خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان جان | paryzad کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Paryzad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 62
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
261
کیف پول من
62,902
Points
352
#پارت۵۷

خسته از آفتاب شدیدی که مستقیم توی صورتم میزد و اعصاب زیبای من رو زیباتر می‌کرد، پوفی کشیدم و زنگ آیفون رو زدم. اگه خدا بخواد این هفته آخرین هفته‌ایه که مدرسه میریم و بقیه‌ش می‌مونه برای بعد از نوروز.
با بدبختی کتونی‌های چسبیده به پام رو کندم و هم‌زمان با پرتابِ کیفم، با جوراب‌هایی که بوی سگ می‌داد، وارد شدم. روی دمِ دستی‌ترین مبل نشستم و با تعجب به رو‌به‌رو خیره شدم.
وحید در حالی که لابه‌لای دود غلیظ اسپند گم شده بود، کت و شلوار مشکی رنگی رو توی تنش جلوی آینه‌ی کنسول مرتب‌ می‌کرد و هر از چندگاهی به مامان اسپند به دستم لبخند می‌زد.

مامان برای بار هزارم ظرف اسپندی که معلوم نیست دود زیادش مالِ اسپندِ یا لاستیک آتیش زده بود رو دور سر وحید چرخوند و بلند خوند:
_ فتبارک الله احسنت الخالقین...بترکه چشم حسود و بخیل. ایشالا عروسی خودت داداش!
_ هِع، فتبارک الله؟ این آفساید بیشتر شبیه اعوذ با الله من الشیطان الرجیم می‌مونه که.
مامان با اخم به من نگاه کرد و تشر زد:
_ سلامِت کو چشم سفید؟
_ والا سلام هم بکنیم کسی نیست پاسخ بده.
وحید به سمت من برگشت و با خنده گفت:
_ از بس تحفه‌ای کرگدن! پاشو برو لباس‌هات رو عوض کن بوی گنده عرقت تا این‌جا داره میاد.

بی‌حوصله دکمه‌های کشیده شده از تنگی مانتوم رو دونه‌دونه باز کردم و پرسیدم:
_ حالا چه خبر هست باز توی حسن کچل تمرگیدی توی خونه؟
مامان دوباره با اخم وحشتناکی به من نگاه کرد و شاکی گفت:
_ درست صحبت کن دختر! مثلاً داییته‌ها!
بی‌اهمیت شونه‌ای بالا انداختم و منتظر به وحید چشم دوختم.
وحید با ل*ذت و احتیاط دستی به یقه‌ و سر شونه‌ش کشید و دوباره به سمت آینه برگشت. بدبختِ کت ندیده! از بس کت نپوشیده، الان مثل خری می‌مونه که بهش تی‌تاب دادن.
_ عروسی دوستمه... از منم خواسته ساقدوشش باشم.

با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
_ جل‌الخالق، از کی تا حالا عروسی رو چهار بعد از ظهر می‌گیرن؟ دوست‌هات هم مثل خودت شیش می‌زنن‌ها.
_ چهار بعد از ظهر نمی‌گیرن افلاطون... قراره من زودتر برم که هم همراه داماد باشم هم مجلس رو دست بگیرم.
_ زارت! ببین یارو چقدر ذلیله که تو قراره مجلسش رو دست بگیری.
این‌بار مامان با عصبانیت تیز نگاهم کرد و طبق معمول بالاخواه داداش گلش در اومد:
_ الهی زبونت رو مار بگزه خیر ندیده! حتماً باید یه چیزی بگی خُلق داداشم تنگ بشه؟؟ پاشو برو اتاقت. پاشو پاشو!

بی‌حال از جام پاشدم و بعد از برداشتن کیفم، بی‌حرف راهی اتاق شدم. اَی خدا، پسر هم نشدیم یکی با کت و شلوار پوشیدن ما ذوق کنه.
محکم خودم رو روی تخت انداختم و با دراز کردن دستم، گوشیم رو از روی میز برداشتم. حالا که فردا پس‌فردا تعطیلِ، بذار یه چرخی بزنیم ببینیم دنیا دست کیه.
اینترنت رو روشن کردم و وارد اینستاگرام شدم. به محض بالا اومدن اولین عکس، شوک زده در جا توی جام نشستم. ناباورانه از بالا تا پایین اکسپلور رو گشتم و هر لحظه بیشتر حالم بد شد. زل زل به عکس‌ها خیره شدم و ناخودآگاه گوشی رو از خودم دور کردم و با دست‌هایی که می‌لرزید اون رو روی زمین پرت کردم.

این امکان نداره! یعنی... یعنی نباید داشته باشه. آخه مگه میشه همین جوری الکی الکی از آدم عکس بگیرن این وَر اون وَر پخشش کنن. خیلی مسخرس!
نفس عمیقی کشیدم و با فکر این‌که شاید اشتباه دیده باشم، دوباره گوشی رو برداشتم و دوباره بالا پایینش کردم.
وای، یا پِیغمبر! واقعیه. همش واقعیه. از دیدار من و رهام قبل از کنسرت گرفته تا رفتنمون به کنسرت و کافه، لحظه لحظه‌اش ثبت شده بود و همه داشتن می‌دیدن و در موردش نظر می‌دادن.

هول و دستپاچه گوشیِ بی‌صاحابم رو دوباره روی میز انداختم و روی زمین چمباتمه زدم.
دِ آخه مگه شهر هرته که بی‌اجازه ازت عکس منتشر کنن و آبروت رو ببرن؟ الان اگه یکی تو فامیل این عکس‌ها رو ببینه من چه خاکی بخورم؟ وای، مامان رو بگو! اگه یکی از اینا رو ببینه، انقدر من رو می‌زنه که تبدیل به دوغ شم.
خیله‌ خب جان، خیله خب؛ آروم باش! آروم... الان به جای این فکرها تمرکز کن ببین در حال حاضر باید خِره کی رو بچسبی؟

اول باید باعث و بانی این اتفاق رو پیدا کنم. این کار یا کارِ یکی از فن‌های ذلیل مُرده‌ی رهامِ، یا کارِ کسیه که هم از من متنفر بوده و هم از رُه... وایسا ببینم، نکنه همه‌ی این‌ها زیر سرِ شهرام باشه؟؟
آره آره خودشه! حتما کار خودِ ناکسشه. وگرنه کدوم آدم مریضی همچین بلایی سرِ ما میاره؟
ای شهرام، ای شهرام؛ الهی با یکی گولاخ‌تر از خودت درگیر بشی یارو سوسکت کنه. الهی وقتی زن گرفتی، زنت نامادری سیندرلا از آب در بیاد و زندگیت رو به فنای سگ بده. الهی وسط جمع بادِ معده در کنی ضایع شی. الهی... اَه، این‌طوری نمیشه. باید بهش زنگ بزنم. آره باید بهش زنگ بزنم.

با عصبانیت گوشیم رو از روی میز برداشتم و همون طور نشسته سعی کردم شماره‌ی کوفتیش رو پیدا کنم. شماره‌اش رو از بلاکی در اوردم و بلافاصله بهش زنگ زدم. یه بار، دو بار، سه بار... انقدر که بلاخره جواب داد:
_ الو؟
_ الو و مرگِ موش مر*تیکه‌ی جلبک! این عکس‌ها چیه از من تو فضای مجازی پخش کردی هان؟؟ اصلاً به چه اجازه‌ای این‌کار رو کردی؟ فکر آبروی من رو نکردی؟ فکر نکردی اگه یکی از آشناهامون یکی از این‌ها رو ببینه من چه گِلی باید به سرم بگیرم؟

_ آه تویی دختری که همه جان صداش می‌کنن؟ پس بالاخره زنگ زدی؟ زودتر از این‌ها منتظر زنگت بودم کوچولو.
_ چرت و پرت نگو نکبت! میگم این عکس‌ها چیه از من پخش کردی؟ من الان جواب پدر و مادرم رو چی بدم؟
با عربده‌ی بلندی که شهرام از پشت گوشی کشید، درجا لال شدم.
_ هان؟؟ چیه؟ جفتک می‌اندازی؟ جیغ‌جیغ می‌کنی؟... اون موقع که من رو احمق فرض می‌کردی و به ریش من می‌خندیدی باید فکر این‌جاش رو می‌کردی.
_ حاجی به خدا اون موقع من مجبور بودم که...

_ باشه باشه، نمی‌خواد قصه‌ی کرد شبستری رو تعریف کنی. خودم می‌دونم رهام مجبورت کرده بیای پیش من... یعنی از اولش می‌دونستم.
_ می... می‌دونستی؟
_ هِع پس چی؟ فکر کردی من یه پسر هجده سالم که با دیدن یه دخترِ غریبه هول وَرَم داره؟ یا انقدر بچم که از تهدیدهات بترسم؟؟ نه کوچولو، همه‌ی این بازی‌ها یه نقشه بود.
ترسیده از لحن مخوف و حرف‌های عجیبش، گوشه‌ی ناخنم رو به دندون گرفتم و بی‌اراده به در نگاه کردم.
_ نقشه؟ منظورت چه؟
شهرام پوزخند صدا‌ داری زد و با تمسخر ادامه داد:
_ آخه دختره‌ی احمق، تو واقعاً فکر کردی من انقدر خَرَم که اون داستانِ مسخره‌ات رو باور کنم؟ این‌که تو شماره‌ی من رو از دوست دختر قبلیِ من گرفتی و از من خوشت اومده و این چرت و پرت‌ها؟؟ داستان زیاد می‌خونی یا فیلم زیاد می‌بینی؟

با زاری چشم بستم و با صدایی که از بغض می‌لرزید گفتم:
_ الان بگو من چیکار کنم؟ بگم غلط کردم خوبه؟ التماست کنم اون عکس‌ها رو پاک می‌کنی؟
_ فکر پاک کردن اون عکس‌ها رو از سرت بیرون کن بچه. بازی با دُم شیر حالا‌ حالاها تاوان داره... از طرف من به رهام بگو از کارش پشیمون میشه. بلایی خیلی بدتر از این‌ها سرش میارم.
_ ببین شهرام من می‌دو... الو؟ الو؟ الووو؟

با حرص گوشی رو زمین انداختم و چنگ توی موهام رو محکم‌تر کردم. خدایا! حالا چیکار کنم؟ بدبخت شدم. بدبخت... .
کد:
خسته از آفتاب شدیدی که مستقیم توی صورتم میزد و اعصاب زیبای من رو زیباتر می‌کرد، پوفی کشیدم و زنگ آیفون رو زدم. اگه خدا بخواد این هفته آخرین هفته‌ایه که مدرسه میریم و بقیه‌ش می‌مونه برای بعد از نوروز.
با بدبختی کتونی‌های چسبیده به پام رو کندم و هم‌زمان با پرتابِ کیفم، با جوراب‌هایی که بوی سگ می‌داد، وارد شدم. روی دمِ دستی‌ترین مبل نشستم و با تعجب به رو‌به‌رو خیره شدم.
وحید در حالی که لابه‌لای دود غلیظ اسپند گم شده بود، کت و شلوار مشکی رنگی رو توی تنش جلوی آینه‌ی کنسول مرتب‌ می‌کرد و هر از چندگاهی به مامان اسپند به دستم لبخند می‌زد.

مامان برای بار هزارم ظرف اسپندی که معلوم نیست دود زیادش  مالِ اسپندِ یا لاستیک آتیش زده بود رو دور سر وحید چرخوند و بلند خوند:
_ فتبارک الله احسنت الخالقین...بترکه چشم حسود و بخیل. ایشالا عروسی خودت داداش!
_ هِع، فتبارک الله؟ این آفساید بیشتر شبیه اعوذ با الله من الشیطان الرجیم می‌مونه که.
مامان با اخم به من نگاه کرد و تشر زد:
_ سلامِت کو چشم سفید؟
_ والا سلام هم بکنیم کسی نیست پاسخ بده.
وحید به سمت من برگشت و با خنده گفت:
_ از بس تحفه‌ای کرگدن! پاشو برو لباس‌هات رو عوض کن بوی گنده عرقت تا این‌جا داره میاد.

بی‌حوصله دکمه‌های کشیده شده از تنگی مانتوم رو دونه‌دونه باز کردم و پرسیدم:
_ حالا چه خبر هست باز توی حسن کچل تمرگیدی توی خونه؟
مامان دوباره با اخم وحشتناکی به من نگاه کرد و شاکی گفت:
_ درست صحبت کن دختر! مثلاً داییته‌ها!
بی‌اهمیت شونه‌ای بالا انداختم و منتظر به وحید چشم دوختم.
وحید با ل*ذت و احتیاط دستی به یقه‌ و سر شونه‌ش کشید و دوباره به سمت آینه برگشت. بدبختِ کت ندیده! از بس کت نپوشیده، الان مثل خری می‌مونه که بهش تی‌تاب دادن.
_ عروسی دوستمه... از منم خواسته ساقدوشش باشم.

با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
_ جل‌الخالق، از کی تا حالا عروسی رو چهار بعد از ظهر می‌گیرن؟ دوست‌هات هم مثل خودت شیش می‌زنن‌ها.
_ چهار بعد از ظهر نمی‌گیرن افلاطون... قراره من زودتر برم که هم همراه داماد باشم هم مجلس رو دست بگیرم.
_ زارت! ببین یارو چقدر ذلیله که تو قراره مجلسش رو دست بگیری.
این‌بار مامان با عصبانیت تیز نگاهم کرد و طبق معمول بالاخواه داداش گلش در اومد:
_ الهی زبونت رو مار بگزه خیر ندیده! حتماً باید یه چیزی بگی خُلق داداشم تنگ بشه؟؟ پاشو برو اتاقت. پاشو پاشو!

بی‌حال از جام پاشدم و بعد از برداشتن کیفم، بی‌حرف راهی اتاق شدم. اَی خدا، پسر هم نشدیم یکی با کت و شلوار پوشیدن ما ذوق کنه.
محکم خودم رو روی تخت انداختم و با دراز کردن دستم، گوشیم رو از روی میز برداشتم. حالا که فردا پس‌فردا تعطیلِ، بذار یه چرخی بزنیم ببینیم دنیا دست کیه.
اینترنت رو روشن کردم و وارد اینستاگرام شدم. به محض بالا اومدن اولین عکس، شوک زده در جا توی جام نشستم. ناباورانه از بالا تا پایین اکسپلور رو گشتم و هر لحظه بیشتر حالم بد شد. زل زل به عکس‌ها خیره شدم و ناخودآگاه گوشی رو از خودم دور کردم و با دست‌هایی که می‌لرزید اون رو روی زمین پرت کردم.

این امکان نداره! یعنی... یعنی نباید داشته باشه. آخه مگه میشه همین جوری الکی الکی از آدم عکس بگیرن این وَر اون وَر پخشش کنن. خیلی مسخرس!
نفس عمیقی کشیدم و با فکر این‌که شاید اشتباه دیده باشم، دوباره گوشی رو برداشتم و دوباره بالا پایینش کردم.
وای، یا پِیغمبر! واقعیه. همش واقعیه. از دیدار من و رهام قبل از کنسرت گرفته تا رفتنمون به کنسرت و کافه، لحظه لحظه‌اش ثبت شده بود و همه داشتن می‌دیدن و در موردش نظر می‌دادن.

هول و دستپاچه گوشیِ بی‌صاحابم رو دوباره روی میز انداختم و روی زمین چمباتمه زدم.
دِ آخه مگه شهر هرته که بی‌اجازه ازت عکس منتشر کنن و آبروت رو ببرن؟ الان اگه یکی تو فامیل این عکس‌ها رو ببینه من چه خاکی بخورم؟ وای، مامان رو بگو! اگه یکی از اینا رو ببینه، انقدر من رو می‌زنه که تبدیل به دوغ شم.
خیله‌ خب جان، خیله خب؛ آروم باش! آروم... الان به جای این فکرها تمرکز کن ببین در حال حاضر باید خِره کی رو بچسبی؟

اول باید باعث و بانی این اتفاق رو پیدا کنم. این کار یا کارِ یکی از فن‌های ذلیل مُرده‌ی رهامِ، یا کارِ کسیه که هم از من متنفر بوده و هم از رُه... وایسا ببینم، نکنه همه‌ی این‌ها زیر سرِ شهرام باشه؟؟
آره آره خودشه! حتما کار خودِ ناکسشه. وگرنه کدوم آدم مریضی همچین بلایی سرِ ما میاره؟
ای شهرام، ای شهرام؛ الهی با یکی گولاخ‌تر از خودت درگیر بشی یارو سوسکت کنه. الهی وقتی زن گرفتی، زنت نامادری سیندرلا از آب در بیاد و زندگیت رو به فنای سگ بده. الهی وسط جمع بادِ معده در کنی ضایع شی. الهی... اَه، این‌طوری نمیشه. باید بهش زنگ بزنم. آره باید بهش زنگ بزنم.

با عصبانیت گوشیم رو از روی میز برداشتم و همون طور نشسته سعی کردم شماره‌ی کوفتیش رو پیدا کنم. شماره‌اش رو از بلاکی در اوردم و بلافاصله بهش زنگ زدم. یه بار، دو بار، سه بار... انقدر که بلاخره جواب داد:
_ الو؟
_ الو و مرگِ موش مر*تیکه‌ی جلبک! این عکس‌ها چیه از من تو فضای مجازی پخش کردی هان؟؟ اصلاً به چه اجازه‌ای این‌کار رو کردی؟ فکر آبروی من رو نکردی؟ فکر نکردی اگه یکی از آشناهامون یکی از این‌ها رو ببینه من چه گِلی باید به سرم بگیرم؟

_ آه تویی دختری که همه جان صداش می‌کنن؟ پس بالاخره زنگ زدی؟ زودتر از این‌ها منتظر زنگت بودم کوچولو.
_ چرت و پرت نگو نکبت! میگم این عکس‌ها چیه از من پخش کردی؟ من الان جواب پدر و مادرم رو چی بدم؟
با عربده‌ی بلندی که شهرام از پشت گوشی کشید، درجا لال شدم.
_ هان؟؟ چیه؟ جفتک می‌اندازی؟ جیغ‌جیغ می‌کنی؟... اون موقع که من رو احمق فرض می‌کردی و به ریش من می‌خندیدی باید فکر این‌جاش رو می‌کردی.
_ حاجی به خدا اون موقع من مجبور بودم که...

_ باشه باشه، نمی‌خواد قصه‌ی کرد شبستری رو تعریف کنی. خودم می‌دونم رهام مجبورت کرده بیای پیش من... یعنی از اولش می‌دونستم.
_ می... می‌دونستی؟
_ هِع پس چی؟ فکر کردی من یه پسر هجده سالم که با دیدن یه دخترِ غریبه هول وَرَم داره؟ یا انقدر بچم که از تهدیدهات بترسم؟؟ نه کوچولو، همه‌ی این بازی‌ها یه نقشه بود.
ترسیده از لحن مخوف و حرف‌های عجیبش، گوشه‌ی ناخنم رو به دندون گرفتم و بی‌اراده به در نگاه کردم.
_ نقشه؟ منظورت چه؟
شهرام پوزخند صدا‌ داری زد و با تمسخر ادامه داد:
_ آخه دختره‌ی احمق، تو واقعاً فکر کردی من انقدر خَرَم که اون داستانِ مسخره‌ات رو باور کنم؟ این‌که تو شماره‌ی من رو از دوست دختر قبلیِ من گرفتی و از من خوشت اومده و این چرت و پرت‌ها؟؟ داستان زیاد می‌خونی یا فیلم زیاد می‌بینی؟

با زاری چشم بستم و با صدایی که از بغض می‌لرزید گفتم:
_ الان بگو من چیکار کنم؟ بگم غلط کردم خوبه؟ التماست کنم اون عکس‌ها رو پاک می‌کنی؟
_ فکر پاک کردن اون عکس‌ها رو از سرت بیرون کن بچه. بازی با دُم شیر حالا‌ حالاها تاوان داره... از طرف من به رهام بگو از کارش پشیمون میشه. بلایی خیلی بدتر از این‌ها سرش میارم.
_ ببین شهرام من می‌دو... الو؟ الو؟ الووو؟

با حرص گوشی رو زمین انداختم و چنگ توی موهام رو محکم‌تر کردم. خدایا! حالا چیکار کنم؟ بدبخت شدم. بدبخت... .
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
261
کیف پول من
62,902
Points
352
#پارت۵۸

از جام بلند شدم و با استرس شروع به قدم زدن کردم. مضطرب بودم و همه‌ی کارهام از سر ترس و درموندگی بود. حتی ان‌قدر روی بدنم تسلط نداشتم که عین آدم راه برم. هر دو سه قدم یه بار این پام برای اون پام، به قصد کشت زیر پایی می‌گرفت.
ان‌قدر گیچ بودم که هیچ اختیاری روی هیچ کدوم از کار‌هایی که می‌کردم نداشتم. چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم با چهارتا دروغ و خالی بندی می‌تونم سرِ یه مردِ چند سال بزرگ‌تر از خودم شیره بمالم.
عین منگول‌ها دور خودم می‌چرخیدم و پشت سر هم، زیر ل*ب هزیون می‌گفتم. وای، اگه بابام بفهمه من چه گِلی به سرم بگیرم؟ چجوری ثابت کنم که چیزی بین من و رهام نیست؟ خدایا، جواب مامان رو چی بدم؟

با صدای ناگهانیِ زنگ گوشیم، از ترس دستم رو به قلبم گرفتم و سه متر بالا پریدم. خدا شاهده اگه اندازه‌ی جفت کلیه‌هام پولش نبود همین الان از پنجره پرتش می‌کردم پایین.
با فکر این‌که شاید شهرام پشت خط باشه و پشیمون از کاری که کرده قراره به کود خوردن‌ بیوفته، با کله سمت گوشی شیرجه زدم و سریع تماس رو وصل کردم.
_ الو شهرام؟
_ شهرام کیه اسکل؟ رد دادیا!

ناامید روی تخت ولو شدم و بی‌حال گفتم:
_ بهزاد تویی؟
_ نه پس بقال سر کوچه‌‌است... ببین، زنگ زدم بگم اون جزوه‌ای که هفته‌ی پیش با کتک ازم کشِ رفتی رو برام بیاری که برای شنبه... .
بی‌توجه به خواسته‌ی بِزی، درمونده با صدایی که از بغض می‌لرزید وسط حرفش پریدم و نالیدم:
_ بدبخت شدم بهزاد، بدبخت!
_ جان! داری گریه می‌کنی؟ چی شده؟

نفسِ بلندی کشیدم و سعی کردم از سنگینی بغضی که توی گلوم گیر کرده بود، کم کنم. با این‌که چند دقیقه‌ی پیش صدای رفتن وحید رو شنیده بودم؛ ولی با این حال مامان هنوز خونه بود و نباید اشک‌های من رو می‌دید.
_ الان کجایی بِزی؟
_ لنگه‌ ظهره کجا می‌خواستی باشم؟ خونم دیگه.

پر صدا محتویات دماغِ مبارک رو بالا کشیدم و گفتم:
_ باشه، همون‌جا باش من تا نیم ساعت دیگه خودم رو می‌رسونم.
_ چی‌چی رو خودم رو می‌رسونم؟ نصف عمر شدم! عین آدم زر بزن ببینم چه غلطی کردی؟
_ اومدم برات تعریف می‌کنم... الان نمیشه.
_ سگ خورد! زود بیا منتظرم.
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم و سریع از جام پریدم. دمِ دستی‌ترین لباسی که داشتم رو پوشیدم و بعد از برداشتن گوشی و کیف مدرسه‌ام از اتاق بیرون رفتم. با استرس وارد پذیرایی شدم و متعجب از نبود مامان، با عجله سمت در دویدم.
هنوز دستم دستگیره‌ی در رو لمس نکرده بود که با صدای مامان رسماً خشکم زد:
_ وایسا ببینم! کجا داری میری با این عجله؟

ای بابا، حالا بیا و جمعش کن.
_ اِم، خب؛ به...بهزاد زنگ زد گفت جزوه‌اش رو براش ببرم که برای امتحان شنبه بخونه.
مامان دست به کمر زد و مشکوک پرسید:
_ آها؛ اون وقت چرا مدرسه بهش ندادی؟
_ خب، خب... آها! خب چون همراهم نبود دیگه.

خیلی نامحسوس دوباره سمت در برگشتم که جیغ مامان بلندتر شد.
_وایسا ببینم، اصلاً چرا خودش نمیاد جزوه‌اش رو بگیره؟ چرا همیشه تو باید تا اون‌جا بری؟
_ دیگه بهزاده دیگه؛ بنده خدا سال‌هاست از بیماری گ*شا*دیِ رگ‌های خونی رنج می‌بره.
مامان چند دقیقه‌ای مشکوک به سر تا پام نگاه کرد و آخر سر که دید هیچی برای گیر‌ دادن پیدا نمی‌کنه، حرصی گفت:
_ گوش کن ببین چی میگم جانان، اگه تا نیم ساعت دیگه به خونه‌ی نرگس خانوم این‌ها زنگ زدم و گفتن اون‌جا نیستی، بلایی به سرت میارم که از فردا دیگه اسم بهزا... لا‌اله‌الا‌.. ، بهناز رو نیاری. فهمیدی چی گفتم؟

نفس راحتی از قانع کردن مامان کشیدم و تندتند گفتم:
_ چشم‌چشم‌چشم، روی جفت چشم‌های چپم. حالا می‌ذاری برم؟ شب شد به خدا.
_ خیله خب بابا، کولی بازی درنیار. برو زود بیا... . مواظب خودت هم باش.
لبخند لرزون و زورکی‌ای زدم و بشمار سه از خونه زدم بیرون. بماند که کل راه رو با چه حس و حالی طی کردم. همش فکر می‌کردم مردم دارن من رو با دست نشون میدن و پشت سرم حرف می‌زنن. نگاه‌های سنگین و سرزنشگری رو روی شونه‌هام حس می‌کردم که شاید اصلاً وجود نداشت. توی طول راه هر چی صدای خنده و پچ‌پچ می‌شنیدم رو ناخودآگاه به خودم نسبت می‌دادم و از خجالت خیسِ عرق می‌شدم.
خدا ازت نگذره شهرام. نابودم کردی.

بهزاد بی‌خیال روی تخت ولو شد و درحالی که به سیب توی دستش رو وحشیانه گ*از می‌زد، خونسرد گفت:
_ خب، زِر بزن ببینم این‌بار چه تپه‌ای رو آباد کردی؟
مضطرب گوشه‌ی ناخن انگشت اشارم رو به دندون گرفتم و مردد پرسیدم:
_ امروز اینستا رو چک کردی؟
_ زِکی؛ اینستا رو چک کنم؟ دلت خوشه‌ها! داداش من هنوز نیم ساعت هم نیست رسیدم خونه چه اینستایی؟ توی چتر به دست هم که تا تقی به توقی می‌خوره پهن میشی این‌جا و ما رو... .

عصبی از این خونسردیِ اعصاب خورد کنش، وسط حرفش پریدم و گفتم:
_ بهزاد، جانِ مادرت دو دقیقه ببند حلقت رو ببین چی میگم... یادته امروز صبح ازم پرسیدی هنوز رهام رو می‌بینم یا نه؟
_ آره خب.
_ بعد من قاطی کردم و بعد از کلی کولی بازی گفتم نه؟
_ آره داداش یادمه. برو سرِ اصل مطلب.
بی‌اختیار صورتم از گریه مچاله شد و با همون وضع عر زدم:
_ زر زدم! به ابلفضل زر زدم! دیدم، چند بارم دیدم... با هم رفتیم کنسرت، رفتیم کافی‌شاپ. بعدش... بعدش اون شهرام بی‌همه چیز وَر داشت عکس‌های ما رو پخش کرد و آبروم رو برد.

به این‌جا که رسیدم، لا به لای گریه‌هام به زور نفس کشیدم و بلندتر زار شدم:
من نمی‌دونم این چه شانسِ شوخمیه که من دارم؟ چرا هر چی میشه ملت میان یقه‌ی من رو می‌گیرن؟ چرا با هرکی در می‌افتم طرف گرگ وال اِستریت از ٱب درمیاد؟ چرا... چرا... خدایـا! من چرا ان‌قدر بدبختم؟

تازه نفس تازه کرده بودم برای موج بعدی که بهزاد ترسیده سمت من خیز برداشت و محکم دهنم رو با دست چفت کرد.
_ هیس، چته بابا عزا گرفتی؟ الان مامانم می‌شنوه میاد این‌جا بی‌چاره‌‌امون می‌کنه... چی میگی تو اصلاً؟
با حرص دستش رو کنار زدم و دستی به صورت خیسم کشیدم.
_ بعد این همه عر زدن تازه می‌پرسی چی میگم؟ من مگه الاف توام؟
بهزاد عصبی محکم توی سرم زد و با حرص گفت:
_ نه داداش، تو چرا؟ من الافم! اونی که راه افتاده تو خیابون یقه ملت رو به خاطر ندونم کاری‌های تو جر میده، منم! من!... حالا هم اگه زر زدنت تموم شد پاشو برو خونتون که یه ساعت دیگه باید برم باشگاه کلی کار دارم.
کد:
از جام بلند شدم و با استرس شروع به قدم زدن کردم. مضطرب بودم و همه‌ی کارهام از سر ترس و درموندگی بود. حتی ان‌قدر روی بدنم تسلط نداشتم که عین آدم راه برم. هر دو سه قدم یه بار این پام برای اون پام، به قصد کشت زیر پایی می‌گرفت.
ان‌قدر گیچ بودم که هیچ اختیاری روی هیچ کدوم از کار‌هایی که می‌کردم نداشتم. چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم با چهارتا دروغ و خالی بندی می‌تونم سرِ یه مردِ چند سال بزرگ‌تر از خودم شیره بمالم. 
عین منگول‌ها دور خودم می‌چرخیدم و پشت سر هم، زیر ل*ب هزیون می‌گفتم. وای، اگه بابام بفهمه من چه گِلی به سرم بگیرم؟ چجوری ثابت کنم که چیزی بین من و رهام نیست؟ خدایا، جواب مامان رو چی بدم؟

با صدای ناگهانیِ زنگ گوشیم، از ترس دستم رو به قلبم گرفتم و سه متر بالا پریدم. خدا شاهده اگه اندازه‌ی جفت کلیه‌هام پولش نبود همین الان از پنجره پرتش می‌کردم پایین.
با فکر این‌که شاید شهرام پشت خط باشه و پشیمون از کاری که کرده قراره به کود خوردن‌ بیوفته، با کله سمت گوشی شیرجه زدم و سریع تماس رو وصل کردم.
_ الو شهرام؟
_ شهرام کیه اسکل؟ رد دادیا!

ناامید روی تخت ولو شدم و بی‌حال گفتم:
_ بهزاد تویی؟
_ نه پس بقال سر کوچه‌‌است... ببین، زنگ زدم بگم اون جزوه‌ای که هفته‌ی پیش با کتک ازم کشِ رفتی رو برام بیاری که برای شنبه... .
بی‌توجه به خواسته‌ی بِزی، درمونده با صدایی که از بغض می‌لرزید وسط حرفش پریدم و نالیدم:
_ بدبخت شدم بهزاد، بدبخت!
_ جان! داری گریه می‌کنی؟ چی شده؟

نفسِ بلندی کشیدم و سعی کردم از سنگینی بغضی که توی گلوم گیر کرده بود، کم کنم. با این‌که چند دقیقه‌ی پیش صدای رفتن وحید رو شنیده بودم؛ ولی با این حال مامان هنوز خونه بود و نباید اشک‌های من رو می‌دید.
_ الان کجایی بِزی؟
_ لنگه‌ ظهره کجا می‌خواستی باشم؟ خونم دیگه.

پر صدا محتویات دماغِ مبارک رو بالا کشیدم و گفتم:
_ باشه، همون‌جا باش من تا نیم ساعت دیگه خودم رو می‌رسونم.
_ چی‌چی رو خودم رو می‌رسونم؟ نصف عمر شدم! عین آدم زر بزن ببینم چه غلطی کردی؟
_ اومدم برات تعریف می‌کنم... الان نمیشه.
_ سگ خورد! زود بیا منتظرم.
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم و سریع از جام پریدم. دمِ دستی‌ترین لباسی که داشتم رو پوشیدم و بعد از برداشتن گوشی و کیف مدرسه‌ام از اتاق بیرون رفتم. با استرس وارد پذیرایی شدم و متعجب از نبود مامان، با عجله سمت در دویدم.
هنوز دستم دستگیره‌ی در رو لمس نکرده بود که با صدای مامان رسماً خشکم زد:
_ وایسا ببینم! کجا داری میری با این عجله؟

ای بابا، حالا بیا و جمعش کن.
_ اِم، خب؛ به...بهزاد زنگ زد گفت جزوه‌اش رو براش ببرم که برای امتحان شنبه بخونه.
مامان دست به کمر زد و مشکوک پرسید:
_  آها؛ اون وقت چرا مدرسه بهش ندادی؟
_ خب، خب... آها! خب چون همراهم نبود دیگه.

خیلی نامحسوس دوباره سمت در برگشتم که جیغ مامان بلندتر شد.
_وایسا ببینم، اصلاً چرا خودش نمیاد جزوه‌اش رو بگیره؟ چرا همیشه تو باید تا اون‌جا بری؟
_ دیگه بهزاده دیگه؛ بنده خدا سال‌هاست از بیماری گ*شا*دیِ رگ‌های خونی رنج می‌بره.
مامان چند دقیقه‌ای مشکوک به سر تا پام نگاه کرد و آخر سر که دید هیچی برای گیر‌ دادن پیدا نمی‌کنه، حرصی گفت:
_ گوش کن ببین چی میگم جانان، اگه تا نیم ساعت دیگه به خونه‌ی نرگس خانوم این‌ها زنگ زدم و گفتن اون‌جا نیستی، بلایی به سرت میارم که از فردا دیگه اسم بهزا... لا‌اله‌الا‌.. ، بهناز رو نیاری. فهمیدی چی گفتم؟

نفس راحتی از قانع کردن مامان کشیدم و تندتند گفتم:
_ چشم‌چشم‌چشم، روی جفت چشم‌های چپم. حالا می‌ذاری برم؟ شب شد به خدا.
_ خیله خب بابا، کولی بازی درنیار. برو زود بیا... . مواظب خودت هم باش.
لبخند لرزون و زورکی‌ای زدم و بشمار سه از خونه زدم بیرون. بماند که کل راه رو با چه حس و حالی طی کردم. همش فکر می‌کردم مردم دارن من رو با دست نشون میدن و پشت سرم حرف می‌زنن. نگاه‌های سنگین و سرزنشگری رو روی شونه‌هام حس می‌کردم که شاید اصلاً وجود نداشت. توی طول راه هر چی صدای خنده و پچ‌پچ می‌شنیدم رو ناخودآگاه به خودم نسبت می‌دادم و از خجالت خیسِ عرق می‌شدم.
خدا ازت نگذره شهرام. نابودم کردی.

بهزاد بی‌خیال روی تخت ولو شد و درحالی که به سیب توی دستش رو وحشیانه گ*از می‌زد، خونسرد گفت:
_ خب، زِر بزن ببینم این‌بار چه تپه‌ای رو آباد کردی؟
مضطرب گوشه‌ی ناخن انگشت اشارم رو به دندون گرفتم و مردد پرسیدم:
_ امروز اینستا رو چک کردی؟
_ زِکی؛ اینستا رو چک کنم؟ دلت خوشه‌ها! داداش من هنوز نیم ساعت هم نیست رسیدم خونه چه اینستایی؟ توی چتر به دست هم که تا تقی به توقی می‌خوره پهن میشی این‌جا و ما رو... .

عصبی از این خونسردیِ اعصاب خورد کنش، وسط حرفش پریدم و گفتم:
_ بهزاد، جانِ مادرت دو دقیقه ببند حلقت رو ببین چی میگم... یادته امروز صبح ازم پرسیدی هنوز رهام رو می‌بینم یا نه؟
_ آره خب.
_ بعد من قاطی کردم و بعد از کلی کولی بازی گفتم نه؟
_ آره داداش یادمه. برو سرِ اصل مطلب.
 بی‌اختیار صورتم از گریه مچاله شد و با همون وضع عر زدم:
_  زر زدم! به ابلفضل زر زدم! دیدم، چند بارم دیدم... با هم رفتیم کنسرت، رفتیم کافی‌شاپ. بعدش... بعدش اون شهرام بی‌همه چیز وَر داشت عکس‌های ما رو پخش کرد و آبروم رو برد.

به این‌جا که رسیدم، لا به لای گریه‌هام به زور نفس کشیدم و بلندتر زار شدم:
 من نمی‌دونم این چه شانسِ شوخمیه که من دارم؟ چرا هر چی میشه ملت میان یقه‌ی من رو می‌گیرن؟ چرا با هرکی در می‌افتم  طرف گرگ وال اِستریت از ٱب درمیاد؟ چرا... چرا... خدایـا! من چرا ان‌قدر بدبختم؟

تازه نفس تازه کرده بودم برای موج بعدی که بهزاد ترسیده سمت من خیز برداشت و محکم دهنم رو با دست چفت کرد.
_ هیس، چته بابا عزا گرفتی؟ الان مامانم می‌شنوه میاد این‌جا بی‌چاره‌‌امون می‌کنه... چی میگی تو اصلاً؟
با حرص دستش رو کنار زدم و دستی به صورت خیسم کشیدم.
_ بعد این همه عر زدن تازه می‌پرسی چی میگم؟ من مگه الاف توام؟
بهزاد عصبی محکم توی سرم زد و با حرص گفت:
_ نه داداش، تو چرا؟ من الافم! اونی که راه افتاده تو خیابون یقه ملت رو به خاطر ندونم کاری‌های تو جر میده، منم! من!... حالا هم اگه زر زدنت تموم شد پاشو برو خونتون که یه ساعت دیگه باید برم باشگاه کلی کار دارم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
261
کیف پول من
62,902
Points
352
#پارت59

به محض نیم خیز شدنش، محکم دستش رو گرفتم بالافاصله سمت خودم کشیدمش.
_ به خدا چرت نمیگم بهزاد، عکس‌های من اینستا رو برداشته. شرفم به چوخ سگ رفته. اگه مامان بابام بفهمن بی‌چاره‌ام می‌کنن... اصلاً بیا خودت ببین.
با دست‌هایی که از استرس و نگرانی می‌لرزید، سریع گوشیم رو از جیبم در آوردم و اینترنت رو وصل کردم.
_ بیا، بیا ببین! ببین اون عقده‌ایِ بی‌ن*ا*موس که بلایی سر آبروم آورده.
بهزاد نگران اخمی کرد و مردد گوشی رو از دستم گرفت. هر چی بیشتر می‌گشت و بیشتر نگاه می‌کرد، بیشتر به عمق فاجعه پی می‌برد و چشم‌هاش گردتر می‌شد.
_ ای.... این‌ها چیه جان؟ این عکس‌ها... چه غلطی کردی احمق؟

با یادآوری عکس‌ها و کلیپ‌هایی که با روشن کردن اینترنت از هر درزی بیرون می‌زد، دوباره چشم‌هام پره اشک شد و با بغض گفتم:
_ غلط اضافه! غلط زیادی!... بخشید بهت دروغ گفتم بِزی، شکر خوردم؛ تو رو خدا کمکم کن این قضیه رو درستش کنم. جانِ جان یه کاری بکن.
بهزاد ناراحت گوشی رو به من برگردوند و گفت:
_ آخه من چیکار می‌تونم بکنم؟ تَه کمک من قلدر بازی برای اون خدا زده‌ها بود ولی حالا... اصلاً ببینم، کی این عکس‌ها رو پخش کرده؟
_ ای بابا، شهرام دیگه! شهرام! همون گوریلی که هم وزن من و تو فقط عضله داشت... از صبح شیش بار گفتم.

_ شهرام؟ همونی که اون روز من رو بردی پیشش؟ اون چرا باید عکس‌های شما رو پخش کنه؟
_ چه‌ می‌دونم؛ بهش که زنگ زدم گفت از اول از همه چی خبر داشته... گفت این کار رو، هم به تلافیه کاری که من باهاش کردم انجام داده و هم برای انتقام گرفتن از رهام.
بهزاد از جاش بلند شد و سرِ پا ایستاد. انگار اضطراب منم بهش سرایت کرده بود که آروم و قرار نداشت.
_ خب، خب... حالا چی؟ حالا چیکار می‌خوای بکنی؟
پریشون چنگ محکمی به موهای درهم برهمم زدم و گفتم:
_ نمی‌دونم، تنها امیدم تو بودی که اونم ری... چیز یعنی گند خورد توش. حالا هم واقعاً نمی‌دونم چه غلطی باید بکنم.

بهزاد بعد از چند قدم این ور اون ور رفتن، دوباره رو به روم نشست و گفت:
_ خب چرا زنگ نمی‌زنی به رهام؟ بالاخره اونم یه طرف قضیه‌ست. باید پاسخگوی این افتضاح باشه یا نه؟
به ضرب سر بلند کردم و زل زل بهش خیره شدم. همچین پُر بی‌راه هم نمی‌گفت‌ها! چرا به فکر خودم نرسید؟
دستپاچه گوشی رو توی دستم جابه‌جا کردم و بی‌معطلی دنبال شماره‌ی رهام گشتم. شانس بیاره بتونه این گندی که بالا آورده رو خودش یه جوری درست کنه وگرنه مادرش رو... .
_ اَه زود باش دیگه؛ چقدر لفتش میدی! یه شماره می‌خوای بگیری‌ها... بده اصلاً خودم می‌گیرم.

دست دراز شده‌اش رو پست زدم و بعد از کمی گشتن تونستم شماره‌اش رو پیدا کنم. خدا از زمین برتون داره که دسته جمعی روح و روان من رو متلاشی کردین. ببین کارم به کجا رسیده که برای گرفتن یه شماره باید شیش بار گوشی رو بالا پایین کنم.
با پیدا کردن شماره چند لحظه مکث کردم و بلاتکلیف به بهزاد نگاه کردم.
_ چیه نگاه می‌کنی؟ زنگ بزن دیگه.
_ می‌ترسم بِزی! اگه برگرده بگه مشکله خودته چی؟ اگه کاری که کرده رو گر*دن نگیره چی؟ اگه... .

بهزاد کلافه گوشی رو از بالا از دستم کش رفت و گفت:
_ بده من بابا، عرضه نداری یه زنگ بزنی. همین کار‌ها رو کردی که این بلاها سرت اومده دیگه.
بعد بالافاصله شماره رو گرفت. بار اول هر چقدر متنظر شدیم جواب نداد. بار دوم و سوم هم همین طور. اومد برای بار چهارم زنگ بزنه که مثل خودش گوشی رو از دستش کشیدم و با صدایی که از بغض جدیدی می‌لرزید گفتم:
_ ولش کن بِزی، فایده نداره. طرف دیده اوضاع خیطه پیچیده به بازی... الان معلوم نیست کدوم قبرستونی نشسته داره به ریش منه بدبخت می‌خنده... منه ساده رو بگو که چقدر راحت بهش اعتماد کردم و بی چون و چرا رفتم پیش شهرام. منه احمق رو بگو که چقدر مسخره فکر می کردم میشه آدمی مثل شهرام رو ان‌قدر راحت گول زد. من... من... .

بهزاد حرصی دستش رو روی دهنم گذاشت و درحالی که به چشم‌های اشکیم خیره بود بهم توپید:
_ خدا شاهده اگه یه بار دیگه بخوای عر بزنی همین جا چالت می‌کنم... دو دقیقه شیر فلکه رو ببند ببینم چه خاکی باید به سرمون کنیم.
تند تند سر تکون دادم و مظلوم بهش نگاه کردم تا دستش رو برداره. لامصب با این‌که دست‌های ظریفی داشت ولی از بس زورش زیاد بود نفس آدم رو بند می‌آورد.
کد:
به محض نیم خیز شدنش، محکم دستش رو گرفتم بالافاصله سمت خودم کشیدمش.
_ به خدا چرت نمیگم بهزاد، عکس‌های من اینستا رو برداشته. شرفم به چوخ سگ رفته. اگه مامان بابام بفهمن بی‌چاره‌ام می‌کنن... اصلاً بیا خودت ببین.
با دست‌هایی که از استرس و نگرانی می‌لرزید، سریع گوشیم رو از جیبم در آوردم و اینترنت رو وصل کردم.
_ بیا، بیا ببین! ببین اون عقده‌ایِ بی‌ن*ا*موس که بلایی سر آبروم آورده.
بهزاد نگران اخمی کرد و مردد گوشی رو از دستم گرفت. هر چی بیشتر می‌گشت و بیشتر نگاه می‌کرد، بیشتر به عمق فاجعه پی می‌برد و چشم‌هاش گردتر می‌شد.
_ ای.... این‌ها چیه جان؟ این عکس‌ها... چه غلطی کردی احمق؟

با یادآوری عکس‌ها و کلیپ‌هایی که با روشن کردن اینترنت از هر درزی بیرون می‌زد، دوباره چشم‌هام پره اشک شد و با بغض گفتم:
_ غلط اضافه! غلط زیادی!... بخشید بهت دروغ گفتم بِزی، شکر خوردم؛ تو رو خدا کمکم کن این قضیه رو درستش کنم. جانِ جان یه کاری بکن.
بهزاد ناراحت گوشی رو به من برگردوند و گفت:
_ آخه من چیکار می‌تونم بکنم؟ تَه کمک من قلدر بازی برای اون خدا زده‌ها بود ولی حالا... اصلاً ببینم، کی این عکس‌ها رو پخش کرده؟
_ ای بابا، شهرام دیگه! شهرام! همون گوریلی که هم وزن من و تو فقط عضله داشت... از صبح شیش بار گفتم.

_ شهرام؟ همونی که اون روز من رو بردی پیشش؟ اون چرا باید عکس‌های شما رو پخش کنه؟
_ چه‌ می‌دونم؛ بهش که زنگ زدم گفت از اول از همه چی خبر داشته... گفت این کار رو، هم به تلافیه کاری که من باهاش کردم انجام داده و هم برای انتقام گرفتن از رهام.
بهزاد از جاش بلند شد و سرِ پا ایستاد. انگار اضطراب منم بهش سرایت کرده بود که آروم و قرار نداشت.
_ خب، خب... حالا چی؟ حالا چیکار می‌خوای بکنی؟
پریشون چنگ محکمی به موهای درهم برهمم زدم و گفتم:
_ نمی‌دونم، تنها امیدم تو بودی که اونم ری... چیز یعنی گند خورد توش. حالا هم واقعاً نمی‌دونم چه غلطی باید بکنم.

بهزاد بعد از چند قدم این ور اون ور رفتن، دوباره رو به روم نشست و گفت:
_ خب چرا زنگ نمی‌زنی به رهام؟ بالاخره اونم یه طرف قضیه‌ست. باید پاسخگوی این افتضاح باشه یا نه؟
به ضرب سر بلند کردم و زل زل بهش خیره شدم. همچین پُر بی‌راه هم نمی‌گفت‌ها! چرا به فکر خودم نرسید؟
دستپاچه گوشی رو توی دستم جابه‌جا کردم و بی‌معطلی دنبال شماره‌ی رهام گشتم. شانس بیاره بتونه این گندی که بالا آورده رو خودش یه جوری درست کنه وگرنه مادرش رو... .
_ اَه زود باش دیگه؛ چقدر لفتش میدی! یه شماره می‌خوای بگیری‌ها... بده اصلاً خودم می‌گیرم.

دست دراز شده‌اش رو پست زدم و بعد از کمی گشتن تونستم شماره‌اش رو پیدا کنم. خدا از زمین برتون داره که دسته جمعی روح و روان من رو متلاشی کردین. ببین کارم به کجا رسیده که برای گرفتن یه شماره باید شیش بار گوشی رو بالا پایین کنم.
با پیدا کردن شماره چند لحظه مکث کردم و بلاتکلیف به بهزاد نگاه کردم.
_ چیه نگاه می‌کنی؟ زنگ بزن دیگه.
_ می‌ترسم بِزی! اگه برگرده بگه مشکله خودته چی؟ اگه کاری که کرده رو گر*دن نگیره چی؟ اگه... .

بهزاد کلافه گوشی رو از بالا از دستم کش رفت و گفت:
_ بده من بابا، عرضه نداری یه زنگ بزنی. همین کار‌ها رو کردی که این بلاها سرت اومده دیگه.
بعد بالافاصله شماره رو گرفت. بار اول هر چقدر متنظر شدیم جواب نداد. بار دوم و سوم هم همین طور. اومد برای بار چهارم زنگ بزنه که مثل خودش گوشی رو از دستش کشیدم و با صدایی که از بغض جدیدی می‌لرزید گفتم:
_ ولش کن بِزی، فایده نداره. طرف دیده اوضاع خیطه پیچیده به بازی... الان معلوم نیست کدوم قبرستونی نشسته داره به ریش منه بدبخت می‌خنده... منه ساده رو بگو که چقدر راحت بهش اعتماد کردم و بی چون و چرا رفتم پیش شهرام. منه احمق رو بگو که چقدر مسخره فکر می کردم میشه آدمی مثل شهرام رو ان‌قدر راحت گول زد. من... من... .

بهزاد حرصی دستش رو روی دهنم گذاشت و درحالی که به چشم‌های اشکیم خیره بود بهم توپید:
_ خدا شاهده اگه یه بار دیگه بخوای عر بزنی همین جا چالت می‌کنم... دو دقیقه شیر فلکه رو ببند ببینم چه خاکی باید به سرمون کنیم.
تند تند سر تکون دادم و مظلوم بهش نگاه کردم تا دستش رو برداره. لامصب با این‌که دست‌های ظریفی داشت ولی از بس زورش زیاد بود نفس آدم رو بند می‌آورد.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا