نام اثر: جان
نام نویسنده: paryzad
ژانر: کمدی، عاشقانه
ناظر: کروئلا
ویراستار: Moon✦
خلاصه: در مورد دختری به نام جانان جهانگیری، ملقب به جان هست که به خاطر کارها و رفتارش به هیچ عنوان نمیشه اون یه دختر عادی دونست. اون در کنار چهار تن از دوستاش که اونا هم آدمهای متفاوتی هستن، اتفاقاتی رو رقم میزنه که خوندش خالی از لطف نیست... یک روز به صورت خیلی اتفاقی با مردی برخورد میکنه؛ که بعداً مشخص میشه اون مرد آدم عادی نبوده و همین موضوع جان رو حسابی به دردسر میاندازه...
کد:
نام اثر: جان
نام نویسنده: paryzad
ژانر: کمدی، عاشقانه
خلاصه: در مورد دختری به نام جانان جهانگیری، ملقب به جان هست که به خاطر کارها و رفتارش به هیچ عنوان نمیشه اون یه دختر عادی دونست. اون در کنار چهار تن از دوستاش که اونا هم آدمهای متفاوتی هستن، اتفاقاتی رو رقم میزنه که خوندش خالی از لطف نیست... یک روز به صورت خیلی اتفاقی با مردی برخورد میکنه؛ که بعداً مشخص میشه اون مرد آدم عادی نبوده و همین موضوع جان رو حسابی به دردسر میاندازه...
مقدمه:
ل*بهام رو غنچه کردم و با دقت به تصویرِ توی آینه خیره شدم. یه دخترِ فتنهی پر دردسر که قراره کلی ماجرای عجیب و هیجانانگیز برای همه رقم بزنه... . آفرین، درست حدس زدی! دقیقاً منظورم از ماجرای عجیب، بدبخت کردن ملته. بدبخت کردنِ آدمهای بدشانسی که گیر منِ خُلوچل افتادن. از خانواده و دوستهای احمقم گرفته تا یه مرد مرموز و... .
نیشم رو تا بناگوش باز کردم و لبخند شيطاني زدم. پيش به سوی سرنوشت... .
کد:
ل*بهام رو غنچه کردم و با دقت به تصویرِ توی آینه خیره شدم. یه دخترِ فتنهی پر دردسر که قراره کلی ماجرای عجیب و هیجانانگیز برای همه رقم بزنه... . آفرین، درست حدس زدی! دقیقاً منظورم از ماجرای عجیب، بدبخت کردن ملته. بدبخت کردنِ آدمهای بدشانسی که گیر منِ خُلوچل افتادن. از خانواده و دوستهای احمقم گرفته تا یه مرد مرموز و... .
نیشم رو تا بناگوش باز کردم و لبخند شيطاني زدم. پيش به سوی سرنوشت... .
سلام سلام!
اسم من جانان جهانگیریه و من... چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنین؟ انتظار نداشتین داستان اينطوری شروع بشه نه؟ نکنه انتظار داشتین الان دانشگاهم دیر شده باشه و منم در حالی که دارم از ریخت و قیافم تعریف میکنم، کفشهای آلاستارم رو بپوشم و سوار بیاموهام بشم؟؟
دیگه شرمندهی اخلاق ورزشیتون، اینجا از این خبرها نیست. تو این خ*را*ب شده خبری از دختر لاکچری با چشمای آبی طوسی و هیکل ترکهای نیست. اینجا حتی خبری از پسر جیگر و مغرور دانشگاه یا فامیل نیست بیاد ما رو بگیره.
اینجا فقط ماییم...
ما، یه مشت اسکلِ بدبختیم که نزده فضاییم. یعنی یَک جونورهایی هستیم که خود شیطون هم بعد از دیدن ما، جیغ زنان جامعه از تن درید و س*ی*نه خیز تو افق محو شد. بنده خدا برگاش ریخت اصلاً.
خب، داشتم میگفتم؛ اسم من جانان جهانگیریه که بین دوست و آشنا و در و همسایه و کل ایران معروفم به جان.
چهارتا دوست از خودم شوتتر دارم که یکی از یکی زنجیریترن.
اول از همه از بهزاد شروع میکنم که بهترین دوستمه و حسابش از اون سه تای دیگه سواست.
البته لازم به ذکره که بهزاد پسر نیست... در واقع اسمش بهناز شیرزاد که ما سر و ته اسم و فامیلش رو زدیم و کردیمش بهزاد. بله! ما همچین آدمهای خلاقی هستیم...
دومین کسی که میخوام معرفی کنم اسم واقعیش آسمان سهرابیِ، که ما خُلوچلها صداش میزنیم سهراب سپهری. البته که خودش خیلی راضی به این اسم نبود، ولی با هدایت و عنایت ما راضی به پذیرش شد و خلاصه وا داد.
سومی که ته خلاقیت و نوآوریه، اسمش مینا یلدا نژاده که ما مخففش کردیم و شد مین.
احمقِ بعدی اسمش راویس قیصریه که ما کردیم راوی... بعضی وقتها هم که بخوایم حرصش رو دربیاریم بهش میگیم راوی قصه... .
راوی زیادی با ما فرق داره. نکبت هول تا از دور یه پسر میبینه فوری برنامهی عروسی رو میچینه. کلاً از دخترهاییه که توی کارتونهای دیزنی و بین شخصیتهای رمانها زندگی میکنهست.
حالا سوای این حرفها، خداوکیلی اسمها رو حال میکنید؟ یعنی ما خدای خلاقیتیم. هر کی تا حالا اسمهای ما رو شنیده از شدت کَف کردن تشنج زده.
آخری هم که سرور و سلطان گروه، اینجانب میباشم که همونطور که گفتم کل جهان هستی صدام میزنن جان.
خلاصه که ما پنج نفر یه سری زلزلهی متحرکیم که با وجود سلایق و سبک زندگی گوناگونمون، با هم حسابی جوریم. خونه خ*را*ب کنهایی که دست به دست هم دادن تا زندگانیها را آباد و خانوادهها را خشنود سازند. ( ارواح عمشون)
همونهایی که پنج نفری ارتشی ساختن به وسعت تمام خندهها، به زیبایی تمام دروغها و به مسخرهترین سوتیهای دنیا.
به ارتش پنج نفره سلام کنید... .
کد:
سلام سلام!
اسم من جانان جهانگیریه و من... چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنین؟ انتظار نداشتین داستان اينطوری شروع بشه نه؟ نکنه انتظار داشتین الان دانشگاهم دیر شده باشه و منم در حالی که دارم از ریخت و قیافم تعریف میکنم، کفشهای آلاستارم رو بپوشم و سوار بیاموهام بشم؟؟
دیگه شرمندهی اخلاق ورزشیتون، اینجا از این خبرها نیست. تو این خ*را*ب شده خبری از دختر لاکچری با چشمای آبی طوسی و هیکل ترکهای نیست. اینجا حتی خبری از پسر جیگر و مغرور دانشگاه یا فامیل نیست بیاد ما رو بگیره.
اینجا فقط ماییم...
ما، یه مشت اسکلِ بدبختیم که نزده فضاییم. یعنی یَک جونورهایی هستیم که خود شیطون هم بعد از دیدن ما، جیغ زنان جامعه از تن درید و س*ی*نه خیز تو افق محو شد. بنده خدا برگاش ریخت اصلاً.
خب، داشتم میگفتم؛ اسم من جانان جهانگیریه که بین دوست و آشنا و در و همسایه و کل ایران معروفم به جان.
چهارتا دوست از خودم شوتتر دارم که یکی از یکی زنجیریترن.
اول از همه از بهزاد شروع میکنم که بهترین دوستمه و حسابش از اون سه تای دیگه سواست.
البته لازم به ذکره که بهزاد پسر نیست... در واقع اسمش بهناز شیرزاد که ما سر و ته اسم و فامیلش رو زدیم و کردیمش بهزاد. بله! ما همچین آدمهای خلاقی هستیم...
دومین کسی که میخوام معرفی کنم اسم واقعیش آسمان سهرابیِ، که ما خُلوچلها صداش میزنیم سهراب سپهری. البته که خودش خیلی راضی به این اسم نبود، ولی با هدایت و عنایت ما راضی به پذیرش شد و خلاصه وا داد.
سومی که ته خلاقیت و نوآوریه، اسمش مینا یلدا نژاده که ما مخففش کردیم و شد مین.
احمقِ بعدی اسمش راویس قیصریه که ما کردیم راوی... بعضی وقتها هم که بخوایم حرصش رو دربیاریم بهش میگیم راوی قصه... .
راوی زیادی با ما فرق داره. نکبت هول تا از دور یه پسر میبینه فوری برنامهی عروسی رو میچینه. کلاً از دخترهاییه که توی کارتونهای دیزنی و بین شخصیتهای رمانها زندگی میکنهست.
حالا سوای این حرفها، خداوکیلی اسمها رو حال میکنید؟ یعنی ما خدای خلاقیتیم. هر کی تا حالا اسمهای ما رو شنیده از شدت کَف کردن تشنج زده.
آخری هم که سرور و سلطان گروه، اینجانب میباشم که همونطور که گفتم کل جهان هستی صدام میزنن جان.
خلاصه که ما پنج نفر یه سری زلزلهی متحرکیم که با وجود سلایق و سبک زندگی گوناگونمون، با هم حسابی جوریم. خونه خ*را*ب کنهایی که دست به دست هم دادن تا زندگانیها را آباد و خانوادهها را خشنود سازند. ( ارواح عمشون)
همونهایی که پنج نفری ارتشی ساختن به وسعت تمام خندهها، به زیبایی تمام دروغها و به مسخرهترین سوتیهای دنیا.
به ارتش پنج نفره سلام کنید... .
کیفم رو از روی نیمکت برداشتم و محکم کوبیدم تو کلش:
_ تو یکی ببند که هر چی میکشم از تو میکشم شیطان رجیم، الانم جفتتون گمشید خونههاتون همونجا هم بمیرید. یعنی وای به حالتون اگه بخواین غلط زیادی بخورین و زنگ بزنین منو اغفال کنین که بریم بیرون؛ خدا شاهده جدتون رو میارم جلو چشتون.
کیفم رو روی دوشم انداختم و غرغرکنان با بچهها همزمان از کلاس خارج شدیم.
کد:
یه نگاه زیر چشمی به جمشیدی کردم. با اون نگاه تیز و جست و جوگری که داشت آدم جرأت نمیکرد حتی سرش رو صاف کنه دیگه چه برسه به تقلب!
به محض اینکه سرش رو برگردوند و وضعیت سفید شد، با پام محکم کوبیدم به پای بهزاد و ل*ب زدم:
_ سوال سیزده؟ سوال سیزده؟
بهزاد یه نگاه مفلوک به من و یه نگاه مفلوکتر به برگه امتحانیش کرد، قیافش داد میزد عین من مثل خر تو گل گیر کرده!
یه خاک بر سرت کننی زیر ل*ب گفتم و بهش چشم غره رفتم، حقشه! همش تقصیر این نکبته که الان مجبوریم جفتمون بگندیم تو امتحان.
به ناچار با ته خودکار به پشت راوی سیخونک زدم:
_ سوال سیزده؟
راوی نامحسوس شونهای بالا انداخت و مثل خودم زمزمه کرد:
_ نمیدونم!
حرصی محکم خودکار رو فرو کردم تو کمرش و زیر ل*ب یه فوش پدر مادر دار بهش دادم. تورو خدا ببین گیر چه نخالههایی افتادیما.
صدای زنگ آخر که تو کلاس پیچید، همزمان صدای جمشیدیم در اومد:
_ برگهها بالا، وقت تمومه!
آقا چشمتون روز بد نبینه؛ گرفتن و جمع کردن برگهها همانا و کتک خوردن راوی و بهزاد همانا.
_ خاک بر سرتون کنن، حداقل دو کلمه از اون کتاب بی صاحابتون میخوندین تا وقتی ازتون تقلب میخوام عین گاو سر و صورت تکون ندین و ما ما کنین.
راوی کلافه کیفش رو از روی نیمکت برداشت و گفت:
_ بیخی بابا، همه رو که گندیدیم اینم روش.
چپ چپ نگاهش کردم:
_ زودتر از جلو چشمام خفهشو تا نزدم سه تات نکردم.
بهزاد به لحن حرصیم بلند خندید و گفت:
_ خب حالا خون خودت رو کثیف نکن، فعلا بنال ببینم امروز چیکارهای؟
کیفم رو از روی نیمکت برداشتم و محکم کوبیدم تو کلش:
_ تو یکی ببند که هر چی میکشم از تو میکشم شیطان رجیم، الانم جفتتون گمشید خونه هاتون همونجا هم بمیرید. یعنی وای به حالتون اگه بخواین غلط زیادی بخورین و زنگ بزنین منو اغفال کنین که بریم بیرون؛ خدا شاهده جدتون رو میارم جلو چشتون.
کیفم رو روی دوشم انداختم و غرغرکنان با بچهها همزمان از کلاس خارج شدیم.
همین که پام به خونه رسید، طبق معمول عربده زدم:
_ آهای اهالی، من اومدما! کسی نمیخواد از این گوجهی لهیده استقبال کنه؟
سکوت و برهوت خونه که با پشت دست محکم کوبید تو دهنم، فهمیدم اوضاع خیلی خرابه. لامصب مگسم پر نمیزد.
_ نه بابا استقبال چیه؟ راضی به زحمت نیستیم... چقدرم که زحمت میکشید.
پوفی کشیدم و بیخیال کیفم رو روی مبل پرت کردم. یعنی من عاشق این کانون گرم کاشانه و کیان خانوادم.
_ اَهع، این صدای کدوم بزمجهایه که برای ما خواب خوراک نزا.... اِعع جان، تویی؟ باز این مدرسه کوفتی تعطیل شد توی جیغ جیغو آزاد شدی؟
پوکر به وحید نگاه کردم و گفتم:
_ میدونستی یکی از بدیهای تعطیلی مدرسه، دیدن قیافهی نحس توئه؟
وحید دستی به موهای پر کلاغیش کشید و متقابلا گفت:
_ توأم میدونستی یکی از منفورترین حس دنیا، شنیدن جیغا و غرغرای کرگدنی مثل توئه.
باز این به من گفت کرگدن! حالا خوبه فقط یه ذره تپلم؛ اگه چاق بودم که اصلا آبرو برام نمیذاشت اِشَک (خر)
_ اولاً که کرگدن عمته گوریل، دوماً بنال ببینم مامان بابا کجان؟
_ والا مامانت مثل همیشه رفته مهمونی زنونه تا ببینه بالاخره یکی پیدا میشه تو رو برای پسری، برادری، زن دومی چیزی خواستگاری کنه یا نه..... آقا رستمم که سرکاره. انتظار نداری که این وقت روز خونه باشه؟
از لج حرفی که زد، با مقنعه دو تا شلاق بهش زدم و گفتم:
_ معلومه که انتظار ندارم خونه باشه؛ همه مثل تو تنبل نیستن که مثل حسن کچل خاک برسر بیستچهاری خونه باشن.
وحید خندهی بلندی کرد و بیهیچ حرفی به اتاقش برگشت.ک*ثافت میدونست چقدر رو این قضیه خواستگاری حساسم که چپ میرفت راست میرفت، خواستگار نداشتنم رو به رخ میکشید. اصلاً کلاً مرض داشت این بشر!
اینم شانس مائه دیگه؛ ملت دایی دارن ما هم دایی داریم. گرچه که من دیگه بعد از اینهمه سال اون رو دایی خودم نمیدونستم. به هر حال وحید بعد از فوت و بابا بزرگ و مامان بزرگم با ما زندگی میکرد و با وجود اینکه کلاً سه سال ازم بزرگتر بود، بیشتر برادرم بود تا داییم.
خسته از نحسی و سختیه امروز، کیفم رو از روی مبل برداشتم و به اتاق خودم برگشتم.
کد:
همین که پام به خونه رسید، طبق معمول عربده زدم:
_ آهای اهالی، من اومدما! کسی نمیخواد از این گوجهی لهیده استقبال کنه؟
سکوت و برهوت خونه که با پشت دست محکم کوبید تو دهنم، فهمیدم اوضاع خیلی خرابه. لامصب مگسم پر نمیزد.
_ نه بابا استقبال چیه؟ راضی به زحمت نیستیم... چقدرم که زحمت میکشید.
پوفی کشیدم و بیخیال کیفم رو روی مبل پرت کردم. یعنی من عاشق این کانون گرم کاشانه و کیان خانوادم.
_ اَهع، این صدای کدوم بزمجهایه که برای ما خواب خوراک نزا.... اِعع جان، تویی؟ باز این مدرسه کوفتی تعطیل شد توی جیغ جیغو آزاد شدی؟
پوکر به وحید نگاه کردم و گفتم:
_ میدونستی یکی از بدیهای تعطیلی مدرسه، دیدن قیافهی نحس توئه؟
وحید دستی به موهای پر کلاغیش کشید و متقابلا گفت:
_ توأم میدونستی یکی از منفورترین حس دنیا، شنیدن جیغا و غرغرای کرگدنی مثل توئه.
باز این به من گفت کرگدن! حالا خوبه فقط یه ذره تپلم؛ اگه چاق بودم که اصلا آبرو برام نمیذاشت اِشَک (خر)
_ اولاً که کرگدن عمته گوریل، دوماً بنال ببینم مامان بابا کجان؟
_ والا مامانت مثل همیشه رفته مهمونی زنونه تا ببینه بالاخره یکی پیدا میشه تو رو برای پسری، برادری، زن دومی چیزی خواستگاری کنه یا نه..... آقا رستمم که سرکار. انتظار نداری که این وقت روز خونه باشه؟
از لج حرفی که زد، با مقنعه دو تا شلاق بهش زدم و گفتم:
_ معلومه که انتظار ندارم خونه باشه؛ همه مثل تو تنبل نیستن که مثل حسن کچل خاک برسر بیستچهاری خونه باشن.
وحید خندهی بلندی کرد و بیهیچ حرفی به اتاقش برگشت.ک*ثافت میدونست چقدر رو این قضیه خواستگاری حساسم که چپ میرفت راست میرفت، خواستگار نداشتنم رو به رخ میکشید. اصلاً کلاً مرض داشت این بشر!
اینم شانس مائه دیگه؛ ملت دایی دارن ما هم دایی داریم. گرچه که من دیگه بعد از اینهمه سال اون رو دایی خودم نمیدونستم. به هر حال وحید بعد از فوت و بابا بزرگ و مامان بزرگم با ما زندگی میکرد و با وجود اینکه کلاً سه سال ازم بزرگتر بود، بیشتر برادرم بود تا داییم.
خسته از نحسی و سختیه امروز، کیفم رو از روی مبل برداشتم و به اتاق خودم برگشتم.
بدون اینکه لباسم رو در بیارم، به قول مامان خودم رو مثل گونی سیب زمینی جوری انداختم رو تخت که بنده خدا صدای نالش دراومد و دو تا فحشم تنگش داد!
اگه بخوام خوشبین باشم، مامان فقط خواسته این حرکتم رو به گونی سیب زمینی تشبیه کنه و اصلاً منظورش هیکل تپلم نیست... دارم مثل خر زر میزنم؛ دقیقاً منظورش هیکلم بود ولی خب چه اهمیتی داره؟ مهم منم که عین خیالمم نیست. آدمی که بخواد از زندگیش ل*ذت ببره، در هر صورتی میبره؛ حالا میخواد یه مانکن چشم آبیه داف باشه یا یه دختر تپل موپول و صد البته خوشگل مثل من.
البته معمولی بودنم خیلی بد نیستا! میتونی راستراست برای خودت تو خیابون راه بری بدون اینکه کسی بهت تیکه بندازه یا مثلاً میتونی کل راه مدرسه تا خونه رو در امنیت کامل بری و نگران اتفاقاتی که تو فیلما نشون میدن نباشی. می تونی تو مدرسه اونایی که دوست پسر دارن و از عشق میگن رو تا میخورن تخریب شخصیتی کنی و خلاصه بشی نوکر خودت و آقای خودت.
با شنیدن صدای در و پشبندش صدای گفتوگوی بین وحید و مامان، از جام پریدم و به پذیرایی رفتم. اگه فکر کردید که مثل این دختر شیطونای تو رمانا از نرده لیز خودم پایین باید بگم اشتباه کردید. ما مثل این رمانا مرفح بیدرد نیستیم که خونهی ویلایی و دوبلکس داشته باشیم. ما یه خونوادهی ساده و متوسطیم. مامانم یه زمانی آرایشگر بود که بعد کنار گذاشت و بابامم حسابدار یه شرکت نسبتاً بزرگ تو مرکز شهره.
اونا جز من خُل و چِل هیچ بچهی دیگهای ندارن. گرچه که وحید با وجود هفت هشت سال زندگی کنار ما دیگه جز ما حساب میشد.
من خودم هیفده سالمه و یازدهم تجربیام. فقط من و بهزاد و راوی قصه هستیم که تجربی میخونیم و سهراب سپهری و مین به ترتیب رشتههای انسانی و هنر رو انتخاب کرده بودن.
کد:
بدون اینکه لباسم رو در بیارم، به قول مامان خودم رو مثل گونی سیب زمینی جوری انداختم رو تخت که بنده خدا صدای نالش دراومد و دو تا فحشم تنگش داد!
اگه بخوام خوشبین باشم، مامان فقط خواسته این حرکتم رو به گونی سیب زمینی تشبیه کنه و اصلاً منظورش هیکل تپلم نیست... دارم مثل خر زر میزنم؛ دقیقاً منظورش هیکلم بود ولی خب چه اهمیتی داره؟ مهم منم که عین خیالمم نیست. آدمی که بخواد از زندگیش ل*ذت ببره، در هر صورتی میبره؛ حالا میخواد یه مانکن چشم آبیه داف باشه یا یه دختر تپل موپول و صد البته خوشگل مثل من.
البته معمولی بودنم خیلی بد نیستا! میتونی راستراست برای خودت تو خیابون راه بری بدون اینکه کسی بهت تیکه بندازه یا مثلاً میتونی کل راه مدرسه تا خونه رو در امنیت کامل بری و نگران اتفاقاتی که تو فیلما نشون میدن نباشی. می تونی تو مدرسه اونایی که دوست پسر دارن و از عشق میگن رو تا میخورن تخریب شخصیتی کنی و خلاصه بشی نوکر خودت و آقای خودت.
با شنیدن صدای در و پشبندش صدای گفتوگوی بین وحید و مامان، از جام پریدم و به پذیرایی رفتم. اگه فکر کردید که مثل این دختر شیطونای تو رمانا از نرده لیز خودم پایین باید بگم اشتباه کردید. ما مثل این رمانا مرفح بیدرد نیستیم که خونهی ویلایی و دوبلکس داشته باشیم. ما یه خونوادهی ساده و متوسطیم. مامانم یه زمانی آرایشگر بود که بعد کنار گذاشت و بابامم حسابدار یه شرکت نسبتاً بزرگ تو مرکز شهره.
اونا جز من خُل و چِل هیچ بچهی دیگهای ندارن. گرچه که وحید با وجود هفت هشت سال زندگی کنار ما دیگه جز ما حساب میشد.
من خودم هیفده سالمه و یازدهم تجربیام. فقط من و بهزاد و راوی قصه هستیم که تجربی میخونیم و سهراب سپهری و مین به ترتیب رشتههای انسانی و هنر رو انتخاب کرده بودن.
#پارت۵
به محض دیدن گفتوگوی محرمانه بین وحید و مامان، شصتم خبردار شد توطئهای در کاره؛ بدجور بوی چقولی و جاسوسی از کلهی پوک وحید میومد.
با سرعت نور خودم رو بهشون رسوندم و پریدم رو سر وحید.
_ مــامــان؛ به جون خودش دروغ میگه! وحید بمیره همش تهمتها. اصلاً تو خانمتر و با شخصیتتر از من تو دنیا پیدا نمیکنی. وحید بره زیر تریلی تیکهتیکه بشه راست میگم.
وحید به طور دستای منو از دور گ*ردنش باز کرد و گفت
_ چه خبرته بابا کشتار دسته جمعی راه انداختی! کی با تو کار داره اصلاً؛ داشتم با آبجی فرخنده درمورد امشب حرف میزدم.
_ اِعع، با من کاری نداشتین؟ خب از اول میگفتی انقدر انرژی نمیسوزوندم... وایسا، چی؟ امشب؟ امشب چه خبره مگه ؟
_ نه بابا؛ گردنم رو شکوندی انتظار داری برات داستانم تعریف کنم.
_ برو بمیر اصلاً نخواستم... الان مامان دسته گلم برام جریان رو تعریف میکنه.
مامان کیف مجلسیه تو دستش رو کوبید تو سینم و گفت:
_ بیا برو گمشو اونور بچه، بزار از راه برسم بعد خُل بازیات رو شروع کن.
این حرف مامان باعث شد وحید از خنده منفجر بشه. یعنی اگه تا امروز شک داشتم بچه واقعی این خانواده باشم، الان دیگه با همین حرف مطمئن شدم. یعنی توف تو این شانس.
وحید قهقهی بلندی کرد و گفت:
_ خوردی؟ هستهاش رو توف کن خفه نشی جان!
چپچپ نگاهش کردم.
_ تو یکی ببند حلقتو! میمردی دو کلمه زر میزدی ما اینجوری تخریب نمیشدیم.
_ خب حالا، برای اینکه از حرص و ضایع شدن نمیری بهت میگم... امشب قرار برم تولد یکی از دوستام. داشتم از آبجی فرخنده اجازهی تو رو میگرفتم تو رو هم با خودم ببرم.
با ذوق جیغ کشیدم و گفتم:
_ جون جان راست میگی؟
_ آره بچه، راست میگم.
از خوشحالی دو متر بالا پریدم و خودم رو پرت کردم ب*غ*ل وحید.
_ وایی وحید، عاشقتم!
_ خوبه حالا دو دقیقه پیش داشتی من رو با دستای خودت چال میکردیا!
با دستم هلش دادم و گفتم:
_ برو گمشو اصلاً نخواستم.
با خوشحالی دوباره به اتاقم برگشتم و بعد سه ساعت بالاخره لباسای مدرسم رو درآوردم. بیچاره اون بدبختا رو چقدر کتک زدم. یادم باشه زنگ بزنم به بهزاد بگم اونم باهامون بیاد. راوی رو که نمیشه آورد حداقل لات گروه رو بیارم تا اگه کسی سرش به تنش زیادی کرد، دهن مهن همه رو سرویس کنه.
کد:
به محض دیدن گفتوگوی محرمانه بین وحید و مامان، شصتم خبردار شد توطئهای در کاره؛ بدجور بوی چقولی و جاسوسی از کلهی پوک وحید میومد.
با سرعت نور خودم رو بهشون رسوندم و پریدم رو سر وحید.
_ مــامــان؛ به جون خودش دروغ میگه! وحید بمیره همش تهمتها. اصلاً تو خانمتر و با شخصیتتر از من تو دنیا پیدا نمیکنی. وحید بره زیر تریلی تیکهتیکه بشه راست میگم.
وحید به طور دستای منو از دور گ*ردنش باز کرد و گفت
_ چه خبرته بابا کشتار دسته جمعی راه انداختی! کی با تو کار داره اصلاً؛ داشتم با آبجی فرخنده درمورد امشب حرف میزدم.
_ اِعع، با من کاری نداشتین؟ خب از اول میگفتی انقدر انرژی نمیسوزوندم... وایسا، چی؟ امشب؟ امشب چه خبره مگه ؟
_ نه بابا؛ گردنم رو شکوندی انتظار داری برات داستانم تعریف کنم.
_ برو بمیر اصلاً نخواستم... الان مامان دسته گلم برام جریان رو تعریف میکنه.
مامان کیف مجلسیه تو دستش رو کوبید تو سینم و گفت:
_ بیا برو گمشو اونور بچه، بزار از راه برسم بعد خُل بازیات رو شروع کن.
این حرف مامان باعث شد وحید از خنده منفجر بشه. یعنی اگه تا امروز شک داشتم بچه واقعی این خانواده باشم، الان دیگه با همین حرف مطمئن شدم. یعنی توف تو این شانس.
وحید قهقهی بلندی کرد و گفت:
_ خوردی؟ هستهاش رو توف کن خفه نشی جان!
چپچپ نگاهش کردم.
_ تو یکی ببند حلقتو! میمردی دو کلمه زر میزدی ما اینجوری تخریب نمیشدیم.
_ خب حالا، برای اینکه از حرص و ضایع شدن نمیری بهت میگم... امشب قرار برم تولد یکی از دوستام. داشتم از آبجی فرخنده اجازهی تو رو میگرفتم تو رو هم با خودم ببرم.
با ذوق جیغ کشیدم و گفتم:
_ جون جان راست میگی؟
_ آره بچه، راست میگم.
از خوشحالی دو متر بالا پریدم و خودم رو پرت کردم ب*غ*ل وحید.
_ وایی وحید، عاشقتم!
_ خوبه حالا دو دقیقه پیش داشتی من رو با دستای خودت چال میکردیا!
با دستم هلش دادم و گفتم:
_ برو گمشو اصلاً نخواستم.
با خوشحالی دوباره به اتاقم برگشتم و بعد سه ساعت بالاخره لباسای مدرسم رو درآوردم. بیچاره اون بدبختا رو چقدر کتک زدم. یادم باشه زنگ بزنم به بهزاد بگم اونم باهامون بیاد. راوی رو که نمیشه آورد حداقل لات گروه رو بیارم تا اگه کسی سرش به تنش زیادی کرد، دهن مهن همه رو سرویس کنه
سریع پریدم و گوشیم رو از میز برداشتم و شمارهی بهزاد رو گرفتم.
_ الو بِزی؟ کجایی؟؟ ببین آب تو دهنته توف کن بیرون که میخوایم بریم صفا سیتی.
_ چی؟ صفا سیتی چه کوفته؟ مگه نگفتی بیرون نریم؟
_ اَه حالا ما یه زری رو هوا زدیم تو چرا جدی میگیری؟ هر کی ندونه تو که میدونی من چقدر عاشق بیرون رفتن با شمام.
_ اَی لعنت به آدم دروغ گو!
_ حالا ول کن اینا رو. میای یا نه؟
_ نمیدونم آخه...
_ جون جان ضد حال نزن دیگه. میریم یه سه چهار ساعت بیرون کارای خاک بر سری، بلا به دور، مرگ بر آمریکا میکنیم سریع برمیگردیم دیگه.
_ خیله خوب باشه؛ بزار به مامانم بگم ببینم میذاره بیام یا نه...
_ اوکی، موافقت خاله نرگس رو گرفتی بهم اس بده.
_ باشه فعلاً.
بعد از اینکه قطع کردم، زود تند سریع پریدم و آماده شدم.
بهزاد بهترین رفیقی بود که از کلاس اول داشتم. هر چقدر من تو دعواها بیسر ز*ب*ون و مظلوم بودم، اون قلدر و بزن بهادر بود. همیشه و همه جا هوام رو داشت و حتی بعضی وقتا مثل این داداش بزرگا غیرتی هم میشد.
وحید با ژست مایکل شوماخری پرشیاش رو جلوی در بهزاد اینا نگه داشت و به من نگاه کرد. نکبت فکر میکرد دوست دخترشم اینجوری برام اِفه میومد .
چشم غرهای بهش رفتم و به بهزاد اس دادم گمشو پایین منتظریم.
بهزاد با تیپ همیشه پسرونش که قشنگ لقبش رو بر خودش حلال کرده بود، از خونه بیرون اومد و سوار ماشین شد.
_ بهبه داش وحید! چطوری ستون؟
_ سلام بهزاد جون. من که عالی، تو چطوری؟
_ منم توپِ توپ. آتیش کن بریم.
وحید که استارت رو زد، حرصی از لای صندلیها به عقب برگشتم و یه دونه تو سر بهزاد کوبیدم.
_ آی برای چی میزنی وحشی؟
_ نکبت من اینجا خیار چنبرم زحمتت میاد یه سلام تخ کنی بیرون؟
_ دیگه چه سلامی؟ ما که کل روز رو تنگ هم بودیم.
_ هر چی، تو باید انقدر شعور داشته باشی که به سرورت عرض ارادت بکنی.
_ برو بابا، ملکه انگلیسی مگه بهت عرض ارادت بکنم؟
وحید در حالی که میپیچید، خندهای کرد و گفت:
_ دخترا، دخترا! دعوا نکنین. با هم دوست باشین.
من و بهزاد همزمان به سمت وحید برگشتیم و گفتیم:
_ تو یکی خفه!
وحید با تک خندهای به ما نگاه کرد.
_ یاحسین! خودت کمک کن. دخترا حمله کردن.
یه دونه محکم با کیفم به دستش زدم و گفتم:
_ ببند دیگه. هی زر ناشتا میزنه.
کد:
سریع پریدم و گوشیم رو از میز برداشتم و شمارهی بهزاد رو گرفتم.
_ الو بِزی؟ کجایی؟؟ ببین آب تو دهنته توف کن بیرون که میخوایم بریم صفا سیتی.
_ چی؟ صفا سیتی چه کوفته؟ مگه نگفتی بیرون نریم؟
_ اَه حالا ما یه زری رو هوا زدیم تو چرا جدی میگیری؟ هر کی ندونه تو که میدونی من چقدر عاشق بیرون رفتن با شمام.
_ اَی لعنت به آدم دروغ گو!
_ حالا ول کن اینا رو. میای یا نه؟
_ نمیدونم آخه...
_ جون جان ضد حال نزن دیگه. میریم یه سه چهار ساعت بیرون کارای خاک بر سری، بلا به دور، مرگ بر آمریکا میکنیم سریع برمیگردیم دیگه.
_ خیله خوب باشه؛ بزار به مامانم بگم ببینم میذاره بیام یا نه...
_ اوکی، موافقت خاله نرگس رو گرفتی بهم اس بده.
_ باشه فعلاً.
بعد از اینکه قطع کردم، زود تند سریع پریدم و آماده شدم.
بهزاد بهترین رفیقی بود که از کلاس اول داشتم. هر چقدر من تو دعواها بیسر ز*ب*ون و مظلوم بودم، اون قلدر و بزن بهادر بود. همیشه و همه جا هوام رو داشت و حتی بعضی وقتا مثل این داداش بزرگا غیرتی هم میشد.
وحید با ژست مایکل شوماخری پرشیاش رو جلوی در بهزاد اینا نگه داشت و به من نگاه کرد. نکبت فکر میکرد دوست دخترشم اینجوری برام اِفه میومد .
چشم غرهای بهش رفتم و به بهزاد اس دادم گمشو پایین منتظریم.
بهزاد با تیپ همیشه پسرونش که قشنگ لقبش رو بر خودش حلال کرده بود، از خونه بیرون اومد و سوار ماشین شد.
_ بهبه داش وحید! چطوری ستون؟
_ سلام بهزاد جون. من که عالی، تو چطوری؟
_ منم توپِ توپ. آتیش کن بریم.
وحید که استارت رو زد، حرصی از لای صندلیها به عقب برگشتم و یه دونه تو سر بهزاد کوبیدم.
_ آی برای چی میزنی وحشی؟
_ نکبت من اینجا خیار چنبرم زحمتت میاد یه سلام تخ کنی بیرون؟
_ دیگه چه سلامی؟ ما که کل روز رو تنگ هم بودیم.
_ هر چی، تو باید انقدر شعور داشته باشی که به سرورت عرض ارادت بکنی.
_ برو بابا، ملکه انگلیسی مگه بهت عرض ارادت بکنم؟
وحید در حالی که میپیچید، خندهای کرد و گفت:
_ دخترا، دخترا! دعوا نکنین. با هم دوست باشین.
من و بهزاد همزمان به سمت وحید برگشتیم و گفتیم:
_ تو یکی خفه!
وحید با تک خندهای به ما نگاه کرد.
_ یاحسین! خودت کمک کن. دخترا حمله کردن.
یه دونه محکم با کیفم به دستش زدم و گفتم:
_ ببند دیگه. هی زر ناشتا میزنه
وحید آروم جلوی ویلای نسبتاً بزرگی نگه داشت و منتظر به ما نگاه کرد:
_ پیاده شید دیگه؛ رسیدیم.
متعجب به ویلا نگاه کردم. از ر*ق*ص نور و صدای آهنگی که مثل خمپاره کل کوچه رو میلرزوند، معلوم بود از اون پا*ر*تی ناموسیاست.
همزمان من و بهزاد چشم از ویلا گرفتیم و پوکر به وحید نگاه کردیم.
_ چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنید؟
دوباره کیفم رو محکم به بازوش کوبیدم و گفتم:
_ خاک بر سرت کنن، خجالت نمیکشی ما رو ور داشتی آوردی پا*ر*تی؟
_ برو بابا پا*ر*تی چیه؟ یه مهمونیه سادست... اصلاً مگه تو و این دوست سمیت رو میشه برد پا*ر*تی؟ شما دو تا برای یه ملت بد آموزی دارین. بردن شما به اجتماع و مهمونی، بزرگ ترین ظلمه به بشریت.
شونهای بالا انداختم و همزمان با بچهها از ماشین پیاده شدیم. به محض اینکه وارد شدیم، مطمئن شدم حرفهای وحید چیزی به جز یه زر مطلق نبوده. مهمونیه ساده؟؟؟ از این استغفرالله جون سالم به در ببریم خیلیه.
همینطور دم در وایساده بودیم و مثل اسکولا به دوروبر نگاه میکردیم که سر و کلهی مرد قد بلندی از دور پیدا شد.
آره ارواح عمش؛ اصلاً هم بخاطر دیر حاضر شدنش نیست. والا خجالت نمیکشه! به جای اینکه من برای حاضر شدن سه ساعت لفت بدم، این آقا با بیست سال سن شیش ساعت میچپه توی اتاق. ما هم که نمیدونیم چرا... از بس ما آدمهای خوب و دخالت نکنی هستیم.
این وسط بهزاد خیلی نامحسوس به جمشید اشاره کرد و بعد تندتند پلک زد و ادای غش کردن رو درآورد. با دیدن بهزاد تو این حالت با اون تیپ پسرونه، پقی زدم زیر خنده و منفجر شدم. جمشید با شنیدن صدای خندهی ضایع و وحشیانهی من، از وحید دل کند و به سمت ما برگشت.
_ وحید جان، خانوما رو معرفی نمیکنی؟
وحید چپچپ نگاهمون کرد و اومد چیزی بگه که خودم پیش دستی کردم:
_ همینه که هست... ناراحتی صندوق انتقادات و پیشنهادات پایین دم دره.
جند قدم که ازش دور شدیم، بهزاد خندید و گفت:
_ چرا بدبخت رو قهوهایش کردی؟ مثلاً روز تولدش بودا.
_ ولش کن بابا قوزمیتو. خودش شبیه میترا خانوم میمونه بعد از اسم ما ایراد میگیره.
کد:
وحید آروم جلوی ویلای نسبتاً بزرگی نگه داشت و منتظر به ما نگاه کرد:
_ پیاده شید دیگه؛ رسیدیم.
متعجب به ویلا نگاه کردم. از ر*ق*ص نور و صدای آهنگی که مثل خمپاره کل کوچه رو میلرزوند، معلوم بود از اون پا*ر*تی ناموسیاست.
همزمان من و بهزاد چشم از ویلا گرفتیم و پوکر به وحید نگاه کردیم.
_ چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنید؟
دوباره کیفم رو محکم به بازوش کوبیدم و گفتم:
_ خاک بر سرت کنن، خجالت نمیکشی ما رو ور داشتی آوردی پا*ر*تی؟
_ برو بابا پا*ر*تی چیه؟ یه مهمونیه سادست... اصلاً مگه تو و این دوست سمیت رو میشه برد پا*ر*تی؟ شما دو تا برای یه ملت بد آموزی دارین. بردن شما به اجتماع و مهمونی، بزرگ ترین ظلمه به بشریت.
شونهای بالا انداختم و همزمان با بچهها از ماشین پیاده شدیم. به محض اینکه وارد شدیم، مطمئن شدم حرفهای وحید چیزی به جز یه زر مطلق نبوده. مهمونیه ساده؟؟؟ از این استغفرالله جون سالم به در ببریم خیلیه.
همینطور دم در وایساده بودیم و مثل اسکولا به دوروبر نگاه میکردیم که سر و کلهی مرد قد بلندی از دور پیدا شد.
_ چه عجب وحید جون! میذاشتی سال بعد میومدی.
وحید با مرد دست داد و با لبخند گفت:
_ جونِ داش جمشید تو ترافیک موندم دیر شد... راستی تولدت مبارک!
_ فدات شم داداش.
آره ارواح عمش؛ اصلاً هم بخاطر دیر حاضر شدنش نیست. والا خجالت نمیکشه! به جای اینکه من برای حاضر شدن سه ساعت لفت بدم، این آقا با بیست سال سن شیش ساعت میچپه توی اتاق. ما هم که نمیدونیم چرا... از بس ما آدمهای خوب و دخالت نکنی هستیم.
این وسط بهزاد خیلی نامحسوس به جمشید اشاره کرد و بعد تندتند پلک زد و ادای غش کردن رو درآورد. با دیدن بهزاد تو این حالت با اون تیپ پسرونه، پقی زدم زیر خنده و منفجر شدم. جمشید با شنیدن صدای خندهی ضایع و وحشیانهی من، از وحید دل کند و به سمت ما برگشت.
_ وحید جان، خانوما رو معرفی نمیکنی؟
وحید چپچپ نگاهمون کرد و اومد چیزی بگه که خودم پیش دستی کردم:
_ جان هستم خواهر زادهی وحید.
_ بهزاد هستم دوست خواهر زادهی وحید.
جمشید متعجب نگاهمون کرد و گفت:
_ وا آخرالزمون شده؟ شماها چرا اسمهای پسرونه دارین؟
دست بهزاد رو گرفتم و بیخیال از سر راه کجارش زدم.
_ همینه که هست... ناراحتی صندوق انتقادات و پیشنهادات پایین دم دره.
جند قدم که ازش دور شدیم، بهزاد خندید و گفت:
_ چرا بدبخت رو قهوهایش کردی؟ مثلاً روز تولدش بودا.
_ ولش کن بابا قوزمیتو. خودش شبیه میترا خانوم میمونه بعد از اسم ما ایراد میگیره.