دوست دختر قبلیِ من گرفتی و از من خوشت اومده و این چرت و پرتها؟؟ داستان زیاد میخونی یا فیلم زیاد میبینی؟
با زاری چشم بستم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:
_ الان بگو من چیکار کنم؟ بگم غلط کردم خوبه؟ التماست کنم اون عکسها رو پاک میکنی؟
_ فکر پاک کردن اون عکسها رو از سرت بیرون کن بچه. بازی با دُم شیر حالا حالاها تاوان داره... از طرف من به رهام بگو از کارش پشیمون میشه. بلایی خیلی بدتر از اینها سرش میارم.
_ ببین شهرام من میدو... الو؟ الو؟ الووو؟
با حرص گوشی رو زمین انداختم و چنگ توی موهام رو محکمتر کردم. خدایا! حالا چیکار کنم؟ بدبخت شدم. بدبخت... .
کد:
خسته از آفتاب شدیدی که مستقیم توی صورتم میزد و اعصاب زیبای من رو زیباتر میکرد، پوفی کشیدم و زنگ آیفون رو زدم. اگه خدا بخواد این هفته آخرین هفتهایه که مدرسه میریم و بقیهش میمونه برای بعد از نوروز.
با بدبختی کتونیهای چسبیده به پام رو کندم و همزمان با پرتابِ کیفم، با جورابهایی که بوی سگ میداد، وارد شدم. روی دمِ دستیترین مبل نشستم و با تعجب به روبهرو خیره شدم.
وحید در حالی که لابهلای دود غلیظ اسپند گم شده بود، کت و شلوار مشکی رنگی رو توی تنش جلوی آینهی کنسول مرتب میکرد و هر از چندگاهی به مامان اسپند به دستم لبخند میزد.
مامان برای بار هزارم ظرف اسپندی که معلوم نیست دود زیادش مالِ اسپندِ یا لاستیک آتیش زده بود رو دور سر وحید چرخوند و بلند خوند:
_ فتبارک الله احسنت الخالقین...بترکه چشم حسود و بخیل. ایشالا عروسی خودت داداش!
_ هِع، فتبارک الله؟ این آفساید بیشتر شبیه اعوذ با الله من الشیطان الرجیم میمونه که.
مامان با اخم به من نگاه کرد و تشر زد:
_ سلامِت کو چشم سفید؟
_ والا سلام هم بکنیم کسی نیست پاسخ بده.
وحید به سمت من برگشت و با خنده گفت:
_ از بس تحفهای کرگدن! پاشو برو لباسهات رو عوض کن بوی گنده عرقت تا اینجا داره میاد.
بیحوصله دکمههای کشیده شده از تنگی مانتوم رو دونهدونه باز کردم و پرسیدم:
_ حالا چه خبر هست باز توی حسن کچل تمرگیدی توی خونه؟
مامان دوباره با اخم وحشتناکی به من نگاه کرد و شاکی گفت:
_ درست صحبت کن دختر! مثلاً داییتهها!
بیاهمیت شونهای بالا انداختم و منتظر به وحید چشم دوختم.
وحید با ل*ذت و احتیاط دستی به یقه و سر شونهش کشید و دوباره به سمت آینه برگشت. بدبختِ کت ندیده! از بس کت نپوشیده، الان مثل خری میمونه که بهش تیتاب دادن.
_ عروسی دوستمه... از منم خواسته ساقدوشش باشم.
با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
_ جلالخالق، از کی تا حالا عروسی رو چهار بعد از ظهر میگیرن؟ دوستهات هم مثل خودت شیش میزننها.
_ چهار بعد از ظهر نمیگیرن افلاطون... قراره من زودتر برم که هم همراه داماد باشم هم مجلس رو دست بگیرم.
_ زارت! ببین یارو چقدر ذلیله که تو قراره مجلسش رو دست بگیری.
اینبار مامان با عصبانیت تیز نگاهم کرد و طبق معمول بالاخواه داداش گلش در اومد:
_ الهی زبونت رو مار بگزه خیر ندیده! حتماً باید یه چیزی بگی خُلق داداشم تنگ بشه؟؟ پاشو برو اتاقت. پاشو پاشو!
بیحال از جام پاشدم و بعد از برداشتن کیفم، بیحرف راهی اتاق شدم. اَی خدا، پسر هم نشدیم یکی با کت و شلوار پوشیدن ما ذوق کنه.
محکم خودم رو روی تخت انداختم و با دراز کردن دستم، گوشیم رو از روی میز برداشتم. حالا که فردا پسفردا تعطیلِ، بذار یه چرخی بزنیم ببینیم دنیا دست کیه.
اینترنت رو روشن کردم و وارد اینستاگرام شدم. به محض بالا اومدن اولین عکس، شوک زده در جا توی جام نشستم. ناباورانه از بالا تا پایین اکسپلور رو گشتم و هر لحظه بیشتر حالم بد شد. زل زل به عکسها خیره شدم و ناخودآگاه گوشی رو از خودم دور کردم و با دستهایی که میلرزید اون رو روی زمین پرت کردم.
این امکان نداره! یعنی... یعنی نباید داشته باشه. آخه مگه میشه همین جوری الکی الکی از آدم عکس بگیرن این وَر اون وَر پخشش کنن. خیلی مسخرس!
نفس عمیقی کشیدم و با فکر اینکه شاید اشتباه دیده باشم، دوباره گوشی رو برداشتم و دوباره بالا پایینش کردم.
وای، یا پِیغمبر! واقعیه. همش واقعیه. از دیدار من و رهام قبل از کنسرت گرفته تا رفتنمون به کنسرت و کافه، لحظه لحظهاش ثبت شده بود و همه داشتن میدیدن و در موردش نظر میدادن.
هول و دستپاچه گوشیِ بیصاحابم رو دوباره روی میز انداختم و روی زمین چمباتمه زدم.
دِ آخه مگه شهر هرته که بیاجازه ازت عکس منتشر کنن و آبروت رو ببرن؟ الان اگه یکی تو فامیل این عکسها رو ببینه من چه خاکی بخورم؟ وای، مامان رو بگو! اگه یکی از اینا رو ببینه، انقدر من رو میزنه که تبدیل به دوغ شم.
خیله خب جان، خیله خب؛ آروم باش! آروم... الان به جای این فکرها تمرکز کن ببین در حال حاضر باید خِره کی رو بچسبی؟
اول باید باعث و بانی این اتفاق رو پیدا کنم. این کار یا کارِ یکی از فنهای ذلیل مُردهی رهامِ، یا کارِ کسیه که هم از من متنفر بوده و هم از رُه... وایسا ببینم، نکنه همهی اینها زیر سرِ شهرام باشه؟؟
آره آره خودشه! حتما کار خودِ ناکسشه. وگرنه کدوم آدم مریضی همچین بلایی سرِ ما میاره؟
ای شهرام، ای شهرام؛ الهی با یکی گولاختر از خودت درگیر بشی یارو سوسکت کنه. الهی وقتی زن گرفتی، زنت نامادری سیندرلا از آب در بیاد و زندگیت رو به فنای سگ بده. الهی وسط جمع بادِ معده در کنی ضایع شی. الهی... اَه، اینطوری نمیشه. باید بهش زنگ بزنم. آره باید بهش زنگ بزنم.
با عصبانیت گوشیم رو از روی میز برداشتم و همون طور نشسته سعی کردم شمارهی کوفتیش رو پیدا کنم. شمارهاش رو از بلاکی در اوردم و بلافاصله بهش زنگ زدم. یه بار، دو بار، سه بار... انقدر که بلاخره جواب داد:
_ الو؟
_ الو و مرگِ موش مر*تیکهی جلبک! این عکسها چیه از من تو فضای مجازی پخش کردی هان؟؟ اصلاً به چه اجازهای اینکار رو کردی؟ فکر آبروی من رو نکردی؟ فکر نکردی اگه یکی از آشناهامون یکی از اینها رو ببینه من چه گِلی باید به سرم بگیرم؟
_ آه تویی دختری که همه جان صداش میکنن؟ پس بالاخره زنگ زدی؟ زودتر از اینها منتظر زنگت بودم کوچولو.
_ چرت و پرت نگو نکبت! میگم این عکسها چیه از من پخش کردی؟ من الان جواب پدر و مادرم رو چی بدم؟
با عربدهی بلندی که شهرام از پشت گوشی کشید، درجا لال شدم.
_ هان؟؟ چیه؟ جفتک میاندازی؟ جیغجیغ میکنی؟... اون موقع که من رو احمق فرض میکردی و به ریش من میخندیدی باید فکر اینجاش رو میکردی.
_ حاجی به خدا اون موقع من مجبور بودم که...
_ باشه باشه، نمیخواد قصهی کرد شبستری رو تعریف کنی. خودم میدونم رهام مجبورت کرده بیای پیش من... یعنی از اولش میدونستم.
_ می... میدونستی؟
_ هِع پس چی؟ فکر کردی من یه پسر هجده سالم که با دیدن یه دخترِ غریبه هول وَرَم داره؟ یا انقدر بچم که از تهدیدهات بترسم؟؟ نه کوچولو، همهی این بازیها یه نقشه بود.
ترسیده از لحن مخوف و حرفهای عجیبش، گوشهی ناخنم رو به دندون گرفتم و بیاراده به در نگاه کردم.
_ نقشه؟ منظورت چه؟
شهرام پوزخند صدا داری زد و با تمسخر ادامه داد:
_ آخه دخترهی احمق، تو واقعاً فکر کردی من انقدر خَرَم که اون داستانِ مسخرهات رو باور کنم؟ اینکه تو شمارهی من رو از دوست دختر قبلیِ من گرفتی و از من خوشت اومده و این چرت و پرتها؟؟ داستان زیاد میخونی یا فیلم زیاد میبینی؟
با زاری چشم بستم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:
_ الان بگو من چیکار کنم؟ بگم غلط کردم خوبه؟ التماست کنم اون عکسها رو پاک میکنی؟
_ فکر پاک کردن اون عکسها رو از سرت بیرون کن بچه. بازی با دُم شیر حالا حالاها تاوان داره... از طرف من به رهام بگو از کارش پشیمون میشه. بلایی خیلی بدتر از اینها سرش میارم.
_ ببین شهرام من میدو... الو؟ الو؟ الووو؟
با حرص گوشی رو زمین انداختم و چنگ توی موهام رو محکمتر کردم. خدایا! حالا چیکار کنم؟ بدبخت شدم. بدبخت... .
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: