• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان جان | اثر paryzad کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Paryzad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 50
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
165
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,667
Points
238
#پارت۳۷

خودکارم رو توی دستم جابه‌جا کردم و خواستم کلمه‌ی بعدی رو بنویسم که صدای ویبره‌ی گوشیم از توی کیفم بلند شد. منم که اصلاً انتظارشو نداشتم، تو همون حالت نوشتن خشکم زد و مثل بز زل زدم به معلم.

بهزاد هول زده یه نگاه به معلم، یه نگاه به من کرد و شروع کرد به سرفه کردن. راوی هم که جلوی ما نشسته بود، با بلند شدن صدای ویبره، همراه با بِزی وحشیانه شروع به سرفه کرد.

هنوز تو بهر اتفاق افتاده بودم که با لگد محکم بهزاد به خودم آومدم و سریع دست تو کیف برم و خاموشش کردم. تو رو خدا شانسو ببینا؛ تا دیروز برام پیام تبلیغاتیم نمی‌اومد، حتی یکی پیدا نمی‌شد بهم فحش بده! حالا معلوم نیست از کدوم قبری یهویی یکی کرمش گرفته زنگ بزنه.

زنگ تفریح رو که زدن، نامحسوس گوشی رو از تو کیفم در آوردم و به اسم شخص کرمو نگاه کردم. با دیدن اسم بازیگر مشنگ اخمام توی هم رفت. عجب کلیدیه‌ها!

پیام میس‌کالش رو حذف کردم و با تعجب پیام پنج دقیقه پیشش رو باز کردم.

_ وقت کردی زنگ بزن.

وا همین؟ بی‌شعور نکرد یه سلام بده؛ یه جوری دستوری تایپ کرده که انگار من نوکر باباشم پدرسگ. به جان خودم الان زنگ بزنم بهش ‌میگه چکم یه جا پاس نشده بیا برو برام شرخری. والا.

از در مدرسه که زدم بیرون، تندی گوشیم رو در آوردم و شمارشو گرفتم.

_ الو بفرمایید؟

_ سلام، جانم.

هول شده من و منی کرد و گفت :
_ وا دختر؛ جانم یعنی چی؟ حد خودت رو بدون. ای بابا.
_ وای عجب خنگی هستی تو! بابا دارم میگم جانم، یعنی جان هستم... مای نِیم ایز جان. همون کسی که زد با ماشین زیرت کرد.

با این حرف من، نفس راحتی کشید و بازدمش رو فوت کرد.

_ خب بابا از اول بگو اون دختر روانی‌ای دیگه... قلبم اومد تو حلقم.

بی‌حوصله وسط خیابون وایسادم و به دیوار تکیه زدم.
_ خب حالا به جای صغرا کبرا بگو باز باید برم یقیه‌ی کدوم مادر مُرده رو بچسبم تا شاهزاده راحت بخوابن.

_ بچه یکم ادب داشته باش، می‌دونی من چند سال ازت بزرگترم؟

بی‌خیال دستی به مقنعم کشیدم و ‌گفتم:

_ آره بابا، کم‌کمش الان صد و بیست سالو داری.... حالا می‌گی چیکار داشتی یا قطع کنم؟

_ خواستم بگم ماشینتو درست کردم، اگه می‌تونی امروز بیا ببرش.

شنگول تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم.

_ جانِ جان؟ حاجی به مولا نوکرتم... آدرس بده جنگی خودمو می‌رسونم.

خنده‌ی بلندی کرد و گفت :

_ باشه الان آدرسو می‌فرستم. فعلاً!
کد:
خودکارم رو توی دستم جابه‌جا کردم و خواستم کلمه‌ی بعدی رو بنویسم که صدای ویبره‌ی گوشیم از توی کیفم بلند شد. منم که اصلاً انتظارشو نداشتم، تو همون حالت نوشتن خشکم زد و مثل بز زل زدم به معلم.


بهزاد هول زده یه نگاه به معلم، یه نگاه به من کرد و شروع کرد به سرفه کردن. راوی هم که جلوی ما نشسته بود، با بلند شدن صدای ویبره، همراه با بِزی وحشیانه شروع به سرفه کرد.

هنوز تو بهر اتفاق افتاده بودم که با لگد محکم بهزاد به خودم آومدم و سریع دست تو کیف برم و خاموشش کردم. تو رو خدا شانسو ببینا؛ تا دیروز برام پیام تبلیغاتیم نمی‌اومد، حتی یکی پیدا نمی‌شد بهم فحش بده! حالا معلوم نیست از کدوم قبری یهویی یکی کرمش گرفته زنگ بزنه.

زنگ تفریح رو که زدن، نامحسوس گوشی رو از تو کیفم در آوردم و به اسم شخص کرمو نگاه کردم. با دیدن اسم بازیگر مشنگ اخمام توی هم رفت. عجب کلیدیه‌ها!

پیام میس‌کالش رو حذف کردم و با تعجب پیام پنج دقیقه پیشش رو باز کردم.

_ وقت کردی زنگ بزن.

وا همین؟ بی‌شعور نکرد یه سلام بده؛ یه جوری دستوری تایپ کرده که انگار من نوکر باباشم پدرسگ. به جان خودم الان زنگ بزنم بهش ‌میگه چکم یه جا پاس نشده بیا برو برام شرخری. والا.

از در مدرسه که زدم بیرون، تندی گوشیم رو در آوردم و شمارشو گرفتم.

_ الو بفرمایید

_ سلام، جانم.

هول شده من و منی کرد و گفت :

_ وا دختر؛ جانم یعنی چی؟ حد خودت رو بدون. ای بابا.

_ وای عجب خنگی هستی تو! بابا دارم میگم جانم، یعنی جان هستم... مای نِیم ایز جان. همون کسی که زد با ماشین زیرت کرد.

با این حرف من، نفس راحتی کشید و بازدمش رو فوت کرد

_ خب بابا از اول بگو اون دختر روانی‌ای دیگه... قلبم اومد تو حلقم.

بی‌حوصله وسط خیابون وایسادم و به دیوار تکیه زدم.

_ خب حالا به جای صغرا کبرا بگو باز باید برم یقیه‌ی کدوم مادر مُرده رو بچسبم تا شاهزاده راحت بخوابن

_ بچه یکم ادب داشته باش، می‌دونی من چند سال ازت بزرگترم

بی‌خیال دستی به مقنعم کشیدم و ‌گفتم:

_ آره بابا، کم‌کمش الان صد و بیست سالو داری.... حالا می‌گی چیکار داشتی یا قطع کنم؟

_ خواستم بگم ماشینتو درست کردم، اگه می‌تونی امروز بیا ببرش.

شنگول تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم.

_ جانِ جان؟ حاجی به مولا نوکرتم... آدرس بده جنگی خودمو می‌رسونم.

خنده‌ی بلندی کرد و گفت :

_ باشه الان آدرسو می‌فرستم. فعلاً!
!
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
165
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,667
Points
238
#پارت۳۸

همین که تو ماشین نشستیم، بهزاد فوری مقنعش رو در آورد و همزمان که کلاه به سر می‌ذاشت، اونو توی کیفش چپوند. یعنی من کشته مُرده‌ی تیپش بودم. قشنگ با اون ترکیب سمیِ کلاه کپ پسرونه با مانتوی مدرسه‌ی آبی رنگ دستِ کم شیش هفتا شوهر پیدا می‌کرد. توروخدا نگاه با چه شاسگولایی رفیقیم.

یه نگاه به راننده انداختم و وقتی دیدم حواسش به ما نیست، یه جفتک مشت به بهزاد زدم و با حرص ل*ب زدم:
_ توف تو قبرت بیاد کره خر! این چه تیپیه زدی آخه؟ جمع کن خودتو الان می‌ریم اون‌جا آبروی ما رو هم جلوی اون احمق می‌بری.

جوابم رو نداد و به جاش دست به سمت دکمه‌های مانتوش برد و دونه‌دونه اونا رو باز کرد و مثل مقنعش فرو کرد تو کیفش.

این‌بار بیخیال راننده شدم و یه پسی پدر مادردار بهش زدم.
_ گوسفند من بهت گفتم تیپت رو درست کن نگفتم یه دفعه‌ای رم کن و وسط خیابون ل*خت شو که.

هودیِ مشکی و گشادش رو از توی کیفش درآورد و همزمان که روی تی‌شرتش می‌پوشید، غرغر کرد :

_ اَه جان چقدر زر می‌زنی! تو که می‌دونی من به مقنعه و مانتو عادت ندارم و از تیپای دخترونه خوشم نمیاد... بعدشم، انتظار نداری که با این لباسا پاشم برم دیدن یه بازیگر خوشتیپ و خر پول؟ هان؟


آی‌آی‌آی، چه می‌شنوم؟؟ توطئه؟ اونم بر علیه من و بخت من؟ مگه این‌که من مُرده باشم بذارم همچین شوهری نصیب کسی بشه. شده همین الان میرم اسید می‌پاشم تو صورتش ولی نمیذارم این منگول به کسی برسه. اون یا باید عروس ننه‌ی من بشه یا با یه صورت بی‌ریخت کلفت خونه بهزاد اینا.

حرصی کلاهش رو پایین کشیدم و گفتم:

_ هوی بی‌خودی کود انسانی برای خودت نخور! اگه قرار به ازدواج کردن باشه من خیلی قبل‌تر از تو توی صفم. رهام زن منه، زن منم می‌مونه... دفعه آخرت باشه چشم طمع به ن*ا*موس من داریا!

_ باشه بابا وحشی مال خودت، ما اصلاً زن نخواستیم. فقط بگو منو دیگه چرا داری با خودت می‌بری؟ اوباش مفت گیر آوردی واسه دعوا؟

_ نه خیرم. قراره وقتی اون یابو ماشین این یکی یابو رو تحویل داد، من با توی یابو برم پیشش که به دروغم شک نکنه.
_ دروغت؟ باز چه گندی خوردی؟

با وایسادن تاکسی، حساب کردیم و با مکث طولانی پیاده شدیم.
_ گند خاصی نخوردم فقط گفتم ماشینش دست توئه.
_ وا چرا؟ کرم داری مگه؟
_ نه بابا کرم چیه؟ برای این‌که دهنش رو ببندم مجبور شدم اسمت رو بیارم. اون لحظه هیچکس به ذهنم نرسید که وحید مثل سگ ازش بترسه.(با دیدن رهام اون دست خیابون، با دست بهش اشاره کردم و ادامه دادم) اون اوشکولم اون‌جاست، ب*غ*ل ماشین وایساده. بیا زودتر بریم تا صدای مامانا درنیومده.

سری تکون داد و جلوتر از من راه افتاد. با دیدن لباساش فحش‌های جان‌گدازی مثل دُر و گوهر از زبونم سرازیر شد. خاک‌ تو سر منه بی‌عرضه کنن که دارم با لباس مدرسه میرم دیدن بازیگر مملکت.
کد:
همین که تو ماشین نشستیم، بهزاد فوری مقنعش رو در آورد و همزمان که کلاه به سر می‌ذاشت، اونو توی کیفش چپوند. یعنی من کشته مُرده‌ی تیپش بودم. قشنگ با اون ترکیب سمیِ کلاه کپ پسرونه با مانتوی مدرسه‌ی آبی رنگ دستِ کم شیش هفتا شوهر پیدا می‌کرد. توروخدا نگاه با چه شاسگولایی رفیقیم.

یه نگاه به راننده انداختم و وقتی دیدم حواسش به ما نیست، یه جفتک مشت به بهزاد زدم و با حرص ل*ب زدم:

_ توف تو قبرت بیاد کره خر! این چه تیپیه زدی آخه؟ جمع کن خودتو الان می‌ریم اون‌جا آبروی ما رو هم جلوی اون احمق می‌بری.

جوابم رو نداد و به جاش دست به سمت دکمه‌های مانتوش برد و دونه‌دونه اونا رو باز کرد و مثل مقنعش فرو کرد تو کیفش.

این‌بار بیخیال راننده شدم و یه پسی پدر مادر دار بهش زدم.

_ گوسفند من بهت گفتم تیپت رو درست نگفتم که یه دفعه‌ای رم کن و وسط خیابون ل*خت شو که. 

هودیِ مشکی و گشادش رو از توی کیفش درآورد و همزمان که روی تی‌شرتش می‌پوشید، غرغر کرد :

_ اَه جان چقدر زر می‌زنی! تو که می‌دونی من به مقنعه و مانتو عادت ندارم و از تیپای دخترونه خوشم نمیاد... بعدشم، انتظار نداری که با این لباسا پاشم برم دیدن یه بازیگر خوشتیپ و خر پول؟ هان؟


آی‌آی‌آی، چه می شنوم؟؟ توطئه؟ اونم بر علیه من و بخت من؟ مگه این‌که من مُرده باشم بذارم همچین شوهری نصیب کسی بشه. شده همین الان میرم اسید می‌پاشم تو صورتش ولی نمیذارم این منگول به کسی برسه. اون یا باید عروس ننه‌ی من بشه یا با یه صورت بی‌ریخت کلفت خونه بهزاد اینا.

حرصی کلاهش رو پایین کشیدم و گفتم:

_ هوی بی‌خودی کود انسانی برای خودت نخور! اگه قرار به ازدواج کردن باشه من خیلی قبل‌تر از تو توی صفم. رهام زن منه، زن منم می‌مونه... دفعه آخرت باشه چشم طمع به ن*ا*موس من داریا!

_ باشه بابا وحشی مال خودت، ما اصلاً زن نخواستیم. فقط بگو منو دیگه چرا داری با خودت می‌بری؟ اوباش مفت گیر آوردی واسه دعوا؟

_ نه خیرم. قراره وقتی اون یابو ماشین این یکی یابو رو تحویل داد، من با توی یابو برم پیشش که به دروغم شک نکنه.

_ دروغت؟ باز چه گندی خوردی؟

با وایسادن تاکسی، حساب کردیم و با مکث طولانی پیاده شدیم.

_ گند خاصی نخوردم فقط گفتم ماشینش دست توئه.

_ وا چرا؟ کرم داری مگه؟

_ نه بابا کرم چیه؟ برای این‌که دهنش رو ببندم مجبور شدم اسمت رو بیارم. اون لحظه هیچکس به ذهنم نرسید که وحید مثل سگ ازش بترسه.(با دیدن رهام اون دست خیابون، با دست بهش اشاره کردم و ادامه دادم) اون اوشکولم اون‌جاست، ب*غ*ل ماشین وایساده. بیا زودتر بریم تا صدای مامانا درنیومده.

سری تکون داد و جلوتر از من راه افتاد. با دیدن لباساش فحش‌های جان‌گدازی مثل دُر و گوهر از زبونم سرازیر شد. خاک‌ تو سر منه بی‌عرضه کنن که دارم با لباس مدرسه میرم دیدن بازیگر مملکت.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
165
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,667
Points
238
#پارت۳۹
رهام با دیدن ما، به طرز خیلی شیکی عینک قرمز مارکش رو از چشمش درآورد و به ما خیره شد. اَی خدا، مگه میشه این ننه مُرده‌ی خوشگل رو دید و ازش به راحتی گذشت؟ خداوکیلی دنیا به همه‌ی ما یه همچین شوهرای پولدارِ خوشتیپِ الاغی بدهکاره. حداقل به من یکی که هست.

بِزی با قلدری تمام، دست تو جیب، یه نگاه به سر تا پای طرف کرد و با لحن داش مشتی همیشگیش گفت:
_ بَـه برادر رهام. چطوری سلطان اَکتورای ایران؟ می‌بینم که بالاخره خیرت به یه جا رسید.

رهام دستی تو موهای خوش حالت نکبتیش کشید و با حرص گفت:

_ تو یکی دیگه ساکت شو که به اندازه‌ی کافی از دوست روانیت کشیدم (این‌بار خطاب به من ادامه داد) چه خبر از شهرام؟ تونستی کاری بکنی؟

گوساله باز به من رسید سلام نکرد. هیچی دیگه، شازده علاوه بر اسکل بودن بی‌تربیتم هست. اَه‌اَه‌اَه، نکبت، انگار نوبرش رو آورده!

با شنیدن این حرف، بهزاد متعجب به سمت من برگشت و پرسید:

_ شهرام؟ شهرام دیگه کدوم نره خریه؟ باز زدی کیو آسفالت کردی؟

داشتم دربه‌در دنبال بهونه‌ای برای پیچوندن بِزی می‌گشتم که اون مارمولک با لبخند موزیانه‌ای ادامه داد:

_ عجیبه که خانوم وکیل مدافع از شرط ما خبر نداره... فکر نمی‌کنی یکم نامردیه که جریان رو بهش نگفتی؟ ناسلامتی رفیقین.

بِزی عصبی لبخندی زد و گفت:
_ مسائل من و جان به خودمون مربوطه! خواهشاً اگه گشنته یه جای دیگه دنبال غذا بگرد.

آخیش، دلم خنک شد. دمش‌گرم! خوب گند زد به طرف. یعنی من اگه جاش بودم در اولین فرصت می‌رفتم تو افق محو می‌شدم.

به محض این‌که چشمم به ماشین وحید خورد، بی‌توجه به سلاطین عصبانی، مثل گاو سرم رو انداختم پایین و به سرعت خودم رو بهش رسوندم. با خوشحالی دستی به کاپوت تر تمیز و سالمش کشیدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:

_ آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ حالا که بهزاد سگ است و وحید روانی گردیده چرا؟ حالا که رهام هار و مادر مشکوک شده چرا؟ حالا که...

با شنیدن صدای خنده‌ی مستانه‌ای، سر بلند کردم و با تعجب به صاحب صدا نگاه کردم. اِ این‌که همون دختر خوشگلست که اون روز ماشینم رو با خودش برد. ننه مُرده چه ریخت و قیافه‌ی نکبتیَم داره. شیطونه میگه پاشم از وسط صورتش رو جر بدم.

_ وای دختر تو چقدر باحالی! اینا دیگه چی بود پشت سر هم عَلَم کردی؟...وای خدا، مُردم از خنده!

خاک‌ بر سر چه گوشایی هم داره! خیره سرم مثلاً داشتم زمزمه می‌کردما. دختر با ناز فاصله‌ی بینمون رو با گام‌های کوتاهی پر کرد و گفت:

_ ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی کنم... صدف هستم. صدف ابراهیمی! دوست رهام.

واو، چه باکلاس! دور و وریای من بعد از خوردن نوشابه سر آروغ بلند‌تر مسابقه میذارن؛ بعد این داره به خاطر این‌که خودش رو معرفی نکرده معذرت‌خواهی می‌کنه. یعنی این بازیگرا رفیق رفیقاشونم های‌کلاسن.

خیلی شیک و مجلسی باهاش دست دادم و با لبخندی که تأثیر خوش رفتاریش بود، گفتم:
_ منم جانان هستم؛ بچه‌ها صدام می‌زنن جان.

_ خوشوقتم عزیزم.
_ همچنین.
بهزاد بالاخره از رهام دل کند و به سمت ما اومد. مثل من دستی به کاپوت ماشین کشید و با دقت زیر و روش کرد. یه جوری سر تا پاش رو نگاه می‌کرد که انگار صاحب ماشینه.

_ رهام برام جریان روز تصادف رو تعریف کرد. اگه بگم تا سه روز با یادآوریش غش می‌کردم از خنده دروغ نگفتم. تو خیلی دختر بانمکی هستی.

از تعریفی که کرد، نیشم خود اتومات شل شد. باز دمش‌گرم چیز دیگه‌ای نگفت.
_ آره بابا، کجاش و دیدی؟ تازه علاوه بر بانمک بودن احمق هم هست.

نیشم رو بستم و با عصبانیت به سمت بهزاد برگشتم. تیزی نگاهم رو که دید شاکی سري تکون داد و گفت:

_ ها؟ چیه؟ چرا این‌ جوری نگاه می‌کنی؟ بد میگم مگه؟

صدف با همون لبخند دلنشین پاک نشدنی، برای عوض کردن بحث خطاب به بهزاد گفت:

_ قبلاً شما رو ندیده بودم؛ می‌تونم اسم شریفتون رو بدونم؟

بهزاد خنثی نگاهش کرد و طبق عادت همیشگیش دستی به نقاب کلاهش کشید.

_ اگه دلیل نمی‌پرسی، بهزاد هستم.

صدف متعجب زیر ل*ب خوشبختمی گفت و به مسیر اومدن رهام خیره شد.
کد:
رهام با دیدن ما، به طرز خیلی شیکی عینک قرمز مارکش رو از چشمش درآورد و به ما خیره شد. اَی خدا، مگه میشه این ننه مُرده‌ی خوشگل رو دید و ازش به راحتی گذشت؟ خداوکیلی دنیا به همه‌ی ما یه همچین شوهرای پولدارِ خوشتیپِ الاغی بدهکاره. حداقل به من یکی که هست.

بِزی با قلدری تمام، دست تو جیب، یه نگاه به سر تا پای طرف کرد و با لحن داش مشتی همیشگیش گفت:

_ بَـه برادر رهام. چطوری سلطان اَکتورای ایران؟ می‌بینم که بالاخره خیرت به یه جا رسید.

رهام دستی تو موهای خوش حالت نکبتیش کشید و با حرص گفت:

_ تو یکی دیگه ساکت شو که به اندازه‌ی کافی از دوست روانیت کشیدم (این‌بار خطاب به من ادامه داد) چه خبر از شهرام؟ تونستی کاری بکنی؟


گوساله باز به من رسید سلام نکرد. هیچی دیگه، شازده علاوه بر اسکل بودن بی‌تربیتم هست. اَه‌اَه‌اَه، نکبت، انگار نوبرش رو آورده!

با شنیدن این حرف، بهزاد متعجب به سمت من برگشت و پرسید:

_ شهرام؟ شهرام دیگه کدوم نره خریه؟ باز زدی کیو آسفالت کردی؟

داشتم دربه‌در دنبال بهونه‌ای برای پیچوندن بِزی می‌گشتم که اون مارمولک با لبخند موزیانه‌ای ادامه داد:

_ عجیبه که خانوم وکیل مدافع از شرط ما خبر نداره... فکر نمی‌کنی یکم نامردیه که جریان رو بهش نگفتی؟ ناسلامتی رفیقین.

بِزی عصبی لبخندی زد و گفت:

_ مسائل من و جان به خودمون مربوطه! خواهشاً اگه گشنته یه جای دیگه دنبال غذا بگرد.

آخیش، دلم خنک شد. دمش‌گرم! خوب گند زد به طرف. یعنی من اگه جاش بودم در اولین فرصت می‌رفتم تو افق محو می‌شدم.

 به محض این‌که چشمم به ماشین وحید خورد، بی‌توجه به سلاطین عصبانی، مثل گاو سرم رو انداختم پایین و به سرعت خودم رو بهش رسوندم. با خوشحالی دستی به کاپوت تر تمیز و سالمش کشیدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:

_ آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ حالا که بهزاد سگ است و وحید روانی گردیده چرا؟ حالا که رهام هار و مادر مشکوک شده چرا؟ حالا که...

با شنیدن صدای خنده‌ی مستانه‌ای، سر بلند کردم و با تعجب به صاحب صدا نگاه کردم. اِ این‌که همون دختر خوشگلست که اون روز ماشینم رو با خودش برد. ننه مُرده چه ریخت و قیافه‌ی نکبتیَم داره. شیطونه میگه پاشم از وسط صورتش رو جر بدم.

_ وای دختر تو چقدر باحالی! اینا دیگه چی بود پشت سر هم عَلَم کردی؟...وای خدا، مُردم از خنده!

خاک‌ بر سر چه گوشایی هم داره! خیره سرم مثلاً داشتم زمزمه می‌کردما. دختر با ناز فاصله‌ی بینمون رو با گام‌های کوتاهی پر کرد و گفت:

_ ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم... صدف هستم. صدف ابراهیمی! دوست رهام.

واو، چه باکلاس! دور و وریای من بعد از خوردن نوشابه سر آروغ بلند‌تر مسابقه میذارن؛ بعد این داره به خاطر این‌که خودشو معرفی نکرده معذرت‌خواهی می‌کنه. یعنی این بازیگرا رفیق رفیقاشونم های‌کلاسن.

خیلی شیک و مجلسی باهاش دست دادم و با لبخندی که تأثیر خوش رفتاریش بود، گفتم:
_ منم جانان هستم؛ بچه‌ها صدام می‌زنن جان.

_ خوشوقتم عزیزم.
_ همچنین.

بهزاد بالاخره از رهام دل کند و به سمت ما اومد. مثل من دستی به کاپوت ماشین کشید و با دقت زیر و روش کرد. یه جوری سر تا پاش رو نگاه می‌کرد که انگار صاحب ماشینه.

_ رهام برام جریان روز تصادف رو تعریف کرد. اگه بگم تا سه روز با یادآوریش غش می‌کردم از خنده دروغ نگفتم. تو خیلی دختر بانمکی هستی.

از تعریفی که کرد، نیشم خود اتومات شل شد. باز دمش‌گرم چیز دیگه‌ای نگفت.

_ آره بابا، کجاش رو دیدی؟ تازه علاوه بر بانمک بودن احمق هم هست.

نیشم رو بستم و با عصبانیت به سمت بهزاد برگشتم. تیزی نگاهم رو که دید شاکی سري تکون داد و گفت:

_ ها؟ چیه؟ چرا این‌ جوری نگاه می‌کنی؟ بد میگم مگه؟

صدف با همون لبخند دلنشین پاک نشدنی، برای عوض کردن بحث خطاب به بهزاد گفت:

_ قبلاً شما رو ندیده بودم؛ می‌تونم اسم شریفتون رو بدونم؟

بهزاد خنثی نگاهش کرد و طبق عادت همیشگیش دستی به نقاب کلاهش کشید.
_ اگه دلیل نمی‌پرسی، بهزاد هستم.

صدف متعجب زیر ل*ب خوشبختمی گفت و به مسیر اومدن رهام خیره شد.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
165
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,667
Points
238
#پارت۴۰

به محض این‌که صدف حواسش از ما پرت شد، بهزاد با حرص نیشگونِ حقی از بازوم گرفت و گفت:

_ یعنی حقته همین‌جا یه جوری بزنمت که از درد زوزه بکشی! آخه احمق، این چه شرط مضخرفی بود که قبول کردی؟ مگه فیلم هندیه که یه کاره از راه برسی و همه چی رو درست کنی؟ خودتو مسخره کردی یا این یارو رو؟

با درد، دستی به جای نیشگون کشیدم و با حرص غریدم:

_ اَی سگ تو روح خودت و اون احمق دهن لق! نکبت انگار اگه چقولی کنه کارش راه میوفته.

_ الکی نزن جاده خاکی؛ جواب منو بده!

_ ای بابا، اگه ول کرد...

_ معلومه که ولت نمی‌کنم. یا همین الان میگی چه گندی زدی یا انقدر می‌زنمت که به تلی از خاکستر تبدیل بشی.

مضطرب به صدف و سیاوش که کم‌کم داشت توجهشون به ما جلب می‌شد نگاه کردم و زیر ل*ب آروم گفتم:

_ جون عزیزت فعلاً جلو اینا تابلو نکن خودم بعداً برات توضیح میدم.

پشت چشمی نازک کرد و این‌بار خطاب به اونا گفت:

_ خب دیگه، با اجازه‌ی بزرگان ما کم‌کم رفع زحمت کنیم...سوئيچ لطفاً!

رهام با اخم و تخم سوئیچ رو سمت بهزاد پرت کرد.

_ بری که دیگه برنگردی.

بِزی سوئیچ رو روی هوا گرفت و با خونسردی گفت:

_ نترس، هنوز انقدر از زندگیم سیر نشدم که دوباره پیش تو برگردم حاجی... (این‌بار سمت صدف برگشت و خوش اخلاق‌تر گفت) و همچنین با تشکر از همکاری شما. عزت زیاد!

سوئیچو کف دستم کوبید و من رو کشون کشون سمت ماشین برد.

به محض این‌که از زاویه دید اون دوتا خارج شدیم، بهزاد فوری خفتم کرد و به هفت روش سامورایی قضيه‌ی شهرام رو از زیر زبونم کشید بیرون. بماند که چقدر پشت فرمون کتکم زد. بعدشم که صاب ماشین وقتی ماشینش رو تحویل دادیم جفتمون رو مورد عنایت قرار داد.

البته بیشتر منو... بدبخت جرأت نداشت به بِزی چیزی بگه.

دو روز بعد دوباره یه قرار با غول بیابونی جور کردم و با هزار بدبختی و دروغ راهی شدم. دیگه کم‌کم باید قبل از این که مامان شک کنه سر و ته این قضیه رو هم می‌آوردم.

از تاکسی پیاده شدم و دستی به شالم کشیدم. این‌بار دیگه به جای ساندویچی و این چت و پرتا قرار شد بریم سینما. احمق نکرد یه تعارف بزنه بیاد دنبالم. به قول خودش این همه با ملت قرار گذاشته رفته بیرون ولی ته هنرش شکاکی و قلدریه. نکبت اصلاً بلد نیست با یه لِیدی خوشگل و باوقار چطوری رفتار کنه.

با بی‌حوصلگی وارد سالن شدم و وقتی پیداش کردم کنارش رو صندلی نشستم. مثل این که هنوز فیلم شروع نشده بود.
کد:
#پارت۴۰

به محض این‌که صدف حواسش از ما پرت شد، بهزاد با حرص نیشگونِ حقی از بازوم گرفت و گفت:

_ یعنی حقته همین‌چا یه جوری بزنمت که از درد زوزه بکشی! آخه احمق، این چه شرط مضخرفی بود که قبول کردی؟ مگه فیلم هندیه که یه کاره از راه برسی و همه چی رو درست کنی؟ خودتو مسخره کردی یا این یارو رو؟

با درد، دستی به جای نیشگون کشیدم و با حرص غریدم:

_ اَی سگ تو روح خودت و اون احمق دهن لق! نکبت انگار اگه چقولی کنه کارش راه میوفته.

_ الکی نزن جاده خاکی؛ جواب منو بده!

_ ای بابا، اگه ول کرد...

_ معلومه که ولت نمی‌کنم. یا همین الان میگی چه گندی زدی یا انقدر می‌زنمت که به تلی از خاکستر تبدیل بشی.

مضطرب به صدف و سیاوش که کم‌کم داشت توجهشون به ما جلب می‌شد نگاه کردم و زیر ل*ب آروم گفتم:

_ جون عزیزت فعلاً جلو اینا تابلو نکن خودم بعداً برات توضیح میدم.

پشت چشمی نازک کرد و این‌بار خطاب به اونا گفت:

_ خب دیگه، با اجازه‌ی بزرگان ما کم‌کم رفع زحمت کنیم...سوئيچ لطفاً!

رهام با اخم و تخم سوئیچ رو سمت بهزاد پرت کرد.

_ بری که دیگه برنگردی.

بِزی سوئیچ رو روی هوا گرفت و با خونسردی گفت:

_ نترس، هنوز انقدر از زندگیم سیر نشدم که دوباره پیش تو برگردم حاجی... (این‌بار سمت صدف برگشت و خوش اخلاق‌تر گفت) و همچنین با تشکر از همکاری شما. عزت زیاد!

سوئیچو کف دستم کوبید و من رو کشون کشون سمت ماشین برد.

به محض این‌که از زاویه دید اون دوتا خارج شدیم، بهزاد فوری خفتم کرد و به هفت روش سامورایی قضيه‌ی شهرام رو از زیر زبونم کشید بیرون. بماند که چقدر پشت فرمون کتکم زد. بعدشم که صاب ماشین وقتی ماشینش رو تحویل دادیم جفتمون رو مورد عنایت قرار داد.

البته بیشتر منو... بدبخت جرأت نداشت به بِزی چیزی بگه.

دو روز بعد دوباره یه قرار با غول بیابونی جور کردم و با هزار بدبختی و دروغ راهی شدم. دیگه کم‌کم باید قبل از این که مامان شک کنه سر و ته این قضیه رو هم می‌آوردم.

از تاکسی پیاده شدم و دستی به شالم کشیدم. این‌بار دیگه به جای ساندویچی و این چت و پرتا قرار شد بریم سینما. احمق نکرد یه تعارف بزنه بیاد دنبالم. به قول خودش این همه با ملت قرار گذاشته رفته بیرون ولی ته هنرش شکاکی و قلدریه. نکبت اصلاً بلد نیست با یه لِیدی خوشگل و باوقار چطوری رفتار کنه.

با بی‌حوصلگی وارد سالن شدم و وقتی پیداش کردم کنارش رو صندلی نشستم. مثل این که هنوز فیلم شروع نشده بود.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
165
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,667
Points
238
#پارت۴۱

با نشستنم، شهرام نگاهش رو از دو بلیط دستش کند و به من دوخت.
_ علیک سلام بانو! چته چرا اِن‌قدر پکری؟
_ با این همه ترافیک و شلوغی انتظار داری بشکن بزنم؟ پدرم در‌اومدم تا این‌جا اومدم... چه‌قدر بد مسیره بی‌صاحاب.

شهرام لبخند بزرگی زد و با ل*ذت نگاهم کرد.
_ تا حالا کسی بهت گفته بود وقتی عصبی میشی جذاب‌تری؟

چپ‌چپ نگاهش کردم و با حرص غریدم:
_ ببند بابا! تو این ترافیک ما رو از اون‌ور دنیا ورداشتی آوردی این‌سر چرت‌و‌پرت تحویلم بدی؟ می‌خوام صد سال سیاه جذاب نباشم.
به محض تموم شدن جمله‌ام، خنده‌ی روی لباش جمع شد و ننه مُرده همون‌جا ایست مغزی کرد. بنده خدا حق داشت؛ منی که تا دیروز با یادآوری قد و هیکلش شب ادراری می‌گرفتم رو چه به این بلبل‌ زبونی‌ها؟
لبام رو بی‌خودی کش دادم و با محبتی مصنوعی ماست مالی کردم.
_ ببخشید عزیزم، این ترافیک کوفتی انقدر من رو تو خیابون معطل کرد که کلاً رد دادم.
شهرام دلخور اخمش رو تو هم کشید و عین بز سرش رو برگردوند. وا، بی تربیت؛ مثلاً دارم معذرت خواهی می‌کنما! با این قد دو متری و دویست کیلو وزن خجالت نمی‌کشه مثل بچه‌ها قهر می‌کنه.
زیر ل*ب ایشی گفتم و مثل خودش سرم رو سمت مخالف چرخوندم. عقده‌ایِ زشتِ بی‌شعورِ غول تَشَن. حقته محل سگ بهت نزارم عین خر تو گِل گیر کنی.
خلاصه که قهر شهرام باجی باعث شد امروز هم مثل روزهای دیگه کاری پیش نره. تازه خبر مرگش سینما هم کوفتم کرد.

از اونجایی که می‌دونستم قرارهای دیگه هم مثل امروز بی‌فایده می‌خواد باشه ، توی یه تصمیم آنی راهم رو به سمت خونه‌ی سهراب اینا کج کردم و با هزار نقشه راهی شدم.
دست دراز کردم تا زنگ آیفون رو بزنم که با شنیدن صدای مردونه‌ای از پشت سرم، دستم همون‌جا آویزون موند.

_ بَه‌بَه‌بَه؛ باد آمد و بوی عنتر آورد... راه گم کردی؟

چشم‌هام از شنیدن صدای بمی که درست کنار گوشم بود، گرد شد. یا ابولفضل! این دیگه کدوم پدر سگیه تو این هیری ویری؟ هیچی دیگه، شهرام و خنگ خدا کم بود این هم از غیب رسید. آقـا، اصلاً چه خبره این‌جا؟ چرا این چند وقته دور و ور من یه دفعه‌ای پرِ پسر شده؟ تا دیروز تو خیابون راه می‌رفتم سگ پاچم رو نمی‌گرفت الان از در و دیوار برام پسر مسر می‌ریزه.

با ترس و نفس حبس شده آروم‌آروم به پشت برگشتم.
کد:
با نشستنم، شهرام نگاهش رو از دو بلیط دستش کند و به من دوخت.
_ علیک سلام بانو! چته چرا اِن قدر پکری؟
_ با این همه ترافیک و شلوغی انتظار داری بشکن بزنم؟ پدرم در‌اومدم تا این‌جا اومدم... چقدر بد مسیره بی‌صاحاب.

شهرام لبخند بزرگی زد و با ل*ذت نگاهم کرد.
_ تا حالا کسی بهت گفته بود وقتی عصبی میشی جذاب‌تری؟

چپ‌چپ نگاهش کردم و با حرص غریدم:
 _ ببند بابا! تو این ترافیک ما رو از اون‌ور دنیا ورداشتی آوردی این‌سر چرت‌و‌پرت تحویلم بدی؟ می‌خوام صد سال سیاه جذاب نباشم.
به محض تموم شدن جمله‌ام، خنده‌ی روی لباش جمع شد و ننه مُرده همون‌جا ایست مغزی کرد. بنده خدا حق داشت؛ منی که تا دیروز با یادآوری قد و هیکلش شب ادراری می‌گرفتم رو چه به این بلبل‌ زبونی‌ها؟
لبام رو بی‌خودی کش دادم و با محبتی مصنوعی ماست مالی کردم.
_ ببخشید عزیزم، این ترافیک کوفتی انقدر من رو تو خیابون معطل کرد که کلاً رد دادم.
شهرام دلخور اخمش رو تو هم کشید و عین بز سرش رو برگردوند. وا، بی تربیت؛ مثلاً دارم معذرت خواهی می‌کنما! با این قد دو متری و دویست کیلو وزن خجالت نمی‌کشه مثل بچه‌ها قهر می‌کنه.
زیر ل*ب ایشی گفتم و مثل خودش سرم رو سمت مخالف چرخوندم. عقده‌ایِ زشتِ بی‌شعورِ غول تَشَن. حقته محل سگ بهت نزارم عین خر تو گِل گیر کنی.
خلاصه که قهر شهرام باجی باعث شد امروز هم مثل روزهای دیگه کاری پیش نره. تازه خبر مرگش سینما هم کوفتم کرد.

از اونجایی که می‌دونستم قرارهای دیگه هم مثل امروز بی‌فایده می‌خواد باشه ، توی یه تصمیم آنی راهم رو به سمت خونه‌ی سهراب اینا کج کردم و با هزار نقشه راهی شدم.
دست دراز کردم تا زنگ آیفون رو بزنم که با شنیدن صدای مردونه‌ای از پشت سرم، دستم همون‌جا آویزون موند.

_ بَه‌بَه‌بَه؛ باد آمد و بوی عنتر آورد... راه گم کردی؟
 چشم‌هام از شنیدن صدای بمی که درست کنار گوشم بود، گرد شد.  یا ابولفضل! این دیگه کدوم پدر سگیه تو این هیری ویری؟ هیچی دیگه، شهرام و خنگ خدا کم بود این هم از غیب رسید. آقـا، اصلاً چه خبره این‌جا؟ چرا این چند وقته دور و ور من یه دفعه‌ای پرِ پسر شده؟ تا دیروز تو خیابون راه می‌رفتم سگ پاچم رو نمی‌گرفت الان از در و دیوار برام پسر مسر می‌ریزه.

با ترس و نفس حبس شده آروم‌آروم به پشت برگشتم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
165
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,667
Points
238
#پارت۴۲

به محض دیدن اس‌ام‌اس گور به گوری، ترس مَرسام پرید و به جاش یه کف گرگی تو صورتش خوابوندم.

_ اِی درد، اِی مرض، اِی زهر مار... الهی حجلَت رو سر کوچه بزنم دورش برقصم بزمجه... می‌مُردی یه اِهِنی یه اُهُنی یه صدایی از خودت گسیل بدی این‌جوری از ترس تشنج نزنم؟
اس‌ام‌اس با درد دماغ پهنش رو با کف دست سابید و گفت:

_ لعنت بهت بچه! با اون دست‌های خپلت یه جوری زدی تو صورتم کلِ صورتم سِر شد.

کلید آویزون شده از دست چپش رو با عصبانیت قاپیدم و هم‌زمان که در رو باز می‌کردم، گفتم:
_ حقته بزغاله! تا تو باشی دیگه کرم نریزی.

بعد از باز شدن در، متقابلاً کلید رو از دستم قاپید و گفت:
_ فعلاً برو تو ببینم باز چی شده سرِ ما خ*را*ب شدی.
از جلوی در کنارش زدم و جلو جلو راه افتادم.

_ بجای زر یامفت زدن بکش کنار که سرورت وارد بشه.

تک خنده‌ای کرد و بعد از بستنِ در، پشت سرم راه افتاد. پیام سهرابی داداش سهرابه و بگی نگی داداش ما هم محسوب میشه. هم سن و سالای وحیدِ و هم‌زمان که توی رشته‌ی عکاسی تحصیل می‌کنه، بیش باباش توی مغازه هم مشغول به کاره.

تند‌تند کفشام رو درآوردم و از همون جلوی در شروع کردم:
_ هوووی سُهی، گوســاله! کدوم قبری مُردی نکبت؟

_ یواش بابا روانی! الکی گلو جِر نده هیچ‌ کس خونه نیست.

سریع سمتش برگشتم.
_ یعنی چی که هیچ کس خونه نیست؟

با دست به کل خونه اشاره کرد و گفت:
_ یعنی این.

دست دراز شدش رو کنار زدم و کلافه شالم رو درآوردم و روی مبل انداختم. خونه‌ی جمع و جورشون حتی خلوتش هم باصفا بود.
بلافاصله بعد از این که پالتوم رو درآوردم، روی مبل لَش کردم و گفتم:
_ اتفاقاً با خودت کار داشتم اس‌ام‌اس.
_ با من کار داشتی و این‌جا عربده می‌زدی؟
_ آره برادر، ما از اوناش نیستیم که تا کارشون یه جا گیر میکنه دوست و رفیق یاد‌شون میره... ما مرام معرفت حالیمونه؛ در هر شرایط سگی هم که باشیم حال رفیقمون رو می‌پرسیم.

چند ثانیه پوکر نگاهم کرد و دست آخر گفت:
_ تموم شد؟... سیفون رو بکش.

کوسن کنار دستم رو سمتش پرت کردم و حرصی گفتم:
_ ببند بابا نفله... منو باش برای کی دارم تو هوا دُر و گوهر می‌پاچم.

قهقه‌ی بلندی زد.
_ نه تو رو خدا نپاچ! همش داره می‌خوره تو چشم و چالمون.
دومین کوسن رو سمتش پرتاب کردم.
_ زهرمار... نکبت!

_ خب حالا، بالاخره میگی چیکارم داشتی یا نه.

تا دهن باز کردم و خواستم یه زری عرض کنم، در خونه زِرتی باز شد و سهراب اومد داخل. یه نگاه به من و یه نگاه به اس‌ام‌اس کرد و بعد خطاب به اس‌ام‌اس گفت:

_ هین، خاک‌ بر سرم!... دو دقیقه رفتم بیرون رفتی دختر ورداشتی آوردی خونه؟ خجالت نمی‌کشی بی‌حیا؟

سومین کوسن رو با عشق تقدیم سهراب کردم و گفتم:
_ زر یامفت زدن تو خانواده‌ی شما موروثیه؟ خواهر برادر ببندید دیگه فک رو.

سهراب با درد کلش رو مالید و به اس‌ام‌اس گفت:
_ توف تو این سلیقت... این هم آدم بود ورداشتیش آوردی؟ بین این همه آدم چرا این حیوون باید بشه عروس ما؟

_ می‌بندی دهنتو یا پاشم؟
کد:
به محض دیدن اس‌ام‌اس گور به گوری، ترس مَرسام پرید و به جاش یه کف گرگی تو صورتش خوابوندم.

_ اِی درد، اِی مرض، اِی زهر مار... الهی حجلَت رو سر کوچه بزنم دورش برقصم بزمجه... می‌مُردی یه اِهِنی یه اُهُنی یه صدایی از خودت گسیل بدی این‌جوری از ترس تشنج نزنم؟

اس‌ام‌اس با درد دماغ پهنش رو با کف دست سابید و گفت:

_ لعنت بهت بچه! با اون دست‌های خپلت یه جوری زدی تو صورتم کلِ صورتم سِر شد.

کلید آویزون شده از دست چپش رو با عصبانیت قاپیدم و هم‌زمان که در رو باز می‌کردم، گفتم:

_ حقته بزغاله! تا تو باشی دیگه کرم نریزی.

بعد از باز شدن در، متقابلاً کلید رو از دستم قاپید و گفت:

_ فعلاً برو تو ببینم باز چی شده سرِ ما خ*را*ب شدی.

از جلوی در کنارش زدم و جلو جلو راه افتادم.

_ بجای زر یامفت زدن بکش کنار که سرورت وارد بشه.

تک خنده‌ای کرد و بعد از بستنِ در، پشت سرم راه افتاد. پیام سهرابی داداش سهرابه و بگی نگی داداش ما هم محسوب میشه. هم سن و سالای وحیدِ و هم‌زمان که توی رشته‌ی عکاسی تحصیل می‌کنه، بیش باباش توی مغازه هم مشغول به کاره.

تند‌تند کفشام رو درآوردم و از همون جلوی در شروع کردم:

_ هوووی سُهی، گوســاله! کدوم قبری مُردی نکبت؟

_ یواش بابا روانی! الکی گلو جِر نده هیچ‌ کس خونه نیست.

سریع سمتش برگشتم.

_ یعنی چی که هیچ کس خونه نیست؟

با دست به کل خونه اشاره کرد و گفت:

_ یعنی این.

دست دراز شدش رو کنار زدم و کلافه شالم رو درآوردم و روی مبل انداختم. خونه‌ی جمع و جورشون حتی خلوتش هم باصفا بود.

بلافاصله بعد از این که پالتوم رو درآوردم، روی مبل لَش کردم و گفتم:

_ اتفاقاً با خودت کار داشتم اس‌ام‌اس.

_ با من کار داشتی و این‌جا عربده می‌زدی؟

_ آره برادر، ما از اوناش نیستیم که تا کارشون یه جا گیر میکنه دوست و رفیق یاد‌شون میره... ما مرام معرفت حالیمونه؛ در هر شرایط سگی هم که باشیم حال رفیقمون رو می‌پرسیم.



 چند ثانیه پوکر نگاهم کرد و دست آخر گفت:

_ تموم شد؟... سیفون رو بکش.



کوسن کنار دستم رو سمتش پرت کردم و حرصی گفتم:

_ ببند بابا نفله... منو باش برای کی دارم تو هوا دُر و گوهر می‌پاچم. 

قهقه‌ی بلندی زد.

_ نه تو رو خدا نپاچ! همش داره می‌خوره تو چشم و چالمون.

دومین کوسن رو سمتش پرتاب کردم.

_ زهرمار... نکبت!

_ خب حالا، بالاخره میگی چیکارم داشتی یا نه.

تا دهن باز کردم و خواستم یه زری عرض کنم، در خونه زِرتی باز شد و سهراب اومد داخل. یه نگاه به من و یه نگاه به اس‌ام‌اس کرد و بعد خطاب به اس‌ام‌اس گفت:



_ هین، خاک‌ بر سرم!... دو دقیقه رفتم بیرون رفتی دختر ورداشتی آوردی خونه؟ خجالت نمی‌کشی بی‌حیا؟


سومین کوسن رو با عشق تقدیم سهراب کردم و گفتم:

_ زر یامفت زدن تو خانواده‌ی شما موروثیه؟ خواهر برادر ببندید دیگه فک رو.

سهراب با درد کلش رو مالید و به اس‌ام‌اس گفت:

_ توف تو این سلیقت... این هم آدم بود ورداشتیش آوردی؟ بین این همه آدم چرا این حیوون باید بشه عروس ما؟

_ می‌بندی دهنتو یا پاشم؟
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
165
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,667
Points
238
#پارت۴۳

_ جووون، عروس خانم؛ عصبانیتت هم جذابه!

روی مبل نیم خیز شدم و با حرص گفتم:

_ سهراب به قرآن خونت حلاله، اشهدت رو بخون نفله.
سهراب که اوضاع رو نا به سامان دید، هم‌زمان با شیرجه‌ی من عین اسب شروع به دویدن کرد. من بدو، اون بدو. من بدو، اون بدو.

_ سهراب به خدا اگه گیرت بیارم یه جوری می‌زنمت از فردا مثل بز بَع‌‌بَع کنی.

_ بز که بَع‌بَع نمی‌کنه اسکول! اونی که فعلاً داره بَع‌بَع می‌کنه تویی.

_ عِع اینجوریه؟ جرأت داری وایسا توله سگ.
اِن‌قدر مثل خر دنبال هم دویدیم تا این که بالاخره اس‌ام‌اس معترض بلند شد و زِرید:

_ اَهع، بسه دیگه! خجالت بکشید احمق‌ها. خیر سرتون نفری صد و پنجاه سالتونه... جان! تو اومدی این‌جا دنبال بازی کنی یا کارت رو راه بندازی؟

از اونجایی که ننه مرده پر بی‌راهم نمی‌گفت؛ گیس‌های سهراب رو ول کردم و در حالی که آرواره‌های بازم رو از بازوش فاصله می‌دادم، گفتم:

_ عِع راست میگیا! (سهراب رو سمتی هول دادم و خطاب بهش گفتم) پاشو گمشو برو یه وری من با این گوسفند يه حرف خصوصی دارم..

سهراب سریع صاف سر جاش وایساد و گفت:
_ دیگه چی؟ می‌خوای برات...
_ خدا شاهده سُهی اگه یه بار دیگه افکار استغفراللهیت رو برای ما منتشر کنی، بلند میشم با هفت روش سامورایی به کاه خوردن می‌اندازمت... فعلاً گمشو برو اتاقت به کار‌های بدت فکر کن... بدو! زود باش.

سهراب شیطون ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ باشه من که میرم، ولی تا میرم برمی‌گردم کارای خاک‌ تو دهنی نکنینا!
_ ای بابا، گورت رو گم کن دیگه.
سهراب خنده‌ای کرد و با زدن چشمکی از ما دور شد و به اتاقش رفت. با رفتن سُهی سمت اس‌ام‌اس برگشتم و گفتم:

_ این چه خواهریه تو داری؟ چه فکرای کثافتی توی مغزش می‌جوشه.
_ خواهریه که من دارم؟؟ ببخشید که خواهر ما رفیق شماستا.

_ بی‌خود! الکی خواهر منحرفت رو به ما ننداز. ما همچین موجود مریضی رو گر*دن نمی‌گیریم.

اس‌ام‌اس خنده‌ی بلندی کرد.
_ خب حالا، کارت رو بگو!

با هیجان سمتش خم شدم و تندتند در مورد نقشم گفتم. اولش به خاطر کاری که کردم سرزنشم کرد ولی کم‌کم با حرف نرم شد و قبول کرد باهام همکاری کنه.
با خوشحالی برای پس‌فردا قرار گذاشتم و از همون‌جا مستقیم رفتم خونه.
کد:
_ جووون، عروس خانم؛ عصبانیتت هم جذابه!

روی مبل نیم خیز شدم و با حرص گفتم:
_ سهراب به قرآن خونت حلاله، اشهدت رو بخون نفله.
سهراب که اوضاع رو نا به سامان دید، هم‌زمان با شیرجه‌ی من عین اسب شروع به دویدن کرد. من بدو، اون بدو. من بدو، اون بدو.
_ سهراب به خدا اگه گیرت بیارم یه جوری می‌زنمت از فردا مثل بز بَع‌‌بَع کنی.
_ بز که بَع‌بَع نمی‌کنه اسکول! اونی که فعلاً داره بَع‌بَع می‌کنه تویی.
_ عِع اینجوریه؟ جرأت داری وایسا توله سگ.
اِن‌قدر مثل خر دنبال هم دویدیم تا این که بالاخره اس‌ام‌اس معترض بلند شد و زِرید:
_ اَهع، بسه دیگه! خجالت بکشید احمق‌ها. خیر سرتون نفری صد و پنجاه سالتونه... جان! تو اومدی این‌جا دنبال بازی کنی یا کارت رو راه بندازی؟

از اونجایی که ننه مرده پر بی‌راهم نمی‌گفت؛ گیس‌های سهراب رو ول کردم و در حالی که آرواره‌های بازم رو از بازوش فاصله می‌دادم، گفتم:
_ عِع راست میگیا! (سهراب رو سمتی هول دادم و خطاب بهش گفتم) پاشو گمشو برو یه وری من با این گوسفند يه حرف خصوصی دارم..

سهراب سریع صاف سر جاش وایساد و گفت:
_ دیگه چی؟ می‌خوای برات...
_ خدا شاهده سُهی اگه یه بار دیگه افکار استغفراللهیت رو برای ما منتشر کنی، بلند میشم با هفت روش سامورایی به کاه خوردن می‌اندازمت... فعلاً گمشو برو اتاقت به کار‌های بدت فکر کن... بدو! زود باش.

سهراب شیطون ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ باشه من که میرم، ولی تا میرم برمی‌گردم کارای خاک‌ تو دهنی نکنینا!
_ ای بابا، گورت رو گم کن دیگه.
سهراب خنده‌ای کرد و با زدن چشمکی از ما دور شد و به اتاقش رفت. با رفتن سُهی سمت اس‌ام‌اس برگشتم و گفتم:
_ این چه خواهریه تو داری؟ چه فکرای کثافتی توی مغزش می‌جوشه.
_ خواهریه که من دارم؟؟ ببخشید که خواهر ما رفیق شماستا.
_ بی‌خود! الکی خواهر منحرفت رو به ما ننداز. ما همچین موجود مریضی رو گر*دن نمی‌گیریم.

اس‌ام‌اس خنده‌ی بلندی کرد.
_ خب حالا، کارت رو بگو!
با هیجان سمتش خم شدم و تندتند در مورد نقشم گفتم. اولش به خاطر کاری که کردم سرزنشم کرد ولی کم‌کم با حرف نرم شد و قبول کرد باهام همکاری کنه.
با خوشحالی برای پس‌فردا قرار گذاشتم و از همون‌جا مستقیم رفتم خونه.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
165
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,667
Points
238
#پارت۴۴

گ*از بزرگی به پیتزای دستم زدم و به شهرام نگاه کردم. نکبت هنوزم باهام سرسنگین بود و فقط با غذاش بازی می‌کرد. احمقِ گوریل انتظار داشت بابت اون روز تو سینما ازش عذرخواهی هم بکنم. همین که مجبور شدم بهش زنگ بزنم و برای ناهار دعوتش کنم خودش کلیه.

گ*از دیگه‌ای به پیتزا زدم و زیر چشمی به سمت راستم نگاه کردم. اس‌ام‌اس دو میز اونوَر‌تر نشسته بود و به طرز خیلی نامحسوسی از ما عکس می‌گرفت. از فکر این‌که به زودی قراره از شر این گولاخ راحت بشم، بی‌اختیار لبخندی روی لبام نشست.

_ خُل شدی به سلامتی؟ ببند نیشت رو آبرومون رو بردی.

به آنی لبخندم جمع شد و با حرص به شهرام نگاه کردم. آخ‌آخ‌آخ، جای بِزی خالیه. الان اگه این جا بود یه جوری می‌ذاشت توی کاسَش که از زور ضایع شدن از فردا با چادر گل‌گلی بره با زنای محل سبزی پاک کنه.
از تصور شهرام که با اون هیکل گندش، چادر گل‌گلی سر کرده باشه، لبخندم بزرگ‌تر و نمایان‌تر شد.

_ ای بابا ببند دیگه نیشت رو مردم دارن نگاه می‌کنن!... خُل و چل.
اِاِاِ، خدا بزنه تو کمرت دروغگو! کجا مردم دارن نگاه می‌کنن؟ این بدبختا اگرم بخوان نگاه کنن که تو با این هیکل گندت نمی‌ذاری. والا به خدا، مردیکه یابو مثل علم یزید جلوی من قد عَلَم کرده نه می‌ذاره من به اطراف دید داشته باشم نه بقیه بتونن این سمت رو ببینن. خدایی نَنَش چی به خوردش داده این اِن‌قدر یوقور شده؟

برش دیگه‌ای از پیتزام رو به دست گرفتم و با حرص گفتم:

_ همینه که هست. ناراحتی برو یه جا دیگه بشین نبینن با منی.
عصبی پوزخند صدا داری زد و گفت:
_ چیه؟ می‌خوای برم یه جای دیگه بشینم تا با خیال راحت بشینی و با اون پسره که بهت زل زده دل بدی و قلوه بگیری آره؟


ناموساً؟؟ با شوق، تندتند به اطراف نگاه کردم و سعی کردم اون فرد خوش سلیقه و صددرصد پولدار رو پیدا کنم ولی هر جا رو که سرک کشیدم پیداش نکردم. با عصبانیت گ*از محکمی به اون پیتزای بدبخت زدم و تو دلم یه فحش خونه خ*را*ب کن بهش دادم.

توف تو شرفت بیاد که داری دونه‌دونه فرصت‌هام رو پر میدی گوساله. الهی خدا شوهرات رو ازت بگیره که داری شوهرام رو ازم می‌گیری. الهی روی دماغت یه زیگیل در بیاد اندازه پرتقال که دیگه از فردا نتونی مخ بزنی. الهی با همین هیکل بری زیر گِل پِشگِل شی شصت میلیون سال بعد نفتت رو استخراج کنن.
الهی.. الهی... اَه اصلاً نفرین آمون بر تو باد خوب شد؟

بلند شدم و کیفم و گوشیم رو از روی میز برداشتم.
_ خب دیگه آقا شهرام، باید بگم دیدار به قیامت، بری به سلامت... تا درودی دیگر گمشو نبینمت. بای بِیبی.

گام نخست رو برنداشته، شهرام مثل خر شیرجه زد اینور میز و بازوم رو سفت چسبید.
_ وایسا ببینم، کجا سرت رو انداختی پایین داری میری؟

با ضربی بازوم رو از لای پنجه‌های غول تشنش کشیدم و گفتم:

_ ای بابا، دِ وِلَکِن دیگه برادر من... خداوکیلی عجب آدم گیری هستیا! بیا برو پی کارت بزار ما هم به زندگیمون برسیم.

_ چی‌چیو برم پی کارم؟ معلوم هست یه کاره چت شد؟

عجب آدم رو مُخیه‌ها! شیطونه میگه همین جا اِن‌قدر با کیف بزنمش تا جان به جان آفرین لِفت بده.

_ عجیب این خنگیه تو من رو یاد یه عزیزی می‌اندازه که خدا بزنه تو کمرش، همین قدر رو اعصاب بود... بابا چرا حالیت نیست؟ دارم خبر مرگت باهات کات می‌کنم احمق! به جای این همه پا فشاری بتمرگ سرجات و جوری نگاهم کن که انگار به کتفتم نیست دارم ولت می‌کنم.

عصبی ابرو‌های پر پشتش رو تو هم کرد و هم زمان که سر جاش می‌نشست، گفت:
_ می‌خوای کات کنی؟ باشه، برو... هِری!

چشم غره‌ی وحشتناکی براش رفتم و بی‌حرف از اون‌جا زدم بیرون. چند دقیقه بعد هم اس‌ام‌اس با لبخند گَله گ*شا*دی اومد و دوربین رو دستم داد. با دیدن عکس‌ها منم خر ذوق شدم.
لامصب با یه مهارتی عکس انداخته بود که حتی اون لحظه‌ی دعوا کردنمون هم عاشقانه به نظر می‌رسید.

_ ایول داش اسی، دمت گرم! خیر از جوونیت ببینی. الهی یه دختر خوشگل موشگل بیاد زنت شه که ما رو داری از شر این ملعون خلاص می‌کنی.

اس‌ام‌اس سر خوش خندید و گفت:
_ الهی آمین، خدا از دهنت بشنوه.

چپ‌چپ نگاهش کردم.
_ خجالت بکش بی‌حیا! نگاه چه خوشش هم اومده.

خنده‌ی بلندی کرد و هیچی نگفت. یکم دیگه عکس‌ها رو بالا پایین کردم و گفتم:
_ حالا این عکس‌ها رو کی می‌تونی به دست ما برسونی؟
دوربین رو از دستم گرفت و گفت:

_ فردا بیا ازم تحویل بگیر.
_ غلط کردی! من این همه راه رو نمیام. بده سهراب بیاره خونمون.
_ ماشاالله سنگ پا.

_ خفه بابا، کاری نداری بدرود کنیم بریم سر زندگیمون.
_ نه عزیزم امری نیست... خدافظ.

چشم غره‌ای براش و بعد از انداختن کیف روی دوشم، به سمت خونه حرکت کردم. آی‌آی‌آی شهرام جووون، بلایی به سرت بیارم از فردا اسم من رو شنیدی نماز وحشت بخونی. وایسا و تماشا کن.
کد:
گ*از بزرگی به پیتزای دستم زدم و به شهرام نگاه کردم. نکبت هنوزم باهام سرسنگین بود و فقط با غذاش بازی می‌کرد. احمقِ گوریل انتظار داشت بابت اون روز تو سینما ازش عذرخواهی هم بکنم. همین که مجبور شدم بهش زنگ بزنم و برای ناهار دعوتش کنم خودش کلیه.

گ*از دیگه‌ای به پیتزا زدم و زیر چشمی به سمت راستم نگاه کردم. اس‌ام‌اس دو میز اونوَر‌تر نشسته بود و به طرز خیلی نامحسوسی از ما عکس می‌گرفت. از فکر این‌که به زودی قراره از شر این گولاخ راحت بشم، بی‌اختیار لبخندی روی لبام نشست.

_ خُل شدی به سلامتی؟ ببند نیشت رو آبرومون رو بردی.

به آنی لبخندم جمع شد و با حرص به شهرام نگاه کردم. آخ‌آخ‌آخ، جای بِزی خالیه. الان اگه این جا بود یه جوری می‌ذاشت توی کاسَش که از زور ضایع شدن از فردا با چادر گل‌گلی بره با زنای محل سبزی پاک کنه.
از تصور شهرام که با اون هیکل گندش، چادر گل‌گلی سر کرده باشه، لبخندم بزرگ‌تر و نمایان‌تر شد.

_ ای بابا ببند دیگه نیشت رو مردم دارن نگاه می‌کنن!... خُل و چل.
اِاِاِ، خدا بزنه تو کمرت دروغگو! کجا مردم دارن نگاه می‌کنن؟ این بدبختا اگرم بخوان نگاه کنن که تو با این هیکل گندت نمی‌ذاری. والا به خدا، مردیکه یابو مثل علم یزید جلوی من قد عَلَم کرده نه می‌ذاره من به اطراف دید داشته باشم نه بقیه بتونن این سمت رو ببینن. خدایی نَنَش چی به خوردش داده این اِن‌قدر یوقور شده؟

برش دیگه‌ای از پیتزام رو به دست گرفتم و با حرص گفتم:
_ همینه که هست. ناراحتی برو یه جا دیگه بشین نبینن با منی.
عصبی پوزخند صدا داری زد و گفت:
_ چیه؟ می‌خوای برم یه جای دیگه بشینم تا با خیال راحت بشینی و با اون پسره که بهت زل زده دل بدی و قلوه بگیری آره؟


ناموساً؟؟ با شوق، تندتند به اطراف نگاه کردم و سعی کردم اون فرد خوش سلیقه و صددرصد پولدار رو پیدا کنم ولی هر جا رو که سرک کشیدم پیداش نکردم. با عصبانیت گ*از محکمی به اون پیتزای بدبخت زدم و تو دلم یه فحش خونه خ*را*ب کن بهش دادم.

توف تو شرفت بیاد که داری دونه‌دونه فرصت‌هام رو پر میدی گوساله. الهی خدا شوهرات رو ازت بگیره که داری شوهرام رو ازم می‌گیری. الهی روی دماغت یه زیگیل در بیاد اندازه پرتقال که دیگه از فردا نتونی مخ بزنی. الهی با همین هیکل بری زیر گِل پشکل شی شصت میلیون سال بعد نفتت رو استخراج کنن.
الهی.. الهی... اَه اصلاً نفرین آمون بر تو باد خوب شد؟

بلند شدم و کیفم و گوشیم رو از روی میز برداشتم.
_ خب دیگه آقا شهرام، باید بگم دیدار به قیامت، بری به سلامت... تا درودی دیگر گمشو نبینمت. بای بِیبی.

گام نخست رو برنداشته، شهرام مثل خر شیرجه زد اینور میز و بازوم رو سفت چسبید.
_ وایسا ببینم، کجا سرت رو انداختی پایین داری میری؟

با ضربی بازوم رو از لای پنجه‌های غول تشنش کشیدم و گفتم:
_ ای بابا، دِ وِلَکِن دیگه برادر من... خداوکیلی عجب آدم گیری هستیا! بیا برو پی کارت بزار ما هم به زندگیمون برسیم.

_ چی‌چیو برم پی کارم؟ معلوم هست یه کاره چت شد؟

عجب آدم رو مُخیه‌ها! شیطونه میگه همین جا اِن‌قدر با کیف بزنمش تا جان به جان آفرین لِفت بده.
_ عجیب این خنگیه تو من رو یاد یه عزیزی می‌اندازه که خدا بزنه تو کمرش، همین قدر رو اعصاب بود... بابا چرا حالیت نیست؟ دارم خبر مرگت باهات کات می‌کنم احمق! به جای این همه پا فشاری بتمرگ سرجات و جوری نگاهم کن که انگار به کتفتم نیست دارم ولت می‌کنم.

عصبی ابرو‌های پر پشتش رو تو هم کرد و هم زمان که سر جاش می‌نشست، گفت:
_ می‌خوای کات کنی؟ باشه، برو... هِری!

چشم غره‌ی وحشتناکی براش رفتم و بی‌حرف از اون‌جا زدم بیرون. چند دقیقه بعد هم اس‌ام‌اس با لبخند گَله گ*شا*دی اومد و دوربین رو دستم داد. با دیدن عکس‌ها منم خر ذوق شدم. لامصب با یه مهارتی عکس انداخته بود که حتی اون لحظه‌ی دعوا کردنمون هم عاشقانه به نظر می‌رسید.

_ ایول داش اسی، دمت گرم! خیر از جوونیت ببینی. الهی یه دختر خوشگل موشگل بیاد زنت شه که ما رو داری از شر این ملعون خلاص می‌کنی.

اس‌ام‌اس سر خوش خندید و گفت:
_ الهی آمین، خدا از دهنت بشنوه.
چپ‌چپ نگاهش کردم.
_ خجالت بکش بی‌حیا! نگاه چه خوشش هم اومده.

خنده‌ی بلندی کرد و هیچی نگفت. یکم دیگه عکس‌ها رو بالا پایین کردم و گفتم:
_ حالا این عکس‌ها رو کی می‌تونی به دست ما برسونی؟
دوربین رو از دستم گرفت و گفت:
_ فردا بیا ازم تحویل بگیر.
_ غلط کردی! من این همه راه رو نمیام. بده سهراب بیاره خونمون.
_ ماشاالله سنگ پا.

_ خفه بابا، کاری نداری بدرود کنیم بریم سر زندگیمون.
_ نه عزیزم امری نیست... خدافظ.

چشم غره‌ای براش و بعد از انداختن کیف روی دوشم، به سمت خونه حرکت کردم. آی‌آی‌آی شهرام جووون، بلایی به سرت بیارم از فردا اسم من رو شنیدی نماز وحشت بخونی. وایسا و تماشا کن.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
165
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,667
Points
238
#پارت۴۵
در اتاق رو باز کردم و بی‌هوا، مثل وحشی‌ها شیرجه زدم روش و تندتند تکونش دادم.
_ بهزاد! بهزاد! بهزاد! بهزاد! بهزاد! بهزاد!

عصبی نیم خیز شدو هم‌زمان با انداختن من داد زد:
_ زهـر، مـرگ، درد... چی می‌خوای تو صبح جمعه‌ای خونه‌ی ما؟ چرا نمیری یه قبرستونی بمیری از شرت راحت شیم ؟ من برای چی باید تو رو همه جا ببینم؟ چرا دست از سر من بر نمی‌داری؟... بابا مرد حسابی، گناه نکردم که باهات رفیق شدم، آخه چرا اِن‌قدر من رو اذیت می‌کنی گوسفند؟

همون جا پایین تخت نشستم و متعجب گفتم:
_ ماشالله قدرت تکلم!... نفس بکش بابا نمیری.

حرصی بالش سنگین بی‌صاحابش رو محکم کوبید تو سرم.
_ سه ساعته دارم عین سگ زر می‌زنم بعد تو... لا‌اله‌الااللّه؛ پاشو گمشو برو بیرون می‌خوام بکپم. بدو!

با بی‌شعوری تمام دوباره روش شیرجه زدم و گفتم:
_ اسکول وقتی دارم مثل مرغ رگباری قدقد می‌کنم لابد کارت دارم دیگه.

بِزی با لگدی بس دلنشین مثل گونی برنج من رو سمت دیگه‌ی تخت پرتاب کرد و هم‌زمان جیغ‌جیغ کرد:
_ توف تو اون هیکل گوریلت بیاد نکبت! برو پایین نفسم گرفت.

سیخ سر جام نشستم و این‌بار جدی گفتم:
_ بِزی، جونِ جان دو دقیقه بیدار باش کارت دارم... به ابلفضل گیرم.
مثل خودم سر جاش نشست و دستی به موهاش کشید.
_ چی شده جان؟
عین بدبخت‌ها یه آه جیگر سوزی کشیدم و عکس‌هایی که دیروز از اسی تحویل گرفتم رو از جیبم در آوردم و به دستش دادم.
یکم عکس‌ها رو زیر و رو کرد و بعد پوکر گفت:

_ خب؟ که چی؟... می‌خوای ببرم برات قاب کنم و دورش رو با تور و قلب تزئین کنم دلت شاد شه؟

زِکی، رفیق ما رو! گفتم الان عکس‌ها رو ببینه رگ غیرتش باد می‌کنه و با قمه‌‌کشی میره سر وقت شهرام.
پوفی کشیدم و با دست به شهرام اشاره کردم.
_ این شهرامه! همونی که برات جریانش رو گفتم.

سر سری نگاهی به عکس‌ها کرد و دست آخر همش رو انداخت تو بغلم.
_ سگ تو روحت! به‌خاطر این یارو ما رو از خواب بیدار کردی؟ به ساعد دستم که شهرامه... الهی به پای هم فسیل شید. به من چه؟

تا اومد دوباره دراز بکشه، یقش رو سفت چسبیدم و کشیدمش بالا.
_ بِزی تو رو به ابلفضل یه لحظه بی‌هوش نشو ببین چی میگم.
_ پوووف، سگ تو این زندگی... می‌شنوم.
_ امروز می‌خوام باهاش قرار بزارم و با این عکس‌ها تهدیدش کنم تا دست از سر ما برداره... تنهایی از پَسِش برنمیام. کمکم می‌کنی؟

بِزی نه گذاشت نه برداشت یه کاره گفت:
_ نه، رفتی در رو پشت سرت ببند.
_ تو خیلی گو...اِم چیزه، کود انسانی خوردی... پاشو آماده شو می‌خوام سریع‌تر به این حیوون پیام بدم و قرار بزارم. (پشت سر هم) پاشو! پاشو! پاشو! پاشو! پاشو! پاشو!

با عصبانیت محکم دستش رو روی دهنم گذاشت و غرید:
_ باشه باشه، میام. جونِ جدت ببند فکت رو مغزم اومد تو دهنم.

با همون حالت لبخند بزرگی زدم و گوشیم رو از تو جیبم درآوردم. بهزاد با کلافگی محکم به چشم‌هاش دست کشید و منتظر نگاهم کرد.
_ برو بیرون می‌خوام آماده شم.

هم‌زمان که با گوشی تندتند برای شهرام آدرس قرار می‌فرستادم با شیطنت ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_ جوون، راحت باش عشقم قول میدم بچه خوبی باشم.

بی‌شرف یه جوری با دست کوبید پشت گردنم که زندگیم اومد جلو چشمم.
_ جان، خدا شاهده اگه تا سه ثانیه دیگه این جا باشی ازت سیمان درست می‌کنم می‌کشم به در و دیوار اتاق.

خنده‌ی بلندی کردم و به سمت در رفتم.
_ خیلی داری خطرناک میشیا بهزاد... توروخدا بیشتر حواست به روحیه‌ی پاکت باشه. حیفه از این بیشتر به لجن کشیده بشه خوشگلم.
_ یعنی خاک‌ تو مخ من با این دوست پیدا کردنم... گمشو نبینمت.

بلند خندیدم و با سرخوشی گفتم:
_ فقط زود باش دیر نشه.
کد:
در اتاق رو باز کردم و بی‌هوا، مثل وحشی‌ها شیرجه زدم روش و تندتند تکونش دادم.

_ بهزاد! بهزاد! بهزاد! بهزاد! بهزاد! بهزاد!



 عصبی نیم خیز شدو هم‌زمان با انداختن من داد زد:

_ زهـر، مـرگ، درد... چی می‌خوای تو صبح جمعه‌ای خونه‌ی ما؟ چرا نمیری یه قبرستونی بمیری از شرت راحت شیم ؟ من برای چی باید تو رو همه جا ببینم؟ چرا دست از سر من بر نمی‌داری؟... بابا مرد حسابی، گناه نکردم که باهات رفیق شدم، آخه چرا اِن‌قدر من رو اذیت می‌کنی گوسفند؟



همون جا پایین تخت نشستم و متعجب گفتم:

_ ماشالله قدرت تکلم!... نفس بکش بابا نمیری.



حرصی بالش سنگین بی‌صاحابش رو محکم کوبید تو سرم.

_ سه ساعته دارم عین سگ زر می‌زنم بعد تو... لا‌اله‌الااللّه؛ پاشو گمشو برو بیرون می‌خوام بکپم. بدو!



با بی‌شعوری تمام دوباره روش شیرجه زدم و گفتم:

_ اسکول وقتی دارم مثل مرغ رگباری قدقد می‌کنم لابد کارت دارم دیگه.



بِزی با لگدی بس دلنشین مثل گونی برنج من رو سمت دیگه‌ی تخت پرتاب کرد و هم‌زمان جیغ‌جیغ کرد:

_ توف تو اون هیکل گوریلت بیاد نکبت! برو پایین نفسم گرفت.



سیخ سر جام نشستم و این‌بار جدی گفتم:

_ بِزی، جونِ جان دو دقیقه بیدار باش کارت دارم... به ابلفضل گیرم.

مثل خودم سر جاش نشست و دستی به موهاش کشید.

_ چی شده جان؟

عین بدبخت‌ها یه آه جیگر سوزی کشیدم و عکس‌هایی که دیروز از اسی تحویل گرفتم رو از جیبم در آوردم و به دستش دادم.

یکم عکس‌ها رو زیر و رو کرد و بعد پوکر گفت:

_ خب؟ که چی؟... می‌خوای ببرم برات قاب کنم و دورش رو با تور و قلب تزئین کنم دلت شاد شه؟



زِکی، رفیق ما رو! گفتم الان عکس‌ها رو ببینه رگ غیرتش باد می‌کنه و با قمه‌‌کشی میره سر وقت شهرام.

پوفی کشیدم و با دست به شهرام اشاره کردم.

_ این شهرامه! همونی که برات جریانش رو گفتم.



سر سری نگاهی به عکس‌ها کرد و دست آخر همش رو انداخت تو بغلم.

_ سگ تو روحت! به‌خاطر این یارو ما رو از خواب بیدار کردی؟ به ساعد دستم که شهرامه... الهی به پای هم فسیل شید. به من چه؟



تا اومد دوباره دراز بکشه، یقش رو سفت چسبیدم و کشیدمش بالا.

_ بِزی تو رو به ابلفضل یه لحظه بی‌هوش نشو ببین چی میگم.

_ پوووف، سگ تو این زندگی... می‌شنوم.

_ امروز می‌خوام باهاش قرار بزارم و با این عکس‌ها تهدیدش کنم تا دست از سر ما برداره... تنهایی از پَسِش برنمیام. کمکم می‌کنی؟



بِزی نه گذاشت نه برداشت یه کاره گفت:

_ نه، رفتی در رو پشت سرت ببند.

_ تو خیلی گو...اِم چیزه، کود انسانی خوردی... پاشو آماده شو می‌خوام سریع‌تر به این حیوون پیام بدم و قرار بزارم. (پشت سر هم) پاشو! پاشو! پاشو! پاشو! پاشو! پاشو!



با عصبانیت محکم دستش رو روی دهنم گذاشت و غرید:

_ باشه باشه، میام. جونِ جدت ببند فکت رو مغزم اومد تو دهنم.



با همون حالت لبخند بزرگی زدم و گوشیم رو از تو جیبم درآوردم. بهزاد با کلافگی محکم به چشم‌هاش دست کشید و منتظر نگاهم کرد.

_ برو بیرون می‌خوام آماده شم.



هم‌زمان که با گوشی تندتند برای شهرام آدرس قرار می‌فرستادم با شیطنت ابرویی بالا انداختم و گفتم:

_ جوون، راحت باش عشقم قول میدم بچه خوبی باشم.



بی‌شرف یه جوری با دست کوبید پشت گردنم که زندگیم اومد جلو چشمم.

_ جان، خدا شاهده اگه تا سه ثانیه دیگه این جا باشی ازت سیمان درست می‌کنم می‌کشم به در و دیوار اتاق.

خنده‌ی بلندی کردم و به سمت در رفتم.

_ خیلی داری خطرناک میشیا بهزاد... توروخدا بیشتر حواست به روحیه‌ی پاکت باشه. حیفه از این بیشتر به لجن کشیده بشه خوشگلم.

_  یعنی خاک‌ تو مخ من با این دوست پیدا کردنم... گمشو نبینمت.

بلند خندیدم و با سرخوشی گفتم:

_ فقط زود باش دیر نشه.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
165
لایک‌ها
912
امتیازها
63
کیف پول من
27,667
Points
238
#پارت۴۶

دو نفری از ماشین پیاده شدیم و کنار هم، جلوی در کافی شاپ ایستادیم. بهزاد با همون حالت لاتی همیشگیش، دستی به سر و گ*ردنش کشید و گفت:
_ آخه دهن سرویس، مغز تو رو مگه با گوشت‌کوب کوبیدن؟

_ چطور مگه؟
چشم از سردر کافه برداشت و رو کرد به من.
_ احمقی دیگه! اون یارو بازیگره رو با اون همه دبدبه و کبکبه برداشتی بردی پارک بعد با این تو کافه قرار گذاشتی؟... باز حداقل از اون یه شوهر درست درمون واست در میومد؛ آخه از این کرمو چی می‌خواد واسه آدم دربیاد؟

دستش رو گرفتم و به سمت کافه کشیدمش:
_ چقدر تو هیزی ٱخه بشر! چرا همه رو به چشم شوهر می‌بینی؟ بابا یکم چشم پاک باش آبروی ما رو بردی... هر کی ندونه فکر می‌کنه تو داری خرجم رو میدی و می‌خوای سریع‌تر از شرّم خلاصه شی.

با هم وارد کافه شدیم و هم‌زمان که به حرف بِزی گوش می‌کردم، با چشم دنبال شهرام گشتم.
_ از قدیم گفتن ز گهواره تا گور شوهر بجوی... تو که نمی‌جویی حالا بده من به فکرتم؟

به محض دیدن شهرام، بی‌توجه به احمقانه‌ترین زر تاریخ، دستش رو سفت گرفتم و با خودم سمت شهرام خِر کشش کردم. یهو وسط راه بی‌هوا دستش رو از تو دستم کشید و با بهت گفت:
_ یا موس‌بن‌جعفر! شهرام اینه؟؟؟... مطمئنی آدمیزاده؟
بی‌حوصله دوباره دستش رو چسبیدم و به همون سمت کشیدمش.
_ حالا نمی‌خواد خودت رو خیس کنی... نمی‌خورتت که.

هم‌زمان با نشستنمون، شهرام سر از گوشی بلند کرد و به من نگاه کرد. با پوزخند بی‌ریختی گوشی رو کنار گذاشت و با تمسخر گفت:
_ بَه مادمازل؛ می‌بینم که نتونستی حتی یه هفته هم بدون من دَووم بیاری... یکی نیست بگه تو که جنبه‌ی کات کردن نداری پس برای چی غلط زیادی می‌کنی؟

اِاِ بچه پرو رو ببین‌ها. شیطونه میگه قلاده‌ی بِزی رو باز کنم بیوفته به جونش لَت و پارش کنه بی‌شرف رو. خداوکیلی چشم بازار رو کور کردم با این دوست پسر پیدا کردنم.
بهزاد با شنیدن این حرف عصبی کلاهش رو از رو سرش برداشت و گفت:
_ الکی دور برت نداره یارو، کسی نیومده این‌جا برای ادامه‌ی ر*اب*طه به دست و پات بیوفته.
شهرام که انگار تازه متوجه حضور بهزاد شده، با اخم به سر تا پاش نگاه کرد و با تندی گفت:
_ به جا نیوردم؟
_ چطور به جا نیوردی؟ مگه میشه آدم سرورش رو به جا نیاره؟

ایول بهزاد عاشقتم... آخ که اگه من این ز*ب*ون تو رو داشتم، وحید و رهام و شهرام رو باهم به صلابه می‌کشیدم.
_ هوی بچه، بفهم داری چی زر می‌زنی! یه کاری نکن پاشم بزنم لهت کنما.

اوه اوه اوه، الان بِزی پا میشه دهن مَهنش رو سرویس می‌کنه.
یک... دو... سه!
_ تو می‌خوای من رو له کنی کُره‌خر؟ سگ کی باشی که بخوای همچین کودی بخوری گوساله؟ گول هیکلت رو نخورا! اراده کنم کل آدم‌های این‌جا که هیچی، کل کشورم جمع بشن نمی‌تونن از زیر دست و پام جمعت کنن.
شهرام برزخی بلند شد و تا اومد داد و بی‌داد راه بندازه، بهزاد سریع‌تر پیش دستی کرد و هم‌زمان با در اوردن عکس‌ها با صدای آروم‌تری غرید:
_ قبل از این‌که هارت و پورت اضافی کنی، بشین و یه نگاهی به اینا بنداز نره‌خر تا بفهمی دنیا دستِ کیه.

شهرام متعجب از این عقب کشیدن سر جاش نشست و با بهت به عکس‌ها نگاه کرد. با هر ورقی که می‌زد چهرش عصبی‌تر کلافه‌تر می‌شد.
_ یعنی چی؟ اینا رو کی از ما گرفته؟ (حرصی به من نگاه کرد) تو چی‌کار کردی هان؟؟ مگه قرار نبود من و تو هیچ عکسی با هم نداشته باشیم؟ مگه من بهت از شرایط خانوادم نگفتم؟ پس...


بهزاد با بی‌شعوری تمام وسط حرفش پرید.
_ خب، رسیدیم به بخش شیرین معامله. سریع میگم سریع بگیر... به ما خبر رسیده چند وقته کِرمِت گرفته و بی‌خود بی‌جهت پاپیچ یه گاگولی به اسم رهام آریا شدی... معامله‌ اینه؛ تو دست از سر اون خود پسند و این دوست احمق ما برمی‌داری و در عوض این عکس‌ها دست مامان مریضت و پدر تعصبیت نمی‌رسه. به عبارتی، نه خانی اومده نه خانی رفته... جواب؟

_ صبر کن ببینم این... این یعنی چی؟ (سمت من برگشت و با گیجی گفت) یعنی... یعنی تموم این مدت تو به‌خاطر اون ع*و*ضی بهم نزدیک شدی؟ یعنی همه‌ی این‌ها نقشه بود؟

بهزاد کلافه دستی تو هوا تکون داد و گفت:
_ آره داداش همش نقشه بوده، هممون دسته جمعی ایسگات رو گرفته بودیم دلمون شاد شه... حالا چی کار می‌کنی؟ معامله‌مون میشه یا نه؟
شهرام حرصی نگاه از من گرفت و به بِزی دوخت:
_ سگ خورد... باشه قبوله، فقط نزار این عکس‌ها به دست خانوادم برسه.
_ اولاً که سگ جدته، دوماً نگران نباش؛ ماها دیگه حال و حوصله‌ی داستان ماستان نداریم. به‌خاطر خودمون هم که شده پامون رو از این جریان می‌کشیم بیرون.

شهرام با حال بدی از جاش بلند شد و آروم گفت:
_ پس دیگه حرفی نمی‌مونه ( با حالی عجیب به من نگاه کرد و ادامه داد) این کارت بی جواب نمی‌مونه.

سرش رو پایین انداخت و بعد از برداشتن گوشیش، مثل روح از کنارمون گذشت و رفت.
کد:
دو نفری از ماشین پیاده شدیم و کنار هم، جلوی در کافی شاپ ایستادیم. بهزاد با همون حالت لاتی همیشگیش، دستی به سر و گ*ردنش کشید و گفت:
_ آخه دهن سرویس، مغز تو رو مگه با گوشت‌کوب کوبیدن؟

_ چطور مگه؟
چشم از سردر کافه برداشت و رو کرد به من.
_ احمقی دیگه! اون یارو بازیگره رو با اون همه دبدبه و کبکبه برداشتی بردی پارک بعد با این تو کافه قرار گذاشتی؟... باز حداقل از اون یه شوهر درست درمون واست در میومد؛ آخه از این کرمو چی می‌خواد واسه آدم دربیاد؟

دستش رو گرفتم و به سمت کافه کشیدمش:
_ چقدر تو هیزی ٱخه بشر! چرا همه رو به چشم شوهر می‌بینی؟ بابا یکم چشم پاک باش آبروی ما رو بردی... هر کی ندونه فکر می‌کنه تو داری خرجم رو میدی و می‌خوای سریع‌تر از شرّم خلاصه شی.

با هم وارد کافه شدیم و هم‌زمان که به حرف بِزی گوش می‌کردم، با چشم دنبال شهرام گشتم.
_ از قدیم گفتن ز گهواره تا گور شوهر بجوی... تو که نمی‌جویی حالا بده من به فکرتم؟

به محض دیدن شهرام، بی‌توجه به احمقانه‌ترین زر تاریخ، دستش رو سفت گرفتم و با خودم سمت شهرام خِر کشش کردم. یهو وسط راه بی‌هوا دستش رو از تو دستم کشید و با بهت گفت:
_ یا موس‌بن‌جعفر! شهرام اینه؟؟؟... مطمئنی آدمیزاده؟
بی‌حوصله دوباره دستش رو چسبیدم و به همون سمت کشیدمش.
_ حالا نمی‌خواد خودت رو خیس کنی... نمی‌خورتت که.

هم‌زمان با نشستنمون، شهرام سر از گوشی بلند کرد و به من نگاه کرد. با پوزخند بی‌ریختی گوشی رو کنار گذاشت و با تمسخر گفت:
_ بَه مادمازل؛ می‌بینم که نتونستی حتی یه هفته هم بدون من دَووم بیاری... یکی نیست بگه تو که جنبه‌ی کات کردن نداری پس برای چی غلط زیادی می‌کنی؟

اِاِ بچه پرو رو ببین‌ها. شیطونه میگه قلاده‌ی بِزی رو باز کنم بیوفته به جونش لَت و پارش کنه بی‌شرف رو. خداوکیلی چشم بازار رو کور کردم با این دوست پسر پیدا کردنم.
بهزاد با شنیدن این حرف عصبی کلاهش رو از رو سرش برداشت و گفت:
_ الکی دور برت نداره یارو، کسی نیومده این‌جا برای ادامه‌ی ر*اب*طه به دست و پات بیوفته.
شهرام که انگار تازه متوجه حضور بهزاد شده، با اخم به سر تا پاش نگاه کرد و با تندی گفت:
_ به جا نیوردم؟
_ چطور به جا نیوردی؟ مگه میشه آدم سرورش رو به جا نیاره؟

ایول بهزاد عاشقتم... آخ که اگه من این ز*ب*ون تو رو داشتم، وحید و رهام و شهرام رو باهم به صلابه می‌کشیدم.
_ هوی بچه، بفهم داری چی زر می‌زنی! یه کاری نکن پاشم بزنم لهت کنما.

اوه اوه اوه، الان بِزی پا میشه دهن مَهنش رو سرویس می‌کنه.
یک... دو... سه!
_ تو می‌خوای من رو له کنی کُره‌خر؟ سگ کی باشی که بخوای همچین کودی بخوری گوساله؟ گول هیکلت رو نخورا! اراده کنم کل آدم‌های این‌جا که هیچی، کل کشورم جمع بشن نمی‌تونن از زیر دست و پام جمعت کنن.
شهرام برزخی بلند شد و تا اومد داد و بی‌داد راه بندازه، بهزاد سریع‌تر پیش دستی کرد و هم‌زمان با در اوردن عکس‌ها با صدای آروم‌تری غرید:
_ قبل از این‌که هارت و پورت اضافی کنی، بشین و یه نگاهی به اینا بنداز نره‌خر تا بفهمی دنیا دستِ کیه.

شهرام متعجب از این عقب کشیدن سر جاش نشست و با بهت به عکس‌ها نگاه کرد. با هر ورقی که می‌زد چهرش عصبی‌تر کلافه‌تر می‌شد.
_ یعنی چی؟ اینا رو کی از ما گرفته؟ (حرصی به من نگاه کرد) تو چی‌کار کردی هان؟؟ مگه قرار نبود من و تو هیچ عکسی با هم نداشته باشیم؟ مگه من بهت از شرایط خانوادم نگفتم؟ پس...


بهزاد با بی‌شعوری تمام وسط حرفش پرید.
_ خب، رسیدیم به بخش شیرین معامله. سریع میگم سریع بگیر... به ما خبر رسیده چند وقته کِرمِت گرفته و بی‌خود بی‌جهت پاپیچ یه گاگولی به اسم رهام آریا شدی... معامله‌ اینه؛ تو دست از سر اون خود پسند و این دوست احمق ما برمی‌داری و در عوض این عکس‌ها دست مامان مریضت و پدر تعصبیت نمی‌رسه. به عبارتی، نه خانی اومده نه خانی رفته... جواب؟

_ صبر کن ببینم این... این یعنی چی؟ (سمت من برگشت و با گیجی گفت) یعنی... یعنی تموم این مدت تو به‌خاطر اون ع*و*ضی بهم نزدیک شدی؟ یعنی همه‌ی این‌ها نقشه بود؟

بهزاد کلافه دستی تو هوا تکون داد و گفت:
_ آره داداش همش نقشه بوده، هممون دسته جمعی ایسگات رو گرفته بودیم دلمون شاد شه... حالا چی کار می‌کنی؟ معامله‌مون میشه یا نه؟
شهرام حرصی نگاه از من گرفت و به بِزی دوخت:
_ سگ خورد... باشه قبوله، فقط نزار این عکس‌ها به دست خانوادم برسه.
_ اولاً که سگ جدته، دوماً نگران نباش؛ ماها دیگه حال و حوصله‌ی داستان ماستان نداریم. به‌خاطر خودمون هم که شده پامون رو از این جریان می‌کشیم بیرون.

شهرام با حال بدی از جاش بلند شد و آروم گفت:
_ پس دیگه حرفی نمی‌مونه ( با حالی عجیب به من نگاه کرد و ادامه داد) این کارت بی جواب نمی‌مونه.

سرش رو پایین انداخت و بعد از برداشتن گوشیش، مثل روح از کنارمون گذشت و رفت.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad
بالا